معنی اسم خوب‌‌چهر

خوب‌‌چهر : داراي سيماي زيبا، زيبا.

%d8%ae%d9%88%d8%a8%e2%80%8c%e2%80%8c%da%86%d9%87%d8%b1

اسم خوب چهر در لغت نامه دهخدا

خوب. (ص ) خوش. نیک. ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی. نغز. پسندیده. (یادداشت بخط مؤلف ) :
پسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی.
دقیقی.
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردندهر دو نبید.
دقیقی.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب کرکم.
بهرامی.
شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهراز این خوب ره.
فردوسی.
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت.
فردوسی.
بیندیش و این را یکی چاره جوی
سخنهای خوب و به اندازه گوی.
فردوسی.
زآنکه با زشت روی دیبه و خز
گرچه خوبست خوب ننماید.
ناصرخسرو.
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن.
سنائی.
و دعاهای خوب گفت. (کلیله و دمنه ).
چو در جایی همه اوباش و چون از جای نگذشتی
چه داری آرزو آن کن چه بینی خوب تر آن شو.
خاقانی.
– خوبکاری ؛ نیکوکاری :
همه جامه ٔ رزم بیرون کنید
همه خوب کاری بافزون کنی.
فردوسی.
به از خوب کاری بگیتی چه چیز
که اندررسی هم بدان خوب نیز.
اسدی.
– خوب کرداری ؛ خوش عملی. خوش رفتاری. نیکورفتاری :
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
بخوبرویی لیکن بخوب کرداری.
سعدی.
– امثال :
بد را باید بد گفت خوب را خوب ؛ یعنی حق هر چیز را باید بجا ادا کرد.
|| جمیل. رعنا. زیبا. لطیف. ظریف. مفرَّح. دلپذیر. دلکش. نازنین. صاحب حسن و جمال. خوشنما. خوش آیند. (ناظم الاطباء). مقابل زشت. مقابل گست. شنگ.خوشگل. شکیل. حَسَن. (یادداشت بخط مؤلف ) :
بحق آن خَم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
دانش او نه خوب و چهره ش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟
عماره ٔ مروزی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانْش مهتر بدی
بفرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.
فردوسی.
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و باآفرین.
فردوسی.
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان.
فردوسی.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
دست سوی جام می پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب گوش سوی زیر و بم.
منوچهری.
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی.
(ویس و رامین ).
بد او نیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
خاقانی.
بپاسخ گفت رنگ آمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور.
نظامی.
زن خوش منش دلنیشن تر که خوب
که پرهیزگاری بپوشد عیوب.
سعدی (بوستان ).
بهرچه خوب تر اندر جهان نظر کردم
که گویمش بتو ماند تو خوبتر زآنی.
سعدی (طیبات ).
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.
خوب رخی هرچه کنی کرده یی.
جلال الممالک.
|| سخت. محکم. استوار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
یکی خوب صندوق از آن چوب خشک
بکرد و گرفتند در قیر و مشک.
فردوسی.
|| فاضل. شریف. || شیرین. (ناظم الاطباء). || عجب. شگفت : خوبست که خجالت هم نمی کشی. (یادداشت بخط مؤلف ). || (ق ) چنانکه باید. (یادداشت بخط مؤلف ) :
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شما بازگذارم به بتاوار.
منوچهری.
|| پسندیده. نیکو. جید :
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسائی.
– خوبگوی ؛ خوش گفتار :
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده و خوبگوی…
فردوسی.
– خوبگویی ؛ خوش گفتاری. پسندیده گویی :
خوبگویی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنْت چین.
ناصرخسرو.
|| بسیار. (یادداشت بخط مؤلف ) :
در این میان فقط از حیث عده خوب بود.
خوب. [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).

