معنی اسم سایه

سايه :    ۱- (در فيزيك) تاريكي نسبي كه به سبب جلوگيري تابش مستقيم نور در سطح يا فضا ايجاد مي‌شود در مقابلِ روشن؛ ۲- (به مجاز)، توجه، عنايت، پناه، حمايت؛ ۳- (در قديم) (به مجاز) حشمت و بزرگي.

 

 

اسم سایه در لغت نامه دهخدا

سایه.[ ی َ / ی ِ ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا ۱۶۵» و «آسیا» «مناس ۲۶۸»، هندی باستان «چهایا» (سایه )، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی » ، وخی عاریتی و دخیل «سایه » ، سریکلی «سویا» ، گیلکی «سایه » . ظل. تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ترجمه ٔ ظل و مرادف پرتو. (آنندراج ). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب ) :
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.
فردوسی.
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
فردوسی.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۶۹).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
ناصرخسرو.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنائی.
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.
انوری.
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت.
ظهیرالدین فاریابی.
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.
نظامی.
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.
مولوی.
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
ابن یمین.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای.
وحشی بافقی.
|| مجازاً بمعنی حمایت است. (آنندراج ). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان ) (غیاث ). یا قصداز محافظت کامل است. (قاموس کتاب مقدس ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
ابوشکور.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم ).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه.
فردوسی.
حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
فرخی.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن.
منوچهری.
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است.
ناصرخسرو.
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی.
ناصرخسرو.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست.
سنائی.
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاقانی.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم.
خاقانی.
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم.
سعدی (طیبات ).
|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال. شخصیت :
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم.
فرخی.
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
فرخی.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری.
فرخی.
کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.
(ویس و رامین ).
تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من.
(ویس و رامین ).
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه.
(ویس و رامین ).
ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
خاقانی.
|| عنایت. توجه :
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
فرخی.
سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
مولوی.
|| فسق و فجور. (برهان ) :
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.
سوزنی.
|| جن را نیز سایه گویند. (برهان ) (آنندراج ). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته. (آنندراج ). دیوزدگی. پری گرفتگی. ام الصبیان. (یادداشت مؤلف ). || نام دیوی است. (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است. (یادداشت مؤلف ) آسایش :
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه.
(ویس و رامین ).
|| سایه بان : و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۱۳۸).
– از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن :
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین.
خاقانی.
|| مقابل روشن در رنگ آمیزی.
(یادداشت مؤلف ). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است. (از قاموس کتاب مقدس ).naps ssalc=”thgilhgih” rid=”rtl”>l50knaps/>)_rb>- _(از سایه ٔ خود رمیدن (ترسیدن ) ؛ سخت انزوا و اعتزال گرفتن :
بعهد جوانی چنان بودمی
که از سایه ٔ خود رمان بودمی.
نزاری قهستانی.
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایه ٔ خود می هراسد.
شبستری.
– از سایه ٔ خود گریختن ؛ سخت ترسیدن :
سایه ٔ خویش همی بیند و بگریزد از او
گوید این لشکر میر است که آید بقطار.
قاآنی.
– چون سایه در دنبال کسی بودن ؛ در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن :
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من.
سعدی.
– سایه ٔ رب النعیم ؛ کنایه از خلیفةاﷲ. (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ).
– || کنایه از پادشاه. (شرفنامه ) (برهان ) (آنندراج ). السلطان ظل اﷲ. رجوع به سایه ٔ خدا شود.
– سایه ٔ سر ؛ بمجاز بمعنی شوهر است :
دوستی ّ تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایه ٔ سر است.
ناصرخسرو.
زن را سایه ٔ سری ضروری است.
– سایه گیر ؛ آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش ؛ سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب ).
– سایه ناک ؛ سایه دار:ظلیل ؛ زمین سایه ناک. (دستور الاخوان ). روزی سایه ناک.
– سایه ٔ یزدان ؛نایب اﷲ. (شرفنامه ).
– || خلیفةاﷲ. (شرفنامه ). ظل اﷲ :
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه ٔ تو شاد و تو در سایه ٔ یزدان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۲۵۶).
– || پادشاه. (شرفنامه ).
– سایه به سایه ٔ کسی رفتن ؛ او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
– سایه ٔ خود را از سر کسی برداشتن ؛ حمایت خود را از او دریغ داشتن.
– سایه ٔ شما پاینده ؛ سایه ٔ شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
– سایه ٔ کسی بر سر کسی افتادن ؛ مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن :
گرم بر سر افتد ز تو سایه ای
سپهرم بود کمترین پایه ای.
سعدی.
– سایه ٔ کسی را با تیر (شمشیر، خنجر) زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت. (آنندراج ). سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید :
جرم طغرا چیست یا رب کآن پری چون آفتاب
سایه اش راهر کجا بیند بخنجر میزند.
طغرا (از آنندراج ).
میزنی بهر رفیقان سایه ٔ مارا به تیر
این سزای مابلی میرزا بلی آقا بلی.
وحدت (از آنندراج ).
گفتم که مهر پیش رخت رنگ رفته است
هر جا که دید سایه ٔ ما را زند به تیر.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
– زیر سایه ٔ کسی بودن (قرارگرفتن ) ؛ در حمایت و توجه کسی بودن :
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش.
سعدی.
– سایه بر سر کسی افکندن ؛ عنایت و توجه بکسی کردن :
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی (بوستان ).
– سایه بر سر کسی انداختن ؛ کسی را حمایت کردن.
– از سایه ٔ خود (کسی ) ترسیدن ؛ سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن : و من آنچه کردم که از سایه ٔ وی بترسیدم و علت ترس از سایه ٔ پدر آن بود که… (تاریخ سیستان ).
و میگویند عبدالجبار از سایه ٔ خویش میترسید. (تاریخ بیهقی ).
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه ٔ خویشتن هراسانم.
مسعودسعد.
– از سایه به خورشید (آفتاب ) نگذاشتن ؛ عمر کردن.زندگی کردن :
از سایه به خورشید گرت هست امان
خورشیدرخی طلب کن وسایه ٔ گل.
حافظ.
– گرانسایه :
چو دریا نگویم گرانسایه ای.
نظامی.
– همسایه :
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه.
سعدی.
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه ٔ رایگان.
سعدی (بوستان ).
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه.
جامی.
سایه. [ ی َ ] (اِخ ) دهی است بمکه. (منتهی الارب ).
سایه. [ ی َ ] (اِخ ) وادیی است میان حرمین. (منتهی الارب ).
سایه. [ ی َ ] (اِخ ) نام وادیی است در حدود حجاز و گفته شده وادیی است ازمدینه که شامل قراء زیادی است که در آنجا نخل و موزو انار و انگور فراوان بدست آید. (معجم البلدان ).

اسم سایه در فرهنگ فارسی

سایه
سیاهی جسم انسان یاهرچیزدیگردربرابر آفتاب
( اسم ) ۱ – چون جسم کدری در برابر نور قرار گیرد منطقه تاریک پشت جسم کدر را سایه گویند . هیچیک از نقاط سایه نمیتواند از منبع روشنای کسب نور کند ظل مقابل روشن ( روشنایی ) . یا سایه این دو رنگ . حمایت زمانه و روزگار . یا سایه خدا ( ظل الله ) ۱ – خلیفه . ۲ – پادشاه . یا سایه رب ( النعیم ) . ۱ – خلیفه . ۲ – پادشاه . یا سایه رکاب . ۱ – حمایت . ۲ – تابعان متابعان . یا سایهاش سنگین است . افاده اش زیاد شده . یا سایه تان کم نشود . ۱ – ظل عالی مستدام باد ( در تعارف گویند ) . ۲ – پناه حمایت . ۳ – شبح . ۴ – جن پری ( سایه دار سایهزده ) . ۵ – فسق فجور . ۶ – درجه ای از تیرگی همجوار روشن. ۷ – انعکاس شیئی بر شئ دیگر . مقابل روشن . یا سایه و روشن . یا سایه و نور . ۱ – سایه درخت ( چه سایه و آفتاب هر دو دارد ) . ۲ – شب و روز .
نام وادی است در حدود حجاز
[ghost] [رایانه و فنّاوری اطلاعات] تصویر ناخواستۀ به جامانده از متن تایپ شده بر روی نمایشگر
[shade] [شیمی، مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] ۱٫ رنگ حاصل از اختلاط یک رنگ دانه یا رَزانۀ سیاه یا هر فام تیره با رنگ دانه یا رَزانۀ دیگر ۲٫ عمق رنگ ۳٫ یک فام مشخص یا گونه ای که تفاوتی اندک با آن دارد متـ . فام سایه
[shadow, umbra] [فیزیک- اپتیک] ناحیۀ تاریک ناشی از واقع شدن جسمی ناشفاف بین چشمۀ نور و صفحۀ تصویر
[umbra] [نجوم] ۱٫ ناحیه ای از زمین یا ماه که در هنگام گرفت در تاریکی کامل است ۲٫ ناحیۀ تیره تر و مرکزی هر لکۀ خورشیدی
سایه افکن
[gobo] [سینما و تلویزیون] نقاب یا ورقه یا پردۀ کوچکی که در نزدیکی دوربین قرار داده می شود تا با تنظیم آن از مزاحمت بازتاب های نورافکن بر روی عدسی جلوگیری کند، یا در مقابل نورافکن ها قرار می گیرد تا اَشکال متنوعی بر پس زمینه ایجاد کند
سایه افکندن
( مصدر ) توجه کردن متوجه احوال کسی گردیدن .
سایه افکنده
سایه افکنده شده
سایه انداختن
( مصدر ) ۱ – سایه افکندن . ۲ – مسافرت کردن بسمتی .
سایه انداز
سایه اندازنده
سایه این دو رنگ
کنایه از حمایت زمانه و روزگار
سایه بان
دهی است از دهستان درزو سایه بان بخش مرکزی شهرستان لار
سایه بانه
دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد
سایه برافکندن
سایه افکندن
سایه برداشتن
سایه خود را از سر کسی برداشتن
سایه برفکندن
عنایت کردن
سایه برگ
گیاهی است که چون شتر آنرا بخورد بخواب رود
سایه بریدن
لطف خود را قطع کردن
سایه پرست
( صفت ) کسی که پیوسته فسق و فجور و کارهای ناشایسته کند .
سایه پرستی
عمل سایه پرست .
سایه پرور
( صفت ) ۱ – آنکه یا آنچه در سایه پرورش یافته . ۲ – میوه ای که آنرا در سایه خشک کرده باشند . ۳ – شخص آسوده راحت طلب . ۴ – مفت خور .
سایه پروران خم
دانه های انگور که در خم جهت شراب اندازند .
سایه پرورد
( صفت ) ۱ – آنکه یا آنچه در سایه پرورش یافته . ۲ – میوه ای که آنرا در سایه خشک کرده باشند . ۳ – شخص آسوده راحت طلب . ۴ – مفت خور .
سایه پروردان خم
کنایه از دانه های انگور است که در خم بجهت شراب اندازند

اسم سایه در فرهنگ معین

سایه
(یَیا یِ) [ په . ] (اِ.) ۱ – محیط تاریکی که در اثر قرار گرفتن جسم تیره در برابر نور ایجاد می شود. ۲ – پناه، حمایت . ۳ – شبح . ،~ کسی را با تیر زدن کنایه از: سخت با او دشمن بودن . ،زیر ~ کسی بودن مورد حمایت و توجه او بودن .
سایه افکندن
( ~ . اَ کَ دَ) (مص ل .) حمایت کردن .
سایه پوش
( ~ .) (اِ.) سایبان .
سایه خشک
( ~ . خُ) (ص مر.) تنبل .
سایه آمیز
( ~ .) (ص .) مجازاً، ناخالص .
سایه روشن
( ~. رُ شَ) (اِمر.) ۱ – تاریکی، روشنی . ۲ – فضایی که بخش هایی از آن تیره یا تاریک و بخش های دیگرش روشن است . ۳ – خط ها و سایه هایی که برآمدگی ها و فرورفتگی های اشیاء و چگونگی تابش نور بر آن ها را در یک تصویر نشان دهد (نقاشی ). ۴ – زمانی که روشنایی روز ی
سایه زده
( ~ . زَ دَ) (ص مف .) جن زده .
سایه شکن
( ~ . ش کَ)(ص فا.) روشن کننده .
سایه گرفتن
( ~ . گِ رِ تَ)(مص ل .) پناه بردن .
گران سایه
( ~ . یِ) (ص مر.) کنایه از: شخص عالی مق ام .
سبک سایه
( ~ . یَ یا یِ) (ص مر.) کنایه از: زودگذر.

اسم سایه در فرهنگ فارسی عمید

سایه
سیاهی جسم انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنایی چراغ بر روی زمین یا بر چیز دیگر بیفتد.
۲. [مجاز] توجه، عنایت.
* سایه افکندن: (مصدر لازم) سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر: پدر مرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱: ۸۰)، گرچه دیوار افکند سایه دراز / بازگردد سوی او آن سایه باز (مولوی: ۴۳).
* سایه انداختن: (مصدر لازم) = * سایه افکندن
* سایه گستردن: (مصدر لازم) = * سایه افکندن
سایه افکن
آن که یا آنچه بر کسی یا بر چیزی سایه بیفکند، سایه افکننده، سایه اندازنده، سایه انداز، سایه گستر.
سایه بان
چادر یا چیز دیگر که برای جلوگیری از آفتاب برپا کنند، هرچیز که سایه بیندازد و مانع آفتاب باشد، چتر، پرده، سایه گاه.
سایه پرست
۱. آن که سایه را دوست دارد و در سایه بیاساید، آن که در سایه به سر ببرد و خوش باشد، سایه پسند.
۲. راحت طلب.
سایه پرستی
سایه دوستی، دوست داشتن سایه، در سایه به سر بردن: سایه پرستی چه کنی همچو باغ / سایه شکن باش چو نور چراغ (نظامی۱: ۷۶).
سایه پرور
۱. کسی یا چیزی که در سایه پرورش یافته باشد.
۲. میوه ای که در سایه رسیده یا آن را در سایه خشک کرده باشند.
۳. [قدیمی، مجاز] شخص آسوده و محنت نکشیده، کسی که پیوسته در ناز و نعمت به سر برده باشد: تو سایه پرور نازی چه غم از آن داری / که ما ز تابش خورشید جور سوخته ایم (سراج الدین راجی: مجمع الفرس: سایه پرور).
سایه پسند
۱. سایه دوست، سایه پرست.
۲. [مجاز] راحت طلب.
سایه پوش
= سایه بان
سایه ترس
کسی که حتی از سایۀ خود بترسد، بسیارترسو.
سایه خشک
۱. خشک شده در سایه.
۲. میوه ای که آن را در سایه خشک کرده باشند.
سایه خفت
در سایه خفته، خفته و آرمیده در سایه.
سایه خوش
۱. درخت پرشاخ وبرگ و سایه گستر.
۲. (زیست شناسی) درخت نارون.
سایه دار
آنچه دارای سایه باشد، هرچیزی که سایه بیندازد، سایه ور، سایه افکن: صولتت باد سایه دار ظفر / دولتت باد دایگان ملوک (خاقانی: ۴۷۲).
سایه رس
میوه ای که در سایه رسیده باشد.
سایه رست
۱. گیاهی که در زیر سایۀ درختان بروید و نمو کند، روییدۀ در سایه.
۲. [مجاز] ناز پرورده، به نازونعمت پرورش یافته.
سایه رو
۱. در سایه رونده.
۲. [مجاز] شب رو.
۳. [مجاز] شب زنده دار.
سایه روشن
۱. تاریکی و روشنایی، حالت میان تاریکی و روشنایی.
۲. قسمتی از تصویر یا منظره که در آن سیاهی سایه و روشنایی نور در هم آمیخته باشد.
سایه زده
۱. آن که یا آنچه سایه بر آن افتاده باشد.
۲. [قدیمی، مجاز] جن زده، کسی که آسیب دیو و پری بر او رسیده باشد: بس که زمین شد ز علم سایه دار / ماند چو سایه زدگان بی قرار (امیرخسرو: مجمع الفرس: سایه زده)
سایه شکن
آنکه نور و روشنایی بدهد و تاریکی و سایه را محو کند، روشن کننده، نور بخش.
سایه فکن
آنچه سایه بیندازد، سایه فکننده، سایه انداز، سایه دهنده، سایه گستر: درخت سایه فکن.

اسم سایه در اسامی پسرانه و دخترانه

سایه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: sāye) (در فیزیک) تاریکی نسبی که به سبب جلوگیری تابش مستقیم نور در سطح یا فضا ایجاد می شود در مقابلِ روشن، (به مجاز )، توجه، عنایت، پناه، حمایت، (در قدیم) (به مجاز) حشمت و بزرگی – تاریکی ای که به سبب جلوگیری از تابش مستقیم نور در جایی ایجاد می شود، تصویری از کسی یا چیزی که هنگام واقع شدن او یا آن در برابر نور ایجاد می شود، حمایت، پناه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز