معنی اسم فخرالزمان

فخرالزمان :    (عربي) شخص برجسته، گزيده، و مايه‌ي مباهات در زمان خود.

 

 

اسم فخرالزمان در لغت نامه دهخدا

فخرالزمان. [ ف َ رُزْ زَ ] (اِخ ) ابوالمحاسن، مسعودبن علی بیهقی. رجوع به مسعود شود.

اسم فخرالزمان در اسامی پسرانه و دخترانه

فخرالزمان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: faxrozzamān) (عربی) شخص برجسته، گزیده، و مایه ی مباهات در زمان خود – شخص برجسته، گزیده که مایه مباهات در زمان خود است

 

اسم فخرالزمان در لغت نامه دهخدا

فخر.[ ف َ ] (ع مص ) چیره شدن بر کسی در مفاخرت. || چیره شدن بر کسی در نبرد. رجوع به فخار شود. || نازیدن. (منتهی الارب ). مباهات. بالیدن. فخار. فخارة. افتخار. (یادداشت بخط مؤلف ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم چه درباره ٔ خود وچه درباره ٔ پدران خود. (اقرب الموارد) :
تن خویش را ازدرِ فخر کن
نشستنگه خویش استخر کن.
فردوسی.
زمین است گنج خدای جهان
همان از زمین است فخر شهان.
اسدی.
به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من
به پایگاه وزیری فرونیارم سر.
خاقانی.
|| نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب ). فخار. فخاره. رجوع به فخار شود. || افزون داشتن کسی را بر کسی. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فخار. فخارة. رجوع به فخار شود. || بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب ). فخار. رجوع به فخار شود. || بزرگی نمودن. (منتهی الارب ) :
حیدر کز او رسید و ز فخر او
از قیروان به چین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
|| افزون شدن. || نیکویی کردن. (منتهی الارب ). || تاختن بر مردم با برشمردن نیکی های خود. (تعریفات ). || (اِمص )افتخار. شهرت. نازش. بالش. (یادداشت بخط مؤلف ).
فخر. [ ف َ خ َ ] (ع مص ) ننگ داشتن. (منتهی الارب ). انف. (اقرب الموارد).
فخر. [ ف َ ] (اِخ ) (مولانا…) میر علیشیر نوایی آرد: جوانی لطیف و ظریف بود، و این مطلع از اوست :
دار دنیا نه مقام من ثابت قدم است
من و آن دار که دروازه ٔ ملک عدم است.
(از مجالس النفائس چ حکمت ص ۴۰۱).
فخر. [ ف َ ] (اِخ ) (امام…) رجوع به فخر رازی شود.

اسم فخرالزمان در فرهنگ فارسی

فخر
نازیدن، بالیدن، مباهات کردن وبالیدن به مکارم وخصال ومال وجاه خودیاکسان خود
۱ – ( مصدر ) چیره شدن بر کسی در مفاخرت ۲ – نازیدن مباهات کردن ۳ – بزرگ منشی نمودن بزرگی نمودن ۴ – ( اسم ) افتخار نازش سرافرازی .
مولانا فخر . میر علیشیر نوایی آرد : جوانی لطیف و ظریف بود .
فخر آباد
دهی است از دهستان بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه .
فخر آباد پائین
دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترنیان شهرستان بروجرد .
فخر آور
آنکه فخر کند آنکه مفاخرت ورزد .
فخر آوردن
( مصدر ) تفاخر کردن فخر فروختن .
فخر آوری
دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوه شهرستان شیراز .
فخر اصفهان
شمس الدین محمد بن سعید از نثر نویسان قرن هشتم و معروف به شمس فخری است .
فخر الدوله
ابوالحسن علی از شاهان آل بویه ( در ری و همدان و اصفهان) ( جل. ۳۶۶ ه ق . / ۹۷۶ م . – ف. ۳۸۷ ه ق . / ۹۹۷ م . ) . وی پس از فوت رکن الدوله بحکومت ری و همدان و قزوین منصوب گردید ولی بسبب اختفی که بین او و برادر زنش پدید آمد از حکومت خلع شد و نزد قابوس و شمگیر رفت و مدت ۱۸ سال نزد او بسر برد و پس از مرگ موید الدوله صاحب بن عباد فخر الدوله را از خراسان به ری دعوت کرد و او بتخت امارت نشست .
فخر الدین
رازی ابوعبدالله محمدبن عمر بن حسین بن حسن بن علی طبرستانی رازی مشهور بامام فخر فقیه شافعی و دانشمند علوم معقول ومنقول مفروف به ابن الخطیب و فخر رازی ( و. ری ۵۴۳ یا ۵۴۴ – ف. هرات ۶٠۶ ه ق .) . وی در عصر خوارزمشاهیان می زیست و جاه و منزلت و نفوذ کم او در نزد سلطان محمد خوارزمشاه بسیار بود. و بین او و بهائالدین پدر جل الدین مولوی اختف ایجاد شد . وی در علم کم و معقوت سر آمد عصر بود و در فنون مختلف تالیفات مهم دارد . فخر رازی در غالب اصول مسلم فلسفی شک کرده و بر فلسفه مقدم ایراداتی وارد آورده و حکیمانی نظیر نصیر الدین طوسی و قطب الدین رازی و میرداماد و صدر الدین شیرازی مدتها سرگرم جواب دادن بشبهات او بوده اند . بسبب همین قدرت در تشکیت است که وی را [ امام المشککین ] لقب داده اند . از آثار اوست : نهایه العقول کتاب اربعین المطالب العالیه محصول افکار المتقدمین و المتاخرین البیان و البرهان فی الرد علی اهل الزیغ و الطغیان المباحث العمادیه فی المطالب المعاویه تهذیب الدئل و عیون المسائل ارشاد النظار الی لطائف اسرار تحصیل الحق الزبده المعالم مفاتیج الغیب نهایه اعجاز المسائل الخمسون شرح کلیات قانون ابن سینا سستینی الملخص شرح اشارات ( درین کتاب ایراداتی بر ابن سینا وارد کرده که بعدا نصیرالدین طوسی آنها را جواب داده ) شرح عیون الحکمه مباحث المشرقیه
فخر المتکلمین
لقب حافظ شیرازی است
فخر المحققین
محمدبن حسن ( عمه حلی ) ابن یوسف مطهر حلی مکنی بابوطالب و ملقب به [ فخرالدین ] فقیه و متکلم شیعه ( ف. ۷۷۱ ه ق . ) که بعدها لقب [ فخرالمحققین ] بوی داده شد . پدرش عمه حلی در دیباچه برخی از تالیفات خود وی را ستوده است . این پدر و پسر هر دو در دربار خدابنده محترم می زیسته اند فخرالمحققین متون بسیاری از تالیفات پدر را شرح و حاشیه کرده است و تحصیل النجاه والکافیه در کم از خود وی میباشد. وی در سن ۸۹ سالگی در گذشته است .
فخر الملک
( مظفر ) ابن نظام الملک مکنی به ابوالفتح ملقب به نظام الدین و قوام المله از رجال قر. ۵ ه. ( مقت. ۵٠٠ ه ق . ) . وی پسر خواجه نظام الملک وزیر معروف سلجوقیان است . وی در زمان پدر مشاغل مهم داشت و در عهد الب ارسن همراه ملکشاه مامور فارس شد و [ وصایای یظام الملک ] طبق روایت در همین موقع بنام او نوشته شده . فخرالملک بعد از فوت نظام الملک بوزارت برکیارق ( حدود ۴۸۸ ) و سپس بوزارت سنجر ( ۴۹٠ تا پایان عمر ) رسید و در سال ۵٠٠ کشته شد .
فخر خلخالی
مولانا فخر خلخالی از فرزندان مشایخ کبار خلخال بشرف و نسب آراسته و به زیور طبع سلیم پیراسته .
فخر داعی
( سید ) محمد تقی گینی ملقب به فخر المحققین و داعی اسم نویسنده و محقق ایرانی ( ف. تهران آذرماه ۱۳۴۳ ه ش . / شعبان ۱۳۸۴ ه ق . ) . وی پس از تحصیل نزد شیخ محمد طالقانی میرزا حسن کرمانشاهی میرزامسیح سمنانی فاضل تفرشی عازم عراق عرب شد و از محضر آخوند مکاظم خراسانی و شیخ عبدالله مازندرانی استفاده کرد و بدرجه اجتهاد رسید . در اوایل نهضت مشروطه با آزادی خواهان عراق همکاری کرد. سپس از طرف آخوند مکاظم مامور اداره انجمن دعوه اسم بمبئی گردید . وی عوه بر وظایف دینی که بعهده داشت بتحقیق و تتبع مشغول بود و زبانهای انگلیسی و اردو را تحصیل کرد و مدت چهار سال در [ کالج ایندور ] بتدریس ادبیات فارسی و عربی پرداخت . وی پس از مراجعت بایران در وزارت فرهنگ بخدمت مشغول شد و کتب ذیل را ترجمه ومنتشر کرد : تمدن اسم و عرب تالیف گوستاولوبون تاریخ ایران تالیف سرپرستی ساکس ( دو جلد ) تاریخ عرب و اسم تالیف امیر علی شعرالعجم یا تاریخ منظوم ایران تالیف شبلی نعمانی ( پنج جلد ) تفسیر قر آن تالیف سید احمد خان ( که سه جلد آن منتشر شده ) تاریخ علم کم تالیف شبلی نعمانی تاریخ هند تالیف امیر علی . وی در هشتاد وپنج سالگی درگذشن .
فخر فارسی
محمد بن ابراهیم بن احمد مکنی به ابو عبدالله طبیب و فاضل بود . او را در اصول کلام تصنیفاتی است .
فخر کردن
( مصدر ) نازیدن مفارخت کردن .
حسن فخر
فخرالدین ملک الشعرائ هندی متخلص به فخر اوراست المرجئه بفارسی و فخرالحسن در ادب فارسی و نظام العقائد

اسم فخرالزمان در فرهنگ معین

فخر
(فَ خْ) [ ع . ] ۱ – (مص ل .)نازیدن، مباهات کردن . ۲ – (اِمص .) بزرگ منشی، افتخار.

اسم فخرالزمان در فرهنگ فارسی عمید

فخر
۱. افتخار، سربلندی.
۲. (اسم) [قدیمی] مایۀ افتخار و نازش: خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲: ۵۰۳).
۳. [قدیمی] بزرگ منشی.
* فخر کردن: (مصدر لازم) اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن.

اسم فخرالزمان در اسامی پسرانه و دخترانه

فخرآفاق
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: باعث سرافرازی آسمان
فخرالدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: faxroddin) (عربی) موجب نازش و افتخار آیین و کیش، (در اعلام) نام چند تن از مشاهیر تاریخ مثل فخرالدین اسعد گرگانی شاعر و داستان سرای قرن پنجم و ششم هجری قمری – سبب سربلندی و افتخار دین، نام شاعر و داستانسرای ایرانی قرن پنجم، فخرالدین اسعد گرگانی
فخرالزمان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: faxrozzamān) (عربی) شخص برجسته، گزیده، و مایه ی مباهات در زمان خود – شخص برجسته، گزیده که مایه مباهات در زمان خود است
فخرالسادات
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: سبب سربلندی سیدها
فخرالملوک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: مایه سربلندی و افتخار پادشاهان
فخرالملک
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: مایه سربلندی و افتخار سرزمین
فخرالنسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: سبب سربلندی زنان
فخرایران
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: فخر (عربی) + ایران (فارسی) مایه سربلندی ایران
فخرجهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: (تلفظ: faxr (e) jahān) (عربی ـ معرب) موجب نازش و افتخار دنیا – فخر (عربی) + جهان (فارسی )، سبب سربلندی و افتخار دنیا، نام همسر فتحعلی شاه قاجار
فخرگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: فخر (عربی) + گل (فارسی) مایه نازش گل
فخری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: (تلفظ: faxri) (عربی ـ فارسی) (فخر + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به فخر، فخر – فخر (عربی) + ی (فارسی) منسوب به فخر، منسوب به افتخار

 

اسم فخرالزمان در لغت نامه دهخدا

زمان. [ زَ ] (اِ) بمعنی فوت و موت و مرگ باشد. (برهان ). بمعنی مرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). موت. مرگ. اجل. (ناظم الاطباء). زمانه :
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روان من این روشن است.
فردوسی.
ز توران بسیجیده آمد دمان
به زوبین گودرزبودش زمان.
فردوسی.
زمان چون ترااز جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
زمان کینه ورش هم بزخم کینه ٔ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان آمدن ؛ فرا رسیدن مرگ :
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست.
فردوسی.
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان.
فردوسی.
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت، کو را نیامد زمان.
فردوسی.
منجمان گفتند ترا زمان به چشمه ٔ سبز آید به طوس خراسان. (مجمل التواریخ و القصص ).
– زمان رسیدن ؛ زمان آمدن. رسیدن اجل. مرگ فرا رسیدن :
زمان من اینک رسد بی گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان.
نظامی.
رجوع به زمانه شود.
|| در عربی، مقدار حرکت فلک اعظم. (برهان ). گفته اند زمان عربی است و ازمنه جمع آن می آید بلی دمان پارسی است، چنانکه در فرهنگ دساتیر گفته دمان بر وزن و معنی زمان است و مقداری است ازحرکت فلک نهم. مؤلف گوید: زمان از لغات مشترک است میان عرب و عجم. (انجمن آرا) (آنندراج ). نزد حکما مقدار حرکت فلک اطلس است. (از تعریفات جرجانی ). زمان ترازویی بود که جنبش (حرکت ) را بدان سنجند. وگرنه زمان بودی تمیز سبکی حرکت از گرانی حرکت یعنی زودی آن ازدیریش میسر نشدی. (باباافضل، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنابه تعریف قدما مقدار حرکت فلک یعنی جمیع دهر و بعض آن. ج، ازمنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است. (اساس الاقتباس، یادداشت ایضاً). خواجه نصیرالدین طوسی در ذیل «مقوله متی » آرد:… زمان نوعی بود از کم متصل و آن مقدار حرکتست و متی نسبت متزمن است با زمان…(اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص ۵۱). نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته می شود بوسیله ٔ آن امر، متجدد موهومی. چنانکه گفته شود مثلاً موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم، رفع ابهام می گردد. (فرهنگ فلسفی تألیف سجادی ) (از تعریفات جرجانی ). در میان حکما در تعریف ماهیت و حقیقت زمان اختلاف است، جمهور حکما عقیده ٔ ارسطو را پذیرفته اند که گوید زمان مقدار حرکت فلک و افلاک است. نظریات مختلف در مورد زمان بقرار زیر است :
الف – بعضی گفته اند: زمان امری است موهوم یعنی موجود به وجود وهمی است.
ب – بعضی دیگر از فلاسفه بطور مطلق منکر وجود زمان شده اند.
ج – عده ٔ دیگر گویند زمان عبارت از فلک الافلاک است.
د – عده ٔ دیگر گویند: زمان عبارت از حرکت است.
هَ – بعضی گفته اند: زمان عبارت از آنات متتالیه است.
و – مشاهیر فلاسفه گویند: زمان مقدار حرکت بوده و موجودی است غیر قارالوجود و متقوم بحرکت و حرکت حامل آن است.
ز – بعضی گفته اند زمان امری است مادی و موجود در ماده، بواسطه ٔ حرکت و از لحاظ وجودی ضعیف تر از حرکت است.
کسانی که گفته اند زمان عبارت از آنات متتالیه است، چون «آن » ظرف و واسطه است و ظرف امری است عدمی، نتیجه این میشود که زمان امری است غیر موجود بالذات. بعضی از متکلمان قائل بنوعی دیگر از زمان شده و برای تصویر آن گفته اند که میان موجودات عالم و حق تعالی فاصله هست به حکم آنکه «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ» و این فاصله میان ذات حق و موجودات دیگر زمان متوهم است و این امر غیر از زمانی است که مقدار حرکت است و آن زمان متوهم را که فاصله ای از میان ذات خدا و موجودات عالم است وعاء عالم قرار داده و جهان را حادث به حدوث زمانی متوهم پنداشته اند.
ح – میرداماد می گوید: نسبت متغیر به متغیر زمان است که وعاء متجددات و سیالات است و معلول دهر است و دهر به نوبه ٔ خود معلول سرمد است.
ط – ابوالبرکات می گوید: زمان مقدار وجود است و بلکه نفس وجود است.
ی – صدرا می گوید: زمان مقدار حرکت سیلانی درجواهر است و به عبارت دیگر مقدار طبیعت متجدده ٔ سیاله است.
ک – بعضی گفته اند: زمان ذات واجب الوجود است، چنانکه بیان شده اکثر حکماء زمان را مقدار حرکت فلک الافلاک میدانند و متکلمان مقدار موهوم دانسته اند. ارسطو زمان را مقیاس حرکت میداند و گوید: اگر حرکتی نمی بود زمانی نبود. و نیز گوید: عقل مقیاس زمان است و اگر انسانی نبود که احساس زمان کند، زمانی نبود. عده ای از فلاسفه ٔ اروپا گویند که زمان و مکان، دو امری هستند که در ذهن از وجدان هیچ حادثه منفک نمی شوند و جزء ذهن انسان اند و از خود وجودی ندارند، چنانکه همه ٔ چیزها در زمان و مکان دیده می شوندو اما زمان و مکان خودشان دیده نمی شوند و ذهن آنها را از خود میسازد و ضمیمه ٔ تأثیرات خارجی می کند. برکسون گوید: به زمان به دو قسم می توان نظر کرد یکی تطبیق آن با مقدار و یکی دیگر به ادراک آن در نفس. اول کمیت است و دومی کیفیت به این معنی که هر گاه زمان را مثلاً در مدت یک شبانه روز در نظر گیریم چه میکنیم جز آنکه به ذهن می آوریم که خورشید از مشرق دمیده و فضای آسمان را پیموده و در مغرب فرورفته است و دوباره از مشرق سر درآورده است و اگر درست دقت شود، این نیست مگر مقارنه ٔ خورشید با نقاط مختلف فضا یعنی تصوربعدی معین. و از این نظر است که زمان یک شبانه روز را کمیت می دانیم، لکن چشم خود را ببندیم و ذهن را ازجمیع امور مادی خالی کنیم و بدرون نفس رجوع نمائم وآنچه در حال ادراک می کنیم، حقیقت زمان است و آن خودآگاهی است که کیفیت است و استمرار محض است. علامه ٔ حلی می گوید: زمان مقدار حرکت است و چنانکه اشاره شد صدرا گوید: زمان میزان و مقیاس متحرکات است از جهت آنکه متحرکات اند و کسانی که گفته اند زمان مقدار وجود و بلکه خود وجود است سخت در اشتباه اند. حاجی سبزواری گوید: زمان مقدار حرکت قطعی است ولکن مشهور این است که مقدار تجدد وضعی فلکی است و تحقیق این است که مقدار تجدد در طبیعت فلکی است بنابر حرکت جوهری. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص ۱۴۹ – ۱۵۲) :
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان ص ۲۷).
آن بی تن و جان چیست کو روانست
که شنید روانی که بی روانست…
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بی کران است
هموار بر آن خط هفت نقطه
گردان پس یکدیگر روان است
با هر کس ازو بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیریا جوان است…
نشگفت کزو من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو (دیوان ص ۷۱).
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت سوی چون زاید
هر کسی جز خدای در عالم
گر بجای زمان بود شاید.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۳۸).
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۹۶).
رجوع به اساس الاقتباس، کشاف اصطلاحات الفنون، نسبیت، بعد چهارم و دایرة المعارف فارسی شود. || وقت اندک بود یا بسیار. ج، ازمنه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ج، ازمان، ازمن. (ناظم الاطباء). به این معنی مشترک پارسی و تازی است. پهلوی «زمان » (وقت )، ارمنی دخیل «ژمنک » از ایران باستان «جمانه » کلمه ٔ آرامی «جمن « » زیمنه »، سریانی «زبنا» «زمنا» ، عبری «زمان » ، آرامی دخیل، عربی زَمان نیز در پهلوی «ژمان » …(حاشیه ٔ برهان چ معین ). وقت. هنگام. مدت. (ناظم الاطباء). وقت. (غیاث ). مشترک فارسی و عربی… وقت. هنگام. (فرهنگ فارسی معین ). گه. دقیقه. گاه. وقت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون برون کرد زو هماره «؟» و هنگ
در زمان در کشید محکم تنگ.
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
پس به تیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن.
آغاجی.
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان بودم از روزگار.
فردوسی.
یکی موبدی داستان زد به ری
که هر کس که دانا بود نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرّد سوی آسمان
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
خرد تیره و، مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.
فردوسی.
به گنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت وتاج شاهانه آر.
فردوسی.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
لبیبی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فرو آرمد.
طیان.
آنگاه یکی ساتکنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد.
منوچهری.
چند پایه که برفتی [ امیر محمود ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی ). چون خواجه از من بشنود، سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی ). چون غلامان دیدند یک زمانی حدیث کردند تا مقدمان… (تاریخ بیهقی ).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم.
خاقانی.
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی.
نظامی.
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی وبایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی.
این زمان پنج پنج می گیرد
عبید زاکانی.
|| (اصطلاح دستوری ) وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی، حال و مستقبل است. (فرهنگ فارسی معین ).
– زمان استقبال ؛ هنگام آینده. (از ناظم الاطباء).
– زمان پیشین ؛ هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان حال ؛ الان و همین هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان ماضی ؛ هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان مرکب ؛ آن است که به معاونت فعل دیگر. (فعل معینی ) صرف شود: رفته است، رفته بودم، خواهم رفت. (فرهنگ فارسی معین ).
– زمان مفرد ؛ آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم، می روم، می رفتم. (فرهنگ فارسی معین ).
|| ساعت. (غیاث ). ساعت. قسمت. بهره. پاس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت.
فردوسی.
به پایین کُه شاه خفته به ناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
فردوسی.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان.
فردوسی.
بادتان صد سال عمر و روز هر یک صد زمان
هر زمانش در روش چون روز محشرصدهزار.
سنائی.
– زمان به زمان ؛ زمان تازمان. ساعت به ساعت. بطور توالی. پشت سر هم :
کاروان بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان.
فرخی.
رجوع به ترکیبهای بعدی شود.
– زمان تا زمان ؛ ساعت به ساعت :
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
هر آنگه که بی شاه یابند بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم.
فردوسی.
ز بر گشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو.
فردوسی.
زمان تا زمان گردشان بردمد
به کنعان یکی کاروان برچمد.
شمسی (یوسف زلیخا).
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل بدل و تن بتن و جان بجان.
نظامی.
به جوبیار از آن است سرفرازی سرو
که فیض ابر زمان تا زمانش آب دهد.
رفیع لنبانی.
– زمان زمان ؛ لحظه به لحظه وساعت به ساعت. (آنندراج ). ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام. (ناظم الاطباء) : از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۴).
زمان زمان اثر نور او زیاد شود.
(آنندراج ).
|| لحظه. آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه زمانی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیاساید از تاختن یک زمان.
فردوسی.
ابی تو مبادا جهان یک زمان
نه اورنگ شاهی و تاج کیان.
فردوسی.
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۳۰۵).
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش.
اسدی.
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار ترا بهانه بایستی.
خاقانی.
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد.
خاقانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کی باشد آن زمان که پر جان برآورم
سیمرغ وار زین قفس خاک برپرم.
خاقانی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی (بوستان ).
هر زمان که دریابی نان گرم وبورانی
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
بسحاق اطعمه.
– اندر زمان ؛ در حال. بی درنگ. فوراً. علی الفور. فی الحال. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اندر زمان و ترکیب بعد شود.
– به زمان ؛ در زمان. اندر زمان. رجوع به همین ترکیب شود.
– در زمان ؛اندر زمان. رجوع به ترکیب قبل و «در» بمعنی فور و استعجال شود.
– یک زمان ؛ یک لحظه.
|| روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار). زمانه و روزگار. (غیاث ). زمانه. روزگار. جهان. (ناظم الاطباء). زمانه. روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بدانگونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان.
فردوسی.
بمردی نباید شدن در گمان
که بر ما دراز است دست زمان.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همان شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده ست از دشمنانت.
ناصرخسرو (دیوان ص ۸۴).
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو، دشمنی است منصور…
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش.
ناصرخسرو.
تو شاد باد و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد.
مسعودسعد.
در شبستان چون زمانی خوش بوید
آن شبیخون زمان یاد آورید.
خاقانی.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحه ٔ زمان نجنبد.
خاقانی.
|| عصر. (از اقرب الموارد). عهد. (غیاث ). دور. عهد. (ازفرهنگ فارسی معین ). عهد. عصر. (ناظم الاطباء). عصر. عهد. دوره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آن قوم کافتخار زمانند و اصل دین
اصحاب عز و ایمنی و ملک بی زوال.
ناصرخسرو.
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید.
مولوی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر کس به زمان خویش بودند
من سعدی آخرالزمانم.
سعدی.
– آخرزمان ؛ آخرالزمان. قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد. رجوع به آخرالزمان شود.
– امام زمان ؛ ولی عصر. رجوع به مهدی (اِخ ) شود.
– پادشاه زمان ؛ پادشاه عصر. (ناظم الاطباء).
|| فرصت. (غیاث ) (ناظم الاطباء). مهلت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هر آنچه خواهند از من همان زمان گویم
زمان نخواهم وز هردری سخن نچنم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان خواستن ؛ مهلت خواستن. استمهال. تقاضای فرصت و مهلت کردن. مهلت طلبیدن :
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دمان.
فردوسی.
زمان خواهم از کردگار زمان
که چندان بماند دلم شادمان.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که چندان زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری تو زین دست باز
به زر و به سیمت نیاید نیاز.
فردوسی.
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم.
فردوسی.
– زمان دادن ؛ کنایه ازمهلت دادن و فرصت و نوبت دادن است. (آنندراج ). مهلت دادن. فرصت دادن. امهال. تمهیل : و سه روززمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هارون آن شب که بمرد خواست که خیشوع را بکشد، گفت : یا امیرالمؤمنین مرا زمان ده اگر فردا بهتر و خوشتر نشوی مرا بکش و آنچه خواهی بکن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). عبداﷲبن عبداﷲ گفت : چه کنید از دور نشسته اید واو (ملک سند) را زمان همی دهید تا همه ٔ جهان را بر خویشتن گرد آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هندوان راسر بسر ناچیز کرد
رومیان را داد یک چندی زمان.
فرخی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود از روزگاریابد مار.
مسعود رازی.
گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت : انا للّه و انا الیه راجعون . اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
یکنفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان نخواهد داد.
خاقانی.
تقدیراو را زمان نداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۴۱).
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
نظامی.
به قصابی بگذشت، گوشت فربه داشت، گفت : از این گوشت بستان، گفت : سیم ندارم. گفت : ترا زمان دهم. گفت : من خویشتن را زمان دهم، نکوتر از آنکه تو مرا زمان دهی.(تذکرة الاولیای عطار).
ای فلک در فتنه ٔ آخر زمان
تیز می گردی بده آخر، زمان.
مولوی.
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو زمان می ندهد دور زمان را.
سیدحسن اشرفی (از آنندراج ).
– زمان یافتن ؛ فرصت یافتن. مهلت یافتن :
از کف ایام امان کس نیافت
از روش دهر زمان کس نیافت.
خاقانی.
|| آسمان. (ناظم الاطباء). و هر گاه که لفظ زمان به مقابله ٔ زمین واقع شود بمعنی آسمان باشد. (آنندراج ) :
منم شهریار زمان و زمین
بود بنده ٔ من زمان وزمین.
فردوسی.
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فردوسی.
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد.
فردوسی.
ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.
منوچهری.
– زمان و زمین را بهم دوختن ؛ زمان و زمین را بهم پیوستن. منتهای جهد و تلاش کردن.
– امثال :
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| عالم. (ناظم الاطباء) :
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در زمان.
فردوسی.
|| عمر.زندگانی. (ناظم الاطباء). عمر. حیات. زندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت هوم، ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان.
فردوسی.
اگر مانده باشد مر او را زمان
بماند به گیتی تو با او بمان.
فردوسی.
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود.
فردوسی.
– زمان بر کسی سر آمدن ؛ بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او :
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان.
فردوسی.
– زمان را بر کسی سر آوردن ؛ پایان دادن عمر او. کشتن او :
بر آنگونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بر ایشان زمان.
فردوسی.
می ترسی کآن زمان درآید
کآرند به سر زمان ما در.
خاقانی.
– زمان کسی بسر آمدن ؛ عمر او پایان یافتن. فرارسیدن مرگ :
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی به گفتار جوید هنر.
فردوسی.
– زمان کسی را سر آمدن ؛ عمر او بپایان رسیدن :
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سر آمد زمان.
فردوسی.
– زمان یافتن ؛ عمر یافتن. نمردن. فرصت زندگی بدست آوردن :
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کزمعالیش گذربان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| درنگ. توقف. مکث. سکون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان جستن ؛ توقف کردن. درنگ کردن :
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم بر جنگ ایشان زمان.
فردوسی.
برفتند با خنده و شادمان
بره برنجستند جایی زمان.
فردوسی.
چو برخیزد آواز کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
– زمان ساختن ؛ توقف کردن. مکث کردن :
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم، نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
– زمان کردن ؛ درنگ کردن. آرام گرفتن. انتظار بردن. صبر کردن. توقف کردن : باز عبدالرحمن گفت : سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان ).
اگر زمانی کنی آنجا بخدمت آمد نیست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– بی زمان ؛ بی درنگ :
بجایی توان مرد کآید زمان
بیاید زمان بی زمان، یک زمان.
فردوسی.
|| بخت و نصیب. || سرنوشت. قضا و قدر. (ناظم الاطباء). || حاکم. (تعریفات جرجانی در ذیل اصطلاحات صوفیه ص ۱۸۱).
زمان. [ زُم ْ ما ] (ع ص، اِ) صاحب منتهی الارب در ذیل «ز م م » آرد: زمان کرمان گیاه بالیده و بلند. ولی ظاهراً زمام است که تحریف شده است. رجوع به زُمّام شود.
زمان. [ زِم ْ ما ] (اِخ ) نام جد الفند زمانی و نام الفند سهل بن شیبان بن ربیعةبن زمان بن مالک بن صعب بن علی بن بکربن وائل یا زمان بن تیم اﷲبن سهل است و از ایشان است : عبداﷲ زمانی بن سعید تابعی است و اسماعیل زمانی بن عباد و محمدزمانی بن یحیی بن فیاض از محدثانند. (از منتهی الارب ). ابن مالک بن صعب. جدی است جاهلی از بنی بکربن وائل و فندالزمانی از اولاد اوست. (از اعلام زرکلی ).
زمان. [ زِم ْ ما ] (اِخ )ابن کعب بن أود. جدی است جاهلی. (از اعلام زرکلی ).

اسم فخرالزمان در فرهنگ فارسی

زمان
وقت، هنگام، روزگار، اجل ومرگ نیزگفته اند، عصر، وقت، وقت اندک یابسیار، ازمنه جمع
( اسم ) ۱ – وقت هنگام . ۲ – دور عهد . ۳ – وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی حال مستقبل است . یا زمان مفرد آنست که بی معاونت فعل دیگر صرف شود : رفتم میروم میرفتم . یا زمان مرکب آنست که به معاونت فعل دیگر ( فعل معین ) صرف شود : رفته است رفته بودم خواهم رفت .
ابن کعب بن اود جدی است جاهلی
[ورزش] ← وقت
زمان تشکیل جست
[gust formation time] [علوم جَوّ] بازۀ زمانی بین آغاز باد جَستی و بیشینۀ سرعت آب
زمان تغذیه
[intake timing] [قطعات و مجموعه های خودرو] مدت زمان باز ماندن دریچۀ هوا در موتورهای دوزمانه
زمان تقسیم
[TDMA] [مهندسی مخابرات] ← دسترسی چندگانۀ زمان تقسیم
زمان تمام قرمز
[all-red interval] [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] مدت زمانی که تمامی چراغ های یک تقاطع برای حصول اطمینان بیشتر از تخلیۀ کامل آن تقاطع قرمز باشد
زمان توالی
[offset time] [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] فاصلۀ زمانی بین روشن شدن چراغ های سبز دو تقاطع متوالی
زمان جبران
[pad time, make up time, premium time] [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] نوعی زمان مجاز بیکاری که در آن راننده حتی اگر کار نکرده باشد، حداقل دستمزد را دریافت می کند
زمان حال گسترده
[extended present] [آینده پژوهی و آینده نگری] گستره ای زمانی فراتر از برهۀ کنونی که با توجه به موضوع ممکن است یک بازۀ زمانی مشخص از گذشته تا آینده را در برگیرد متـ . حال گسترده
زمان حقیقی
آن زمانی بود که دو طرف آن مطابق حال حدوث و فنا متزمن باشد مانند بودن مردم در مدت عمر خود .
زمان خانلو
تیره از ایل نفر از ایات خمسه فارس است .
زمان خروج
[check-out time] [گردشگری و جهانگردی] آخرین مهلت تخلیۀ اتاق و تصفیۀ حساب در روز خروج مهمانان از مهمان خانه
زمان خشک شدن
[drying time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمانی که لازم است تا فیلم (film) اعمال شده به مرحلۀ مطلوب پخت، به سفتی یا غیرچسبناکی برسد
زمان خشکی تماسی
[dry to touch time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمان لازم برای خشکی تماسی
زمان خشکی سنباده خور
[مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] ← زمان سنباده خوری
زمان خشکی عمقی
[dry through time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمان لازم برای خشک شدن پوشش به صورتی که براثر فشار انگشت شست و چرخاندن نوددرجه ای آن، هیچ تغییر شکلی در پوشش مشاهده نشود
زمان خشکی کامل
[dry-hard time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمان لازم برای خشک شدن پوشش چنان که اثر ناشی از فشار زیاد انگشت شست بر آن را بتوان به راحتی با کشیدن پارچۀ نرمی از بین برد
زمان خواستن
( مصدر ) مهلت خواستن
زمان خورشیدی
[solar time] [نجوم] زمانی که براساس موقعیت خورشید در آسمان، به دو صورت زمان خورشیدی ظاهری و زمان خورشیدی متوسط، سنجیده می شود
زمان خورشیدی ظاهری
[apparent solar time] [نجوم] زمانی که براساس جابه جایی خورشید در روز سنجیده می شود؛ ازآنجاکه سرعت جابه جایی ظاهری خورشید در آسمان به دلیل انحراف محور چرخش زمین و بیضوی بودن دور زمین ثابت نیست، این زمان با زمان خورشیدی متوسط کمی اختلاف دارد
زمان خورشیدی متوسط
[mean solar time] [نجوم] زمانی که براساس سرعت متوسط جابه جایی خورشید در آسمان سنجیده می شود، به طوری که به جای خورشید، جابه جایی خورشید متوسط در نظر گرفته می شود که سرعتی ثابت دارد و برخلاف زمان خورشیدی ظاهری، نسبت به ساعت اتمی بین المللی ثابت می ماند

اسم فخرالزمان در فرهنگ معین

زمان
(زَ) [ په . ] (اِ.) ۱ – وقت، هنگام . ۲ – دور، عهد. ۳ – مدت، فصل . ۴ – مهلت . ،~ گرینویچ مرجع مقایسه ای زمان مناطق مختلف کرة زمین بر مبنای نصف النهار گرینویچ که در حمل و نقل بین المللی و پرواز هواپیماها به کار رود و ۵/۳ ساعت عقب تر از زمان در تهران اس
زمان خواستن
( ~. خا تَ) (مص ل .) مهلت خواستن .
کر زمان
(کَ) (اِمر.) آسمان، عرش، سپهر.

اسم فخرالزمان در فرهنگ فارسی عمید

زمان
۱. وقت، هنگام.
۲. روزگار، عصر.
۳. [قدیمی، مجاز] اجل، مرگ: تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴: ۲۵۰۴). &delta، کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هردو از آرامی مٲخوذ است.
* زمان خواستن: (مصدر لازم) وقت خواستن، مهلت خواستن.
* زمان دادن: (مصدر لازم) وقت دادن، مهلت دادن.
هم زمان
۱. هم روزگار، معاصر، هم دوره، هم عصر.
۲. دارای زمان یکسان.

اسم فخرالزمان در اسامی پسرانه و دخترانه

زمان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zamān) جریانی پیوسته، غیر قابل انقطاع، رونده، و بی آغاز و بی انجام که در طی آن، حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ می دهد، روزگار، زمانه فلک، وقت، هنگام، گه، گاه، (به مجاز) آسمان – جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ می دهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
زمانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zamāne) روزگار، دوره، دور، عهد، (در قدیم) مدت زندگی، عمر – روزگار، چرخ

قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز