معنی اسم خیرالنسا

خيرالنسا :    (عربي) ۱- بهترينِ زنان؛ ۲- (اَعلام) عنواني براي حضرت فاطمه(س) دختر پيامبر اسلام(ص).

 

 

اسم خیرالنسا در لغت نامه دهخدا

خیر. [ خ َ/ خی ] (ع مص ) تفضیل دادن کسی را بر کسی دیگر. (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). منه : خار الرجل عنی ؛ خیره خِیراً، خَیراً، خِیَر. خَیرَة. || برگزیدن چیزی را؛ منه : خار الشی ٔ. || نیکو شدن و صاحب خیر گردیدن. منه : خار الرجل خیراً. || نیکویی دادن خدا کسی را در کاری. منه : خار اﷲ لک فی هذا الامر. || غلبه در نیکویی کردن و برگزیدن. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). نیک شدن و غلبه کردن کسی را به بهی و بهترین برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی ).
خیر. [ خ َ ] (ع اِ) نیکوئی. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خوبی. مقابل شر :
ز دلها مردمان را خیر باشد.
فرخی.
یار تو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردی چون جفت حاتم ماویه.
منوچهری.
فعالش مایه ٔ خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیی.
منوچهری.
کلکش چو مرغکی است دویده بر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ تر.
عسجدی.
من [ التونتاش ] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. (تاریخ بیهقی ). به امیر فرمانی رسیده بخیر و نیکویی. (تاریخ بیهقی ). همو عزوجل فرموده که ما شما را در خیر و شرمی آزماییم. (تاریخ بیهقی ).
عظیم خیر می کردم که هجو او گفتم
بدین ثواب جزیلم دهد خدای علیم.
(از تاریخ بیهقی ).
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را.
ناصرخسرو.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغیست صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
فعلت نه بقصد آمر خیر
قولت نه بلفظناهی شر.
ناصرخسرو.
الخیر معقود فی نواصی الخیل ؛ نیکی در پهلوی پیشانی اسب بسته است. (نوروزنامه ٔ عمرخیام ). حیوانی که در او نفع و ضر و خیر و شر باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت. (کلیله و دمنه ). آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد و روز حاجت بدو خیری نیاید. (کلیله ودمنه ). من اخلاق شیر دانم که در حق من جز خیر و خوبی نداند. (کلیله و دمنه ). تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز.(کلیله و دمنه ).
شده ام سیر زین جهان زیراک
نیست خیری در این جهان که منم.
خاقانی.
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد تو چه دانی خموش.
نظامی.
تو بر خیرو نیکی دهم دسترس
وگر نه چه خیر آید از من بکس.
سعدی.
تو بجای پدر چه کردی خیر
تا همان چشم داری از پسرت.
سعدی.
بر زیر دستان رحمت آوردی و اصلاح همگنان را بخیر توسط کردی. (گلستان ).
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد.
سعدی (بوستان ).
هر که مشهور شد به بی ادبی
دیگر از وی امید خیر مدار.
سعدی.
بخیری گر بگردانی نعیم است
به شرّی گر بجنبانی جحیم است.
پوریای ولی.
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ.
پنهان ز حاسدان بخورم می که منعمان
خیر نهان ز بهر رضای خدا کنند.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
بدست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
همین بس است که گویی ز خیر و شر با او
مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان.
ضیاء.
– امثال :
بیکدست خیر است و یکدست شر.
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
– خیر اعلی ؛ بالاترین خیرها.
– خیر تام ؛ نیکویی کامل. نیکی بتمام.
– ذکر بخیر ؛ یاد بخیر :
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من.
حافظ.
– روز بخیر ؛ سلام گونه ای است که در روز، بگاه رسیدن بهم یا جدا شدن از هم دو کس بهم می گویند.
– شب به خیر ؛ خداحافظی گونه ای است که در شب به گاه جدا شدن از هم گویند و آماده شدن خواب را.
– صبح بخیر ؛ تهنیتی است که در صبحگاهان آدمیان بهم می گویند.
– || صبح شما بخیر؛صبح بخیر. صبحک اﷲ خیراً.
– عاقبت بخیر ؛ نیکوفرجام. نیک سرانجام.
– عاقبت بخیری ؛ نیکوفرجامی. نیک سرانجامی.
– عصر بخیر ؛ تهنیتی است که بوقت عصر دو کس بهم می گویند.
– نتیجه بخیر ؛ عاقبت بخیر.
|| مال. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : قوله تعالی «ان ترک خیراً»ای مالاً :
بزرگی رساند بمحتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد بغیر.
سعدی.
|| اسبان. || آنچه در آن همه رغبت نمایند چون عقل و عدل. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج، خیور. || نعمت. (ناظم الاطباء). کرم. بزرگواری. فیض. احسان. بر. (یادداشت مؤلف ) :
خیر برناید از تهی زنبیل.
ناصرخسرو.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان.
سعدی (گلستان ).
از پای برهنه چه سیر آید و از دست بسته چه خیر.(گلستان ).
خیر تأخیر برنمی تابد.
اوحدی.
– امثال :
اگر خیر داشت نامش را می گذاشتند خیراﷲ.
باجی خیرم ده . کنایه ای تعبیری از «ولم کن ». «دست از سرم بردار».
خیر در خانه ٔ صاحبش را می شناسد.
خیر راه بدرخانه ٔ صاحب خود می برد.
|| برکت. مزد. اجرت نیک. (ناظم الاطباء). ثواب. اجر. رحمت. (یادداشت مؤلف ) : همگان گفتند انشأاﷲ تعالی خیر و نصرت باشد. (تاریخ بیهقی ). ای پدر جزاک اﷲ خیراً آنچه حاجت است در این کرده آید. (تاریخ بیهقی ).
هر کس که بدینار ودرم خیر نیندوخت
سرعاقبت اندر سر دینار و درم کرد.
سعدی.
مقام اصلی ما گوشه ٔ خراباتست
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد.
حافظ.
– امثال :
تو بخیر و ما بسلامت .
– خیرببینی ؛ جمله ٔ دعائیه است و در مواقعی بکار برند که از کسی انجام کاری را خواهند و او را به عاقبت نیک آن امیدوار سازند. گویند: یک جوال خیر ببینی. یک لنگه خیر ببینی.
– خیرندیده ؛ نفرین گونه ای که در حق کسی کنند.
|| کلمه ٔ نفی بمعنی نه. نی. (ناظم الاطباء). نه. لا برای تفأل چون نه گفتن را شوم دانند. (یادداشت مؤلف ) :
چو گویمش که بگیرم دل از تو گوید خیر
خداش خیر دهد زانکه خیر می گوید.
محسن تأثیر.
– نه خیر ؛ نه. لا. نی.
|| در استفهام از خبر و طلب آگاهی از ماوقع گویند. خیر است : چون مرا بدید گفت خیر! گفتم باشد. (تاریخ بیهقی ).
روبهی می دوید از پی جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است باز گوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
درین میان کسی هست که زبان پارسی داند اشارت بمن کردند گفتمش خیر است. (گلستان ). مر ترا خوابی دیده گفت خیرباد.(گلستان ). || وجود در اصطلاح فلاسفه ٔ الهی و صوفیان. || کمال الشی ٔ. (از کشاف اصطلاحات فنون ). || (ص ) خوب. نیک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) . بهینه. (ابوالفتوح رازی ) : باز اعمال خیر و ساختن توشه ٔ آخرت از علت گناه از آنگونه شفا می دهد. (کلیله و دمنه ).صواب من آن است که بر مواظبت و ملازمت اعمال خیر… اقتصار نماییم. (کلیله و دمنه ).
– امر خیر ؛ عروسی. (یادداشت مؤلف ).
– خیرالانام ؛ بهترین مردمان.
– || کنایه از حضرت محمد صلوات اﷲ علیه.
– خیرالامور ؛ بهترین کارها : خیرالامور اوسطها.
– خیرالزیارة ؛ بهترین زیارتها: خیرالزیارة فقدان الزور.
– خیرالکلام ؛ بهترین کلام :
سعدیا قصه ختم کن بدعا
ان خیرالکلام قل و دل.
سعدی.
– خیر گرداندن ؛ بهتر گردانیدن :
یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی
خیرگردان تو که ما در طلب خواب و خوریم.
خاقانی.
– خیر ناس ؛ بهترین مردمان :
خیرناس ان ینفع الناس ای پسر
گرنه سنگی چه حریفی یامدر.
مولوی.
– دعای خیر ؛ دعای خوب. مقابل نفرین و دعای سوء :
ذکر جمیل و دعای خیر. (گلستان ).
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.
حافظ.
– دعای بخیر ؛ دعای به نیک :
هر سحر گویدش دعای بخیر
ایزد ارجو که مستجاب کند.
خاقانی.
– ذکر خیر ؛ یاد نیک :
زنده ٔ جاوید ماند هر که نکونام زیست
کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را.
سعدی.
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر تست
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت.
حافظ.
– کار خیر ؛ کار خوب :
خدایا توبرکار خیرم بدار.
سعدی (گلستان ).
هرگه که دل بعشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ.
– || کنایه از عروسی. امر خیر. رجوع به امر خیر شود.
خیر. (اِ) خیری. گل همیشه بهار که خیری نیزگویند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله برگش بکردار خیر.
فردوسی.
|| (ص ) مردم بی حیا. مردم بی شرم. رند. دلیر. (ناظم الاطباء). خیره :
ای بخوبی بر بتان کابل و کشمیر میر
ماندم از بس کاوری در وعده ها تأخیر خیر.
قطران.
|| سرگشته. حیران. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || هرزه. عبث. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت مؤلف ).
– از خیر ؛ بخیره. بیهوده. بیهده. خیرخیر :
گر تو لشکرشکنی داری و لشکرگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر از خیر.
سوزنی.
– برخیر ؛بخیر. بیهوده. بیهده :
صدر مظالم بتو ندادی برخیر
گرتو نبودی بصدر ملک سزاوار.
فرخی.
پس چرا باشم غافل بنشینم برخیر
ساقیا باده فراز آر و همه شغل ببر.
فرخی.
بمرند این همه از گرسنه برخیر همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای وربی.
منوچهری.
هر سخن را بجایگاه نهد
نکندژاژخائی برخیر.
سوزنی.
گردن چو خیار بشکنی خرد
میری چو خراز گزاف برخیر.
سوزنی.
– خیرخیر ؛ بیهده. عبث :
شماساس گفت ای خزروان شیر
نکردی چنین رزم را خیرخیر.
فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
فردوسی.
زلشکر بر شاه شد خیرخیر
کمان را به زه کرد و یک چوبه تیر.
فردوسی.
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمده خیرخیر.
فردوسی.
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خیرخیر.
معزی.
|| بی تقریب. بی سبب. || (اِ)تیرگی. || غباری که در چشم بهم رسد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
خیر. (ع اِ) کرم. بزرگواری. نجابت. || اصل. شکل. هیئت. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیر. [ خ ِ ی َ ] (ع مص ) تفضیل دادن کسی را بر دیگری. منه : خار الرجل علی غیره خیرة، خیراً و خیرة. خیرة. || برگزیدن چیزی. منه : خار الشی ٔ خیراً و خیرة. خیرة. || نیکو و گزیده و صاحب خیر گردیدن. منه : خار الرجل خیراً. || خیر و نیکویی دادن خدا. منه : خار اﷲ لک فی هذا الامر. || غلبه کردن کسی را در نیکی و برگزیدن. منه : خاره. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیر. [ خ َی ْ ی ِ ] (ع ص ) مرد نیکوکار و دیندار و بسیارخیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج، خارة. || مشکور در اصطلاح درایه.
خیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است خرد [ به حدود ماوراءالنهر ] باباره و از گرگانج است. (حدود العالم ).
خیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است [ بدکان ] آبادان و بانعمت. (حدود العالم ).
خیر. [ ] (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس آبادان و با کشت وبرز بسیار از پسا. (حدود العالم ). نام ناحیه ٔ شمالی اصطهبانات است که میانه شمال و مغرب اصطهبانات در او افتاده است. (از فارسنامه ٔ ناصری ). نام یکی از دهستانهای بخش اصطهبانات شهرستان فساست. بحدود و مشخصات زیر شمال : دریاچه ٔ بختگان، جنوب : دهستان حومه ٔ اصطهبانات، خاور: دهستان رستاق نی ریز، باختر: دهستان رونیز و جنگل. آب مشروب و زراعی آن از چشمه و قنات است.و از شانزده آبادی و مزرعه تشکیل یافته است جمعیت آن در حدود ۳۵۰۰ نفر و قراء مهم آن عبارت است از ماه فرخان، سهل آباد، استجرد، میان ده، محمدآباد. این دهستان را ماه فرخان نیز گویند. ایل شاهسون در این دهستان تخته قاپوشده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷).
خیر. [ خ َ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. رجوع به ابوالحسن النساج شود.

اسم خیرالنسا در فرهنگ فارسی

خیر
( صفت ) ۱ – خیره سر گشته متحیر حیران . ۲ – عبث بیهوده هرزه .
ابن عبدالله
خیر آباد
دهی است از بخش زابلی شهرستان سراوان واقع در پنج هزار گزی جنوب زابلی کنار راه مالروی زابلی به ایرانشهر
خیر آباد الله قلی
دهی است از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در ۱۷ هزار گزی جنوب باختر فلاورجان . متصل به شوسه مبارک آباد آب آن از زاینده رود است .
خیر آباد بالا
دهی است از دهستان بویراحمد گرمسیری بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در کنار راه شوسه آرو به بهبهان .
خیر آباد پائین
دهی است از دهستان بویراحمد گرمسیری بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان کنار راه آرو به بهبهان . آب آن از رودخانه خیر آباد است بدانجا پاسگاه ژاندارمری و راه آن اتومبیل روست . ساکنان از طایفه بویراحمد گرمسیر اند .
خیر آباد خالصه
دهی است از دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران . این ده در ۸ هزار گزی شمال باختری ورامین قرار دارد با ۵۵۶ تن سکنه . آب آن از رودخانه است .
خیر آباد ماندگی
دهی است از بخش حومه شهرستان نایین واقع در ۴٠ هزار گزی جنوب نائین و سه هزار گزی نائین به ارجوغ .
خیر آباد مانیزان
دهی است از دهستان حومه شهر ملایر واقع در ۲۱ هزار گزی خاور زرقان و ۶ هزار گزی راه فرعی بند امیر به سلطان آباد کربال با ۱۱۴ تن سکنه .
خیر آباد کتک
دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز . واقع در ۹٠ هزار گزی خاور زرقان و ۳ هزار گزی راه فرعی توابع ارسنجان به کربال با ۱۱۵ تن سکنه .
خیر آباد کوچک
دهی است جزئ دهستان بهنام بخش ورامین شهرستان تهران واقع در یک هزار گزی شمال ورامین در جلگه با ۱۸۵ تن سکنه آب آن از قنات و راه آن مالرو است .
خیر آبادی
محمد عبدالحق العمری اوراست ۱ – تسهیل الکافیه و آن شرحی است بر کافیه ابن حاجب که بسال ۱۲۸۲ ه.ق . در هند بچاپ رسیده است . ۲ – شرح علی الهدایه اثیر الدین ابهری که بسال ۱۲۹۷ ه.ق . در هند بچاپ رسیده است
خیر آمدن
نیکوئی سرزدن نیکی نصیب شدن
خیر ادرنوی
عبدالرحمن بن حسین اوراست : [ رئیس المسافرین ] بزبان ترکی که بسال ۱٠۴۵ بپایان آمده است .
خیر اعلی
خیر تام خیر کل
خیر الامت
بهترین مردمان خیر الناس
خیر الانام
۱- بهترین مردم ۲- لقب پیغمبر اسلام ( ص ) .
لقب رسول خدا صلوات الله علیه است یا لقب اعرج .
خیر البشر
بهترین انسانها لقب حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه .
خیر البقاع
بهترین بقعه ها بهترین مکانها : (( نه خامی بباید زخیرالثیابی نه خانی ببایدبه خیر البقاعی . ))
خیر البلاد
بهترین شهر ها کنایه از مکه و مدینه
خیر الثنائ
بهترین ثنا ها بهترین سپاسها

اسم خیرالنسا در فرهنگ معین

خیر
(خَ) [ ع . ] ۱ – (اِ.) نیکویی . ۲ – پاداش، پاداش نیک . ۳ – (ص .) صواب . ۴ – بابرکت .
(خَ یِّ) [ ع . ] (ص .) نیکوکار، سخت نیک .
(خِ) (ص .) ۱ – خیره، سرگشته . ۲ – عبث، بیهوده .
اغر به خیر
(اُ غُ. بِ. خِ) [ تُر – ع . ] جملة دعایی به معنی : ۱ – خیر پیش، به سلامت . ۲ – روز به خیر، وقت به خیر.

اسم خیرالنسا در فرهنگ فارسی عمید

خیر
هرزه، بیهوده، عبث.
* خیرخیر: (قید) [قدیمی]
۱. بیهوده، بی سبب: نخستین از اغریرت اندازه گیر / که بر دست او کشته شد خیرخیر (فردوسی: ۲/۳۳۵).
۲. تیره وتار: از آوای گردان و باران تیر / همی چشم خورشید شد خیرخیر (فردوسی: ۳/۱۴۹).
۳. حیران، سرگردان.
نیکوکار، کریم.
۱. [مقابلِ شر] خوبی، نیکویی.
۲. احسان، نیکی.
۳. (اسم) صلاح.
۴. (اسم) اجر اخروی، ثواب.
۵. (اسم) سود، فایده.
۶. (صفت) خوب، نیک.
۷. (شبه جمله، قید) [مقابلِ بلی] نَه.
۸. (اسم) [قدیمی] مال.
= خِیری: چنان ننگش آمد ز کار هجیر / که شد لاله برگش به کردار خیر (فردوسی۴: ۴۳۲).
عاقبت به خیر
آن که پایان کار یا زندگیش خوب باشد.

اسم خیرالنسا در اسامی پسرانه و دخترانه

خیرالدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که در دین بهترین است
خیرالله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: xeyrollāh) (عربی) خیرالهی، نیکویی خدا – نیکی خداوند، خیر الهی
خیرالنسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: xeyronnesā) (عربی) بهترینِ زنان، (در اعلام) عنوانی برای حضرت فاطمه (س) دختر پیغمبراکرم (ص) – بهترین زنان، لقب فاطمه (ع)
خیرعلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: خیری که از علی (ع) رسیده است، آن که خبر و نیکی اش چون خیر و نیکی علی (ع) است

 

اسم خیرالنسا در لغت نامه دهخدا

نسا. [ ن َ ] (اِ) جائی که بر آن آفتاب نتابد یا در بعضی اوقات سال بتابد. (فرهنگ نظام ). موضعی را گویند از کوه و غیر آن که در آنجا آفتاب هرگز نتابد یا کمتر برسد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از جهانگیری ) (از انجمن آرا). مقابل بتو که جای آفتاب تاب است. (انجمن آرا). جائی که در آن شعاع خورشید هرگز نتابد. (ناظم الاطباء). مخفف نسار است و مقابل آفتابگیر و بتو [ مبدل بتاب ]. (از فرهنگ نظام ). || مرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل زنده. (برهان قاطع). در اوستا نسو به معنی لاشه و مردار و آنچه فاسد و گندیده شده باشد خواه از انسان و خواه از جانور. غالباً گویند «دروج نسو» و از آن دیو مردار و لاشه اراده می کنند. نسو در تفسیر پهلوی به نساک گردانیده شده و هنوز هم این کلمه در ادبیات زردشتیان به شکل نسا باقی است و نساسالار کسی است که مرده را از در دخمه به درون دخمه می گذارد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از یشتهای پورداود ج ۱ ص ۱۵۳).
نسا. [ ن َ ] (ع اِ) رگی است از برسوی ران تا شتالنگ، و آن را عِرق النسا نیز گویند . (منتهی الارب ). رگی است از ورک تا کعب. (از اقرب الموارد). نسا نام آن رگ است که از سرین با شتالنگ و انگشت خوردک [ ظ: خردک ] فرودآمده است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). عِرقی است از وَرَک تا کعب کشیده. (از بحر الجواهر) (از المنجد) (از اقرب الموارد). و آن را به اضافت عِرق [ عِرق النسا ] گویند تبیین را، مانند اضافه ٔ شجر به اراک، و فصیح تر آن است که نسا گویند نه عرق النسا. (از بحر الجواهر). ج، انساء. اصمعی گوید: رگی است که از برسوی ران برون آید پس درون رانها رود و به پی پاشنه گذرد تا به سم رسد. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به اقرب الموارد شود.
نسا. [ ن ِ ] (اِ) به لغت زند و پازند، گوشت و استخوان مرده را گویند از آدمی و سایر حیوانات. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از انجمن آرا) (از جهانگیری ). و آن را به اضافه ٔ راء [ نسار ] نیز گفته اند. (آنندراج ). واین معنی از زند مرقوم شد. (جهانگیری ) :
میالای آن را به خون نسا
که تا از تو خشنود گردد خدا.
زراتشت بهرام (از جهانگیری ).
رجوع به نَسا و نسار شود.
نسا. [ ن ِ ] (از ع، اِ) در عربی، زن. مقابل مرد. (برهان قاطع). مخفف نساء، به معنی زنان. (از فرهنگ نظام ).
نسا. [ ن ِ / ن َ ] (اِخ ) در اوستا و پارسی باستان : نی سایه ، در یونانی و رومی : نی سه ئیه ، در پارسی نسا به فتح و کسر اول [ ن َ / ن ِ ] هر دو آمده و آن در اصل به معنی آباد و آباده بوده چنانکه اکنون نام بسیاری از دیه ها مختوم به آباد است (جعفرآباد، حسن آباد، علی آباد)، در سابق نسا به کار برده می شد. این کلمه از دو جزو مشتق است : نی (پیشوند به معنی : فرو، پائین ) +سی (در نهادن، نشستن، آسودن )، پس نسا به معنی نشستگاه، فرودگاه، زیستگاه، آبادی است. بسیاری از شهرهای ایران بدین اسم نامبردار شدند: ۱- نسا واقع میان شهر مرو و بلخ، پایتخت تیرداددومین پادشاه اشکانی (۲۱۴-۲۴۸ م.). شاهنامه دو بار از این شهر نام برده. به قول سایکس انگلیسی این شهر در ده میلی جنوب اسک آباد (عشق آباد حالیه ) واقع بوده است. ۲- نسا واقع در ماد، که داریوش در کتیبه ٔ بهستان از آن نام می برد. همین شهر است که به داشتن اسبان نیک نژاد مشهور بوده است. ۳- نسا در بم. ۴- نسا در کرمان. ۵- نسا در فارس که همان شهر بیضا (بیضای عهد اسلامی ) است. ۶- نسا در میانه (میانک ) از شهرهای خراسان که مارکوارت آن را همان شهر «یهودان » که در قرون وسطی نامبردار بوده می داند و امروز آن را میمند گویند، در حوالی سرحد ترکستان و افغانستان. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از یادداشتهای پورداود در فرهنگ ایران باستان ج ۱ ص ۲۸۰ به بعد). و رجوع به مدخل بعد شود.
نسا. [ ن ِ ] (اِخ ) نام شهری است در خراسان. (برهان قاطع) (آنندراج ). شهری است [ به خراسان ]بر دامن کوه نهاده اندر میان کوه و بیابان با نعمت بسیار و هوای بد و آبهای روان. (از حدود العالم ). شهری است از خراسان نزدیک سرخس و ابیورد و بانی آن فیروزبن یزدجرد است جد انوشیروان و لهذا شهر فیروز میگفته اند و آن شهری است خوش آب وهوا و کثیرالفواکه لیکن عرق مدنی که رشته گویند در آن بسیار می شود، حتی در تابستان کمتر کسی است که بدین بلا مبتلا نبود. و نسائی که امام حدیث است از آنجاست. (از فرهنگ نظام از سراج ). و قصبه ٔ آن تفتازان است و با ابیورد نزدیک است. (انجمن آرا) (از آنندراج ). شهری است در خراسان، بین آن و سرخس دو روز و بین آن و مرو پنج روز و بین آن و ابیورد یک روز و تا نیشابور بر شش یا هفت روز راه است، و سخت وباخیز است. (از معجم البلدان ) :
ز گرگان بیامد به شهر نسا
یکی رهبری پیش او پارسا.
فردوسی.
سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند به هرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد. (تاریخ بیهقی ص ۳۴).

اسم خیرالنسا در فرهنگ فارسی

نسا
( اسم ) ۱ – لاشه مردار( انسان و حیوان ) ۲ – آنچه فاسدوگندیده شده : نساوپلیدی بدانجابرند که مردم بران راه برنگذرند. ( زرتشت بهرام .زراتشت نامه .بیت ۶۷۴ )
درازی عمر . طول عمر . یا نسائ القوم . آخر آن قوم . یا پس انداختن . یا باز پس انداختن . تاخیر کردن .
نسا سالار
( صفت واسم ) ( زردشتیان ) کسی است که مرده را ازدردخمه بدرون دخمه میگذارد.
اذنف نشائ یا نف نسا
نام زن حام ابن نوح

اسم خیرالنسا در فرهنگ معین

نسا
(نَ) (اِ.) نک . نسر.
( ~.) [ په . ] (اِ.) لاشه، مردار.

اسم خیرالنسا در فرهنگ فارسی عمید

نسا
لاشه، مردار: نسا و پلیدی بدانجا برند / که مردم بر آن راه برنگذرند (زراتشت بهرام: معین: نسا).
۱. چهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۷۶ آیه.
۲. [قدیمی] زنان.
= نَسَر

اسم خیرالنسا در اسامی پسرانه و دخترانه

نسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nesā) (عربی، نساء )، سوره ی چهارم از قرآن کریم، دارای صد و هفتاد و شش آیه، (در قدیم) زنان – زنان، نام سوره ای در قرآن کریم
نساک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام همسر سیامک پسر کیومرث پادشاه پیشدادی

اسامی مشابه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز