معنی اسم یارالله

یارالله :    (فارسي ـ عربي) دوست خدا.

%db%8c%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87

 

 

اسم یارالله در لغت نامه دهخدا

یار. (اِ) اعانت کننده. (برهان ) (شرفنامه ). معین. (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات ). عون. معاون. ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت. یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی. رِدْء :
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم ).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.
فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ.
فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی.
فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس.
فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه.
فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست.
فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست.
فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم.
فردوسی.
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ.
فردوسی.
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ.
فردوسی.
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود ، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
فرخی.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست.
فرخی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست ، خداوند یار اوست.
منوچهری.
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان ).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار…
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.
اسدی.
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش.
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
معزی.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
معزی.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش .
معزی.
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
معزی.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست.
معزی.
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
معزی.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
معزی.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنایی.
بدین امید عمری می گذاشتم که… یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه ).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده.
خاقانی.
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست.
سعدی.
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
– بی یار ؛ بی معین و بی مدد کار و همراه :
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
– دستیار ؛ کمک کننده. معین :
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی.
– دولتیار ؛ آن که دولت یار اوست. نیک بخت وتوانگر :
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
سنایی.
– یار آمدن ؛ معین و مدد کار شدن ، به یاری آمدن :
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده.
خاقانی.
– یار کردن ؛ همدست و موافق کردن : جهودان بر وی (عیسی ) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).
– یاریار ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد : و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۲۶).
– یار و یار ؛ دوست و معین.
|| صاحب. (دهار) (منتهی الارب ). رفیق. (نصاب ). زوج. (دهار). صحابی. همراه. متفق. پیرو. همدم. ندیم. همنشین.همسر : پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
رودکی.
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال.
رودکی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع.
ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
فردوسی.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش.
فردوسی.
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
فردوسی.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک.
فردوسی.
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
فردوسی.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
فردوسی.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
فردوسی.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان.
فردوسی.
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی.
فردوسی.
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی ). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی ص ۱۰۹). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۵۳). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد… پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص ۳۴۱). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری ). (تاریخ بیهقی ص ۲۴۸).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم.
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم.
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش.
ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش.
ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص ). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب… و عبدالرحمن عوف و… (مجمل التواریخ و القصص ).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران.
معزی.
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان.
سنایی.
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق. (کلیله و دمنه ). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست. (کلیله و دمنه ). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه ). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه ). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه. (سندبادنامه ص ۲۹۴).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم.
خاقانی.
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش.
خاقانی.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم.
خاقانی.
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی.
خاقانی.
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
خاقانی.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.
خاقانی.
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده.
خاقانی.
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام…هنوز امروز آنجا به درس… مشغول است. (راحةالصدور راوندی ).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی.
نظامی.
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.
نظامی.
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر…
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
مولوی.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان ). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی ). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی ). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری. (گلستان سعدی ).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
حافظ.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
– چاریار و چهاریار ؛ کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص ) که عبارتند از ابوبکر ، عمر ، عثمان و علی :
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم.
ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
– یار غار ؛ کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوة و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص ) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
معزی.
– || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه.
دوست یکدل. یار جانی. یار موافق :
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش.
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
سنایی.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
سنایی.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
سنایی.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
انوری.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت.
انوری.
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی.
انوری.
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این.
خاقانی.
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب.
خاقانی.
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری.
نظامی.
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده.
نظامی.
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت.
نظامی.
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی.
عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من.
عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت.
کمال اسماعیل.
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
مولوی.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
سعدی.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت.
سلمان ساوجی.
– امثال :
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد.
(امثال و حکم ج ۴ ص ۵۴۰).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من . (امثال و حکم ج ۱ ص ۵۶۷).
خانه را یار و راه را یاران .
سنایی.
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج ۴ ص ۱۹۷۵).
یاد یاران یاررا میمون بود.
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یاران را یاران شناسند.
(امثال و حکم دهخدا ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران .
سعدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶).
یار از خیال یار قوت می گیرد.
(فیه مافیه ) (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶).
یار باقی صحبت باقی .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶)
(الباقی عندالتلاقی ).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است .
سنایی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶).
یار بد بدتر بود از مار بد.
مولوی.
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن .
یار شاطر باش نه بار خاطر. (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۹).
یار شو خلق را و یاری بین .
اوحدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۹).
یار غالب باش تا غالب شوی .
مولوی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۹).
یار قدیم اسب زین کرده است .
(جامع التمثیل ).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد.
(جامع التمثیل ، امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی.
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد.
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد. (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری.
سنایی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار یار نمی خواند ، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت . (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی.
امیرخسرو (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۱).
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۱).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری.(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۵۰۲).
|| قرین. (دهار) (منتهی الارب ) (صراح ) (زمخشری ). جفت. دمساز. مصاحب. (منتهی الارب ) :
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
فردوسی.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
فردوسی.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم.
فرخی.
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله.
فرخی.
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
فرخی.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب.
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من .
معزی.
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم.
معزی.
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
سنایی.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است.
انوری.
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است.
انوری.
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.
حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص ۱۶۹).
– بی یار ؛ بی نظیر ، بی قرین :
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
سنایی.
– یار ساختن ؛ رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن :
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی.
– یار شدن ؛ قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه :
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی.
هر بنده ای که خدای… او را خردی روشن عطا داد… و با آن خرد و دانش یار شود… بتواند دانست که نیکو کاری چیست. (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۴۹). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی ). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۱۴). و روغن [ روغن شیر ] با قوت آب یار شود [ در معده ]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه ). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه…
سوزنی.
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی.
و محمد… که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان ). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان ).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
مولوی.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
مولوی.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
مولوی.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۱۷۵).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
– یار گشتن ؛ مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن :
یکی کار بدخوار ، دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت.
فردوسی.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج ). مانند. (شرفنامه )
شبه. مثل. همتا. شریک. همال :
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی.
ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست.
فردوسی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
فرخی.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص ۴۶). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۲۰). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص ۴۶۱). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی. (تاریخ بیهقی ص ۱۹۰).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست.
اسدی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار .
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست.
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
معزی.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
معزی.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
معزی.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری.
معزی (از آنندراج ).
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست.
نظامی.
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
نظامی.
|| دوست و محب. (برهان ). محبوب و محب و عاشق و معشوق. (آنندراج ). خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب ). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه. معشوقه. هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق :
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
فرخی.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
فرخی.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد(ویس و رامین ).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا…
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
معزی.
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
معزی.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی.
عمادی شهریاری.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
انوری.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم.

خاقانی.

خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه.

خاقانی.

گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت.

خاقانی.

دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی.

خاقانی.

عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.

خاقانی.

بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.

خاقانی.

یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است.

خاقانی.

صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.

خاقانی.

من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش.

خاقانی.

ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.

خاقانی.

نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.

خاقانی.

چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم.

خاقانی.

مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.

ظهیر فاریابی.

کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.

نظامی.

یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.

مولوی.

یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.

سعدی.

جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.

سعدی.

ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش.

سعدی.

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.

حافظ.

چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟

حافظ.

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.

حافظ.

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.

حافظ.

حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.

حافظ.

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.

حافظ.

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.

حافظ.

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.

حافظ.

آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.

حافظ.

من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.

حافظ.

صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.

حافظ.

یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.

حافظ.

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.

حافظ.

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.

حافظ.

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.

حافظ.

زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.

حافظ.

گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.

حافظ.

آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.

حافظ.

– امثال :
به زلف یار برخوردن ؛ کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد

(امثال و حکم ج ۱ ص ۵۰۴).

یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.

فرخی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).

یار ما این دارد وآن نیز هم .

حافظ (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).

یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش.

سنایی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).

یار مرا یاد کند یک هیل پوچ .

(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).

|| (اِخ ) مجازاً خدا (معشوق ازلی ) :
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.

سنایی.

یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.

هاتف.

|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || آشنا. (برهان ).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دسته ٔ بازی. || چون دو برادر بود و هر دو را زن بود ، آن زنان یک دیگر را یار خوانند. (لغت فرس اسدی ) جاری. هموی ْ [ هَم وَ ]. (در تداول مردم قزوین ) :
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.

(لغت فرس اسدی ص ۱۶۶).

مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است. یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار ، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود. (مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا). || دسته ٔ هاون. یانه. (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (رشیدی ). و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند :
ز برق تیغ روشن شد شب تار
سر دشمن چو هاون گرز چون یار
رمحش چو مار و سینه ٔ دشمن مقر او
گرزش چو یار و کله ٔ دشمن چو هاون است.
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است. (غیاث ). قوت و توانایی وجرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی ) (از آنندراج ). و رجوع به یارا شود. || (پسوند) کلمه ٔ «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: ۱ – در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار ، شهریار ، بختیار ، ایزدیار و جز آنهامعنی «داده » را رساند. در حاشیه ٔ تاریخ ایران باستان ذیل کلمه ٔ اسفندیار آمده است : دات َ که به معنی «داده » است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و… (ص ۵۳۵۷) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [ = داده ، آفریده ] است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار) ، خشثروداته (شهریار) ، بختوداته (بختیار) و غیره… (مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص ۳۳۱). ۲ – در کلماتی چون سعادت یار ، ظفریار ، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید . ۳ – در کلماتی چون آبیار ، بازیار ، رمه یار ، دامیار (صیاد) و غیره به منزله ٔ ادات حرفه و مانند «گر»باشد. ۴ – در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یاربه معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار ، معناه بالفارسیة ، رفیق اللیل. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). ۵ – درکلمه ٔ کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است. ۶ – در الفاظ جدید دانشیار ، دادیار ، کونسولیار و جز آنها به معنی معین ، معاون و یاور باشد. علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است : آبیار ، اویار ، اسفندیار ، افزاریار ، اﷲ یار ، ایزدیار ، بازیار ، بختیار ، بهمنیار ، بیسیار ، پزشکیار ، پشتیار ، پیسیار ، پیشیار ، خدایار ، خردیار ، حشیار ، خواجه یار ، دادیار ، دامیار ، دانشیار ، دوستیار ، دین یار ، رم یار ، رمه یار ، سعادتیار ، شبیار ، شدیار شهریار ، طالعیار ، ظفریار ، علی یار ، قوهیار ، کامیار ، کشتی یار ، کم یار ، کنسولیار ، کوشیار ، کوهیار ، گاویار ، گشیار ، گویار ، مازیار ، ماهیار ، مهریار ، مهیار ، نابختیار ، ناویار ، نصرت یار ، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری.
یار. (اِخ ) نواب منورالدولة احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدولة بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت. طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق سخن از میرغلام علی آزاد بلگرامی مینمود. در شجاعت و سخاوت و خلق و مروت علم شهرت میافراشت و در سنه ٔ ثلث و ثمانین ومأئه و الف قدم بجاده ٔ عدم گذاشت از اوست :
گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما
آیینه دید آن بت حاضر جواب ما.
#
چو می بینم که جام می بکف دلدار می آید
به لب از توبه های خویشم استغفار می آید.
به رنگ قلقل می تازه میسازد دماغم را
چو آن مینا دهن در لکنت گفتار می آید.
#
ای مغان باده را به جام کنید
کار هوش مرا تمام کنید.
#
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص ۶۱۱).

 

اسم یارالله در فرهنگ لغت معین

یار
(پس .) دارندگی : هوشیار (دارای هوش ).
یار
(اِ.) [ په . ] ۱ – دوست ، همدم ، معشوق . ۲ – مجازاً رفیق یک رنگ و موافق . ۳ – ناصر ، معین . ۴ – همراه . ؛ ~ گرفتن در بازی یک یا چند تن از بازیکنان را برای کمک به خود برگزیدن .
یار غار
(ر ) (اِمر.) ۱ – لقب ابوبکر که هنگام هجرت پیامبر (ص ) از مکه به مدینه همراه آن حضرت در غار رفت . ۲ – مجازاً: دوستی که انسان را در سختی تنها نمی گذارد.
یار کردن
(کَ دَ) (مص م .) همراه نمودن .

اسم یارالله در فرهنگ عمید

یار
= یارستن
یار
= یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون ، گرز چون یار (نزاری: مجمع الفرس: یار).
یار
۱. محبوب؛ معشوق. ۲. دوست؛ رفیق؛ همدم. ۳. (ورزش) هریک از بازیکنان یک تیم. ۴. (اسم ، صفت) همکار. ۵. (اسم ، صفت) [مجاز] همراه. ۶. (اسم ، صفت) مددکار. ۷. دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): هوشیار. ۸. یاری رساننده؛ کمک کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): استادیار. ۹. (تصوف) [مجاز] خداوند. ۱۰. [قدیمی] مرید. ۱۱. [قدیمی] مانند؛ نظیر. ۱۲. = جاری۱: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری / که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری (رودکی: ۵۳۰). * یارِ غار: [مجاز] یار و دوست موافق و وفادار. δ در اصل لقب ابوبکر ، خلیفۀ اول است که وقتی حضرت رسول قصد هجرت از مکه به مدینه کرد همراه آن حضرت رفت و در سر راه سه روز میان غاری در خدمت آن حضرت بود.
دولت یار
۱. بختیار؛ نیک بخت. ۲. توانگر.
شب یار
۱. (زیست شناسی) صبر زرد. ۲. (طب قدیم) معجونی که در شب بخورند و بخوابند.
پزشک یار
کسی که در بیمارستان دستورهای پزشک را دربارۀ بیماران اجرا می کند؛ کمک پزشک؛ معین طبیب.
رمه یار
= چوپان
کنسول یار
نایب کنسول؛ ویس کنسول.

اسم یارالله در فرهنگ فارسی

یار
دوست , رفیق , همدم , محبوب , معشوق , مددکار , به معنی مانندونظیر
( صفت ) ۱- محبوب معشوق . ۲- دوست رفیق . یا یار غار. ۱- ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود . ۲- مجازا رفیق یک رنگ وموافق ۳٫- کمک کار ناصر معین . یا به یار داشتن . کمک گرفتن : هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. ( سنائی ) یا یار گرفتن . در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن . ۴- همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی با آن یاراست . ۵- دارندگی هوشیار دارای هوش .
نواب منور الدوله احمدیار خان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدوله بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیار خان را بخطاب منور الدوله و منصب پنجهزاری برداشت .
یار جان
ده دهستان مرحمت آبادبخش میاندو آب شهرستان مراغه . در ۱۲ کیلومتری باختری میاندو آب . جلگه معتدل
یار جان خالصه
ده دهستان مرحمت آباد بخش میاندو آب شهرستان مراغه . در ۱۳ کیلومتری شمال باختری میاندو آب . جلگه معتدل
یار شدن
( مصدر) دوست شدن عقد دوستی بستن .
یار غو
۱ – عوارضی که برای رسیدگی بجرایم گرفته میشد (ایلخانان ) . ۲- سیاست . ۳- بازرسی مجلس محاکمه .
یار غوچی
(اسم ) بازپرس دادستان (ایلخانان ) .
یار فروشی
کنایه از تعریف کردن و تحسین نمودن باشد کنایه از تعریف یار کردن
یار گرفتن
( صفت ) ۱- محبوب معشوق . ۲- دوست رفیق . یا یار غار. ۱- ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود . ۲- مجازا رفیق یک رنگ وموافق ۳٫- کمک کار ناصر معین . یا به یار داشتن . کمک گرفتن : هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. ( سنائی ) یا یار گرفتن . در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن . ۴- همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی با آن یاراست . ۵- دارندگی هوشیار دارای هوش .
یار محمد خان
ده ازبخش میان کنگی شهرستان زابل . در ۱۴ کیلومتری جنوب ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان . جلگه گرم معتدل
یار مند
( صفت )۱- دارای یار. ۲- یار دوست .
یار مهاز
باصطلاح معلمان معطی و بدین معنی تنها مهماز نیز آمده است .
یار کردن
(مصدر) ۱- همراه کردن . ۲- ترکیب کردن آمیختن : و بازیک و قیه روغن مورد یا کمتر با ایشان یار کنی .
یار یشمیشی
یار شمیشی صلح و موافقت یار شمشی
اسب یار
رایض
بادام یار
دهی از تبریز
باز یار
( صفت ) برزیگر ( غالبا بکار گر کشاورزی اطلاق شود نه زارع سهم بر ).
بی یار
بی پشت و پناه ۰ بی یارمند ۰ بی دوست ۰ بی آشنا و بیکس ۰
چمن الله یار
دهی از دهستان کفر آور بخش گیلان شهرستان شاه آباد .
چهار یار
( در اصطلاح اهل سنت ) چهار خلیفه اول خلفای راشدین : ابوبکر عمر عثمان علی ع .
چهار خلیفه . خلفای راشدی . چهار گزین .
خوب یار
دهی است جزئ دهستان گرما از بخش کلیبر شهرستان اهر آب آن از رودخانه سلین چای و چشمه محصول آن غلات شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است . این دهکده محل قشلاق ایل چلبیانلو می باشد .
دفتر یار
( اسم ) یکی از کارمندان دفترخانه ( دفتر اسناد رسمی ) که سمت معاونت دفترخانه را دارد و او با پیشنهاد سر دفتر و موافقت وزارت دادگستری بدین شغل منصوب میگردد .
دین یار
یار و یاور و مددکار دین .
رسد یار
( صفت اسم ) رئیس یک رسد پیشاهنگی .
رمه یار
چوپان شبان رمیار رمه بان
رهبر یار
( اسم ) معاون رهبر . یا رهبر یار پیشاهنگی معاون رهبر پیشاهنگی .
شد یار
( اسم ) ۱ – شکاف زمین برای زراعت شیار . ۲ – زمینی که در آن شکاف ایجاد کرده باشند برای زراعت .
شش پنج یار
مخترع حیله و مکر
صاری یار
در تداول عامه صاری یر گویند قریه ایست در جوار استانبول
علی یار
دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر کوهستانی و معتدل ۸۸۷ تن سکنه محصول غلات و حبوبات .
دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر
نیک یار
مشفق . موافق . صمیم . مونس . مشفق

اسم یارالله در اسامی پسرانه و دخترانه

یارا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: توانایی ، قدرت
یارات
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ترکی
معنی:
یارتا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همتای یار ، همچون یار
یارعلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی , عربی
معنی: یار(فارسی) + علی(عربی) یار و یاور علی(ع)
یارگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یاری که چون گل زیباست
یارمحمد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی , عربی
معنی: یار(فارسی) + محمد(عربی) یار و یاور محمد(ص)
یارناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یار زیبا
یارنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یاری که چون عسل شیرین و دلنشین است
یاره
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یارا ، قدرت
یارور
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یاریگر ، یاور
یاری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کمک ، همراهی
یارین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عبری
معنی: خوشحالی

اسم یارالله در لغت نامه دهخدا

الله. [ اُ ل َ ل َ ] (اِخ ) نام موضعی است. (یادداشت مؤلف ).

 

اسم یارالله در فرهنگ لغت معین

الله
(اَ لْ لا) [ ع . ] (اِ.)ایزد ، خدا ، معبود یگانه . ؛~ُ اعلم خدا داناتر است . (هنگامی که نسبت به موضوعی شک و تردید است ). ؛~ اکبر الف – خدا بزرگ تر است . (هنگام تعجب ، عصبانیت و تأیید گفته می شود). ب – بخشی از اذان و نماز است .
الله بختی
(اَلú لا بَ) (ص نسب .) (عا.) تصادفی ، اتفاقی .
آیت الله
( ~ُ لْ لا) [ ع . ] (اِمر.) نشانه و حجت خدا ، ع نوان یا لقبی که مسلمانان به مجتهدان و عالمان بزرگ دین می دهند. ؛ ~العظمی عنوان و لقب مجتهدان شیعه که مرجع تقلید هستند.
بارک الله
(رِ یا رَ کَ لْ لا) [ ع . ] ( جملة دعایی .) = باریکلا: آفرین خدا بر تو باد.
بسم الله
(بِ مِ لْ لا) [ ع . ] (جملة اسمی . فعل امر.) ۱ – به نام خداوند ، به نام خدا (جمله ای که فارسی زبانان هنگام شروع کاری یا قدم نهادن در جایی گویند). ۲ – (عا.) بفرما میل کن ، بخور. ۳ – نوعی تعارف برای این که کسی پیشقدم شود: بفرمایید ، پیش افتید. ۴ – در موقع ت
بعون الله
(بِ عُ نِ لْ لا) [ ع . ] (شب جم .) (ق .) به یاری خدا.
بقیة الله
(بَ یَّ تُ لْ لا) [ ع . ] (ص مر. اِمر.) باقی ماندة خدا ، باقی گذاشتة خدا از چیزهای خوب و حلال .
بیت الله
( ~. لْ لا) [ ع . ] (اِمر.)خانة خدا ، کعبه .
بینی و بین الله
(بِ یْ یُ بِ یْ نُ لْ لا) [ ع . ] (عا.) سوگند گونه ای برای تأکید ادعای خود یا پرسیدن حقیقت از کسی .
علی الله
( ~. لا) (ق مر.) گرفته شده از عربی به معنای ۱ – پناه بر خدا ، توکل به خدا. ۲ – (عا.) هرچه باداباد.
کلمة الله
(کَ لِ مَ ةُ لْ لا) [ ع . ] (اِمر.) ۱ – کلمة خدا. ۲ – عیسی (ع ).
ایام الله
( ~. لا) [ ع . ] (اِ.) روزهایی که از نظر مذهبی و اعتقادی مهم اند. مانند روز عاشورا.
تقبل الله
(تَ قَ بَّ لَ لْ لا) [ ع . ] (جملة دعایی ) خدا بپذیرد ، ایزد بپذیرد.
حزب الله
(حِ بُ) [ ع . ] (اِمر.) حزبی که اعضای آن فقط معتقد به اسلام و تابع مکتب الله هستند.
حق الله
( ~ُ لا) [ ع . ] (اِمر.) اجرای اوامر خدا و طاعت و عبادت او.
داعی الله
(یُ لْ لا) [ ع . ] (اِمر.) ۱ – خوانندة خدا. ۲ – پیغامبر اسلام (ص ).
یوم الله
( ~ُ لْ لا) [ ع . ] (اِمر.) روز مقدس ، روز گرامی .

اسم یارالله در فرهنگ عمید

اللـه
خدا؛ ایزد؛ معبود یگانه؛ واجب الوجود.
اللـه اعلم
در مقام شک و تردید در درست یا نادرستی گفته و مطلبی گفته می شود. * اللـه اعلم بالصواب: خدا داناتر است به حق و راستی.
اللـه اللـه
۱. زنهار؛ زینهار؛ الحذر؛ بترس از خدا. δ در مقام تحذیر و هنگامی که کسی سخنی بگوید یا کاری کند که روا نباشد استعمال می شود. ۲. تو را به خدا؛ برای خدا. δ در مقام اصرار به کار می رود. ۳. عجبا؛ شگفتا. δ در مقام تعجب و تحیر از شگفتی و عظمت چیزی می گویند.
اللـه اکبر
در مقام تعجب از عظمت و شگفتی چیزی می گویند. δ در اذان ، اقامه ، و نماز گفته می شود.
اللـه بختی
تصادفی؛ برحسب تصادف و اتفاق.
اللـه داد
۱. [عامیانه] مال خداداده. ۲. [قدیمی] خداداد. ۴. [قدیمی] آنچه به غنیمت ببرند یا غارت کنند.
اللـه وردی
= اللـه داد
اللـهم
یااللّه؛ ای خدا؛ خدایا.
بارک اﻟﻠﻪ
هنگام اظهار شادی یا خشنودی یا تحسین کسی به کار می رود؛ آفرین؛ مرحبا: بارک الله ، گُل کاشتی.
بیت اﻟﻠﻪ
خانۀ خدا؛ کعبه.

اسم یارالله در فرهنگ فارسی

الله
نامی که مسلمانان به خدا دهند .
اله: خدا , ایزد , معبودیگانه , واجب الوجود
( اسم ) ۱ – خدا . ۲ – ذات مستجمع صفات ( الوهیت ) .
الله آباد
شهر مقدس واقع در شمال غربی هند ( ایالت اوتار پرداش ) در ملتقای رود گنگ و رود جمنا ۴۹۱۰۰۰ سکنه . استخراج و ذوب فلزات و مصنوعات مکانیکی .
الله اعلم
( جمله اسمی ) خدا داناترست ( در مورد ندانستن و یا تردید در حقیقت چیزی گویند ) : و محمد بن جعفر گوید که از این تاریخ سه هزار سال است والله اعلم . یا الله اعلم بالصواب . خدا داناترست حقیقت را خدا میداند که واقع چیست یا الله اعلم بحائق الامور . خدا داناترست حقیقتهای کارها را .
الله الصمد
( جمله اسمی ) خدا پناه نیازمندان است ( ترجمان القر آن . ذیل صمد ) ( در آیه ۲ از سوره ۱۱۲ اخلاص آمده )
الله الله
۱ – برای خدا برای خدا . خدا را . زنهار زنهار . الله الله باید که فرستادن لشکر تقصیر نکند . ۲ – گاه برای اظهار تعجب بکار رود . دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت الله الله . که تلف کرد و که اندوخته بود ? ( حافظ ) توضیح در این کلمه شعار طائفه قزلباش بود : هنگام آن حرکت از اطراف و جوانب صدای غمزدای الله الله که شعار طبقه رفیعه قزلباش است بلند ساخته …. ( عالم آرای عباسی )
الله الهادی
( جمله اسمی ) خدای راهنمای است . یاالله الهادی الی ما هو الا وضح سبیلا و الارشد دلیلا. خدا راهنمای است بدانچه پیداترین راه راست و راهبر ترین راه شناسی است : ….و درتجارب متقدمان تامل عاقلانه واجب دید آرزوهای دنیا بیاید و در آخرت نیک بخت خیزد و الله الهادی الی ما هو الا وضح سبیلا والا رشد دلیلا . ( کلیله )
الله اکبر
کوهی است در نزدیک ابیورد که نادر شاه افشار در حوالی آن متولد شده است .
۱- ( جمله اسمی ) خدابزگتر است ( از آنکه وصف شود ) ایزد برتر و والاتر است ( از همگان ) ( در اذان و نماز گفته شود ): در نماز که الله اکبر می گوییم یعنی معین است که الله اوست و بس . ۲ – برای تعجب بکار رود : دیده ام آن ماه را در نیمه شب گفته ام الله اکبر . نیمه شب . ( منسوب به باباکوهی )
الله بختی
( صفت ) تصادفی اتفاقی .
الله بخش محله
دهی است از دهستان میانده بخش رضوانده شهرستان طوالش .
الله تعالی
یعنی خداوند بزرگوار . خدایی که والاست .
الله جارک
یعنی خدا پناه دهنده تو باد
الله چال
دهی است از دهستان ساسی کلام بخش مرکزی شهرستان بابل .
الله حق
دهی است از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب .
الله خیر حافظا
ماخوذ است از آیه فالله خیر و هو ارحم الراحمین .
الله خیل
ده کوچکی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری .
الله داد
سر هندی . او راست کتاب مدار الافاضل در لغت فارسی .
الله دانه
دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان .
الله دره
دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره شهرستان سنندج .
الله ده
دهی است جزئ دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش .
الله دو
دهی است از دهستان بخش میان کنگی شهرستان زابل .
الله دو خواجه احمد
دهی است از دهستان ناروئی بخش شیب آب شهرستان زابل .
الله دو شهرستان نو
دهی است از دهستان ناروئی بخش شیب آب شهرستان زابل .
الله دی
دهی است از دهستان بخش پشت آب شهرستان زابل .
الله رسان
دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد .
الله رودبار
دهی است از دهستان ساسی کلام بخش مرکزی شهرستان زابل .
الله ساخلاسون
در ترکی بمعنی خدا نگه دار است که گاه جدا شدن از دوستان و کسان گویند .
الله شاه
دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل .
الله قلی
دهی است از دهستان هیلان بخش مرکزی شهرستان شاه آباد .
الله قلیخان
حاکم کرمانشاه در عهد زندیه
الله معک
خدا باتو باد . خدا همراهت باد
الله و بس
خدا و بس . تنها خدا کافی است
الله و لبیک کردن
تضرع و زاری کردن
الله وردی
جزئ دوم ترکی است بمعنی عطا کرده و داده .
الله وردی آباد
دهی است از دهستان ریگان بخش گرمسار شهرستان دماوند .
الله وردی بیگ
شاعر و از ملازمان نواب سر بلند خان بود
الله وردی خان
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد .
الله وردی کازرونی
شاعر عهد شاهجهان و عالمگیر
الله وردی کندی
دهی است از دهستان گچلات بخش پلدشت شهرستان ماکو .
الله ولی التوفیق
( جمله اسمی ) خدا صاحب توفیق است ( توفیق می دهد ) . یا الله ولی التوفیق لما یرضیه بواسع فضله و کرمه . خدای توفیق می دهد بر آنچه او را خشنود سازد بفضل و بزرگواری وسیع خویش : ….و آنگاه بنای کارهای خویش و تدبیرمعاش و معاد برقضیت آن نهند تاجمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید و دوام فواید آن هر چه پاینده تر روی نماید و دوام فواید آن هر چه پاینده تر دست دهد والله ولی التوفیق لما یرضیه بواسع فضله و کرمه .
الله کاج
دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل .
الله کرک
نام چند تپه بزرگ که حد بین عبه های داز و دواجی را مشخص میکند .
الله کلنگ
( اسم ) آلاکلنگ .
الله کندی
دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه .
آجرک الله
( جمله فعلی دعایی ) خدای ترا پاداش دهاد
خدات مزد دهاد
آجرکم الله
خدایتان مزد دهاد
آل الله
اولیای خدا
آمر باحکام الله
لقب ابو علی منصور دهمین خلیفه فاطمی مصر که در سال ۴۹۵ ه. ق . در سن پنجاه سالگی او را به خلافت برداشتند و در سنه ۵۲۴ ه. ق . بقتل رسید .
لقب ابو علی منصور از خلفای فاطمی مصر
آیات الله
جمع آیه الله
آیه الله
۱- نشانه خدا حجت خدا . ۲ – عنوانی که بمجتهدین وعلمای بزرگ دینی دهند آیات الله یا آیه الله العظمی . عنوانی که بمجتهد مرجع تقلید دهند .
نشانه و حجت خدای
اباده الله
( جمله فعلی دعایی ) هلاک گرداند او را براندازد خدا نیست کناد او را : آن جا حظ وقت را بدای خواه جامد دین اباده الله . ( تحفه العراقین )
خدا او را براندازد
ابقاه الله
( جمله فعل دعایی ) زنده بدارد او را خدا جاوید بدارد او را خدا . : قاضی قضاه بو سلیمان داود بن یونس – ابقاه الله – که اکنون بر جای است مقدمتر و بزرگتر این شهر ….
ابن الله
لقب عیسی مسیح نزد مسیحیان
ابن حوط الله
دانشمندی جامع فنون ادب و فقه بود و در مغرب باندازه او سماع نداشت
ابن فضل الله
در شعر و ادب و جغرافیا و تاریخ و خاصه در تاریخ مغول و ترک و هند و رمل و اسطرلاب و فقه شافعی فرید عصر خویش بود
احسن الله
( جمله دعایی ) خدا نیکو کناد یااحسن الله خلاصه . خدا رهایی او را نیکو انجام دهاد . : اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه بجانب ماالتفاتی کند . یا احسن الله جزاک خدا پاداش ترا نیکو دهاد . بدوسه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک تابمنت احسان باشد احسن الله جزاک . ( رودکی )
ادام الله
( جمله فعلی دعایی ) خدای پایدار داراد. یا ادام الله اشرافه . خدای تابش وی را پایدار داراد . : چونه بفراصطناع و یمن اقبال مجلس قاهری شاهانشاهی ادام – الله اشرافه خانه خواجه من بنده… قبله احرار…بود . یا ادام الله اقباله ( اقبالها اقبالهما اقبالهم ) . خدای پایدار داراد نیکبختی او ( مرد ) را ( او (زن) را آن دو را ایشانرا ) : ((… وارث ملک سلیماتن مظفرالدین ابی بکر بن سعدابن زنگی ادام الله اقبالهما…)) یاادام الله ایامه . خدای روزگار ( دولت ) او را پایدار داراد. : … وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمان مظفرالدین والدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامه ونصیرالدین اتابک ابی بکر سعد الله ایامه و نصراعلامه … ادام الله ایامه و انعامه . خدای روزگار ( دولت ) و بخشش او را پایدار دارداغد . : خانه خواجه من بنده اطال الله بقائ ه وادام ایامه و انعامه …قبله احرار … بود . یاادام الله رفعته ( رفعتها …) . خداوند بلندی ( قدر ) او ( مرد و زن ) را پیوسته کناد . ….. و در دسترس رفیع و خدر منیع ادام الله رفعتها.. یا ادام الله سلطانه ( سلطانها ) خدای پادشاهی او نور تمام کفایت است از خداوند زمان – ادام الله سلطانه – بر بندگان … یا ادام الله ظلکم . خداسایه شما را برقرار داراد . ( بعنوان دعا و تعارف بمخاطب گویند ). یا ادام الله علوه . خدای بلندی ( برتری ) او را پیوسته کناد . : که در خدمت این خداوند – ادام الله علوه – بغایت و نهایت همی رسد .
ارض الله
( اسم ) زمین خدا ملک خدا ( ماخوذ از آیه ۹۹سوره ۴ نسائ : (( قالوا لم تکن ارض الله و اسعه فتها جروافیها .)) ملائکه جواب دهند : الم تکن ارض الله واسعه : آنک ارض الله واسع گفته اند عرصه ای دان کاولیا دررفته اند. ( مثنوی )
ارغمه الله
خشم کند بر او خدا
ارفه هم الله
بر آسوده و تن آسان داراد ایشان را خدای
ارفه‌هم الله
ارقاه الله
خشک و ساکن گرداناد اشک او را خدای
ارم و الله
قسم بخدای
ارماو الله
قسم به خدای
استغفر الله
بخشایش میجوی از خدای خویش و باز میگردیم به سوی او .
اسد الله
۱- شیرخدا ۲ – لقب علی علیه السلام ۳ ۰- لقب حمزه سیداشهدائ .
کرمانی معروف به حسن خط
اسرائیل الله
لقب یعقوب پیغامبر
اسمائ الله
( اسم )۱ – نامهای خدا صفات خدای تعالی ۲- نام هایی اند که مرشد یکی از آنها را بمرید گوید تا وی آن نام را تکرار کند تا مظهر آن اسم شود
صفات خدای تعالی شانه .
اطال الله
( جمله فعلی دعایی ) خدای درازکناد۰۰٫ یا اطال الله بقائ ک ۰ خدای بقای ترا دراز کناد( دعا ) . یااطال الله بقائ ه ۰ خدای دراز کناد بقای او را : خسروا ایران ملک الجبال اطال اللهبقائ ه۰۰٫٫ یااطال اللهعمره ۰ خدای دراز کناد زیست او را . : ..۰۰ابوبکربن ابی نصرازاطال الله عمره ۰۰٫٫
اعزه الله
جمله ایست که از عربی نقل شده و در مقام دعا و بزرگداشت مستعمل است .
اعلاه الله
( جمله فعلی دعایی ) بلند گردانش خدای . بالابرد اورا خدا . رای عالی اعلاه الله بفرماید دانستن . یا اعلاه الله تعالی . خدای تعالی او را بلند گرداناد . : حضرت اعلی – اعلاه الله تعالی – که اوصاف حمیده اش پسندیده عالمیان …است برخلاف این معنی سلوک فرموده …
جمله ایست که بیشتر بصورت معترضه و برای دعا در ضمن عبارات فارسی بکار رود .
اعلی الله
( جمله فعلی خدایی ) خدای بالابراد … یا اعلی الله درجته. خدا مرتبه او را بالا برد. یا اعلی الله درجتهما. خدا مرتبه آن دورا بالا برد : اعلی الله درجتهما ولقن یوم الحساب حجتهما . یا اعلی الله رایه . خدا رای ( تدبیر ) او را بلند کناد . یا اعلی الله رایه و رایته . خدای رای ( تدبیر ) ورایت ( درفش ) او را بلند گرداناد . : امروز که زمانه در طاعت و فلک درمتابعت رای ورایت خداوند عالم … اعلی رایه و رایته … آمده است . یا اعلی الله مقامه . خدای مقام او رابالابراد ( در بهشت ). ( دعایی است که برای علمای بزرگ متوفی کنند ) .
افوض امری الی الله
کار خود را بخدا باز میگذارم
التوفیق من الله
( جمله اسمی ) توفیق از ( جانب ) خداست : و مرتب این حروف را …. بدعائ خیر مدد فرمایند و التوفیق من الله .
الرزق علی الله
( جمله اسمی ) روزی ( دادن ) برخدای است ( بعهد خداست ) : زن گفت : الرزق علی الله . راست می گویی ….
الظافر بامر الله
سی و پنجمین خلیفه عباسی
الفائز بنصر الله
عیسی بن الظافر بالله مکنی بابوالقاسم از خلفای فاطمی متوفی بسال ۵۵۵ ه.ق .
القائ بحق الله
لقب مروان حمار
الله الله
۱ – برای خدا برای خدا . خدا را . زنهار زنهار . الله الله باید که فرستادن لشکر تقصیر نکند . ۲ – گاه برای اظهار تعجب بکار رود . دل بسی خون بکف آورد ولی دیده بریخت الله الله . که تلف کرد و که اندوخته بود ? ( حافظ ) توضیح در این کلمه شعار طائفه قزلباش بود : هنگام آن حرکت از اطراف و جوانب صدای غمزدای الله الله که شعار طبقه رفیعه قزلباش است بلند ساخته …. ( عالم آرای عباسی )
المتوکل علی الله
جعفر بن امتعصم بالله مکنی به ابوالفضل
المستضئ بامر الله
یا المستظی بنور الله یا المستضی بالله حسن بن المستنجد بالله مکنی به ابو احمد سی و سومین خلیفه عباسی .
المستکفی بامر الله
سلیمان بن احمد الحاکم مکنی به ابوالربیع از خلفای دوم عباسی در مصر .
المعتمد علی الله
احمد بن المتوکل بن المعتصم مکنی به ابوالعباس پانزدهمین خلیفه عباسی .
المعزلدین الله
معد بن اسماعیل مکنی به ابو تمیم چهارمین خلیفه فاطمی .
المقتدی بامر الله
عبدالله بن محمد بن القائم بن القادر ابن اسحاق بن المقتدر مکنی به ابوالقاسم بیست و هفتمین خلیفه عباسی .
المنه الله
منت خدای راست سپاس خدای راست
الی الله
( اسم ) بسوی خدا بجانب خدا در راه خدا : آنگاه برانید تکاور بسوی شاه باپور و برادر بشتابید الی الله . کای شاه ملک افسر وی میر فلک جاه العبد و مافی یدی کان لمولاه . (ازمنظومهای مذهبی شرح حال حربن یزید ریاحی )
ام عبد الله
دختر امام حسن ( ع ) و همسر امام سجاد ( ع ) و مادر امام محمد باقر ( ع ) بود .
امر الله
ده از بخش بستان آباد شهرستان تبریز
امه الله
گلنوش یا کلثوم زن سلطان محمد چهارم و مادر سلطان احمد سوم و سلطان مصطفی دوم و او را جدید والده نیز می گفته اند یتنکی جامع غلطه را او ساخته است .
ان شائ الله
( جمله فعلی ) اگر خدا خواهد گرایزد بخواهد هنگام اخبار از چیزی گویند و ظاهرا ماخوذ است از این آیه : ولاتقولون لشئ انی فاعل ذلک غدا الاان تقولون لشئ انی فاعل ذالک غدا الاان یشائ الله . ( سوره ۱۸ ( کهف ) آیه ۲۳ ) : (( گفت فالی خوبست ان شائ الله چنین بر آید . توضیح این کلمه را (( استثنائ )) گویند . یا ان شائ الله تعالی . ( جمله ) اگر خدای – که والاست – بخواهد : (( این قصد فتح بیکند بجایگاه او گفته شود ان شائ الله تعالی .)) یا انشائ الله گفتن . ( ان شائ الله تعالی گفتن ) . گفتن جمله ان شائ الله بدنبال اعلام تصمیم بر کاری یا انجام وعده ای : (( آنگه به ترتیب کتاب مشغول شویم ان شائ الله تعالی .)
کلمه غیر موصول که در مقابل استقبال کار ها استعمال می کنند یعنی اگر بخواهد خدا . اگر خدای خواهد .
انشائ الله
ان شائ الله
اهل الله
مردان خدای اهل خدا
مردان متقی و پارسا
اولیائ الله
۱- دوستان مومنان ( بمدول آیه : الله ولی الذین آمنوا ) ۲ – آنان که از جانب خداموید بحالات و مکاشفاتی شده اند که دیگر خلایق را بدانها دسترسی نیست . مقام اولیائ بعد از انبیائ است .

اسم یارالله در اسامی پسرانه و دخترانه

الله داد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی , عربی
معنی: الله (عربی) + داد (فارسی) داده خداوند
الله نظر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی , عربی
معنی: کسی که نظرکرده خداست
اللهیار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی , عربی
معنی: الله (عربی) + یار (فارسی) آن که خداوند یار ویاور اوست

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز