معنی اسم روح‌بخش

روح‌بخش :    (عربي ـ فارسي) (= روح افزا)، ( روح افزا. ۱-

 

 

اسم روح بخش در لغت نامه دهخدا

روح. (ع اِ) جان. ج، اَرْواح. مؤنث نیز می باشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). جان. (غیاث ) (ترجمان علامه تهذیب عادل ) (دهار). نفس. (منتهی الارب ). آنچه مایه ٔ زندگی نفسهاست. (از اقرب الموارد). روان. بوعلی سینا گوید: [ خداوند ] مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او رانفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا) :
درم سایه و روح دانایی است
درم گرد کن تا توانایی است.
ابوشکور.
ای باده خدایت به من ارزانی دارد
کز تست همه راحت روح و بدن من.
منوچهری.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو منضم همی گردد بدن.
منوچهری.
خواهی پادشاهی و خواهی جز پادشاهی هر کسی را نفسی است و آن را روح گویند سخت بزرگ و پرمایه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۰۰). پاک باد روحش در بقا و فنا… (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۰۹). چه برای امام مرحوم القادر بالله – که خدای از وی راضی باد و پاک گرداند روحش را – ستاره ای بود رخشنده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۱۰).
از روح شریف عز ارواحی
گرچه به تن از جهان اجسامی.
ناصرخسرو.
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده ست از اندام.
ناصرخسرو.
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب.
خاقانی.
زآن سلاسل آخشیجان یافت روح
زآن جلاجل اختران بست آسمان.
خاقانی.
کی ماندم جنابت دنیا که روح را
گر یوسف است دلوکش عصمت من است.
خاقانی.
کوفته شد سینه ٔ مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من.
نظامی.
عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم.
مولوی.
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم.
حافظ.
– بیروح ؛ بیجان و مرده.
– پاک روح ؛ پاکروان. پاکدل. پاک جان : و آن پاک روح را بود از عملهای نیکو وخلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۱۰).
– روحاً ؛ از حیث روح : فلانی روحاًکسل است.
– سبکروح ؛ کنایه از مردم بی تکلف و خندان و شکفته و ظریف است. (از آنندراج ) :
غلام آن سبکروحم که سر برمن گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد.
سعدی.
آن بار که گردون بکشد یار سبکروح
گر بر دل عاشق بنهد بار نباشد.
سعدی.
و رجوع به سبکروح شود. || (اصطلاح طب ) در اصطلاح طب قدیم، بخاری است لطیف که در دل متولد میشود و باعث حیات و حس و حرکت میگردد. (از غیاث اللغات ). جوهری لطیف بخاری که از خون وارد بر بطن چپ دل پیدا آید، و هوا را که اندر تجویفها [ ءِ دماغ ] است طبیبان روح گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قوه ٔ باصره را طبیبان روح باصره نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تهانوی گوید: روح در اصطلاح اطبا بخار لطیفی است که در قلب بوجود می آید و قوه ٔ زندگی و حس و حرکت را میپذیرد، و میان آن دو (روح و نفس ) قلب است که مدرک کلیات و جزئیات می باشد و حکما میان قلب و روح اول فرقی قائل نیستند و آن را (روح را) نفس ناطقه می نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل روح ). و رجوع به روح در اصطلاح حکمت و فلسفه شود. || (اصطلاح صوفیه ) لطیفه ٔانسانی مجرد است. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح رمل ) در اصطلاح اهل رمل به عنصر آتش اطلاق کنند، پس آتش لحیان را مثلاً روح اول، و آتش نصرةالخارج را روح دوم گویند. و در بعض رسایل آمده : نار را روح، باد را عقل، آب را نفس، و خاک را جسم گویند. پس آتش اول را روح اول نامند تا نفس که روح هفتم است، وباد اول را عقل نامند تا عتبةالداخل که عقل هفتم است، و آب اول را نفس اول خوانند تا عتبةالداخل که آب هفتم است، و خاک را جسم اول گویند تا عتبةالداخل که جسم هفتم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل روح ). || (اصطلاح حکمت و فلسفه ) نفس ناطقه. (از برهان قاطع) (لغت محلی شوشتر خطی ). روان. جالینوس گفته است : مدبر همه ٔ آلی تن سه روح است : روح طبیعی که محل آن کبد است و آن مدبر اعمال غاذیه و نما باشد، و روح حیاتی که منشاء آن قلب و آن اصل حرکات غیرارادی و شهوات است، و روح حیوانی که مقر آن دستگاه اعصاب است و آن مدبر حرکات ارادی عقلی است – انتهی.
در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آمده : اصل قوتهای مردم سه جنس است : طبیعی، حیوانی، نفسانی… و این قوتها را ارواح نیز گویند – انتهی. نزد حکمای پیشین روح سه باشد: ۱ – روح طبیعیه و آن مشترک باشد میان حیوان و نبات، و از حیوان در کبد باشد و از عروق غیرضوارب به جمیع بدن منبعث گردد. و این روح طبیعیه را نفس نباتیه و نامیه و شهوانیه نیز گویند هر یک را بجای خویش. ۲ – روح حیوانیه در حیوان (اعم از انسان و جز آن ) باشد و آن در دل است و از آنجا بوسیله ٔ شرائین یعنی عروق ضوارب به اعضاء دود، وآن را نفس غضبیه نیز خوانند. ۳ – روح نفسانیه و آن در دماغ باشد و از آنجای بواسطه ٔ اعصاب به اندامها درآید. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: سخن درباره ٔ روح گوناگون است. گروه بسیاری از دانشمندان علم معانی و علم باطن و متکلمان گفته اند: ما حقیقت روح را نمیدانیم و وصف آن درست نیست و از آن چیزهایی است که بندگان با یقین داشتن بوجود آن، از دانستن آن محرومند،چنانکه در قرآن کریم آمد: «یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی و مااوتیتم من العلم الا قلیلاً». (قرآن ۸۵/۱۷). اما کسانی که شناسایی روح را ممکن میدانند در تفسیر آن سخنان بسیاری گفته اند، و بقولی صد نظر مختلف در این مورد بیان شده است. برخی بر آنند که روح انسانی که نفس ناطقه نیز نامیده میشود مجرد است، برخی دیگر به غیرمجرد بودن آن معتقدند، و دسته ٔ اخیر را که به عدم تجرد قائلند سخنان گوناگونی است. نظام گفته است : ارواح جسمهای لطیف ساری در بدن است چنانکه آب در گل سرخ سریان دارد، و این ارواح از آغاز عمر تا پایان آن میمانند و تخلل و تبدلی در آنها روی نمیدهد، حتی اگر عضوی از بدن بریده شود روحی که در اجزای آن است از آن اجزا به اعضای دیگر فراهم می شود، البته آنچه از بدن تخلل و تبدل می یابد زیادیی است که بدان منضم می گردد و از آن جدا میشود، و بیشک متبدل چنین نیست. این قول را چنانکه در شرح طوالع آمده است امام رازی و امام الحرمین و گروه بسیاری از قدما برگزیده اند. و بعضی گفته اند که روح جزء لایتجزی در قلب است بدلیل عدم انقسام و امتناع وجود مجرد، بنابراین جوهر فردی است و آن در قلب میباشد، زیرا قلب است که دانش بدان منسوب میگردد. ابن الراوندی این قول را برگزیده است. قول دیگر اینکه روح جسمی هوایی در قلب است. قول دیگر اینکه جزء لایتجزی از اجزاء هوائی در قلب میباشد. قول دیگر: همان دماغ (مغز) است. قول دیگر اینکه جزء لایتجزی از اجزاء دماغ است. قول دیگر که نزدیک به این قول است اینکه روح جزء لایتجزی در دماغ است. قول دیگر اینکه قوه ای در دماغ است که مبداء حس حرکت میباشد. قول دیگر اینکه نیرویی در قلب است که مبداء زندگی در بدن میباشد. قول دیگر: روح همان حیات است. قول دیگر اینکه روح اجزاء ناری است که حرارت غریزی نیز نامیده میشود. قول دیگر: اجزاء مائی یعنی اخلاط چهارگانه است که از حیث چندی و چونی (کم و کیف ) معتدل اند. قول دیگر: خون معتدل است زیرا به کثرت و اعتدال آن زندگی نیرو میگیرد و با فنای آن زندگی از میان میرود.قول دیگر اینکه هواء است زیرا با محرومیت از هوا زندگی امکان ندارد، و بدن بمنزله ٔ خیکی است که در آن دمیده اند. قول دیگر که جمهور متکلمان از معتزلیان و گروهی از اشعریان آن را برگزیده اند این است که روح هیکل محسوس مخصوص است. قول دیگر اینکه همان مزاج است واین مذهب اطباست زیرا مادام که بدن بر مزاجی است که سازگار با انسان باشد روح از فساد محفوظ است و چون از اعتدال بیرون شد مزاج فاسد می شود و بدن تفرق می یابد. چنین است در «شرح طوالع». قول دیگر: به عقیده ٔ اطباء روح جسمی است لطیف و بخاری که از لطافت و بخاریت اخلاط بوجود می آید چنانکه تکون اخلاط از کثافت و غلظت آنها، و آن حامل نیروهای سه گانه است و بدین اعتباربه سه قسم تقسیم میشود: روح حیوانی، روح نفسانی و روح طبیعی. چنین است در «آقسرایی »، و گفته اند: روح این نیروهای سه گانه یعنی حیوانیت و نفسانیت و طبیعت است. در «بحر الجواهر» آمده : روح به عقیده ٔ اطبا جوهری لطیف است که از خونی که به بطن چپ قلب وارد می گردد تولید می شود زیرا بطن راست به جذب خون از کبد مشغول است. ابن العربی گوید: دانشمندان درباره ٔ نفس و روح اختلاف کرده اند، برخی آن دو را یکی و برخی متغایر دانسته اند، و گاهی از نفس به روح تعبیر کنند و بر عکس، واین سخن درست است – انتهی. و قول صاحب مجمعالسلوک بر اساس تغایر نفس و روح است، چنانکه گوید: نفس جسمی لطیف مانند هوا و ظلمانی غیرزاکی است، در اجزاء بدن چون کره در شیر و روغن در گردو و بادام منتشر میباشد. روح نور روحانی و آلتی برای نفس است، چنانکه سر نیز آلتی برای آن است، زیرا بقای زندگی در بدن مشروط به وجود روح در نفس است، و نزدیک به این بیان گفته ٔ صاحب «التعریف » است که گوید: روح معنایی است که جسد بدان زنده میماند، و جمهور دانشمندان نیز همین عقیده را دارند و در «الاصل الصغار» آمده : نفس جسمی کثیف و روح در آن جسمی لطیف و عقل در آن جوهری نورانی است. و گفته اند: نفس روح گرمی است که حرکات و شهوات از آن ناشی میشود و روح نسیم خوشی است که زندگی را بوجود می آورد. و نیز گفته اند: نفس چیز لطیفی است که در قلب نهاده شده و منشاء اخلاق و صفات ناپسند است چنانکه روح چیز لطیفی است که در قلب نهاده شده و منشاء اخلاق و صفات پسندیده است. و نیز گفته اند: نفس جای نظر خلق و قلب جای نظر خالق است. اما روح خفی که سالکان آن را اخفی مینامند نوری لطیف تر از سِرّ و روح، و به عالم حقیقت نزدیکتر است. روح دیگری نیز هست که لطیفتر از همه ٔ این ارواح میباشد و ازآن ِ خواص است. قائلان به تجرد روح میگویند: روح جوهر مجردی است که به بدن تعلق دارد و این تعلق از نظر تدبیر و تصرف است، و بیشتر حکما و اهل ریاضیات و قدمای معتزله و گروهی از شیعه به همین عقیده اند. برخی گفته اند: روح انسانی آسمانی و از عالم امر است یعنی تحت مساحت و مقدار درنمی آید و روح حیوانی بشری و از عالم خلق است و تحت مساحت و مقدار درمی آید و آن محل روح علوی است که لطیف و دارای نیروی حس و جنبش و در قلب است. «ابن منده » بنقل از یکی از متکلمان گوید: هر نبی پنج روح و هر مؤمن سه روح دارد. و در «مشکوةالانوار» تصنیف امام غزالی مراتب ارواح نورانی بشری پنج نوع ذکر شده است :
اول، روح حساس که محسوسات را بوسیله ٔ حواس پنجگانه تلقی میکند و گویی این اصل و اول روح حیوانی است زیرا نیت حیوان بدان است وبچه ٔ شیرخواره نیز آن را دارد.
دوم، روح خیالی که محسوسات را اخذ میکند و آنها را نگاه میدارد تا به روح عقلی که بالای آن است عرضه بدارد آنگاه که حاجت افتد. این روح در بچه ٔشیرخواره در آغاز نشو وجود ندارد، و این بچه به گرفتن چیزی حریص است اما هنگامی که از وی نهان گردید فراموش میکند و در نفس او درباره ٔ آن چیز نزاعی روی نمیدهد تا چون کمی بزرگ شد آنگاه اگر از وی نهان بدارند گریه میکند و آن را میخواهد، زیرا صورت آن چیز در خیالش باقی میماند، و این روح در بعضی از حیوانات نیز دیده میشود، اما در پروانه وجود ندارد زیرا وی بسبب عشق به شعله ٔ آتش آنرا قصد میکند و گمان میبرد که چراغ روزنه ای است که بسوی شعله باز میشود و خود را در آن می اندازد و رنج می بیند لیکن چون از آن بگذرد و به تاریکی برسد دوباره برمیگردد و در صورتی که روح حافظ گیرنده داشت پس از احساس درد و رنج دیدن بدان برنمیگشت، اما سگ پس از آنکه یک بار با چوب زده شد بمحض دیدن همان چوب فرار میکند.
سوم، روح (قوه ٔ) عقلی که بدان معانی مستخرج از حس و خیال درک میشود و آن جوهر خاص انسانی است و در چارپا و بچه وجود ندارد و مدرکات آن معارف ضروری کلی است.
چهارم، روح ذکری فکری است که مصارف عقلی را می گیرد و میان آنها تألیفات و ازدواجاتی بوجود می آورد و از آنها معانی شریفی را نتیجه میگیرد، آنگاه اگر مثلاً دو نتیجه بدست آید میان آن دو نتیجه را تألیف میکند و همچنین تا بینهایت رو به تزاید میرود.
پنجم، روح قدسی نبوی که خاص پیغمبران و بعضی از اولیاست و لوایح غیبی و احکام آخرت و قسمتی از معارف ملکوت آسمانها و زمین و بلکه معارف ربانی که روح عقلی و فکری از رسیدن بدانها قاصرند در آن تجلی میکنند. بایددانست که هر چیز به حس درآید آن را روحی است. در تهذیب الاحکام آمده : حکما گمان دارند که فرشتگان عقول مجرد و نفوس فلکی هستند و اجنه ارواح مجردند که در عنصریات تصرف دارند، و شیطان همان قوه ٔ متخیله است، هر فلکی را روحی کلی است که از آن ارواح بسیاری منشعب میشود، و مدبر امر عرش را نفس کلی نامند و هر نوع کائنی را روحی است که مدبر امر آنهاست و طبایع تامه نامیده میشود – انتهی.
صاحب «الانسان الکامل » گوید: بدان که هر چیز محسوس را روحی الهی است که بدان قائم است و روح نسبت به آن صورت مانند معنی برای لفظ است و همچنین روح الهی را روحی مخلوق است که صورت وی بدان قائم است و روح نسبت به آن صورت مانند معنی برای لفظ است و همچنین روح مخلوق را روحی الهی است که بدان قائم است. این روح الهی همان روح القدس مسمی به روح الارواح است و آن از دخول در زیر کلمه ٔ «کن » منزه و بعبارت دیگر غیرمخلوق است زیرا وی وجه خاصی از وجوه حق است که وجود به آن قائم میباشد و همان روح بود که در آدم نفخ شد، بنابراین روح آدم مخلوق، و روح خدا غیرمخلوق است و این وجه در همه ٔ چیزها همانا روح اﷲ است، وآن روح القدس یعنی مقدس از نقایص کونیه است. و روح چیزی، نفس آن است و وجود قائم به نفس خداست و نفس او ذات اوست. پس کسی که به روح القدس در انسان بنگرد او را مخلوق می بیند بسبب امتناع تعدد قدماء، بنابراین جز خدای یگانه قدیمی وجود ندارد و همه ٔ اسماء و صفات وی به ذاتش ملحق است بسبب محال بودن انفکاک، و ماسوی مخلوق است، مثلاً انسان جسدی دارد که صورت او، و روحی دارد که معنای او، و سری دارد که روح اوست و نیز وجهی دارد که از آن به روح القدس و سر الهی و وجود ساری تعبیر میکنند. پس هر گاه اموری بر انسان غالبتر باشند که صورت وی آنها را اقتضا میکند و از آن به بشریت و شهوانیت تعبیر میشود، روح او رسوب معدنی را کسب میکند که اصل صورت و منشاء محل آن است تا آنجا که باعالم اصلی آن بسبب تمکن مقتضیات بشری که در آن است مخالفت میکند پس با صورت مقید شده و اطلاق روحی را ازدست داد و گرفتار زندان طبیعت و عادت گردید و آن دردنیا مانند زندانی در آخرت، بلکه عین زندانی است که در روح استقرار دارد لیکن زندانی در آخرت زندان محسوس آتشین است و آن در دنیا همین معنی مذکور است زیراآخرت جایی است که معانی بشکل صور محسوسه درمی آیند، ولی انسان بعکس آن است در صورتی که امور روحانی از قبیل مداومت در فکر صحیح و کم کردن طعام و خواب و سخن، و ترک اموری که بشریت آنها را اقتضا میکند بر وی چیره شوند، زیرا هیکل او لطف روحانی را کسب میکند، چنانکه روح آب راه میرود و در هوا میپرد و دیوارها و دوری شهرها مانع او نمیشوند و در بالاترین مراتب مخلوقات قرار میگیرد، و این همان عالم ارواح رهاشده از قیود است بصله ای بسبب مجاورت اجسام، و مراد از آیه ٔ «ان الابرار لفی نعیم » (قرآن ۱۳/۸۲) همین مطلب است.
در کلیات ابی البقاء چنین آمده : روح حیوانی جسمی لطیف است که منبع آن تجویف قلب جسمانی است و بوسیله ٔ شرایین به سایراجزای بدن منتشر میشود، و روح انسانی، کنه آن را جزخدا کسی نمیداند، و مذهب اهل سنت و جماعت بر خلاف معتزلیان و دیگران این است که روح و عقل از اعیانند نه از اعراض، و آن دو از صفتهای خوب و بد زیادت میپذیرند چنانکه به چشم نگرنده پرده عارض میشود یا درد روی میدهد و خورشید نیز انکشاف میپذیرد، و از این رو است که روح گاهی به صفت «امّاره » و گاهی به صفت «مطمئنه » موصوف شده است.
و بدان که روح جوهری علوی است، چنانکه در قرآن کریم آمده است : «قل الروح من امر ربی » (قرآن ۸۵/۱۷)؛ یعنی روح موجود است به «امر» و امر در چیز غیرمادی استعمال میشود بنابراین وجود آن زمانی است و موجود بالخلق نیست و خلق در مادیات بکار میرود از این رو وجود آن «آنی » میشود، پس با «امر» ارواح و با خلق مادیات بوجود می آیند چنانکه درقرآن کریم آمده : «و من آیاته ان تقوم السماء و الارض بأمره » (قرآن ۲۵/۳۰)، و همچنین آمده : «و الشمس و القمر و النجوم مسخرات بأمره ». (قرآن ۵۴/۷). ارواح بعقیده ٔ ما [ ابی البقاء صاحب کلیات ] اجسام لطیف غیرمادی هستند بر خلاف قول فلاسفه، و چون روح غیرمادی باشدلطیف و نورانی و غیرقابل انحلال بسبب لطافت ساری در اعضاء، و نیز حی بالذات خواهد بود زیرا وی دانا و توانا به تحریک بدن است، خدای متعال میان روح و نفس حیوانی تألیف داد، روح بمنزله ٔ زوج، نفس بمنزله ٔ زوجه است و میان آن دو تعاشقی برقرار کرد، مادام که روح در بدن باشد بدن زنده و بیدار است، و اگر جدا شود نه بطور کلی بلکه تعلق آن با بقاء نفس حیوانی باقی باشدبدن خفته است و هرگاه بکلی جدا شود چنانکه نفس حیوانی در آن نماند بدن مرده است. باید دانست که ارواح را اقسامی چند است، بعضی در غایت صفا و بعضی در غایت کدورتند و میان آنها مراتبی بیشمار است. و روح حادث است منتها حدوث آن قبل از حدوث اجسام است و علت حادث بودن این است که ممکن است و هر ممکن حادث می باشد و رسول خدا (ص ) گوید: «خلق اﷲ الارواح قبل الاجسام بألفی عام ». و بعقیده ٔ ارسطو روح حادث است و حدوث آن با بدن میباشد، و گروهی آن را قدیم میدانند زیرا هر حادثی مسبوق به ماده ای است، روح را ماده ای نیست، و این قول ضعیف است، و سخن درست این است که جوهر فائض از خداوند متعال است، چنانکه به وی اختصاص یافته است، بدلیل آیه ٔ «و نفخت فیه من روحی ». (قرآن ۲۹/۱۵). و اخباری که به بقای روح پس از مرگ و برگرداندن آن به بدن و جاودانی بودن آن دلالت دارند بقاء و ابدیت آن را ثابت میکنند. و عقلا متفقند در اینکه ارواح پس از جدایی از بدنها به جسم دیگری منتقل میشوند بنا به حدیث «ان ارواح المؤمنین فی اجواف طیر خضر الخ » و بروایتی «ان ارواح الشهداء…» است. و نیز لزوم تناسخ را منع کرده اند زیرا لزوم تناسخ ایجاب میکند که جسم به نفسی که در آن بوده است برنگردد و این غیرلازم است، بلکه روح در اجزای اصلی برگردانده میشود، و تغیر، در هیئت و شکل و رنگ و اعراض و عوارض دیگر است.
ولفظ روح در قرآن به معانی متعدد آمده است : اول آنچه زندگی حیوان بدان است مانند «یسئلونک عن الروح »، دوم بمعنی امر مانند «و روح منه »، سوم بمعنی وحی مانند«تنزل الملائکة و الروح »، چهارم بمعنی قرآن مانند «واوحینا الیک روحاً من امرنا»، پنجم بمعنی رحمت مانند «و ایدهم بروح منه » و ششم جبرئیل مانند «فأرسلنا الیها روحنا»، پایان سخن ابی البقاء. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل روح به اختصار).
روح از نظر روانشناسان : روح حیوانی بنابر قول دکارت و مالبرانش روحی است در جانداران با طبیعت مخصوص. این روح جزئی از خون و قسمت بسیار ظریف و متحرک آن است که این ظرافت و تحرک خود را بوسیله ٔ تخمیر و جنبش عضلات قلب بدست آورده است.
روح از نظر فیلسوفان : اصل حیات و تفکر،عنصری بنام روح، و بر حسب نظر فیلسوفان غیرمادی است. اجسام جاندار بوسیله ٔ این اصل جان یافته اند. چون مرگ درآید روح به حیات ابدی و غیرمادی خود در مفارقت از جسم ادامه میدهد. غیر از این اصطلاح، در فلسفه به موجودات غیرمادی و مجرد چون مردگان، فرشتگان و شیاطین روح اطلاق میشود، و افلاطونیان نو چون : فلوطن ، فرفیریوس ، ژامبلیک و پرکلوس می پنداشتند که جهان از این قسم روح آکنده است.
بموجب نظر پیروان مکتب دکارت روح حیوانی از طریق شاهرگها سوار بر مرکب خون به مغز می رود واز آنجا بوسیله ٔ وسایطی نامرئی به سایر قسمتهای بدن پخش می گردد. نظریه ٔ روح حیوانی گرچه از نظریات ابتدایی در روابط بین وظایف روانشناسی و ساختمان عصبی است، ولی امروز هیچگونه ارزش علمی ندارد و فقط بصورت عقیده ٔ خاصی در تاریخ روانشناسی باقی مانده است. (از لاروس بزرگ ).
فلیسین شاله در «متافیزیک » گوید: روانشناسی تعقلی مسأله ٔ روح یا عقل را مطالعه میکند. روح مبداء حیات باطنی، و جوهری متفکر میباشد. دو فلسفه ٔ جزمی درباره ٔ این مسأله با یکدیگر معارضه دارند که عبارتند از فلسفه ٔ روحی و فلسفه ٔ مادی. مذاهب دیگری نیز مانند مذهب نمودی ،نقادی، تحققی و شهودی جوابهای عمده ٔ دیگر به این مسأله میدهند.
مذهب روحی : مذهب روحی نظریه ای است که اعتقاد دارد در انسان روحی مجزی و مستقل از بدن موجود است. این فکر بصورتهای مختلف عقیده ٔ کسانی مانند سقراط، ارسطو و حکمای مسیحی بخصوص اگوستن و سپس دکارت، مالبرانش، لایب نیتز و سرانجام راوسن و امیل بوترو میباشد. دلیل عمده ٔ طرفداران مذهب روحی، تحقیق اختلافهای عمیقی است که نمودهای مادی را در مقابل نمودهای نفسانی قرار می دهند. نمودهای مادی دارای بعد هستند و بوسیله ٔ حواس شناخته می شوند، اما نمودهای نفسانی بعد ندارند و بطور مستقیم جز بوسیله ٔ وجدان شناخته نمی شوند. حرکت که یکی از نمودهای مادی است نمیتواندتبدیل به یک نمود نفسانی یعنی فکر گردد.
بعقیده ٔ دکارت، روح را آسان تر از بدن میتوان به علم یقینی شناخت. دلیلی را که این فیلسوف بزرگ در بخش چهارم «گفتار» برای اثبات این معنی آورده غالباً ذکر کرده اند: من میتوانم درباره ٔ بدنم و درباره ٔ جهان شک کنم، میتوانم ازخود بپرسم که شاید حواس من که بدن خود و جهان را بوسیله ٔ آنها می شناسم، مرا گول می زنند و شاید ادراک من نوعی رؤیا باشد، اما در اینکه شک می کنم نمی توانم شک داشته باشم. پس درباره ٔ فکر خود شک نمی توانم کرد وبه این اعتبار که موجود متفکری هستم درباره ٔ وجود خود نمی توانم شک کرد: «شک می کنم پس هستم ».
وقتی روح به خود می اندیشد به وحدت و هویت خود شعور دارد، بنابراین مغز و بدن از اجزاء مختلف ترکیب می گردند که علم آنها را تغییرپذیر نشان می دهد. بدون تردید حیات نفسانی بطور عمیقی با حیات بدنی مربوطاست و هر کدام از دیگری متأثر است و در آن نیز تأثیر می کند. این تأثیر دوگانه را چگونه می توان تبیین کرد؟ تمام طرفداران مذهب روحی نظریه ٔ واحدی را قبول ندارند. بعضی طرفدار ثنویتی هستند که به واقعیت روح و بدن، یعنی جوهر متفکر و جوهر ذی بعد معتقد می باشد.برای تبیین اتحاد روح و بدن، دکارت فرضیه ٔ «نفس حیوانی » را که ماده ای است که از فرط لطافت شبیه به روح است پیش میکشد. مالبرانش شاگرد وی، این نکته را که بدن در روح و روح در بدن تأثیر داشته باشد، متناقض و بنابراین نامقبول می یابد. فقط خداست که می تواند مقارن با آنچه در بدن می گذرداحساساتی در روح برانگیزد و مقارن امری که در روح اتفاق می افتد حرکاتی در بدن پدید آورد. علل انسانی علل اتفاقی هستند، و فقط خداوند علت مؤثر است . در مقابل این ثنویت، لایب نیتز یک مذهب وحدت روحی قرار می دهد، جسم عبارت از مجموعه ای از منادهایی است که بدون بعد و غیرمادی است. بین این منادها و مناد روح، خدا از ازل توافقی برقرار کرده است و این خود همان هماهنگی یا همسازی پیشین است. جوابی که به مسأله ٔ روح داده اند هرچه باشد طرفداران مذهب روحی به ابدیت روح عقیده دارند و این عقیده ٔ آنان بر دلایل مختلف متکی است، اینک یک دلیل فلسفی : روح، واحد و بسیط است پس بعد از تجزیه ٔ بدن که از اجزاء مختلف و گوناگون تشکیل شده است باقی خواهد ماند، چنانکه سقراط بنقل افلاطون گفته است که موسیقی نواز بعد از شکستن ارغنون نیز باقی می ماند.
اما دلیل روانشناسی این است که انسان قوایی دارد که در حال حاضر مصرف کافی ندارند، قلب به سعادت نامحدود و عشق نامحدودی احتیاج دارد که این یک دوره وجود محدود آن را ارضاء نمی کند. اراده درجه ای از استقلال و کمال را می جوید که در این جهان بدان نمی تواند رسید. عقل در صدد وصول به حقیقت کلی است که در این عالم آن را درک نتواند کرد. آیا در خود احساس نمی کنیم که مردگان محبوب ما زندگی خود را در کنار ما ادامه می دهند؟ و اما دلیل اخلاقی : لازم است که خیر پاداش ببیند و شر به کیفر برسد. هیچیک از پاداشهای زمینی کاملاً رضایت بخش نیست. باید به یک حیات آینده معتقد بود که در آن فضیلت با سعادت مقرون باشد.
فلسفه ٔ مادی، مذهب روحی را انتقاد میکند و نشان میدهد که روح وابسته به بدن است و با فنای بدن باید از میان برود. فلسفه ٔ مادی نظریه ای است مبتنی بر اینکه نفس و روحی مجزی از بدن موجود نیست. فکر تابعی از دستگاه بدنی است. حیات نفسانی جز جلوه ای از تجلیات ماده چیزی نیست، و این نظریه ٔ طرفداران جزء لایتجزی یعنی ذیمقراطیس و ابیقور است و سپس در قرن هجدهم کسانی مانند لامتری ، هلوسیوس ، هولباخ و در قرن نوزدهم کارل فوگت ، بوخنر ، مولشوت و بسیاری ازدانشمندان وظایف الاعضاء مانند لودانتک طرفدار این نظریه بوده اند. مذهب مادی معمولاً با فلسفه ٔ حسی مربوط است. معرفت انسان همه از حواس او برمی آید، در صورتی که حواس خود نمی توانند روح را به ما بشناسانند. بروسه عالم وظایف الاعضاء اظهارمی کند که به وجود روح معتقد نخواهد بود مگر آنکه آن را در زیر چاقوی تشریح خود کشف نماید. مذهب مادی مخصوصاً از تمام حقایق روانشناسی و وظایف الاعضائی از «روانشناسی علم الامراض » و «روانشناسی تطبیقی » یاری می جوید تا تأثیر بدن بخصوص مغز را در حیات نفسانی نشان دهد. بنا به تعبیر کابانیس امر روحانی جز وارونه و عکس امر جسمانی چیزی نیست.مغز از خود، فکر ترشح میکند چنانکه کبد صفرا ترشح می کند. کلمه ٔ روح یک امر انتزاعی تحقق یافته و یک توهم فلسفی و متافیزیکی را نشان میدهد. وجدان جز یک «اپی فنومن » چیز دیگری نیست. طرفداران فلسفه ٔ روحی بر مادیون اعتراض کرده اند که مذهب حسی درباره ٔ معرفت، نظری کافی نیست. آنگاه اگر حیات بدنی تأثیر بزرگی در حیات نفسانی دارد، حیات نفسانی نیز تأثیری که در حیات بدنی دارد همان اندازه قابل ملاحظه است. اینها نظریه ٔ ادراک ناپذیری را نیز که بموجب آن وجدان «اپی فنومن » میباشد بطور قطع طرد میکنند و بعضی حتی موازنه و موازات روح و بدن را مورد تردید قرار میدهند. مخصوصاًماده که فلسفه ٔ مادی همه چیز و خاصه روح را نیز بوسیله ٔ آن تبیین میکند خود درست بیان نشده است. اگر ازکلمه ٔ ماده تمام مفهوم ذهنی آن را حذف کنند کلمه ای فارغ از معنی میماند که خود جز انتزاعی تحقق یافته و جز توهمی فلسفی نخواهد بود.
فلسفه ٔ نمودی -گذشته از فلسفه ٔ روحی و مادی نظریه های دیگری نیز مسأله ٔ روح را مطرح کرده و در صدد حل آن برآمده اند. هیوم و استوارت میل وجود روحی را که جوهر می باشد انکار میکنند، بعقیده ٔ آنان آنچه وجود دارد نمودهای نفسانی است. این دریافت مکرر مطرح شده و مورد انتقاد قرار گرفته است.
فلسفه ٔ نقادی – مذهب نقادی کانت معتقد است که مسأله ٔ نفس و روح را نمیتوان با روحی یا مادی دانستن آنها جواب داد، اما کانت حیات بعد از موت را بمثابه ٔ فرضی که وجدان اخلاقی آن را ایجاب می کند تلقی مینماید و آن را چون یک اصل موضوع عقل عملی قبول دارد.
فلسفه ٔ تحققی – فلسفه ٔ تحققی کنت، مذهب روحی و مذهب مادی هر دو را که مبتنی بر تبیین امر عالی بوسیله ٔ امر سافل است بطور متساوی متافیزیکی میداند و هر دو را رد میکند. او تصور یک روح فناناپذیر را نمی پذیرد، اما نظریه ٔ طرفداران مذهب روحی را با تغییر و اصلاحی قبول میکند و ابدیت ذهنی راعبارت از بقای بعد از موت در قلب کسانی میداند که ما را دوست میدارند و برای بزرگان بقای بعد از موت آنها را در خاطره ٔ جامعه ٔ انسانی بعنوان مکافات برای آنها میپذیرد.
فلسفه ٔ شهودی – مذهب شهودی برگسون بطور کلی با مذهب مادی معارضه میکند. برگسون حتی نظریه ٔ موازات روح و بدن را که بسیاری از طرفداران مذهب روحی پذیرفته اند انتقاد میکند. دریافتی که وی از حافظه دارد در این باب برهان عمده ٔاو را فراهم میکند. چون اثر حیات نفسانی از دستگاه جسم تجاوز میکند، چون مغز اکتفا میکند به آنکه قسمت کوچکی را از آنچه در وجدان جریان دارد بوسیله ٔ حرکات بیان و ترجمه کند، بقای روح بعد از موت ممکن و بلکه محتمل است. «الزام بر عهده ٔ کسی است که انکار دارد نه آنکه اقرار میکند، زیرا یگانه دلیل اعتقاد به انطفاء روح و وجدان بعد از موت آن است که می بینند بدن پس از مرگ از هم فرومیریزد و متلاشی میشود و در صورتی که استقلال کامل روح از بدن نیز امری محقق باشد، این دلیل نیز دیگر ارزشی ندارد». (از کتاب «متافیزیک » فلیسین شاله ترجمه ٔ عبدالحسین زرین کوب صص ۴۴ – ۵۱).
|| پیغام خدای. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). جرجانی در تعریفات گوید: روح به چیزی از علم غیب اطلاق شود که در دل به وجه مخصوص القاء گردد – انتهی. || نفخ. || امر و کار نبوت. || حکم خدای و فرمان او. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نزد فقها امر الهی است. (غیاث ). || محبت. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || رحمت. (غیاث ) (دهار). || فرشته ای است به صورت انسان و به تن ملائکه. (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرشته ای که تنها در یک صف باشد و فرشتگان دیگر در یک صف. (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل ). || در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. رجوع به سیماب شود. || نام پرده ای باشد از پرده های موسیقی. (برهان قاطع) (از لغت محلی شوشتر خطی ). || (اِخ ) قرآن، و منه قوله تعالی : «کذلک اوحینا الیک روحاً من امرنا». (قرآن ۵۲/۴۲). (منتهی الارب ) (از غیاث ). از جمله ٔ سی ودو نام قرآن یکی روح است آنجا که فرمود: «و کذلک اوحینا…». (نفائس الفنون ). || جبرئیل، و منه « : نزل به الروح الامین ». (قرآن ۱۹۳/۲۶). (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نام جبرئیل علیه السلام. (غیاث اللغات ) (دهار) : تنزل الملائکة و الروح فیها باذن ربهم. (قرآن ۴/۹۷)؛ یعنی فرومی آیند فریشتگان و جبرئیل در آن شب به فرمان خداوند خویش. (کشف الاسرار ج ۱۰ ص ۵۵۷).
عقل کآنجا رسید سر بنهد
روح کآنجا رسید پر بنهد.
سنایی.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی.
هست فراش جد تو در خلد
شهپر روح و زلف و گیسوی حور.
سوزنی.
روح از سما به حرب علی گفت لا فتی
الا علی چو شد ز علی کشته ذوالخمار
اکنون همان منادی روح است بر تو چست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار.
سوزنی.
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها.
خاقانی.
|| روح یا روح القدس . سومین از اقانیم ثلاثه ٔ ترسایان. رجوع به روح القدس شود. || عیسی پیغامبر. (دهار). لقب حضرت عیسی. (از منتهی الارب ) (غیاث )(از ترجمان علامه تهذیب عادل ) (شرفنامه ٔ منیری ) (از اقرب الموارد). روح اﷲ :
روح چون دم ز بحر روحانی
زود پذرفت لطف ربانی.
سنایی.
روح را چون ببرد روح امین
چرخ چارم فزود از او تزیین.
سنایی.
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی ز یبروح که در تبت و یغما بینند.
خاقانی.
روح. (ع ص، اِ) ج ِ رَوْحاء، مؤنث اَرْوَح، یعنی آنکه میان دو پایش گشادگی داشته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به اروح شود.
روح. [ رَ ] (ع مص ) شبانگاه کردن و رفتن در آن. رواح. (مصادر زوزنی ). شبانگاه رفتن نزد کسان. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بوی یافتن. رَوَح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). در اقرب الموارد به این معنی ریح آمده : راح الشجر یراح ریحاً؛ وجد الریح – انتهی. || سخت جستن باد. (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). رَوَح. (تاج المصادربیهقی ). || جنبیدن باد. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || باد خوش داشتن روز و خوش بودن آن. (از اقرب الموارد). || سبک دست شدن. (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). در اقرب الموارد به این معنی ریح آمده : راحت ْ یَدُه لکذا یَراح [ ریحاً ]؛ خفّت ْ – انتهی. || (اِ) آسانی. (ترجمان علامه ترتیب عادل ) (دهار) (مهذب الاسماء). آسانی در کارها. (لغت محلی شوشتر خطی ). آسانی و بخشایش. (مهذب الاسماء). مهربانی. قال اﷲ تعالی « : فروح و ریحان » (قرآن ۸۹/۵۶)؛ ای رحمة و رزق. (منتهی الارب ). || رحمت. (دهار) (ترجمان علامه ترتیب عادل ) (اقرب الموارد). قوله تعالی : لاتیأسوا من روح اﷲ. (قرآن ۸۷/۱۲). (از اقرب الموارد). || راحت. (دهار) (اقرب الموارد). آسایش. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ترتیب عادل ).
– روح و ریحان ؛ آسایش و روزی. رجوع به معنی قبلی شود.
|| فرحت و تازگی. (غیاث ). شادمانی و فرح. (از اقرب الموارد) : و در هر نفسی از این بشارت انسی ودر هر روحی از این فتوح روحی بود. (جهانگشای جوینی ). || یاری و نصرت. || عدل که شکایت کننده را آسایش دهد. (از اقرب الموارد). || خنکی نسیم. (دهار) (غیاث ). || نسیم باد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). باد نرم و خوش آیند. (منتهی الارب ). باد خوش آیند. (غیاث ). نسیم خنک.(لغت محلی شوشتر خطی ).
– باروح ؛ دلگشا. دلباز : جایی نوی باروح و صفا بود. (انیس الطالبین ص ۲۰۸).
|| بوی خوش. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || روز خوش. (دهار) (از منتهی الارب ).
روح. [ رَ ] (ع ص، اِ) ج ِ رائح. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به رائح شود.
روح. [ رَ وَ ] (ع مص ) فراخی و گشادگی میان هر دو پا در رفتن، غیر فحج که پیش پایها نزدیک و پاشنه ها دور نهاده رفتن است. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گشادگی. گشادگی میان دو پا. مقابل فَحَج. (المنجد). فراخ نهادن پیش پاها از یکدیگر در گام زدن چنانکه پاشنه ها به هم نزدیک باشند. || (اِ) مرغهای پراکنده و متفرق یا مرغها که بسوی آشیانه بازگردند شبانگاه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة). مؤنث آن رَوَحة. (متن اللغة).
روح. (اِخ ) قصبه ای در فوشنج (خراسان ) بوده است. رجوع به نزهةالقلوب چ انگلستان ج ۳ ص ۱۵۲ و ۱۵۳ و چ دبیرسیاقی ص ۱۸۸ شود.
روح. (اِخ ) ابن ابی بحر. نام پدر حسین بن روح یکی از نواب اربعه ٔ حضرت حجت. رجوع به حسین بن روح و خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص ۲۱۴ شود.
روح. (اِخ ) ابن اسلم باهلی بصری، مکنی به ابوحاتم. وی از حمادبن سلمه روایت دارد. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن جَناح شامی، مکنی به ابوسعد. وی از مجاهد و این یک از ابن عباس روایت دارد. (از تاج العروس ). و رجوع به ابوسعد شود.
روح. (اِخ ) ابن حاتم بن قبیصةبن مهلب ازدی. از امرا و نیکوکاران و حاجب منصورعباسی بود. مهدی بن منصور او را ولایت سند داد و سپس او را به بصره و پس از آن به کوفه منتقل کرد. در زمان هارون الرشید به حکومت فلسطین گماشته شد و بعد معزول گردید و به بغداد رفت و آنگاه که برادرش یزیدبن حاتم امیر افریقیه درگذشت وی بجای او به حکومت قیروان منصوب شد (۱۷۱ هَ.ق.) و هم بدانجا درگذشت. وی به علم و شجاعت و دوراندیشی موصوف بود. (از اعلام زرکلی چ ۲ ج ۳ ص ۶۳). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۴۰۶ و اعلام المنجد و فتوح البلدان بلاذری و البیان و التبیین ج ۲ ص ۱۹۵ و عیون الاخبار (فهرست ) و ذکر اخبار اصبهان ج ۱ ص ۳۱۴ و العقد الفرید ج ۱ ص ۵۶ و ج ۲ ص ۴۴ و ۲۴۳ شود.
روح. (اِخ ) ابن حارث بن اخنس.انیس بن عمران از او روایت دارد. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن حبیب ثعلبی. از صحابه است. وی از ابوبکر صدیق روایت کرد و در «جابیه » حضور داشت. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن زنباع بن روح بن سلامة الجذامی، مکنی به ابوزرعه. حاکم فلسطین از قبل عبدالملک مروان، متوفی به سال ۸۴ هَ.ق. وی به صفت علم و عقل متصف بود. (از حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۱۵۸).زرکلی گوید: روح به گفته ٔ بعضی، جزو صحابه بوده ، عبدالملک بن مروان میگفت : «روح اطاعت مردم شام و دهاء مردم عراق و فقه مردم حجازرا با هم داشت ». وی را با عبدالملک و جز او داستانهایی است. (از اعلام زرکلی چ ۱ ج ۱ ص ۳۲۷). و رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۵۲۴ و الوزراء و الکتاب ص ۲۱ و ۲۲ و العقد الفرید (فهرست ) و کتاب التاج (فهرست ) و عیون الاخبار (فهرست ) و البیان و التبیین (فهرست ) و ابوزرعه شود.
روح. (اِخ ) ابن سیار، یا سیاربن روح. بعضی او را از جمله ٔ صحابه گفته اند. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن صالح همدانی. متوفی در ۱۷۱ هَ.ق. / ۷۸۷ م. در روزگار الهادی و آغاز روزگار هارون الرشید امارت موصل را داشت، سپس از طرف هارون بر صدقات بنی تغلب گماشته شد و سرانجام بدست آنان کشته گردید. (از اعلام زرکلی ج ۱ ص ۳۲۸).
روح. (اِخ ) ابن عائذ. محدث است و از ابی العوام روایت دارد. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن عبادة، علاء قیسی، مکنی به ابومحمد. تابعی و محدث است.ابن الندیم گوید: روح بن عباده فقیهی است از اصحاب حدیث، متوفی در بعد از ۲۰۰ هَ.ق. او راست : کتاب السنن. (فهرست ابن الندیم ). زرکلی آرد: روح بن عباده متوفی به سال ۲۰۵ هَ.ق. محدثی ثقه و کثیرالحدیث و از مردم بصره بود. کتابهایی در باب سنن و احکام نوشت و تفسیری نیز فراهم آورد. احمدبن حنبل و امامان دیگر از وی روایت کرده اند. (از اعلام زرکلی چ ۱ ج ۱ ص ۳۲۸). و رجوع به سیرة عمربن عبدالعزیز ص ۱۳۳ و عیون الاخبار ج ۱ ص ۵۲و ۳۲۸ و المصاحف ص ۳۱۸۱ و تاج العروس ذیل روح شود.
روح. (اِخ ) ابن عبدالاعلی، مکنی به ابوهمام. او را پنجاه ورقه شعر است. (از الفهرست ابن الندیم ). و رجوع به ابوهمام روح شود.
روح. (اِخ ) ابن عبدالمؤمن بصری، مکنی به ابوالحسن. مولای هذیل بود. (از تاج العروس ). ابن الندیم در الفهرست کتاب وقف التام را از تألیفات وی برشمرده است.
روح. (اِخ ) ابن عبید شامی، مکنی به ابویحیی. تابعی و محدث است.
روح. (اِخ ) ابن عصام بن یزیدبن عجلان، معروف به جَبَّر و مکنی به ابویعلی یا ابویزید. وی از هشیم و ابن علیه و دیگران روایت دارد. (از ذکراخبار اصبهان ج ۱ ص ۳۱۴). و رجوع به همین کتاب شود.
روح. (اِخ ) ابن عطأبن ابی میمونه ٔ بصری.محدث است و از پدرش روایت دارد. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن عنبسةبن سعید. بخاری در تاریخ کبیر خود از وی حدیث نقل کرده است. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن غطیف ثقفی. محدث است و از عمربن مصعب روایت دارد. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن فرج حرمازی، مکنی به ابوحاتم. محدث است. محمدبن قاسم از او روایت دارد. رجوع به الموشح ص ۱۱۶ و ۱۷۷ شود.
روح. (اِخ ) ابن فضل بصری، نزیل طائف. از حمادبن سلمه حدیث شنید. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن قاسم عنبری بصری. محدث است و از ابن ابی نجیح روایت دارد. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن مسافر، مکنی به ابوبشیر. وی از حماد روایت دارد. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن مسبب کلیبی بصری، مکنی به ابورجاء. تابعی است. وی از ثابت حدیث شنید و مسلم از او روایت دارد. (از تاج العروس ). و رجوع به ابورجاء روح شود.
روح. (اِخ ) ابن یزیدبن بشیر. از پدرش روایت کرد و اوزاعی از او روایت دارد و از شامیان بشمار است. (از تاج العروس ).
روح. (اِخ ) ابن یسار یا یساربن روح. نام یکی از صحابه است. (از قاموس الاعلام ترکی ). شاید همان روح بن سیار باشد. رجوع به روح بن سیار شود.

اسم روح بخش در فرهنگ فارسی

روح
نسیم خوش آیند، بوی وش، فرح، آسایش، رحمت، مهربان، جان، روان، وحی وامروفرمان خدا
( اسم ) ۱ – روان جان . توضیح : فلاسفه قایل به سه امر شدهاند : قلب روح بخاری و نفس یا روح مجرد . روح بخاری مرکب نفس است که منشائ ادراکات کلیه و تعقلات است و ذاتا مجرد است و بدین ترتیب روح حیوانی برزخ میان قلب و نفس ناطقه است و واسطه در تعلق نفس ناطقه به ابدان است و در مقام تعریف آنها گویند : روح حیوانی عبارت از بخار لطیف شفافی است که منبع آن تجویف چپ قلب است و واسطه در تدبیر نفس است و روح انسانی امری لطیف است که مستند عالمیت و مدرکیت انسانیت و راکب و متعلق بروح حیوانی میباشد . یا روح اعظم امر اعلای حق عقل اول . یا روح الهی ( تصوف ) نفس ناطقه . یا روح نفسانی روح حیوانی . ۲ – ( تصوف ) القا آتی است که از عالم غیب بوجهی مخصوص بقلب میرسد ( تاریخ تصوف غنی ۳ . ) ۶۴۷ – امر الهی وحی . ۴ – فرشته ملک جمع ارواح . یا روح مکرم جبرئیل . ۵ – پردهایست از موسیقی روح راح .
ابن یسار یا یسار بن روح نام یکی از صاحبه است .
روح آباد
نام محله ایست بمغرب سمرقند
روح آسوده
فارغ
روح افزا
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان دماوند متصل براه دماوند و تهران .
روح افزا ی
۱ – ( صفت ) جانبخش روان بخش . ۲ – ( اسم ) آوازیسست ایرانی که در راست پنجگاه و همایون هر دو معمول است . ۳ – آلتی است موسیقی از ذوات الاوتار که کاسه آن ترنجی است و بر آن شش وتر جفت جفت بندند . چهار وتر از ابریشم و دو وتر از سیم برنجی است .
روح الاجنه
در تداول قلندران قسمی بنگ و چرس سخت قوی .
روح الارواح
( اسم ) ۱ – روان روانها جان جانان ۲ – یکی از گوشه های شور .
اصطلاحی است در موسیقی
روح الامین
جبرئیل علیه السلام روح نام جبرئیل و امین صفت اوست .
روح الدین
مرتضی بن تاج الدین دانشمندی خدا پرست بود و از صاحبان بدعت و گمراهی کناره میگرفت و بفرا گرفتن دانش و تلاوت قر آن و پند دادن بندگان میپرداخت تا آنکه بمقام ولایت رسید و از اولیائ الله گردید .
روح العظم
(اسم) ۱- روان بزرگ ۲- مقابل روح انسانی که مظهر ذات الهی است ( تعریفات )
روح القائ
یعنی آنکه علم مغیبات را بلغت القائ میکند و او جبرئیل علیه السلام است و گاهی به قر آن نیز اطلاق شود .
روح القدس
فرقه مذهبی فرانسوی که توسط هانری سوم در ۱۵۷۸ م. تاسیس شد و در ۱۷۹۱ م. از بین رفت و مجددا از ۱۸۱۵ تا ۱۸۳٠ برقرار بود.
( اسم ) ۱ – و ۲ – روح القدس ۳ – ( فعل ) جوهر عقلی ۴ – ( فعل ) عقل بالمستفاد .
جبرئیل و بسکون دال و تحریک آن هر دو مستعمل است .
روح قدسی
جبرئیل یا روح فرشتگی در برابر روح حیوانی .
روح گداز
جانگداز توان فرسا
روح گم
دهی است از دهستان باهو کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار .
روح مجرد
روح مطلق یا جبرئیل علیه السلام
روح مجسم
کنایه از انبیا و اولیا یا کنایه از معشوق و هر چیز زیبا و خوب .
روح ممات
جوهری است که با خروج آن موجود زنده فانی شده و بمیرد و آن مقابل روح حیات است که بوسیله آن اکل و شراب و حس و حرکت انجام میشود .
روح مکرم
کنایه از جبرئیل علیه السلام است
روح نامیه
یا روح نباتی قوت نامیه

اسم روح بخش در فرهنگ معین

روح
(رَ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – بوی خوش . ۲ – نشاط، آسایش . ۳ – مهربانی .
(رُ) [ ع . ] (اِ.) روان، جان . ، ~ کسی خبر نداشتن مطلقاً بی اطلاع بودن .
روح الامین
(رُ حُ لْ. اَ) [ ع . ] (اِ.) جبرئیل .
روح القدس
( ~. قُ دُ) [ ع . ] (اِمر.) ۱ – روان پاک، جبرئیل . ۲ – اُقنوم سوم نزد مسیحیان .
ذی روح
[ ع . ] (ص مر.) دارای روح، جاندار.
سه روح
(س ) [ فا – ع . ] (اِمر.) موالید ثلاثه : جماد، نبات و حیوان .
سبک روح
( ~.) [ فا – ع . ] (ص مر.) ۱ – خوشحال، خندان . ۲ – بی تکلف، بی تکبر. ۳ – چست، چالاک . (?(سبکسار ( ~ .) (ص مر.) ۱ – خوار، فرومایه . ۲ – بی وقار. ۳ – بی خرد.
گران روح
( ~ .) (ص مر.) [ فا – ع . ] بدخوی، بدمعاشرت . مق سبک روح .

اسم روح بخش در فرهنگ فارسی عمید

روح
۱. آسایش، نشاط و سرزندگی.
۲. شراب.
۱. جان، روان، مایۀحیات.
۲. امر و فرمان خدا، وحی.
۳. = جبرئیل
* روح اعظم: [قدیمی] = جبرئیل
روح افزا
آنچه سبب نشاط می شود و زندگانی را طولانی می کند، افزایندۀ روح، روح پرور، جان بخش، شادی بخش.
روح الارواح
گوشه ای در آواز بیات ترک از ملحقات دستگاه شور.
روح الامین
= جبرئیل
روح القدس
۱. روح قدسی، جان پاک، روان پاک.
۲. = جبرئیل
۳. در آیین مسیحیت، روحی که بر مریم تجلی کرد و بر او دمید و عیسی متولد شد، شیداسپهبد، روان بخش، اقنوم سوم.
روح الله
لقب حضرت عیسی.
روح پرور
پرورش دهندۀ روح، آنچه روح را پرورش می دهد، روح افزا.
ذی روح
دارای روح، جاندار.
سبک روح
۱. خوشحال، خندان، شاد.
۲. بی تکلف.
۳. بی تکبر.
۴. چست و چالاک.

اسم روح بخش در اسامی پسرانه و دخترانه

روح الامین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: نام دیگر جبرئیل
روح الدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که روح دین است
روح الله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: روح خداوند، لقب عیسی (ع)
روح انگیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: روح (عربی) + انگیز (فارسی) دل انگیز، مفرح، روح افزا
روحبخش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: روح (عربی) + بخش (فارسی) مفرح، روح انگیز

 

اسم روح بخش در لغت نامه دهخدا

بخش. [ ب َ ] (اِ) حصه و بهره. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). بهره و حصه و قسمت و نصیب. (ناظم الاطباء). حصه ٔ مردم و قسمت. برخ. بهر. بهره. (از شرفنامه ٔ منیری ). حصه و نصیب. (غیاث اللغات ). سهم. قسم. قسمت. رسد. جزء. پاره. بعض. قطعه. حصه. قسط. نصیب. نصیبه. شقص. حظ. تیر. لخت. بهر. بهره. (از یادداشتهای مؤلف ) :
ز آهو همان کش سپید است موی
چنین بودبخش تو ای نامجوی.
فردوسی.
همان بخش ایرج از ایران زمین
که دادش فریدون باآفرین.
فردوسی.
ز جیحون همی تا سر مرز تور
از آن بخش گیتی ز نزدیک و دور.
فردوسی.
این همی گوید بخش تو چه آمد بنمای
آن همی گوید قسم توچه آمد بشمر.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی
هر بخش او همی چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهریست مستوی.
فرخی.
که زد پرگاراین گنبد که پرداخت
بهفت و دو و ده بخش مدور.
ناصرخسرو.
از آن وقت باز عادت شد که دو بخش مردان را بود و یک بخش زنان راو همچنین بود تا روز قیامت. (قصص الانبیاء ص ۲۴). و ازآن پادشاهزادگان کی با او بودند هر قومی را سری کردو یک بخش خویشتن را جدا کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۸۰). هر سال آفتاب را بدوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز. (نوروزنامه ). کمان را از صورت بخشهاء فلک برداشته اند. (نوروزنامه ). و باز به تضعیف بررفته اند تا بشانزده، هر خانه ای به سه بخش. (نوروزنامه ).
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
انده دنیا مخور ای خواجه خیز
گر تو خوری بخش نظامی بریز.
نظامی.
|| (اِمص ) بخشش. (از ولف ). ماده ٔ مضارع به معنی اسم مصدر. جود :
جهانی سراسر بدو گشت شاد
چه نیکو بود شاه بابخش و داد.
فردوسی.
به بخش و به دانش به فر و هنر
نبد تا جهان بد چنو نامور.
فردوسی.
چنانی گوی بود فرخ نژاد
جوان و جهانجوی و با بخش و داد.
فردوسی.
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند.
منوچهری.
|| بخت. (فرهنگ فارسی معین ). سرنوشت. تقدیر. (از ولف ). قسمت و قضا. (امثال و حکم دهخدا ج ۱ ص ۱۰۴) :
مترسید از نیزه و تیر و تیغ
که از بخش ما نیست روی گریغ.
دقیقی.
به آوردگه رفت چون پیل مست
تو گفتی مگر طوس اسپهبد است
بدین سان همی گشت پیش سپاه
نبد آگه از بخش خورشید و ماه.
دقیقی.
چنین آمدم بخش از روزگار
تو جان و تن من بزنهار دار.
فردوسی.
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه.
فردوسی.
ز بخش جهان آفرین بیش و کم
نباشد مپیمای برخیره دم.
فردوسی.
چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر ناتوان.
اسدی.
چنین گفت اثرطکه یکبار نیز
بکوشیم تا بخش یزدان چه چیز.
(گرشاسب نامه چ یغمایی ص ۲۴۷).
مجو آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش.
(گرشاسب نامه ).
ز بخشیدن چه عجز آمد نگارنده ٔ دو گیتی را
که نقش از گوهران دانی و بخش از اختران بینی.
سنایی.
– امثال :
از بخش گزیر نیست .(از امثال و حکم دهخدا ج ۱ ص ۱۰۴).
|| موهبت (ایزدی ). (فرهنگ فارسی معین ). موهبت الهی. فر. (یادداشت مؤلف ) :
که با فر و برز است و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
فردوسی.
|| (اِمص ) تقسیم. (یادداشت مؤلف ). قسمت کردن :
نبودش پسندیده بخش پدر
که دادش بکهتر پسر تخت زر.
فردوسی.
|| یکی از اعمال اربعه ٔ حساب، تقسیم . رجوع به تقسیم شود. || (اِ) برج (خواه برج کبوتر، خواه برج قلعه و خواه برج فلک ). (از برهان قاطع). برج. کبوترخان. برج فلک. (ناظم الاطباء). برج فلکی. (یادداشت مؤلف ) :
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون.
فردوسی (از یادداشت مؤلف ).
|| ماهی که بعربی حوت گویند. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (فرهنگ سروری ). || بخش ِ؛ بهرِ. برای ِ. در لهجه ٔ قزوینیان : بَخش ِ تو، بخش من و غیره ؛ برای تو، برای من و جز آن. (یادداشت مؤلف ). || مجموعه ٔ کشتیهای جنگی که بفرماندهی یک نفر است. (واژه های فرهنگستان ) . || باب. فصل (در کتاب و جز آن ). (از یادداشت مؤلف ). || قسمت کوچکی از یک شهر: بخش ِ یک ِ تهران. (از فرهنگ فارسی معین ). || واحدی در تقسیمات اداری کشور و آن شامل چند دهستان است و هر شهرستان شامل چند بخش است. (فرهنگ فارسی معین ). || (نف مرخم ) بخشنده و عطاکننده و تقسیم کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
– آرام بخش . آرامش بخش. آرزوبخش :
بنالم کآرزوبخشی ندارم
بگریم کآشنارویی ندارم.
خاقانی.
آزادی بخش. آسایش بخش. اطمینان بخش. الهام بخش. امیدبخش. تاج بخش. تسلی بخش. تسلیت بخش. جان بخش. جرم بخش. جهان بخش. حیات بخش. خاتمه بخش. خطابخش. خلاص بخش.خواسته بخش. دادبخش. دوابخش. ذوق بخش. راحت بخش. رضایت بخش. روان بخش. روح بخش. روش بخش :
روش بخش پرگار جنبش پذیر.
نظامی.
روشنی بخش. رهایی بخش. زربخش. زینت بخش. زیان بخش. سربخش. سروربخش. سعادت بخش. سودبخش. شفابخش. ضیابخش. عطابخش. عَلَم بخش. عافیت بخش. فرح بخش. فیض بخش. فریادبخش. کام بخش. گناه بخش. گنج بخش. گنه بخش. گهربخش. لذت بخش. لقمه بخش. مال بخش. مسرت بخش. ملک بخش. نجات بخش. نوربخش. نوش بخش :
قدح شکرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
نیروبخش. هوش بخش :
دگر باره زد نسبت هوش بخش.
نظامی.
هیجان بخش. || (ن مف مرخم ) در ترکیباتی نظیر: خدابخش، یزدان بخش، معنی مفعولی دارد یعنی بخشیده ٔ خدا، بخشیده ٔ یزدان.
بخش. [ ] (ع مص ) سوراخ کردن. گود کردن. نفوذ کردن. (از دزی ج ۱ ص ۵۵).
بخش. [ ب َ / ب ُ ] (ع اِ) ج، بخوش، ابخاش. سوراخ. حلقه ٔطناب. حفره (سوراخی در زمین ). (از دزی ج ۱ ص ۵۵).

اسم روح بخش در فرهنگ فارسی

بخش
بهره، قسمت، نصیب، حصه، بخشه هم گفته اند
( اسم ) ۱ – حصه بهره. ۲ – بخت موهبت ( ایزدی ). ۳ – ماهی حوت. ۴- برنج ( کبوتر قلعه فلک ). ۵- تقسیم ۶- قسمت کوچکی از یک شهر: بخش ۱ بخش ۷ . ۴- واحدی در تقسیمات اداری کشور و آن شامل چند دهستان است و هر شهرستان شامل چند بخش است . ۸ – چند کشتی جنگی تحت فرماندهی یک تن اسکادر . ۹ – ( اسم ) بمعنی ( بخشنده ) آید: جان بخش شادی بخش شفا بخش .
سوراخ حلقه طناب .
[part] [موسیقی] هریک از لحن ها یا خطوط منفرد تشکیل دهندۀ یک اثر چندصدایی سازی یا آوازی
[component] [زبان شناسی] هریک از قسمت های چهارگانۀ تشکیل دهندۀ دستور زایشی ـ گشتاری
[department] [عمومی] بخش یا قسمتی از یک مؤسسه متـ . گروه ۵
[episode] [سینما و تلویزیون، هنرهای نمایشی] ۱٫ هریک از قسمت های پنجگانۀ سوگنامه های کلاسیک که با سرود و پایکوبی گروه هم سرایان از هم تفکیک می شد ۲٫ نمایش های کوتاه و مستقل یا قسمت های مستقل از یک فیلم بلند یا یک برنامۀ تلویزیونی که ارتباط معنایی و مضمونی با ی…
[forest district, district, forest division] [مهندسی منابع طبیعی- محیط زیست و جنگل] قسمتی از جنگل که برای آن یک طرح جنگل داری تهیه می شود
بخش بندی داده ها
[data sectioning] [رایانه و فنّاوری اطلاعات] تقسیم مجموعه ای از داده ها به چند زیرمجموعه برای اِعمال فرایندهای خاص روی آنها
بخش بندی ضدآب
[watertight sub-division] [حمل ونقل دریایی] تقسیم بندی یک محدوده از کشتی که همۀ دیواره ها و دریچه های آن ضدآب هستند
بخش پایه
[base component] [زبان شناسی] یکی از بخش های تشکیل دهندۀ دستور زایشی ـ گشتاری که ژرف ساخت جمله در آن شکل می گیرد
بخش پذیر
قابل قسمت تقسیم پذیر .
بخش پذیری
قابلیت قسمت .
بخش تجزیه
[sorting floor, sortation section, work floor, chantier de tri (fr.)] [مهندسی مخابرات – پست] بخشی که در آن عملیات تجزیۀ انواع مرسولات پُستی یا کیسه های پُستی و عملیات وابسته به آن انجام می شود
بخش تحرک هوایی
[air mobility division, AMD] [علوم نظامی] بخشی در مرکز عملیات هوایی که مسئولیت طرح ریزی و هماهنگی و واگذاری مأموریت به یگان ها و مدیریت مأموریت تحرک هوایی را بر عهده دارد
بخش توان
[power section] [حمل ونقل هوایی] بخش مولد گاز (gas generator) موتورهای توربینی یا بخشی از محفظۀ میل لنگ (crankcase) موتورهای شعاعی (radial engine) که استوانک ها به آن متصل است و جعبه دنده (gearbox) و دیگر متعلقات را شامل نمی شود
بخش خدمات ماشین پایی
[valet parking] [گردشگری و جهانگردی] بخشی در مهمان خانه/ هتل یا غذاخوری/ رستوران که مسئول مراقبت از خودروِ مهمانان و جابه جا کردن آنهاست متـ . خدمات ماشین پایی
بخش ذخیرۀجا
[reservation department] [گردشگری و جهانگردی] بخش نگهداری جا برای مهمانان
بخش راکد
[dead side] [حمل ونقل هوایی] بخشی از فرودگاه یا باند فعال که از الگوی شدآمد یا محل پروازهای ورودی دور است
بخش زمینی
[landside] [حمل ونقل هوایی] بخشی از مجموعۀ فرودگاه یا ساختمان پایانه که آمدوشد در آن برای عموم آزاد است
بخش سلامت
[health sector] [علوم سلامت] بخشی از جامعه که به همۀ زمینه های مرتبط با سلامت و بیماری و مراقبت های سلامت می پردازد
بخش صدا
[sound department] [سینما و تلویزیون] بخشی در سینما یا تلویزیون که امور مربوط به صدای فیلم یا برنامه، مانند صدابرداری و صداگذاری و صداسازی، را انجام می دهد
بخش غذانوشابه
[food and beverage, F&B] [گردشگری و جهانگردی] بخشی در واحدهای پذیرایی مهمان خانه ها/ هتل ها که عهده دار تهیه و فراوری و عرضۀ غذا و نوشیدنی به مهمانان است متـ . غذانوشابه
بخش گسترش
[development section, development] [موسیقی] بخش دوم از بخش های سه گانۀ فرم سونات که در آن ایده های مطرح شده در بخش نخست پرورانده می شود متـ . گسترش
بخش گشتاری
[transformational component] [زبان شناسی] یکی از بخش های تشکیل دهندۀ دستور زایشی ـ گشتاری، شامل قاعده هایی که ژرف ساخت را به روساخت تبدیل می کنند
بخش مراقبت های قلبی
[coronary care unit, CCU] [علوم سلامت] بخشی حساس در بیمارستان برای درمان و پایش وضعیت بیماران دارای بیماری حاد قلبی
بخش مراقبت های ویژه
[intensive care unit, ICU] [علوم سلامت] بخشی در بیمارستان که بیمارانِ نیازمند به پایش و مراقبت مستمر در آن نگهداری می شوند
فرهنگ معین
بخش
(بَ) [ په . ] ( اِ.) ۱ – قسمت، بهره . ۲ – تقسیم . ۳ – در تقسیمات کشوری، از شهر کوچکتر و از ده بزرگتر که شامل چند روستا می شود. ۴ – چند کشتی جنگی که تحت فرماندهی یک تن باشد، اسکادران . ۵ – واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد. ۶ – قسمتی ا
بخش شدن
(بَ. شُ دَ) (مص ل .) قسمت شدن، تقسیم شدن .
پاس بخش
(بَ) (ص مر.) افسری که مأمور تعویض پُست نگهبانان می باشد.
رضایت بخش
( ~. بَ) [ ع – فا. ] (ص فا.) راضی کننده، رضایت بخشنده .
فرح بخش
( ~ . بَ) [ ع – فا. ] (ص فا.) آن چه که شادی آورد، شادی بخش .
آرام بخش
(بَ) (ص فا.) تسکین دهنده، مسکن .
آزادی بخش
(بَ) (ص .) کوشنده و تلاش گر برای به دست آوردن آزادی .
کام بخش
(بَ) (ص فا.) دهندة آرزو.

اسم روح بخش در فرهنگ فارسی عمید

بخش
۱. بهره، حصه، نصیب، قسمت.
۲. واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد: بخش امور مالی.
۳. قسمتی از یک کتاب، مقاله، جزوه، و مانندِ آن که دارای استقلال نسبی است.
۴. (اسم مصدر) (ریاضی) تقسیم.
۵. قسمتی از یک شهرستان که از چند دهستان تشکیل شود.
۶. قسمتی از یک شهر که دارای نوعی همگونی واحد است: بخش مرفه نشین.
۷. (زبان شناسی) یک واحد صوتی مرکب از یک حرف صدادار و یک یا چند حرف صامت، هجا، سیلاب.
۸. (بن مضارعِ بخشیدن) = بخشیدن
۹. بخشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جان بخش، آزادی بخش.
۱۰. [قدیمی] سرنوشت.
* بخش کردن: (مصدر متعدی) قسمت کردن، بهره بهره کردن، تقسیم.
پاس بخش
افسر یا گروهبانی که مٲمور عوض کردن پاسبان یا قراول در ساعت معین باشد.
روان بخش
۱. شادکننده، آرامش دهنده.
۲. بخشندۀ روح وجان، خداوند.
۳. (اسم) = روح القدس
فرح بخش
۱. = فرح انگیز
۲. (طب قدیم) = مفرّح
نجات بخش
نجات دهنده، رهاننده.
هستی بخش
هستی بخشنده، به وجودآورنده، موجودکننده، پدیدآورنده: ذات نایافته از هستی بخش / چون تواند که شود «هستی بخش» (جامی۱: ۵۸۱).
آرام بخش
دارویی که بدون اثر گذاشتن بر روی هوش و حافظۀ افراد باعث تغییر حالت عاطفی فرد و آرامش و تسکین درد او بشود، مُسکن، آرام دهنده، آرامش دهنده، آرام ده.
دارویی که بدون اثر گذاشتن بر روی هوش و حافظۀ افراد باعث تغییر حالت عاطفی فرد و آرامش و تسکین درد او بشود، مُسکن، آرام دهنده، آرامش دهنده، آرام ده.
جان بخش
۱. [مجاز] آنچه باعث نشاط و تقویت روح و روان شود، جان پرور.
۲. زنده کننده.
۳. (اسم، صفت) [قدیمی] بخشندۀ جان.
۴. [قدیمی، مجاز] یکی از صفات باری تعالی.
حیات بخش
زندگی بخش.
شادی بخش
ویژگی آنچه به انسان شادی و نشاط بدهد، بخشندۀ شادی.
فروغ بخش
روشنی بخش، نوربخش.
گنج بخش
آن که گنج ببخشد.
کام بخش
بخشندۀ کام، برآورندۀ آرزو.

اسم روح بخش در اسامی پسرانه و دخترانه

بخش علی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: بخش (فارسی) + علی (عربی )، کسی که نصیب و بخت از علی (ع) یافته، بخشیده شده از سوی علی (ع)
بخشان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: کردی
معنی: منتشر کردن (نگارش کردی
بخشین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: عفو کردن (نگارش کردی
بخشینر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: کردی
معنی: سخی، بخشنده، سخاوتمند (نگارش کردی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز