معنی اسم مادیار

مادیار :    (ماد = مادر + يار = كمك كننده، ياور، مددكار) ياور و كمك كننده مادر، مددكار براي مادر.

%d9%85%d8%a7%d8%af%db%8c%d8%a7%d8%b1

اسم مادیار در لغت نامه دهخدا

مادر.
[ دَ ] (اِ) ترجمه ٔ «ام » که والده باشد.
(آنندراج ).
زنی که یک یا چند بچه بدنیا آورده باشد.
(ناظم الاطباء).
ام .
والده .
ماما.
مام .
ماد.
مار.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماد.
مار.
پهلوی ، «ماتر» ، «مات » ظاهراً از «ماتا» ، حالت فاعلی از «ماتر» ، اوستا ، «ماتر» ، ارمنی دخیل ، «متک » (ماده ).
هندی باستان ، «ماتر» ، ارمنی ، «مئیر» ، کردی ، «ماک » ، مادک (مادر) ، «مادک » (گاومیش ماده ) ، افغانی ، «مور» ، استی ، «ماده » «مده » ، «ماد» ، «مد» ، بلوچی ، «مات » ، «ماث » ، «ماس » (مادر) ، دخیل ، «مادگ » ، «ماذغ » (مؤنث ) ، شغنی ، «ماد» ، منجی ، «مایا» ، گیلکی «مار» .
زنی که یک یا چند بچه زائیده .
والده .
اُم .
(حاشیه ٔ برهان چ معین ) : به رستم چنین گفت گودرز پیر که تا کرد مادر مرا سیر شیر.
فردوسی .
که خاقان نژاد است و بدگوهر است به بالا و دیدار چون مادر است .
فردوسی .
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا شدندی بر مادر پارسا.
فردوسی .
گفت اگر شیر زمادر نشود یاب همی این توانم که دهمتان شب و روز آب همی .
منوچهری .
باشد از مادران ما بر ما هم حجامت نکو وهم خرما.
سنائی .
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا کز تیغ فتح زای تو به مادری ندارم .
خاقانی (چ سجادی ص ۲۸۱).
– مادر آب و آتش ؛ کنایه از گریه کننده ٔ بسوز یعنی شخصی که از روی سوز گریه کند.
(برهان ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (از انجمن آرا).
– مادر خون ؛ آنکه کسی را زاده و خون را شیر کرده بدو داده یا آنکه خون او را ایجاد می کند.
(از حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید ص ۳۵۲) : هرجسد را که زیر گردون است مادری خاک و مادری خون است مادر خون بپرورد در ناز مادر خاک ازو ستاند باز.
(هفت پیکر نظامی چ وحید ص ۳۵۳).
– مادر دهر ؛ روزگار.
دنیا.
جهان : مادر دهر نزاید پسری بهتر از این .
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
– مادر شدن ؛ زائیدن زن .
بچه دار شدن .
امومة؛ مادر گشتن .
– مادر شیر ؛ مادر رضاعی : وصهر آن باشد که حرام باشد بسبب ، چنانکه مادر شیر و خواهر شیر.
(تفسیر کمبریج ج ۱ ص ۲۸۸).
– مادر فرزند کش ؛ کنایه از روزگار است : بگذر از این مادر فرزندکش آنچه پدر گفت بدان دار هش .
نظامی (گنجینه ٔ گنجوی ).
– مادر فولادزره ؛ مادر دیوی موسوم به فولادزره که درداستان امیرارسلان یاد شده .
– || پیر زن بدترکیب و بدریخت و بدجنس و بدزبان و نفرت انگیز.
در مقام تحقیر و توهین زنان سالخورده را چنین نامند.
(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
– مادر مادر ؛ مادر بزرگ .
جده .
زنی پیر و کهنسال : بس قامت خوش که زیر چادر باشد چون باز کنی مادر مادر باشد.
(سعدی ).
– مادر هفت تا ؛ دختر و زن حراف و زبر و زرنگ .
.
.
(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
– هم مادر ؛ دارنده ٔ یک مادر .
(از فهرست ولف ص ۸۵۹).
از یک مادر بودن .
هم مادر بودن : چنین گفت زن ، کو ز من کهتر است جوان است وبا من ز هم مادر است .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج ۸ ص ۲۳۷۲).
مرا بود هم مادر و هم پدر کنون روزگار وی آمد بسر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج ۹ ص ۲۸۳۸).
– امثال : برای همه مادر است برای من زن بابا .
(امثال و حکم دهخدا ج ۱ ص ۴۱۴).
مادر آزادگان کم آرد فرزند .
نظیر: بغاث الطیر اکثرها فراخاً وام الصقر مقلات نزور.
یا: ام الکرام قلیلة الاولاد.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج ۳ ص ۱۳۱۸ شود.
مادر به اسم بچه میخورد قند کلوچه ، نظیر به نام مابه کام تو.
(امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر بتها ، بت نفس شماست .
ورجوع به امثال و حکم دهخدا ج ۳ ص ۱۳۸۲ شود.
مادر بد بچه اش را به خواب نمی تواند ببیند .
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج ۳ ص ۱۳۸۲ شود.
مادر دزد ، گاهی سینه می خورد ، گاهی سینه می زند .
(امثال وحکم دهخدا ایضاً).
مادر رادل سوزد دایه را دامن .
نظیر: باغ بین را چه غم که شاخ شکست باغبان راست غصه ای گرهست .
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا ج ۳ ص ۱۳۷۲).
مادر زنت دوستت داشت ، بگاه آمدی ، از ماحضر هنوز برای تو چیزی برجاست .
(امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر زنت دوستت نداشت ، دیر رسیدی ، آنچه بودخورده اند.
(امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر زن خرم کرده ، توبره بر سرم کرده .
(امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر عاشق بیعار است ، هر چند فرزند بی مهر باشد مادر را مهر نکاهد .
(امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر فرزند را بس حقهاست .
(امثال و حکم دهخدا).
مادرکه نیست با زن پدر باید ساخت .
(امثال و حکم دهخدا ایضاً).
مادر مرده و ده درم وام .
(امثال و حکم دهخدا ایضاً): من که عبدالرحمن فضولی ام ، چنانکه زالان نشابور گویند مادر مرده و ده درم وام .
(تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۷۶).
مادر نسوخت ، مادر اندر سوخت .
(امثال و حکم دهخدا ج ۳ ص ۱۳۸۳).
|| ماده از هر حیوانی که دارای بچه باشد.
(ناظم الاطباء).
– مادر هفت تا ؛ مادر هفتا سگ .
و بطور دشنام به زنی کثیرة الاولاد گویند.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
|| کنایه از امهات سفلی .
عناصر اربعه .
مقابل پدر ، آباء علوی : لافند مادران گهر در مزاج صلح کاین صلح ما ز میر سپهرآستان ماست .
خاقانی .
|| خاک .
زمین : جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی (از فرهنگ فارسی ایضاً).
– مادر باغ ؛ کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند.
(برهان ).
کنایه از زمین است .
(آنندراج ).
زمین .
(ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت چه کند نامیه عنین و طبیعت عزب است .
انوری (از فرهنگ فارسی ایضاً).
– || باغ را هم گفته اند بطریق اضافه ، به اعتبار اشجار و اثمار یعنی درختها و میوه ها.
(برهان ).
– مادر خاک ؛ کنایه از زمین است : هرجسد را که زیر گردون است مادری خاک و مادری خون است مادر خون بپرورد در ناز مادر خاک ازو ستاند باز گرچه بهرام را دو مادر بود مادر خاک مهربانتر بود.
نظامی (هفت پیکر چ وحیدص ۳۵۳).
مادر.
[ دِ ] (اِ) قسمی شراب .
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).<

اسم مادیار در فرهنگ لغت معین

مادر
(دَ) ۱ – (اِ.) زنی که دارای فرزند است ؛ مام ، والده ، ام . ۲ – (ص .) اصلی ، اولیه ، نخستین : صنایع مادر. ۳ – زمین ، خاک . ؛ ~ ِ فولادزره کنایه از: زن پیر و چاق و مهیب و بدجنس .
مادر اندر
( ~. اَ دَ) (اِ مر.) = مادندر: نامادری .

اسم مادیار در فرهنگ عمید

مادر
۱. انسان یا حیوان مادۀ دارای فرزند. ۲. (صفت) [مجاز] اصلی؛ اولیه: دانشگاه مادر. ۳. (صفت) [مجاز] برانگیزنده؛ باعث. ۴. [قدیمی ، مجاز] زمین؛ خاک: جان گرامی به پدر باز داد / کالبد تیره به مادر سپرد (رودکی: ۴۹۶). ۵. [قدیمی ، مجاز] هریک از عناصر چهارگانه. * مادر فولادزره: [عامیانه ، مجاز] زن زشت ، پیر ، بسیارحیله گر ، و مکار. δ دراصل ، مادر دیوی به نام فولادزره بوده که داستان آن در کتاب امیرارسلان آمده است.

اسم مادیار در فرهنگ فارسی

مادر
جزیره ایست در شمال شرقی آفریقا در اقیانوس اطلس مشرق مراکش متعلق بکشور پرتقال . ۷۴۰ کیلومتر مربع وسعت ۲۴۵۰۰۰ سکنه . مرکز جزیره شهر [ فونشال] محصول : شراب موز و نیشکر .
زنی که فرزنددارد , مام و ماما و مار هم گفته شده
( اسم ) ۱- زنی که دارای فرزندی است مام والده ام . یا مادران گوهر ( گهر ) . امهات چهار عنصر : لافند مادران گهر در مزاج صلح کاین صلح ماز میر سپهر آستان ماست . ( خاقانی . سج.۷۹ ) یا مادر آب و آتش . شخصی که از روی سوز گریه کند . یامادر باغ . ۱- زمین : مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت چه کند نامیه عنین و طبیعت عرب است ? ( انوری بها . انجمن ) ۲- باغ که مادر گلها و ریاحین ومیوه هاست . یامادر فولاد زره . ۱- مادر دیوی موسوم به فولاد زره ( که در داستان امیر ارسلان یاد شده ) . ۲- پیرزن بدریخت و بدجنس ( بهنگام تحقیر گویند ). ۳- الف . امهات سفلی عناصراربعه مقابل پدر آبائ علوی . ب – خاک زمین : جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد . ( رودکی . چا . دکتر خطیب رهبر ۸ )
قسمی شراب
مادر آورد
مادر آورده : دشمن ز نحوس مادر آورد آغاز مخالفت بر آورد . ( تحفه العراقین . قر .۲۱ )
مادر آورده
مادر زاد : امااز عدوات مادر آورده چون نوبت بحضرت علی رسد روا نباشد که بدعای مصطفی ص آفتاب جماد بعد از غروب طلوع کند …
مادر اندر
( اسم ) زن پدر شخصی که مادر وی نباشد نامادری مادندر .
مادر بختن به ختن
( اسم ) مادر بخطا : طعن. مشک خطایی زده مادر بختن بس که پیدا شده مادر بخطا در کشمیر . ( ملاطغرا آنند .) توضیح این ترکیب را بمقابل. مادر بخطا ساخته اند چه خطا علاوه بر معنی خود بمعنی سرزمینی خاص است که با ختن غالبا ذکر گردد .
مادر بخطا به خطا
( اسم ) آنکه مادرش تباهکاربوده ( دشنام است ) : مشک – گویند – بخالش سر دعوی دارد این عجب نیست ازان هندوی مادر بخطا . ( ارسلان بیک آنند .)
مادر بزرگ
( اسم ) ۱- مادر پدر جد. پدری . ۲- مادر مادر جد. مادری .
مادر خرج
( اسم ) کسی که هم. مخارج گروهی را که جمعا بمسافرت یا گردش روند بعهده گیرد . و در پایان کار با افراد آن گروه تصفی. حساب کند .
مادر خواندگی
مادر خوانده بودن .
مادر خوانده
۱- زنی که کسی او را بمادری قبول کنند . ۲- زن پدر . ۳- دایه : مرضعه : گفت : ای پهلوان . مادر خوانده ای دارم …
مادر دار
( صفت ) ۱- آنکه دارای مادر است . یاپدر دار . ۲- آنکه از مادر خود نگاهداری کند .
مادر داری
۱- دارای مادر بودن داشتن مادر . ۲- نگاهداری از مادر .
مادر زا
۱- برادر یا خواهری که با شخصی از شکم یک مادر زاییده شده هم شکم . ۲- آنچه که بهنگام تولد با شخص همراه است : کوری مادر زاد خلق مادر زاد : و نابینای مادر زاد روشن گردانید .
مادر زاد
۱- برادر یا خواهری که با شخصی از شکم یک مادر زاییده شده هم شکم . ۲- آنچه که بهنگام تولد با شخص همراه است : کوری مادر زاد خلق مادر زاد : و نابینای مادر زاد روشن گردانید .
مادر زاده
۱- برادر یا خواهری که با شخصی از شکم یک مادر زاییده شده هم شکم . ۲- آنچه که بهنگام تولد با شخص همراه است : کوری مادر زاد خلق مادر زاد : و نابینای مادر زاد روشن گردانید .
مادر زادی
( صفت ) منسوب به مادر زاد : خوی مادر زادی .
مادر زادی شدن
( مصدر ) بازگشتن بحالت و کیفیتی که در حین تولد داشته اند : آن آب و هوا کند علاجت مادر زادی شودمزاجت . ( خاقانی در تعریف آب و هوای عراق آنند)
مادر زن
( اسم ) مادر زوج. شخص : یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند …
مادر زن سلام
مرسوم است که صبح روز بعد از عروسی داماد با هدیه ای بدیدار مادر عروس میرود. در این دیدار داماد دست مادر عروس را میبوسد و از او هدیه ای دریافت میدارد . این عمل را مادر زن سلام گویند .
مادر غر
آنکه مادرش تباهکار است حرامزداه فرزند زنا : کو که باشد هندوی مادر غری که طمع دارد بخواجه دختری … ( مثنوی . نیک. ۲۸۷ : ۶ )
مادر فولاد زره
عفریته ای است از قهرمانان داستان [ امیر ارسلان ] . وی مادر دیوی بنام [ فولادزره ] و ساحر بود که بدست امیر ارسلان کشته شد . توضیح هر زنی که در مکر و حیله سر آمد اقران و یا بسیار بد- ترکیب و زشت است گویند : مادر فولادزره است .
مادر قحبه
دشنامی است
مادر مرده
( اسم ) ۱- کسی که مادرش مرده باشد . ۲- کلمه ایست که در مقام اظهار تاسف و همدردی یا تحقیر آمیخته بدلسوزی بشخصی گویند و گاه مادر در مقام دلسوزی فرزندخویش را که احیانا گرفتار مخمصه و دچار زحمت شده بدین عنوان خطاب کند : مثل مادر مرده بطور تب ناکی آن میکشید …
مادر ندر
( اسم ) زن پدر شخصی که مادر وی نباشد نامادری مادندر .
مادر نو
کارلو معمار سویسی ( و. کاپولاگو ۱۵۵۶- ف. ۱۶۲۹ م . ) . وی با الهام گرفتن از نقشه و طرح [ برامانت ] بنای کلیسای سن پییر را در رم بپایان رساند .
مادر کشته
کسی که مادرش کشته شده باشد مادر مرده
مادر کلید
( اسم ) معمولا شرکتهای سازند. قفل برای هر سلسله قفل که با کلیدهای مختلف باز می شود کلیدی می سازند که دندانه های بیشتری دارد وقادر است هم. قفلهارا باز کند . گاهی برای اتومبیلها هم چنین کلیدی تعبیه می شود . در ساختمانهای بزرگ ادارات این کلید مخصوص نگهبانان است که در مواقع ضروری بسرعت بتوانند هم. درها را باز کنند .
بی مادر
که مادر از دست داده باشد . که مادر ندارد . کسی که مادر او مرده باشد
پدر مادر
( اسم ) جد مادری .
پدر و مادر
( اسم ) مادر و پدر ابوان والدین .
پرست مادر
نوعی از طیور پاسرو دارای نوکی طویل و منحنی از خانواده ملی فاژیده
چار مادر
کنایه از چار عنصر . چهار عنصر . عناصر اربعه . چار آخشیج . امهات اربعه . آب و خاک و باد و آتش .
چهار مادر
کنایه از چهار عنصر است . چهار آخشیج . یا چهار ستار. نعش از بنات النعش باشد .
خواهر مادر
خاله خواهر مام
شوهر مادر
( اسم ) کسی که زوج مادر شخص باشد شوی مادر .
شوی مادر
شوهر مادر شوهر ننه
هفت مادر
امهات سعبه ظاهرا هفت طبقه زمین است
هم مادر
دو فرزند که از یک مادر باشند بجز ابن یامین که با یوسف هم مادر بود

اسم مادیار در لغت نامه دهخدا

یار.
(اِ) اعانت کننده .
(برهان ) (شرفنامه ).
معین .
(دهار).
مدد.
مددکار.
(غیاث اللغات ).
عون .
معاون .
ناصر.
نصیر.
عضد.
معاضد.
ظهیر.
پشت .
یاور.
مدد.
ساعد.
دستگیر.
طرفدار.
دستیار.
مساعد.
ولی .
رِدْء : خرد باد همواره سالار تو مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند.
(حدود العالم ).
ترا یار کردارها باد و بس که باشد به هرجات فریاد رس .
فردوسی .
همی خواستی از یلان زینهار پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی .
همیشه جهاندار یار توباد سر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی .
شما را جهان آفرین یار باد همیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی .
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ کمان یار او بود و تیر خدنگ .
فردوسی .
ز استخر مهر آذر پارسی بیاید به درگاه با یار سی .
فردوسی .
نخواهد به تو بد به آزرم کس به سختی بود یار و فریادرس .
فردوسی .
از این پس نخواهم فرستاد کس بدین جنگ یزدان مرا یار بس .
فردوسی .
وز آن پس چنین گفت هر شهریار که باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی .
اگر یار خواهی ز درگاه شاه فرستمت چندانکه خواهی بخواه .
فردوسی .
به هر جایگه یار درویش باش همی راد بر مردم خویش باش .
فردوسی .
اگر یار باشد جهان آفرین بخون پدر جویم از کوه کین .
فردوسی .
چو کار آمدم پیش یارم بدی به هر دانشی غمگسارم بدی .
فردوسی .
که چون بخت پیروز و یاور بود روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی .
ز لشکر برون کن سواری هزار فرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی .
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست برین جنگ بی تو مرا یار کیست .
فردوسی .
ببین تا به میدان مرا یار کیست هماورد من روز پیکار کیست .
فردوسی .
چو نیکو بود گردش روزگار خرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی .
مگر باز بینیم دیدار تو که بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی .
بنزد سیاوش فرستاد یار چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی .
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی که یار تو بادا بهی و مهی .
فردوسی .
از این پس نخواهم بر این یار کس پسر با برادر مرا یار بس .
فردوسی .
کرا یار باشد سپهر بلند برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی .
اگر شد همه زیر یک چادریم به مردی همه یار یکدیگریم .
فردوسی .
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ گهی با شتابیم گه با درنگ .
فردوسی .
اگر یار باشید با من به جنگ چو شب تیره گردد نسازم درنگ .
فردوسی .
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش و ایزد بود ، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی .
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی .
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
فرخی .
ضعفا را به همه حالی یار است خدای یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست .
فرخی .
این یافتن ملک به شمشیر نباشد باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری .
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت در عاجل و در آجل یار تو بود باری .
منوچهری .
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست دولت معین اوست ، خداوند یار اوست .
منوچهری .
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند.
(تاریخ سیستان ).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار.
.
.
سوار کش نبود یار اسب راه سپر بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
چو لشکر بود اندک و یار بخت به از بیکران لشکر و کار سخت .
اسدی .
از او خواه استعانت در همه کار که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر صدیقه گر به حشر بود یارش .
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی زهرا چو هست یار و مدد کارش .
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست مر ترا با سخن خرد یار است .
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب .
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
معزی .
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
معزی .
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش .
معزی .
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
معزی .
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی .
ای یار چو روزگار یار من و تست بس کس که حسود روزگار من و تست .
معزی .
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی .
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
معزی .
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
معزی .
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی .
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی .
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنایی .
بدین امید عمری می گذاشتم که .
.
.
یاری و معینی به دست آرم .
(کلیله و دمنه ).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم از آل سامان کس نیست در لظی یارم .
سوزنی .
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی .
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده .
خاقانی .
یار من آن که لطف خداوند یار اوست بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست .
سعدی .
کسی قول دشمن نیارد به دوست جز آن کس که در دشمنی یار اوست .
سعدی .
– بی یار ؛ بی معین و بی مدد کار و همراه : براه دین نبی رفت از آن نمی یارم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم .
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
– دستیار ؛ کمک کننده .
معین : باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی .
– دولتیار ؛ آن که دولت یار اوست .
نیک بخت وتوانگر : ای ز جاه تو عدل روزافزون وی ز رای تو ملک دولتیار.
مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای در جهان خدای دولتیار.
سنایی .
– یار آمدن ؛ معین و مدد کار شدن ، به یاری آمدن : مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده .
خاقانی .
– یار کردن ؛ همدست و موافق کردن : جهودان بر وی (عیسی ) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند.
(ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).
– یاریار ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد : و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۲۶).
– یار و یار ؛ دوست و معین .
|| صاحب .
(دهار) (منتهی الارب ).
رفیق .
(نصاب ).
زوج .
(دهار).
صحابی .
همراه .
متفق .
پیرو.
همدم .
ندیم .
همنشین .
همسر : پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم .
(ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید.
(ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا ببین کنون پیداست .
رودکی .
برترین یاران و نزدیکان همه نزد او دارم همیشه اندمه .
رودکی .
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال .
رودکی .
به بگماز بنشست بمیان باغ بخورد و به یاران بداد او نفاع .
ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی .
جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی .
هنوز آن گرانمایه بیدار بود که با وی به راه اندرون یار بود.
فردوسی .
بدل گفت اگر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی .
فردوسی .
هم از رزمزن نامداران خویش از آن پهلوانان و یاران خویش .
فردوسی .
ببستند یارانش یکسر کمر همیدون به دریا نهادند سر.
فردوسی .
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک برآرد چنین جا بلند از مغاک .
فردوسی .
چهارم خزروان سالار بود که گفتار او با خرد یار بود.
فردوسی .
بیاورد یاران بهرام را سواران با زیب خودکام را.
فردوسی .
سرآمد کنون قصه ٔ باربد مبادا که باشد ترا یار بد.
فردوسی .
به یاران چنین گفت کای سرکشان شنیده ز تخت بزرگان نشان .
فردوسی .
شب و روز خوردن بدی کار اوی می و رود و رامشگران یار اوی .
فردوسی .
وزو بر روان محمد درود به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی .
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم .
(تاریخ بیهقی ).
او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست .
(تاریخ بیهقی ص ۱۰۹).
این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی .
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۵۳).
اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد.
.
.
پیش داشته آید.
(تاریخ بیهقی ص ۳۴۱).
یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری ).
(تاریخ بیهقی ص ۲۴۸).
امت را چون ز آل می ببرد یار جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم .
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند من همی نیز مسلمانم و از یارانم .
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش یار بد عار بوددایم بر یارش .
ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد یار ترا بس دل هشیارخویش .
ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است نابغه طبع مرا متابع و یار است .
ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند.
(مجمل التواریخ والقصص ).
سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب .
.
.
و عبدالرحمن عوف و.
.
.
(مجمل التواریخ و القصص ).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران .
معزی .
آنکه زو چاره نیست یارش دان و آنکه نه یارتست بارش دان .
سنایی .
با رفیقان سفر مقرباشد بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران خانه را یار و راه را یاران .
سنایی .
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق .
(کلیله و دمنه ).
هیچ یار و قرین چون صلاح نیست .
(کلیله و دمنه ).
لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند.
(کلیله و دمنه ).
گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت .
(کلیله و دمنه ).
آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه .
(سندبادنامه ص ۲۹۴).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم .
خاقانی .
دل نشکنم از عتاب یاری کو را دل خرده دان ببینم .
خاقانی .
عهد یاران باستانی را تازه چون بوستان نمی بینم .
خاقانی .
جنس زن یابی و نیابی کس جنس یاران درد خورده ٔ خویش .
خاقانی .
به بوی دل یار یکرنگ بود به منزل درنگی که من داشتم .
خاقانی .
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم .
خاقانی .
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی .
خاقانی .
بغم تازه مرائید شما یار کهن سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
خاقانی .
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران چو یک نقش خواهی دغائی نیابی .
خاقانی .
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده .
خاقانی .
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام .
.
.
هنوز امروز آنجا به درس .
.
.
مشغول است .
(راحةالصدور راوندی ).
یار مساعد به گه ناخوشی دام کشی کردنه دامن کشی .
نظامی .
رد سفرش مونس و یار آمده چند شبانروز بکار آمده .
نظامی .
من به وقت چاشت در راه آمدم با رفیق خود سوی شاه آمدم با من از بهر تو خرگوشی دگر جفت و همره کرده بودند آن نفر.
.
.
لابه کردیمش بسی سودی نکرد یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی .
هست تنهایی به از یاران بد نیک با بد چون نشیند بد شود.
مولوی .
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.
(گلستان ).
تا حدیث زلت یاران در میان آمد.
(گلستان سعدی ).
درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید.
(گلستان سعدی ).
جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری .
(گلستان سعدی ).
مر استاد را گفتم ای پرخرد فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی .
چو بینی که یاران نباشند یار هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
سعدی .
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی چه درماندگی پیشت آمد بگوی .
سعدی .
عید است و موسم گل و یاران در انتظار ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
حافظ.
دلی همدردو یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است .
حافظ.
– چاریار و چهاریار ؛ کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص ) که عبارتند از ابوبکر ، عمر ، عثمان و علی : ای آن که چار یار گویی من بانو بدین خلاف یارم .
ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی .
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی .
پیشت آرم چار یارش را شفیع کز هدی شان عز والا دیده ام .
خاقانی .
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی .
– یار غار ؛ کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوة و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص ) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است .
(غیاث اللغات ) (آنندراج ) : از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
معزی .
– || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه .
دوست یکدل .
یار جانی .
یار موافق : یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش چگونه بوم زین سپس یار غارش .
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار یار غار تو عار باشدعار.
سنایی .
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
سنایی .
کی بترسد ز زخم مار آنکو خویشتن یار غار خواهد کرد.
سنایی .
گردون نپذیرد فساد و نقصان تا قدر ترا یار غار باشد.
انوری .
بر در کس عنکبوت جور هرگز کی تند تا عدل باشد یار غارت .
انوری .
گر عشق ز انوری درآموزی حقا که به کفر یار غار آیی .
انوری .
تا مرا عشق یار غار افتاد پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی .
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این .
خاقانی .
من نبودم بیدل و یار اینچنین هم دلی هم یار غاری داشتم .
خاقانی .
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .
خاقانی .
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی .
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی .
بر غار تو غم خورم که یاری چون غم نخورم که یار غاری .
نظامی .
شاه را غار پرده دار شده و او هم آغوش یار غار شده .
نظامی .
داده بقلم قرار دولت تیغ آمده یار غار دولت .
نظامی .
گر نشوی آشنای او تو در این غار غرقه شوی بوی یار غار نیابی .
عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم تا شوم فرد و یار غار تو من .
عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت هرجا مقام سازی اقبال یار غارت .
کمال اسماعیل .
کاین حروف واسطه ای یار غار پیش و اصل خار باشد خارخار.
مولوی .
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
سعدی .
ای یار غار سید و صدیق و راهبر مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی .
اول به وجود ثانی اثنین صدیق که بود یار غارت .
سلمان ساوجی .
– امثال : تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۵۴۰).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من .
(امثال و حکم ج ۱ ص ۵۶۷).
خانه را یار و راه را یاران .
سنایی .
هزار از بهر می خوردن بود یار یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج ۴ ص ۱۹۷۵).
یاد یاران یاررا میمون بود .
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یار آن باشد که انده یار کشد .
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یار آن باشد که در بلا یار بود .
سعدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یاران را یاران شناسند .
(امثال و حکم دهخدا ج ۴ ص ۲۰۲۵).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند .
(از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران .
سعدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶).
یار از خیال یار قوت می گیرد .
(فیه مافیه ) (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶).
یار باقی صحبت باقی .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶) (الباقی عندالتلاقی ).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است .
سنایی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۶).
یار بد بدتر بود از مار بد .
مولوی .
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن .
یار شاطر باش نه بار خاطر .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۹).
یار شو خلق را و یاری بین .
اوحدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۹).
یار غالب باش تا غالب شوی .
مولوی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۲۹).
یار قدیم اسب زین کرده است .
(جامع التمثیل ).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد .
(جامع التمثیل ، امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار .
فرخی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی یارب چه کند هیچ ندان با همدانی .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد .
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار همکاسه هست بسیاری لیک همدردکم بود یاری .
سنایی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار یار نمی خواند ، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یاری که به جان نیازمایی در کار خودش مده روایی .
امیرخسرو (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۱).
یاری که تحمل نکند یار نباشد .
سعدی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۱).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک دل داری .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۵۰۲).
|| قرین .
(دهار) (منتهی الارب ) (صراح ) (زمخشری ).
جفت .
دمساز.
مصاحب .
(منتهی الارب ) : شب و روز اندیشه اش یار بود ز فرزند بابیم بسیار بود.
فردوسی .
چو ایرانیان این بداز گرگسار شنیدند گشتند با درد یار.
فردوسی .
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم .
فرخی .
به همه کارترا یار و قرین باد خرد در همه حال ترا پشت و معین باد اله .
فرخی .
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی .
یارت طرب و روزبهی باد همیشه با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
فرخی .
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی .
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی .
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری .
رفیقی نیک یار از گوهری به دلی آسان گذار از کشوری به .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب .
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من یار دگر کسی و فراق تو یار من .
معزی .
ای یار شبی که بیرخت بگذارم پروین بود از غم تو آن شب یارم .
معزی .
هر که را علم و حلم نبود یار مرو را در جهان بمرد مدار.
سنایی .
معشوقه برنگ روزگار است باگردش روزگار یار است .
انوری .
حسن را از وفا چه آزار است که همه ساله با جفا یار است .
انوری .
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را به جهان کم بینم .
حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند.
(تاریخ غازانی ص ۱۶۹).
– بی یار ؛ بی نظیر ، بی قرین : فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت .
فردوسی .
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
سنایی .
– یار ساختن ؛ رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن : عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی .
– یار شدن ؛ قرین شدن .
جفت شدن .
همدم گشتن .
همراه شدن .
صحابت .
ارداء.
مقارنه : حکم قضا بود وین قضا بدلم بر محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی .
هر بنده ای که خدای .
.
.
او را خردی روشن عطا داد.
.
.
و با آن خرد و دانش یار شود.
.
.
بتواند دانست که نیکو کاری چیست .
(تاریخ بیهقی ).
امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۴۹).
امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی ).
امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۱۴).
و روغن [ روغن شیر ] با قوت آب یار شود [ در معده ].
(ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد.
(نوروزنامه ).
سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد.
(مجمل التواریخ ).
در هجر من ای قوامی فرزانه گر یار شدی تو با خر خمخانه .
.
.
سوزنی .
به ناله یار خاقانی شو ای دل که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی .
و محمد.
.
.
که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد.
(تاریخ طبرستان ).
وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند.
(تاریخ طبرستان ).
نوح و موسی را نه دریا یار شد نی بر اعداشان بکین قهار شد.
مولوی .
یار شو تا یار بینی بی عدد زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
مولوی .
حال آن کو قول دشمن را شنود بین سزای آن که شد یار حسود.
مولوی .
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۱۷۵).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست .
خاقانی .
– یار گشتن ؛ مصاحب شدن قرین گشتن .
موافق و سازگار شدن : یکی کار بدخوار ، دشوار گشت اباکرد کشور همه یار گشت .
فردوسی .
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر.
(آنندراج ).
مانند.
(شرفنامه ) شبه .
مثل .
همتا.
شریک .
همال : پریچهره فرزند داردیکی کزو شوختر کم بود کودکی مر او را خرد نی و تیمار نی بشوخیش اندر جهان یارنی .
ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار که او را برزم اندرون نیست یار.
فردوسی .
بدو گفت گرسیوز ای شهریار به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی .
به تندی به گیتی ورا یار نیست همان رنج کس را خریدار نیست .
فردوسی .
زهی خسروی کز همه خسروان به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی .
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست .
فرخی .
گفتند مردمان که نیابند مردمان در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی .
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی .
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
فرخی .
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد.
(تاریخ سیستان ص ۴۶).
خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت .
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۲۰).
خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود.
(تاریخ بیهقی ص ۴۶۱).
حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی .
(تاریخ بیهقی ص ۱۹۰).
زمین را به بخشندگی یار نیست چنان نیز دارنده زنهار نیست .
اسدی .
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت در و دشت و کوهش همه باغ و کشت چنانچون مر او را کسی یار نیست چو کردار او هیچ کردار نیست .
اسدی .
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار .
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست .
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست .
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
معزی .
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
معزی .
ناممکن است دیدن یار و نظیر او ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
معزی .
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری نیافرید خدای جهان چو تو یاری .
معزی (از آنندراج ).
سراج دین محمد محمدبن حکی که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی .
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم .
سوزنی .
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست که در خوبرویی کسش یار نیست .
نظامی .
بود اول آن خجسته پرگار نام ملکی که نیستش یار.
نظامی .
|| دوست و محب .
(برهان ).
محبوب و محب و عاشق و معشوق .
(آنندراج ).
خدن .
خدین .
خلم .
(منتهی الارب ).
دلدار.
عزیز.
دلبر.
محبوبه .
معشوقه .
هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق : سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی .
دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یار کار گست کنی .
عماره .
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی .
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی .
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی .
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی .
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
فرخی .
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
فرخی .
برفت یار من و من نژند و شیفته وار به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی .
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
فرخی .
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی .
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی .
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی .
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی .
تو چو من یار نیابی بجهان من چو تو یابم هر روز هزار.
فرخی .
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری .
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری .
با رخت ای دلبر عیار یار نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری .
چه بودی گر مرا دل یار بودی وگر دل نیست باری یار بودی .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست ندانم من که یار و شوی جویم کجا من نه سزای یار و شویم .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد(ویس و رامین ).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا.
.
.
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی .
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی .
معزی .
رفت یار و غمی ز یار بماند جان ز غم زار و تن نزار بماند هست چون یار غمگسار عزیز هر چه از یار غمگسار بماند.
معزی .
در غم یار یار بایستی یا غمم را کنار بایستی .
عمادی شهریاری .
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری .
در همه آفاق دلداری نماند در همه روی زمین یاری نماند.
انوری .
به عمری در کفم یاری نیاید ور آید جز جگر خواری نیاید.
انوری .
خاقانی اگر یار نمایدرخسار رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار از ناخن و زر چهره برناید کار کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی .
دولت عشق یار خاقانیست تو همه دولتی که یار کئی .
خاقانی .
چون به شروان دل و یاریم نماند بی دل ویار به شروان چکنم .
خاقانی .
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه .
خاقانی .
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت .
خاقانی .
دولت عشق یار خاقانی است تو همه دولتی که یار کئی .
خاقانی .
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
خاقانی .
بس وفا پرورد یاری داشتم بس به راحت روزگاری داشتم .
خاقانی .
یار مویت سپید دید و گریخت که بدزدی دل نوآموز است .
خاقانی .
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی .
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش .
خاقانی .
ای خیال یار درخورد آمدی بی تو دانی هیچ نگشاید ز من .
خاقانی .
نار به نقل چون شراب خوریم نقل ما نار یعنی از لب یار.
خاقانی .
چون یار ز من برید سایه چون سایه ز من رمیدیارم .
خاقانی .
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
ظهیر فاریابی .
کند برمن کنون عید آن مه نو که کرد آشفته ای را یار خسرو.
نظامی .
یار است نه چوب مشکن او را گر بشکنیش طراق خیزد.
مولوی .
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی .
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی .
ای خواجه برو به هر چه داری یاری بخرو بهیچ مفروش .
سعدی .
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم .
حافظ.
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟ حافظ.
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس .
حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
حافظ.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
حافظ.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا هردم پیام یار و خط دلبر آمدی .
حافظ.
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم .
حافظ.
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
حافظ.
یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است وز پی دیدن او دادن جان کار من است .
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
حافظ.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
حافظ.
– امثال : به زلف یار برخوردن ؛ کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد (امثال و حکم ج ۱ ص ۵۰۴).
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
فرخی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار ما این دارد وآن نیز هم .
حافظ (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار مار است چون روی بدرش مار یار است چون روی زبرش .
سنایی (امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ .
(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۳۰).
|| (اِخ ) مجازاً خدا (معشوق ازلی ) : تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
سنایی .
یار بی پرده از در و دیوار در تجلی است یا اولی الابصار.
هاتف .
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق .
(کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| آشنا.
(برهان ).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دسته ٔ بازی .
|| چون دو برادر بود و هر دو را زن بود ، آن زنان یک دیگر را یار خوانند.
(لغت فرس اسدی ) جاری .
هموی ْ [ هَم وَ ].
(در تداول مردم قزوین ) : چه نیکو سخن گفت یاری به یاری که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری .
(لغت فرس اسدی ص ۱۶۶).
مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است .
یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار ، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود.
(مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا).
|| دسته ٔ هاون .
یانه .
(برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (رشیدی ).
و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند : ز برق تیغ روشن شد شب تار سر دشمن چو هاون گرز چون یار رمحش چو مار و سینه ٔ دشمن مقر او گرزش چو یار و کله ٔ دشمن چو هاون است .
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است .
(غیاث ).
قوت و توانایی وجرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی ) (از آنندراج ).
و رجوع به یارا شود.
|| (پسوند) کلمه ٔ «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: ۱ – در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار ، شهریار ، بختیار ، ایزدیار و جز آنهامعنی «داده » را رساند.
در حاشیه ٔ تاریخ ایران باستان ذیل کلمه ٔ اسفندیار آمده است : دات َ که به معنی «داده » است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و.
.
.
(ص ۵۳۵۷) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [ = داده ، آفریده ] است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار) ، خشثروداته (شهریار) ، بختوداته (بختیار) و غیره .
.
.
(مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص ۳۳۱).
۲ – در کلماتی چون سعادت یار ، ظفریار ، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید .
۳ – در کلماتی چون آبیار ، بازیار ، رمه یار ، دامیار (صیاد) و غیره به منزله ٔ ادات حرفه و مانند «گر»باشد.
۴ – در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یاربه معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار ، معناه بالفارسیة ، رفیق اللیل .
(تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ).
۵ – درکلمه ٔ کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است .
۶ – در الفاظ جدید دانشیار ، دادیار ، کونسولیار و جز آنها به معنی معین ، معاون و یاور باشد.
علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است : آبیار ، اویار ، اسفندیار ، افزاریار ، اﷲ یار ، ایزدیار ، بازیار ، بختیار ، بهمنیار ، بیسیار ، پزشکیار ، پشتیار ، پیسیار ، پیشیار ، خدایار ، خردیار ، حشیار ، خواجه یار ، دادیار ، دامیار ، دانشیار ، دوستیار ، دین یار ، رم یار ، رمه یار ، سعادتیار ، شبیار ، شدیار شهریار ، طالعیار ، ظفریار ، علی یار ، قوهیار ، کامیار ، کشتی یار ، کم یار ، کنسولیار ، کوشیار ، کوهیار ، گاویار ، گشیار ، گویار ، مازیار ، ماهیار ، مهریار ، مهیار ، نابختیار ، ناویار ، نصرت یار ، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری .
یار.
(اِخ ) نواب منورالدولة احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدولة بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت .
طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق سخن از میرغلام علی آزاد بلگرامی مینمود.
در شجاعت و سخاوت و خلق و مروت علم شهرت میافراشت و در سنه ٔ ثلث و ثمانین ومأئه و الف قدم بجاده ٔ عدم گذاشت از اوست : گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما آیینه دید آن بت حاضر جواب ما.
# چو می بینم که جام می بکف دلدار می آید به لب از توبه های خویشم استغفار می آید.
به رنگ قلقل می تازه میسازد دماغم را چو آن مینا دهن در لکنت گفتار می آید.
# ای مغان باده را به جام کنید کار هوش مرا تمام کنید.
# سگش از راه وفا از پی ما می آید سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص ۶۱۱).

اسم مادیار در فرهنگ لغت معین

یار
(پس .) دارندگی : هوشیار (دارای هوش ).
یار
(اِ.) [ په . ] ۱ – دوست ، همدم ، معشوق . ۲ – مجازاً رفیق یک رنگ و موافق . ۳ – ناصر ، معین . ۴ – همراه . ؛ ~ گرفتن در بازی یک یا چند تن از بازیکنان را برای کمک به خود برگزیدن .
یار غار
(ر ) (اِمر.) ۱ – لقب ابوبکر که هنگام هجرت پیامبر (ص ) از مکه به مدینه همراه آن حضرت در غار رفت . ۲ – مجازاً: دوستی که انسان را در سختی تنها نمی گذارد.
یار کردن
(کَ دَ) (مص م .) همراه نمودن .

اسم مادیار در فرهنگ عمید

یار
= یارستن
یار
= یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون ، گرز چون یار (نزاری: مجمع الفرس: یار).
یار
۱. محبوب؛ معشوق. ۲. دوست؛ رفیق؛ همدم. ۳. (ورزش) هریک از بازیکنان یک تیم. ۴. (اسم ، صفت) همکار. ۵. (اسم ، صفت) [مجاز] همراه. ۶. (اسم ، صفت) مددکار. ۷. دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): هوشیار. ۸. یاری رساننده؛ کمک کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): استادیار. ۹. (تصوف) [مجاز] خداوند. ۱۰. [قدیمی] مرید. ۱۱. [قدیمی] مانند؛ نظیر. ۱۲. = جاری۱: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری / که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری (رودکی: ۵۳۰). * یارِ غار: [مجاز] یار و دوست موافق و وفادار. δ در اصل لقب ابوبکر ، خلیفۀ اول است که وقتی حضرت رسول قصد هجرت از مکه به مدینه کرد همراه آن حضرت رفت و در سر راه سه روز میان غاری در خدمت آن حضرت بود.
دولت یار
۱. بختیار؛ نیک بخت. ۲. توانگر.
شب یار
۱. (زیست شناسی) صبر زرد. ۲. (طب قدیم) معجونی که در شب بخورند و بخوابند.
پزشک یار
کسی که در بیمارستان دستورهای پزشک را دربارۀ بیماران اجرا می کند؛ کمک پزشک؛ معین طبیب.
رمه یار
= چوپان
کنسول یار
نایب کنسول؛ ویس کنسول.

اسم مادیار در فرهنگ فارسی

یار
دوست , رفیق , همدم , محبوب , معشوق , مددکار , به معنی مانندونظیر
( صفت ) ۱- محبوب معشوق . ۲- دوست رفیق . یا یار غار. ۱- ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود . ۲- مجازا رفیق یک رنگ وموافق ۳٫- کمک کار ناصر معین . یا به یار داشتن . کمک گرفتن : هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. ( سنائی ) یا یار گرفتن . در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن . ۴- همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی با آن یاراست . ۵- دارندگی هوشیار دارای هوش .
نواب منور الدوله احمدیار خان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدوله بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیار خان را بخطاب منور الدوله و منصب پنجهزاری برداشت .
یار جان
ده دهستان مرحمت آبادبخش میاندو آب شهرستان مراغه . در ۱۲ کیلومتری باختری میاندو آب . جلگه معتدل
یار جان خالصه
ده دهستان مرحمت آباد بخش میاندو آب شهرستان مراغه . در ۱۳ کیلومتری شمال باختری میاندو آب . جلگه معتدل
یار شدن
( مصدر) دوست شدن عقد دوستی بستن .
یار غو
۱ – عوارضی که برای رسیدگی بجرایم گرفته میشد (ایلخانان ) . ۲- سیاست . ۳- بازرسی مجلس محاکمه .
یار غوچی
(اسم ) بازپرس دادستان (ایلخانان ) .
یار فروشی
کنایه از تعریف کردن و تحسین نمودن باشد کنایه از تعریف یار کردن
یار گرفتن
( صفت ) ۱- محبوب معشوق . ۲- دوست رفیق . یا یار غار. ۱- ابوبکرکه درغار ثور همراه رسول خدا بود . ۲- مجازا رفیق یک رنگ وموافق ۳٫- کمک کار ناصر معین . یا به یار داشتن . کمک گرفتن : هیچکس را تو استوار مدار کار خود کمن کسی بیار مدار. ( سنائی ) یا یار گرفتن . در بازی یک یا چند تن از بازی کنان رابرای کمک خودبرگزیدن . ۴- همراه: مرا حیایی مناع است و نازک طبعی با آن یاراست . ۵- دارندگی هوشیار دارای هوش .
یار محمد خان
ده ازبخش میان کنگی شهرستان زابل . در ۱۴ کیلومتری جنوب ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان . جلگه گرم معتدل
یار مند
( صفت )۱- دارای یار. ۲- یار دوست .
یار مهاز
باصطلاح معلمان معطی و بدین معنی تنها مهماز نیز آمده است .
یار کردن
(مصدر) ۱- همراه کردن . ۲- ترکیب کردن آمیختن : و بازیک و قیه روغن مورد یا کمتر با ایشان یار کنی .
یار یشمیشی
یار شمیشی صلح و موافقت یار شمشی
اسب یار
رایض
بادام یار
دهی از تبریز
باز یار
( صفت ) برزیگر ( غالبا بکار گر کشاورزی اطلاق شود نه زارع سهم بر ).
بی یار
بی پشت و پناه ۰ بی یارمند ۰ بی دوست ۰ بی آشنا و بیکس ۰
چمن الله یار
دهی از دهستان کفر آور بخش گیلان شهرستان شاه آباد .
چهار یار
( در اصطلاح اهل سنت ) چهار خلیفه اول خلفای راشدین : ابوبکر عمر عثمان علی ع .
چهار خلیفه . خلفای راشدی . چهار گزین .
خوب یار
دهی است جزئ دهستان گرما از بخش کلیبر شهرستان اهر آب آن از رودخانه سلین چای و چشمه محصول آن غلات شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است . این دهکده محل قشلاق ایل چلبیانلو می باشد .
دفتر یار
( اسم ) یکی از کارمندان دفترخانه ( دفتر اسناد رسمی ) که سمت معاونت دفترخانه را دارد و او با پیشنهاد سر دفتر و موافقت وزارت دادگستری بدین شغل منصوب میگردد .
دین یار
یار و یاور و مددکار دین .
رسد یار
( صفت اسم ) رئیس یک رسد پیشاهنگی .
رمه یار
چوپان شبان رمیار رمه بان
رهبر یار
( اسم ) معاون رهبر . یا رهبر یار پیشاهنگی معاون رهبر پیشاهنگی .
شد یار
( اسم ) ۱ – شکاف زمین برای زراعت شیار . ۲ – زمینی که در آن شکاف ایجاد کرده باشند برای زراعت .
شش پنج یار
مخترع حیله و مکر
صاری یار
در تداول عامه صاری یر گویند قریه ایست در جوار استانبول
علی یار
دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر کوهستانی و معتدل ۸۸۷ تن سکنه محصول غلات و حبوبات .
دهی است از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر
نیک یار
مشفق . موافق . صمیم . مونس . مشفق

اسم مادیار در اسامی پسرانه و دخترانه

یارا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: توانایی ، قدرت
یارات
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ترکی
معنی:
یارتا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همتای یار ، همچون یار
یارعلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی , عربی
معنی: یار(فارسی) + علی(عربی) یار و یاور علی(ع)
یارگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یاری که چون گل زیباست
یارمحمد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی , عربی
معنی: یار(فارسی) + محمد(عربی) یار و یاور محمد(ص)
یارناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یار زیبا
یارنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یاری که چون عسل شیرین و دلنشین است
یاره
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یارا ، قدرت
یارور
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یاریگر ، یاور
یاری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کمک ، همراهی
یارین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عبری
معنی: خوشحالی

دانلود

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز