معنی اسم صفا

صفا :    (عربي) ۱- داشتن رفتار و كرداري همراه با دوستي و صميميت، يكرنگي، خلوص و صميميت؛ ۲- (اَعلام) نام جايي در مكه در دامنه‌ي كوه ابوقبيس كه حاجيان سعي خود را در آنجا تكميل مي‌كنند؛ ۳- (در عرفان) پاكي در برابر كدورت را مي گويند در اصطلاح يعني پاكي طبع از زنگار كدورت و دوري از مذمومات.

 

 

اسم صفا در لغت نامه دهخدا

صفا. [ص َ ] (ع مص ) روشنی. (منتهی الارب ). صافی شدن. (مصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). پاک و بی غش و بی کدورت شدن. (غیاث اللغات ). || (اِمص ) پاکیزگی. (دهار). پاکی. مقابل کدورت، مقابل تیرگی :
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم.
ناصرخسرو.
ولیکن تو آن می شمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس
یار در غار است با تو غار گو پرمار باش.
سنائی.
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش بصفا زدوده تر از گریه ٔ عاشق است… (کلیله و دمنه ). صفای آب آن چون آئینه بی شک تعیین صورتها نمودی. (کلیله و دمنه ).
روح القدس آن صفا کزو دید
از مریم پاک جان ندیده ست.
خاقانی.
کرم جستن از عهد خاقانیا بس
کزین تیره مشرب صفائی نیابی.
خاقانی.
فروغ فکر و صفای ضمیرم از غم بود
چو غم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا.
خاقانی.
عکس یک جامش دو گیتی مینماید کز صفاش
آب خضر و آینه جان سکندر ساختند.
خاقانی.
ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونه ای است به هر کشور آینه.
خاقانی.
داد صفاهان ز ابتدام کدورت
گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان.
خاقانی.
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا میشود
از صفاآئینه منظور نظرها میشود.
ظهیرفاریابی.
و خمر کلمات او برراوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی ص ۲۵۵).
تأمل در آئینه ٔ دل کنی
صفائی بتدریج حاصل کنی.
سعدی.
به یک خرد، مپسند بر وی جفا
بزرگان چه گفتند خذ ما صفا.
سعدی.
اگر صفای وقت عزیزت را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقی است… (گلستان ).
چو هر ساعت از تو به جائی رود دل
بتنهائی اندر صفائی نبینی.
سعدی (گلستان ).
|| خلوص. یکرنگی. صمیمیت. اخلاص. مودت. (مخصوصاً در اصطلاح عرفا) :
ز صف ّ تفرقه برخیز و بر صف ّ صفا بگذر
که از رندان شاه آسا سپاه اندر سپاه اینک.
خاقانی.
چون پای درکند ز سر صفه ٔ صفا
سر برکند بحلقه ٔ اصحاب کهف شام.
خاقانی.
خاقانیا عروس صفا را بدست فقر
هر هفت کن که هفت تنان دررسیده اند.
خاقانی.
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح بصد زبان لاف صفای نو زند.
خاقانی.
طریق صوفیان ورزم ولیکن از صفادورم
صفا کی باشدم چون من سر خمّار می دارم.
عطار.
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند.
سعدی.
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفا.
سعدی.
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. (گلستان ). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. (گلستان ).
بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میروداندر صفا.
سعدی.
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره ٔ عشق احتمال، شرط محبت وفاست.
سعدی.
ازآن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد.
حافظ.
|| پاکیزگی : صفای خانه آب است و جارو.
|| طراوت. و با آوردن، دادن، داشتن، کردن، ترکیب گردد. رجوع به ذیل این لغات شود.
– از صفا افتادن ؛ بی رونق شدن :
چو بی دماغ شدی گلشن از صفا افتاد
حنا ببند که بخت بهار بگشاید.
تأثیر (ازآنندراج ).
– باصفا ؛ باطراوت. نَزِه. خرم. دلکش : من در خانه ای بودم بغایت باصفا… (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص ۱۷۰).
– || بااخلاص. بامودت :
یکی گفت با صوفئی باصفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا.
سعدی.
– بی صفا ؛ بی طراوت. کدر.
– || بی اخلاص.ناصمیمی. بی مودت :
تشنه بر خاک گرم مردن به
کآب سقای بی صفا خوردن.
سعدی.
در کوه و دشت هر سبعی صوفیی بدی
گر هیچ سودمند بدی صوف بی صفا.
سعدی.
مگر کان سیه نامه ٔ بی صفا
به دوزخ رود لعنت اندر قفا.
سعدی.
پرده ای زرنگار در بر داشت
ناگه از روی بی صفا برداشت.
سعدی.
|| (اِ) سنگ سخت. (منتهی الارب ). سنگ لغزان. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || نام آهنگی از آهنگ های موسیقی. || (اِمص ) صلح.آشتی. سازش : می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم… (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ص ۱۱۶). مرا با اهل خود بحثی شد و در اندک فرصتی باز بااو صفا کردم… (انیس الطالبین ایضاً ص ۱۱۶). فرمودند فلان کس با یکی خصومتی کرده است… می خواهم ایشان را با همدیگر صفا دهم. (انیس الطالبین ). || (اِ) ج ِ صفاة. (منتهی الارب ). رجوع بدان لغت شود.
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) نهری است به بحرین و آن شاخابه ٔ عین محلم است. (معجم البلدان ).
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) قلعه ای است به بحرین و هجر. ابن فقیه گوید: صفا قصبه ٔ هجر است ویوم الصفا از ایام عرب است. جریر گوید :
ترکتم بوادی رحرحان نسأکم
و یوم الصفا لاقیتم الشعب اوعرا…
(از معجم البلدان ).
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) بلدی است در بلاد تمیم. (معجم البلدان ).
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) مکان بلندی است از کوه ابوقبیس، بین آن و مسجدالحرام عرض وادی است که راه و بازار است. نصیب گوید :
و بین الصفا والمروتین ذکرتکم
بمختلف من بین ساع و موجف
و عند طوافی قد ذکرتک ذکرة
هی الموت بل کادت علی الموت تضعف…
(معجم البلدان ).
و دامن کوه ابوقبیس صفا است و آنچنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگها بترتیب رانده که بر آن آستانها روند خلق، و دعا کنندو آنچه می گویند صفا و مروه کنند آن است. (سفرنامه ناصرخسرو چ برلن ص ۹۸).
گفت نی گفتمش چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم.
ناصرخسرو.
این برفراز آنکه تو گوئیش حاجی است
انگار کو به مکه و رکن و صفا شده است.
ناصرخسرو.
به زمزم و عرفات وحطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی.
ادیب صابر.
رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه
هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده اند.
خاقانی.
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروه ٔ با صفائی نیابی.
خاقانی.
دندانه های برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچه های شهرش صف صف منی و مشعر.
خاقانی.
کوه صفا بطرف شرقی مسجد حرام است. (نزهة القلوب چاپ اروپا ج ۳ ص ۱۷).
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ.
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. ۳۹۰۰۰گزی جنوب باختری باجگیران سر راه مالرو عمومی باجگیران به بی بهره. کوهستانی. سردسیر. سکنه ۱۰۶ تن. آب آن از چشمه. محصولات غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه و گلیم و جوراب بافی. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. ۴۵هزارگزی خاور بافت. سر راه مالرو بافت به سید مرتضی. کوهستانی. سردسیر. دارای ۱۴۴ تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸).
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) (حاج میرزا…) ملقب به قنبرعلی شاه از مردم مازندران. تولد وی به سال ۱۲۱۲ و وفات او به سال ۱۲۹۱ هَ. ق. بوده است و در تکیه ٔ صفائیه جنب کوه طبرک ری مدفون است. (از سعدی تا جامی ص ۴۰۲). و رجوع به طرایق الحقایق ج ۲ ص ۱۰۷ شود.
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) نام وی میرزا ابراهیم و از اعاظم اهالی دارالعلم شیراز و از سلسله ٔ سادات دشتکی و به وفور ذهن و جودت طبع ممتاز و از فرزندان غیاث الدین منصور و علو نسب وی در آن دیارمشهور… و حریفی شوخ طبع و خندان و ظریفی حریف و نکته دان بود، بصحبت اهل کمال راغب و آنان نیز صحبت وی را طالب بودند. مکرر صحبتش اتفاق افتاد الحق حضرتش در کمال فطانت و کیاست و طبع او در نهایت شکفتگی و سلامت بود… در آخر نادری بعالم بقا شتافت. از اوست :
ای که بی قدرترین ذره ٔ خاک در عشق
شوداز شعشعه ٔ حسن تو خورشید سریر
ای که بر چین جبین همه خوبان جهان
طعنه بر محفل ناز تو زند موج حصیر
چند روزیست که بر صفحه ٔ نظاره ٔ تو
صورت عجز کند خامه ٔ مژگان تصویر…
که شبیخون زده بر مردم چشمت بفسون ؟
که نگاه تو بعجز آمده چون طفل اسیر.
(آتشکده ٔ آذر ذیل احوال شعرای معاصر مؤلف ).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صفا. [ ص َ ] (اِخ ) لقب شمعون است که پطرس تفسیر فرموده و آن کلمه ٔ یونانی است بمعنی سنگ. یوحنا ۱: ۴۲٫ (قاموس کتاب مقدس ).

اسم صفا در فرهنگ فارسی

صفا
لواسانی ( میرزا ) علی محمد دانشمند و شاعر ایرانی دوره اواخر ناصر الدین شاه قاجار( قر. ۱۳ ه.). وی برادر کهتر میرزا محمد جعفر حکیم الهی و پسر میرزا حسنعلی است و خاندان و بفضل و کمال مشهور و نزد سلاطین افشاریه و قاجاریه بعزت موصوف بوده اند. صفا در آغاز شباب بتحصیل کمالات کوشیده و علاوه بر کسب علوم در حسن خط استاد مسلم رمان خویش بود . او مدتها در تهران و کرمان اقامت گزید و بکسب معرفت پرداخت .
۱ – ( مصدر ) صافی شدن پاک و بی غش و بی کدورت شدن . ۲ – ( اسم ) پاکیزگی مقابل کدورت تیرگی . یا از صفائ افتادن . بی رونق شدن . یا صفائ ذهن . استعداد نفس آدمی برای استخراج امر مطلوب . ۳ – خلوص یکرنگی صمیمیت . ۴ – تمییزی نظافت . ۵ – طراوت . ۶ – آشتی صلح . ۷ – تفرج تماشا . ۸ – ( اسم ) یکی از گوشه های شور .
لقب شمعون است که پطرس تفسیر فرموده و آن کلمه یونانی است بمعنی سنگ
صفا آباد
ده کوچکی از دهستان دو آب بخش اردل شهرستان شهرکرد
صفا آرا
آراینده صف
صفا آوردن
۱ – ایجاد صفا کردن . ۲ – با مقدم خود صاحبخانه و مجلسیان را شاد کردن : صفا آوردید .
صفا پرورد
( صفت ) آنکه یا آنچه از صفا سرشته و پرورده باشند .
صفا پرورده
( صفت ) آنکه یا آنچه از صفا سرشته و پرورده باشند .
صفا خانه
دهی است از دهستان گوی آغاج بخش شاهین دژ شهرستان مراغه در ۳۱ کیلومتری جنوب شرقی شاهین دژ و ۸/۵ کیلو متری جنوب راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب کوهستانی و معتدل ۷٠۵ تن سکنه آب از چشمه محصول غلات بادام جبوبات کرچک شغل مردم زراعت و گله داری صنعت دستی جاجیم بافی است .
صفا خیز
( صفت ) آنکه یا آنچه دارای صفا و طراوت است طری .
صفا خیزی
دارای طراوت و صفا بودن : طراوت .
صفا دادن
( مصدر ) ۱ – رونق و جلا دادن زدودن . ۲ – پاک و پاکیزه کردن . ۳ – ستردن موی سر و صورت : سر و صورت را صفا داد . ۴ – روشنایی باطن به کسی دادن .
پاکیزه کردن
صفا داشتن
( مصدر ) ۱ – صمییت داشتن دوست بودن . ۲ – دارای لطف و طراوت بودن : این باغ صفایی ندارد . ۳ – دارای معنویت و طهارت ضمیر بودن .
مهربانی داشتن
صفا زدن
( مصدر ) خوش باش زدن خوش باد گفتن .
صفا کاری
عمل صفا دادن جلا دادن زدودن .
صفا کردن
( مصدر ) ۱ – آشتی کردن صلح کردن . ۲ – شاد کردن خشنود کردن . ۳ – عیش و عشرت کردن . ۴ – نوعی مصاحفه و آن چنانست که پنجه های یکدیگر را به هم پیوندند و هر یک دست دیگری را می بوسد . ۵ – مردن : فلانی صفا کرد .
بی صفا
( صفت ) مفرح مقابل باصفا : ( این باغ بی صفا نیست . )
صلح و صفا
آشتی کردن
آب صفا
( اسم ) ( تصوف ) صداقت و حقیقت روحانی .
اهل صفا
کنایه از صوفیان
پیر صفا
دهی از دهستان ویسه
چمن صفا
محل نشستن در باغ

اسم صفا در فرهنگ معین

صفا دادن
(صَ . دَ) [ ع – فا. ] (مص م .) ۱ – طراوت دادن . ۲ – تراشیدن موی صورت .
صفا داشتن
( ~ . تَ) [ ع – فا. ] (مص ل .) ۱ – پاک و بی غش بودن . ۲ – زنده دل بودن .
صفا زدن
(صَ. زَ دَ) [ ع – فا. ] (مص ل .) خوش باد گفتن .
صفا کردن
(صَ. کَ دَ) [ ع – فا. ] (مص ل .) ۱ – آشتی کردن . ۲ – عیش و عشرت کردن .

اسم صفا در فرهنگ فارسی عمید

صفا
۱. صمیمیت، یکرنگی.
۲. پاک، روشن، و خالص شدن.
۳. [عامیانه] تفریح.
٤. خوشی و خرمی.
٥. (اسم) (موسیقی) گوشه ای در دستگاه شور.
٦. [قدیمی] پاکی، پاکیزگی.
٧. [قدیمی] روشنی.
* صفا دادن: (مصدر متعدی)
۱. زدودن چیزی و به آن جلا و رونق دادن.
۲. پاک و پاکیزه کردن.
* صفا داشتن: (مصدر لازم)
۱. باصفا بودن.
۲. دارای لطف و طراوت بودن.
۳. ضمیر پاک داشتن.
* صفا کردن: (مصدر لازم)
۱. شادی و خوشی کردن.
۲. [قدیمی] صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن: بیار باده و آماده ساز مجلس عیش / که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده ست (عرفی: ۲۱۹).
بی صفا
۱. بی طراوت.
۲. کدر.
۳. بی اخلاص: تشنه بر خاک گرم مردن به / کآب سقایِ بی صفا خوردن (سعدی۲: ۷۰۷).

اسم صفا در اسامی پسرانه و دخترانه

صفا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: safā) (عربی) داشتن رفتار و کرداری همراه با دوستی و صمیمیت، یکرنگی، خلوص و صمیمیت، (در اعلام) نام جایی در مکه در دامنه ی کوه ابوقبیس که حاجیان سعی خود را در آنجا تکمیل می کنند، (در عرفان) پاکی در برابر کدورت را می گویند در اصطلاح یعنی پاکی طبع از زنگار کدورت و دوری از مذمومات – یکرنگی، خلوص، صمیمیت، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، نام کوهی در مکه
صفار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: رویگر، نام سلسله ای در ایران که سر سلسله آن یعقوب پسر لیث است
صفاعلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که خلوص و پاکی ای چون علی (ع دارد، لقب ظهیرالدوله مؤسس
صفاناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: صفا (عربی) + ناز (فارسی) آن که دارای یکرنگی و زیبایی است

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز