معنی اسم سیمین‌زر

سيمين‌زر :    (سيمين= نقره‌اي + زر = طلا)، ۱- ساخته شده از نقره و طلا؛ ۲- (به مجاز) ارزشمند، گران‌بها.

 

 

اسم سیمین زر در لغت نامه دهخدا

سیمین. (ص نسبی ) نقره گین. منسوب به سیم و نقره. (ناظم الاطباء). منسوب به سیم. (آنندراج ). از سیم ساخته. یاسیم در آن بکار برده. (از: سیم، نقره + ین، پسوند نسبت ) پهلوی «سیمن » (نقره ای ) و «اسیمین » (نقره ای ). از سیم ساخته. (از حاشیه برهان چ معین ) :
بهشت آئین سرایی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه.
رودکی.
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
شاکر بخاری.
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
فردوسی.
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.
فردوسی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
مشربهای زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۹۳).
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
از فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
چو سیمین دواتش ندیده ست کس
تن مؤمنی با دل کافری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ ۲ص ۱۴۶).
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین قنقار.
منوچهری (دیوان چ ۲ دبیرسیاقی ص ۳۸).
ترا طوق سیمین درافکندغبغب
مرانیز از آن زلف طوقی برافکن.
خاقانی.
صنمهای زرین و سیمین صد پاره زیادت بود که وزن آن جز به روزگار دراز به اعتبار موازین و مغایر معلوم نگشتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۴۱۳).
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن .
سعدی.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین را خود را رنجه کرد .
سعدی.
|| سخت سپید. نقره گون. سپید به مانند سیم :
آباد بر آن سی و دو دندانک سیمین
چون بر درم خرد زده سیم سماعیل.
منجیک.
ز سیمین فغی من چون زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
شنیده بدان سرو سیمین بگفت
که خورشید را گشت ناهید جفت.
فردوسی.
ترا گر همچنان شاید بگو آن سرو سیمین را
بگو آن سرو سیمین را بگو آن ماه و پروین را.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۴۰۶).
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی بمیان پرنا.
منوچهری.
سرو سیمین قلمزن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشائید.
خاقانی.
افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام.
خاقانی.
تن سیمینش می غلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب.
نظامی.
– آهوی سیمین ؛ خوب و ظریف. خوشنما. پاکیزه روی :
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا.
غضایری.
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی درون گاو قربان نماید.
خاقانی.
– ساعد سیمین ؛ ساعد ظریف و سپید.

اسم سیمین زر در فرهنگ فارسی

سیمین
منسوب به سیم، آنچه که سفیدبرنگ نقره باشد
( صفت ) منسوب به سیم ۱ – نقره یی ساخته از سیم . یا سیمین صولجان . هلال ماه نو . یا سیمین قواره . ماه قمر . ۲ – سفید روشن . ۳ – خوب ظریف .
سیمین بدن
که تن او در سپیدی چون سیم بود
سیمین بر
سیمین تن . سیمین بدن
سیمین بنا گوش
آنکه بنا گوشش چون سیم سپید باشد
سیمین تن
سیمین بدن . آنکه بدن وی چون نقره سپید باشد .
سیمین ذقن
آنکه ذقن وی سپید باشد . کهزنخ او در سپیدی نقرهراماند .
سیمین ساق
( صفت ) کسی که دارای ساقهای سفید باشد بلورین ساق .
سیمین سیما
آنکه سیمای مانند سیم دارد . نقره گون سیما . سپید چهره .
سیمین صولجان
کنایه از هلال و ماه نو . ماه نو .
سیمین عارض
که عارض او در سپیدی چون سیم بود . سپید چهره .
سیمین عذار
( صفت ) سفید رخ زیبا روی .
سیمین عارض . سپیدگونه
سیمین فواره
کنایه از ماه است که بعربی قمر گویند و بجای فاقاف و نون هم بنظر آمده .
سیمین قواره
سیمین فواره
سیمین میان
سیمین کمر
سیمین نان
کنایه از بدر که شب چهارده باشد .
سیمین کمر
که کمر بند سیمین بر میان بندد . آنکه کمر و میان نقره دارد .
به سیمین
قسمی به یا بهره که پوست آن سفید باشد این کلمه در گفتار ریدک خوش آرزو دوبار آمده است و شعرا نیز به سیمین در اشعار آورده اند .
تشت سیمین
کنایه از ماه است ماه
تعویذ سیمین
ستاره ها
ریزه سیمین
ستاره

اسم سیمین زر در فرهنگ معین

سیمین
(ص نسب .) ۱ – نقره ای . ۲ – سفید، روشن . ۳ – خوب، ظریف .

اسم سیمین زر در فرهنگ فارسی عمید

سیمین
۱. آنچه سفید و به رنگ نقره باشد.
۲. هر چیزی که از نقره ساخته شده باشد.
سیمین بدن
= سیمتن
سیمین ساق
= سیم ساق
سیمین عذار
کسی که چهرۀ سفید و زیبا دارد، زیباروی.
سیمین غبغب
کسی که غبغب سفید مانند نقره دارد.

اسم سیمین زر در اسامی پسرانه و دخترانه

سیمین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: simin) (سیم = نقره + ین (پسوند نسبت) )، ساخته شده از نقره، نقره ای رنگ، سفید و درخشان، (به مجاز) زیبا – ساخته شده از نقره، نقره ای
سیمین تن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: سیم تن
سیمینه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: simine) (در قدیم) (= سیمین )، سیمین – سیمین

 

اسم سیمین زر در لغت نامه دهخدا

زر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی ذهب نامند. (ناظم الاطباء). «زر» و «زر» (طلا) فارسی، مانند «زرین » و «زرین » طلائی هر دو وجه آمده. پارسی باستان «زرنه » ، اوستا «زره نه » و «زرنه اینه » و «زره نئنه » ، پهلوی «زر» «زرین » ،هندی باستان «هری » ، کردی «زر» و «زیر» ، افغانی و استی «زرینه « » سوغ » و «سیزغارین » (طلا، طلائی )، بلوچی «زر» ، سغدی «سیرن » ،ختنی «زیرر» …، اورامانی «زره » … (حاشیه ٔ برهان چ معین ). فلزی است گرانبها به رنگ زرد و درخشان قابل تورق که برای ساختن سکه ها و زیور و غیره بکار رود ودر ۱۱۰۰ درجه ذوب گردد. طلا. ذهب. (فرهنگ فارسی معین ). قدرت تورق این فلز فراوان است و تا یک هزارم میلیمتر میرسد. وزن مخصوص آن /۲۶ و نقطه ٔ ذوب آن ۱۰۶۳ درجه ٔ سانتیگراد است. از هدایت کنندگان خوب حرارت و الکتریسیته است در مقابل هوا و در میان آب زنگ نمی زند و در میان اسیدها فقط در محلول مخلوطی از اسید نیتریک و اسید کلوریدریک که بنام تیزآب سلطانی معروف است، حل میشود. این فلز، غالباًدر خاک و بحالت خالص و مخلوط با مواد دیگر کشف و استخراج می شود و مهمترین معادن این فلز در روی زمین به ترتیب در آفریقای جنوب شرقی، روسیه، استرالیا، کالیفرنیای آمریکا، برزیل، شیلی، پرو و مکزیک یافت شده است… (از لاروس ). مرحوم دهخدا در نمودار ساختن وزن مخصوص این فلز و مقایسه ٔ آن با سایر فلزات آرد: اگر قالبی را از زر مذاب بینبارند و زر آن را وزن کنند، وزن صد باشد. همان قالب را چون به زیبق پر کنند هفتادویکی (۷۱) و سرب پنجاه ونه (۵۹) و رصاص (قلع) سی وهشت (۳۸) و سیم پنجاه وچهار (۵۴) آهن چهل (۴۰) مس چهل وپنج (۴۵) صفر (روی ) چهل وشش (۴۶) – (انتهی ) :
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دخ.
شاکری بخاری.
گرچه زرد است همچو زر، پشیز
یا سپید است همچو سیم، ارزیز.
لبیبی.
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجه ز بهر نثار…
چو از جامه ٔ خز و چینی حریر
ز زر و زبرجد یکی آبگیر…
به مریم فرستاد چندین گهر
یکی نغز طاووس کرده بزر.
فردوسی.
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید
همی برفزودی بر آن چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز.
فردوسی.
کوه غزنی ز پی خسرو زرزاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.
فرخی.
تا او به امارت بنشست از پی گنجش
هر روزه به کوه از زر بفزاید کانی.
فرخی.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
نه هر آن چیز که او زرد بود زر باشد
نشود زر اگرچند شود زرد زریر.
ناصرخسرو.
مریخ زاید آهن بدخو را
وز آفتاب گفت که زاید زر.
ناصرخسرو.
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش بود زری کآن با غش و بار است.
ناصرخسرو.
زر ز معدن سرخ روی آمد برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد.
سنائی.
دوستی فاضل از آن وی تخته ٔ زر در دست داشت. (کلیله و دمنه ).
بسا هر زری را عیاری است اما
محک داند آن و ترازو شناسد.
خاقانی.
دمی خاکپایی ترا مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی.
خاقانی.
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند.
خاقانی.
زر اگر جائی به غایت درخور است
هم برای قفل فرج استر است.
عطار.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید برون
در همه سنگی نباشد زر و سیم.
سعدی (گلستان ).
چه خوش گفت شیدای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن به زر.
سعدی (بوستان ).
زر آن زمان عزیزتر آیدکه ناقدی
بگدازدش به بوته و بگذاردش به قال.
قاآنی.
|| زرین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
باز در زلف بنفشه حرکات افگندند
دهن زر خجسته به عبیر آگندند.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
|| ذهب و گاهی دینار که زر مسکوک است. دینار. سکه ٔ زرین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بشوی نرم هم به زر و درم
چون به زین و لگام، تند ستاغ.
شهید بلخی.
فزون زآنکه بخشی به زائر تو زر
نه ساوه نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
اگر زر خواهی ز من یا درم
فرازآورم من به نوک قلم.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص ۲۹۳).
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آبداده یمانی.
دقیقی.
به شاهی بر او آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
همه زر و گوهر برآمیختند
به تخت سپهبد فروریختند.
فردوسی.
بسی زر و گوهر برافشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای.
طیان.
بکاوید کالاش را سربسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زآن است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه
نه سیم داد و نه زر و نه زین نه زین افزار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۸۰).
گاه صراف است و گه بزاز وهرگز کس ندید
رایگان زر، صیرفی و رایگان دیبا بزاز.
منوچهری.
جمله گریختگان بازآمدند… بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۱۱).
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زر و درّ و مرجان را.
ناصرخسرو.
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج زر سپری دنب مار گیر.
سنائی.
شاهدان راگر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی.
خاقانی.
زر داند ساخت کار من آری
کار همه کس به زر چو زر گردد.
خاقانی.
هدیه ٔ پای تو زر بایستی
رشوه ٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی.
خاقانی.
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست بسی داشتمی.
خاقانی.
کز سخن تازه و زر کهن
گوی چه به ؟ گفت سخن به سخن.
نظامی.
هرکه را زر در ترازوست، زور دربازوست. (گلستان ).
|| مطلق نقد خواه سیم باشد خواه طلا و مس و مانند آن وبدین معنی مرادف پل بود که پول مشبع آن است. غایتش زر سرخ و سفید و پل سیاه و سفید مستعمل است و پل سرخ مسموع نیست و نقدینه و مس را زر سیاه گویند. (آنندراج ). نقود. (ناظم الاطباء). گاهی بر نقره و سیم و روپیه و نقود نیز اطلاق کنند. (غیاث اللغات ). پول. نقد. وجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دولت و ثروت. (ناظم الاطباء) :
زر و بز هر دو نباشد، مثل عام است این
یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم.
ناصرخسرو (دیوان ص ۳۰۰).
مده زر بی گرو گر پادشاهی
که دشمن گرددت، گر بازخواهی.
ناصرخسرو (دیوان ص ۳۰۰).
زر نداری ترا که باشد امیر
خر نداری چه ترسی از خرگیر.
سنائی.
لیک بی زر نتوان یافت به بغداد مراد
پری دجله به بغداد زرم بایستی.
خاقانی.
زر به بهای می جوینه مکن کم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
شنیدم ز پیران دینارسنج
که زر، زر کشد در جهان گنج، گنج.
نظامی.
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.
نظامی.
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است.
(گلستان ).
بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نئی.
سعدی.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی.
زر ز من خواهد آن ماه ندارم لیکن
تن بی زور و رخ زرد و دل زارم هست.
اوحدی.
بی زری کرد بمن آنچه به قارون زر کرد.
صائب.
ز جمعمال ندانم نشاط ممسک چیست
که همچو کیسه، زر از بهر دیگری دارد.
وحید قزوینی.
کردند داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچو زر قمار سفید و سیاه و سرخ.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
– بزر؛ زرین. ساخته از زر :
به مریم فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده بزر.
فردوسی.
ایستادن ملکان را به در خانه ٔ او
به ز آسایش و آرامش بر تخت بزر.
فروخن.
– || زربفت در صفت جامه : صد بار جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۹۶). و بیاراستند به چند گونه جامه های بزر و بسیار جواهر. (تاریخ بیهقی ).
– بزر نوشتن سخنی ؛ کنایه از جامع بودن آن. کنایه از کمال آن :
جوابی که باید نوشتن بزر.
سعدی (بوستان ).
– پرزر ؛ در صفت جامه بمعنی بزر.زربفت :
ز مفرشها که پر دیبا و زر بود
زصد بگذر که پانصد بیشتر بود.
همه پر زر و دیباهای چینی
کز آنسان در جهان اکنون نبینی.
نظامی (خسرو و شیرین چ ادیب ص ۳۸۵).
– زر اصل ؛ زر خالص. (ناظم الاطباء).
– || مبلغ اصلی و مایه. (ناظم الاطباء).
– زر بر سکه رساندن ؛ زر بر سکه زدن. مسکوک ساختن. (آنندراج ) :
از چرخ به هیچ است تسلی دل واله
بر سکه رساندیم زر مختصری را.
واله هروی (از آنندراج ).
چو بر سکه ٔ شاه زر می زنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی.
نظامی (ایضاً).
– زر به آتش زدن ؛ کنایه از سوختن زر و تلف کردن آن. (آنندراج ) :
کار تو نیست عشق، نگهدار دین و دل
زر را به آتش از هوس کیمیا مزن.
نعمت خان علی (از آنندراج ).
– زر بهبهانی ؛ نوعی زر قلب. (آنندراج ).
– زربه زینت ده ؛ که زر را به زینت دهد. که زر راوسیله ٔ زینت و جلال قرار دهد. که زر را بهر آرایش خواهد :
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصر اندای.
سعدی.
– زر به سنگ سیاه کشیدن ؛ کنایه از عیار گرفتن. (آنندراج ) :
مرا به غیر برابر کنی و معذوری
بلی کشند زر سرخ را به سنگ سیاه.
باقر کاشی (از آنندراج ).
– زر به کان یا به معدن بردن، نظیر : زیره به کرمان بردن است :
حدیث جان بر جانان همین مثل دارد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری.
سعدی.
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی، زر به معدن میبری.
سعدی.
– زر به نام کسی زدن ؛ بمعنی مسکوک ساختن به نام آن شخص. زر به نام کسی ساختن. (آنندراج ) :
تا عشق دوست بردل من گشت پادشاه
بر رخ به نام او همه شب زر همی زنم.
امیر معزی (از آنندراج ).
سکه ٔ مردان نداری معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن.
صائب (ایضاً).
– زر به نام کسی ساختن ؛ زر به نام کسی زدن. (آنندراج ). رجوع به ترکیب بعد شود.
– زر بی آمیغ ؛ زر بی غش. زر بی غل. زر خالص. زر پاک عیار. رجوع به زر پاک عیار شود.
– زر پاک عیار ؛ زر خالص و ویژه. (آنندراج ). زر بی آمیغ. زر بی غش.
– زر پخته ؛ زر گدازیافته. (بهار عجم ) (آنندراج ). در شواهد زیر به معنی زر مرغوب و یا زر بی غش و خالص آمده است :
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام.
سوزنی.
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زرپخته شود گر نهی بر آهن گام.
سوزنی.
تدبیر ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست.
سوزنی.
بدان بد هر آن بدنمائی که هست
که آن نیز نیکوست جایی که هست
سیه مار کز کفچه شد زهرسنج
زر پخته هم بخشد ازدیگ گنج
همان زهر کو دشمن جان بود
بسی دردها را که درمان بود.
امیرخسرو.
باغ مجلس بین و مرجان شاخ و زر پخته بار
سبزه زارش از زمردهای ریحانی نگر.
امیرخسرو (از بهار عجم ).
– زر تازه ؛ زری که به تازگی سکه زده باشند و آن را تازه سکه و بهندی سکه ٔ حالی گویند. (آنندراج ) :
گل به قیمت، دل صد پاره دهد روی ترا
به زر تازه خرد ماه نوابروی ترا.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
– زر تر ؛ زر پاک. زر بی غش. زر ناب. زر تازه :
جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن
سخن تر چه کنم زر ترم بایستی.
خاقانی.
گل ز باغ رخت آنکس چیند
که چو گل زرترش در دهن است.
خاقانی.
– زر تمام عیار؛ زر کامل. زر خشک. (مجموعه ٔ مترادفات ). زر خالص. زر تلی. (آنندراج ).
– زر توقیفی ؛ زری که پنهان خیرات کنند. (آنندراج ) :
موفق گشته ای از خاک راهش از جبین ساقی
زر توقیفی من خوش عیار کاملی دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
– زر جایز؛ زر جایزه. (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید) :
در ادا کردن زر جایز
وامدار منست روئین دز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص ۳۶۵).
– زر جعفری ؛ زر خالص که جعفر برمکی سکه زدن آن فرمود. (فرهنگ رشیدی ). زر خالص است و به جعفر برمکی نسبت دهند. (انجمن آرا). نوعی از زر خالص. (ناظم الاطباء). طلای خالص بود منسوب به جعفر نامی که کیمیاگر بوده است و بعضی گویند پیش از جعفر برمکی زر قلب سکه می کردند، چون او وزیر شد حکم فرمود که طلا را خالص کردند و سکه زدند و به او منسوب شد. (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مسکوک زر منسوب به جعفر برمکی. درست جعفری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری
زآن کس که رکن خانه دین خواند جعفرش.
خاقانی.
گر همه زر جعفری دارم
مرد بی توشه برنگیرد کام.
سعدی.
مر زبان را داد صد افسونگری
وآنچه کان را داد زر جعفری.
مولوی.
ای که در روتان نشان مهتریست
فرّتان خوشتر ز زر جعفریست.
مولوی.
باز صادق که بود در همه کار
چون زر جعفری تمام عیار.
؟ (از حبیب السیر چ ۲ ج ۳ جزء۳ ص ۴۰۶).
– زر خالص ؛ زر بی غش و بی بار و زر اعلا. (ناظم الاطباء). زر تلی. زر تمام عیار. (آنندراج ). زر عیار. زر پاک. (مجموعه ٔ مترادفات ) :
ز آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نیست، اندروی چه سوزد.
شبستری.
– زر خوردن ؛ کنایه از زر گرفتن. (از آنندراج ) :
باقر که ننگ مفلسی اش کرد زردرو
گر زردروست هست ولی زر جعفری
شکر خدا که بی طمع است از تمام خلق
هرگز زری نخورده به عنوان شاعری.
باقر کاشی (از آنندراج ).
– زر دست افشار ؛ یعنی دست افشارده. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). طلای دست افشار مشهور است که خسرو پرویز داشت و مانند موم نرم می شد و هر صورتی که از آن می خواست، می ساخت. گویند اهل عمل آن را به این مرتبه رسانیده بودند. (برهان ) (آنندراج ). نوعی از زر بیش قیمت که خسروپرویز داشت… و در سراج نوشته که بعضی گویند که به کیمیا نرم کرده بود. (غیاث اللغات ). طلای خالص که مانند موم نرم باشد وبتوان آنرا با دست به هر شکلی که خواسته باشند، متشکل نمود. گویند چنین زری در خزانه ٔ خسروپرویز بود. (ناظم الاطباء). و بجای آن سیم دست افشار نیز آمده… ودست افشار بر یاقوت نیز اطلاق کرده اند… (آنندراج ) :
ز دست افشار زرین بس خمش شو
بیا این سیم دست افشار بشنو .
جامی (از آنندراج ).
رجوع به زرمشت افشار و دست افشار شود.
– زرده پنجی ؛ زری باشد قلب و ناسره که نصف آن طلای خالص است و نصف دیگر مس و امثال آن. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). زر پستی که نصف آن بار باشد. (ناظم الاطباء) :
مثل است این که در سخن سنجی
دهدهی زر دهم نه ده پنجی.
نظامی (از آنندراج ).
– زر دهدهی ؛ زر خالص سره ٔ تمام عیار باشد. (برهان ). طلایی که هیچ بار نداشته باشد. (ناظم الاطباء). زر خالص تمام عیار. (غیاث اللغات ). زر جعفری یعنی زر خالص و همچنین زر شش سری… (فرهنگ رشیدی ). بمعنی زر خالص. سکه ٔ تمام عیار. آن را شش سری نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). زر خالص. طلای تمام عیار. (فرهنگ فارسی معین ) :
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زردهدهی.
منوچهری.
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از ده دهی.
مولوی.
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خائن چون امانت می نهی.
مولوی.
رجوع به زر شش سری شود.
– زر ده ششی ؛ زری که از ده حصه چهار حصه ٔ آن غل و غش باشد و شش حصه ٔ دیگر طلای خالص. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
– زر ده مهی ؛ بهتر از زر دهدهی تمام عیار است. (برهان ). زر اعلا. (ناظم الاطباء). زری بود بهتر از دهدهی تمام عیار کذا فی البرهان و از ترتیب ده پنجی و غیره مستفاد می شود که زر ده مهی به میم ظاهراً تحریف است در لفظ و سهو در معنی و صحیح ده نهی به نون بمعنی زری که نه حصه ٔ زر خالص و یک حصه مس داشته باشد… (بهار عجم ) (آنندراج ). بمعنی زر خالص و این زری را گویند که عیار آن به یک مرتبه از زر دهدهی کمتر باشد یعنی نه حصه طلای خالص و یک حصه غش داخل باشد. (غیاث اللغات ). رجوع به زر ده نهی شود.
– زر ده نهی ؛ زری را گویند که عیار آن بیک مرتبه از دهدهی کمتر باشد، یعنی نه حصه طلای خالص و یک حصه غش داخل داشته باشد. (برهان ). تحقیق این لفظ در زر ده مهی گذشت. (آنندراج ). زری که نه حصه ٔ آن طلای خالص باشد و یک حصه ٔ آن مس و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین ). (از ناظم الاطباء). رجوع به زرد ده مهی شود.
– زر ده هشتی ؛ زری باشد که عیار آن به دو مرتبه از دهدهی کمتر است. یعنی هشت حصه ٔ آن طلای خالص باشد و دو حصه ٔ دیگر مس وامثال آن. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین )(از ناظم الاطباء).
– زر ده هفتی ؛ زری باشد که از ده حصه طلای خالص سه حصه مس داشته باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء).
– زر رکنی ؛ زری بود خالص و منسوب به رکنی نامی که کیمیاگر بوده است. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). زر خالص که رکنی کیمیاگر می ساخت. (فرهنگ رشیدی ). زر خالص منسوب به رکن که کیمیاگر بوده. (غیاث اللغات ). زر خالص. (ناظم الاطباء). سکه ٔ طلای خالص منسوب به رکن الدوله ٔ دیلمی. (فرهنگ فارسی معین ) :
یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری
زآن کس که رکن خانه ٔ دین خواند جعفرش.
خاقانی.
– || مسکوک طلای گوشه دار. (فرهنگ فارسی معین ).
– زر روکش ؛ نوعی از زرقلب. (آنندراج ). رجوع به زر رومال شود.
– زر رومال ؛ زر روکش را گویند و آن زری باشد که درون آن مس و بیرون آن تنگه ٔ طلا یا نقره که بر روی مس پوشیده باشند. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ): مطلا؛ یعنی جسمی که درون آن مس و نقره و جز آن بود و پرده ٔ بسیار تنک و نازکی از زر بروی آن کشیده باشند. (ناظم الاطباء).
– زر رومی ؛ نوعی از زر خالص. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
آن زر رومی که به سنگ دمشق
راست برآید به ترازوی عشق.
نظامی.
– زر رومی سرخ سپهر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ).
– زر روی ؛ کنایه از آفتاب. (آنندراج ).
– زر زده ؛ طلای از حدیده گذشته. آراسته :
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا.
منوچهری.
بی سکه ٔ شاه آمد، زآن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن.
سیدحسن غزنوی.
– زر ساده ؛ طلائی باشد که آن را نو از کان برآورده باشند. (برهان ) (آنندراج ) (ازبهار عجم ). کنایه از طلاست که از کان بیرون آمده باشد. (انجمن آرا).
– زر سارا ؛ زر خالص. (بهار عجم ) (آنندراج ).
– زر ساو ؛ زر خالص تمام عیار را گویند که ریزه و کوچک باشد همچو بیستی و پاره و امثال آن. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ). زرخالص تمام عیار را گویند… (انجمن آرا) (آنندراج ) :
باد راکیمیای سوده که داد
که از او زر ساو گشت گیاه.
فرخی.
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو.
مولوی.
– || براده ٔ زرگری را نیز گفته اند… (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ). بعضی بمعنی خرده ٔ زر که سوهان کرده باشند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). زر ساوه. سونش وبراده ٔ طلا. (ناظم الاطباء).
– || بعضی گفته اند که در نخشب معدنی بوده زر ساو برمی آمده، چنانکه فردوسی گفته :
به پایان شب چون بخواند چکاو
زمین زردگون گردد اززر ساو.
و آن را زر ساوه نیز گویند… (انجمن آرا) (آنندراج ).و رجوع به ترکیب زر ساوه شود.
– زر ساوه ؛ زر سرخ خرده باشد چون گاورسه. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص ۱۷۲). براده و سونش طلا و نقره باشد و زر ریزه و خرده و شکسته را نیز گویند. (برهان ).زری که مانند ارزن خرد و سرخ رنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین ). یعنی خورده ٔ زر که به سوهان کردن ریخته باشد، و زرگران سهاله گویند. (فرهنگ رشیدی ) :
چو زر ساوه چکان ایژک از او لیکن چو بنشستی
شدی زر ساوه چون سیمین پشیزه غیبه ٔ جوشن.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
باد را کیمیای زر که داد
که از او زر ساوه گشت گیا.
فرخی (بنقل لغت فرس ).
رجوع به ترکیب قبل شود.
– زر سرخ ؛ طلا و اشرفی. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). زر مسکوک و اشرفی. (ناظم الاطباء) :
خموش حافظ وین نکته های چون زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صراف است.
حافظ.
و کسورات زر سرخ طلا دویست و چهار هزارو ششصد و شصت و نه دینار و نیم دینار و نیم دانگ…. (تاریخ قم ص ۱۲۵).
– || طلا و زر سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). طلای احمر. (فرهنگ فارسی معین ) :
نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلا کرد برون سو.
منوچهری.
– زر سرخ سپهر ؛ زردکف، زردمی، زرگرچرخ، زرین زنخ، زرین کاسه و زرین کلاه کنایه از آفتاب باشد. (آنندراج ).
– زر سفید ؛ سیم و روپیه . (غیاث اللغات ). نقره و نقره ٔ مسکوک مانند قران . (ناظم الاطباء). رجوع به تذکرة الملوک چ ۴ ص ۳۴ شود.
– زر شاو ؛ بمعنی زر خالص. (غیاث اللغات ).
– زر شش سری ؛ زر خالص تمام عیار را گویند. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زر خالص. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ). زر دهدهی. (فرهنگ رشیدی ). سکه ٔ تمام عیار. زر دهدهی را زر شش سری گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت بهر دریچه ای اقچه ٔ زر شش سری.
(خاقانی چ سجادی ص ۴۱۹).
آن می و جام بین بهم، گوئی دست شعبده
کرده ز سیم دهدهی صره ٔ زر شش سری.
خاقانی.
تن بشکن نُه دریئی گو مباش
زر بفکن شش سریئی گو مباش.
نظامی (مخزن الاسرار ص ۱۳۸).
– || در سراج اللغات نوشته که زر شش سری بمعنی زر خالص در ایام سابق بتی از جای برآمده بودکه شش سر داشت و همه جسم آن طلای خالص پس آنرا شکسته، مسکوک ساختند. (غیاث اللغات ).
– || در شرح خاقانی نوشته که اشرفی مسدس شکل، یعنی قرص آن شش پهلو باشد. (غیاث اللغات ).
– زر شکسته ؛ زر کم عیار. (آنندراج ).
رواج ساختگیهای روزگار نداشت
زر شکسته ٔ دل بیش از این عیار نداشت.
جلال اسیر (از آنندراج ).
– زر صامت ؛ زر خاموش که همین طلا و نقره باشدو صامت مقابل ناطق، چنانکه مال صامت، زر و نقره است. و مال ناطق، غلام و کنیز و اسب و فیل. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
– زر صرف ؛ زر خالص. (فرهنگ فارسی معین ).
– زر طلا ؛ زر خالص. (آنندراج ). زر نرم اعلا که در تذهیب و طلاکاری بکار می برند. (ناظم الاطباء). زر طلی. از: زر (فارسی )، بمعنی ذهب (فلز معروف ) یا طلا مخفف طلاء (عربی ) بمعنی مذهب، مطلاکننده ؛ زراندای. و طلی نیز همان طلا است. در عربی طلی، بمعنی زرورق آمده ، زر خالص که برای اندودن و طلا کردن مس و چیزهای دیگر بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زر طلی. (فرهنگ فارسی معین ) :
شمس گردون بگسترد به طلوع
بر زمین از زر طلا مفروش.
سوزنی.
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلا از ورق آفتاب.
نظامی.
– زر طلی ؛ زر خالص. (ناظم الاطباء). زر طلا :
وجود مردم دانا مثال زر طلی است
بهر کجا که رود قدر و قیمتش دانند.
سعدی.
آتش چو با عیار تو در نیستان فتد
پیدا شود ز زر طلی لعل آبدار.
سیف اسفرنگ.
رجوع به ترکیب قبل شود.
– زر عیار ؛ مرادف زر طلا. (آنندراج ). طلای خالص. (فرهنگ فارسی معین ) :
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید به خلق زر عیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
ز حجت شنو حجت ای منطقی
ز هر عیب صافی چو زر عیار.
ناصرخسرو.
آنگه بمثل سفال بودم
و اکنون به یقین زرعیارم.
ناصرخسرو.
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است.
ناصرخسرو.
جانم به خاک درگه تو شاد چون شده ست
گر خاک درگه تو چو زر عیار نیست.
امیر معزی (از آنندراج ).
– زر قلب ؛ زر مسکوک ناسره. (ناظم الاطباء). سکه یا طلائی که آن را بصورت ذهب ساخته باشند فریب مردم را.
– زر کانی ؛ زری که نو از کان برآورده باشند. (آنندراج ) :
دو چیز است کو را به بند اندرآرد
یکی تیغ هندی یکی زر کانی .
دقیقی.
اگر نیستی کوه غزنی توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
– زر کامل عیار ؛ زر خالص. (آنندراج ).
– زر مذاب ؛ زر گداخته. (ناظم الاطباء).
– زر مسکوک ؛ پول طلا. (ناظم الاطباء).
– زر مشت افشار ؛ زری بود که چون کسری ̍ بدست بیفشردی نرم شدی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۱۵۹). همان طلای دست افشار است که در خزانه ٔ پرویز بود و مانند موم نرم میشد، چنانکه هر صورتی که می خواستند از آن می ساختند. گویند اهل صنعت اکسیر آن را به این مرتبه رسانیده بودند. (برهان ). گویند که قدری زر بوده در خزانه ٔ خسروپرویز مانند موم نرم، که هر صورتی از آن خواستندی بی آتش [ ساختندی ]. (از جهانگیری ). پارچه ٔ طلائی که پرویز داشت و چون موم نرم بود، از آن هرچه خواستی بساختی. (فرهنگ رشیدی ). گویند پارچه ای زر بوده که پرویز آن را داشته و مانند موم نرم بوده و آنرا دست افشار نیز می گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
با درفش کاویان و طاقدیس
زر مشت افشار و شاهانه کمر.
رودکی (از لغت فرس اسدی ص ۱۵۹).
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سرای تیز مشت افشار شد.
سوزنی (از جهانگیری ).
رجوع به زر دست افشار شود.
– زر مصر ؛ زر خالص در ملک مغرب کانی است که زر بهتر از آن حاصل نمیشود. چون مصربه ملک مغرب قرب دارد بیشتر از مغرب به مصر فروخته میشود، لهذا زر مذکور را به مصر نسبت کنند و بعضی نوشته اند که زر مصر عبارت از زر مسکوک مصر است که خوش وضع باشد. (غیاث اللغات ). رجوع به ترکیب بعد شود.
– زر مصری ؛ زر خالص. (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). زر خالص تمام عیار. (ناظم الاطباء). زر شش سری. (مجموعه ٔ مترادفات ) :
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن.
نظامی.
زر مصری در اوهزار درست
زآن کهن سکه ها که بود نخست.
نظامی.
– زر مغربی ؛ کنایه از زر خالص باشد. (برهان ). زر خالص، چه در ملک مغرب کانی است که از آنجا زر بهتر حاصل می شود. (غیاث اللغات ). زر خالص. (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). طلای منسوب به ممالک مغرب (شمال آفریقا) و کنایه از زر خالص. (از فرهنگ فارسی معین ) :
کس فرستاد سوی مغرب شاه
بازر مغربی و افسر و گاه.
نظامی.
– || کنایه از آفتاب هم هست. (برهان ). آفتاب. خورشید. (فرهنگ فارسی معین ). نیراعظم. (فرهنگ رشیدی ). آفتاب. (ناظم الاطباء).
– زر مغشوش ؛ زر ناخالص. طلای غش دار :
بادیه بوته ست ما چون زر مغشوشیم راست
چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شدیم.
سنائی.
رجوع به تذکرة الملوک چ ۲ ص ۳۳ شود.
– زر ناب ؛طلای خالص. طلای بی غش :
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درهای خوشاب
وآن نقاب عقیق رنگ ترا
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب.
ناصرخسرو (دیوان ص ۳۳).
– || کنایه از رنگ زرد. صورتی چون زر که بغایت زرد و نزارباشد :
گل سرخ رویم نگر، زر ناب
فرورفت چون زرد شد آفتاب.
سعدی (بوستان ).
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم.
سعدی (دیوان چ مصفا ص ۵۱۸).
– زر ناخنی ؛ زری را گویند بغایت خالص که چون ناخن بر آن نهاده زور کنند، فرورود. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) :
دیده را از سیل خون افکنده ام در ناخنه
بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بشخودمی.
خاقانی.
از ناخن و زر چهره برنایدکار
کز توهمه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۷۲۰).
– زر نثار ؛ زری که در عید یا عروسی یا دیگر مراسم در میان مردم می افشاندند. سکه های طلای افشانده و پراکنده :
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی سپراست.
خاقانی.
رجوع به نثار شود.
– زر نرگس ؛ به اضافت تشبیهی و به اعتبار زردی و سفیدی رگهای آن. (بهار عجم ) (آنندراج ).
– زر نشابوری ؛ در دو شاهد زیر ظاهراً نوعی از طلای بی آمیغ و پاک بوده است : زر نشابوری، هزارهزار دینار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۶۸).
اطلس رومی عبا، زر نشابوری سرب
درعمانی شبه یاقوت رمانی جمست.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زر و زور ؛ ثروت و قدرت. ثروت. تمول. پول و توانایی :
می گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا زیر و زار کرد.
خاقانی.
رجوع به زور شود.
– زر و زیور ؛ تجمل. طلا و سنگهای گرانبها که بر سر و دست و سینه و گردن آویزند تجمل و زینت را. آنچه از طلا و احجار کریمه که آرایش و زینت را بکار آید :
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و قصر
مدام درطلب جوهر و زر و زیور.
ناصرخسرو.
از او کم و زو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زر و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
گویی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری
یا به خضاب و سرمه ای یابه عبیر و عنبری.
سعدی (دیوان چ مصفا ص ۵۹۰).
– زر و سیم ؛ طلا ونقره. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
– || دینار و درهم. (فرهنگ فارسی معین ). پول و ثروت : زر و سیم و آنچه آورده بودند همه را نسخت کرده پیش سلطان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۸۱). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سودنداشت. (تاریخ بیهقی ).
گر تمتع نباشد از زر و سیم
چه زر و سیم و چه سفال و حجر.
ابن یمین.
– غلام زر ؛ غلام به زر خریده. زرخرید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کدام شمس بود، شمس زرگر آنکه بود
غلام زر بر او شمس آسمان بلند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
– امثال :
زر ازمعدن به کان کندن برآید، نظیر: مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. رجوع به امثال و حکم دهخدا (از تو حرکت…) شود.
زر بر سر پولاد نهی نرم شود.(آنندراج )؛ کنایه از آن است که زر قویترین راه حل مشکلات است و سخت ترین کسان را تسلیم می سازد. رجوع به ای زر تو خدا… در امثال و حکم دهخدا شود.
زر به جهنم برد، نظیر: زر به کشتن دهد. کنایه از پایان زشت حرص و گردآوری زر و مال است.
زر پاک از محک نمی ترسد، نظیر: زر پاک از محک چه دارد باک. زر خالص است و باک نمی دارد از محک… (امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۳).
زر پیش زر می رود. (آنندراج )، نظیر: روغن روی روغن می رود، بلغور خشک ماند.
زر زر کشد. (امثال و حکم دهخدا)؛ کنایه از آن است که مال و ثروت بیشتر نصیب ثروتمندان می شود.
زر دادن و دردسر خریدن ، نظیر: تره خریدم قاتق نانم بشود قاتل جانم شد. (از امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۵).
زر، دوست بسیار دارد، نظیر: زر بر سر پولاد نهی…
زر را دشمن گیر تا مردمان ترا دوست گیرند. (از امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۴).
زر را دوست بسیار است و زردار را دشمن بسیار. (از امثال و حکم ج ۲ ص ۹۰۵).
زر سفید «؟» برای روز سیاه است ، نظیر: پول سفید برای روز سیاه خوب است. (از امثال و حکم ج ۲ ص ۹۰۵).
زر فکندن و پشیز گرفتن ، نظیر: خر دادن و خیار ستدن. کلند به امید سوزن گم کردن. ده فروختن و در دیه دیگری کدخدا شدن. (از امثال و حکم ج ۲ ص ۹۰۵).
زر کار کند مرد لاف زند. (آنندراج ). رجوع به ای زر تو خدا… در امثال و حکم دهخدا شود.
زر محک مردم بدگوهر است .
امیرخسرو (از امثال وحکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۵).
زر و فرج استر، گویا در قدیم این عضو استر را قفل زرین می زده اند و شعرا چون تعبیری، مثلی مکرر بدان تمثل کرده اند :
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقه ٔ معلوم استرکرده اند.
سنائی.
با قفل زر است فرج استر
با مهره ٔ لعل گردن خر.
خاقانی (از امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۶).
زر هرچه که بیشتر بلا بیش ، نظیر: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
زری که پاک شد از امتحان چه غم دارد، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است یا زر پاک از محک…
|| توسعاً قیمت. بها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وآن زر از تو بازخواهد آنک تا اکنون از او
چو غری خوردی همی و طایفی و لیولنگ.
غمناک (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص ۱۱۱).
|| مردم پیر فرتوت را نیز گفته اند عموماً خواه مرد باشد و خواه زن. (برهان ) (از غیاث اللغات ). پیر کهن گشته. (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص ۱۱۴) (از اوبهی ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از جهانگیری ). پیرمرد و پیرزن. (ناظم الاطباء). مرد پیر فرتوت را نیز گفته اند. (آنندراج ). پیر. (فرهنگ رشیدی ). هندی باستان «جرنت » ، ارمنی «چر» (پیرمرد)، استی «زرند» (پیر)… (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
همی نوبهار آید و تیر ماه
جهان گاه برنا شود گاه زر .
دقیقی.
تا که گیتی ز گردش خورشید
گاه باشدجوان و گاهی زر
رستم عدل زال سان بادا
بنده ٔدرگه تو از پی زر.
شمس فخری (از جهانگیری ).
|| پیر سفیدموی سرخ رنگ را گویند خصوصاً و پدر رستم را از این جهت زال زر گفتندی که با رنگ سرخ و موی سپید از مادر متولد شده بود. (برهان ). لقب زال بوده بهمین مناسبت که بسبب سپیدی مو، پیر مینموده. (آنندراج ). پدر رستم را زال زر از آن گفتند که از مادر سپیدموی زاد. (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص ۱۱۴) (از جهانگیری ) (از شرفنامه ٔ منیری ). پیرمردسفیدموی سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). || مخفف زرد. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (غیاث اللغات ) :
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش.
نظامی.
|| (اصطلاح تصوف ) ریاضت و مجاهده را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || مزید مؤخر امکنه : چیزر. تیزر. شیزر. خازر. جازر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زر. [ زِ ] (اِ) ازگیل. (در طوالش ). رجوع به ازگیل شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج ۲ ص ۲۳۵ شود.
زر. [ زَرر ] (ع مص ) گویک بستن پیراهن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افکندن یا انداختن یا بستن دگمه و گویک گریبان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || راندن. (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). راندن و دور کردن سپاه را با شمشیر. (ناظم الاطباء). || نیزه زدن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || موی برکندن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). برکندن پشم و مانند آن را. (ناظم الاطباء). || دندان گرفتن. (تاج المصادر بیهقی ). گزیدن به دندان. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تنگ کردن هر دو چشم. || سخت گرد آوردن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نگریستن یا حرکت دادن متاع را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). تکان دادن متاع را. (ناظم الاطباء). نگریستن متاع را. (از اقرب الموارد). والفعل من نصر. (منتهی الارب ). || زیاد شدن عقل. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زیاد شدن عقل و تجارب مرد. (از اقرب الموارد). || (از باب سمع) زبر دستی کردن و تعدی کردن فلان بر خصم خود. (ناظم الاطباء).تعدی کردن بر خصم. (از اقرب الموارد). || عاقل گردیدن زید پس از آنکه حماقت داشت. (ناظم الاطباء). عاقل شدن بعد گولی و حمق. (از اقرب الموارد).
زر. [ زِرر ] (ع اِ) گویک گریبان و جز آن. ج، ازرار و زرور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی المثل : الزم من زر لعروة. (اقرب الموارد). || تخم مرغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیضه. تخم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): زرالحجلة؛ تخم کبک. (دمیری ج ۱ ص ۲۰۶، یادداشت ایضاً). || استخوانکی است زیر قلب و آن عماد و قوام اوست. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مغاکچه ای که در آن کناره ٔ شانه از سر بازو می گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مغاکچه ای در استخوان کتف که سر بازو در آن می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کناره ٔ سرسرین که در مغاکچه است. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مغاکچه ٔ ورک که در آن سر استخوان ران می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چوبی است از چوبهای خیمه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تیزی تیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حد شمشیر. (از اقرب الموارد). || گویند: انه لزرمن ازرارها؛ یعنی او نیکو چراننده ٔ شتران است. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زرالدین ؛ قوام دین. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گویند: هو زرمال ؛ یعنی او ماهر و داناست به مصلحت شتران. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گویند:جاء فلان بزره ؛ یعنی او به تن خویش آمد. (از اقرب الموارد). و منه : اعطانی الشی َٔ بزرّه ِ؛ کما تقول برّمته. (اقرب الموارد). || زرالورد؛ غنچه ٔ گل یا ثمر آن است یا چیزی است که بعد از ریختن برگ گل باقی ماند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
زر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر رستم. (اوبهی ). بمعنی زال که پدر رستم بود. (غیاث اللغات ). لقب پدر رستم. (فرهنگ رشیدی ) :
چو زال زراین داستانها بگفت
تهمتن زمین را بمژگان برفت.
فردوسی.
یکی آفرین خواند بر زال زر
که ای پهلوان جهان سربسر.
فردوسی.
میان بتکده استاده و سلیح بدست
چو روز جنگ میان مصاف رستم زر .
فرخی.
خنجر بیست منی گرزه ٔ پنجاه منی
کس چنو کار نبسته ست بجز رستم زر.
فرخی.
نیاید آنچه ز نوک قلم پدید آید
ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر.
فرخی.
گاه برهان کفایت نی زرین تن او
بهم اندرشکند نیزه ٔ زال زر سام.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زر. [ زِرر ] (اِخ ) نام یکی از دو ستاره ٔ هنعه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زر. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاسب که در بخش دلیجان شهرستان محلات، واقع است و ۶۱۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱).
زر. [ زِرر ] (اِخ ) ابن حبیش بن حباشة اوس اسدی. ابومریم که بسال ۸۳ هَ. ق. درگذشت، از تابعان بود. رجوع به ابومریم در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.

اسم سیمین زر در فرهنگ فارسی

زر
پیر، پیرفرتوت، مردیازن سفیدموی، زال
زرد
ابن حبیش بن حباشه بن اوس اسدی ابو مریم
زر آب
موضعی است که در آن مسجد رسول اکرم بر سر راه تبوک و مدینه بنا شده است
زر آب ریز
کسی که خون میریزد آنکه خوی و عرق میریزد
زر آزده
زر آژده زر اندوده زر کوبی شده
زر آگین
به زر آگنده
زر آلو
زر آلود زرد آلو
زر آوند
( اسم ) گیاهی از رده دو لپه ییهای بی گلبرگ که تیره خاصی بنام تیره زراوندها را میسازد این تیره جزو تیره های نزدیک باسفنجیان است . گلهایش ارغوانی یا صورتی و برگهایش بی دندانه و ریز و ریشه اش کلفت و میوه اش کروی است ارسطولوخیا زهر زمین . یا زراوند طویل گونه ای زرواوند که برگهایش از دیگر انواع طویلتر است زواند دراز .
زر آکنده
پر شده از زر انباشته شده به زر
زر افسر
افسر زر تاجی از طلا
زر افشان
( صفت ) ۱ – دارای ریزه های زر : قبای زر افشان . ۲ – ( اسم ) شاباش نثار کردن جواهر .
نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب میکند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند
زر افشان فرمودن
زر افشان کردن
زر افشان کردن
زر افشان فرمودننثار کردن زر میان مردم
زر افشان کوس
کنایه از آفتاب
زر افشانی
نثار کردن زر زر بخشیدن کنایه از تابیدن با نوار طلایی
زر افشانی کردن
زر افشان کردن
زر الوده
غنچه گل یا ثمر آن است یا چیزیست که بعد از ریختن برگ گل باقی ماند
زر انداز
نوعی از فرش
زر اندر زر
با زر بسیار و هر چیز که بیشتر آن زر باشد
زر اندود
( صفت ) ۱ – اندود از زر ( طلا) زرنگار . ۲ – فلزی که بر روی آن آب طلا مالیده باشند مطلا . ۳ – آنچه ظاهرش با باطنش فرق داشته باشد .
زر نگار و اندود شده از زر مجازا زرد رنگ زرفام مجازا بمعنی زر بفت مجازا قلب
زر اندود کردن
زر اندودن تذهیب کردن مجازا فلزی کم بها چون مس یا جز آن را بصورت ذهب در آوردن فریب مردم را

اسم سیمین زر در فرهنگ معین

زر
جعفری (زَ رِ جَ فَ) (اِ. ص .) ۱ – زر خالص . ۲ – زر منسوب به جعفر برمکی که پس از رسیدن به وزارت دستور داد تا سکه ها را از زر خالص بزنند.
(زَ) (ص .) پیر، فرتوت .
دوز (زَ) ۱ – (ص فا.) آن که با تارهای زرد گلابتون پارچه و جامه را نقش دوز، چکن دوز. ۲ – (ص مف .) پارچة زردوزی شده .
(زَ) (اِ.) فلزی زردرنگ و گران قیمت که برای ساختن زیورآلات و سکه مورد استفاده قرار می گیرد.
زر ورق
(زَ وَ رَ) [ فا – ع . ] (اِمر.) کاغذ زردرنگ و نازکی که به صورت ورقة زر برای بسته – بندی و تزیین یا زرکوبی جلد کتاب سازند. ،لای ~ بزرگ شدن در ناز و نعمت پرورش یافتن .
آب زر
(بِ زَ) (اِمر.) ۱ – آب طلا. ۲ – شراب زعفرانی .
ابجد زر
( ~. زَ) [ ع – فا. ] (اِمر.) شعاع آفتاب .
تخته زر
( ~. زَ) (اِمر.) شمش زر.
سنگ زر
(سَ گِ زَ) (اِمر.) نک محک .

اسم سیمین زر در فرهنگ فارسی عمید

زر
سفیدموی، زال: همی نوبهار آید و تیرماه / جهان گاه برنا بُوَد گاه زر (دقیقی: ۱۰۲).
= طَلا
* زر جعفری: [قدیمی] زر خالص منسوب به جعفر برمکی، زر خالص، زر بی غش. &delta، گویند پیش از جعفر زر قلب سکه می زدند و چون او به وزارت رسید دستور داد از زر خالص سکه بزنند: گر همه زرّ جعفری دارد / مرد بی توشه برنگیرد گام (سعدی: ۱۱۵).
* زر خشک: [قدیمی] طلای خالص، زر بی غش.
* زر دست افشار: ‹زر مشت افشار› [قدیمی]
۱. طلای خالص.
۲. زری که در دست گیرند و مانند موم بفشارند که پادشاهان ساسانی از آن گوی زرین ساخته بودند و به دست می گرفتند: ملک را زرّ دست افشار در مشت / کز افشردن برون می شد از انگشت (نظامی۸: ۳۰۹).
* زر ده پنجی: [قدیمی]
۱. طلا که نیمی از آن فلز دیگر باشد.
۲. مسکوک که فقط پنج دهم آن زر خالص باشد.
* زر ده دهی: [قدیمی]
۱. زر بی غش.
۲. مسکوک که تمام آن زر خالص باشد.
* زر رکنی: [قدیمی]
۱. زر مسکوک، منسوب به رکن الدولۀ دیلمی.
۲. زر خالص.
* زر سرخ: [قدیمی]
۱. زر مسکوک.
۲. زر خالص.
* زر شش سری: [قدیمی] زر خالص تمام عیار.
* زر طِلی (طِلا): [قدیمی] زر خالص: وجود مردم دانا مثال زرّ طلی ست / به هر کجا که رود قدروقیمتش دانند (سعدی: ۱۲۰).
* زر مغربی: [قدیمی] زر خالص منسوب به کشور مغرب در شمال افریقا.

اسم سیمین زر در اسامی پسرانه و دخترانه

زراتشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زراسپ
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarasp) (در اعلام) نام پسر طوس بن نوذر است و او داماد کیکاووس بوده – از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری ایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
زراوه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پهلوانی ایرانی
زربانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانویی که چون زر می درخشد، نام دختر رستم پهلوان شاهنامه
زربین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: سرو کوهی
زرپری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چون زر و پری درخشنده و زیباست
زرتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همتای زر، درخشان و زیبا چون طلا
زرتاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زر (فارسی) + تاج (فارسی) زرین تاج
زرتشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: اوستایی-پهلوی
معنی: (تلفظ: zartošt) زرتشت به معنی دارنده ی شتر زرد است، زردشت، (در اعلام) پیامبر ایران باستان از خانواده ای سپیتمه – دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زرحیا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عبری
معنی: آن که خداوند باعث وجود او شد
زرخاتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زر (طلا) + خاتون (بانو)
زرداده
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پهلوانی ایرانی و عموزاده گرشاسپ پهلوان نامدار
زرداشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زردخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar doxt) (= زری دخت )، زری دخت – مرکب از زر (طلا) + دخت (دختر)
زردشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zardošt) (= زرتشت )، زرتشت – زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زردهشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زردیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar dis) (زر + دیس (پسوند شباهت) ) به معنی مثل طلا و زر، (به مجاز) دختر گران قیمت و پر بها را گویند – به شکل زر
زرشام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام دختری از خاندان جمشید پادشاه کیانی
زرگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین گل
زرمان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar mān) (در اعلام) یکی از نام های حضرت ابراهیم خلیل (ع) است – مانند زر، بسیار زیبا
زرمهر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar mehr) (در اعلام) نام سوخرای (سوفرای )، وی از تخمه ی کارن (قارِن) و مسقط الرأس او بلوک اردشیر خوره در پارس بود، زرمهر حکمران ایالت سکستان (سیستان) بود و لقب هزارپت (هزارفت) داشت – مرکب از زر (طلا) + مهر (خورشید )، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر سوفر، از پهلوانان ایرانی در زمان قباد پادشاه ساسانی
زرناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زر (طلا) + ناز (کرمه)
زرنگیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین گیس زرین گیس
زرنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar nuš) (زر + نوش = جاوید، جاویدان )، زر و طلای جاوید، نام شهری که دارا آن را بنا کرده است – نام شهری که دارا آن را بنا کرده بود
زروان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarvān) نامی در اوستا به معنی ‘ زمان ‘ و از آن فرشته ی زمانه ی بی کرانه اراده شده و در رساله ی پارسی علمای اسلام به ‘ زمان درنگ خدای ‘ تعبیر شده است، (در فرهنگ ایران پیش از اسلام) زروان به معنی ایزدِ زمانِ بی پایان است، (در اعلام) یکی از نام های ابراهیم خلیل (ع) و نیز نام پرده دار و حاجب نوشیروان می باشد – نام یکی از ایزدان در ایران باستان، از شخصیتهای شاهنامه، نام پرده بردار دربار انوشیروان پادشاه ساسانی
زروانداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زروان (نام ایزدی) + داد (داده )، نام یکی از پسران مهرنرسی، وزیر بهرام گور پادشاه ساسانی، که به مقام هیربدان رسید
زرواندخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زروان (نام ایزدی) + دخت (دختر)
زروانمهر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زروان (نام ایزدی) + مهر (خورشید)
زرکا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گیلکی نوعی پرنده
زریر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarir) تیز خاطر، سبک روح، نام گیاهی (اسپرک )، (در اعلام) نام برادر گشتاسب و سپهبد ایران و پیروِ زردشت، وی در جنگ های دینی ایرانیان با تورانیان به دست بیدرفش (ویدرفش) جادو کشته شد، (در اوستا) به معنی زرین بر و زرین جوشن است – از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند لهراسپ پادشاه کیانی و برادر گشتاسپ و از مبلمان بزرگ آیین زرتشتی
زرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarrin) از جنس زر، به رنگ زر، طلایی، زیبا و آراسته – از جنس زر، به رنگ زر، طلایی
زرین تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین (فارسی) + تاج (معرب) آن که تاجی از طلا بر سر دارد
زرین دخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زرین (طلایی یا از جنس زر) + دخت (دختر)
زرین گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چون گلی زرین زیبا و درخشان است
زرین گیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که موهایی به رنگ طلا دارد، نام زنی در منظومه ویس و رامین
زرین مهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: خورشید طلایی
زرین نرگسه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ستاره های آسمان
زرین نگار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آراسته شده با زر
زرین همای
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همای زرین، آفتاب
زرین هور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: خورشید طلایی
زرین کلاه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین تاج
زرینه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarrine) (= زرین )، زرین – نام رودی که از کوههای کردستان سرچشمه می گیرد وبه دریاچه ارومیه می ریزد
زریون
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرگون، به رنگ زر، طلایی، سبز و خرم

دانلود

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز