معنی اسم شفیعه

شفيعه :    (عربي) (مؤنث شفيع)،    شفیع.

 

 

اسم شفیعه در لغت نامه دهخدا

شفیع. [ ش َ ] (ع ص، اِ) خواهشگر که برای دیگری شفاعت خواهد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
– شفیعالامم ؛ از القاب حضرت محمد (ص ) است. (از ناظم الاطباء).
– شفیعالعصاة فی العرصاة ؛ از القاب حضرت محمد (ص ) است. (ناظم الاطباء).
– شفیعالوری ؛ از القاب حضرت رسول اکرم (ص ) است. (ناظم الاطباء) :
شفیعالوری خواجه ٔ بعث و نشر.
(بوستان ).
– شفیع امت ؛ حضرت رسول (ص ) است. (یادداشت مؤلف ).
– شفیع روز قیامت ؛ حضرت رسول (ص ) است. (یادداشت مؤلف ).
و رجوع به شفاعت شود.
|| درخواست کننده. (از ناظم الاطباء). خواهش کننده. (دهار) (مهذب الاسماء). خواهشگر. (صراح اللغة). استدعای عفو و بخشش کننده. (ناظم الاطباء). || درخواهنده ٔ عفو گناه مردم. پوزشگر. خواستار. درخواستگر. خواهشگر. پایمرد. پامرد. شافع. شفاعت خواه. ذارع. میانجی. (یادداشت مؤلف ). || توسطکننده و پادرمیانی کننده و پامرد. (ناظم الاطباء). ورفان. (صحاح الفرس ). ذریع. (منتهی الارب ) (یادداشت مؤلف ) :
شفیع باش برِ شه مرا بدین زلت
چو مصطفی برِ دادار بر روشنان را.
دقیقی.
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود.
فردوسی.
تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن به جایگاه افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۰۱).
انجام تو ایزد به قُران کرد وصیت
بنگر که شفیع تو کدام است به محشر.
ناصرخسرو.
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش.
ناصرخسرو.
ای شفیع صدهزار عسرت چو خاقانی به حشر
بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد.
خاقانی.
خصم و شفیعم تویی ز تو به که نالم
کز چو تو ناحق گزار نیست گریزم.
خاقانی.
در دین شفای علت عالم برای خلق
زی حق شفیع زلت آدم پی جنان.
خاقانی.
اشک لایق تر شفیع تو از آنک
هر غباری را نمی می بایدت.
عطار.
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم بسیم وسیم.
(گلستان ).
نوشته بر در جنت به حکم لم یزلی
شفیع روز قیامت محمد است و علی.
؟
و رجوع به شفاعت شود.
– شفیع آوردن ؛ به شفاعت برگزیدن. شفیع قرار دادن :
پیشت آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطابخش و توانا دیده ام
پیشت آرم کعبه ٔ حق را شفیع
کآسمانش خاک بطحا دیده ام.
خاقانی.
شد آب پیش شاه شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب.
خاقانی.
ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبروی از تو بیش.
(بوستان ).
به قهر ار براند خدا از درم
روان بزرگان شفیع آورم.
(بوستان ).
بازرگانان گریه و زاری کردند و خدای و پیغمبر شفیع آوردند، فایده نکرد. (گلستان ).
خدایا گر تو سعدی را برانی
شفیع آرد روان مصطفی را.
سعدی.
– شفیع انگیختن، شفیع برانگیختن ؛ شفیع قرار دادن. واسطه آوردن : ابوالحسن شفیعان برانگیخت که جز وی کس ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۷۴). و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۵۵). وزیر را یار گرفت و شفیعان انگیخت و هرچند بیش گفتند امیر ستیزه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۶۳).
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سروبن را.
نظامی.
و رجوع به ترکیب شفیع آوردن و شفیع بردن و شفیع کردن شود.
– شفیع بردن ؛ شفیعآوردن. میانجی کردن :
سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی
نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری.
خاقانی.
به لبت شفیع بردم که مرا قبول خود کن
به ستیزه گفت خون خور که نه درخور منستی.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب شفیع آوردن شود.
– شفیع شدن ؛ واسطه شدن. میانجی گردیدن. درخواست عفو کسی کردن : یمین الدوله محمود را استعظام کرد و شفیع شد تا از سر انتقام برخیزد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۲۵).
– شفیع کردن ؛ شفیع انگیختن. شفیع آوردن. واسطه قرار دادن :
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم.
نظامی.
و رجوع به شفیع آوردن و شفیع انگیختن و شفیع بردن شود. || دستگیر و حامی. (ناظم الاطباء). || وکیل. (ناظم الاطباء). || صاحب شفعة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ علوم سجادی ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء)(از اقرب الموارد). شریکی که حق اخذ به شفعه را داراست. شفیعی که میخواهد از حق شفعه استفاده کند باید قادر به تأدیه ٔ ثمن باشد و بعلاوه شفیع نمی تواند حق مزبور را به قسمتی از ملک اعمال نماید بلکه باید یا مجموع را تملک کند و یا اصولاً صرف نظر نماید. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به شفعة شود.
– شفیع جار ؛ صاحب اراضی که در جوار ملک دیگری باشد. (ناظم الاطباء).
– شفیع خلیط ؛ صاحب ملکی که ملکش متصل به ملک دیگر بود و یا داخل در آن باشد. (ناظم الاطباء).
شفیع. [ ش َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دوغائی بخش حومه ٔ شهرستان قوچان. سکنه ٔ آن ۳۰۰ تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
شفیع. [ ش َ ] (اِخ ) جدعبدالعزیزبن الملک مقری. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شفیع. [ ش ُ ف َ ] (اِخ ) ابوصالح بن اسحاق محدث محتسب. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شفیع. [ ش َ ] (اِخ ) عباس بن رضا عباسی. از نقاشان نامی ایران است که در هندوستان بوده و آثار و تابلوهای فراوانی از وی درآن سرزمین باقی است. (یادداشت مؤلف ). وی پسر رضا عباسی نقاش و مینیاتوریست نامی دوره ٔ صفویه بود که درنیمه ٔ دوم قرن یازدهم هجری می زیست و با شاه عباس دوم معاصر و شاگرد پدرش بود. (از فرهنگ فارسی معین ).
شفیع. [ ش َ ] (اِخ ) مازندرانی. از رجال ایران در نیمه ٔ اول قرن ۱۳ هجری بود. فتحعلی شاه صدارت خود را پس از حاجی ابراهیم بدو محول کرد. (فرهنگ فارسی معین ).

اسم شفیعه در فرهنگ فارسی

شفیع
مازندرانی از رجال ایران در نیمه اول قر. ۱۳ ه. فتح علی شاه صدارت خود را پس از حاجی ابراهیم بدو محول کرد.
خواهشگر، شفاعت کننده، صاحب شفعه، شفعائ جمع
۱ – شفاعت کننده خواهشگر پایمرد . ۲ – صاحی حق شفعه جمع : شفعا(ئ ) .
شفیع الوری
شفاعت کننده خلق پایمرد مردان محمد ص بن عبدالله : شفیع الوری خواجه بعث و نشر امام الهدی صدر دیوان حشر . ( سعدی . کلیات )
حسن آباد شفیع
ده از دهستان در بقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور
چشمه شفیع
دهیست از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد .
درزیکلا آقا شفیع
دهی است از دهستان ساسی کلام بخش مرکزی شهرستان بابل

اسم شفیعه در فرهنگ معین

شفیع
(شَ) [ ع . ] (ص .) شفاعت کننده، پایمرد.

اسم شفیعه در فرهنگ فارسی عمید

شفیع
۱. کسی که برای دیگری خواهش عفو یا کمک بکند، خواهشگر، شفاعت کننده.
۲. (حقوق) صاحب شفعه.

 

اسم شفیعه در اسامی پسرانه و دخترانه

شفیع
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: šafie) (عربی) آن که تقاضای عفو و بخشش گناه کسی را از دیگری می کند، شفاعت کننده، شفاعت گر – شفاعت کننده، پایمرد
شفیعه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: šafiee) (عربی) (مؤنث شفیع )، شفاعت کننده و شفاعت گر – مؤنث شفیع، شفاعت کننده

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز