معنی اسم چهره

چهره : چهر، روي، صورت.

%da%86%d9%87%d8%b1%d9%87

اسم چهره در لغت نامه دهخدا

چهره. [ چ ِ رَ / رِ ] (اِ) صورت و روی آدمی باشد. (برهان ). روی. (آنندراج ). صورت و روی آدمی راگویند. (از انجمن آرا). رخ. روی. صورت. سیما. (ناظم الاطباء). رو. دیدار. رخسار. عارض. مُحَیّ̍ا. وجه. چهر. سیما. لقاء. طلعت. (یادداشت مؤلف ) :
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ به گلنار.
خسروی.
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره به کردار تابنده ماه.
فردوسی.
بدیدند بر چهره ٔ شاه ماه
خروشی برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
همان آدمی بود کآن چهره داشت.
ز خوبی ز هر اختری بهره داشت
فردوسی.
مردی که سلاحی بکشد چهره ٔ آن مرد
بر دیده ٔ من خوبتر از صد بت مشکوی.
فرخی.
مرغ اندر آبگیر و برو قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته برو قطره های خوی.
منوچهری.
مجلس نزهت بسیج و چهره ٔ معشوق بین
خانه ٔ رامش طراز و فرش دولت گستران.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
روی بستان را چون چهره ٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید.
ناصرخسرو.
بچهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
در کف خواجه چون همی ماند
کش سخن در و چهره زر باشد.
مسعودسعد.
و (ترکان ) چنین خون ریز و خوب چهر (از آنند) و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل… (مجمل التواریخ والقصص ص ۱۰۰ س ۱۳). و اوصاف چهره ٔ هر یک برشمردی. (کلیله و دمنه ). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که آثار قدرت او بر چهره ٔ روز روشن تابان است. (کلیله و دمنه ). چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه )… معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه ).
یکی دبّه درافکندی بزیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
عمعق بخاری.
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل و شرب مگرد.
سنائی.
این بگرید چو دیده ٔ وامق
وآن بخنددچو چهره ٔ عذرا.
ادیب صابر.
تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش
نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا.
خاقانی.
تا خیال چهره اش در چشم ماست
هرچه در کون است کان میخواندش.
خاقانی.
بگذاریم زر چهره ٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم.
خاقانی.
چهره ٔ من جام وچشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند.
خاقانی.
فشاندند آب گل بر چهره ٔ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه.
نظامی.
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
چهره های زیبا چون برگ خزان طراوت فروریخت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۲۹۵).
گفتند بتان که چهره ٔ ما
قدر گل و رونق سمن برد.
عطار.
چون نقاب از چهره بر گیری بسست
خلق خود گردند جان افشان ز تو.
عطار.
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم.
کمال اسماعیل.
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست.
صائب.
گاه کلمه ٔ چهره به کلمات دیگر پیوندد و صفت مرکب سازد چون : اهرمن چهره. بدیعچهره. پری چهره. ترک چهره. خورشیدچهره. خوب چهره. زشت چهره. سرخ چهره. سمن چهره.سیاه چهره. سیه چهره. گل چهره. ماه چهره. نکوچهره. رجوع به هر یک از این ترکیبات در جای خود شود.
– از چهره درآویختن ؛ از بر چهره آویزان کردن. بر رخ گرفتن. فروآویختن از رخسار :
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی.
خاقانی.
– از چهره سکبا دادن ؛ روی ترشی به کسی نمودن. با چهره ٔ درهم کشیده و اخم آلود روی به کسی نمودن :
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره وآنگه شوربا.
خاقانی.
– از چهره سکبا ریختن ؛ کنایه از غبار غم از خاطر زدودن و چین و شکن و ترشرویی از چهره برطرف ساختن است :
زآن پیش کز مهر فلک خوان بره ای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک وز چهره سکبا ریخته.
خاقانی.
– اهرمن چهره ؛ که چهره ٔ شیطانی و اهریمنی دارد. دیوچهره ای. دیوصورت. ابلیس منظر.
– || مجازاًبداصل و بدذات :
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانائی و شرم بی بهرگان.
فردوسی.
– بدیعچهره ؛ تازه روی. زیباروی. خوب روی :
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
– به اجل زردچهره گشتن ؛ مردن :
ور به اجل زرد گشت چهره ٔ سهراب
رستم دستان کارزار بماناد.
خاقانی.
– به چهره چیزی را در زر گرفتن ؛ منعکس ساختن رنگ زرد چهره در چیزی و آن کنایه از زردی رخسار و لاغری و ناتوانی است :
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا.
خاقانی.
– به چهره مانند کسی یا چیزی شدن ؛ همانند او گشتن. شبیه او شدن :
به چهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
– پری چهره ؛ که رخساری چون پری دارد به زیبائی. پری روی. مجازاً خوب روی :
چو رستم بدانسان پریچهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید.
فردوسی.
پریچهره گریان ازو بازگشت
ابا انده و درد انباز گشت.
فردوسی.
بیامد پری چهره ٔ میگسار
یکی جام می بر کف شهریار
جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ بد ناپدید.
فردوسی.
نگاری پری چهره کز چرخ ماه
نیارد در او تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه ).
پری چهره ای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری.
نظامی.
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین.
نظامی.
پری چهرگان را به صد گونه زیب
صف اندر صف آراسته دلفریب.
نظامی.
نواگر شدند آن پری چهرگان.
نظامی.
طبیبی پریچهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود.
سعدی (بوستان ).
پری چهره را همنشین کرد دوست
که عیب من او گفت و یار من اوست.
سعدی (بوستان ).
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت.
سعدی (بوستان ).
هزار قطعه ٔ موزون بهیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم.
سعدی (خواتیم ).
– ترک چهره ؛ دارای رخساری چون ترکان.
– || مجازاً زیبارو. که چهره ٔ زیبا دارد. خوب روی : و در بعضی جزایرش صورتهای سفیدپوست و ترک چهره و صاحب حسن اند و امردان ایشان چون زنان روپوش باشند. (نزهةالقلوب چ لیدن ص ۲۳۳).
– چهره ٔ آتش نما ؛برافروختگی و سرخی روی را گویند به هنگام مستی و غضب.
– چهره ٔ ارغوان ؛ رخسار که همانند ارغوان باشد. ارغوانی چهره. چهره ٔ گلگون. چهره ٔ گل فام و گلرنگ :
دوان خون بر آن چهره ٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
– چهره از غم خراشیدن ؛ خراشیدن رخسار بسبب روی نمودن غم و اندوه. آزردن رخسار بسبب بروز غم :
گر خواجه ز بهر ما بدی گفت
ما چهره ز غم نمی خراشیم.
کمال اسماعیل.
– چهره از کسی پوشیدن ؛ روی پنهان کردن :
از ایران کس آمد که پیروزشاه
بفرمود تاپرده ٔ بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشید چهره ز ما شهریار.
فردوسی.
– چهره از نقاب نمودن ؛ نقاب از چهره به یک سو زدن. رخساره آشکار کردن. رخ از پرده نشان دادن. رخ نمودن :
جبهه ٔ زرین نمود چهره ٔ صبح از نقاب
عطسه ٔ شب گشت صبح، خنده ٔ صبح آفتاب.
خاقانی.
– چهره ٔ امروز ؛ صورت امروز. رخساره ٔ امروز.
– || مجازاً صورت حال :
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوش است.
صائب.
– چهره ٔ باز ؛ چهره ٔ گشاده. روی خندان.
– چهره ٔ باز داشتن ؛ گشاده رو بودن. خندان بودن. خرم بودن. شادان بودن. شکفته رو بودن. طلق الوجه.
– چهره ٔ چو تاج خسروان ؛ کنایه از چهره ٔزرد است.
– چهره چون گل بشکفتن ؛ از چیزی یا کسی شادان روی شدن. به شور و نشاط آمدن :
چو برزو ز شاه این سخن ها شنید
چو گل زآن سخن چهره اش بشکفید.
فردوسی.
– چهره ٔ چیزی بچیزی آراستن ؛ زیب و زیور دادن. تزیین کردن :
به دولت چهره ٔ نعمت بیارای
به نعمت خانه ٔ همت بپا کن.
منوچهری.
– چهره ٔ چیزی یا کسی را بوسه دادن ؛ عرض اخلاص کردن. عرض محبت کردن. اظهار مودت و دوستی کردن :
تو بوسه داده چهره ٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده.
خاقانی.
– چهره ٔ حال ؛ حقیقت و کیفیت حال. (ناظم الاطباء).
– چهره ٔ خوبی ؛ صورت خوبی.
– || آنچه معرف و شناساننده ٔ خوبی است :
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ و به گلنار.
خسروی.
– چهره در چیزی دیدن ؛ عکس رخسار در چیزی شفاف و صیقلی مشاهده کردن. صورت خود را در چیزی دیدن :
گرچه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوترکه در آئینه ٔ بیضا بینند.
خاقانی.
– چهره دژم ساختن ؛ روی در هم کشیدن. چین و شکن به چهره آوردن. روی ترش کردن. خود را مقبوس وعبوس گرفتن :
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتشفشان چهره دژم ساختن.
خاقانی.
– چهره را به گل اندودن ؛ پوشاندن رخساره به گل. چهره با گل پوشاندن. گل به صورت مالیدن. بر چهره از گل لایه ٔ محافظی در برابر ناسازگاریهای محیط خارج بوجود آوردن :
عاقل آنگه رود به خانه ٔ نحل
که به گل چهره را بینداید.
خاقانی.
– چهره شاداب کردن ؛ روی خرم کردن. شادان و خنده روی شدن. شکفاندن رخسار :
چو چندی شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد.
فردوسی.
– چهره ٔ شکسته ؛ چهره ٔ پرچین و شکن. روی پرچین و چروک.
– چهره ٔ ضمیر ؛ صورت باطن :
آفتاب رنگ چهره ٔ ضمیر او را ثنا کرد… (سندبادنامه ٔ ظهیری ص ۱۲).
– چهره ٔ عمر ؛ روی زندگی. صورت زندگانی :
دود وحشت گرفت چهره ٔ عمر
آب دیده بریز و پاک بشوی.
خاقانی.
– چهره ٔ کسی یا چیزی از کسی یا چیزی آراسته گشتن ؛ مایه ٔ آذین چهره ٔ کسی یا چیزی شدن. به جلوه ٔکسی یا چیزی فزودن. مایه ٔ قوام و رونق چیزی یا کسی شدن.
– چهره ٔ کسی یا چیزی از نقاب بیرون آمدن ؛ از حجاب بیرون آمدن. آشکارا و ظاهر شدن روی او. جلوه کردن. به ظهور آمدن :
چهره ٔ آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنیان آمد برون.
خاقانی.
– چهره ٔ کسی یا چیزی را احمر کردن ؛ سرخی به صورت کسی یا چیزی دادن. گلگون کردن چهره ٔ کسی یا چیزی :
تا چهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
– || مجازاً مایه زندگی و قوام چیزی شدن.
– چهره ٔ کسی یا چیزی را در چیزی پوشیدن ؛ روی آن کس یا آن چیز را از نظرها دور داشتن و پنهان کردن :
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی.
– چهره ٔ کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی دیدن ؛ انعکاس صورت کسی یا چیزی را در کسی یا چیزی مشاهده کردن :
از این پرنیان زآن دلم شد دژم
که دیدم در او چهره ٔ شاه جم.
فردوسی.
– چهره ٔ کسی یا چیزی را دژم کردن ؛ مکدر ساختن. پوشانیدن از چیزی چنانکه از غم و غیره. تیره و تار کردن :
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهره ٔگردون دژم.
خاقانی.
– چهره ٔ گلناری ؛ رخ گلگون : خَدِّ مُوَرَّد؛ رخ گل فشان.
– چهره ٔ نازک ؛ روی لطیف :
میکند تأثیر دیگر در دل روشن سخن
چهره ٔ نازک به یک پیمانه رنگین میشود.
صائب.
– چهره ٔ نعمت ؛ روی نواخت. رخسار نعمت و نواخت.
– خوب چهره ؛ خوب روی. زیبا. نکوروی :
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.
فردوسی.
و (ترکان ) چنین خون ریز و خوب چهره. (از آنندراج ). و ترک را پسران بودند چون توتل و چگل… (مجمل التواریخ ص ۱۰۰ س ۱۳).
– خون بر چهره دوان شدن ؛ جاری شدن خون بر رخسار بسبب بریدگی در سر یا صورت :
دوان خون بر آن چهره ٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
– خون در صورت دویدن ؛ گلگون شدن چهره. سرخ شدن چهره. مویرگهای سطحی صورت از خون آکنده شدن بسبب مشاهده ٔ منظری خشم انگیز یا شرم انگیز.
– سرخ چهره ؛ سرخ روی. آنکه رخساره ٔ سرخ و گلگون دارد :
سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار
زین گروهی دوزخی ناپاک زاده سندره.
غواص.
– سکبای چهره ؛ چین و آژنگ چهره که دلالت بر اخم و ترشروئی کند. ترشروئی. عبوسی :
هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم.
خاقانی.
– گرد بر چهره ٔ ماه برآوردن ؛ برانگیختن غبار از تاخت اسب چنانکه فلک را تیره و تار کند. هوا را پوشاندن به گرد از تاختن اسب در میدان جنگ :
برون آمد و رای ناورد کرد
برآورد بر چهره ٔ ماه گرد.
فردوسی.
– گل چهره ؛ گل روی. آنکه چهره ٔ چون گل دارد. آنکه رویش مانند گل است :
غلامان گل چهره ٔ دلربای
کمر بر کمر پیش تختش به پای.
نظامی.
جوانمرد گلچهره چون سروبن
ز رومی به زنگی رساند این سخن.
نظامی.
صد خار بلا از دل دیوانه ٔ ما خاست
هر روز که بی ساقی گلچهره نشستیم.
بابافغانی.
در این بزم ساقی گلچهره ایست
که هر ساغری را از او بهره ایست.
امیدی تهرانی.
– نقاب از چهره برگرفتن ؛ روی بازکردن. چهره گشادن. پرده از روی برگرفتن. کشف حجاب کردن :
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو.
عطار.
|| قیافه. دیدار. منظر. (ناظم الاطباء) :
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست.
فردوسی.
چو آن چهره ٔ خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی.
فردوسی.
– به چهره کسی را ماندن ؛ به قیافه همانند کسی بودن. شبیه کسی بودن :
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند.
فردوسی.
|| اصل. ذات. || چرخ : چهره ٔ دوک ؛ چرخه و کلافه ٔ نخ. (از ناظم الاطباء).
چهره. [ چ ُ / چ ِ رَ / رِ ] (اِ) پسر ساده ٔ امرد. (برهان ). غلام و پسر ساده. (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نوکر. ملازم. وبه این معنی هندی است. (از برهان ). ملازم امرد و نوکر. (ناظم الاطباء) : خواجه نظام الملک در بیرون بارگاه سلطان ملکشاه چهره ٔ حسن (حسن صباح ) را که اوراق مذکور در دست داشت گفت که این اوراق به من (خواجه نظام الملک ) نمای تا ببینم که چگونه دفتری مرتب ساخته است و چهره را از التماس خواجه حیا مانع آمد دفتر به دستش داد و نظام الملک در آن اوراق نگریست و برتنقیح و تهذیب آن وقوع (وقوف ) یافت و آن را بر زمین زد چنانکه از هم فروریخت و گفت مهملی چند در این دفتر نوشته شده است و چهره آن اوراق را بی ملاحظه ٔ ترتیب فراهم آورد. (حبیب السیر چ کتابخانه ٔ خیام ج ۲ صص ۴۶۴- ۴۶۳). و چهره ٔ خود را گفت تا بچهره ٔ حسن دوستی کند. تذکره ٔ دولتشاه (ذیل ترجمه ٔ شاهفور) :
چهره ای دیدم وآهنگ تماشا کردم
غمزه اش رهزن جان بود نمیدانستم.
اشرف (آنندراج ).
|| غلامباره. آنکه با جوانان درآمیزد.
چهره. [ چ ِ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرک-زی شهرستان شاهی. در ۲۲۵۰۰ گزی جنوب باختری شاهی کنار راه فرعی بابل به دانه کلا واقع است، ۷۰۰ تن سکنه دارد، از رودخانه ٔ بابل آبیاری میشود. محصولش برنج، نیشکر، ابریشم، کتان و غلات است. شغل اهالی گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نخی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).

اسم چهره در فرهنگ فارسی

چهره
( اسم ) ۱ – پسر ساد. امرد . ۲ – نوکر ملازم .
غلامباره . که با جوانان در آمیزد
چهره آباد
دهیست جزئ دهستان غنی بیگلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان .
چهره آراستن
زیب و زینت دادن رخسار . آرایش کردن روی . تزیین رخسار کردن . یا نقش صورت کردن . تصویر کشیدن . رخ سازی کردن .
چهره آرای
آرایند. چهره . رخسار را زیور و زینت دهنده . یا چهره پرداز . نقاش . مصور .
چهره انگیز
انگیزند. چهره . رخ نماینده .
چهره بر افروختن
صورت را جمال بخشیدن . به گلگونه آرایش رخسار کردن . آراستن رخسار .
چهره برق
دهیست جزئ دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل .
چهره بشکفتن
خندان شدن . متبسم گشتن . شادان روی شدن . بشور و نشاط آمدن .
چهره پرداز
( صفت ) صورتگر مصور نقاش .
پردازند. چهره . چهره آرا . رخ پرداز . یا کنایه از آفتاب است .
چهره پردازی
۱ – صورتسازی . ۲ – نقاشی .
چهره پردازی کردن
( مصدر ) ۱ – صورت اشخاص را نقاشی کردن . ۲ – نقاش کردن .
چهره پوشیدن
روی بکسی ننمودن . از خفا بر نیامدن . آشکار نشدن . دیدار ننمودن .
چهره تپه
دهیست جزئ دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان .
چهره خراش
خراشند. چهره . شخایند. رخسار . یا روی خراشیده .
چهره خیز
که رخسار از آن نمایان شود . که عکس رخسار از آن بر آید و در آن نماید و آن کنایه از روشن و مجلا و مصفاست .
چهره در هم کشیدن
چین و شکن بر چهره آوردن . روی در هم کشیدن . گره بر جبین افکندن بسبب نا ملایمی و ادراک رنجی یا کردار و گفتار نا موافقی .
چهره ساختن
روبرو کردن . مقابل کردن . مواجهه دادن .
چهره شدن
مقابل شدن . روبرو شدن . مواجه شدن . روبارو شدن . یا حریف شدن . یا در اصطلاح قمار بازان بردن است پس از باخت بسیار .
چهره شوی
رخساره شوید . یا محو کننده صورت . زایل کننده رخسار .
چهره شکستن
رنگ شکستن . کم رنگ کردن .
چهره طراز
چهره آرا . زینت و زیور دهند. رخسار . یا مصور . نقاش . یا دلفریب
چهره گردیدن
مقابل شدن . روبرو شدن . یا کنایه از حریف و روکش باشد .
چهره گشا ی
( صفت ) آنکه صورت خود را بگشاید معشوقی که رخ نماید .
چهره گشادن
رخ نمودن . از پرده بر آمدن . صورت خود را بی حجاب آشکار ساختن . یا نقش کردن .
چهره گشاده
مجلو . برقع بر افکنده . روی گشاده .
چهره گشای
چهره گشا . آنکه چهره گشاید . که روی باز کند که رخسار گشاده سازد . یا صورتگر . نقاش .
چهره گشایی
۱ – اظهار نمایی . ۲ – نقاشی .
چهره مالیدن
روی بر چیزی مالیدن . یا کنایه از اظهار عجز و فروتنی است .
چهره نگار
صورتگر . نقاش . نگارند. چهره . مصور . یا چهر. نگار .
چهره نما
مصور . نقاش . صورتگر . نمایشگر چهره .
چهره نویس
آنکه چهره های نوکران را نوشته سر رشته آن در دفتر نگاهدارد . یا مترادف صورت نویس .
چهره نویسی
عمل چهره نویس . قیافه نویسی .
آزاد چهره
نام بعض افراد در ایران باستان از جمله یکی قهرمانان مرزبان نامه ۰
بت چهره
که صورت چون بت دارد
تاریک چهره
( صفت ) سیه روی مانند شب .
تیره چهره
سیه چرده و آنکه دارای سیمای مکدر باشد
خطوط چهره
چین و چروکی که در صورت و سیما می باشد
خوب چهره
خوبروی خوش سیما
خورشید چهره
خورشید چهره خوبروی و جمیل
خوش چهره
خوش صورت زیباروی
دیو چهره
( صفت ) ۱ – دیو نژاد . ۲ – دیو صورت .
زرد چهره
( صفت ) ۱ – آنکه صورتش زرد رنگ و پژمرده باشد . ۲ – پژمرده افسرده .
آنکه صورتش زرد رنگ و پژمرده باشد پژمرده افسرده مایل بزردیپسر و یا دختر صاف روی خوش نما و خوشگل زن پیر ریش دار
سبز چهره
( صفت ) کسی که رنگ چهره او کمی مایل به سیاهی است .
سمن چهره
سمن پیکر
صبح چهره
( صفت ) سپید چهره .
گرفته چهره
ملول دلتنگ مکدر غمگین .
ماه چهره
ماه چهر
مه چهره
ماه چهره ۰ با رخساری چون ماه ۰ زیباروی ۰
نازنین چهره
( صفت ) آنکه چهره ای لطیف و زیبا دارد زیبارو .
نکو چهره
نکو چهر
نیم چهره
(اسم ) ۱ – نیم رخ ۲ – نوعی تصویر خیالی که دارای نصف صورت و یک چشم و یک بازو و یک دست و یک پا میباشد و آن یا نر است یا ماده : نر دارای دست و پای و چشم و دیگر اعضای راست و ماده دارای دست و پای و چشم و دیگراعضای چپ است و چون آن دو بهم متصل کنند شبیه شکل انسان کامل گردد و چنین پنداشته انند که چون آن دو را از هم جدا کنند هریک بریک پا دویده بشتاب و سراسیمگی مخاطرات بسیار ایجاد کند

اسم چهره در فرهنگ معین

چهره
(چِ رِ) (اِ.) روی، صورت .
چهره پرداز
( ~. پَ)(ص فا.) صورتگر، نقاش .
گل چهره
(چِ رِ یا رَ) (ص مر.) آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند.

اسم چهره در فرهنگ فارسی عمید

چهره پرداز
صورتگر؛ نقاش.
گل چهره
زیبا؛ خوشگل؛ خوب رو؛ گل رخ.

اسم چهره در اسامی پسرانه و دخترانه

چهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: صورت
چهره گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چهره ای زیبا چون گل دارد

اسامی مشابه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • سلام..طراحی اسم با معنی اون..با تشکر