اسم خوب چهر در فرهنگ فارسی

خوب
( صفت ) ۱ – نیکو پسندیده مقابل بد. ۲ – زیبا قشنگ جمیل . جمع : خوبان مقابل زشت . ۳ – پس از تقاضای اجرای امری گویند : (( خواب )) یعنی قبول داری ? می پذیری ۴ ? – پس از شنیدن بخشی از مطلب گویند : (( خوب )) یعنی (( بعد )) (( بعد چه شد ? ))
درویش گردیدن
خوب آمدن
خوش آمدن پسندیده آمدن
خوب آواز
خوش صوت خوش صدا
خوب آوردن
خوب آمدن مهره در بازی نرد کنایه از هر موافق میل آمدن حادثه ای .
خوب اندام
خوش اندام خوش بدن
خوب تا کردن
رفتار خوش کردن با خوشی معامله کردن
خوب چهر
خوشگل قشنگ
خوب چهره
خوبروی خوش سیما
خوب حال
خوشحال سرحال
خوب خرام
آنکه خوب خرامد خوش رو
خوب خصال
خوش طینت خوش خصال
خوب خصالی
خوش خصلتی خوب طینتی
خوب خوی
خوشخوی خوش خلق
خوب دل
خوش قلب بی کینه
خوب دیدار
خوش سیما خوب چهره
خوب رای
خوش رای نکو رای
خوب رایحه
خوشبوی معطر
خوب رخسار
آنکه دارای روی زیبا باشد خوش سیما
خوب رنگ
خوش رنگ نیکو رنگ
خوب رنگی
خوب رنگ
خوب سخن
خوش سخن خوب گفتار
خوب سرشت
خوش طبیعت خوش طینت
خوب سیر
نیک نهاد
خوب سیرت
پاک نهاد
خوب سیما
خوش صورت خوب صورت
خوب شدن
شفا یافتن علاج شدن
خوب شدنی
قابل معالجه شفا یافتنی
خوب شکل
خوشگل قشنگ
خوب صنعت
ماهر بصیر در صنعت
خوب صورت
خوش شکل خوشگل
خوب طلعت
خوش صورت خوب صورت
خوب فال
مبارک فال میمون
خوب فرجام
خوش انتهائ عاقبت بخیر
خوب قول
خوش قول آنکه بقول خود وفا کند
خوب گفتار
خوش گفتار خوش سخن
خوب گفتاری
خوش سخنی
خوب گمان
نیکو ظن با ظن نکو
خوب گوشت
لطیف گوشت
خوب گوی
سخن خوب گوینده شیرین زبان
خوب نژاد
از نژاد خوب خوش اصل
خوب نشدنی
غیر قابل علاج بیدرمان
خوب نقش
خوش قیافه خوش هیکل
خوب نهاد
( صفت ) خوب سرشت پاک طینت .
خوب نوشتن
خوش نوشتن زیبا نویسی کردن
خوب و بد
زشت و زیبا خوش و ناخوش
خوب و بد کردن
گزیدن به گزینی کردن
خوب و زشت
خوب و بد نیک و بد
خوب کار
نکو کار نیک کردار
خوب کردار
نیکو کردار خوش کردار
خوب کرداری
خوش کرداری نیکو رفتاری
خوب کردن
شفا بخشیدن ابرائ
خوب کرده
عمل نیکو انجام شده نیکو انجام یافته
خوب کلا
تخم بارتنگ که دارویی است خوب کلان
خوب کلان
تخم بارتنگ خوب کلا
خوب کیش
خوش عقیده
خوب یار
دهی است جزئ دهستان گرما از بخش کلیبر شهرستان اهر آب آن از رودخانه سلین چای و چشمه محصول آن غلات شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است . این دهکده محل قشلاق ایل چلبیانلو می باشد .
خر خوب
ماده شتر بسیار شیر که شیر وی بسرعت منقطع گردد .

اسم خوب چهر در فرهنگ معین

خوب
[ په . ] (ص .) ۱ – نیکو، پسندیده . ۲ – زیبا، ج . خوبان .
خوب رو (ی )
(ص مر.) زیبا، نیکوروی . ج . خوبرویان .

اسم خوب چهر در فرهنگ فارسی عمید

خوب
۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار می رود.
۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار می رود.
۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.
۲. دارای ویژگی های مثبت و مورد پسند.
۳. مرغوب.
۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوب رو
کسی که چهرۀ زیبا دارد؛ زیبا؛ خوشگل؛ نیکوروی؛ خوش صورت.

اسم خوب چهر در  اسامی پسرانه و دخترانه

خوبیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یارخوب

اسم خوب چهر در لغت نامه دهخدا

چهر. [ چ ِ ] (اِ) چهره. (از شرفنامه ٔمنیری ). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). دورخ. دو رخسار. رخ. رخسار. رخساره. رو. روی. سیما. صورت. طلعت. عارض. عذار.قدام. لقاء. منظر. منظره. وجه. (یادداشت مؤلف ). این کلمه در اوستائی چیتهر بوده است و در فارسی چهر گردیده. (فرهنگ ایران باستان پورداود ص ۳) :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز درخور گاه نیست.
فردوسی.
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من.
فردوسی.
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم رهزده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها برنگار.
اسدی (گرشاسب نامه ).
وین چهرهای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و مضطر.
ناصرخسرو.
به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی.
سعدی (بوستان ).
گاه کلمه ٔ چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود.
– آرزوی چهر کسی داشتن ؛ خواهان دیدار او بودن :
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست.
فردوسی.
– آزادچهر ؛ دارای چهره ٔ آزادگان. که چهره ٔ مردم آزاده دارد :
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر.
نظامی.
– آژنگ چهر ؛ که چهره ٔ پرچین و شکن دارد.
– || پیر و فرسوده.
– || کنایه است از خشمگین و غضبناک.
– اندیشه ٔ چهر کسی را داشتن ؛ خیال کسی رادر سر پروردن. به یاد کسی بودن. آرزوی دیدار کسی راداشتن :
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه ٔ چهر اوست.
فردوسی.
– با چشم چهر کسی را جستن ؛ چشم به راه او داشتن. سخت مشتاق دیدار او بودن :
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من.
فردوسی.
– به چهر دگرگونه گشتن با… ؛ بظاهر تغییر کردن با… :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته است با ما به چهر.
فردوسی.
– به چهر کسی خیره شدن ؛ بر روی کسی چهارچشم نگریستن. کسی را با کنجکاوی نگاه کردن. با شگفتی در روی کسی دیدن. مشتاقانه به چهره ٔ کسی نگریستن :
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلش آکنده از مهر اوی.
فردوسی.
– به چهر کسی یا چیزی سبک نگریستن ؛ شتابزده به کسی یا چیزی نگاه کردن. زود او را از زیر چشم گذراندن :
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو [ بفریدون ] بازداد
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر وی اندر سبک بنگرید.
فردوسی.
– || به کسی یا چیزی سرسری نگاه کردن. مجازاً بدو اهمیت ندادن. به چیزی نشمردن او را. به چیزی نگرفتن او را. در شمار نیاوردن کسی یا چیزی را.
– بیدارچهر ؛ که چهره ٔ هوشیار دارد. که هشیاری و فراست از چهره اش خوانده شود.
– پریچهر ؛ پری روی. که چهره ٔ فرشتگان دارد. خوب روی. زیباروی.
– پسندیده چهر ؛ نیکوچهر. نکوچهر.نیکوصورت. نیکوروی. آنکه روی پسندیده و زیبا دارد :
که بینم پسندیده چهر ترا
بزرگی و مردی و مهر ترا.
فردوسی.
– پوشیده چهر ؛ بسته روی. آنکه چهره در نقاب دارد.
– || محجوب. باحیا.
– تاریک چهر ؛ سیاهروی. سیه روی. و چون صورت ظاهر را گواه حقیقت باطن گیرند و گویند از کوزه همان ترابد که در اوست مجازاً به معنی بدمنش. بدخوی و بداندیش و سیاه دل است :
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
نظامی.
قلم درکش دیو تاریک چهر.
نظامی.
– تازه چهر ماندن ؛ تازه رو ماندن.
– || مجازاً جوان ماندن. شکسته نشدن. پیر و شکسته نشدن :
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم به گیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان.
فردوسی.
– توشه ٔ جان کسی از چهر کسی بودن ؛ جانش به جان او بستگی داشتن. از چهر کسی مایه ٔ زندگی گرفتن :
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه ٔ جانم از چهر تست.
فردوسی.
– تیره چهر ؛ سیاه. تار. سخت تاریک :
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی.
– || مجازاً به معنی سیاه بخت.
– چشم بر چهر کسی نهادن ؛ متوجه کسی بودن. در چهره ٔ کسی نگاه کردن. دیده بر روی کسی دوختن :
نهاده همه چشم برچهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه.
فردوسی.
– چهر به کسی نمودن ؛ چهره به کسی گشادن. رخساره به کسی نشان دادن.
– || مجازاً کسی را مورد توجه قرار دادن. به کسی مهر و محبت ورزیدن. کسی را مورد تفقد و مهربانی قرار دادن.
– چهر پر از آب بودن ؛ رویی از اشک تر داشتن. چهره از اشک پوشیده داشتن. گریان و اشک ریزان بودن :
همه روی پوشیدگان را به مهر
پر از خون دلست و پر از آب چهر.
فردوسی.
– چهر پر از خنده آوردن ؛ خندان روی بودن. بشاش بودن. چهره ٔ باز و خندان داشتن :
پدروار پیش تومهر آورم
همیشه پر از خنده چهر آورم.
فردوسی.
– چهر خود در آب دیدن ؛ به خود نگریستن. خود دیدن و به خویشتن توجه کردن. خویشتن خویش را معاینه دیدن :
فزودن به فرزند بر مهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش.
فردوسی.
– چهر رخشان شدن ؛ افروخته رخسار شدن. شکفته رخسار گشتن :
چو بهرام باد آنکه با مهر تو
نخواهد که رخشان شود چهر تو.
فردوسی.
– چهر سیه کردن ؛ ماتم زده و سوگوار شدن :
همی گرید ابر از دریغت به مهر
سلب هم به مهرت سیه کرد چهر.
اسدی (گرشاسب نامه ).
– چهر کسی به مردم ماندن ؛ شبیه آدمیان بودن. به رخسار همچون آدمی بودن. صورت آدمی داشتن :
به مردم نماند همی چهر اوی
به گیتی نجوید کسی مهر اوی.
فردوسی.
– چهر گواه بر چیزی بودن ؛ گواهی دادن صورت ظاهر از حال باطن. گواه بودن ظاهر آدمی به باطن وی. اثر گذاشتن خوی آدمی در چهره ٔ وی. بهم پیوستن ظاهر و باطن :
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست.
فردوسی.
– چهر مهرافزا ؛ روئی که مایه ٔ فزونی محبت گردد. صورت که به سبب زیبائی عشق را بیفزاید. رویی که بر مهر و عشق بیفزاید :
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
سعدی.
– خریدار چهر کسی بودن ؛ طالب او بودن. عاشق بر روی کسی بودن. کسی را دوست داشتن. به کسی عشق و علاقه داشتن :
خریدار دیدار و چهر ترا
همان خوب گفتار و مهر ترا.
فردوسی.
– خوب چهر ؛ خوب روی. زیباروی.خوش سیما. آنکه روی زیبا دارد. خوش سیما. مه طلعت. پری دیدار :
شگفتی بر او برفکندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر.
فردوسی.
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
جوانمرد چون دید کآن خوب چهر
ملکزاده را جوید از بهر مهر.
نظامی.
– خورشیدچهر ؛ که رویی چون خورشید تابان دارد :
بدو گفت کای شاه خورشیدچهر
تو موسیل را چون نپرسی به مهر.
فردوسی.
– در چهر کسی نگاه کردن ؛ متوجه او شدن. در روی او دیدن :
نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی.
فردوسی.
– دیده از چهر کسی برداشتن ؛ دل از وی کندن. دل از وی برداشتن. ترک علاقه ٔ فیمابین کردن :
مرا آرزو نیست از مهر اوی
که دو دیده بردارم از چهر اوی.
فردوسی.
– دیده برنداشتن از چهر کسی ؛ یک چشم زدن ازاو غافل نماندن :
چنان شد دلش باز در مهر اوی
که دیده نبرداشت از چهر اوی.
فردوسی.
– دیوچهر ؛ که روئی چون دیو دارد. زشت روی. پتیاره روی :
فرشته صفت گرد آن دیوچهر.
نظامی.
– زرین چهر ؛ آنکه چهره ای به رنگ زر دارد. زردچهره :
چنین ماهی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
– زشت چهر ؛ نازیبا. زشت روی.
– سیب چهر ؛ که چهری چون سیب دارد در رنگ و لطافت :
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کردبازی چو مردم به سیب.
نظامی.
– شیرچهر ؛ همانند شیر به چهره. دارای رویی چون شیر :
سپهری بینم و سیارگانی
به صورت های گوناگون مصور
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیرچهر و گاوپیکر.
ناصرخسرو.
– گاوچهر ؛ دارای صورت و نقش گاو.
– گرگ چهر ؛ که روی چون گرگ دارد. که باطن و خویی چون گرگ دارد. بدطینت. زشت طینت.
– گل چهر ؛ که روی چون گل دارد. که صورت لطیف و زیبا دارد.
– گلنارچهر ؛ آنکه چهره ای چون گلنار دارد یعنی سرخ و سپیدرنگ است. که چهرش به رنگ جلنار باشد سرخ و سپید :
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد گشت آن چو گلنارچهر.
فردوسی.
همان نازنینان گلنارچهر
ز گلزار آتش بریدند مهر.
نظامی.
– ماه چهر ؛ دارای رویی چون ماه. همانند ماه به رخسار.زیباروی. ماهروی :
چو بشنید آن دختر ماه چهر
که باید برید از رخ شاه مهر.
فردوسی.
– منوچهرچهر ؛ دارای رویی چون منوچهر با فر و جلالت وشکوه :
خسرو جم قدر منوچهرچهر
چهره بخاک در او سوده مهر.
(از حبیب السیر چ تهران ج ۳ ص ۳۲۶).
– مهرچهر ؛ خورشیدچهره. که چهره ای نورانی دارد. که روی رخشان دارد.
– نازنین چهر ؛ نازنین رخسار. نازنین روی :
بدو گفتش ای نازنین چهر من
که شوریده داری دل از مهر من.
سعدی (بوستان ).
– نیک چهر ؛ زیباروی.خوبرو. صاحب جمال. نیکوچهر. خوب چهر.
– همایون چهر ؛ فرخنده روی. که چهره ای مبارک و میمون دارد. خوش سیما. فرخ لقا.فرخ دیدار :
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر.
نظامی.
|| قیافه :
کنون صد پسرجوی همسال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی.
فردوسی.
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همانست گویی بچهر و به پوست.
فردوسی.
ترا داد ایزدچنین فرّ و چهر
که افزونت بر هر یکی داد مهر.
فردوسی.
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آن همه کودکان را به گاه
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
|| روی مردم خواه تراشند و خواه نقش کنند و غیرمردم. || صورت مادی و ظاهر هر چیز. ظاهر :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته ست با ما بچهر.
فردوسی.
در بیت ذیل فردوسی «چهر» در برابر «جان » آمده است به ذکر جزء و اراده ٔ کل به معنی تن. و یا ظاهر در برابر باطن :
همان اورمزد و همان روزمهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
فردوسی.
|| به معنی اصل و ذات نیز آمده است. (برهان ) (آنندراج ). در اوستا چیثر به معنی تخمه و نژاد است و اکنون چهر گوئیم. (پورداود،یشتها ج ۲ ص ۲۱۱) :
بدین چهر و این مهر و این رای و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی.
فردوسی.
|| مجازاًمظهر. جای نمایش. محل بروز :
ترا بر تن خویش بر مهر نیست
و گر هست مهر ترا چهر نیست.
فردوسی.
چهر. [ چ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربخش هرسین شهرستان کرمانشاهان. در ۱۸هزارگزی باختر هرسین و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ هرسین به کرمانشاه واقع است، ۶۲۸ تن سکنه دارد. از چشمه ٔ مهم آبیاری میشود. محصولش غلات، ذرت، چغندرقند و انواع میوه است. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ج ۵). از بیستون که به کرمانشاهان میروند در طرف چپ راه قریه ای است موسوم به چهر در پشت تپه و دهکده ٔ بل وردی واقع است و متعلق به اولاد میرزاسلیمان خان است. (مرآت البلدان ج ۴ ص ۳۰۰).

اسم خوب چهر در فرهنگ فارسی

چهر
چهره, روی, رخساره, صورت انسان
( اسم ) ۱ – اصل نژاد. ۲ – روی صورت .
دهیست از دهستان چهار بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان .
چهر آباد
از قرای غنی بیک لوی زنجان
چهر آراستن
بچهره آذین بستن . آرایش کردن صورت . زیب و زینت کرد رخسار .
چهر بر افروختن
روی رخشان کردن . نورانی کردن روی . تابناک کردن . متلالا کردن . یا سرخ شدن چهره .
چهر بر چهر نهادن
رخساره بر رخساره نهادن . صورت روی صورت نهادن .
چهر بر گشادن
تصویر کردن . نقاشی کردن . نقش کردن . نگاشتن .
چهر بنمودن
آشکار کردن صورت . رخ نمودن . نمودن رخسار . آشکار کردن رخسار . یا ظاهر شدن .
چهر پرداز
چهر پردازنده . چهر آرا . رخ پرداز . روی نگار . رنگ آمیز .
چهر زاد
نام همای دختر بهمن است و بهمن او را بحکم شریعتی که تابع آن بود بنکاح خود در آورد و داراب از او متولد شد .
چهر گشادن
روی گشادن . نقاب از چهره بر گرفتن . یا خندان شدن .
چهر نمودن
روی نمودن . رخسار نشان دادن . یا مجازا خود را نمودن .
آزاد چهر
نام بعض افراد در ایران باستان از جمله یکی قهرمانان مرزبان نامه ۰
آژنگ چهر
لقب راد برزین
الماس چهر
آنچه چهره او مانند الماس درخشان باشد .
پاک چهر
۱-( اسم ) روی پاک چهر. پاک چهرنیک. ۲- ( صفت ) دارای چهر. پاک .
روی پاک چهره پاک
پاکیزه چهر
( صفت ) پاکیزه روی نیکروی زیبا نکو منظر .
زیبا نیکروی
پوشیده چهر
( صفت ) ۱-مستور روی پوشیده . ۲- مخفی نهان . ۳- مبهم .
تیره چهر
مخفف تیره چهره سیه روی
چمن چهر
ظاهرا کنایه از زیبا رخی است که چهره ای چون چهر باغ و بستان رنگین و شکفته و باطراوت دارد .
خوب چهر
خوشگل قشنگ
خورشید چهر
خوبروی جمیل
دیو چهر
( صفت ) ۱ – دیو نژاد . ۲ – دیو صورت .
زرد چهر
( صفت ) ۱ – آنکه صورتش زرد رنگ و پژمرده باشد . ۲ – پژمرده افسرده .
زرد چهره
زیبا چهر
خوبروی جمیل
سیب چهر
از عالم پریچهر و گلچهر آنکه روی وی مانند سیب سرخ باشد
شاه چهر
شاه چهره ۰ چون چهر. شاه در زیبایی و بزرگ زادگی ۰ دارای چهری چون چهر. شاه ۰ مجازا زیباو اصیل ۰
شیر چهر
بصورت شیر باشد که صورت شیر دارد .
صبح چهر
( صفت ) سپید چهره .
گاو چهر
گرز فریدون که گویند آنرا از آهن بشکل سر گاومیش ساخته بودند . وی هنگام جنگ با ضحاک این گرز را بدست داشت و از آن پس نیز در بزم و رزم آنرا از دست نمیگذاشت ( داستان ) .
۱ – آنچه صورت و چهر. گاو دارد : گرز گاوچهر .
گرفته چهر
ملول دلتنگ مکدر غمگین .
گوز چهر
ستاره دمدار و ذوذوابه ظاهرا تصحیف گوچهر است .
ماه چهر
کسی که دارای چهره و صورتی مانند ماه باشد زیبا روی ماهرخ ماهرو .
مینو چهر
با روی چون بهشت زیباروی
نازنین چهر
( صفت ) آنکه چهره ای لطیف و زیبا دارد زیبارو .
نکو چهر
نکو روی . نکو صورت . نیکو چهر . نیک چهر .
نیم چهر
نیم رخ . نیم چهره . یا نسناس .
نیک چهر
خوبروی . نیکو روی . نیکروی . زیبا .
نیکو چهر
نیکو روی . نیکروی . نکو دیدار . زیبا روی . زیبا رخ .
هم چهر
مشابه همانند
همایون چهر
خوش روی خوش سیما

اسم خوب چهر در فرهنگ معین

چهر
(چِ) (اِ.) روی، صورت .
پری چهر
(پَ. چِ) (ص مر.) = پری چهره : آن که چهره اش به زیبایی چهرة پریان است، زیبا، خوب روی، خوش صورت .

اسم خوب چهر در فرهنگ فارسی عمید

چهر
۱. روی؛ رخسار.
پاک چهر
زیبا؛ خوش صورت؛ پاکیزه رو؛ دارای چهرۀ پاک و روشن.
پری چهر
کسی که چهره ای مانند چهرۀ پری دارد؛ پری رخسار؛ پری روی؛ خوشگل؛ زیباروی: خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی / خوشا با پری چهرگان زندگانی (فرخی: ۳۹۲).
پوشیده چهر
روپوشیده؛ روپنهان کرده؛ نقاب دار؛ مستور؛ پوشیده رخ؛ پوشیده روی.
تازه چهر
۱. جوان خوش رو.
۲. شاد؛ خندان.
۳. شاداب.
گرفته چهر
۱. اخم کرده.
۲. [مجاز] ملول؛ غمگین.

اسم خوب چهر در اسامی پسرانه و دخترانه

چهرآذر
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای چهره ای چون آتش
چهرآرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آراینده چهره
چهرآزاد
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام جد اسپهبد بختیار پسر پادشاه فیروز ساسانی
چهراب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای چهره ای روشن و لطیف چون آب
چهرافروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از چهر(صورت) + افروز( افروزنده، روشن کننده)
چهربرزین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارنده نژاد برتر
چهرزاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: لقب هما؛ دختر بهمن در شاهنامه
چهرفروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: چهرافروز
چهرمینو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چهره ای زیبا چون بهشت دارد
چهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: صورت
چهره گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چهره ای زیبا چون گل دارد
چهرک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام شخصی در کتیبه کعبه زرتشت که از ولازمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی بوده است

اسامی مشابه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز