معنی اسم کاروان

کاروان :    ۱- گروه مسافرانی که با هم عازم مقصدی هستند، قافله؛ ۲- (به مجاز) چیزی که عناصر و اجزای آن به دنبال هم در حرکتند.

%da%a9%d8%a7%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86

اسم کاروان در لغت نامه دهخدا

کاروان .
[ کارْ / رِ ] (اِ مرکب ) کاربان .
(جهانگیری ).
قافله .
(برهان ) (غیاث ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
و رجوع به قافله شود.
قیروان .
(المعرب جوالیقی ج ۲ ص ۲۵۴).
(منتهی الارب ).
و رجوع به لغت «کاربان » شود.
عیر.
(ترجمان القرآن ) (دهار).
و رجوع به عیر شود.
سیاره .
(ترجمان القرآن ).
جمعیت زیادی از مسافران و سودا گران .
(ناظم الاطباء).
دسته ٔ مسافرین : کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش .
رودکی .
سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن .
ابوشکور بلخی .
به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان .
فردوسی .
شتر بود بر دشت ده کاروان به هر کاروان بر یکی ساروان .
فردوسی .
به ایران شتروار صد کاروان ببردند شادان و خرم روان .
فردوسی .
به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی .
فردوسی .
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ .
فرخی .
با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله ای تنیده بدل بافته ز جان .
فرخی .
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب کاروانی زده شد کار گروهی سره شد.
لبیبی .
شاد باشید که جشن مهرگان آمد بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری .
یکی کاروان اشتر گشن دادش هر اشتر بسان کهی از کلانی .
منوچهری .
ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی .
منوچهری .
چو پولی است زی آن جهان این جهان برو عبره ما را و ما کاروان .
اسدی .
ز مصر آمده روم را خواسته یکی کاروانی پر از خواسته .
(گرشاسبنامه ).
ز دروازه هاشان یکان و دوگان شدند اندر آن شهر بی کاروان .
شمسی (یوسف و زلیخا).
گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم .
ناصرخسرو.
چند چپ و راست بتابی ز راه چون نروی راست درین کاروان .
ناصرخسرو.
وز مطرب و رود و نبید آنجا پیوسته همه روز کاروانست .
ناصرخسرو.
دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت سلاح بزدراه کاروان .
مسعودسعد.
مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان در زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید.
(مجمل التواریخ والقصص ص ۲۲۹).
یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری کرد آخورت پر از علف و کفر و زندقه .
سوزنی (از جهانگیری ).
باز پس ماند ز همراهیت گر آصف بود کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری .
انوری .
خاقانی است پیشرو کاروان شعر همچون حباب پیشرو کاروان آب .
خاقانی .
کاروان عشق را بیّاع جان شد چشم او دار ضرب شاه زان بیّاع جان انگیخته .
خاقانی .
کاروان منقطع شد از در شهر رصد از راه کاروان برخاست .
خاقانی .
خبر پرسید از هر کاروانی مگر کآرندش از خسرو نشانی .
نظامی .
زان همه بانگ و علالای سگان هیچ واماند ز راهی کاروان .
مولوی .
برخری کز کاروان تنها رود بر وی آن ره از تعب صدتو شود.
مولوی .
شبگهی کردند اهل کاروان منزل اندر موضع کافرستان .
مولوی .
چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه ٔ کاروان .
سعدی (گلستان ).
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه خفته .
(گلستان ).
پیاده ای سر و پا پرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت .
(گلستان ).
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی .
حافظ.
تو قاصد ار نفرستی و نامه نفرستی از اینطرف که منم راه کاروان باز است .
قاسمی .
عن ابی عبداﷲ البراثی قال کانت جوهرة (زوجتها العابدة المشهورة) تنتبهنی من اللیل و تقول یا اباعبداﷲ «کاروان رفت » معناه قد صارت القافلة.
(صفة الصفوة).
– امثال : درویش از کاروان ایمن است .
سگ لاید و کاروان گذرد .
من یک تن علیلم و یک کاروان اسیر .
هم دزد می نالد هم کاروان .
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
|| وکیل .
(مهذب الاسماء).
|| شتر و استر و خر و الاغ را نیز گویند.
(برهان ).
|| قطار.
عده ٔ بسیار از شتر و دیگر ستور.
|| راه گذری و مسافری را نیز گویند که جهت تجارت به جایی رود.
(برهان ).
سیار.
– کاروان از کاروان نگسستن ؛ آمدن متوالی کاروان .
پیوسته و پی در پی آمدن کاروان : تا جود اوبراه اَمَل گشته بدرقه نگسست کاروان مکارم ز کاروان .
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص ۳۶۷).
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان .
مسعودسعد (دیوان ص ۴۱۴).
تا بود بر راه جودش قافله بر قافله نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان .
معزّی .
کاروان .
[ کارْ / رِ ] (اِخ ) نام ناحیتی به بلوچستان .
کاروان .
[ کارْ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان منجوان بخش خدا آفرین شهرستان تبریز.
در ۱۷۵۰۰ گزی جنوب خداآفرین و ۱۶۵۰۰ گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر.
کوهستانی و معتدل و دارای ۸۴تن سکنه است .
آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است .
راه مالرو دارد.
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
کاروان .
[ کارْ / رِ ] (اِخ ) رجوع به کادیجان و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴ شود.
کاروان .
[ کارْ / رِ ] (اِخ ) دهی از بخش قشم شهرستان بندرعباس ، واقع در ۳۹هزارگزی باختر قشم و ۱۲هزارگزی شمال راه مالرو قشم به صلخ .
جلگه و گرمسیر و مالاریائی و دارای ۲۵۵ تن سکنه است .
آب آن از چاه و باران است .
محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صید ماهی است .
راه مالرو دارد.
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸).
کاروان .
[ کارْ / رِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه سراب به اردبیل میان سیستان و صائین در ۱۳۳۸۰۰ گزی تبریز.<

اسم کاروان در فرهنگ لغت معین

کاروان
[ په . ] (اِمر.) قافله ، عده ای مسافر که با هم حرکت کنند.

اسم کاروان در فرهنگ عمید

کاروان
۱. گروه مسافرانی که باهم سفر می کنند. ۲. [مجاز] چیزی که اجزای آن به دنبال هم می آید. ۳. اتاقک چرخ داری که به پشت اتومبیل وصل می شود و برای حمل کالا ، حیوانات ، و اقامت در سفر مورد استفاده قرار می گیرد. * کاروان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی ، مجاز] دزدیدن اموال مسافران کاروان با حمله به آن.
کاروان خانه
= کاروان سرا
کاروان رو
راهی که کاروان از آن عبور می کند.
کاروان زن
۱. دزدی که به کاروان حمله کرده و اموال کاروانیان را غارت می کند. ۲. [مجاز] دلربا.
کاروان سالار
رئیس و سرپرست کاروان؛ قافله سالار.
کاروان سرا
۱. ساختمانی بزرگ در داخل شهر یا میان راه که کاروان ها در آنجا اقامت می کردند؛ کاروان خانه. ۲. [عامیانه ، مجاز] جایی که رفت وآمد در آن زیاد است: خانهٴ ما کاروان سرا شده. ۳. [قدیمی ، مجاز] دنیا.
کاروان سرادار
نگهبان کاروان سرا.
کاروان شکن
= کاروان زن
کاروان کش
= کاروان سالار
کاروان کش
۱. (نجوم) = شِعرا = شعرای یمانی ۲. (زیست شناسی) درختچه ای با ساقۀ سفید که معمولا در نقاط کوهستانی می روید.

اسم کاروان در فرهنگ فارسی

کاروان
عدهای مسافرکه باهم سفرکننددرقدیم گروهی مسافررامیگفتندکه سواربراسب واسترباهم مسافرت میکردند
( اسم ) گروهی مسافر و زایر و سود اگر که با هم مسافرت کنند و دارای زاد و توشه و ستوران باشند قافله : [ با کاروان حله برفتم ز سیستان با حل. تنیده ز دل بافته ز جان ] . ( فرخی ) ۲ – قطار شتر و استر و الاغ : [ شتر بود بر دشت ده کاروان بهر کاروان بر یکی ساروان ] . ۳ – کار گزار وکیل . یا کاروان شادی . کارنا وال یا کاروان شتر . قافلهای از شتران . یا کاروان از کاروان نگسستن . پیاپی آمدن کاروان : [ گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان ] . ( مسعود سعد )
نام محلی کنارراه سراب به اردبیل
کاروان خانه
کاروانسرای
کاروان رو
( اسم ) راه کاروان . راهی که کاروان از آن عبور کند
راه کاروان رو
کاروان زدن
( مصدر ) حمله کردن دزدان و قاطعان طریق به کاروان : [ اگر سلطان دفع دزدان نکند ببازوی خود کاروان میزند ] . ( مجالس سعدی )
حمله دزدان به کاروان
کاروان زن
( صفت ) دزدی که بکاروان حمله میکند و پول و اثاث. کاروانیان را بغارت میبرد : [ گر شمه کردنی بر دل عنانی زن خمار آلوده چشمی کاروان زن ] . ( نظامی )
دزدی که کاروان می زند
کاروان زنی
حمله بکاروان و غارت پول و اثاث. کار وانیان : [ و او را با خود بدزدی و کاروان زنی بردن ] . ( بختیار نامه )
لخت کردن کاروانیان
کاروان سالار
قافله سالار
کاروان شادی
کارناوال
کاروان شتر
قافله ای از اشتران طریده
کاروان شکن
( صفت ) دزدی که بکاروان زند : [ و این ( ترکان گنجینه ) مرمانی اند دزد پیشه کاروان شکن و شو خروی … ] . ( حدود العالم تهران )
دزد که به کاروان زند
پل کاروان
نام موضعی در حوالی بلخ
چراغ کاروان
چراغی باشد که کاروانان بر چوبی بلند بر افروزند تا واماندگان و مترددان بروشنائی آن بماوای خود برسند باسانی .

اسامی مشابه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز