معنی اسم کیاندخت

كياندخت :    دختر بزرگان و سروران، دختري كه نژاد و تبار او به بزرگان و سروران مي‌رسد.

 

 

اسم کیاندخت در اسامی پسرانه و دخترانه

کیاندخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: ki (e) yān doxt) دختر بزرگان و سروران، دختری که نژاد و تبار او به بزرگان و سروران می رسد – دختری از نسل شاهان

 

اسم کیاندخت در لغت نامه دهخدا

کیان. [ ک َ ] (اِ) جمع کی [ ک َ / ک ِ ] باشد، یعنی پادشاهان جبار بزرگ. (برهان ) (آنندراج ). ج ِ کی. پادشاهان بزرگ. (ناظم الاطباء). ج ِ کی، پادشاه (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین ). ج ِ فارسی کی [ ک َ / ک ِ ]. جبابره. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسپند
به ورز آورید آنچه بُد سودمند.
فردوسی.
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان.
فردوسی.
مهران بگفت معلوم است که صدمه ٔ هادم اللذات چون دررسد، کاشانه ٔ کیان و کاخ خسروان همچنان درگرداند که کومه ٔ بیوه زنان. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین ).
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده.
خاقانی.
|| بزرگان. سروران. (فرهنگ فارسی معین ) :
در خاک خفته اند کیان گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار.
خاقانی.
|| به معنی اصل نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
کیان. [ ک ُ / کیا ] (اِ) خیمه ٔ کرد و عرب بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۳۵۴). بعضی گویند خیمه ٔ کردان و عربان صحرانشین باشد. (برهان ). خیمه های کردان و تازیان بیابان نشین. (ناظم الاطباء). خیمه های کرد و عرب و سایر صحرانشینان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیان. در پهلوی، ویان . فرهنگها این کلمه را در کاف تازی (کیان ) آورده اند و بیتی را از ابوشکور به شاهد آن نقل کرده اند، چنانکه کلمه ٔ پهلوی نشان می دهد صحیح با گاف پارسی است. (فرهنگ فارسی معین : گیان ) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
با بخشش او بحر چه چیز است، سرابی
با همت او چرخ چه چیز است، کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
خرگه ترک و وثاق ترکمان بینی همه
آنکه بودی مر عرب را خیمه کردان را کیان.
عسجدی (از یادداشت ایضاً).
|| خیمه ٔ گردی را گویند که به یک ستون برپای باشد، و آن را گنبدی هم می گویند. (برهان ). خیمه ٔ گرد که گنبدی نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا)(آنندراج ). خیمه ٔ گردی که به یک ستون برپا باشد، و آن را گنبدی و قلندری نیز گویند. (ناظم الاطباء)… خیمه ٔ گرد مدور . (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو ص ۲۲۳).
– چرخ کیان ؛ چرخ فلک. سپهر. آسمان :
از تواضع با من و با توسخن گوید به طبع
از بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان.
فرخی.
آنکه چون او ننموده ست شهی، چرخ کیان
هرچه از کاف و ز نون ایدر کرده ست عیان.
منوچهری.
یکی شایگانی بیفکن به طاعت
که دوران بر او نیست چرخ کیان را.
ناصرخسرو.
اگر به نامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش، بازی چرخ کیان.
مسعودسعد.
جشنی خجسته کردی و این تهنیت تو را
خورشید نورگستر و چرخ کیان کند.
مسعودسعد.
او را چو در نبرد برانگیزد
ناوردگاه چرخ کیان باشد.
مسعودسعد.
– سپهر کیان ؛ چرخ کیان :
در هرچه اوفتاد به دو نیک بیش و کم
او تا بداشت تاب، سپهر کیان نداشت.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب قبل شود.
– گنبد کیان ؛ چرخ کیان. سپهر کیان :
ناچار امید کژ رود چون من
در گنبد کژرو کیان بندم.
مسعودسعد.
رجوع به دو ترکیب قبل شود.
کیان. [ کیا ] (اِ) ستاره و کوکب. (برهان ) (ناظم الاطباء). ستاره. (اوبهی ) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بارخدایی که کجا رای تو باشد
خورشید درخشنده نماید چو کیانی.
فرخی (از یادداشت ایضاً).
|| نقطه ٔ پرگار را گویند که مرکز دایره است. (برهان ) (ناظم الاطباء). نقطه ٔ پرگار را نیز کیان گویند. (اوبهی ).
کیان. (معرب، اِ) طبیعت، وگویا این کلمه سریانی است. (از اقرب الموارد). طبع،و بدان نامیده شده کتاب سمعالکیان و به سریانی شمعاکیانا گویند. (مفاتیح، ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرشت. (مهذب الاسماء). طبیعت. جوهر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
جمشید کیانی نه که خورشید لیانی
کز نور عیانی همه رخ عین سنائی.
خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کیان. (ادات استفهام، ضمیر استفهامی ) جمع «که » برای استفهام ذوی العقول است. (آنندراج ). ج ِ کی، یعنی چه کسان، و کیانند، یعنی چه کسانند. (ناظم الاطباء). ج ِ که (= کی ). چه کسان. (فرهنگ فارسی معین ) :
بین که به زنجیر کیان را کشید
هرکه در او دید زبان را کشید.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای.
مولوی (مثنوی ).
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
تو اول بگو با کیان دوستی
من آنگه بگویم که تو کیستی.
؟
و رجوع به «که » (موصول ،…) شود.
کیان. (ع مص ) بودن. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کَون. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به کَون شود. || هست شدن. (منتهی الارب ) (آنندراج ). حادث شدن. (از اقرب الموارد).
کیان. (ع اِ) ج ِ کون. کونها. موجودات. (از ناظم الاطباء). هستی ها. وجودها. (فرهنگ فارسی معین ).
– کیان ثلاثه، کیان الثلاثة ؛ به اصطلاح حکما، روح و نفس و جسد و به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، کون روحانی و کون نفسانی و کون جسمانی. (ناظم الاطباء). در اصطلاح فلسفه و کیمیا، روح و نفس و جسد. (فرهنگ فارسی معین ).
– || به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، ماء و دُهن و ارض. (ناظم الاطباء). آب و روغن و زمین. (فرهنگ فارسی معین ).
– || به اصطلاح اهل صنعت کیمیا، زیبق و کبریت و ملح. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
کیان. [ ک َ ] (اِخ ) پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان ). نام سلسله ٔ دویم از پادشاهان ایران که اول ِ آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء) :
بپرسیدشان از نژاد کیان
وز آن نامداران و فرخ گوان
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد و این نامه را گرد کرد.
فردوسی.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای ازکیان یادگار.
فردوسی.
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی.
خاقانی.
از کیان است چرخ سرپنجه
که به شاه کیان درآویزد.
خاقانی.
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورید.
خاقانی.
رفتند کیان و دین پرستان
مانده ست جهان به زیردستان.
نظامی.
این قوم کیانی آن کیانند
بر جای کیان مگر کیانند.
نظامی.
تاج کیان را به کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط).
رجوع به کیانیان شود.
– تاج کیان ؛ افسر پادشاهان کیان :
تاج کیان بین که کیان می نهند
جای کیان را به کیان می دهند.
خواجو.
– تخت کیان ؛ سریر پادشاهان کیان :
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی.
خاقانی.
– فر کیان ؛ شأن و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان :
چنین تا برآمد بر این سالیان
همی تافت از شاه فر کیان.
فردوسی.
– کلاه کیان ؛ کلاه و تاج پادشاهان کیان :
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان.
فردوسی.
رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود.
کیان. [ ] (اِخ ) دیهی از ناحیت قهاب اصفهان که مولد و منشاء سلمان فارسی بوده است. رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص ۶۹ شود.

اسم کیاندخت در فرهنگ فارسی

کیان
دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه یی ایران . کریستن سن و گروهی دیگر باستناد اوستا و داستانهای ملی و دینی ساسانی معتقداند که تاریخ کیانیان واقعی است و بر مبنای اساطیری استوار نیست . پادشاهان این سلسله را باین ترتیب آورده اند : ۱ – کیفباد ( کیغباد) ۲ – کیکاوس بن کیقباد ۳ – کیخسرو بن سیاوش بن کیقباد ۴ – کی مهراب بن کیوجی بن کی منش بن کیقباد . ۵ – گشتاسب بن لهر اسب ۶ – بهمن بن اسفندیار بن گشتاسب ۷ – همای بنا بروایتی زن و بروایتی دختر بهمن که پس از وی بر تخت نشست ۸ – داراب اول پسر همای . ۹ – داراب دوم وی با اسکندر جنگها کرده و شکست خورد و در نتیجه سلسله کیانی از بین رفت . توضیح ازین فهرست پیدا است که دو تن آخر از سلسله کیانی با دو تن از سلسله هخامنشی ( داریوش اول داریوش سوم ) تطبیق میکند .
( اسم ) جمع کون هستیها و جودها . یا کیان ثلاثه . ۱ – روح و نفس و جسد . ۲ – آب و روغن و زمین . ۳ – زیبق و کبریت و ملح .
بودن . کون . یا هست شدن . حادث شدن .
کیان تخمه
تخم. کیان . کیان نژاد . که از نسل کیان است .
کیان خره
( اسم ) فرکیان . توضیح این اصطلاح در حکمت اشراق هم وارد شده .
کیان خوره
( اسم ) فرکیان . توضیح این اصطلاح در حکمت اشراق هم وارد شده .
کیان زادگی
کیان زاده بودن . شاهزادگی .
کیان زاده
زاد. کیان و پادشاه زاده . کیان نژاد . از نژاد کیان . که از نسل کیان و شاهان است .
خان کیان
نام کوهی است در مازندران را بینو .
درفش کیان
درفش شاهان کیانی علم و بیرق شاهان ایران زمین
طیس کیان
جنوب مکران
محمود کیان
دهی از بخش صومعه سرا شهرستان فومن . جلگه معتدل مرطوب .دارای ۲۲۲ تن سکنه . آب از رودخانه ماسال . محصول : برنج توتون .
ملک کیان
دهی از دهستان مهرانرود است که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است .

اسم کیاندخت در فرهنگ معین

کیان
(کَ) (اِ.) جِ کی، پادشاهان .
(کُ) (اِ.) خیمة گردی که به یک ستون برپا باشد.

اسم کیاندخت در فرهنگ فارسی عمید

کیان
۱. [جمعِ کی] = کِی۲: بپرسیدشان از کیان جهان / / وزآن نامداران و فرخ مهان (فردوسی: ۱/۱۲).
۲. [مجاز] بزرگان.
چه کسانی؟.
شالوده، هستی، بنیان: کیان خانواده.
طبیعت.
خیمه، چادر: همه بازبسته بدین آسمان / که بربرده بینی به سان کیان (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۱۰۴).
کیان خره
فرّ کیان.

اسم کیاندخت در اسامی پسرانه و دخترانه

کیان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: ki (e) yān) (در اعلام) کی ها، هر کدام از پادشاهان داستانی ایران از کیقباد تا دارا، پادشاهان و سلاطین، (به مجاز) سروران و بزرگان – پادشاهان، سلاطین، دومین سلسله پادشاهی از دوره تاریخ افسانه ای ایران
کیان بانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ملکه
کیان شیر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: پادشاه شجاع، نام یکی از سرداران بهمن
کیانا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: سریانی
معنی: (تلفظ: ki (e) yānā) (کیان + ا (پسوند نسبت) )، منسوب به کیان، کیان، به علاوه این واژه (در قدیم) به معنی طبیعت بوده است – طبیعت
کیاندخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: ki (e) yān doxt) دختر بزرگان و سروران، دختری که نژاد و تبار او به بزرگان و سروران می رسد – دختری از نسل شاهان
کیانمهر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از کیان به معنای سرزمین یا جمع کی به معنی شاه و مهر به معنی محبت یا خورشید محبت بزرگوارانه، دوستی شاهانه، سرآمد پادشاهان، آنکه در میان سایر فرمانفرمایان موقعیت ویژه ای دارد، خورشید سرزمین، آنکه در تمام سرزمین برجسته است
کیانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به کیان، پادشاهی
کیانوش
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: kiyānuš) بزرگ جاویدان، از واژه ی اوستایی ‘ کوئی’ = بزرگ، گرامی + اَنوش = بی مرگ، (در اعلام) نیز نام برادر فریدون – از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر فریدون پادشاه پیشدادی

اسم کیاندخت در لغت نامه دهخدا

دخت. [ دُ ] (اِ) مخفف دختر. (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث اللغات ) (لغت محلی شوشتر). دختر. (از آنندراج ). فرزند ماده. (یادداشت مؤلف ). بنت. سلیلة. (منتهی الارب ) :
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد ز اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
سر بانوان دخت کورنگ شاه
درین باغ بنشسته مانند ماه.
فردوسی.
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
چو دیدند پیران رخ دخت شاه
درخشان ازو خانه و تاج و گاه.
فردوسی.
بدان پهلوان داد آن دخت خویش
برآنسان که بوده ست آیین و کیش.
فردوسی.
هرگز این دخت بسودن نتواند عزبی.
منوچهری.
مگر دخت مرا با من سپاری
وگرنه خون کنم دریا بزاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
دخت ظهور غیب احد احمد
ناموس حق و صندق اسرارش.
ناصرخسرو.
عیسی آنک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دستریس دخت عمران آمده.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن کمین گریخت.
خاقانی.
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد.
نظامی.
پری دختی پری بگذار ماهی
بزیر مقنعه صاحب کلاهی.
نظامی.
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت.
سعدی (بوستان ).
این کلمه بعنوان مزید مؤخر به اسامی خاص پیوندد چون : آذرمی دخت. پوران دخت. توران دخت. سیمین دخت. شهین دخت. مادردخت. به دخت. بیدخت ؛ ستاره ٔ زهره. علت آنکه این ستاره را بیدخت یا بذخت نامیده اند اینست که واژه بقول شفتلویتز دانشمند آلمانی از بغدخت مشتق شده یعنی دختر بغ (دختر خدا) و بیدخت ناهید، یعنی ناهید دختر بغ. این نام پارسی است چه جزء اول آن همان «بغه » اوستا و «بگا» پارسی باستان و بغ پارسی است و جزء دوم از ریشه دوگذر یا دوگدر اوستا و دوهیترو دخت پهلوی که امروز نیز در پارسی دخت و دختر و درلهجه گیلکی «دِتِر» گفته میشود. (مزدیسنا ص ۳۳۰). || زدن جانوران را به تیر و کمان. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). اما ظاهراً با عنایت به معنی دوختن و شاید مخفف آن «دختن » این معنی را متذکر شده است. رجوع به دوختن شود. || چسبانیدن تخته های در و امثال آن بیکدیگر با میخ. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). رجوع به دوختن شود. || دوشیدن گاو و گاومیش و گوسفند. (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوختن در معنی دوشیدن شود.

 

اسم کیاندخت در فرهنگ فارسی

دخت
( اسم ) ۱ – فرزند مادینه انسان بنت ابنه . ۲ – زن مرد ندیده باکره . یا دختر آفتاب شراب لعلی یا دختر خم ۱ – شراب لعلی . ۲ – انگور دانه انگور . یا دختر روزگار حادثه .
دخت عمران
مریم علیها السلام
دخت مریم
پوست درخت سنبهالوه چهال
دخت نوش
نام دختر کسری انو شیروان
بوران دخت
یا بوراندخت دختر خسرو پرویز ملکه ساسانی و بیست وهشتمین فرد از ساسانیان که یک سال و چهار ماه در ایران سلطنت کرد.
توران دخت
مصحف توران دخت
فیروزبخت دخت
ظاهرا نام دختر فیروز ساسافی است .
پوران دخت
تصرفی است در نام پوراندخت .
شکر دخت
دختر خوشروی و شیرین از عالم شیرین پسر

اسم کیاندخت در فرهنگ معین

دخت
(دُ خْ) [ په . ] (اِ.) دختر.

اسم کیاندخت در فرهنگ فارسی عمید

دخت
= دختر
دخت اندر
= دختراندر
شاه دخت
شاه دختر، دختر شاه، شاهزاده خانم.

اسم کیاندخت در اسامی پسرانه و دخترانه

دخت مهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دختر خورشید
دختر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: معنی اسم را در این قسمت بنویسید

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • من اسممو خیلی دوست دارم و خیلی معنی قشنگی داره امیدوارم یه روزی همه ی اسم ها پارسی بشه