معنی اسم نورالعین

نورالعين :    (عربي) ۱- نور ِچشم (چشم‌ها)؛ ۲- (به مجاز) عزيز و گرامي.

 

اسم نورالعین در لغت نامه دهخدا

نور. (ع اِ) روشنائی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص ۱۰۲) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ. (یادداشت مؤلف ). کیفیتی که بوسیله ٔ حس بینائی درک میشود و به وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات ). روشنی. مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت. ج، انوار، نیران :
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس.
محمدبن وصیف.
به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.
فردوسی.
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل.
منوچهری.
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن.
ناصرخسرو.
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.
مسعودسعد.
و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه ). صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه ).
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش
نور خورشید و دیده ٔ خفاش ؟
ظهیر.
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.
رونی.
نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست.
سنائی.
جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟
سنائی.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
هرکه در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجلی دیده ام.
خاقانی.
نور علمت خلق را پیش از اجل
داده در کشف المحن عین الیقین.
خاقانی.
او نور و بدخواهانْش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده.
خاقانی.
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد.
مولوی.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جمالش
ازعظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
هر کجا نوری است در عالم قرین ظلمت است.
شهاب الدین سمرقندی.
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا؟
سلمان ساوجی.
|| تابندگی. جلاء. رونق. جلوه : کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص ۵۶۵).
ز بیم آنکه کار از نور می شد
به صد مردی ز مردم دور می شد.
نظامی.
تازگی و نور روی ولی از دل اوست. (انیس الطالبین ص ۶). || سو. (یادداشت مؤلف ). قوه ٔ بینائی در چشم :
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست.
نظامی.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست.
حافظ.
نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص ۵).
– نور دیده، نور دو دیده، نور چشم ؛ قوه ٔ باصره و بینائی. و نیز رجوع به «نور چشم » و «نوردیده » شود.
|| (ص ) آنکه آشکار و بیان کند چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). روشن کننده. (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نار. رجوع به نار شود. || ج ِ نوار. رجوع به نوار شود. || ج ِ نوور. رجوع به نوور شود. || به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح فیزیک ) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلأ با سرعت ۲۹۸۰۰۰ کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص ۵۷۴ شود. || در اصطلاح صوفیان و عارفان، نور عبارت است از تجلی حق به اسم الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات ،و به روایت کشاف : نور نزد صوفیان عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه. مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیه ٔ نور، نور قلوب عارفین است به توحید حق. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص ۴۰۴). و رجوع به شرح گلشن راز ص ۵ و ۹۴ و کشاف اصطلاحات الفنون ج ۲ ص ۱۲۹۴ و تفسیر آیه ٔ نور ص ۳۸ شود. || در فلسفه ٔ اشراق، کلمه ٔ نور مرادف با «وجود» است در حکمت مشاء، و همان سان که فلسفه ٔ مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفه ٔ اشراق بر نور و ظلمت است، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص ۶۰۳). و رجوع به شرح حکمة الاشراق ص ۱۸ و ۲۹۵ و ۳۰۷ و ۴۱۰ و اسفار اربعه ٔ ملاصدرا ج ۱ ص ۱۹ و ۴۶ و ج ۲ ص ۲۸ شود.
– نور افشاندن ؛ نور دادن. پرتوافشانی کردن.
– نور افکندن (بر چیزی ) ؛ (آن را) روشن و نمایان کردن.
– نور بخشیدن ؛ روشن کردن. نور افشاندن.
– نور برافکندن ؛ نور افکندن. نور افشانیدن :
حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
– نور پذیرفتن ؛ روشن شدن. کسب نور کردن. استناره.
– نور تاباندن ؛ نور افکندن.
– نور تابیدن ؛ نور افشاندن. نورافشانی کردن.
– || نور تاباندن.
– نور تافتن ؛ نورافشانی کردن. روشنی بخشیدن :
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
– نور دادن ؛ روشنی بخشیدن. پرتو افشاندن :
بی روغن وفتیله و بی هیزم
هرگز نداد نور و فروغ آذر.
ناصرخسرو.
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز.
مسعودسعد.
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد.
مولوی.
آفتابی و نور می ندهی.
سعدی.
– نور داشتن ؛ روشن بودن. نورانی بودن. روشنائی و فروغ داشتن :
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
– || جلوه و تلألؤ داشتن. تابناک بودن.
– || شاد و فرح انگیز بودن. رجوع به شواهد ذیل نور شود.
– نور یافتن ؛ روشنی گرفتن. روشن شدن. کسب نور کردن، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن :
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش.
مولوی.
– نور اَتَم ّ، نور الاتم ّ ؛ نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبداء المبادی است. (حکمت اشراق ص ۱۳۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اخس، نور الاخس ؛ در حکمت اشراق نفوس مدبره است. (حکمت اشراق ص ۴۱۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اسپهبد. رجوع به نور اسفهبد شود.
– نور اسفهبد، نور اسفهبدیه، نور الاسفهبدیه ؛ در فلسفه ٔ اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است.رجوع به حکمت اشراق صص ۲۲۶ – ۲۲۸ و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح انسانی. (برهان قاطع). اسپهبدخوره. فره کیانی. (حاشیه ٔ برهان قاطع). انوار اسفهبدی ؛نورهای مدبری که سپهبد و فرمانروای جهان ناسوتند. نفوس ناطقه ٔ فلکی یا انسانی. (فرهنگ فارسی معین ).
– نور اظهر، نور الاظهر الاقهر ؛ نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۲۲).
– نور اعظم، نور الاعظم الاعلی ؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اعلی، نور الاعلی، نورالاعلی الخالص ؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۷۸ و ۲۲۳ و ۲۲۴ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اقرب، نور الاقرب ؛ نوری است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به حکمت اشراق ص ۱۲۸ و ۱۳۲ به بعد شود.
– نور اقهر، نور الاقهر ؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۲۹۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اله، نوراﷲ ؛ فره ایزدی. فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود :
سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه ٔنوراللَّهی.
نظامی.
– نور الهی ؛ ۱ – نزد حکما، ذات حق تعالی. (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل ). ۲ – نزد صوفیان، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوی خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین ). پرتو ایزدی. فروغ ایزدی :
نور الهی ز ملاهی مخواه
حکم اوامر ز نواهی مخواه.
خواجو.
– نور انقص، نور الانقص . رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت اشراق ص ۱۳۳ شود.
– نورالانوار ؛ مراد ذات حق تعالی است. رجوع به حکمت اشراق ص ۱۲۱ و ۱۲۴ به بعد شود.
– نور اول ؛ مراد نور اقرب و نور صادر اول است. (اسفار ج ۱ ص ۴۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور بارق، نور البارق ؛ نوری که از ناحیه ٔ نورالانوار بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج ۲ ص ۲۵۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور برزخی، نور البرزخی ؛ نوری که در عالم اجسام است، و انوار مدبره ٔ اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص ۲۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور پسین ؛ کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ).
– نور تام، نور التام ؛ مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است که نسبت به انوار دیگر تام است. و اَتَم ّ از آن نور اعظم است، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص ۱۷۰ و ۱۹۵ و ۲۰۵ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور ثالث ؛ عقل سوم. (فرهنگ علوم عقلی از حکمت اشراق ص ۱۴۰).
– نور ثانی ؛ عقل دوم. (فرهنگ علوم عقلی ).
– نورجوهری ؛ مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی فاعل قائم به ذات است. (حکمت اشراق ص ۱۱۹ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور حق ؛ نور الهی :
از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی.
– نور حقیقی ؛ مراد ذات باری تعالی است. (اسفار ج ۱ ص ۱۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور حی ؛ مراد نور جوهری است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی ).
– نور ساده ؛ نور بی کدورت. نور مجرد. نور محض. نور بحت. نور الهی. (از برهان قاطع).
– نور سافل ؛ هر یک ازانوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است.(فرهنگ علوم عقلی ).
– نور سماوات، نور السموات، نور السموات و الارض ؛ مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیه ٔ کریمه ٔ: اﷲ نور السموات و الارض. (قرآن ۳۵/۲۴) :
هرچه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح او.
خاقانی.
نیز رجوع به حکمت اشراق ص ۱۶۴ شود.
– نور سانح، نور السانح ؛ مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به مادون است، و نوری است که به واسطه ٔ اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص ۱۳۸ و ۱۴۰ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور شعاعی، نور الشعاعی ؛ مراد اضواء و انوار حسیه است. (حکمت اشراق ص ۲۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور عارض، نور العارض، نور عارضی ؛ مقابل نور بالذات و عبارت است از نوری که در اجسام است، مانند نور شمس، و نوری که در مجردات است، مانند نفوس و غیره. (حکمت اشراق ص ۱۲۹، ۱۳۸ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور عذرا ؛ کنایه از نور عیسی و مریم است. (از برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است. (فرهنگ فارسی معین ).
– نور عظیم، نور العظیم ؛ مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است. (حکمت اشراق ص ۱۲۸ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور علی نور، نورٌ عَلی ̍ نور ؛ اقتباس از قرآن (۳۵/۲۴) است، به معنی َ«از به بهتر» و «از خوب خوبتر» :
در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر
در ملک به اقبال تو نور است علی نور.
معزی.
گرم دور افکنی، در بوسم از دور
وگر بنوازیَم نور علی نور.
نظامی.
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور.
نظامی.
شاه عادل چون قرین او شود
معنی نور علی نور این بود.
مولوی.
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین طلعتش نور علی نور.
پوربهای جامی.
– نور فائض ؛ هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباری نورالانوار نیز فائض است. (حکمت اشراق ص ۲۵۹ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قاهر ؛ هر یک از انوار مدبره فلکیه، نورهای قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قایم ؛ مقابل نور عارض است، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجرده ٔ طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق ۱۲۱ و ۱۳۳ و ۱۵۵ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قدسی ؛ مراد نور مجرد است. (حکمت اشراق ص ۲۲۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قهار ؛ مراد نورالانوار است. ذات حق تعالی. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قیوم ؛ مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور لذاته ؛ مراد نور قایم بالذات است. نور مجرد (حکمت اشراق ص ۱۵۲ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور لغیره ؛ مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده. (حکمت اشراق ص ۱۱۰ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مبین ؛ اشاره به سرور کاینات صلوة اﷲ علیه و آله است. (برهان قاطع) (آنندراج ). مراد پیغامبر اسلام است.
– نور متصرف، نور المتصرف ؛ همان نور مدبر است. (حکمت اشراق ص ۱۶۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مجرد ؛ مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره ٔ حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. (حکمت اشراق ص ۱۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مجرد مدبر ؛ مراد نفوس ناطقه است. (حکمت اشراق ص ۱۹۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور محض ؛ مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. (حکمت اشراق ص ۱۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مستعار، نور المستعار ؛ مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص ۱۶۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مستفاد ؛ مراد نور مکتسب از غیر است، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. (حکمت اشراق ص ۱۲۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مفید، نور المفید ؛ نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. (حکمت اشراق ص ۱۲۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مقدس ؛ مراد نورالانوار است. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور ناقص ؛هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه ٔ انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص ۱۳۶ و ۱۷۰ و ۱۹۵ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور واپسین ؛ اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود.
نور. [ ن َ ] (ع اِ) شکوفه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). زهر. (اقرب الموارد). غنچه. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکوفه ٔ سفید. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). شکوفه ٔ درخت. (دهار). واحد آن نَورة است. (ازاقرب الموارد). ج، انوار : نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص ۵).
برمثال کواکب گردون
باغ از نَور، نور کیوان شد.
؟ (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
– نور ابیض ؛ برگ نو. (یادداشت مؤلف ).
|| (مص ) روشن شدن. (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). روشن گردیدن. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). نیار. (از اقرب الموارد). || شکست خوردن قوم. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). منهزم شدن. نیار. (اقرب الموارد). || گریختن از تهمت و دور شدن و ترسیدن. (آنندراج ). رمیدن. (تاج المصادر بیهقی ). رمیدن و دوری جستن از ریبت. نوار. (از اقرب الموارد). || دور داشتن از تهمت و گریزانیدن. (آنندراج ). رمانیدن. (تاج المصادر بیهقی ). پرهیزاندن و رماندن واعظ زن را از ریبت.نوار. (از اقرب الموارد). || پدید آمدن ومنتشر شدن فتنه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نشان گذاشتن بر ناقه. (از منتهی الارب ).داغ کردن و نشان گذاشتن بر شتر. نیار. (از اقرب الموارد). نشان و علامت بر جامه قرار دادن. (از ناظم الاطباء). || آتش را از دور دیدن. نیار. (از اقرب الموارد).
نور. [ ن َ وَ ] (ع اِ) نام گروهی مردمان که به خانه به دوشی و دوره گردی عادت دارند و در آسیا و اروپا و افریقا و امریکا به سر می برند و از راه دزدی و گدائی و فال گیری و خراطی و غربال سازی و امثال آن امرار معاش می کنند،یکی از ایشان را نوری ّ گویند. (از اقرب الموارد). نورة. (المنجد). رجوع به لولی و کولی و قرشمال شود.
نور. (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). از نامهای خدای تعالی است ،به حکم آیت : اﷲ نور السموات و الارض . (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص ۴۰۴ از شرح گلشن راز ص ۵ و اصطلاحات صوفیه، نسخه ٔ خطی ). || از جمله سی ودو نام قرآن یکی نور است که حق تعالی فرمود: اتبعوا النور الذی … (از نفایس الفنون ). || سوره ٔ بیست وچهارم است از قرآن، و آن ۶۴ آیت است و مدنی است و بدین آیت آغاز میشود: سورة انزلناها و فرضناها :
نور و حج و انفال مدینی می دان
با لم یکن و زلزله احزاب همان.
(نصاب الصبیان ).
|| نام آیتی است از قرآن و آغاز آن این است : اﷲ نور السموات و الارض. (یادداشت مؤلف ). || نام رسول است در فرقان. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج ۱ ص ۱۰۱ و منتهی الارب شود. لقب پیغامبر اسلام است نزد مسلمانان. (از اقرب الموارد). || نام دعائی است. (یادداشت مؤلف ). || لقب مسیح است نزدترسایان. (از اقرب الموارد).
نور. (اِخ ) یکی از بخش های شهرستان آمل است و در قسمت غربی شهرستان آمل واقع و محدود است از طرف شمال به دریای مازندران، از جنوب به خطالرأس سلسله جبال البرز، از مشرق به بخش مرکزی آمل، از مغرب به بخش کجور شهرستان نوشهر. بخش نور ازحیث وضع طبیعی به سه منطقه تقسیم میشود: ۱ – قسمت شمالی بخش دشت و ساحل دریای مازندران است و هوای آن مانند دیگر سواحل دریا مرطوب و معتدل است و محصول عمده ٔ آن برنج و کنف ومختصری غلات است. ۲ – قسمت میان بند، در بین دشت و ییلاق منطقه ای است، کوهستانی با جنگل های انبوه و هوای معتدل و مرطوب و محل قشلاق گله داران است. ۳ – قسمت ییلاقی بخشی که مشتمل است بر دره های خوش آب وهوای جبال البرز، از ارتفاع ۱۲۰۰ گز به بالا و محل ییلاق سکنه نواحی میان بند و دشت است و به علت سرمای زیاد کوهستان بسیار سردی دارد. مرکز بخش قصبه ٔ سولده است که در ۴۳ هزارگزی آمل بر سر راه کناره واقع است. بخش نور از چهارده دهستان و ۱۷۷ آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود ۴۲۸۰۰ تن است. دهستان های این بخش عبارتند از: ۱ – اوزرود شامل ۱۹ آبادی و ۹۵۰۰ تن جمعیت. ۲ – بلده، ۷ آبادی، ۳۱۰۰ نفر. ۳ – تترستاق، ۳ آبادی، ۹۰۰ نفر. ۴ – کمرود، ۴ آبادی، ۲۳۰۰ نفر. ۵ – لاویج، ۱۱ آبادی، ۱۶۰۰ نفر. ۶ – میان بند، ۷ آبادی، ۱۵۰۰ نفر. ۷ – میان رود بالا، ۷ آبادی، ۲۰۰۰ نفر. ۸ – میان رود پائین، ۲۷ آبادی، ۳۰۰۰ نفر. ۹ – ناتل رستاق، ۳۱ آبادی، ۴۸۰۰ نفر. ۱۰ – ناتل کنار، ۲۱ آبادی، ۶۰۰۰ نفر. ۱۱ – نمارستاق، ۱۵ آبادی، ۱۹۰۰ نفر. ۱۲ – نائیج، ۱۷ آبادی، ۳۰۰۰ نفر. ۱۳ – یالرود، ۴ آبادی، ۱۵۰۰ نفر. ۱۴ – هلوپشته، ۴ آبادی، ۱۷۰۰ نفر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).
نور. (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در ۳۵ هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاهان بر کنار رودخانه ٔ مرک، در دشت سردسیری واقع است و ۲۰۵ تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ مرک، محصولش غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
نور. (اِخ ) از شاعران قرن نهم هجری و از معاصران امیر علیشیر نوائی است. او راست :
تو را نیلوفری پیراهن و من مانده حیرانش
که سر برمی زند خورشید هر روز از گریبانش.
(از صبح گلشن ص ۵۵۸) (مجالس النفایس ترجمه ٔ فخری ص ۱۰۰).
نور. (اِخ ) بدرالدین یزدی، متخلص به نور.این ابیات را مؤلف روز روشن از او نقل کرده است :
گه تاب کمند مشکبار تو کشم
گه غصه ٔ چشم پرخمار تو کشم
بر دل ز نهال وصل یک شاخ نماند
آخر به کدام برگ بار تو کشم ؟
رجوع به تذکره ٔ روز روشن ص ۱۰۱ شود.
نور. (اِخ ) قطب عالم، فرزند شیخ ملاء الحق بنگاله ای، متخلص به نور. از پارسی گویان و عارفان قرن نهم هجری هندوستان است. به سال ۸۴۸ هَ. ق. در قصبه ٔ پندره ٔ مرشدآباد هند درگذشت. او راست :
کردیم بسی سپیدسیمی
اما نشد این سیه گلیمی
شستیم بسی به جلوه سازی
پیراهن ما نشد نمازی.
(از صبح گلشن ص ۵۵۷) (قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۶۰۶).
نور. (اِخ ) محمدنورالدین گیلانی، متخلص به نور. ازشاعران ایرانی مقیم هند است. وی به عهد اکبرشاه به سال ۹۸۳ هَ. ق. با برادرش حکیم ابوالفتح بن ملا عبدالرزاق به هندوستان رفت و در دهلی مقیم شد. او راست :
مدت بیگانگی ها یافت چندان امتداد
کز ضمیرم رفت یاد آشنائی های تو.
(از صبح گلشن ص ۵۵۷) (قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۶۰۶).
نور. (اِخ ) محمدنوراﷲ مرادآبادی (مولانا…).از عرفا و شاعران پارسی گوی قرن سیزدهم هجری هندوستان و مرید و خلیفه ٔ مولوی عبدالرحمان است و همه ٔ عمر بر مزار مرشد در لکهنو معتکف بود و کتابی در شرح رساله ٔ کلمةالحق عبدالرحمان به عنوان نور مطلق تألیف کرده و در اواسط قرن سیزدهم هجری درگذشته. او راست :
مسکین کسی که وصل تو را آرزو کند
با خاطر شکسته به جور تو خو کند.
(از صبح گلشن ص ۵۵۸) (قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۶۰۶).
نور. (اِخ ) محمدنوربخش اکبرآبادی، متخلص به نور. از پارسی گویان هندوستان است. ظاهراً در قرن سیزدهم هجری می زیسته و با مؤلف صبح گلشن معاصر بوده است. او راست :
ای اشک دم به دم رخم از گرد غم مشوی
کاین خاک بر جبین من از آستانه ای است.
(از صبح گلشن ص ۵۵۷).
نور. (اِخ ) نورمحمدهادی. از پارسی گویان هند است. او راست :
ای زلف مسلسل که طراز سر دوشی
تا چند به آزار من دلشده کوشی ؟
(از صبح گلشن ص ۵۹۹).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

اسم نورالعین در فرهنگ فارسی

نور
نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان آمل استان دوم . این بخش در باختر شهرستان واقع شده است : از طرف شمال بدریای مازندران از جنوب به خط الراس کوههای البرز از خاور به بخش مرکزی آمل و از باختر به بخش کجور محدود است . مرکز آن قصبه [ سولده ] است که در ۴۳ کیلومتری آمل سر راه شوسه واقع شده است . بخش نور از ۱۴ دهستان و ۱۷۷ ده تشکیل شده است و سکنه آن ۴۲۸٠٠ تن میباشد .
روشنایی، فروغ، فروز، روشنایی چراغ یا آفتاب، شکوفه، غنچه، شکوفه سفید، واحدش نوره انوارجمع
(اسم) ۱- روشنایی فروغ مقابل تاریکی ظلمت .۳- شعاع : نور خورشید چون از روزنی در خانهای تاریک شودجز در برابر روزن نیفتد. یاترکیبات اسمی : انکسار.یا نور بصر. نور چشم .یا نور چشم . ۱- روشنایی چشم .۲- فرزندقره العین . یا نور دو دیده . نور چشم .یا نور دیده . نور چشم .یا نور رستگاری . رستگاری . یا نور عذرا. ذات مریم ۴ مادر عیسی . یا نور مبین .پیغمبر اسلام . ۳- ( اشراق ) وجود.توضیح حکمت اشراق مبتنی بر قاعده نور و ظلمت ( بجای وجود و ماهیت در حکمت مشائ) است و چنانکه موجودات بالذات و بالعرضاندنور بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد.شیخ اشراق نور را تعریف کرده است بانچه ظاهر بنفسه و مظهر لغیره باشد.یا نور اتم . ( اشراق ) ذات مبداالمبادی .یا نور اخس . ( اشراق ) نفوس مدبره .یا نور اسفهبدی . ( اشراق ) . یا نور اعظم .( اشراق ) ذات حق تعالی .یا نور اعلی .( اشراق ) ذات حق تعالی .یا نور اقرب ( اشراق ) نوری است که اول صادر محسوب میشود.یا نور اقهر.(اشراق) ذات حق تعالی که اقهر انوار و اعظم و اعلای آنهاست .یانور انقص . ( اشراق ) هر یک از انوار در مراتب نازله ناقصتر از نور مافوق و انوارعالیه است تا برسد به انوار مدبره انسیه و انوار حسیه ذاتیه و انوار حسیه عرضیه .یا نور الهی . ۱- ذات حق تعالی .۲- روشنایی غیبی که از جانب حق تعالی بسوی خلق افاضه شود.یا نور اول .( اشراق ) نور اقرب و نور صادر اول است .یا نور بارق .نوریست که از ناحیه نورالانوار بر دل اهل تجرید تابش کند. یا نور برزخی .( اشراق ) ۱- نوریست که در عالم اجسام است .۲- هر یک از انوار مدبره اجساد.یا نور تام .( اشراق ) نور اول نور اقرب .یا نور ثالث .( اشراق ) عقل سوم .یا نور ثانی .( اشراق ) عقل دوم . یا نور جوهری .( اشراق ) نور مجرد حی فاعل قایم بذات است مقابل نور عرضی .یا نور حقیقی .( اشراق ) ذات حق تعالی.یا نور حی. ( اشراق ) نور جوهری است که نفس باشد. یا نور سافل . ( اشراق ) هر یک از انوار نسبت بمافوق و نور عالیتراز خود سافل است .یا نور سانح . ( اشراق ) ۱- نور اول نور اقرب.۲- هر نور فایض بمادون .یا نور شعاعی .( اشراق ) هر یک از انوار حسیه .یا نور عارضی . (اشراق)سهروردی انوار را به دو قسم کرده : یکی نور بالذات و غیر عارضی و دیگر نور عارضی .نور عارضی را هم دو قسم کردهاست : آنچه در مجردات است .قسم اول مانند نور آفتاب وغیره.قسم دوم مانند نفوس و جز آنها. یا نور عظیم.( اشراق ) نور اقرب نور اول. یا نور فایض ( فائض ) ( اشراق ).۱- هر یک از انوار مجرده فایض بمادون خود میباشد. نور سانح .۳- باعتباری نورالانوار.یا نور قاهر.(اشراق) هر یک از انوار مدبره فلکیه. نورهای قاهرانوار طولیهاند.یا نور قایم ( قائم ).(اشراق).۱- هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویندزیرا انوار مجرده قایم بذات خودندمقابل نور عارض .۲- هر یک از انوار مجرده طولیه.یا نور قدسی .( اشراق ) نور مجرد.یا نور قهار.(اشراق) نورالانوار ذات حق تعالی .یا نور قیوم .( اشراق ) نور الانوارذات حق تعالی .یا نور متصرف . ( نورالمتصرف ).( اشراق ) نور مدبر.یا نور مجرد.(اشراق) نوریست مجرد و قایم بذات که قابل اشاره حسیه نباشدمقابل نور عارضی یا نور مجرد مدبر.( اشراق ) نفس ناطقه . یا نور محض .( اشراق ) نور مجرد که غیر مشوب به ظلمت است .یا نور محمد( ی ).وجود شریف پیامبران اسلام .یا نور مستعار. (نورالمستعار).( اشراق ) نوریست که از راه اشراق انوار علوی بر سوافل پدید آید یا نور مستفاد(نورالمستفاد).( اشراق ) نور مکتسب از غیر است مانند نورماه که مستفاد از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است .یا نور مفید.( اشراق ) نورالانوارمفید کل انوار است و هر یک از انوار طولیه مفید نور میباشند بمادون خود. در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است . یا نور مقدس .( اشراق ) نورالانوار. یا نور ناقص.( اشراق ) هریک از انوار سافله نسبت بنور عالی خود ناقص است و کلیه انوار نسبت به نورالانوار ناقص باشند.
نور محمد دهلوی از پارسی گویان هند است ٠
[light, light radiation, visible radiation] [فیزیک- اپتیک] گستره ای از طیف الکترومغناطیسی که چشم آن را می بیند؛ گاهی این اصطلاح برای تابش های فروسرخ و فرابنفش نیز به کار می رود
نور آباد
ده دهستان خدابندلو بخش قیدار شهرستان زنجان استان یکم . در ۲۷ کیلومتری جنوب خاوری قیدار واقع است و ۹۲۵ سکنه دارد. خررود آنرا مشروب میکند .
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد در ۳۴ هزار گزی شمال غربی مشهد بر کنار کشف رود در جلگ. معتدل هوائی واقع است . آبش از رودخانه محصولش غلات شغل مردمش زراعت و مالداری است .
نور آباد اندیکا
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز در ۸ هزار گزی جنوب غربی قلعه زراس در جلگه گرمسیری واقع است .
نور آباد ماهی دشت
ده از دهستان کزاز بالا بخش سر بند شهرستان اراک در ۱۵ هزار گزی جنوب خاوری آستانه واقع است و آبش از قنات محصول غلات بن شن چغندر قند انگور و میوه . شغل اهالی زراعت گله داری قالیچه بافی است ٠
نور آباد ویج
دهی است از دهستان خدابند لو بخش قیدار شهرستان زنجان در ۲۷ هزار گزی جنوب خاوری قیدار ٠ واقع است ٠ آب از خر رود محصول : غلات بن شن میوه و عسل شغل اهالی : زراعت قالیچه گلیم و جاجیم بافی است ٠
نور آور
( اسم ) ظرفی باشد برنجین که آنرا مانند دبه روغن سازند.
نور اصلی
[key light] [سینما و تلویزیون] منبع اصلی نور صحنه که بر موضوع می تابد و شکل و بافت آن را مشخص می کند
نور افزا
روشنی بخش ٠ نور فزا ٠ نور فزای ٠ نور افزای
نور افزای
نور افزا .
نور افزایی
روشنی بخشی . عمل نور افزا .
نور افکنی
نور افشانی . نور فشانی . روشنی بخشی .
نور الاسفهبد
( اسم ) نور سپهبدی .
نور الانوار
( اسم ) ۱- روشنایی روشناییها ۲ ٠- حق تعالی .
نور الدوله
دبیس ثانی وی پنجمین امرای بنی مزید در حله است و از ۵٠۱ تا ۵۳۹ امارت کرد .
نور الدین
معین بن سید صفی الدین متوفی ۸۹۴ هجری قمری او راست جامع التبیان فی تفسیر القر آن .
نور القری
نارالقری
نور القندول
( اسم ) گل درخت شیشعان را گویند ٠
نور الله
( جمله فعلی دعایی ) خدا نورانی کناد ٠ یانورالله تربته ٠ خدا خاک اورا روشن کماد . در اوایل ملک سلطان غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه قسیم امیر المومنین – نورالله تربته – ملک عرب صدقه عصیان آورد ٠٠٠٠٠٠٠٠ یا نورالله حضرته . خدا گور اورا روشن کناد . . یا نور الله حضرته وبیض غرته . خدا گور دار روشن کناد و پیشانی ( روی ) وی را سپید گرداناد . : امیر عادل ناصرالدین و الدوله نورالله حضرته و بیض غرته …. یا نور الله قبره . خدا گور او را نورانی کناد . یا نور الله مضجعه . خداخوابگاه ( آرامگاه ) او را نورانی کناد . : در آن تاریخ که من بنده در خدمت خداوند ملک الجبال بودم نورالله مضجعه …..
هروی متخلص به نور
نور الله بیگلو
دهی است از دهستان قلعه برزند از بخش گرمی شهرستان اردبیل در ۱۲ هزار گزی شمال غربی گرمی و در مسیر جاد. گرمی به اردبیل در جلگه گرمسیری واقع است . آبش از چشمه محصولش غلات و حبوبات شغل مردمش زراعت و گله داری است .
نور الله شوشتری
قاضی نورالله بن سید شریف الدین ( و. شوشتر ۹۵۶ ه.ق .- مقت. ۱٠۱۹ ه.ق .) شوشتری مرعشی قاضی فقید محدث و از علمای بزرگ شیعه در قرون دهم و یازدهم که در نزد بعض شیعیان به [ شهید ثالث ] شهرت دارد. در عهد صفویه از وطن خود به هند رفت و در لاهور اقامت گزید . از طرف اکبرشاه به سمت قاضی آن شهر معین گردید. پس از تالیف کتاب احقاق الحق علمای اهل سنت حکم بقتل وی کردند و به امر جهانگیر با ضربه تازیانه خاردار کشته شد مزارش در آگره است . آثار بسیار دارد که از آن جمله : کتاب [ مجالس المومنین ] [ احقاق الحق ] [ دلائل الشیعه ] و [ صوارم المهرقه ] را میتوان نام برد.

اسم نورالعین در فرهنگ معین

نور
[ ع . ] (اِ.) ۱ – روشنایی، فروغ . مق تاریکی، ظلمت . ۲ – شعاع . ۳ – قدرت دید، سو. ۴ – سورة بیست و چهارم از قرآن کریم . ۵ – رونق، جلوه .
(نَ یا نُ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – شکوفة سپید. ۲ – شکوفه . ۳ – غنچه . ج . انوار.
نورعلی نور
(عَ لا) [ ع . ] (اِمر.)۱ – روشنایی بر روشنایی . ۲ – (کن .) دارای مزیتی علاوه بر مزیت سابق .

اسم نورالعین در فرهنگ فارسی عمید

نور
۱. روشنایی، تابش، فروغ، فروز: نور چراغ، نور آفتاب.
۲. [عامیانه، مجاز] توانایی دیدن.
۳. بیست وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۶۴ آیه.
۴. [قدیمی، مجاز] رونق.
* نور اسپهبد (اسفهبد): [قدیمی]
۱. فره کیانی.
۲. نفس ناطقه، روح انسانی.
* نور بصر: = * نور دیده
* نور چشم: = * نور دیده
* نور دیده:
۱. روشنایی چشم، قدرت بینایی.
۲. [مجاز] فرزند عزیز.
۳. [مجاز] شخص عزیز.
* نور رستگاری: چراغ یا مشعلی که قایق ها و کشتی های کوچک هنگام خطر غرق شدن روشن می کنند تا قایق ها و کشتی های دیگر به کمک آن ها بشتابند: در جبین این کشتی نور رستگاری نیست / یا بلا از او دور است یا کرانه نزدیک است (؟: لغت نامه: جبین).
۱. شکوفه.
۲. غنچه.
۳. شکوفۀ سفید.

اسم نورالعین در اسامی پسرانه و دخترانه

نور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: روشنایی، فروغ، از نامهای خداوند، نام سوره ای در قرآن کریم
نورآفرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: نور (عربی) + آفرین (فارسی) آفریننده نور و روشنایی
نورا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nurā) (نور + ا (پسوند نسبت) ) نورانی، درخشان، (به مجاز) زیبا – نور (عربی) + ا (فارسی )، مؤنث انور درخشان، تابان
نورافشان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nur afšān) (عربی ـ فارسی) آنچه نور به اطراف خود می پراکند، نور پاش، (در قدیم) نور افشانی کردن – نور (عربی) + افشان (فارسی) آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نورپاش
نورالدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nuroddin) (عربی )، نورِ دین – روشنایی و فروغ دین، نام شاعر و نویسنده نامدار قرن نهم، عبدالرحمن جامی
نورالله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nurollāh) (عربی) نور الهی، نور خدا – نور و روشنایی و فروغ خداوند
نوران
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nurān) (عربی ـ فارسی) (نور + ان (پسوند نسبت) )، منسوب به نور، روشن، درخشان، (به مجاز) زیبا روی – نور (عربی) + ان (فارسی) مرکب از نور (روشنایی) + ان (پسوند اتصاف )، نام روستایی در نزدیکی اردبیل
نوراهان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نورهان، تحفه، سوغات، ارمغان
نورسته
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: no (w) roste) تازه روییده، (به مجاز) جوان، تازه بالغ شده – تازه روییده، جوان، تازه بالغ شده
نورهان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: no (w) rahān) (= نوراهان) (در قدیم) تحفه، سوغات، ارمغان – تحفه، سوغات، ارمغان
نوروز
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: no (w) ruz) بزرگترین جشن ملی اقوام ایرانی که از نخستین لحظات سال نو آغاز می شود، نام گلی (گل نوروز )، (در قدیم) (به مجاز) بهار، (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیم ایرانی – روز نو و تازه، بزرگترین جشن ملی اقوام ایرانی که از نخستین لحظات سال نو آغاز می شود، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
نوری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nuri) (عربی ـ فارسی) (نور + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به نور، مربوط به نور، روشن و درخشان، (در گیاهی) نوعی زردآلوی درشت و کشیده به رنگ زرد، (در قدیم) نوعی طوطی – نور (عربی) + ی (فارسی) منسوب به نور
نورین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nurin) (عربی ـ فارسی) (نور + ین (پسوند نسبت) )، منسبو به نور، مربوط به نور، روشن و درخشان، (به مجاز) زیبا رو – نور (عربی) + ین (فارسی) نورانی، نوری
نوریه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nuriye) (عربی) (نور + ایه/iyye/ (پسوند نسبت) )، منسوب به نور، روشن و درخشان، (به مجاز) زیبارو – منسوب به نور، درخشان

 

اسم نورالعین در لغت نامه دهخدا

عین. (ع اِ) گاو وحشی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بقرالوحش. (اقرب الموارد). || ج ِ عِیان. (منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عینة. رجوع به عینة (ع اِ) شود. || (ص، اِ) ج ِ عَیون. رجوع به عیون شود. || ج ِ أعین. رجوع به أعْیَن شود. || ج ِ عَیناء. رجوع به عیناء شود : و عندهم قاصرات الطرف عین (قرآن ۴۸/۳۷)؛ و نزد ایشانست زنان فروهشته چشم فراخ حدقه. || کلمه ٔ عین در جمع افعل وصفی ِ مؤنث یعنی عیناء، در تداول فارسی غالباً بمعنی مفرد به کار رفته است :
نعیم خطه ٔ شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را.
سعدی.
– حورالعین، حور عین ؛ زنان سپیدپوست فراخ چشم. (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ حورالعین شود : و حور عین. کامثال اللؤلؤ المکنون (قرآن ۲۲/۵۶ – ۲۳)؛ و حوران فراخ چشم چون مروارید در پرده ها نگاه داشته شده. زوجناهم بحور عین (قرآن ۵۴/۴۴ و ۲۰/۵۲)؛ ازدواج دادیم آنان را با حوران فراخ چشم. این ترکیب چنانکه اشاره شد در تداول فارسی بمعنی مفردبکار رود :
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.
کسائی.
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین.
منوچهری.
قرین محمد که بود آنکه جفتش
نبودی مگر حور عین محمد.
ناصرخسرو.
ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین.
خاقانی.
حور عین میگذرد در نظرسوختگان
یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی (کلیات چ فروغی ص ۷۹۸).
عین. (اِخ ) جایگاهی است در حجاز. (از معجم البلدان ).
عین. [ ع َ ] (ع مص ) چشم کردن و چشم زخم رسانیدن و بر چشم زدن. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).چشم زدن. (از اقرب الموارد). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || روان گردیدن آب و اشک. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). جاری شدن آب و اشک. (از اقرب الموارد). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || به چشمه رسیدن به کندن چاه و جز آن. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء): حفرت حتی عنت ؛ حفر کردم تا به چشمه ها رسیدم. || بسیار شدن آب چاه. (از اقرب الموارد). || مایل شدن ترازو. || دیده بان شدن قوم را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). «عین » شدن برای قوم. (از اقرب الموارد).
عین. [ ع َ ] (ع اِ) حرفیست از حروف هجا حلقیة و مجهورة، و لازم است که آشکار کردن آن نرم باشد و در آن مبالغه نگردد، چه آن را مکروه دانند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام حرف هجدهم از الفبای عربی (ابتثی ) و حرف شانزدهم از الفبای ابجدی و حرف بیست ویکم از الفبای فارسی. و آن را عین مهمله و عین غیرمنقوطه نیز گویند. ج، عُیون. (از ناظم الاطباء). و رجوع به «ع » شود :
ماه نو در سایه ٔ ابر کبوترفام راست
چون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۹۲).
عید افسر است بر سر اوقات بهرآنک
شبهی است عین عید ز نعل تکاورش.
خاقانی.
بر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرین
هان عین عید اینک ببین، بر چرخ دوار آمده.
خاقانی.
در روش خط ثلث، عین بر سه قسم است : منعّل (نعلی )، فم الاسد و فم الثعبان. (از تعلیقات سجادی بر دیوان خاقانی ). و رجوع به عین منعل شود.
– کتاب العین ؛ نام کتاب خلیل بن احمد است در لغت عرب. رجوع به مقدمه ٔ همین لغت نامه شود.
|| (اصطلاح صرف ) وسط و میان کلمه. (از تاج العروس ). حرف دوم از حروف اصلی کلمه، مانند راء در ضرب و نون در اجتنب و حاء در دحرج. و آن را عین الکلمه و عین الفعل نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ورجوع به عین الفعل شود. || چشم (مؤنث آید). (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باصرة. (اقرب الموارد). دیده. ج، أعیان، أعیُن، عیون [ ع ُ /عیو ]. جج، أعیُنات. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مصغر آن عُیَینة. (از اقرب الموارد): نَعِم َ اﷲ بک عیناً؛ چشم بخشد خدای تو را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و کتبنا علیهم فیها أن النفس بالنفس و العین بالعین (قرآن ۴۵/۵)؛ ونوشتیم بر ایشان در آن اینکه نفس به نفس است و چشم به چشم. فرجعناک اًلی امک کی تقر عینها (قرآن ۴۰/۲۰)؛ پس بازگردانیدیم تو را به مادرت تا بیاساید چشمش.فرددناه اًلی امه کی تقر عینها (قرآن ۱۳/۲۸)؛ پس بازگردانیدیم او را به سوی مادرش تا بیاساید چشمش.
– أسودالعین ؛ کوهی است. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کوهی است به نجد. رجوع به ماده ٔ اسودالعین شود.
– العین الجاحظة ؛ چشم بیرون خزیده. رجوع به جاحظ و جاحظة شود.
– به عین رضا ؛ به دیده ٔ خشنودی. (فرهنگ فارسی معین ). به چشم رضا.
– خروج عین ؛ (اصطلاح چشم پزشکی ) برجستگی و خارج بودن چشمها از حدقه است. بیرون بودن چشم از کاسه ٔ آن. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به جاحظ و جاحظة شود.
– ذوالعین ؛ لقب قتادةبن نعمان صحابی بود. رجوع به ذوالعین و آنندراج شود.
– رأس عین، رأس العین ؛ شهری است میان حران و نصیبین، و نسبت بسوی آن رَسعَنی آید. (منتهی الارب ). رجوع به رأس العین و رسعنی شود.
– طَرْف عین ؛ چشم بر هم زدن :
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین.
سعدی.
رجوع به طرف شود.
– عین رضا ؛ دیده ٔ رضا. چشم رضامندی. نگاه خشنودی و رضا :
دیده ٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاه را.
خاقانی.
از وی طلب عهد و ز من لفظ بَلی ̍ بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود.
خاقانی.
– عین عنایت (به عین عنایت ) ؛ دیده ٔ عنایت (به چشم عنایت ) : صاحب نعمت دنیابه عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ.(گلستان سعدی ). به عین عنایت نظر کرده و تحسین بلیغفرموده. (گلستان سعدی ).
– قرةالعین، قرة عین ؛ آنچه بدان خنکی چشم دست دهد. (ناظم الاطباء). فرزند انسان. (از تاج العروس ) : و قالت امراءة فرعون قرة عین لی و لک (قرآن ۹/۲۸)؛ و گفت زن فرعون آسایش چشم است [ موسی ] مر مرا و مر تو را.
ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین.
خاقانی.
رجوع به قرةالعین شود.
– نصب عین ؛ در نظر بودن و آویزه ٔ چشم بودن :
فقر کن نصب عین پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است.
خاقانی.
رجوع به نصب عین شود.
|| بر حدقه نیز اطلاق شود، و گاهی مجموع پلک و آنچه را از حدقه در آن است نیز «عین » نامند. (از اقرب الموارد). || چشمه. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چشمه ٔ آب. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ج، أعیُن، عُیون. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : حتی اًذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فی عین حمئة (قرآن ۸۶/۱۸)؛ تا چون رسید به جای غروب کردن آفتاب یافت آن را که غروب میکند در چشمه ٔ لای دار. فیها عین جاریة (قرآن ۱۲/۸۸)؛ در آن است چشمه ٔ روان. تسقی من عین آنیة (قرآن ۵/۸۸)؛ آشامانیده میشود از چشمه ای که به منتهای گرمی رسیده است.
عین ابوزیا، عین ازرق، عین الشهداء، عین تُخَنَّس، عین جدید، عین خیف، عین غوراء، عین فاطمة، عین قشیری، عین مروان، نام چشمه هاست. (از منتهی الارب )
– عین البلاغة ؛ نام کتاب عهد کسری انوشروان به پسر خویش. (از الفهرست ابن الندیم ).
– عین جاریة ؛ چشمه ٔ روان : فیها عین ٌ جاریة. (قرآن ۱۲/۸۸).
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه.
مولوی.
|| چشم زانو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرورفتگی دو کنار زانو. (ناظم الاطباء). حفره ٔ زانو. لکل رکبة عینان ؛ هر زانو رادو حفره است در جلو آنها نزدیک ساق. (از اقرب الموارد). و رجوع به عین الرکبة شود. || چشمه ٔ آفتاب. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آفتاب یا شعاع آن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خورشید یا شعاع آن. (از اقرب الموارد). || چشمه ٔ ترازو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کفه ٔ ترازو، و هر دو کفه را عینان گویند. || زبانه ٔ ترازو. (از تاج العروس ). || باشندگان شهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساکنین شهر. (ناظم الاطباء). اهل بلد: بلد قلیل العین ؛ شهر اندک ساکن. (از اقرب الموارد). || مقیمان سرای. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساکنین خانه. (ناظم الاطباء). اهل دار. (اقرب الموارد). || مردم. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انسان. (اقرب الموارد): بلد قلیل العین ؛ شهری کم مردم. (از منتهی الارب ). ما بها عین ؛ در آن کسی نیست. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دیده بان و جاسوس. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): بعثنا عیناً؛ فرستادیم جاسوس را تا خبر آرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || پوست که در آن گلوله ٔ کمان اوفتد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پوستی که در آن گلوله ٔ کمان اوفتد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قوت حاسه ٔبینائی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حاسه ٔ بصر: هو قوی العین، یعنی بصرش قوی است. (از اقرب الموارد). || موجود از هر چیزی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حاضر از هر چیزی : بعته عیناً بعین ؛ آن را موجود و حاضر به موجود فروختم. (از اقرب الموارد). || حقیقت قبله. || بهترین و برگزیده ٔ هر چیزی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درست. (منتهی الارب ). || مال پیدا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پول حاضر: اشتریت بالعین أو بالدَّین ؛ به پول نقد خریدم یا به نسیه. (از اقرب الموارد). نقد. (تاج العروس ). || شخص و نفس هر چیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات و نفس شی ٔ. (از اقرب الموارد). شخص. (تاج العروس ). خود هر چیزی و ذات و حقیقت آن. (از ناظم الاطباء): هو هو عینا، هو هو بعینه، لاآخذ اًلا درهمی بعینه ؛ یعنی او خود آن است و نمیگیرم مگر خود درهم را. و در اینصورت «عین » از مؤکدات خواهد بود. (از اقرب الموارد). و رجوع به عیناً و عینه و بعینه شود : هرچه خداوند اندیشیده است همه فریضه و عین صوابست. (تاریخ بیهقی ). عین صواب بر وی پوشیده نماند. (کلیله و دمنه ).
هنری عین دهاقین که خداوند هنر
بجز او را به خداوندی تعیین نکند.
سوزنی.
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه.
خاقانی.
نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزانست از این بهار چه خیزد.
خاقانی.
در کوی حیرتی که همه عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم.
خاقانی.
چون بقای این جهان عین فناست
آخر از پیشان بقائی پی برم.
عطار.
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود.
مولوی.
آنکه از حق یابد او وحی و خطاب
هرچه فرماید بود عین صواب.
مولوی.
آنکه گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار.
مولوی.
حسن ظن بزرگان در حقم برکمال است و من در عین نقصان. (گلستان ). اینکه تو گفتی عین حق است ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان ). آنچه خداوند دام ملکه فرموده عین صواب است. (گلستان ).
پند حکیم محض صوابست و عین خیر
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید.
حافظ.
درعین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
وَاکنون شدم به مستان چون ابروی تو مائل.
حافظ.
– العین الثابتة ؛ حقیقتی است در حضرت علمیة و در خارج موجود نیست بلکه آن در علم خداوند معدوم و ثابت است. (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به «اعیان ثابتة» شود.
– عین خیالش نیست ؛ در اصطلاح عامه، اهمیتی نمیدهد. (فرهنگ فارسی معین ). پروای چیزی را ندارد. به فکر حادثه ای که اتفاق افتاده، نیست. بی رگ و خونسرد و مقاوم در برابر حوادث و شدائد است. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
– عین موقوفة ؛(اصطلاح فقه ) مالی است که وقف میشود. رجوع به وقف شود.
– عین موهوبة ؛ (اصطلاح فقه ) مالی است که هبه شود. رجوع به هبه شود.
– فرض عین ؛ واجب عینی. رجوع به «فرض عینی » و «واجب عینی » شود.
|| ربا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || مهتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سیّد. (اقرب الموارد). || بزرگترین ِ قوم. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بزرگ قوم. (از اقرب الموارد). || شریف و گرامی قوم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج، أعیان. (منتهی الارب ). || ابر و سحاب. (از تاج العروس ). || ابر، از کرانه ٔ قبله یا از ناحیه ٔ قبله ٔ عراق، یا از جانب قبله : نشأت السحابة من قبل العین ؛ ابر از جانب راست قبله ٔ عراق برآمد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || مهیا و موجود از شتر . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آماده شده از مال. (از اقرب الموارد). || عیب . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). || مال. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || جای ریزش آب کاریز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مصب آب قنات. (از اقرب الموارد). || باران چندروزه که نایستد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای پریشان شدن آب چاه. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای انفجار و برآمدن آب چاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نظرگاه ومنظر مرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و از آن است گفته ٔ حجاج : لعینک أکبر من أمدک ؛ یعنی چهره ومنظره ٔ تو بزرگتر از سنّت میباشد. (از اقرب الموارد). || مَیل ترازو و ناراستی آن. گویند: فی المیزان عین ؛ هرگاه مستوی و برابر نباشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کرانه. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کنار. (آنندراج ). ناحیه. (اقرب الموارد). || نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نصف دانق از هفت دینار. (از اقرب الموارد). || نگاه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نظر. (اقرب الموارد). || برادر مادرپدری. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). واحد «اعیان » است که آن برادران از یک پدر و یک مادر می باشد. (از اقرب الموارد). || چند دایره ٔ تنگ است بر پوست و آن از عیوب پوست باشد. (ازمنتهی الارب ) (از آنندراج ). دایره های کوچکی که در پوست پدید آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): بالجلد عین ؛ بر پوست «عین » است. (از منتهی الارب ). || مرغی است. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام مرغی است. (ناظم الاطباء). طائری است. (از اقرب الموارد). || چشم زخم و اصابت چشم : بِه ِ عین ٌ؛ او را چشم زخم و اصابتی است. (از اقرب الموارد). || دینار. (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || زر. (از تاج العروس ). زر و طلای مسکوک، برخلاف ورق. (از اقرب الموارد). پول نقد و دینارهای مسکوک. (ناظم الاطباء) : و هذا کله یشتری من بلاد هرم بالوَدَع و هو عین البلاد. (أخبار الصین و الهند ص ۱۴). والذی ینفق فی بلاده [ بلاد هرم ] الوَدع، و هو عین البلاد، یعنی ماله. (أخبار الصین و الهند ص ۱۳). و معاملتهم [ معاملة اهل الصین ] بالفلوس و خزائنهم کخزائن الملوک و لیس لاحد من الملوک فلوس سواهم و هی عین البلاد. (أخبار الصین و الهند ص ۱۶).
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین.
مولوی (مثنوی دفتر ۱ بیت ۱۷۶۵).
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا.
مولوی.
|| رئیس و سرکرده ٔ سپاه. || طلیعه ٔ سپاه. || مکاشف و برهنه کننده و آشکارکننده. || شکاف در توشه دان، و آن تشبیه به چشم است از جهت شکل. || عافیت. || صورت و شکل. || ضرر و زیان در چشم. || سنام. || عزت. || علم. (از تاج العروس ). || حقیقت شی ٔ: جاء بالامر من عین صافیة؛ حقیقت و کنه آن امر را آورد. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || خالص و واضح : جاء بالحق بعینه ؛ حق را بطور خالص و واضح آورد. || شاهد. || خاصه از خواص خداوندتعالی، و از آن جمله است حدیث : أصابته عین من عیون اﷲ. || قطره ٔ آب. || کثرت و افزونی آب چاه. || جریان اشک از چشم. || نفیس. (از تاج العروس ). || اول هر چیزی. (ناظم الاطباء). || هو عبد عین و صدیق عین و أخو عین ؛ به کسی گویند که ریاکارانه به شخص خدمت کند و با وی دوستی کند.(از اقرب الموارد). هو عبد عین ؛ یعنی در نظر مثل بنده است (منتهی الارب )، یعنی مادام که او را ببینی چاکر توست و چون نبینی نیست. (ناظم الاطباء). || فعلته عمد عین ؛ یعنی به یقین و کوشش و اراده کردم او را، و کذا فعلته عمداً علی عین ؛ یعنی بیشتر هر چیزی. (منتهی الارب ). فعله علی عین و عینین و عمد عین و عمد عینین و عمداً علی عین ؛ یعنی از روی جد و یقین در آن کار تعمد کرد. (از اقرب الموارد). || در مثل گویند: اًن الجواد عینه فراره (از منتهی الارب ) یعنی اسب جواد منظر و شخص آن بی نیاز میکند تو را از اینکه دندانهای آن را ببینی و سال آن را معین کنی. و این مثل را درباره ٔ کسی گویند که ظاهرش دلالت بر باطنش کند. (ناظم الاطباء). || لااطلب اثراً بعد عین ؛ یعنی سپس ِ دیدن طلب نشان نمی کنم. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). لاتطلب اثراً بعد عین ؛ یعنی پس از مشاهده و معاینه، اثری طلب مکن، و آن مثلی است در مورد کسی که آنچه را دیده است ترک گوید و پس از از بین رفتن عین آن، بدنبال اثر آن رود. و نیز گویند: «صار خبراً بعد عین ». (از اقرب الموارد). || نظرت البلادُ بعین أو بعینین ؛ رویید گیاه آن شهرها (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از شرح قاموس )، یعنی گیاه در زمینی رویید که چارپایان، بدون توانایی و استمکان، آن را می چرند. (از اقرب الموارد). || أنت علی عینی ؛ تو بر چشم منی، و این کلمه را در وقت تعظیم و حفظ مراتب گویند. (منتهی الارب ). یعنی جای تو بر چشم من است در گرامی بودن و در نگاه داشتن. (شرح قاموس ). و از آن جمله است گفته ٔ خداوند : «و لتصنع علی عینی ». (قرآن ۳۹/۲۰). (از منتهی الارب ). عرب گویند: علی عینی قصدت زیداً، که منظور اشفاق و مهر بر اوست (از اقرب الموارد)؛ یعنی به چشم و دل قصد زید را کردم. || ها هو عَرَض عین، و هو منی عین عُنّه ؛ هر دو بمعنی نزدیک وقریب است. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || فلان عین علی فلان ؛ بر او ناظر است. || بعین ما أرینّک ؛ به چیزی توجه مکن، گویی که من تو را مینگرم. آن را به کسی گویندکه او را به جایی گسیل دارند و وی را به شتاب وادارند. || لقیته عین َ عُنّةَ؛ او را آشکارا وعیاناً دیدم و او مرا ندید. (از اقرب الموارد). یعنی به چشم دیدم وی را و او من را ندید. (ناظم الاطباء). || لقیته أول عین ؛ اول شی ٔ با او برخوردم. (از اقرب الموارد). یعنی پیشتر از هر چیزی دیدم آنرا. (ناظم الاطباء). || فقا عینه ؛ وی را سیلی زد یا در گفتار با او درشتی نمود. || لأضربن ّ الذی فیه عیناک ؛ خواهم زد بر آنچه دو چشم تو در آن است، یعنی سر. || عین جلیة؛ خبر صادق و درست. (از اقرب الموارد از تاج العروس ). || (اصطلاح فلسفه ) بمعنی خارج است. موجود عینی یعنی موجودی که در خارج از ذهن و اعتبار تقرر دارد. وبالجمله ظرفی است که آثار وجودی مخصوص اشیاء منوط به وجود اشیاء در آن ظرف است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ). آنچه در خارج وجود دارد، و آن در مقابل ذهن است. || (اصطلاح نحو) اسم عین اسمی است که بر معنایی دلالت کند که به نفس خود قائم باشد، مانند زید. و اسم معنی اسمی است که بر معنایی دلالت کند که قائم به نفس خود نباشد، خواه وجودی باشد مانند «عِلم » و خواه عدمی مانند «جهل ». و هر یک از آنها یا مشتق است مانند راکب و مفهوم، یا غیرمشتق است مانند رجل و علم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ذات. اسم ذات. رجوع به ذات و اسم ذات شود. || آنچه به یکی از حواس ظاهر ادراک شود، مانند زید و لون. و آن را «صورة» نیز نامند. و آن در مقابل «معنی » میباشد که به حواس ظاهری درک نشود، چون صداقت و عداوت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || ذات هر چیز. نفس شی ٔ. (فرهنگ فارسی معین ). در مقابل غیر. || ماهیت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || مقابل دَین. || بمعنی صورت علمیة. || بمعنی عین ثابت است که ارباب عقول آن را ماهیت گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به عین ثابتة و اعیان ثابتة شود. || جوهر، که نام یکی از مقولات است، و این نام را ابن مقفع به جوهر میداد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
عین. [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد هذیل. (منتهی الارب ). جایگاهی است در بلاد هذیل، و نام آن در شعر ساعدةبن جؤیه ٔ هذلی آمده است. رجوع به معجم البلدان شود.
عین. [ ع َ ] (اِخ ) دهی به یمن در روستای سنحان. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ).
عین. [ ع َ ] (اِخ ) در عراق به عین التمر اطلاق میشود. (از معجم البلدان ). رجوع به عین التمر شود.
عین. [ ع َ ] (اِخ ) دهی به شام در پائین کوه لکام. (منتهی الارب ) (آنندراج ). قریه ای است زیر جبل لُکّام در نزدیکی مرعش. درب العین به این مکان منسوب است که از آنجا به «هارونیة» راه دارد، و آن شهری است لطیف و زیبا در ثغور مصیصة. (از معجم البلدان ).
عین. [ ع َ ] (اِخ ) شهرکیست به عربستان، خرم و آبادان. (حدود العالم ).
عین. [ ع َ ی َ ] (ع مص ) فراخ گردیدن سیاهی چشم. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).خوب چشم شدن. (آنندراج ). عَینة. رجوع به عینة شود.
عین. [ ع َ ی َ ] (ع اِ) باشندگان شهر. (منتهی الارب ). ساکنان در شهر. (ناظم الاطباء). اهل بلد. (اقرب الموارد). || اهل سرای. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جماعت. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جماعت و گروه. (ناظم الاطباء): جاءفلان فی عین ؛ فلان با جماعتی آمد. (از منتهی الارب ).
عین. [ ع َی ْ ی ِ / ع َی ْ ی َ ] (ع ص ) سقاء عین ؛ مشک آبریز و مشک نو. (منتهی الارب ). مشک نو و مشکی که آب آن برود. (ناظم الاطباء). مشکی که آب آن جاری شود. || رجل عین ؛ مرد سریعالبکاء که زود می گرید. (از اقرب الموارد).
عین. [ ع ُ ی ُ ] (ع اِ) ج ِ عیان. (منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عَیون. (منتهی الارب ). رجوع به عیون شود.

اسم نورالعین در فرهنگ فارسی

عین
چشموبمعنی چشمه، وبه معنی ذات ونفس، ذات هرچیز، هرچیز آماده وحاضر، برگزیده چیزی، بزرگ ومهترقوم
( اسم ) حرفی است از حروف عربی و فارسی اندر عین و عین افتادن چشم . کلا پیسه شدن چشم .
جمع عیان جمع عیون
عین السلور
چشمه ایست که بحیره آن بنام یغرا میباشد و آن نزدیک انطاکیه واقع شده هر دو از آن مسلمه بن عبدالملک است
عین السنور
ابوریحان بیرونی گوید که کندی عین السنور را جزئ مسبوکات و فلزات ذکر کرده و آنرا بنفش رنگ دانسته است
عین الشمس
بنت احمد بن ابی الفرج اصفهانی زنی فقیه بود و حدیث را از جدش مطهر بن عبدالواحد و از اسماعیل بن اخشید شنید
عین الصواب
راه راست و مناسب دریافت و ادراک راست و درست
عین العقاب
چشمه ایست در هندوستان که قدما عقیده داشتند عقابان چون پیر شوند به هندوستان میروند و در آن چشمه غوطه میخورند در نتیجه بجای پرهای کهنه پرهای نو بیرون آرند
عین الفعل
( اسم ) حرف دوم از کلمات سه حرفی (ثلاثی )
حرف دوم از حروف اصلی کلمه که در مقابل حرف عین کلمه فعل که میزان سنجش کلمان سه حرف است قرار گیرد
عین القضات
عبدالله ابن محمد بن علی میانجی همدانی مکنی به ابوالمعالی و ملقب به عین القضاه از بزرگان مشایخ صوفیه و از دانشمندان اوایل قرن ششم هجری بود
عین القضاه
همدانی ابوالمعالی عبدالله بن محمد بن علی میانجی همدانی از بزرگان مشایخ صوفیه و دانشمندان ربع اول قر. ۶ ه. ( و. همدان ۴۹۲ ه.ق ./ ۱٠۹۸ م.مقت. همدان ۵۲۵ ه.ق .). وی شافعی مذهب و در طریقت شاگرد احمد غزالی بود همچنین از محضر شیخ برکه همدانی استفاده کرده . استفاده عین القضاه از صحبت بابا طاهر که بعضی نوشته اند درست نیست زیرا بابا تا زمان او زنده نبود. وی بتحصیل حکمت و عرفان و کلام و ادب عربی پرداخت و نظر غزالی مع الواسطه شاگرد او نیز محسوب میشود . احمد غزالی با آن همه عظمت مقام در مکتوبهای خود بدو او را [ قره العین ] خطاب میکرد . وی بیشتر اطلاعاتی خود را از راه تحقیق و تتبع شخصی فراهم آورد. افکار و عقاید او در عمر کوتاهش مبین کمال نبوغ اوست . از آثار اوست : یزدان شناخت در مسایل حکمت الهی و علوم طبیعی که در سه باب بنام عزیزالدین مستوفی نوشته شده رساله جمالی در بیان مذهب سلف خود که بنام جمالالدین شرف الدوله از شاهزادگان معاصر خویش تالیف کرده تمهیدات در تمهید ده اصل تصوف که دارای انشایی است مقرون بغلبه شوق و عشق و بسیار گیراست زبده الحقائق رسالهای مختصر راجع بعلم ذات و صفات خداوندی و ایمان به نوبت و قیامت لوایح رساله ای مشتمل بر ۲٠۱ فصل در حقایق عشق و احوال و اعراض آن شکوی الغریب عن الاوطان الی علمائ البلدان بزبان عربی ( عین القضاه آنرا بهنگام حبس خود از بغداد بعلمای همدان نوشته ) در شکایت مولف از محنتهایی که برای او پیش آمده و باتهام بی دینی از همدان دور شده و در بغداد بزندان افتاده .مکاتیب که شامل نامه های اوست ( نسخه های کتابخانه مراد منلا ( ترکیه ) و کتابخانه ملی ایران ). وی رباعیاتی عرفانی هم بزبان فارسی سروده . عزیزالدین از مستوفیان سلاجقه با عین القضاه دوستی کامل داشت . از سوی دیگر عزیزالدین بدشمنی با ابوالقاسم درگزینی وزیر سلطان محمود ابن محمد و سلطان سنجر برخاست . وزیر اخیر که بسیاری از رجال و بزرگان علم را بحیله و تزویر نابود کرده و خود نیز در پایان بپاداش اعمال زشت خویش بدار کشیده شد . نقشه قتل عین القضاه را طرح کرد و با دسته ای از عوام الناس – که حسودان و بدخواهان عین القضاه بودند – نوطئه چید و محضری ترتیب داد و وی را بکفر و دعوی الوهیت متهم کرد و پس ویرا مقید ببغداد فرستادند و از آنجا مجددا به همدان باز گردانیدند و در شب ۷ جمادی الخری ۵۲۵ ه.ق. بر دار کشیدند . نوشته های فارسی وی مشحون از تعبیرات نغز صوفیانه است . کلام او پر سوزو گداز است . تصنع و تکلف در آثار او دیده نمیشود و در تعبیین مسایل عرفانی بتمثیل می پردازد.
عین القط
( اسم ) گیاهی است از تیره سیزاب ها جزو دولپه ییهای پیوسته گلبرگ که بنام سیزاب نیز مشهور است . برگهای آن طعم بلخ و تند و محرک دارد و دارای تثر ضد اسکوربوت و نیز مدر است . این گیاه در اکثرنقاط ایران میروید سیزاب . ۲- باقسام مختلف بابونه اطلاق می شود. ( بابونه ) ۳- گونه ای بابونه که آنزا بابونه صحرایی گویند .
عین القطر
( اسم ) روغن سیاه بدبویی است که برشتران گر مالند قطران : هیکلی که صخر الجن از طلعتش برمیدی و عین القطراز تغلش بگندیدی
نام روغنی سیاه و بدبو که بر شتران خارش دار مالند و بعضی گویند چشمه گوگرد است
عین القیاره
چشمه ایست در موصل که از قار بیرون میاید
عین الله
چشم خدای حفظ خدای
عین المستاجر
مال مورد اجاره را گویند عین موجره
عین الملح
چشم نمکین
عین الملک
حسین ابن شرف الملک رضی الدین ابی بکر اشعری ملقب به عین الملک و فخر الدین از اولاد ابو موسی اشعری وی ابتدا وزیر ناصر الدین قباجه ( ۶۲۵ – ۶٠۲ قمری ) بود و بسال ۶۲۵ که ناصر الدین قباجه با شمس الدین التتمش ( ۶۳۳ – ۶٠۷ قمری ) مصاف داد و مغلوب شد و خود را در آب سند غرق نمود خزاین و بقایای حشم او که از جمله ایشان عین الملک و برادرش بهائ الملک حسن و عوفی مصنف کتاب لباب الالباب بود بخدمت شمس الدین التتمش پیوستند
عین النبی
نام چشمه در مدینه منوره چشمه ای که پیغمبر اکرم وقت هجرت از آن وضو ساخت
عین الهدهد
چشم هدهد اسم مغربی آذان الفار رومی است و در افریقیه بجهت عرق النسائ استعمال می نمایند
عین الهر
( اسم ) قسمی عقیق که برنگهای قهوه یی روشن و زرد و قهوه یی تیره دیده میشود و در زینت مورد استعما ل دارد و چون در داخل آن ذرات میکا فراوان است برق این ذرات جلوه مخصوصی بسنگ میدهد دلربا عقیق میکادار ( عقیق چشم گربه یی )
چشم گربه سنگی است مشهور در طب نفعی برای آن ذکر نکرده اند جوهری است قیمتی و معروف که بچشم گربه مشابهت دارد و بهندی لهسنیا نامند و فارسیان به تخفیف استعمال نمایند
عین الهم
قصبه کوچکی است و آن بندر گاه آمل بود که رودخانه هراز در آنجا بدریای خزر وارد میشود نام آنرا معمولا اهلم نوشته اند

اسم نورالعین در فرهنگ معین

عین
(ع ) (اِ.) بیست و یکمین حرف از الفبای فارسی .
(عَ یا ع ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – چشم . ۲ – چشمه . ۳ – زر. ۴ – ذات و نفس هر چیز. ،~ خیال کسی نبودن هیچ اهمیت ندادن .
عین الیقین
(عَ نُ لْ یَ قِ) [ ع . ] (اِمر.) ۱ – پی بردن به ماهیت چیزی یا دیدن آن چیز. ۲ – نزد اهل تصوف مرحلة دوم از یقین که صرفاً به سبب خلوص باطن سالک بسیاری از اسرار بر او هویدا می شود.

اسم نورالعین در فرهنگ فارسی عمید

عین
۱. [مجاز] ذات و نفس، ذات هر چیز.
۲. [جمع: عیون] [قدیمی] چشم.
۳. [جمع: اعیُن و عیوان] [قدیمی] چشمه.
۴. [قدیمی] هر چیز آماده و حاضر.
۵. [جمع: اعیان] [قدیمی] بزرگ و مهتر قوم.
۶. [جمع: اعیان] [قدیمی] مرد بزرگ و شریف.
نام حرف «ع».
عین القطر
روغنی سیاه و بدبو، قطران، مادۀ روغنی بدبو از مشتقات نفت.
عین الهر
نوعی عقیق به رنگ زرد یا قهوه ای، عقیق چشم گربه ای.
عین الکمال
نگاه به چیزی زیبا که به آن ضرر می رساند، چشم زخم.
عین الیقین
۱. (تصوف) مرحلۀ دوم یقین، پس از علم الیقین که سالک به سبب صفای باطن به کشف بسیاری از اسرار جهان نائل می شود.
۲. [قدیمی] یقین به کیفیت و ماهیت چیزی با دیدن آن به چشم، یقین داشتن بر ماهیت امری یا چیزی که به چشم دیده شده، چنان که از دیدن آفتاب به وجود آن یقین کنند.
عین البقر
گل مینا.
عین الثور
گاوچشم، بابونه.
عین الحیات
چشمۀ زندگی، آب حیات، آب زندگانی.
عین الدیک
= چشم * چشم خروس

اسم نورالعین در اسامی پسرانه و دخترانه

عین الدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم دین، عزیز در دین
عین الزمان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم خداوند
عین الله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم خداوند
عینعلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم علی، نام یکی از امامزادگان که مزار شریفش در تهران است

قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز