معنی اسم غلام‌حسن (غلامحسن)

غلام‌حسن :   (عربي) [غلام = (به مجاز) ارادتمند و فرمان بردار + حسن]، ارادتمند و فرمان بردار حسن [منظور امام حسن(ع)].

%d8%ba%d9%84%d8%a7%d9%85%e2%80%8c%d8%ad%d8%b3%d9%86

اسم غلام حسن در  لغت نامه دهخدا

غلام .
[ غ ُ] (ع اِ) کودک .
(منتهی الارب ) (غیاث اللغات ).
کودک شهوت پدیدآمده .
(ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل نسخه ٔکتابخانه ٔ لغت نامه ).
پسر از هنگام ولادت تا آمد جوانی .
(از منتهی الارب ).
کودک که خطش دمیده باشد و بعضی گویند از زمان ولادت تا حد بلوغ .
و فارسیان غلام به معنی مطلق بنده و پسر استعمال کنند خواه کودک باشد و خواه جوان و خواه پیر ، لیکن بر مذکر اطلاق کنند نه بر مؤنث .
(آنندراج ).
ریدک .
(مقدمة الادب زمخشری ).
کودک نرینه .
پسر خردسال .
پسر.
امرد.
مقابل دختر.
غلام بزرگتر از صبی و خردتر از شاب است و آن سنی است از چهارده سالگی تا بیست و یک سالگی .
(مسعودی ) : قال رب انی یکون لی غلام و قد بلغنی الکبر و امرأتی عاقرٌ.
(قرآن ۴۰/۳).
فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلام .
(قرآن ۱۹/۱۲).
و اما الجدار فکان لغلامین یتیمین فی المدینة.
(قرآن ۸۲/۱۸).
پس خواهر یعقوب گفت : یک ره که این غلام [ یوسف ] دزدی کرد چاره نیست تا دو سال مرا بندگی کند.
(ترجمه ٔ تاریخ طبری چ بهار ص ۲۷۰).
|| پسری یا امردی که با وی عشق ورزند.
پسر زیباروی .
معنی اصلی غلام ، پسر و امرد است ولی چون پادشاهان و امرا و شعرا و توانگران علاوه بر استفاده از غلامان خود در مورد خدمتگزاری و جنگاوری و تجمل با بعضی ازبندگان خوبرو عشق میورزیدند از این رو غلام در ادبیات مفهوم معشوق را به خود گرفته است .
رجوع به «غلام و بنده از نظر تاریخی » در مطالب بعدی شود : غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله .
عسجدی .
غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است .
منوچهری .
داد در دستش آهخته حسامی را بر لت جام نگارید غلامی را.
منوچهری .
در کف جاهل همیگوید نبید در بر فاسق همیگوید غلام .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص ۲۹۸).
می چه داری در صراحی ای غلام جام پرکن تا به کف گیریم جام .
امیر معزی (از آنندراج ).
ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد همچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال لطیف الاعتدال .
(گلستان سعدی ).
شمع نخواهد نشست بازنشین ای غلام روی تو دیدن به شب روز نماید تمام .
سعدی .
کس ازین نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری .
سعدی (بدایع).
|| مرد میانه سال .
(اضداد).
ج ، اَغلِمَة ، غِلَمَة ، غِلمان .
(منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد).
|| در اصطلاح علمای رجال و درایه عبارت از شاگرد و تلمیذ و تربیت یافته است .
صاحب روضات در ضمن شرح حال محمدبن مسعود عیاشی گوید: از جمله ٔ تلامذه و غلامان او در اصطلاح علمای رجال ، ابوعمرومحمدبن عمربن عبدالعزیز کشی است .
در مقیاس الهدایة آمده : غلام در اصطلاح رجال و درایه دلالت به هیچ کدام از مدح و ذم ندارد و مراد از غلام فلان ، تلمیذ او متأدب به آداب اوست ، چنانکه درباره ٔ بکربن محمدبن حبیب مازنی گویند که از غلامان اسماعیل بن میثم است زیرا که از وی تأدب کرده ، و درباره ٔ «کشی » گویند که وی از غلامان عیاشی است زیرا مصاحب او بود و از وی اخذ مراتب کرده است .
و بعضی برآنند که در کتب رجال لفظ غلام درغیر معنی تلمیذ استعمال نشده است .
البته این معنی در صورتی است که لفظ غلام اضافه به علم شخصی دیگر باشد ، مثل : غلام فلان .
(از ریحانة الادب ج ۳ ص ۱۶۰).
ابن خلکان در وفیات الاعیان درباره ٔ ابوعلی فارسی آرد: «وعلت منزلته حتی قال عضدالدولة: انا غلام ابی علی الفسوی فی النحو».
|| به مجاز به معنی نوکر و بنده .
(غیاث اللغات ).
نوچه : غلام حرک ؛ نوچه ٔ سبک و تیزخاطر.
(منتهی الارب ).
رجوع به نوچه شود.
بنده .
بنده ٔ نرینه .
عبد.
مملوک .
بنده ٔ زرخرید.
زرخرید.
مولی .
وصیف .
مقابل کنیز.
رهی : نه ماه صیامی نه ماه فلک که اینت غلام است و آن پیشکار.
رودکی .
غلام ترسا پیش ایشان بود که شیبه او را از شهر نینوی برده کرده بود.
.
.
و این غلام توریة و انجیل خواندی .
.
.
عتبه و شیبه با غلام در باغ بودند.
(ترجمه ٔ طبری ).
و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته به بازار آیند [ به روز بازار در جبل قارن ] و با یکدیگر مزاح کنند.
(حدود العالم ).
خواجه یکی غلامک رس دارد کز ناگوارد خانه چو تس دارد.
منجیک .
خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و حجره حجره گرد ملازه .
منجیک .
غلام و کنیزک ببر هم دویست بگویش که با تو مرا جنگ نیست .
فردوسی .
چو او را بدان کاخ در جای کرد غلام و پرستنده با پای کرد.
فردوسی .
خردمند و بیدار سیصد غلام بیامد بر زین وسیمین ستام .
فردوسی .
مریخ روز معرکه شاها غلام تست چونانکه زهره روز میزد است داه تو.
فرخی (دیوان ص ۳۴۱).
این همیگویدگشتم به غلام و به ستور وآن همیگوید گشتم به ضیاع و به عقار.
فرخی .
تو غلام منی و خواجه خداوند منست نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان .
فرخی .
با غلامان و آلت شکره کرد کار شکار و کار سره .
عنصری .
خورشید زد علامت دولت به بام تو تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ ۱۳۲۶ ص ۱۷۱).
و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان ، و غلامان ساخته با علامتها و مطردها.
.
.
خیل خیل میگذشت .
(تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۷).
امیر چون رقعه بخواند بنوشت و به غلامی خاصه داد.
(تاریخ بیهقی ایضاً ص ۱۶۳).
و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده .
.
.
بگذاشتند.
(تاریخ بیهقی ایضاً ص ۲۷۱).
ترا نه چرخ و هفت اختر غلام است تو شاگرد تنی حیفی تمام است .
ناصرخسرو.
گر روم بدو سپاری و گر ترک شاهنشه ری کنی غلامش را.
ناصرخسرو.
کم ز کیخسروی نه ای زیراک هر غلامیت کم ز بیژن نیست .
مسعودسعد.
زآنکه خواجه مرا خداوند است خویشتن را غلام او دانم .
مسعودسعد.
تو غره بدان شوی که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آن را .
خیام .
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم ورا غلام تو با خواجه ٔ زمانه مچخ .
سوزنی .
تن من است چو سلطان معصیت فرمای من از قیاس غلام مطیع سلطانم .
سوزنی .
غلام نیست به فرمان خواجه رام چونانک من این نبهره تن خویش را به فرمانم .
سوزنی .
هر غلامیش را ز سلطانان پهلوان جهان خطاب رساد.
خاقانی .
پیام داد به درگاهش آفتاب که من ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم .
خاقانی .
غلام آب رزانی نداری آب روان رفیق صاف رحیقی نیی به صف صفا.
خاقانی .
سلطان با خواص غلامان خویش حمله کرد.
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱۲۷۲ هَ .
ق .
ص ۲۷۳).
ز خاموشی در آن زرینه پرگار شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی .
زر به خروار ومشک نافه به کیل وز غلام و کنیز چندین خیل .
نظامی .
ای زهره و مشتری غلامت سرمایه ٔ نام جمله نامت .
نظامی .
مال او برداشته ست این قلتبان وین غلام اوست ای آزادگان .
مولوی (مثنوی ).
شد غلامی که آب جوی آرد آب جوی آمد و غلام ببرد.
سعدی (گلستان ).
رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست گر بکشد بنده ایم ور بنوازد غلام .
سعدی .
غلامی به درویش برد این پیام بگفتا به خسرو بگو ای غلام .
سعدی (بوستان ).
تا که باشد دل غلامی دور ار تو کارت کجا پذیرد نور؟ اوحدی .
آنکه بر صید شاه دام نهد بوسه بر دست هر غلام نهد.
اوحدی .
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه بازبین به ترحم غلام را.
حافظ.
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد.
حافظ.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده ٔ لعل تو هوشیارانند.
حافظ.
غلام باره .
غلام پیشخدمت .
غلامخانه .
غلامزاده .
غلام گردش .
رجوع به هریک از مدخل های مذکورشود.
و در اسامی خاص گاه با نام دیگر بدین سان ترکیب گردد: غلام اکبر.
غلامحسن .
غلامحسین .
غلام عباس .
غلامعلی .
غلام محمد.
غلام یحیی و جز آن .
– غلام ترک ؛ غلامی که از نژاد ترکان باشد.
رجوع به تاریخچه ٔ غلام و بنده ذیل عنوان غلامان ترک در مطالب بعدی شود : چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک از فر عید گه می و گه شکر افسرش .
خاقانی .
– غلام خاصه ، غلامان خاصه ؛ گروهی از غلامان بودند که در پشت سر پادشاهان می ایستادند.
در تذکرةالملوک آمده : و غلامان خاصه در پشت سر پادشاهان ایستاده می شدند ، و لله ٔ مخصوصی داشتند ، مقرر شد که قرچقای بیک غلام خاصه ٔ شریفه با فوجی ازغلامان به قلعه رفته محافظت قلعه و یراق متعلقه به سر کار پادشاهی نمایند.
(عالم آرای عباسی ص ۴۵۵ چ قدیم و ص ۶۵۵ چ جدید).
رجوع به تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص ۱۹ شود.
– غلام خانه زاد ؛ غلام یا خدمتکاری که مخصوصاً جهت خدمت شاه در دربار تربیت مییافت .
تربیت غلام خانه زاد در دوره ٔ صفویه نیز معمول بوده است و او را به ترکی اواُغلی مینامیدند.
رجوع به غلام و بنده از نظر تاریخی در مطالب بعدی شود.
– غلام خواجه سرا ؛ یا غلام سرایی ، یا غلام خانگی ، غلامان خواجه سرا ، گروهی از غلامان زیبارو بودند که خصی شده بودند و پشت سر شاه می ایستادند.
در کتاب سازمان اداری حکومت صفوی (ص ۱۰۷) آمده است : غلامان جوان دو نوع بودند: یکی غلامان خواجه سرا که خصی شده بودند و دیگر غیر خواجگان (ساده ).
شاردن در سفرنامه ٔ خود (ج ۵ ص ۴۷۰ و ۴۷۹) در توصیف مجالس رسمی میگوید: «در عقب (سلطان ) ده یا نه خواجه سرای خردسال ده تا چهارده ساله می ایستادند.
اینان از زیباترین و خوبروترین کودکان بودند و رختهای بسیار فاخر میپوشیدند ، وبه شکل نیم دایره در عقب شاه می ایستادند و به نظر چون تندیسهای مرمر جلوه میکردند زیرا هیچ حرکتی نداشتند و دست را بر سینه مینهادند و سر راست نگاه میداشتند ، و حتی مردمک چشم آنان حرکت نمیکرد.
» این خدمتکاران به هنگامی که شاه بر خوان مینشست بر زمین زانو میزدند.
رجوع به غلام و بنده از نظر تاریخی شود.
– غلام ساده ؛ غلامی که خصی نشده باشد.
مقابل غلام خواجه سرا.
در کتاب «سازمان اداری حکومت صفوی » آمده است : غلامان معمولی یا ساده از جوانانی بودند که داوطلب خدمت سلطان شده یا خدمتکارانی که مخصوصاً جهت خدمت شاه تربیت یافته بودند.
شاردن در سفرنامه ٔ خود (ج ۵ ص ۳۰۸) میگوید: «قریب هزار تا هزار و دویست جوان نام افتخاری غلام شاه را داشتند.
این خادمان یا پیشخدمتان خاص شاه برحسب استعداد خویش بعدها در بین ادارات مختلف توزیع میشدند ، و به تدریج به مشاغل مستقل و مهم میرسیدند.
اصطلاح ترکی اواُغلی یا «خانزاد» که در زمان شاه عباس اول و جانشینانش بسیار به کار رفته بدون تردید اشاره است به این نوع غلامان که در دربار تربیت مییافتند».
– غلام سرایی ، یا غلام خانگی ؛ غلامی که به اندرون و حرمخانه ٔ پادشاه یا امیر میتوانست برود ، ظاهراً همان غلام خواجه سراست که مقابل غلام ساده است .
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار.
فرخی .
احمد عبدالصمد.
.
.
آن لشکر و خزاین و غلامان سرایی را برداشت .
.
.
به خوارزم بازبرد.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۳۵).
فرمود تا طرادها غلامان سرایی را از دور بزدند.
(تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۳۴).
او را حاسدان و عاشقان خواستند هم از غلامان سرایی .
(تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۸۲).
نمانده در حریم پادشاهی وشافی جز غلامان سرایی .
نظامی .
دو رویه کرد تخت پادشائیش کشیده صف غلامان سرائیش .
نظامی .
– غلام فلک بودن ؛ محکوم فلک بودن .
(از آنندراج ).
صاحب آنندراج گوید: غلام فلکم ؛ یعنی محکوم فلکم ، چون کاری خلاف توقع پیش آید این عبارت را گویند.
در فرهنگهای رشیدی ، برهان قاطع و انجمن آرا چنین آمده : غلام فلکم ؛ کنایه از پیش آمدن کاری باشد برخلاف مراد و توقع.
– انتهی .
و بیشک این معنی مأخوذ از شعر نورالدین ظهوری است که خود فرهنگهای مزبور نیز آن را آورده اند و کنایه از نرسیدن به مراد است : مست می خون دل و جام فلکم سرگشتگیم نگر به کام فلکم درساخته ام به خواجه تاشی با غیر ناسازی او ببین غلام فلکم .
ظهوری .
– غلام کشمیری ؛ غلامی که از کشمیر باشد.
غلام هندو.
– غلام کشیک خانه ؛پاسبان که محافظت میکند.
(از آنندراج ).
– غلام هندو ؛ غلامی که از هند باشد.
غلام سیاه : چون غلام هندویی کو کین کشد از ستیزه خواجه خود را میکشد.
مولوی (مثنوی ).
غلام و بنده از نظر تاریخی : از نگریستن به سرگذشت اجتماعی بشر توان دریافت که انسان به طبع موجودی خودخواه و خودسر بوده است ، زورمندان همواره به همنوعان ناتوان خویش زورگویی میکردندو هرگونه ستمگری را برآنان روا میشمردند ، در آغاز هنگامی که زورمندان بر دشمنان خویش چیره میشدند مردان آنان را میکشتند و زنان را برای بهره مندی از ایشان نگاه میداشتند ، دیری نگذشت که مردان مغلوب را نیز برای خدمتگزاری به عنوان غلام و برده به کار میگماشتند ، و آنان را به شخم زدن زمین و گله چرانی وامیداشتند.
و مانند کالا خرید و فروش میکردند.
مصریان ، آشوریان وبابلیان باستان همه برده داشتند.
رومیان زنان و مردان اسیر را در خانه ها به کار میگماشتند و بانوی خانه میتوانست کنیز و غلام خود را تازیانه بزند و او را بکشد.
ایرانیان ترکان را به اسارت میگرفتند و برای شاهزادگان ترک هدیه میفرستادند.
عربها اسیران جنگی را برده میساختند و یا از حبشه و اطراف عربستان برده میخریدند.
تجار بردگان را به بازارهای مکاره (عرب ) آورده آنان را میفروختند.
عبید و موالی در تاریخ اسلام عامل برجسته ای محسوب میشوند.
بردگی اسلام بیشتر بوسیله ٔ اسارت بود.
همینکه مسلمانان بر سپاهی غلبه میکردندو یا شهری را میگشودند زنان و مردان و کودکان آن رابه اسارت میگرفتند ، و میان خود تقسیم میکردند.
در اثنای فتوحات اسلامی اسیر به قدری فزونی یافت که هزارهزار شمارش میشد و ده ده به فروش میرفت ، به خصوص در ایام بنی امیه که فتوحات اسلامی بسیار توسعه یافت ، مثلاً موسی بن نصیر در سال ۹۱ هَ .
ق .
ششصد هزارتن را در افریقیه اسیر کرد و پنج یک آنها را (شصت هزار تن ) برای خلیفه ولیدبن عبدالملک به دمشق فرستاد.
و البته از ترکستان و سایر نقاطی که در زمان بنی امیه فتح میشد.
به همین میزان اسیر می آوردند.
ابراهیم فرمانروای غزنین در سال ۴۷۲ هَ .
ق .
از یک قلعه ٔ هند صد هزار اسیر آورد و در جنگ دیگری که در سال ۴۴۰ هَ .
ق .
به سرداری ابراهیم ینال در روم واقع شد مسلمانان غیر از چارپایان صد هزارتن اسیر گرفتند.
علاوه بر اسرای جنگی همه ساله فرمانروایان اسلامی از ممالک ترکستان و بربر و غیره گروه بسیاری غلام سفید (زن و مرد) به جای مالیات به دارالخلافة میفرستادند.
بدین ترتیب در میان مسلمانان غلام و اسیر و زرخرید بسیار بود تا آنجا که یک مسلمان گاهی از ده تا صد یا هزار بنده داشته است .
در زمان ایوبیان یک لشکر سواره دهها بنده و گماشته و خدمتگزار داشت .
در روزگار بنی امیه که دوره ٔ تجمل و شکوه بود بنده داری بیشتر رواج داشت و هنگامی که امیری سوار میشد صد یا پانصد و یا هزار غلام در رکاب وی بودند.
همینکه غلامان فراوان میشدند شخصی را به نام استاد برای تربیت و اداره ٔ امور آنان تعیین میکردند و امیران و بزرگان غالباً این بندگان را تیراندازی و فنون جنگی می آموختند و به جای سپاهی برای حفظ و حمایت خویش به کار میبردند.
اخشید والی مصر هشت هزار بنده ٔ مسلح داشت که هر شب دو هزار تن آنان در کاخ او کشیک میدادند.
امیران غالباً این سپاهیان (غلامان ) را خرید و فروش میکردند.
دسته ٔ دیگر از غلامان سفید از قبیل ترک و رومی و ایرانی و بربری زنگی و صقلبی (سیسیلی ) از زن و مرد خانه زاد و زرخرید و جز آن مخصوص انجام دادن امور خانگی بودند و به کارهای آشپزی ، دربانی ، فراشی ، انبارداری ، قایق رانی ، رکابداری و امثال آنها میپرداختند ، گاهی عده ٔ غلامان به قدری بسیار بود که از تعداد لازم برای انجام دادن امور سپاهیگری و خدمت خانگی و پاسبانی نیز بیشتر میشد.
در آن موقع غلام داران متمول و ثروتمند به گروه بسیاری از آنان لباسهای فاخر می پوشانیدند و آنان را جزء تجملات و تفریحات قرار میدادند و نخستین بار امین پسر هارون به این کار اقدام کرد وی غلامان بسیاری (به خصوص خواجگان ) خرید و آنان رالباس زنانه پوشانید و در کاخهای خویش جا داد.
سایر خلفا نیز از این عمل پیروی کردند و غلام بچه های سفید وسیاه گرد آوردند.
شماره ٔ غلام بچه های سفید و سیاه المقتدر از یازده هزار میگذشت .
غلام بچه های سفید معمولاً ایرانی ، دیلمی ، ترک و طبری بودند ، و غلام بچه های سیاه بومی و غیره را از مکه و مصر و افریقیه می آوردند.
خلفاغالباً از زنگیان گارد مخصوصی جهت حمایت خویش تشکیل میدادند.
گروهی از غلامان نیز خواجه نامیده میشدند.
اخته کردن مردان یک عادت شرقی باستانی است .
این امر ابتدا در میان آشوریان و بابلیان و مصریان معمول بوده است و یونانیان از آنان و رومیان از یونیان و فرنگیان از رومیان این شیوه را اقتباس کردند.
قبلاً تصور میرفت که خواجگان فاقد قوای دلیری و مردانگی میشوند ولی عده ای از همین خواجگان جزء اشخاص مهم تاریخی شده اند و در امور کشوری و لشکری مقام مهمی یافته اند.
پسران را به جهات بسیاری اخته میکردند از قبیل اینکه آزادانه در حرمسرا بمانند و رابط میان زنان و مردان باشند.
یکی از دوره هایی که غلامان و خواجگان نفوذ بسیاری در امور دولتی داشته اند دوره ٔ عباسیان است .
در میان غلامان متنفذ عباسیان بیش از همه نام مسرور خادم هرون را میشنویم ولی او چندان قدرتی نداشته است .
نخستین خلیفه ای که غلامان بسیار گرد آورد و آنان را مقرب ساخت امین بود.
او چون به خلافت رسید خواجه های بسیاری خریده آنان را انیس شبانه روزی و سرپرست خوراک و نوشابه و امر و نهی خویش قرار داد ، و دسته ای از آنان راجرادیه و دسته ٔ دیگری از خواجگان سیاه را غرابیه نامید.
امین از نظر سیاسی و یا محافظت شخصی خود این خدمتگزاران را جمع نکرد بلکه منظوری جز خوشگذرانی و عیاشی نداشت تا آنجا که شاعران درباره ٔ آن وضع شعرها گفتند و امردبازی امین را با ذکر اسامی گروهی از آن امردان به شعر درآورده اند.
همینکه شماره ٔ خدمتگزاران و غلامان در دستگاه خلفا فزونی یافت آنان را به چند دسته ٔ رومی ، ترک ، حبشی ، سندی ، بربری ، سیسیلی و جز آن تقسیم کردند ، و تقریباً تشکیلاتی مانند تشکیلات نظامی برای آنان ترتیب دادند ، و مقرری و مستمری جهت آنان تعیین کردند.
اساساً استخدام غلامان و ممالیک و غیره در سرای خلفا و امرا به منظور انجام دادن کارهای خانوادگی بود سپس از وجود آنان برای حفظ و حمایت خود و منزلهای خویش استفاده کردند ، و طبعاً بهای چنین غلامان و خدمتگزارانی روزافزون میگشت و از صد تا هزار دینار و بیشتر یا کمتر از آن میبود ، و چه بسا که امیران بیش از پانصد و بلکه هزار غلام داشتند ، از آنجمله بفاالشرابی یکی از سرداران ترک پانصد غلام داشت و یعقوب ابن کلس وزیر فاطمیان مصر بیش از چهارهزار غلام نگاه میداشت .
غلامان دربار خلفا دسته دسته بودند و هر دسته ای نامی داشت مانند غلامان کوچک و غلامان سنگی و پیادگان رکابی و مصائی و غیره .
فرق دسته های سپاهی ترک با دسته های غلامان مملوک آن بود که سپاهیان ترک برای دولت کار میکردند و از دولت حقوق و مقرری میگرفتند ، و بعضی از آنان اجیر و بعضی دیگر مملوک بودند ، ولی دسته ای غلامان برعکس ، خدمتگزاران شخصی خلیفه یا امیر بودند ، و از شخص خلیفه یا امیر حقوق میگرفتند و از خانه و شخص او حمایت میکردند.
گاهی هم این خدمتگزاران شخصی جزء سپاهیان دولت درمی آمدند ، و گاهی نیز بنا به مقتضیات با سپاهیان همکاری میکردند.
بعضی از خلفا بندگانی را میخریدند که با دشمنان آنان مبارزه کنند ، و چه بسا که دسته ای از این خدمتگزاران بر خلیفه چیره شده وی را اذیت میکردند ، و آنان هم از دسته های دیگر غلامان استمداد کرده آن دسته ٔ مخالف را نابود میساختند.
نخستین خلیفه ای که خدمتگزاران بسیار گرد آورد و آنان رامقرب ساخت ، المقتدر باﷲ بود که در سال ۲۹۵ هَ .
ق .
به خلافت رسید و یازده هزار خدمتگزار و خواجه ٔ رومی و سیاه جمعآوری ساخت .
المقتدر خدمتگزاران را پیش می انداخت و از آنان یاری میجست و گاهی فرماندهی سپاه و مانند آن را به آنان واگذار میکرد.
در زمان این خلیفه مونس خادم از تمام رجال دولت پیش افتاد و فرمانده ٔ سپاه و امیرالامراء و خزانه دار کل گشت ، و مورد شور خلیفه واقع شده همه ٔ کارها را به دست گرفت .
سرانجام خلیفه در جنگ با مونس کشته شد.
پس اگر خلفا به خدمتگزاران و خواجگان پناه می آوردند برای حفظ جان و یا برای تجدید قدرت و یا از بیم ترکان میبود.
گروه انبوهی از خواجگان و غلامان در دستگاههای دولتی مسلمان به مقامات مهم سرداری سپاه ، امارت ، خزانه داری کل و غیره رسیدند ، مثلاً المعتضد باﷲ خلیفه ٔ عباسی غلامی داشت به نام بدر که در دوره ٔ خلافت المعتضد به مقام فرماندهی کل سپاه رسید و نام خود رابر سپرها و بیرقها نگاشت ، و نسبت به مولای خود همه نوع اخلاص میورزید و سرانجام در راه یاری المعتضد کشته شد.
بچکم امیرالامرای دولت عباسی از غلامان بود و به عالی ترین مقام رسید.
جوهر سردار فاطمیان غلامی رومی بیش نبود که در اواسط قرن چهارم هجری قمری مصر را برای فاطمیان گشود و شهر قاهره را ساخت .
پیش از جوهر کافور اخشیدی که غلام زنگی سیاهی بود در سال ۳۵۵ هَ .
ق .
فرمانروای مصر گشت .
یاس صقلی خود غلام مونس خادم بود اما به قدری ترقی کرد که فرمانروای برخی از ممالک اسلامی شد.
برجران الاستاذ خواجه ٔ سفیدی بود که در زمان العزیز باﷲ و الحاکم (از خلفای فاطمی مصر) به مقام وزارت رسید و برای نخستین بار امین الدولة لقب یافت .
قراقوش الطواشی وزیر صلاح الدین ایوبی اول شخص دولت ایوبیان گشت .
عمیدالملک سردار سپاهیان ترک از خواجگان بود.
شقیر خادم رئیس برید مصر و شام در زمان بنی طولون از خواجگان بود ، در دوره ٔ فاطمیان خواجه همه کاره ٔ دولت شد ، همچنین در اندلس (خلفای اموی ) و در دولت سلجوقیان و آل بویه و جز آنان خواجگان و غلامان به مقامات مهمی ارتقاء یافتند.
(از مجلدات تاریخ تمدن اسلام تألیف جرجی زیدان به اختصار).
غلام و بنده در حکومتهای ایرانی : آقای دکتر صفا در تاریخ ادبیات در ایران (ج ۱ ص ۱۹۳) آرد: در قرن چهارم بنابر رسم تمدن اسلامی انواع بندگان در نواحی ایران زندگی میکرده اند و اینها معمولاً اسرایی بودند که در غزوه ها و حملات سرحدی هند و سند و اصقاع ترک و روم و حبشستان و زنگ به دست مسلمانان می افتادند ، و در داخله ٔ ممالک اسلامی بعد از آنکه تربیت مییافتند به معرض بیع و شری درمی آمدند.
در دستگاه سامانیان و دیالمه غلامان و کنیزکان ترک بسیار بوده اند ، و از اسباب اهمیت این بندگان خاصه ترکان آن بوده است که کنیزکان آنان در حسن و غلامانشان در شجاعت و جنگاوری شهرت داشتند.
ابن حوقل میگوید: غلامان ترکی در جهان نظیر ندارند ، و در بها و زیبایی هیچیک را با آنان همسری نیست ، و من غلامی را دیده ام که در خراسان به سه هزار دینار فروخته شد ، و قیمت کنیزک ترک در میان خراسانیان به هزار دینار میرسد و من در هیچ جای جهان ندیده ام که غلام و کنیزکی از رومی و مولدبه چنین قیمت گران فروخته شود ، و از این جنس در دستگاه آل سامان و بزرگان و امرای خراسان بسیار است .
غالب غلامان صقلابی و خزری و دیگر طوایف ترک را تجار خوارزم و سمرقند میفروخته اند ، و در آن نواحی تربیت بردگان بسیار متداول بود.
در رسم برده خریدن و انواع بردگان و نژادهای مختلف آنان از خدمات گوناگون که به ایشان واگذار میشد آداب خاصی معمول بود و اصولاً این کارخود علمی خاص تلقی میشد.
غلامان ترک : اهمیت غلامان ترک که در دستگاههای امرای ایرانی قرن چهارم به سر میبرده اند بیشتر در آن است که برای امور لشکری خریده و تربیت میشدند.
نظام الملک در سیاست نامه (چ عباس اقبال صص ۱۲۹ – ۱۳۰) چگونگی تربیت غلامان را برای سپاهیگری به تفصیل توضیح داده و گفته است که : «هنوز در عهد سامانیان این قاعده بر جای بوده است که به تدریج بر اندازه ٔ خدمت و هنر و شایستگی غلامان را درجه می افزودند چنانکه غلامی را که خریدندی یک سال او را پیاده خدمت فرمودندی و در رکاب با قبای زندنیجی شدی ، و این غلام را فرمان نبودی که پنهان و آشکارا در این یک سال بر اسب نشستی ، و اگر معلوم شدی مالش دادندی ، و چون یک سال خدمت کردی وشاق باشی (غلام باشی ) با حاجب بگفتی و حاجب معلوم کردی ، آنگه او را قبایی و اسبی ترکی بدادندی با زینکی در خام گرفته و لگامی از دوال ساده .
و چون یک سال با اسب و تازیانه خدمت کردی دیگر سال او را قراجوری (شمشیری سرکج یا کمر شمشیر) دادندی تا بر میان بستی ، و سال چهارم کیش وقربان فرمودندی تا وقت برنشستن ببستی ، و سال پنجم زینی بهتر و لگام مکوکب و قبای روی داری و دبوسی که دردبوس حلقه آویختی ، و سال ششم ساقیی فرمودندی با اسب داری ، و قدحی از میان درآویختی ، و سال هفتم و سال هشتم خیمه ٔ شانزده میخی بدادندی ، و سه غلامکی نو خریده بدادندی ، و در خیل او کردندی ، و او را وشاق باشی لقب کردندی ، و کلاهی نمدین سیم کشیده و قبایی گنجه ای در او پوشیده .
و هرسال جاه و تجمل و خیل و مرتبت او می افزودندی تا خیلباشی شدی .
پس حاجب شدی اگر شایستگی و هنراو همه جا معلوم شدی و کار بزرگ از دست او برآمدی و مردم دار و خداونددوست بودی .
آنگه تا سی وپنج ساله نشدی او را اسیر ندادندی ، و ولایت نامزد نکردندی ، و البتگین که بنده و پرورده ٔ سامانیان بود به سی وپنجسالگی سپهسالاری خراسان یافت ».
در اواخر عهد سامانیان عده ای از این غلامان که به مراتب عالیه رسیده بودند در دستگاه دولتی به سر میبردند ، و قسمتی از اغتشاشات اواخر عهد سامانی مولود دسایس همینان بود ، و این غلامان هم ممکن بود بعد از وصول به مراتب بزرگ خود غلامانی بخرند ، چنانکه البتگین هنگامی که از خراسان بیرون میرفت دوهزار و هفتصد غلام ترک داشت .
رفتار بعضی از امرای ایرانی با غلامان ترک بسیار خشن بود علی الخصوص احمدبن اسماعیل و بیشتر از او مرداویج بن زیار که نسبت به غلامان ترک خود اهانتهای عجیب روا میداشت .
غلامان ترک به همان نحو که در بغداد از اوایل عهد تسلط خود شروع به آزار و قتل خلفا کرده بودند ، در ایران نیز هرگاه فرصتی یافتند خداوندان خود را به قتل رسانیدند یا بر آنان خروج کردند چنانکه اسماعیل و مردوایج و مسعودبن محمود به دست غلامان خود کشته شدند ، و البتگین و فائق و بکتوزون و بسیاری از غلامان آل بویه در اواخر عهد آن سلسله نسبت به پادشاهان سامانی و بویی طریق عصیان پیش گرفتند و به خلع و حبس آنان مبادرت کردند مثلاً منصوربن نوح را امرای ترک او کور کردند و از سلطنت برداشتند ، و برادر او عبدالملک را بر تخت نشاندند ، و سلطان الدولةبن بهاءالدوله را غلامان ترک او هنگامی که از بغداد بیرون رفته بود از سلطنت خلع کردند و برادرش ابوعلی بن بهاءالدوله را به جای او به سلطنت برگزیدند.
از وقتی که شعرا بر اثر کثرت صلات امرا صاحب نعمت شدند و غلامان و کنیزکانی در دستگاه برخی از آنان جمع آمدند معاشقات شعرای فارسی زبان و حتی امرای ایرانی با آنان فزونی گرفت منتهی چون معامله ٔ شعرا و امرادر مورد آنان معمولاً معامله ٔ مالک و مملوک بوده و عشق شاعران با حرمان و سوز همراه نبوده است ، در سخنان عاشقانه ٔ آنان گیرندگی اشعار عاشقانه ٔ روزگاران بعددیده نمیشود ، و بیشتر تغزلات در ذکر اوصاف معشوقه هاست ، و در اشعار گویندگان قدیم ایران تا شعرای قرن پنجم هجری قمری این وضع به نحوی روشن و آشکار است ، و به همین سبب است که در زبان فارسی از قرن چهارم ترک به معنی معشوق و شاهد استعمال شده است .
از نتایج تسلط غلامان ترک یکی برافتادن خاندانهای قدیم ایرانی است چنانکه آل سبکتکین به تنهایی تمام خاندانهای مشرق از قبیل صفاریان و فریغونیان و خوارزمشاهان و امرای چغانی و غیره را از میان بردند ، و غلامان قدرت یافته ٔ ترک در دولت آل بویه آنان را به نهایت ضعف دچار ساخته مستعد فنا و اضمحلال کردند.
اثر دیگر غلامان در حکومتهای اسلامی و ایران آن بود که اینان بر اثر طمع شدید به جمع و ادخار مال دائماً در حال مصادره ٔ اموال مردم بودند ، و حتی به تهمتهایی از قبیل تهمت بددینی هم آنان را وادار به تسلیم اموال خود میکردند.
نتیجه ٔ این امر آن شد که اعتماد مردم از دولتها سلب شود ، و فساد و سؤرفتار زورمندان بر عامه فزونی گیرد ، توجه به علم و ورع در مشاغل از دستگاههای حکام و امرا رخت بربندد.
از این گذشته تسلط این قوم مایه ٔ رواج مقدار زیادی از اسامی و لغات ترکی در زبان فارسی گردید.
اثر دیگر تسلط غلامان رواج تعصب دینی و ضعف بعضی از مذاهب و قوت برخی دیگر است .
اما بعد از دوره ٔ سامانیان مهمترین مرکزی که غلامان ترک در آن گرد آمده بودند دستگاه سلطان محمود و پس از او دربار سلطان مسعود غزنوی بود.
بعد از زوال حکومت آل سبکتکین ، سلاجقه در این باب ازسنت آنان پیروی کردند ، در این دستگاهها امیران و وزراء و گاه شاعران را نیز هریک غلامان و بندگان نیکوروی متجمل بود (رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص ۱۴۶شود) و عدد غلامان سلطان از سرایی و سواران سلطانی وجز آنان گاه به چند هزار تن بالغ میشد.
مرکز مهم تجمع و خرید و فروش غلامان در این دوره ماوراءالنهر بودو عده ٔ غلامانی که از ممالک مختلف می آوردند به فراوانی غلامان ترک نمیرسید ، تمام دربارها و خانه های رجال را در این دوره غلامان ترک فراگرفته بودند ، در ماورأالنهر بر اثر آنکه همه جای آن را ترکان احاطه کرده بودند بنده به حدی فراوان بود که علاوه بر رفع احتیاج اهالی یا امرا و رجال آن نواحی به سایر بلاد اسلام هم نقل میکردند.
(رجوع به معجم البلدان چ لایپزیک ج ۴ ص ۴۰۱شود).
از این غلامان بسیار مردم به امارت رسیدند و مشاغلی از قبیل سپاهسالاری قوا و حاجبی و حکومت ولایات بزرگ یافتند.
و حتی کار بعضی از آنان بدانجا کشید که به خلع سلاطین و حبس و قتل آنان مبادرت کردند ، و از آنهاست طغرل کافرنعمت که از غلامان غزنویان بود ، و عبدالرشیدبن مسعود را از سلطنت خلع کرد و بسیاری از شاهزادگان غزنوی را کشت .
در دوره ٔ سلاجقه نیز عدد غلامان سلطانی فراوان بود و حتی بعضی از وزیران چندان غلام داشتند که از اجتماع آنان یک قدرت جنگی به وجود می آمد مانند «غلامان نظامی » یعنی غلامان نظام الملک طوسی ، که حتی پس از مرگ صاحب خویش قدرت خود را از دست ندادند ، و همین غلامانند که «برکیارق » را هنگام فرار از اصفهان حمایت کردند و او را که در حیات نظام الملک موردحمایت آن وزیر مقتدر بود به پیروی از همان سیاست دربرابر محمودبن ملکشاه تقویت کردند و از اصفهان به ساوه و آوه نزد اتابک «گمشتگین جاندار» که اتابک برکیارق بود بردند ، تا او را به ری برد و بر تخت سلطنت نشاند.
در دوره ٔ سلاجقه عصیان و طغیان غلامان و نمک ناشناسی آنان نسبت به خداوندان خود امری عام بود و بسیاری از امرا و سرکشان دوره ٔ سلجوقی که بعد از وفات ملکشاه و نظام الملک در ممالک آن طایفه به دعوی سلطنت برخاستند ، از همین غلامان یا ابناءآنان بوده اند ، و از آن جمله اند: «انر» بنده ٔ ملکشاه که از آن سلطان نیکوییها دیده بود و در فتنه ٔ میان محمود و برکیارق دخالتها داشت و با برکیارق غدرها اندیشید و «صدقه » و «ایاز» بنده زادگان برکیارق که بعد از او با سلطان محمد طرح قتال ریختند ، و ابناء «انوشتکین طشت دار» که در خوارزم بر خداوندان خویش قیام کردند ، و از آن میان اتسز با سنجر پیمان شکنی ها کرد ، و ماحصل کلام آنکه تغلب غلامان و غلام زادگان در عهد سجلوقیان به شدیدترین مراحل رسید ، و بسیاری از آشفتگیهای عهد سلاجقه نتیجه ٔ تسلط و غلبه و عصیان آنان بود.
از غلامان ترک که در این عهدخریداری میشدند به صورتهای مختلف استفاده میشد.
دسته ای از آنان بازیچه ٔ شهوات امرای این عهد بودند ، و رفتار بعضی از سلاطین با این بیچارگان بسیار وحشیانه بود.
از عادات سنجر آن بود که غلامی را از غلامان برمی گزید و بدو عشق میورزید ، و مال و جان فدای او میکرد ، و غبوق و صبوح با وی میپیمود ، و حکم و سلطنت خود را در دست او مینهاد لیکن چندگاهی بعد که دیگر به کار او نمی آمد به نحوی خاص او را از بین میبرد.
از جمله ٔ آنان یکی مملوکی به نام «سنقر» بود که سنجر پیش از دیدن عاشق او شد و او را به ۱۲۰۰ دینار خرید ، و به مالکش هم خلعت و مال فراوان بخشید و فرمان داد برای سنقر سراپرده ای چون سراپرده ٔ سلطان بزنند و هزار مملوک بخرند تا در رکاب او حرکت کنند ، و در درگاه او به سر برند ، و خزانه ای مانند خزانه ٔ سلطان برای او ترتیب کنند و ده هزار سوار به وی اختصاص دهند.
دو سال بعد سنجر جمیع امرا و رجال خود را فرمان داد که در اتاقی گرد آیند و هنگامی که او سنقر را به درون میخواند با دشنه بر او حمله برند و پاره پاره اش کنند امرای او نیز چنین کردند و آن بنده ٔ سیه روزگار را بدین نحو ازمیان بردند.
نظیر این کار را با «قایماز کج کلاه » کردو او نیز کارش به جایی کشیده بود که وزیر سلطان را به قتل آورد ، و باز همین عمل وحشیانه را با «اختیارالدین جوهر التاجی » که مملوک مادرش بود کرد.
سلطان به این غلام عشقی خاص یافته و سی هزار سپاه به وی اختصاص داده بود ، و بعد از چندی دسیسه ای ترتیب داد تا او را در دهلیز بارگاهش به کارد از پای درآوردند.
میگویند آن وقت که «جوهر» را به کارد میزدند و فریاد او برآمده بود سنجر در حرمسرای خود بود و چون آواز او را شنید گفت : بیچاره جوهر را میکشند.
چنانکه دیده ایم بعضی از این مملوکان در روزگار خوشبختی خود سراپرده و سپاه داشتند و ای بسا که همین بندگان که به زشتخویی عادت یافته بودند بعدها به امارت میرسیدند و بساط سلطنت میچیدند و بر گردن مردم سوار میشدند و بیدادها بر آنان روا میداشتند.
بسیاری از علما و دانشمندان مورد تحقیر این ملعبه های غلامبارگان ترک بودند ، و از آنان خفتها و خواریها میدیدند.
عشقبازی با ممالیک که بعضی از فقها به جواز آن فتوی داده بودند (رجوع به طبقات الشافعیة سبکی ج ۳ ص ۱۸ شود) در نزد شعرای این عهدنیز مانند عهد مقدم رایج بوده است .
اما گفتار شاعران درباره ٔ آنان جلا و روشنی شاعران دوره ٔ پیشین را ندارد زیرا اولاً گروهی از شاعران این عهد متمسک به شعائر دینی بوده اند ، و گروهی دیگر شاید از باب تسلط ترکان بدین کار چندان تجاهر نمیکردند با این حال در اشعار این عهد میتوان نمونه هایی از معاشقات شاعران را با بندگان یافت چنانکه در دیوان امیرمعزی و انوری و سنایی و خاقانی اشعاری از این قبیل آمده است .
گذشته از این بعضی از امرای ترک یا غلامانی که به مقامات بلند رسیده بودند باعث شد که معانی نامهای آنان مضامینی در شعر فارسی ایجاد کند.
برای خریدن برده و بنده رسم و آیینی خاص بود و بدان اهمیت وافر داده میشد ، چه آدمی خریدن ، علمی بسیار دشوار بود ، برده خریدن و علم آن از جمله ٔ فیلسوفی شمرده میشد.
عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندربن شمس المعالی قابوس در این باره فصلی مشبع دارد ، ودر آن برای هر دسته از غلامان علائم و شرائطی ذکر کرده و انواع غلامان و عادات آنان را مذکور داشته و شرایط خریدن غلام را به تمامی آورده است .
شرایط اصلی غلام آن بود که خوبروی باشد و میبایست که نخست چشم و ابروی او و آنگاه بینی و لب و دندان و موی وی را به دقت نگریست تا نیکوچشم و ملیح بینی باشد و در لب و دندان او حلاوت و در پوست او طراواتی بود.
علاوه بر این بعضی به فربهی و لاغری تن و اطراف بندگان نیز مینگریستند و به هرحال همه ٔ اعضاء و همه ٔ اندام بنده را وارسی میکردند تا علامتی را که برای هردسته از بندگان معلوم شده در او بیابند زیرا هر دسته از غلامان علائمی خاص داشتند که خریدار مطلع و متخصص میبایست آنها را ملحوظدارد ، مثلاً غلامانی که برای علم آموختن و کدخدایی فرمودن چون کتابتی و خازنی خریداری میشدند میبایست راست قامت و معتدل گوشت و معتدل رنگ و گشاده میان انگشتان وپهن کف و پهن پیشانی و شهلاچشم و گشاده ابرو و خنده ناک باشند ، و آنکه برای ملاهی میخریدند میبایست نرم گوشت وکم گوشت نه فربه و نه لاغر و باریک انگشت باشد ، و آنکه برای جنگاوری میخریدند بایست سطبرموی و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و سطبراستخوان و سخت مفاصل و کشیده عروق و رگ و پی بر تن او پیدا و انگیخته و سطبرانگشت و پهن کف و فراخ سینه و کتف و سطبرگردن و گردسر و پهن شکم و برچیده سرین و کشیده روی و سرخ چشم باشد.
شرط مهم دیگر غلام آن بود که بیمار یا در مظان بیماری نباشد و برای آنکه از این حیث اطمینان حاصل شودغلام را به دقت معاینه میکردند.
غلامان را برای جنگاوری ، معاشرت ، خدمتگزاری در خانه و سرای زنان ، خنیاگری ، طباخی ، فراشی ، حاجبی ، ستوربانی و امثال اینها میخریدند ، و ممکن بود خواجه ای بنده ٔ خود را به دیگری بفروشد ، و از او چون فروش ضیاع و عقار فایده برگیرد.
اجناس غلامان عبارت بود از ترک و ارمنی و رومی و هندی وحبشی و نوبی .
جنس ترک خود بر نه نوع بود که از جمله ٔ ایشان از همه بدخوتر خفچاق و غز بودند ، و از همه ٔ خوشخوی تر و فرمانبردارتر ختنی و خلخی و تبتی و از همه سست تر و کاهلتر چلگی و از همه بلاکش تر و سازنده تر تاتار و یغما.
اجناس غلامان ترک از همه مطبوع تر و نیکوتر شمرده میشدند.
در قابوسنامه چ هدایت صص ۱۰۰-۱۰۹ آمده : «چنانکه چون در ترک نگاه کنی سری بزرگ بود و روی پهن و چشمها تنگ و بینی پخج لب و دندانی نه نیکو ، چون یک به یک را بنگری هریک به ذات خویش نه نیکو نماید ، ولیکن چون همه را به جمع بنگری صورتی باشد سخت نیکو.
.
.
اما به طراوت دست از همه جنس برده اند.
.
.
و ترکان .
.
.
کندخاطر و نادان و مکابر و شغبناک و ناراضی و ناانصاف و بدمست و بی بهانه آشوب کننده و بی زبان باشند ، و به شب سخت بددل باشند.
آن شجاعت که به شب نمایندبه روز نتوانند نمود.
اما هنر ایشان آن است که شجاع باشند و بی ریا و ظاهر دشمنی کنند ، و متعصب باشند به هرکاری که بدیشان سپاری ، نرم اندام و لذیذ باشند به عشرت و از بهر تجمل به از ایشان جنسی نیست .
و سقلابی و رومی و الانی قریب اند به طبع ترکان ولیکن از ترکان بردبارتر و کدودتراند ، اما الانی به شب دلیرتر از ترک بود ، و خداونددوست تر بود ، لیکن در ایشان چند عیب است چون دزدی و بیفرمانی و بی وفایی و بهانه گیری و بی شکیبایی و کندکاری و سست طبعی و گریزپایی .
اما هنرش آن بود که نرم تن و مطبوع و درست زبان و دلیر و رهبر بود.
اما عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل و سست طبع و کسلان و زودخشم و حریص و دنیادوست بود ، و هنرش آنکه خویشتن دار و مهربان و خوشبوی و کدخداروی و فرخی جوی و زبان نگاهدار بود.
اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و گنده تن و دزد و شوخگن و گریزنده و بیفرمان و بیهده درای و خائن و دروغ زن و کفردوست و بددل و بیقوت و خداونددشمن باشد و سراپای او به عیب نزدیکتر که به هنر ، ولیکن راست زبان و تیزفهم و کارآزموده و کدود باشد.
اما عیب هندو آن بود که بدزبان بود و در خانه کنیزکان از او ایمن نباشند.
.
.
اما نوبی و حبشی بی عیب ترند و حبشی از نوبی بهتر بود».
برای نگاهداری بندگان و مراقبت احوال آنان نیز شرایطی بود که عقلای قوم آن شرایط را رعایت میکردند.
اگر بنده ای از خداوند خود ناراضی میشد از او تقاضای فروختن خود میکرد و دراین صورت صلاح در آن بود که هرچه زودتر شر او را دفعکنند و گرنه نافرمانی و بدخویی میکرد.
از مجموع این اطلاعات نیک دریافته میشود که در این عهد غلامان ، خاصه غلامان ترک که عددشان از همه بیشتر و فراهم آوردن آنان از سرحدات ماوراءالنهر و خراسان بسیار سهل بود ، همه جای ایران را از دربارهای پادشاهان و امیران و دستگاههای وزیران و رجال تا خانه های اکابر و اشراف و متمکنین فروگرفته بودند ، لیکن بیشتر نفوذ آنان در دستگاههای دولتی بود که برای جنگ و اخذ مالیات و نظایراین کارها مورد استفاده قرار میگرفتند و البته از جور و عدوان نسبت به مردم دریغ نمیکردند و مردمان را رنجها میرساندند ، و مالها میستاندند چنانکه برای دویست دینار غلامی میرفت و پانصد دینار از برای اصل و مزد میستاند ، و مردمان در این حال درویش و مستأصل میشدند.
رجوع به ترجمه ٔ تاریخ تمدن اسلام ج ۴ صص ۲۲ – ۲۷و صص ۲۲۷ – ۲۳۲ و ج ۵ صص ۲۴ – ۳۲ و تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج ۱ صص ۱۹۳ – ۱۹۶ و ج ۲ صص ۶۹ – ۷۷ و تاریخ بیهقی و تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی صفحات ۷ و۸ و ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ و ۱۹ و ۳۸ و ۳۹ و ۴۱ و ۴۸ و ۶۰ و ۶۱ و ۹۴ و قابوسنامه چ روبن لوی چ انگلستان ص ۶۲ و سیاست نامه چ ۱۳۳۴ ص ۷۸ و ۱۰۹ و ۱۲۹ و ۱۳۷ و رجوع به برده و بردگی شود.
غلام .
[ غ ُ ] (اِخ ) نام یکی از ۳۱ قبیله ای که در کردمحله ساکن هستند.
رجوع به ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص ۱۰۰ شود.<

اسم غلام حسن در  فرهنگ لغت معین

غلام
(غُ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – پسر ، پسری که ریش در نیاورده باشد. ۲ – بنده ، اجیر ، نوکر.
غلام بچه
( ~ . بَ چِ) [ ع – فا. ] (اِمر.) پسر نابالغ که در خانه بزرگان و شاهان قاجار خدمت می کردند ، خانه شاگرد.
غلام گردش
( ~ . گَ دِ) [ ع – فا. ] (اِمر.) ۱ – اتاقی که میان دو اتاق دیگر واقع باشد و به هر دو راه داشته باشد. ۲ – ایوان و عمارت . ۳ – دیوارپست حایل میان حرمسرا و دیوانخانه .

اسم غلام حسن در  فرهنگ عمید

غلام
۱. برده ، خواه جوان باشد ، خواه پیر؛ بنده؛ اجیر. ۲. (اسم ، صفت) [عامیانه] مطیع؛ ارادت مند. ۳. [قدیمی] پسر؛ پسر خردسال. ۴. [قدیمی] پسری که موی پشت لبش سبزشده باشد. * غلام پست: [قدیمی] کسی که نامه های مردم را از شهری به شهر دیگر می برد؛ مٲمور پُست؛ چاپار؛ پیک. * غلام حلقه به گوش: بنده ای که حلقه در گوش او کرده باشند؛ بندۀ حلقه به گوش. δ در قدیم که برده فروشی رسم بود اغلب حلقه ای در لالۀ گوش آن ها می کردند: ( فدای جان تو گر جان من طمع داری / غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند (سعدی۲: ۴۳۰).
غلام بارگی
غلام باره بودن؛ امردپرستی؛ بچه بازی.
غلام باره
پسر دوست؛ امردباز؛ بچه باز.
غلام بچه
۱. پسرجوانی که به صورت خدمتکار در خانه ای کار کند. ۲. در دورۀ قاجار ، پسر نابالغی که در حرم سرا کار می کرد.
غلام زادگی
غلام زاده بودن.
غلام زاده
فرزند غلام؛ پسر غلام و بنده.
غلام سیاه
بنده و بردۀ سیاه پوست.
غلام گردش
دیوار یا دالان حائل میان حرم سرا و قسمت بیرونی عمارت؛ راهرو؛ کریدور.

اسم غلام حسن در  فرهنگ فارسی

غلام
دهلو ( شیخ ) ابن همدانی متخلص به مصحفی شاعر اردو ( ف . ۱۲۴۰ ه ق . ) . ویرا دیوانی است بزبان اردو .
پسر , پسرخردسال , پسری که موی پشت لبش دمیده باشدبنده , اجیردرفارسی معنی مطلق بنده وبرده رامیدهدخواه جوان باشدخواه پیر
( اسم ) ۱ – پسر ( از هنگام ولادت تا هنگام جوانی ) ۲ – کودک شهوت پدید آمده . ۳ – پسری که با وی عشق بازند امرد ۴ – شاگرد تلمیذ تربیت یافته ۵ – نوکر بنده عبد مقابل کنیز جاریه جمع : غلامان . یا غلام پست . مامور پست که نامه ها و بسته های پستی را توزیع کند . یا غلام پیشخدمت . پیشخدمت نابالغ از شاهزادگان یا رجال درباری خدمت شاه می کرد از قبیل قلیان بردن و آفتابه و گلدان گذاشتن . یا غلام ترک . غلامی که از نژاد ترکان باشد . یا غلام خاصه . هر فرداز گروهی از غلامان که در پشت سر پادشاهان می ایستادند . یا خانه زاد . ۱ – خانه زاد ۲ – غلام یا خدمتکاری که مخصوصا جهت خدمت شاه در دربار تربیت می یافت . یا خانه خواجه سرا . غلامی زیبا رو که خصی شده ودر خدمت شاه بود
غلام احمد
( میرزا ) قادیانی ( منسوب به قادیان ) ( و . ۱۸۳۵ – ف. ۱۹۰۸م . ) موسس فرقه احمدیه یا قادیانی . از آثاراوست : [ قصاید احمدیه ] ( المسیح -الموعود و المهدی المعهود ) مواهب الرحمن حمامه البشری الی اهل مکه و صلحائام القری . وی خود را مهدی موعود و مظهر رجعت مسیح خوانده و در سال ۱۸۸۹ م . رسالت خود را بعموم اعلام کرد . از مردم پنجاب گروه بسیار با او بیعت کردند
غلام باشی
( صفت ) رئیس ترکان . توضیح غالبا این لقب در سفارتخانه های خارجی برای رئیس پیشخدمتان مصطلح بود .
غلام خانه
( اسم ) جایگاه غلامان و فراشان محل تجمع غلامان سلطنتی .
غلام زاده
( صفت ) ۱ – فرزند غلام ۲ – از فرزند خود بدین کلمه تعبیر آورند .
غلام گردش
( اسم ) ۱ – اطاقی که میان دو اطاق دیگر واقع باشد و بهر دو راه داشته باشد ۲ – ایوان ودر عمارت ۳ – دیواریست حایل حرمسرا و دیوانخانه .
غلام نقشبند
ابن عطائالله لکهنوی هندی حنفی دانشمند دینی ( ف . ۱۱۲۶ه ق . ) . اوراست : تفسیر بعض سور قر آن شرح الخزرجیه فی العروض فرقان الانوار فی التفسیر لربع القر آن – اللامعه العرشیه فی مساله وحده الوجود ( اسمائ المولفین ستون ۸۱۳ لغ.)
غلام ویس
دهیست جزو دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در ۶۰ کیلومتری جنوب قیدار و ۶ کیلومتری راه مالرو عمومی کوهستانی و سردسیر ۷۸۳ تن سکنه آب از چشمه محصول غلات دیمی شغل زراعت .
ابو غلام
( اسم ) گیاهی است از تیره قرنفلیان که بعنوان علیق مصرف میشود .
افشین غلام
همان افشین معروف که در نزهه القلوب با وصف غلام معتصم آمده است .
بلوک غلام
ده از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان . آب از قنات . محصول برنج و غلات و توتون سیگار .
پیر غلام
غلام پیر خدمتکار سالخورده
چشمه غلام
مولف مر آت البلدان نویسد : (( از مزارع ناحی. فشا رود قایناتست که قدیم النسق ))
فارسی غلام
دهی از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین .
فلک غلام
آنکه فلک غلام اوست
گمار حاجی غلام
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول
لاوررئیس غلام
دهی از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر
لوئ لوئ غلام
کشنده بدر الکبیر باشارت وزیر قاسم بن عبد الله به روزگار مکتفی خلیفه .
مقصود غلام
از شاعران قرن دهم هجری و از تربیت شدگان ابن حسین میرزا بود .

اسم غلام حسن در  اسامی پسرانه و دخترانه

غلام
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: ارادتمند و فرمانبردار ، به صورت پیشوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند غلامحسین ، غلامرضا ، غلامعلی
غلامرضا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: مرکب از دو اسم غلام و رضا
غلامعلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که حضرت علی علیه السلام آقا و سرور اوست ، مرکب از دو اسم غلام و علی

اسم غلام حسن در لغت نامه دهخدا

حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوالحسن دیلمی .
رجوع به دیلمی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوالحسن الفرات .
رجوع به حسن بن الفرات شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابی حصینة.
رجوع به حسن بن عبداﷲبن احمدبن عبدالجبار شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوحمزه ٔ حسینی .
او راست : التفهیم .
(ذریعه ج ۴ ص ۳۶۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابی صفرة.
رجوع به حسن بن حسین بن عبداﷲ بود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن ابی طالب یوسفی ملقب به عزالدین .
او راست : شرح مختصر نافع بنام کشف الرموز.
(قصص العلماء تنکابنی ص ۳۰۸).
و شاید همو باشد که در ذریعه وفات او رادر کازرون به سال ۱۱۶۸ هَ .
ق .
نوشته و «اصحاب الاجماع » را از تألیفات او شمرده است .
(ذریعه ج ۲ ص ۱۱۹).
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن ابوعمرو شرابی .
رجوع به ابوالحسن و تجارب الامم ج ۲ ص ۳۴۰ و الاوراق صولی صص ۱۴۹ – ۲۳۵ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوعلی محمدبن عبدالرزاق .
قاری است .
(از تاریخ بیهقی ۱۶۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوالقاسم کاشانی .
متولد ۱۳۰۳ هَ .
ق .
او راست : احکام الجمعه و احکام الشریعة و جز آن .
(ذریعه ج ۱ ص ۲۹۶ و ج ۲ ص ۲۴۴ و ج ۴ ص ۶۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوالقاسم کاشانی بن عبدالحکیم (۱۲۷۵ – ۱۳۵۱ هَ .
ق .
).
او راست :جواب الکتاب الوارد من حیدرآباد.
(ذریعه ج ۵ ص ۱۸۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوالقاسم بغدادی حلبی واعظ.
در ربیعالاول ۷۳۱ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوالمجدبن علی آدمی حموی .
از احمدبن ادریس حدیث شنید و برهان الدین حلبی از وی .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابی هریرة.
رجوع به حسن بن حسین بن ابی هریره شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابراهیم .
رجوع به حسن باشعیب شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابوبکر.
در ۷۶۰ هَ .
ق .
قاضی حاجیان شد و در ۷۶۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن الیاس صوفی .
بدر نابلسی قطعه شعر او را که در شوال ۷۵۳ هَ .
ق .
سروده است ، نقل کرده است .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن انوشیروان رازی حنفی .
متولد در آق سرا در ۶۳۱ هَ .
ق .
وی ۲۰ سال قاضی ملطیه بود و به دمشق آمد ، و در جنگ غازان با صلیبیان گم شد.
گویند به اسیری به فرنگ برده شد و در ۷۳۵ هَ .
ق .
خبر زندگی او در فرنگ و قبرس به پسرش جلال الدین رسید و بعد تکذیب شد.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبداﷲ مقدسی .
برادر عبداﷲبن احمد بود واز سلیمان بن حمزه حدیث کرد.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن زعفرانی .
رجوع به حسن داماد شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن زفر اربلی حکیم .
محدث بود اما دین سالم نداشت و متفلسف و صوفی بود و در ۷۲۶ هَ .
ق .
درگذشت .
داستانی از ارث او که ازپدرش برده بود ، در دررالکامنة (ج ۲ ص ۱۱) آمده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن زیدبن عیسی .
رجوع به حسن استخری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن صالح همدانی .
رجوع به حسن سبیعی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) (محمد.
.
.
) ابن احمدبن عبدالحسین ، پسر صاحب الجواهر.
وی در نجف به سال ۱۲۳۵ هَ .
ق .
درگذشت .
او راست : ارجوزه در کلام و ارجوزه ای دیگر در اصول فقه .
(ذریعه ج ۱ ص ۴۹۳ و ج ۵ ص ۲۷۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبدالغفار.
رجوع به حسن فارسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبداﷲ.
مکنی به ابوعلی حنبلی معروف به ابن البناء (۳۹۶ – ۴۷۱ هَ .
ق .
).
او راست : «الخصال و الاقسام » و پنج کتاب دیگر او در هدیةالعارفین (ج ۱ ص ۲۷۶) یاد شده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن ابوبکربن احمد فارقانی طباخ .
در ۶۸۰ هَ .
ق .
بزاد و در ۷۶۱ هَ .
ق .
درگذشت .
محدث بود و ابن رافع نامش را حسین نوشته است .
(در رالکامنة ج ۲ ص ۱۴ – ۱۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوبکربن اشمدبن بدرالدین .
رجوع به حسن مقدسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابوالاحوص .
رجوع به حسن بن عبدالعزیز شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بحرالعلوم طباطبائی نجفی .
درگذشته ٔ نهم جمادی الاول ۱۲۵۵ هَ .
ق .
او راست : التاریخ المنظوم که در آن تواریخ وفیات علمای شیعه را سروده است .
(ذریعه ج ۳ ص ۲۸۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن لیث .
در شیراز حافظ و مکنی به ابوعلی بود و علی بن شجاع از وی حدیث دارد.
(از تاریخ بیهقی ص ۲۰۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمدبن ابراهیم حنفی معروف به ابن عربشاه دمشقی درگذشته ٔ ۹۰۰ هَ .
ق .
او راست : ایضاح الظلم .
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۸۸).
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمدبن جکینا ، شاعر خلیع بغدادی .
درگذشته ٔ ۵۲۸ هَ .
ق .
(الاعلام زرکلی ص ۲۲۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمدبن عبدالرحمان حسینی .
متولد ۶۹۶ هَ .
ق .
و درگذشته ٔ ۷۴۳ هَ .
ق .
(دررالکامنه ج ۲ ص ۱۲ ، از ابن رافع و صغدی ).
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن احمدبن محمدبن عبدالرحمان قیسی شافعی .
اوراست : شرح عمدة.
وی با روافض دشمنی سخت داشت و طفیل امیر مدینه از وی ناخشنود بود و در ۷۵۰ هَ .
ق .
به حج رفت و به قاهره ساکن گشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمدبن علی .
رجوع به حسن یمنی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمدبن موسی بن قاسم بن الصلت قرشی .
علی بن احمد کردی در بغداد از وی حدیث کرده است .
(از تاریخ بیهقی ص ۱۹۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن هاشم .
رجوع به حسن عجلی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمد اعرابی .
رجوع به حسن غندجانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمدبن قاسم .
رجوع به حسن سمرقندی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمد طبری .
رجوع به حسن جلابی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن مظفر خطیری .
در ۶۴۰ هَ .
ق .
در هند متولد شد و به دمشق آمده به خانقاه خاتون با صوفیان بود.
و در ۷۲۴ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن هبةاﷲ مجدالدین .
مکنی به ابومحمد حلبی فرضی حنفی است که در حلب به سال ۶۵۷ هَ .
ق .
کشته شد.
اوراست : «فرائض سجاوندی ».
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۸۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن هلال صرخدی .
پدرش به ابن هبل معروفست .
او در ۶۸۳ هَ .
ق .
متولد و در ۷۷۹ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن یعقوب بن یوسف بن داود.
مکنی به ابومحمد همدانی معروف به ابن الحائک و درگذشته ٔ ۳۳۴ هَ .
ق .
او راست : «الاکلیل فی انساب حمیر» در ده جلد ، «دیوان شعر» در شش جلد و «زیج الهمدانی » و «سرائر الحکمة» و «صفة جزیرةالعرب » و «القصیدة الدامغة» و «الیعسوب » در تیراندازی و نیزه و نبال و «المسالک و الممالک ».
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۶۹) (ذریعه ج ۲ ص ۲۸۰ و ۵۱۸ و ج ۷ ص ۱۲۸ و ج ۹ ص ۲۳۹ از بغیةالوعاة).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد اخباری .
رجوع به حسن یوسف شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد اصفهانی ، معروف به جلال نقاش .
رجوع به حسن نقاش شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد بلخی .
رجوع به عنصری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد جنابی (گناوه ای ).
رجوع به حسن قرمطی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن احمد شجری از وزرای دربار الراضی باﷲ عباسی بود و در خانه ٔ علی بن هارون بن علان یهودی جهبذ بر قرن الصراة سکونت داشت و چنان مردم و همسایگان را آزرده بود که چون ابومحمدبن جعفر حاکم بغداد شد و احمدبن شجری را بگرفت ، مردم ریختند و خانه ٔ او را آتش زدند.
چند روز میسوخت و تهمت وی آن بود که میخواهد عبداﷲ پسر الراضی باﷲ را به خلافت بنشاند.
(الاوراق صولی ص ۲۰۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد کاشی .
درگذشته در مشهد به سال ۱۳۴۲ هَ .
ق .
حاشیه بر قوانین دارد.
(ذریعه ج ۱ ص ۱۶۸ و ج ۶ ص ۱۷۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد کوخمیثنی .
رجوع به حسن کوخمیثنی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم .
رجوع به حسن أبح شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن غیاث الدین چشتی .
رجوع به حسن لکهنوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن علی بن عبدالعالی کرکی میسی .
احوالش در امل الامل و نجوم السماء ص ۱۱۸ و ذریعه ج ۲ ص ۳۰۵ آمده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن علی بن برهون .
رجوع به حسن فارقی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن عبداﷲ.
رجوع به حسن دمشقی شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن حسین علی بن خالدبن راشدبن زولاقا.
مورخ مصری (۳۰۶ – ۳۸۷ هَ .
ق .
).
او راست : «اخبار سیبویه » و ده کتاب دیگر او در هدیةالعارفین (ج ۱ ص ۲۷۳) یاد شده است .
و رجوع به الاعلام زرکلی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ارتنابن حسن بن نوین ، از حکام روم بود.
وی بسیار خوش منظر و زیباروی بود و دختر صالح صاحب ماردین به زنی گرفت و دخول ناکرده درگذشت و این در سیواس به سال ۷۴۸ هَ .
ق .
بود.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۴).
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن اسحاق بن شرفشاه .
رجوع به فردوسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسحاق .
رجوع به حسن یمنی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن مهدی بن احمد.
رجوع به حسن صنعائی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسحاق بن نبیل .
رجوع به حسن نیشابوری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسدبن حسن نحوی .
رجوع به حسن فارقی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسدبن حسن .
رجوع به حسن مغارفی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسداﷲ تولمی رشتی ، از معاصرین است و او راست : شرح تشریح الافلاک .
(ذریعه ج ۴ ص ۱۸۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل حسینی قمی حائری .
او راست : التحفة الحسینیة که در ۱۳۰۴ هَ .
ق .
نگاشته و شرح تبصره و جز آن .
(ذریعه ج ۳ ص ۴۲۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل .
رجوع به حسن قونوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اشناس از روات است .
رجوع به حسن بن محمدبن اسماعیل شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن امان اﷲ دهلوی .
رجوع به حسن عظیم آبادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ام قاسم .
رجوع به حسن بن قاسم بن عبداﷲ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن امین الدولة.
رجوع به حسن بن احمدبن هبةاﷲ حلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن ایوب .
از اصحاب امام کاظم .
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۲ ص ۱۴۶) (ج ۶ ص ۳۲۰ ، از فهرست شیخ طوسی ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ایوب قرطبی .
رجوع به حسن حداد شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن باقربن احمد تبریزی .
درگذشته ٔ ۱۳۳۷ هَ .
ق .
رجوع به حسن مجتهد شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن باقربن عبدالرحیم شریف .
رجوع به حسن صاحب جواهر شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن باقر قره باغی ، شاگرد شیخ مرتضی انصاری .
او راست : التسامح فی ادلة السنن که در ۱۲۶۰ هَ .
ق .
پایان یافته است .
(ذریعه ج ۴ ص ۱۷۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن بناء بغدادی .
رجوع به حسن بن احمدبن عبداﷲ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن بابویه دیلمی .
رجوع به رکن الدوله ٔ دیلمی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن بهرام جنابی (گناوه ای ) قرمطی .
رجوع به ابوسعید جنابی و حسن قرمطی شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن ترکی عزیزی .
مکنی به ابوالمجد ، شاگرد شیخ علی کرکی است .
(ذریعه ج ۱ ص ۲۱۳ از ریاض العلماء).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن تیمورتاش .
رجوع به حسن چوپانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ثوبان هوزنی مصری ، مکنی به ابوثوبان .
از عکرمه روایت دارد و لیث از وی و به سال ۱۴۵ هَ .
ق .
درگذشت .
(حسن المحاضرة ج ۱ ص ۱۲۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جعفربن عبدالصمد.
رجوع به حسن عباسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جعفربن فخرالدین اعرجی حسینی موسوی عاملی کرکی .
ملقب به بدرالدین ، درگذشته ٔ ۹۳۳ هَ .
ق .
او راست : «المحجة البیضاء» و «العمدة» در فقه شیعه .
(روضات الجنات ج ۲ ص ۱۳) (اعلام زرکلی ص ۲۲۳).
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جعفربن علی بن محمدرضابن علی اکبربن عبداﷲ جزائری موسوی شوشتری ، درگذشته ٔ ۱۳۲۳ هَ .
ق .
او راست : تحفة الاحیاء.
(ذریعه ج ۳ ص ۴۰۸ و ج ۷ ص ۱۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جعفربن محمد موسوی .
رجوع به حسن طالبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جعفر شریعتمدار.
رجوع به حسن شریعتمدار شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جعفر کاشف الغطاء.
رجوع به حسن کاشف الغطاء شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جکینا.
رجوع به حسن بن احمدبن محمدبن جکینا شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن بکر بعلبکی .
مکنی به ابوعلی شاگرد ابن الشحنه بود.
(الدررالکامنة ج ۲ ص ۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن برهان الدین .
رجوع به جبرتی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن آقامیر قزوینی موسوی ، نام وی محمدحسن بن محمدباقر و از اولاد صاحب ضوابط است و در کربلا به سال ۱۲۹۶ هَ .
ق .
متولد شده است .
او راست : اصول الفقه .
(ذریعه ج ۲ ص ۴ و ج ۳ ص ۷۹ و ج ۴ ص ۴۱۲ و ۳۷۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن آق بقابن ایلکان ، پدر شیخ اویس و ملقب به حسن بزرگ یا کبیر بود.
رجوع به حسن بزرگ شود.
حسن .
[ ح ُ ] (اِخ ) نام ام ولد امام احمد است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) قبیله ای است .
بطنی است از طی .
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) کوهی است .
|| جائی است در بلاد ضبه .
|| دیهی به یمامه است .
|| جای استواری است در اندلس .
حصنی است به اندلس .
حسن .
[ح ِ س َ ] (ع اِ) ج ِ حسنه .
کرانه های برآمده از کوه .
حسن .
[ ح ُ س َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حَسن̍ی ، خوبان .
حسن .
[ ح َ س َ ] (ع اِ) درختی است خوش نما.
(اقرب الموارد).
|| استخوانی نزدیک آرنج .
کناره ٔ استخوان ساق دست از سوی انگشت بزرگ .
(مهذب الاسماء).
کرانه ٔ استخوان آرنج .
(اقرب الموارد).
|| پشته ٔ بلند.
(اقرب الموارد).
حسن .
[ ح َ س َ ] (ع اِ) (حدیث .
.
.
) در اصطلاح علم درایت نوعی از احادیث به این لقب شناخته شود.
آملی گوید: و حسن آن است که در اسناد آن تهمتی نباشد ، و شاذ نبود.
.
.
و بعضی از متأخران گفتند: حسن آن است که در او ضعفی غیرمحتمل نباشد.
و صلاحیت آن داشته باشد که بدو عمل کنند.
و به اتفاق همه حدیث حسن حجت است ، همچون حدیث صحیح ، و اگرچه دون اوست در قوت .
(نفایس الفنون قسم اول ص ۱۲۸).
تهانوی آرد: بفتح حاء حطی وسین .
معانی آن با معانی لفظ حسن یکی است و هر دو ازیک ماده اند.
اما محدثان در تفسیر آن اختلاف کرده اند.
خطایی گفته که حسن حدیثی را گویند که مخرج آن شناخته و رجال آن مشهور باشند.
و مراد از مخرج ، موضعی است که حدیث از آنجا خارج شده باشد.
مانند آنکه بدانند راوی در شام یا در جزیرةالعرب و یا در مکه و یا در کوفه و امثال آن بوده و حدیث هم از روایت راویی باشد که به روایت اهل شهر خود مشهور و معروف باشد.
مانند قتاده در بصریها.
چه حدیث بصریان وقتی از قتاده روایت شده باشد ، مخرج آن معلوم خواهد بود.
بخلاف حدیثی که از غیر بصریان روایت شود.
و این قید کنایت از پیوستگی سند است زیرا حدیث مرسل و منقطع و معضل بواسطه ٔ نامعروف بودن رجال و روایت آن مخرج ناشناس است و مراداز شهرت هم شهرت به عدالت و ضبط میباشد.
ابن دقیق العبد گوید: در عبارت خطابی چندان ملاحظه اختصار نشده است .
و نیز صحیح آن حدیثی باشد که مخرج آن شناخته شده باشد ، پس حدیث صحیح هم در تعریف حدیث حسن داخل شد.
و گفته شده است که مراد شهرت رجال حدیث است به عدالت و ضبط ، پس معلوم می شود حدیث حسن دون حدیث صحیح است .
ابن الجوزی گوید: حدیث حسن آن است که در آن ضعف قریب و محتمل باشد.
ابن دقیق العبد بر این تعریف اعتراض کرده و گفته است : این تعریف مضبوط نیست تا بتوان بوسیله آن اندازه ٔ محتمل را از غیر آن تمیز داد.
چون این وصف مضطرب است و تعریفی را که ممیز حقیقت باشد ، نمیتوان به دست آورد.
ترمذی گوید: حسن حدیثی است که در اسناد آن راوی متهم به کذب نبوده و شاذ نباشد.
و حدیث حسن آن است که بعضی از راویان در حافظه اش ایرادی باشد یا بغلط و خطا غیرفاحش او را وصف کرده باشند.
یامردی ناشناس بوده و در او جرح و تعدیلی نقل نشده باشد.
یا نقل شده ولی ترجیح یکی بر دیگری داده نشده باشد.
و این تعریف شامل صحیح نیز میگردد چه بیشتر قیودو شرطهای آنرا دارد و نیز بر این قول ترمذی که گفته متهم نباشد ، مرادش آن بوده که راوی تا حدی در عدالت معروف و معتمدعلیه باشد ، درباره ٔ او تهمت کذب گفته نشده باشد.
بخلاف حدیث صحیح که در آن این قید فقط کافی نیست بلکه قید ضبط از قیود لازمه ٔ آن است .
و نیز گفته شده است که ترمذی در بعضی از احادیث میگوید: حسن و در پاره ای دیگر میگوید: حسن صحیح .
و در جایی گوید:حسن غریب و در محلی گوید: صحیح غریب .
و در پاره ای از موارد هم گوید: حسن صحیح غریب .
و حال آنکه تعریف او را در مورد اول میتوان شامل دانست و بس و در خلاصةالخلاصه گوید: حدیث حسن حدیثی باشد که آن را شخصی نزدیک بثقه با سندی پیوسته روایت کرده باشد یا شخص ثقه ای او را روایت کرده باشد به سندی ناپیوسته (بریده ).
وهر دو با غیر این سند نیز روایت شده باشند و از شذوذ سالم باشد.
و معلول نباشد.
پس حدیث صحیح از نوع اول بجمله (نزدیک به ثقه ) و از نوع دوم بجمله ٔ (ناپیوسته ) خارج شد.
زیرا در حدیث صحیح ثبوت وثوق و پیوستگی اسناد شرط است .
و حدیث حسن از حیث حجت بودن مانند حدیث صحیح است جز آنکه دون پایه ٔ آن است زیرا شرائط صحیح در حسن هم معتبر است جز آنکه عدالت در صحیح واجب است که ظاهر باشد.
و استواری اسناد آن نیز کامل بود.
و این شرط در حدیث حسن نیست .
و اما اگر از وجه دیگری روایت شده باشد پس در قوت بپایه ٔ صحیح میرسد.
.
.
در شرح نخبه و شرح آن شرح میگوید: خبر واحد به نقل راوی عدل خفیف الضبط متصل السند غیرمعلل و لاشاذ «حدیث حسن بالذات » خوانده شود.
اما حسن به سبب خارجی که حسن لغیره نیز خوانده میشود ، آن حدیثی باشد که حسن آن به سبب اعتضاد است ، مانند حدیث راوی مجهول وقتیکه طرق روایت او متعدد باشد.
و همچنین است هر حدیثی که ضعف آن بواسطه ٔ سوء حفظ راوی باشد ، مانند عاصم بن عبداﷲالعدوی که با صدق او در روایت چون حافظه ٔ خوبی نداشت وکثیرالوهم و فاحش الخطاء بود ، بنحوی که ائمه ٔ حدیث او را تضعیف کردند ، و اگر چنین کسی را پیروی کرده باشند ، حدیث او بپایه ٔ حدیث حسن ارتقاء یابد.
و مراد به خفیف الضبط در تعریف حسن بالذات آن است که راوی از درجه ٔ حافظ ضابط اندکی متأخرتر باشد و به درجه تأخرفاحش نرسد.
و بدرجه ٔ راوی ضعیف فاحش الخطا هم نرسیده باشد.
.
.
و حسن بالذات در احتجاج مانند صحیح به کار رود.
و از این رو طایفه ای از ارباب حدیث حسن را داخل در صحیح ساخته و هر دو را یکی شمرده اند ، هرچند که حسن در قوت دون صحیح است .
و ظاهراً این قول دلالت میکندبر اینکه اطلاق حسن بر حسن بالذات و بر حسن لغیره به طریق اشتراک لفظی است (فائده ): اگر گفته شود این حدیث حسن الاسناد یا صحیح الاسناد میباشد غیر از آن است که بگویند این حدیث حسن است یا صحیح .
زیرا گاه شود که حدیثی صحیح یا حسن الاسناد باشد ، از نقطه نظر پیوستگی آن سند ، یا وثوق راویان و ضبط آنان .
لیکن متن حدیث صحیح و حسن نباشد ، بواسطه ٔ شذوذ یا علتی دیگر.
اما قول ارباب فن وقتی که میگویند حسن صحیح ، پس برای تردیدی است که مجتهد در ناقل حدیث دارد.
یعنی نزد برخی این حدیث حسن باشد به اعتبار وصفش ، و نزد قومی دیگر صحیح باشد.
(کشاف اصطلاحات الفنون ).
رجوع به حدیث شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (ع ص ) نعت مذکر از حُسن .
حَسین .
حُسان .
حُسّان .
حاسِن .
حَسنان .
خوب .
نیکو.
نیک .
خوبروی .
خوش .
صاحب جمال : شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن .
منوچهری .
تو بزرگی و نیکنامی و عز به سخا یافتی و خلق حسن .
فرخی .
از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید.
سعدی (گلستان ).
نزدیک من آنست که هر جرم و خطائی کز صاحب وجه حسن آید حسن است آن .
سعدی .
|| هر فعلی که فاعل را در کردن حرجی نباشد ، آن را حسن خوانند و الا قبیح .
(نفائس الفنون در علم اصول ).
سیی ٔ.
رجوع به نجیب شود.
ج ، حِسان .
حسن .
[ ح ُ ] (ع مص ) خوب شدن .
(ترجمان عادل ).
نیکو گردیدن .
صاحب جمال گشتن .
نیکو شدن .
(زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
حسن .
[ ح ُ ] (ع اِمص ) نیکوئی .
(ترجمان عادل ).
نیکوی .
نیکی .
بهجت .
خوبی .
جمال .
بَهاء.
خوبرویی .
زیبائی .
اورنگ .
افژنگ .
غبطت .
ملاحت .
رونق .
(ناظم الاطباء).
فروغ .
نزاکت .
لطافت .
خوشی .
(ناظم الاطباء).
درستی .
صحت .
استواری .
نقیض قبح .
ج ، مَحاسِن برخلاف قیاس .
صاحب آنندراج آرد: و بعضی حسن را به تناسب اعضا تفسیرکرده اند و مراد از آن حسن آدمی است در مطلق حسن و الا اطلاق آن بر حسن بهار و حسن گلستان و حسن معاش و حسن معاد و حسن سلوک و حسن قبول و حسن خدمت و حسن سعی و حسن ظن و حسن تدبیر و حسن تردد و حسن طلب و حسن اتفاق و امثال آن نیز صحیح باشد.
به هر تقدیر ، آتشین ، شعله رنگ ، تجلی ، پرتو ، تجلی فرنگ ، انور ، پرده سوز ، جانسوز ، عالم سوز ، تحیرسوز ، حیرت افزا ، بلاانگیز ، عالم آشوب ، عالمگیر ، جهانگیر ، پرشکوه ، بالادست ، بی پروا ، مقید ، بیباک ، بیحساب ، بیشرم ، سنگین دل ، سرکش ، ستمکار ، شوخ ، شوخی ، جلوه ، برق جولان ، پریزاد ، روزافزون ، دلکش ، دلجوی ، دلاویز ، جانفزا ، غریب ، بی مثال ، بی شریک ، جاودان جاوید ، بی بقا ، سبک پرواز ، آشنارو ، آشنانشناس ، جوان ، خردسال ، حیاطلب ، شرم آلود ، گلوسوز ، خداداد ، خداآفرین ، ساخته ، بسامان ، کامل و تمام از صفات آن است .
و عروس ، برق و شعله از تشبیهات آن است .
(آنندراج ) : کمال حُسن تدبیرش چنان آراست عالم را که تا دور ابد باقی برو حسن و ثنا ماند.
(؟) چراجوی در حسن او گشته حیران سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
گرحسن تو بر فلک زند خرگاهی از هر برجی جدا بتابد ماهی .
(از کلیله و دمنه ).
.
.
.
و آنرا ثبات عزم و حسن قصد نام نکند.
(کلیله و دمنه ).
و اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است .
(کلیله و دمنه ).
مشو در خط ز خط کانهم ز حسن است دغا چون چابک آید هم ز نرد است .
عمادی شهریاری .
حسن تو خیال برنتابد عشق تو زوال برنتابد.
خاقانی .
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد سلطان عشقت ای بت هر دو جهان بگیرد.
خاقانی .
دوستی داشتم بری که بحسن رخ او خط نغز دلبر داشت .
خاقانی .
بعدل و احسان و امن و امان بیمن کفالت و حسن ایالت شمس شمس المعالی آراسته گشت .
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۲۳۳).
معترف شدند که مثل آن جامها در حسن صنعت و تلطف تفویف ندیده بودند.
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۳۷۵).
رونق بازار حسنش شکسته .
سعدی (گلستان ).
وصفی چنان که در خور حسنش نمیرود آشفته حال را نبود معتبر سخن .
شرم آیدم همی که قمر خوانمت به حسن هرگز شنیده ای ز دهان قمر سخن .
سعدی .
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یکدم از تو نظر برنمیتوان انداخت .
سعدی .
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبائی را.
سعدی .
شهری متحدثان حسنت الا متحیران خاموش .
سعدی .
حسن رخ ویس از رامین بپرس .
خواجو.
آنچه میگویند آن بهتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم .
حافظ.
هر کجا قدرت است قادر هست بی شرابی کجا توان شد مست هرکجا حسن بیش غوغا بیش چون بدین جا رسی مرو زآن پیش .
اوحدی .
– آب حسن ؛ رونق و جلوه ٔ زیبایی : بکر طبعش نقاب هندی داشت کاب حسن از نقاب میچکدش .
خاقانی .
– باغ حسن ؛ جهان حسن : ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته روی زمین بحسن توخالی نیافته .
سعدی .
در باغ حسن خوشتر از ایشان درخت نیست مرغان دل بدین هوس از بر پریده اند.
سعدی (بدایع).
– توانگر حسن ؛ بسیار بهره مند از زیبائی .
غنی از حسن : تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبر نداری اگر خسته اند و گر ریشند.
سعدی .
– چشمه ٔ حسن ؛ منبع حسن .
مرکز حسن : ما را بصر ز چشمه ٔ حسن تو خورده آب آن آب نوش زهر شده تا گریسته .
خاقانی .
– حدیث حسن ؛ گفتگوی حسن : ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون اگر این صفت بدانی دگر آن سمر نخوانی .
سعدی .
– حسن آداب ؛ خوش اخلاقی .
– حسن ابتدا .
رجوع به این کلمه شود.
– حسن اتفاق ؛ پیش آمد خوب .
– حسن اثر ؛ اثر نیکو بخشیدن .
– حسن اختیار ؛ خوش پسندی .
– حسن اخلاق ؛ خوش خلقی .
– حسن ادب ؛ خوش خلقی .
– حسن اعتقاد ؛ نیک اعتقاد بودن .
– حسن اعمال ؛ خوش رفتاری .
– حسن اقبال ؛ پسندیدن .
– حسن اطوار ؛ خوش رفتاری .
– حسن المواسات ؛ نیکوبودن با یاران .
– حسن انتخاب ؛ نیکو انتخاب کردن و برگزیدن .
– حسن انتها .
رجوع به کلمه ٔحسن ابتدا شود.
– حسن بصیرت ؛ نیک اندیشی .
درست فکر کردن .
– حسن بلاغت ؛ بلیغ بودن .
– حسن بیان ؛ خوش بیانی .
– حسن بی نظیر ؛ زیبائی بی مانند.
– حسن پرست ؛ دوست دار حسن .
– حسن تأثیر ؛ نیکو اثر کردن .
– حسن تأویل ؛ تفسیر نیکو.
– حسن تخلص ؛ درست به پایان رسانیدن .
رجوع به کلمه ٔ حسن ابتدا شود.
– حسن تدبیر ؛ نیکوتدبیری .
زیرکی .
– حسن تربیت ؛ خوش تربیتی .
– حسن تشخیص ؛ درست فهمیدن .
– حسن تصادف ؛ اتفاق نیکو.
– حسن تعبیر ؛ خوش بیانی .
– حسن تعلیل ؛ درست توضیح دادن علت .
(اصطلاح بدیعی ).
– حسن تفاهم ؛ خوب فهمیدن و فهماندن .
مقابل سوء تفاهم .
– حسن تقاضا ؛ درست و به وقت تقاضا کردن .
حسن طلب .
– حسن تلقی ؛ نیکو برگرفتن .
– حسن جریان ؛ درست بکار افتادن .
– حسن جوار ؛ نیکو جواری .
خوش همسایگی : اوست عیسی و من حواری او که حیاتم دهد به حسن جوار.
خاقانی .
– حسن تلوین ؛ خوش آب و رنگ کردن : از حسن تلوین و تزئین بجائی برسانیدند که هرکس که میدید انگشت تعجب در دندان میگرفت .
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۴۲۲).
– حسن حال ؛ حال نیکو داشتن .
– || و در اصطلاح علم الرجال خوش عقیدت بودن راوی حدیث .
– حسن حراست ؛ درست حراست کردن .
– حسن خاتمت ؛ عاقبت بخیری .
– حسن ختام ؛ عاقبت بخیری .
– حسن خدمت ؛ خوش خدمتی .
– حسن خط ؛ خوش خطی .
خوشنویسی .
– حسن خطاب ؛ فصاحت .
زبان آوری .
– حسن خلق ؛ خوش خلقی : به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
حافظ.
– حسن خوی ؛ حسن خلق .
– حسن درایت ؛ خوب درک کردن .
– حسن رأی ؛ نیک اندیشی .
– حسن رفتار ؛ ادب .
– حسن روابط ؛ خوش رفتاری .
– حسن سریرت ؛ نیکوسرشتی .
خوش باطنی .
– حسن سلوک ؛ خوش رفتاری .
– حسن سیرت ؛ خوش باطنی : بلکه بر حسن سیرت خویش گواهی همی دادند.
(گلستان ).
– حسن سیاست ؛ حسن تدبیر.
– حسن شناس ؛ زیبائی شناس .
اهل ذوق .
– حسن شهرت ؛ نکونامی .
خوشنامی .
– حسن ضبط (صفت کاتب و صفت لُغوی ) ؛ کسی که کمتر دچار اشتباه گردد.
– حسن سابقه ؛ خوش پیشینه بودن .
– حسن طاعت ؛ خوش خدمتی .
– حسن طالع ؛ خوش طالعی .
– حسن طلب ؛ حسن تقاضا در قصیده .
در اصطلاح بدیع ، آن است که چیزی را از کسی چنان به لطف و ظرافت بخواهند که قبح طلب و ذُل ّ سؤال محسوس نشود و آن را ادب سؤال نیز گویند ، چنانکه حافظ گوید : رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است ونبید.
– حسن طویت ؛ خوش ذاتی .
حسن نیت داشتن .
– حسن طینت ؛ خوش ذاتی .
– حسن ظاهر ؛ خوبی ظاهر.
– حسن ظن ؛ خوش گمانی .
– حسن عاریتی ؛ نیکویی که ذاتی نباشد.
آرایش به سرمه و خال مصنوعی .
یعنی آن خال که از وسمه بر روی عروس نهند.
و هر آرایشی که غیر حُسن ذاتی باشد.
(از شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع).
– حسن عاقبت ؛ نیکی پایان کار.
– حسن عقیدت ؛ نیک اندیشی .
– حسن عمل ؛ خوش کرداری .
– حسن عهد ؛ وفاداری .
نیکویی عهد و پیمان .
– حسن قبول ؛ خوش افتی در پسند.
– حسن قیافه ؛ خوش قیافگی .
– حسن قیام ؛ درست انجام دادن کاری : از حسن قیام بقضای حقوق انعام و اکرام که درباره ٔ او فرموده بود توقع کرد.
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۳۴۱).
– حسن کفایت ؛ کاردانی و لیاقت کامل .
– حسن گفتار ؛ زیبایی و ملاحت سخن .
– حسن مآب ؛ عاقبت نیکو.
– حسن محضر ؛ نیکومجلس بودن .
– حسن مواظبت ؛ حسن حراست .
– حسن مشرب ؛ خوشخویی .
خوش طبعی .
حسن معاشرت : دلم گم شد از حسن خوش مشربش وزین جشن شربت خوران لبش .
وحید (از آنندراج ).
– حسن مطلع .
رجوع به این کلمه شود.
– حسن مطلق ؛ نیکویی خدای تعالی که بی زوالست .
– حسن معاشرت ؛ خوش رفتاری : در حسن معاشرت و آداب محاورت .
(گلستان ).
– حسن معامله ؛ نیکوی در داد و ستد.
– حسن مقال ؛ نیک گفتاری .
– حسن مقید ؛ زیبائی که گاه باشد و گاه نباشد و همیشه محدود باشد.
– حسن نیت ؛ مقابل سوء نیت .
– حسن یوسفی ؛ زیبائی فوق العاده .
– جهان حسن ؛ دنیای حسن : جهان از فتنه آبستن شد آن روز که مادر در جهان حسن زادت .
خاقانی .
– خلیفه ٔ حسن ؛ پادشاه حسن .
خوبی محض .
یک پارچه نیکویی : عارض او خلیفه ٔ حسن است از پی آن سیاه میپوشد.
خاقانی .
– خورشید حسن ؛ زیبائی خورشیدمانند : با تو خورشید حسن چون سایه میدود پیش و پس چنانکه توئی .
خاقانی .
– دارالخلافه ٔ حسن ؛ مرکز حسن : تا نهادی حسن را دارالخلافه زیر زلف هست دارالملک فتنه در سر مژگان تو.
خاقانی .
– رقم حسن ؛ نقش حسن : تا رقم حسن تو زد آسمان نامزد عشق تو آمد جهان .
خاقانی .
– شبرنگ حسن ؛ مرکب حسن : ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک تا تو به شبرنگ حسن تاخته ای در جهان .
خاقانی .
– شحنه ٔ حسن ؛ مأمور حسن .
مَلک ِ زیبائی .
رب النوع حسن : پروانه ٔ وصل او سر و زرخواهد بدهم آن شحنه ٔ حسن ارچه سر و زر نپذیرد.
خاقانی .
– صحیفه ٔ حسن ؛ جهان حسن : ای آنکه در صحیفه ٔ حسن آیتی شدی گوئی کز ایزد آمده و در شأن کیستی .
خاقانی .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبداﷲ بغدادی نحوی محدث .
دارقطنی از وی روایت دارد و در ۳۶۰ هَ .
ق .
درگذشته است .
او راست : «غیث التصریف » و «الالف واللام » و «الترجمان » در نحو.
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۷۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عطأبن حسن اذرعی حنفی ، قاضی دمشق بود.
در حلب ۶۲۴ هَ .
ق .
بزاد ، و در رمضان ۷۰۹ هَ .
ق .
درگذشت .
در قصر حجاج گواهی میداد.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن علی عطار.
رجوع به حسن همدانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمدبن قاسم محمدی علوی شریف نقیب .
مکنی به ابومحمد استاد نجاشی است و از فرزندان محمد حنفیه بوده است .
(ذریعه ج ۷ ص ۱۶۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد مادرانی .
یکی از کتّاب دیوان آل بویه دردربار بغداد بود.
رجوع به اخبار الراضی ص ۲۵۷ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد مهلبی .
رجوع به حسن مهلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد نحوی .
رجوع به حسن بغدادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن احمد هداجی مغربی .
رجوع به حسن دراوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن اخی طاهر.
رجوع به حسن بن محمدبن یحیی بن حسن شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ادریس .
رجوع به حسن حمزی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن جهم بن بکیربن اعین شیبانی ، از اصحاب کاظم .
او راست : کتاب الحدیث که حسن بن علی فضال درگذشته ٔ ۲۲۴ هَ .
ق .
آن را روایت کرده است .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن حائک .
رجوع به حسن بن احمدبن یعقوب شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسن .
رجوع به حسن سانزواری و حسن مشهدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسن بن حسن .
رجوع به حسن شرنبلالی و حسن مثلث شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسن بن عبداﷲ.
رجوع به حسن عینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسن بن علی بن ابی طالب .
رجوع به حسن مثنی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسن بن هشیم .
رجوع به ابوعلی بن هشیم ، و نیز به ابن هشیم شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسن مثنی .
رجوع به حسن مثنی و حسن مثلث شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسن مشهدی و رجوع به حسن مشهدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن ابی علی بن جبرئیل انصاری .
از شهاب سهروردی اجازه دارد.
در رمضان ۶۳۰ هَ .
ق .
متولد شد و در شوال ۷۰۷ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن ابی هریره ٔ بغدادی قاضی شافعی .
درگذشته ٔ ۳۴۵هَ .
ق .
او راست : «شرح مختصر مزنی » در فروع و «المسائل ».
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۶۹) (اعلام زرکلی ص ۳۳۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن تاج الدین یزدی ، معروف به ابن شهاب .
او راست : «جامعالتواریخ » که بنام سلطان محمد بای سنقربن شاهرخ بن تیمور تألیف کرده و در محرم ۸۵۵ هَ .
ق .
به پایان رسانیده است .
و نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ ملی تهران است .
(ذریعه ج ۵ ص ۴۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن حمکان بن جعفر خطیب دینارآبادی .
مکنی به ابوعلی همدانی شافعی ، درگذشته ٔ ۴۰۵ هَ .
ق .
او راست : «الواضح النفیس » در مناقب امام شافعی .
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۷۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن حسن جحدری کندی .
از صادق روایت دارد.
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن حسن .
رجوع به حسن مراغی و حسن سرابشنوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن سام .
رجوع به حسن شنسب شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن حسین بن عارف .
رجوع به حسن طویرانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن عبدالمطلب .
رجوع به حسن سرورودی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن عبداﷲبن عبدالرحمان عتکی .
رجوع به حسن سکری شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن حسین بن عبید.
رجوع به حسن بشکری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن حسین بن عبداﷲ.
رجوع به حسن بطاینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بن مطر جزائری اسدی ، ملقب به عزالدین .
شاگرد احمدبن فهد حلی و استاد علی بن هلال جزائری بوده است .
(ذریعه ج ۴ ص ۲۲۵).
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن حسین بن مصعب .
رجوع به حسن خزاعی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین بشکری .
رجوع به حسن بشکری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین تبریزی شافعی .
رجوع به حسن تالشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین خطاط و شاعر.
رجوع به حسن شاملو شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین رومی .
رجوع به حسن قره حصاری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین سبزواری .
رجوع به حسن سبزواری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین سکونی کوفی .
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین عربی معروف به ابن الشیخ حسبه جی حنفی درگذشته ٔ ۱۱۴۰ هَ .
ق .
او راست : معیارالدول و مسبارالملل در جغرافی به ترکی .
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۹۸۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین عرنی مدنی نجار.
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حسین نوبختی .
رجوع به حسن نوبختی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمدان تغلبی .
رجوع به حسن حمدانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمدان .
رجوع به حسن حمدانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمدون .
رجوع به حسن کاتب شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمزةبن علی بن عبداﷲ مرعشی .
رجوع به حسن مرعشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمزةبن محمد شیرازی .
رجوع به حسن بلاسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمزه بن محسن موسوی نجفی .
اجازه ای از وی به تاریخ ۸۳۶ هَ .
ق .
و دیگری به تاریخ ۸۶۲ هَ .
ق .
باقی است .
(ذریعه ج ۱ ص ۱۷۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمزةبن عبداﷲبن محمدبن حسن بن حسین اصغربن سجادبن حسین بن علی بن ابی طالب .
معروف به مرعشی طبری .
در ۳۵۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(ذریعه ج ۳ ص ۳۱۰).
رجوع به حسن مرعشی شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن حمکان .
رجوع به حسن حمکان شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن الحنائی .
رجوع به حسن چلبی بن علی شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن خالد برقی .
رجوع به حسن برقی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن خره زاد (خرداد).
از اصحاب امام دهم شیعه علی بن محمد الهادی .
او راست : «اسماء رسول اﷲ».
(ذریعه ج ۲ ص ۶۷ از نجاشی ).
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن الخضیب منجم .
رجوع به حسن بغدادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن خطیربن علی .
رجوع به حسن نعمانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن خلف بن عبداﷲبن بلیمة قیروانی .
رجوع به حسن قیروانی شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن خلیل عاملی صوری نجفی .
متولد ۱۳۲۷ هَ .
ق .
او راست : بغیة الوعاظ.
(ذریعه ج ۳ ص ۱۳۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن خلیل .
رجوع به حسن کرادیسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن داود حلی صاحب رجال .
رجوع به حسن حلی و حسن برقی و حسن نقار قرشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن داود رسولی ، ملقب به مظفر بن سلطان مؤید صاحب یمن .
از طرف پدر حکومت شهرهائی از یمن داشت و در ۷۱۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(اعلام زرکلی چ ۱ ص ۲۲۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن دحیه .
رجوع به حسن بن قاسم بن جعفر شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن دربی .
احوالش در امل الامل آمده است .
و در «کشف الحجب و الاستار» دو ارجوزه به وی نسبت داده که از او نیست بلکه از حسن بن راشد حلی میباشد.
(ذریعه ج ۱ ص ۴۶۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن درویش .
رجوع به حسن قولینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن دلدار علی هندی .
رجوع به حسن نصیرآبادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن دهان .
رجوع به حسن بن محمدبن علی بن برهان الدین بغدادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ذکوان فارسی .
درگذشته ٔ۳۱۳ هَ .
ق .
محدث است .
و ابوالجوائز از وی حدیث کرده است .
و حسن سانزواری در ۵۷۰ هَ .
ق .
روایت احادیث او را اجازت داده است .
(ذریعه ج ۱ ص ۱۷۰ و ج ۶ ص ۳۷۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن راشد حلی ، ملقب به تاج الدین .
او راست : دو ارجوزه : «الجمانة»و «الرسالةالجوابیه »: (ذریعه ج ۱ ص ۴۶۴ و ج ۵ ص ۱۳۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن راشد طفاری ، مکنی به ابومحمد.
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ج ۳۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن رباط بجلی کوفی ، از اصحاب صادق (ع ).
حسن بن محبوب از وی کتاب الاصل را روایت کرده است .
(ذریعه ج ۲ ص ۱۴۶) (ج ۶ ص ۳۲۱ فهرست طوسی ).
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن رحال مغربی .
رجوع به حسن معدانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن رشیق قیروانی .
رجوع به حسن قیروانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن رضا.
قونسول ایران در عراق بود.
او راست : «تاریخ عراق ».
(ذریعه ج ۳ ص ۲۶۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن رمضان بن حسن قرمی ، ملقب به حسام شافعی .
متولد ۶۸۰ هَ .
ق .
در دمشق تدریس کرد و در طرابلس در ۷۴۶ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۵ – ۱۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن روزبهان شیرازی .
او راست : اخلاق شمسی که به نام شمس الدوله محمد و به تقلید اخلاق محسنی تألیف کاشفی (درگذشته ٔ۹۱۰ هَ .
ق .
).
تألیف کرده است .
(ذریعه ج ۱ ص ۳۷۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن زبرقان مکنی به ابوالخزرج قمی .
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن زولاق .
رجوع به حسن بن ابراهیم بن حسین بن علی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن زیاد عطار کوفی ، از صادق (ع ) روایت دارد.
او راست : کتاب الاصل .
(ذریعه ج ۲ ص ۱۱۹ و ج ۶ ص ۳۲۱ از فهرست طوسی و نجاشی ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن زیاد کوفی .
رجوع به حسن لولوی و ذریعه (ج ۶ ص ۳۲۱) شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن زید علوی ملقب به داعی ، امام زیدیه طبرستان .
رجوع به حسن طبری بن محمدبن اسماعیل شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن زیدبن علی بن ابی طالب .
پنج سال ازطرف منصور عباسی حاکم مدینه بود.
ولادتش در مدینه به سال ۸۳ هَ .
ق .
و مرگش در حاجر در ۱۶۸ هَ .
ق .
بود.
(انساب سمعانی ) (زرکلی چ ۱ ص ۲۳۶) (ذریعه ج ۴ ص ۲۸۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن زین الدین علی شهید ثانی بن احمدبن جمال الدین ابومنصور تقی بحرینی شیعی امامی (۹۵۹ – ۱۰۱۱ هَ .
ق .
) ، معروف به صاحب معالم .
او راست : تحریر طاوسی .
دیوان شعر.
شرح اثناعشریة.
شرح مختصر نافع.
فوائد مکیه .
کتاب الاجازات .
مسکن الفؤاد.
مشکاة القول السدید معالم الدین .
منتقی الجمان در حدیث .
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۹) (ذریعه ج ۹ ص ۲۳۹ بنقل از سلافةالعصر ص ۳۰۴) (فهرست سپهسالار ج ۲ ص ۴۱۱) (نجوم السماء ص ۱۴۸) (زرکلی چ ۱ ص ۲۲۶).
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن زین الدین بن عمر.
رجوع به حسن حلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن سری کاتب از اصحاب صادق .
عبدی انباری و حسن بن محبوب از وی روایت دارد.
او راست : کتاب الاصل .
(ذریعه ج ۲ ص ۱۱۹ ، ج ۶ ص ۳۲۱ و ج ۲ ص ۱۴۶) (اتقان المقال ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سعید اهوازی ، برادر حسین بن سعید است .
این دو برادر تفسیری تألیف کرده اند که به تفسیر ابن سعیدمعروف است .
و به همین شکل تألیف سی کتاب میان این دو برادر به اشتراک معروف میباشد.
(ذریعه ج ۷ ص ۴۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سعیدبن عبداﷲ ، ملقب به علم الدین شاتانی (۵۱۰ – ۵۹۹ هَ .
ق .
).
فقیه شاعر است و در موصل درگذشت .
(وفیات الاعیان ) (الاعلام زرکلی چ ۱ ص ۲۲۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سفیان نوی حافظ شیبانی .
رجوع به حسن نسوی شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سلام جیلانی بن حسن تیمجانی در زمان تألیف ریاض العلماء (۱۱۰۶ هَ .
ق .
).
شیخ الاسلام گیلان بود.
او راست : حاشیه بر شرح لمعه .
(ذریعه ج ۶ ص ۹۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) سلیمان بن خالد حلی عاملی .
در ۸۰۲ هَ .
ق .
اجازه ای به حسین بن محمد حمویانی داده است و خود شاگرد محمدبن مکی شهید است .
او راست : مختصرالبصائر.
(ذریعه ج ۱ ص ۱۷۲ و ۱۲۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سلیمان بن زیاد طائی حلبی .
ناظر لشکر حلب بود و در ۷۶۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سماعة.
رجوع به حسن بن محمدبن سماعةبن مهران شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سواربن بابا بهنام ، مکنی به ابوالخیربن الخمار (۳۸۱ – ۴۸۹ هَ .
ق .
).
مسیحی بود و مسلمان شد.
او راست : «تدبیر المشایخ » و تفسیر ایساغوجی و ۲۳ کتاب دیگر او در فلسفه و علوم در هدیةالعارفین (ج ۱ ص ۲۷۷) یاد شده است .
و رجوع به ابوالخیر شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سهل بن نوبخت ، منجم .
او راست : «الانواء».
(ذریعه ج ۲ ص ۴۰۹) (قفطی ج ۴ ص ۴۰۰).
و رجوع به خاندان نوبختی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن سهل بن عبداﷲ سرخسی ، کاتب و خطیب فصیح ، وزیر مأمون عباسی و پدر پوران زوجه ٔ مأمون بود و شعرا در مدح اوقصیده ها دارند.
در پایان عمر به مرض سویداء گرفتار و دیوانه شد و او را زنجیر کردند و در خراسان به سال ۲۰۳ هَ .
ق .
درگذشت .
(وفیات الاعیان ).
صاحب ذریعه گوید: بخشی از «جاویدان خرد» را حسن بن سهل از پهلوی به عربی برای مأمون عباسی ترجمه کرد و ابن مسکویه آنرااز نو تحریر کرده است .
(ذریعه ج ۵ ص ۷۸ و ج ۴ ص ۴۰۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن السیوفی .
رجوع به حسن حصکفی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن شاوربن طرخان .
رجوع به حسن نفیسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن الشجری .
رجوع به حسن بن احمدالشجری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن شدقم .
رجوع به حسن بن علی بن حسین بن شدقم شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن شرف تبریزی ساکن ماردین و محدث بود.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن شرفشاه استرآبادی .
رجوع به حسن استرآبادی ابن رضی الدین محمد شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن الشیخ .
رجوع به حسن بن حسین عربی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن صادق بن معصوم بن میرزا عیسی قائم مقام .
او «جهان نمای جدید» در جغرافی را از ترکی به فارسی برای امیرکبیر در ۱۲۶۸ هَ .
ق .
ترجمه کرد.
(ذریعه ج ۴ ص ۹۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن صافی .
ملک النحاة (۴۸۹ – ۵۶۸ هَ .
ق .
).
مکنی به ابونزار بغدادی .
رجوع به ملک النحاة شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن صالح بن حی .
رجوع به حسن زیدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن صالح احول .
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۱۳۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن صالح هروی .
شاگرد شاگردان شیخ حر عاملی .
درگذشته ٔ ۱۱۰۴ هَ .
ق .
بود.
او راست : «حسنیة» که فهرستی فارسی برای رسائل شیخ حر عاملی است و ترجمه ٔ «من لایحضره الامام ».
(ذریعه ج ۷ ص ۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن صباح .
رجوع به حسن صباح و حسن بزاز شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن صدیق دمشقی .
درگذشته ٔ پیرامون ۱۱۸۶ هَ .
ق .
او راست : غرائب البدائع.
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۹۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن صصری .
رجوع به حسن ربعی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن طاهر قائنی هاشمی .
او راست : «الرسالةالباهرة».
(ذریعه ج ۳ ص ۱۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن طولون (۸۳۲ -۹۰۹ هَ .
ق .
) او راست : شرح مقدمه ٔ آجرومیه و جز آن .
رجوع به ابن طولون و هدیةالعارفین (ج ۱ ص ۲۸۹) شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ظریف بن ناصح کفان کوفی ساکن بغداد و از اصحاب حسن عسکری امام یازدهم شیعه بود و پدرش تا سال ۲۰۰ هَ .
ق .
زنده بود.
(ذریعه ج ۲ ص ۱۶۰ – ۱۶۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عباس حریشمی .
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عباس بن محمدعلی نجفی .
رجوع به حسن بلاغی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالحسین نجفی .
رجوع به حسن طالقانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمان ، از علمای عصر مرادخان ثالث .
او راست : ترجمه ٔ «مالایسع الطبیب جهله » به ترکی .
و رجوع به رامهرمزی و حسن خضراوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمان بن عمر ارمنتی .
متولد ۶۸۷ هَ .
ق .
شاعر بود و درقوص در ۷۳۹ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۷).
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن عبدالرحمان افقهی .
ناظر خزانه به مصر بود و در ۷۱۵ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحیم بکری مراکشی ، سبط ابوشامه .
متولد ۶۶۰ هَ .
ق .
سپاهی گری میکرد و محدث بود و در ۷۲۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۷).
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحیم .
رجوع به حسن طائر شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالرحیم بن یوسف غسانی اسکندری .
محدث معروف به ابن مخیلی .
در ۶۳۸ هَ .
ق .
متولد و در ۷۱۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۸).
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالرزاق بن عبداﷲ عقلانی .
محدث است و در ۷۱۹ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالرزاق بن علی .
رجوع به حسن لاهیجی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالصمدبن الشخباء ، معروف به شیخ مجید خطیب بود.
اصلش از عسقلان است و در قاهره در ۳۶۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(اعلام زرکلی چ ۲۲۸۱ از وفیات الاعیان ).
و رجوع به حسن عسقلانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیزبن محمد قرشی فهری غرناطی اندلسی مالکی ، معروف به ابن ابی الاحوص و برخی نام وی را حسین آورده اند (۶۰۳ – ۶۹۹ هَ .
ق .
).
از شیوخ ابوحیان بود.
او راست : «التبیان فی احکام القرآن » و جز آن .
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۸۳ از نفح الطیب ).
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن عبدالعزیزبن رجب حموی .
حافظ قرآن .
متولد حماة (۶۵۵ / ۷۳۷ هَ .
ق .
).
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن ابوبکر حلبی محدث بود و در ۷۰۵ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیزبن عبدالکریم لخمی قاضی .
متولد ۷۰۷ هَ .
ق .
به اسکندریه شاگرد ابن مخلوف بود و در ۷۷۴ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۱۹ – ۱۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالکریم بن عبدالسلام غماری مغربی (۶۱۷ / ۷۱۲ هَ .
ق .
).
محدث و ساکن قاهره بود.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۱۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن احمدبن عبدالجبار ، معروف به ابن حصینة.
از درباریان آل مرداس در حلب بود (۳۸۸ – ۴۵۷ هَ .
ق .
).
دیوان شعر دارد.
در معرةالنعمان متولد و در سروج درگذشته .
وفات وی را اسماعیل پاشا ۵۰۰ هَ .
ق .
نوشته است .
رجوع به هدیةالعارفین شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن احمد قرشی .
رجوع به حسن سرحی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن حسین مکی .
رجوع به حسن سمرقندی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن حمدان .
از امرای حمدانی برادر سیف الدوله ٔ حمدانی در آغاز قرن چهارم در دربار عباسی بود و به امارت موصل رسید و الراضی در ۳۲۷ هَ .
ق .
موصل ازو بگرفت و دوباره به او داد و از وی همه ساله باج میگرفت و از طرف متقی ﷲ نیز تثبیت شد و لقب ناصرالدوله گرفت .
(اخبار الراضی ص ۶۵ ، ۶۶ ، ۷۰ ، ۷۱ ، ۷۶ ، ۸۸ ، ۱۰۸ ، ۱۰۹ ، ۱۱۰ ، ۱۱۴ ، ۱۲۲ ، ۱۲۸ ، ۱۲۹ ، ۱۳۱ ، ۱۳۲ ، ۱۳۳ ، ۱۳۹ ، ۱۹۸ ، ۲۰۰ ، ۲۲۵ ، ۲۲۸ و ۲۸۴).
و در پیری خشونت گرفت پس پسرانش بریاست فضل اﷲ ملقب به غضنفر او را در ۳۵۶ هَ .
ق .
گرفته بدژ «اردمشت » زندان کردند و درآنجا در ۳۵۸ هَ .
ق .
درگذشت و جنازه اش را به موصل دفن کردند و حکومت وی ۳۲ سال بود.
(زرکلی چ ۱ ص ۲۲۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن سعیدبن اسماعیل .
رجوع به حسن عسکری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن عبداﷲبن سریل بن سعید.
رجوع به حسن عسکری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن علی تبریزی .
رجوع به حسن هشترودی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن محمد بخشی .
رجوع به حسن بخشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن محمدبن عمر.
رجوع به حسن تنوخی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن مرزبان .
رجوع به حسن سیرافی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ اردبیلی .
رجوع به حسن اردبیلی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ اصفهانی .
رجوع به حسن لکذه شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ برسوی .
رجوع به حسن هاتف شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن عبداﷲ خلوتی .
رجوع به حسن سیم کش شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ رومی .
رجوع به حسن وجیهی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ شافعی .
رجوع به حسن خوشابی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ عثمانی .
رجوع به حسن نیشابوری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ عثمانی مصری .
رجوع به حسن عفانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن عبداﷲ قاضی بغدادی .
رجوع به حسن بندینجی شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن عبداﷲ لارنده .
رجوع به حسن سزائی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ مامقانی .
رجوع به حسن مامقانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ.
رجوع به حسن یکشهری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالمجید حافظالدین اﷲبن محمدبن مستنصرباﷲ عبیدی فاطمی .
رجوع به حسن فاطمی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالمحسن معروف به ابن عذبة.
او راست : «بهجة اهل السنة» و «الروضة البهیة» که در ۱۱۷۲ هَ .
ق .
به پایان رسانیده است و «المطالع السعیدة» که در هدیةالعارفین (ج ۱ ص ۲۹۹) یاد شده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبدالواحدبن زکریا موصلی .
شاگرد ابن جماعه و ابن الشحنه .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عبود.
محدث بود و در ۷۰۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن عثمان بن حمادبن حسان .
رجوع به حسن زیادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عثمان بن عطیة.
رجوع به حسن وانسریشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عجلان بن رمیثه بن ابونمی شریف حسنی .
امیر مکه متولد به مکه (۷۷۵ هَ .
ق .
/ ۱۳۷۳ م .
).
و درگذشته در مصر (۸۲۹ هَ .
ق .
/ ۱۴۲۶ م .
).
از طرف امیر مصر در ۷۹۸ هَ .
ق .
حاکم مکه شد و در ۸۱۱ هَ .
ق .
نائب السلطنه ٔ حجاز شد و در ۸۲۸ هَ .
ق .
به مصر رفت و در آنجا درگذشت .
(اعلام زرکلی چ ۱ ص ۲۲۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عدنان بن جعفر.
در ۴۷ هَ .
ق .
نقیب الاشراف بود و در۷۶۹ یا ۷۷۰ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عدی بن ابوالبرکات .
رجوع به حسن تاج العارفین شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن عذبة.
رجوع به حسن عبدالمحسن شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عربشاه .
رجوع به حسن بن احمدبن ابراهیم شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن عضدالدولة.
رجوع به حسن مرسی شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عطار.
رجوع به حسن همدانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عطیه حناط کوفی .
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی .
رجوع به حسن عمانی و حسن اهوازی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن ابوبکربن یونس دمشقی قلانسی .
در ۶۲۹ هَ .
ق .
بزاد و نزد ابن روزبه و دیگران بیاموخت و در ۷۰۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن علی بن ابوحمزة سالم .
رجوع به حسن بطاینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن ابی طالب هاشمی قرشی .
امام دوم شیعه ٔ اثنا عشری است و پنجم خلفای راشدین از نظر سنیان و چهارمین از پنج تن آل عباست .
در مدینه بسال سوم هجرت از فاطمه (س ) دختر پیغمبر بزاد و بزرگترین فرزندان وی بود ، و پس از قتل پدرش علی (ع ) در ۴۰ هَ .
ق .
مردم عراق با وی بیعت کردند و برای ادامه ٔ جنگ پدر با معاویه به طرف شام حرکت کرد و در «مسکن » از نواحی انبار با لشکر معاویه روبرو شد ، پس با معاویه وارد مذاکره شد و چون معاویه شرایط وی را پذیرفت حسن در بیت المقدس از خلافت استعفا کرد و این سال (۴۱ هَ .
ق .
) را بدین سبب «عام الجماعة» خوانند.
پس حسن به مدینه گوشه نشینی گزید و همانجا در سال ۵۰ هَ .
ق .
درگذشت و یا مخفیانه با زهر کشته شد.
وی یازده پسر و یک دختر داشت وسیدان حسنی بدو منسوب هستند.
(تهذیب التهذیب ابن حجر ج ۲ ص ۲۹۵) (الاصابة ج ۲ ص ۱۱ قسم اول حرف حاء).
شرح احوال حسن (ع ) و مخصوصاً داستان صلح وی با معاویه را کتابهای جداگانه نگاشته اند.
شیعیان به حسن لقب شبر و به برادرش حسین بن علی لقب شبیر داده اند : من با تو نیم که شرم دارم از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
چه گوئی به محشر اگر پرسدت برآن عهد محکم شبر یا شبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به شبر شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمد.
رجوع به حسن فتال و حسن ماهانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمدبن العلاف .
رجوع به حسن نهروانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمدبن محمدبن خلف ضبی .
رجوع به حسن تنیسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمد حاینی .
رجوع به ماده ٔ بعد و حسن حاینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمد العاملی الحاینی .
فقیه ، محدث ، شاعر معتمدبزرگوار.
درگذشته ٔ ۱۱۳۵ هَ .
ق .
و صاحب مؤلفات در حدیث و تاریخ و نحو و جز آن باشد ، و از آن جمله است :حضینةالاخیار.
دیوان شعر او نزدیک به هفتادهزار بیت است .
و از شعر او قصیده ای است که سید محمدبن علی بن ابی الحسن موسوی را بدان رثا کند و از آن قصیده است : هوالحزن فابل الدار ما نظم الشعرا ادیب و ما ظرف الدجی رمق الشعری أنوح و ابکی لا افیق فتارة اهیم بهم وجداً و اخری بهم سکرا و انی لکا لخنساء قد طال نوحها و قد عدمت من دون امثالها صخرا فقل لغراب البین یفعل مایشا فمن بعد شیخی لااخاف له عذرا شریف له عین الکمال مریضة علاها دخان العین فهی به عبری و انسی من اسی الفؤاد لاجله مدید عذاب ما وجدت له قصرا.
وی شاگرد صاحب مدارک و صاحب معالم بود و از آنها درخواست اجازت کرد و بدو اجازت دادند.
(روضات ص ۵۲۹ ذیل ترجمه ٔ صاحب مدارک ) (ذریعه ج ۷ ص ۲۵ و ج ۲ ص ۲۲۱) (امل الامل ) (هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۹۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمد فارسی .
رجوع به حسن فارسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن احمد فتال نیشابوری .
رجوع به حسن فتال شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن اسحاق بن عباس طوسی .
رجوع به نظام الملک وزیر شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن اسماعیل واسطی .
در بغداد به سال ۶۵۴ هَ .
ق .
متولد و در ۶۹۱ هَ .
ق .
در مصر قرائت کرد و در شعبان ۷۴۱ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن اسماعیل قونوی .
در ۷۲۱ هَ .
ق .
در قاهره بزاد و بر ابن الشحنه قرائت کرد و متولی مشیخه ٔ سعیدالسعداء شد و در قاهره در ۷۷۶ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۰-۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن امراﷲ.
رجوع به حسن چلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن جابر صنعانی .
رجوع به حسن هبل شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن عاملی .
رجوع به حسن حاینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن جبرئیل صاغرجی دهقان .
ازاصحاب رای بود.
سمعانی گوید: لیکن اهلیت حدیث نداشت .
از جدش روایت کرده است .
(الانساب سمعانی ص ۳۴۷ ب ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن حسینی .
معاصر کفعمی در سده ٔ نهم بود.
او راست : ارجوزة در ارث .
(ذریعه ج ۱ ص ۴۵۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن بن زهرة حلبی .
نقیب الاشراف حلب و متوفی به هفتادواند سالگی در ۷۱۱ هَ .
ق .
او برادر حمزه ٔ حلبی است .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن بن عبدالملک قمی .
رجوع به حسن قمی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن بن علی بن عمرالاطروش .
رجوع به حسن اطروش شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن بن علی عباسی ، معروف به ابن البنا حلبی .
شاعر است و در ۷۶۵ هَ .
ق .
درگذشت .
شعر او در دررالکامنة (ج ۱ صص ۲۱-۲۲) آمده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن بن علی بن عمار.
او راست : «جزء فی فضائل علی ».
(ذریعه ج ۵ ص ۱۰۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن بن علی بن شدقم .
رجوع به حسن بن علی بن شدقم شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسن بن عبدالملک .
رجوع به حسن قمی شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسین بن شدقم مدنی حسینی .
درگذشته ٔ ۱۰۴۶ هَ .
ق .
او راست : زهرالریاض و زلال الحیاض .
(ذریعه ج ۱۲ و ج ۹ ص ۲۳۰ ، از سلافةالعصر ص ۲۵۰ – ۲۵۳) (فهرست دانشگاه ج ۲ ص ۵۳۱) (هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۹۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسین فارسی .
او راست : حاشیه بر تذکرة النصریة طوسی .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن حسین بن شعبه حرانی حلبی .
معاصر شیخ صدوق (متوفی ۳۸۱ هَ .
ق .
) و استاد شیخ مفید (متوفی ۴۱۳ هَ .
ق .
).
او راست : «تحف العقول فیماجاء من الحکم و المواعظ عن آل الرسول » که در ۱۳۰۳ هَ.
ق .
در ایران با منتخب کشف المحجه ٔ ابن طاوس چاپ شده و سپس در ۱۳۸۰ هَ .
ق .
مجدداً در تهران طبع شده است .
رجوع به حرانی و ذریعه ج ۳ ص ۴۰۰ و ج ۴ ص ۴۳۱ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن علی بن حمدبن حمید غزی زغاری .
متولد ۷۰۶ هَ .
ق .
او راست : دیوان شعر و «قریض القرین » و در آن به جنگ «نوابغ و روائع» تألیف ابن شهید رفته است .
مدتی دردیوان دمشق کار کرد و معارضاتی با ابن نباته دارد ودر رجب ۷۵۳ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن داود.
رجوع به حسن حلی و حسن یمنی و حسن مؤیدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن سالم ابوحمزة کوفی .
رجوع به حسن بطاینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن سبرة.
محدث است .
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن سرور نشاوی بن خطیب الحدیثه .
متولد ۷۳۶ هَ .
ق .
فقیه زاهد بود و در رمضان ۸۰۰ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن سلیمان صرخدی خطیب .
در رجب ۷۰۱ هَ .
ق .
در قاهره درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن سنجر مسکنی مدنی ، وزیر طفیل بن منصور ، امیر مدینه بود ودر ۷۴۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۲۴-۲۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن شبیب معمری .
رجوع به حسن معمری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن شجاع ضریر ، شاگرد ابن فارس .
در ربیعالاول ۶۳۶ هَ .
ق .
متولد و در شوال ۷۰۹ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن عبدالرحمان .
رجوع به حسن یازوری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن عبدالعزیز.
رجوع به حسن مرغینانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن عبدالکریم .
رجوع به حسن فتال شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن عبداﷲ.
رجوع به حسن علیاری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن عمر.
رجوع به حسن مراکشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن علی بن عمر اسناوی ، شاگرد شیخ بهاءالدین قفطی .
در ۷۱۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن عمران حمیدی .
رجوع به حسن یمینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن فضال کوفی شیعی ، مکنی به ابومحمد.
درگذشته ٔ ۲۲۴ هَ .
ق .
او راست : «الرد علی المغالبة» و «الابتداء و المبتدا» و «البشارات » و «الرجال » و «الزیادات » و «الشواهد من القرآن » و «الصلاة» و «الملاحم » و«الناسخ و المنسوخ فی القرآن ».
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۶۷) (رجال نجاشی و رجال مامقانی ) (ذریعه ج ۳ ص ۳۲۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن قاضی رشید ابراهیم .
رجوع به حسن اسوانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن لطف اﷲ بخاری .
رجوع به حسن قنوجی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد.
رجوع به حسن وخشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن علی بن محمدبن ابراهیم .
رجوع به حسن قطان شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن باری کاتب (۳۸۲ هَ .
ق .
).
او راست : «حدیث ذات القلاقل ».
(ذریعه ج ۶ ص ۳۷۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن جعفر.
رجوع به حسن صباح شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن عدنان حمدانی .
محدث دمشقی ، شاگرد ابن النصیص .
او راست : تخمیس لامیة العجم .
و درذیحجه ٔ ۷۳۴ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن موسی .
رجوع به حسن عساکری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن علی طبری .
رجوع به حسن طبری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن العماد الکاتب محمدبن محمدبن حامد اصفهانی الاصل .
در ذیحجه ٔ ۶۵۳ هَ .
ق .
متولد شده و از ابن الخرستانی و جز او حدیث شنید و مدتی در مکه میزیست ودر ۷۲۷ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۲۶-۲۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدبن مسلم عوفی صالحی کتانی .
مؤذن جامع مظفری .
در ۷۱۴ هَ .
ق .
متولد شد و نزد دشتی و ابراهیم شیرازی علم آموخت و در محرم ۷۸۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد ابیوردی .
رجوع به حسن ابیوردی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمدباقر اصفهانی .
رجوع به حسن واعظ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد بطیحش .
رجوع به حسن عکی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد بغدادی دمشقی حنبلی .
صوفی در بغداد۶۶۷ هَ .
ق .
متولد و در ۷۵۱ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد بغدادی .
رجوع به حسن دقاق شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد حذاء شیعی .
رجوع به حسن عمانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد طائی .
رجوع به حسن مرسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن علی بن محمد عوض .
رجوع به حسن بدری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمد مکینی .
رجوع به حسن جوهری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن محمود ایوبی .
برادر بزرگ ملک مؤید اسماعیل بود ولیکن ناصر اسماعیل را مقدم داشت و حسن املاک بسیار داشت و در ۷۲۶ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن مسعود تکریتی ، ملقب به نظام .
ابن رافع او را حسین نامیده .
در ۷۲۷ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن مسعود حمصی .
مدرس صارمیه و مستوفی اوقاف بود ودر ۷۷۱ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۲۸-۲۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن منصور الفوی الاصل المکی ، مکنی به ابوالمعالی .
درگذشته در مصر به سال ۱۱۷۶ هَ .
ق .
او راست : الحجج الظاهرة فی تاریخ مصر و القاهرة و هشت کتاب دیگر که در هدیةالعارفین (ج ۱ ص ۲۹۹) یاد شده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن نصربن عقیل .
رجوع به حسن عبدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن نجم سعدی .
رجوع به حسن قفطانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی بن یوسف .
رجوع به حسن حصکفی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی اسکندانی .
رجوع به حسن اسکندانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی اسود.
رجوع به حسن پاشا شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی اشتیبی .
رجوع به حسن عدلی و حسن طالبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی اسوانی برادر نجم الدین حسین بدال .
مجاور مدینه و امام مسجد بود و در ۷۲۴ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۲۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی الاصغربن علی السجاد.
رجوع به حسن افطس و افطس شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی خلیلی .
رجوع به حسن قوی در شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی حرمازی ابوعلی .
از موالی و بستگان بنی هاشم و از آل سلیمان بن علی بن عبداﷲبن عباس است و از آن روی وی را به حرماز نسبت دادند که روزگاری در بصره میان بنی حرماز منزل داشت و حرماز لقب است و نام پدر این قبیله حارث بن مالک بن عمروبن تمیم بن مر است .
حسن صاحب ترجمه در بادیه پرورش یافته بود آنگاه به بصره آمد و در آنجا بماند.
مبرد گوید توزی و حرمازی و حرمی از ابی عبیده و ابی زید سعیدبن اوس انصاری و اصمعی علم فرا گرفتند و این سه از بزرگان اصحاب آنها بودند و ابراهیم زیادی و مازنی و ریاشی در سن از آنها کوچکتر بودند.
ابوالطیب لغوی صاحب کتاب مراتب النحویین گفت حرمازی در کنف عمروبن مسعدة میزیست و چون عمرو به شام رفت ، حرمازی گفت : اقام بارض الشام فاختل جانبی و مطلبه بالشام غیر قریب ولاسیما من مفلس حلف نقرس اما نقرس فی مفلس بعجیب .
و ابوالعینا حکایت کرد که : حرمازی رنجور شد و دوستی داشت از بنی هاشم ، عیادت او نکرد ، پس حرمازی بوی نوشت : متی تشفیک واجبة الحقوق اذا کان اللقاء علی الطریق اذا ما لم یکن الاّسلام فما یرجوالصدیق من الصدیق مرضت و لم تعدنی عمر شهر و لیس کذاک فعل اخ شقیق .
و به محمدبن عبداﷲ عتبی چنین نوشت : بنفسی انت قد جاء ک ما عندی من کتابک فلا تبعد من الافضا ل ِ مانرجوه من قربک فمازلت اخا جودِ وافضال ِ علی صحبک و سل قلبک عمالَ.
.
َک فی قلبی من حبک فقد اخبرنی القلب بما قد حل فی قلبک فها انی لک الراضی و ها انی لراض بک .
یکی از هاشمیان وی را وعده داد و تأخیر کرد پس سوی او نوشت : رایت الناس قد صدقوا و مانوا و وعدک کله خلف و مین وعدت فما وفیت لنا بوعد و موعود الکریم علیه دین الا یا لیتنی استبقیت وجهی فان بقاء وجه الحرزین .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی سنجری .
رجوع به حسن دهلوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی صقلی .
رجوع به حسن کلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی طبری .
رجوع به عماد طبری و ذریعه ج ۱ ص ۱۴ و ۳۹۲ و ج ۳ ص ۴۰۵ و ج ۴ ص ۴۳۷ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی قاینی .
رجوع به حسن قاینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن علی قراچه داغی .
رجوع به حسن گوهری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی قمی .
رجوع به حسن حجال شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی مصری .
رجوع به حسن کفراوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی مکی حسنی .
رجوع به حسن عجیمی شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن علی مولوی .
رجوع به حسن نظمی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی وشاء.
رجوع به حسن وشاء شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن علی یزدی کثنوی .
رجوع به حسن کثنوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عماربن ابوالحسن .
رجوع به حسن امین الدوله شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن عماربن یوسف .
رجوع به حسن شرنبلالی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عمربن حسن دمشقی حلبی .
پدرش محتسب حلب بود و در ۷۱۰ هَ .
ق .
متولد شد.
او راست : «درةالاسلاک فی دولةالاتراک » ودر ۷۷۹ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۲۹-۳۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عمربن حمودبن محسن بعلبکی .
راوی و محدث است و در ۷۴۳ هَ .
ق .
درگذشته .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن عمربن عیسی بن خلیل .
ساکن جیزه ٔ مصر.
در دمشق در ۶۳۰ هَ .
ق .
متولد شد و در همانجا ۷۲۰ هَ .
ق .
درگذشت .
و مدتی در جیزه ٔ مصر دکان وراقی داشت و حدیث میکرد.
(دررالکامنة ج ۲ صص ۳۱-۳۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن غالی ازهری .
رجوع به حسن جداوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن غُفَیر.
محدث است .
(منتهی الارب ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن غیاث الدین تربتی .
رجوع به حسن اختیارالدین شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن فتح بن حمزه .
رجوع به حسن همدانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن فتح اﷲ شاعر.
او راست : «خمسه » یا پنج گنج .
(ذریعه ج ۷ ص ۲۵۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن فرات .
جد ابوالحسن بن الفرات است .
رجوع به ابن فرات ابوالحسن و تجارب الامم ج ۲ ص ۱۹۷ و ۲۴۹ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن فضال کوفی .
رجوع به حسن بن علی بن فضال کوفی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن فضل بن مأمون عباسی .
داستان او و برادرش حسین بن فضل با ابن الرائق حاکم بغداد را صولی در اوراق ص ۱۲۱ آورده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن فقیه .
او راست : اسامی امیرالمؤمنین .
(ذریعه ج ۲ ص ۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن فیروزان .
وی عم ماکان بن کاکی بود و چون ماکان کشته شد وشمگیر او را به اطاعت دعوت کرد و او در ساری بودو دعوت را نپذیرفت و به خراسان رفت و با لشکر ابوعلی صاحب خراسان ، وشمگیر را محاصره کرد و ابوعلی با وشمگیر صلح کرد و حسن که ناراضی بود ، متمرد شد و بر گرگان مسلط گردید.
(ابن اثیر وقایع سال ۳۳۰ هَ .
ق .
)
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قاسم بن جعفربن دحیه مکنی به ابوعلی دمشقی ساکن مصر بود و در آنجا به سال ۳۲۷ هَ .
ق .
در هشتادسالگی درگذشت .
(حسن المحاضرة ص ۲۵۴ ج ۱) (هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۶۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قاسم بن عبداﷲبن علی مرادی مغربی مصری مالکی نحوی لغوی ، معروف به ابن ام قاسم بود.
در ۷۴۹ هَ .
ق .
درگذشت .
او راست : «جنی الدنی فی حروف المعانی » و جزآن .
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۸۶) (دررالکامنة ج ۲ ص ۳۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قاسم بن علی بن محمد.
رجوع به حسن واسطی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قاسم بن محمدبن علی .
از پادشاهان یمن است که ترکان را از آنجا براند و با دوبرادر خود محمد و اسماعیل حکومت یمن میکرد و شهر رضوان او بساخت و پانزده سال حکم راند و در ۱۰۴۸ هَ .
ق .
درگذشت .
(زرکلی چ ۱ ص ۲۳۷) (از خلاصةالاثر ج ۲ ص ۳۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قاسم داعی علوی .
حاکم ری بود و به کمک ماکان بن کاکی بر قزوین و اطراف آن مسلط شد و بطرف طبرستان رفت و با اسفاربن شیرویه جنگید و مغلوب شد و در ۳۱۶ هَ .
ق .
کشته گردید و اسفار بر ری مسلط شد.
(تاریخ کامل ابن اثیر وقایع سال ۳۱۶ هَ .
ق .
) (زرکلی چ ۱ ص ۲۳۶).
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن قاسم طبری .
رجوع به حسن طبری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قاسم کنون الادریسی .
رجوع به حسن ادریسی شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن قتادةبن ادریس علوی حسنی ، حاکم مکه .
در ۶۱۸ هَ .
ق .
بجای پدر نشست و برادر خویش در جنگ بکشت ، پس ملک مسعود فرمانروای مصر او را شکست داد پس حسن به بغداد گریخت و در آنجا به سال ۶۲۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(زرکلی چ ۱ ۲۳۷) (از دائرة المعارف بستانی ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قحطبه ٔ طائی .
از سرداران معروف آغاز حکومت عباسی بود.
در ۹۷ هَ .
ق .
متولد و در ۱۳۶ هَ .
ق .
از طرف منصور به حکومت ارمنستان منصوب شد و در ۱۴۰ هَ .
ق .
او را با ۷۰ هزار سوار به ملطیه فرستاد و جنگ تابستانی سال ۱۶۲ هَ.
ق .
را او اداره کرد و به داخل روم رفت و رومیان لقب «تنین » به وی دادند.
او در بغداد در ۱۸۱ هَ .
ق .
درگذشت .
(زرکلی چ ۱ ص ۲۳۸).
و رجوع به حسن حلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قنبرعلی زنجانی (۱۲۵۶ – ۱۳۴۰ هَ .
ق .
) ابن محمدحسن .
او راست : «تبیان البیان ».
(ذریعه ج ۳ ص ۳۳۲).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن قوام بغدادی .
رجوع به حسن مذهب شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن کمال الدین حسین استرآبادی .
رجوع به حسن استرآبادی شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن کوسج عمر.
رجوع به حسن برسوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محبوب الزراد (السراد) کوفی .
امامی شیعی مکنی به ابوعلی درگذشته ٔ ۲۲۴ هَ .
ق .
او راست : «احادیث الجن و الانس » ، «اخص الاعمال » ، «تعبیر الرؤیا» ، «تفسیر القرآن » ، «جداول الحکمة» ، «طبقات الرجال » ، «علل الاحادیث » ، «فضائل الاعمال » ، «فضائل القرآن » ، «الاحتجاج » ، «الارضین » ، «الازاهیر» ، «الاسباب » ، «الاشکال » ، «والافانین » ، «الانبیاء» ، «الاوامر» ، «البزائر» ، «البلدان » ، «التاریخ » ، «التحذیر» ، «التخویف » ، «الترهیب » ، «الجمل » ، «الحدود» ، «الحیرة و الصفوة» ، «الحیوان و الاجناس » ، «الدیات » ، «الروایة» ، «الریاضة» ، «السماء» ، «صوم الایام » ، «الطلاق » ، «الفتق » ، «الفرائض » ، «الفروق » ، «القرائن » ، «الکعبة» ، «اللطائف » ، «المآثر» ، «ماخاطب اﷲ به خلقه » ، «المحاسن » ، «المحبوبات » ، «المزاج » ، «المشیخة» ، «المصالح » ، «معانی الحدیث و التحریف » ، «المکروهات » ، «النکاح » و «النوادر» در هزار برگ .
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۶۶) (ذریعه برای اسامی کتب او).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابی بکر سکاکینی .
پدرش فاضل و شیعی بی غلو بود و خودش در رفض غلو کردو قاضی شرف الدین او را به جرم سب شیخین تکفیر کرد وبه حکم این قاضی در سوق الخیل گردن حسن را زدند (۱۱ جمادی اول سال ۷۴۴ هَ .
ق .
).
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابوعقامةبن حسن بن محمد تغلبی مؤتمن الدین ، مکنی به ابومحمد یمنی .
درگذشته ٔ ۴۸۳ هَ .
ق .
او راست :«جواهر الاخبار» و جز آن .
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۷۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابراهیم .
رجوع به حسن بغدادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابراهیم بن احمد.
رجوع به حسن یونارقی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن نجا.
رجوع به حسن اربلی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن یحیی .
رجوع به حسن زیدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن اسماعیل بن حسین طبری .
رجوع به حسن طبری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن اسماعیل بن محمدبن اشناس بزاز.
از روات صحیفه ٔ سجادیه است .
او راست : «الاعتقادات ».
(ذریعه ج ۲ ص ۲۲۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن اسماعیل بن اسماعیل بن جوسلین بعلبکی .
متولی جامع.
متولد ۶۶۲ هَ .
ق .
و درگذشته ٔ ۷۴۴ هَ .
ق .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۳).
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن اسماعیل بن منصور.
اصلش شیرازی و ساکن دمشق و محدث بود.
در ۶۶۴ هَ .
ق .
متولد و در ۷۴۷ هَ .
ق .
درگذشت .
وی میعادی (مدرس ) در جامع بساخت و کتبی بر آن وقف کرد.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ایوب .
رجوع به حسن شریف نسابه شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن جعفر تمیمی ، معروف به ابن النجار.
او راست : تاریخ الکوفة.
(ذریعه ج ۳ ص ۲۸۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن جعفربن عبدالکریم بن ابی سعدبن الطرح شیبانی .
متولد ۶۵۵ هَ .
ق .
برادرش فخرالدین مظفر نزد تاتارها مقرب بود.
و او در نحو و نجوم و حساب ماهر بود واو نخستین کس از این خاندان بود که تشیع پذیرفت .
و در محرم ۷۲۰ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن زهره حلبی .
نقیب الاشراف به حلب ، امیر طبل خانه و عزل شد و در۷۶۶ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن .
رجوع به حسن نقشبندی و حسن حلیمی و حسن صاغانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن بزرگ امید.
رجوع به حسن نومسلمان شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن حمدون .
رجوع به حسن کاتب شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن علی بغدادی .
رجوع به حسن خلال شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن علی .
رجوع به حسن صغانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن محمدبن محمدبن بزرگ امید.
رجوع به حسن نومسلمان و غزالی نامه حاشیه ٔ ص ۳۷ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن مروان الموثق .
در ۶۰۷ هَ .
ق .
درگذشت .
او راست :«الفائق فی علم الوثائق ».
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۸۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن ازمیری .
رجوع به حسن ازمیری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن شیبانی .
رجوع به حسن قمی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن طوسی .
وی پسر شیخ الطائفه ٔ طوسی صاحب تهذیب و استبصار میباشد.
و کنیت او ابوعلی و تا ۵۱۵ هَ .
ق .
زندگی میکرده است .
قسمتهائی از کتاب «بشارة المصطفی » که به نام «امالی ابن الشیخ » نیز معروف است ، از املای وی بوده که از ۵۰۹ هَ .
ق .
به بعد در نجف القا کرده است .
و ابن طاوس وی را «الخال » نامیده و دائی خویش شمرده است .
و نیز او راست : «الانوار».
(ذریعه ج ۲ ص ۳۰۹ و ۴۱۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسین بن حسن مصری خلیلی .
محدث است و در محرم ۷۲۰ هَ .
ق .
درگذشته .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۵).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسین قمی اعرج .
رجوع به حسن نیشابوری و نظام اعرج شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن سلیمان بن حمزه .
در ۷۱۰ هَ .
ق .
متولد شد و در ۷۷۰ هَ.
ق .
درگذشت .
محدث است .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۳۵-۳۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن سماعةبن مهران کوفی .
شیعی واقفی مذهب ، درگذشته ٔ ۲۶۳ هَ .
ق .
او راست : کتاب «البشارات » ، «الحیض » ، «الدلائل » ، «الزهد» ، «السهو» ، «الشراء والبیع» ، «الصلاة» ، «الصیام » ، «الطلاق » ، «الطهور» ، «العبادات » ، «الغیبة» ، «الفرائض » ، «القبلة» ، «المواقیت » و «النکاح ».
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۶۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن شرفشاه .
رجوع به حسن استرآبادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن صالح بن محمدبن محمد.
خوش خط بود و از یونس دبوسی در قاهره علم آموخت و در ۷۷۲ هَ .
ق .
درگذشت .
او راست : معجم الشیوخ که شیوخ مصر و شام از زن و مردرا در آن یاد کرده است .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۳۶-۳۷).
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن محمدبن صباح .
رجوع به حسن زعفرانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبدالرحمان .
رجوع به حسن عکبری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبدالرحمان بن علی اربلی .
متولد در ۶۵۸ هَ .
ق .
شاگرد ابن عبدالدائم بود ، و برزالی و ابن سیدالناس و ابن رافع از وی روایت دارند.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲ دمشقی .
رجوع به حسن طیبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن برهان الدین ، مکنی به ابومحمد بغدادی لغوی .
درگذشته ٔ ۴۴۷ هَ .
ق .
او راست : «دیوان العرب » در لغت در ده جلد.
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۷۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن حمدون .
رجوع به حسن کاتب شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن خلف .
رجوع به حسن دهستانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بابا رسول .
رجوع به حسن برزنجی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن حلبی .
رجوع به حسن عراقی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن زهره حسنی .
نقیب الاشراف حلب و ناظر بیمارستان بود.
و در محرم ۷۳۲ هَ .
ق .
ناگهان کشته شد.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی حلی .
رجوع به حسن مهلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی واعظ.
رجوع به حسن نیشابوری شود.
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عماربن متوج بن حریز (۶۴۴ – ۷۲۵ هَ .
ق .
).
قاضی زبدانی و کرک نوح بود.
و فرزندش مفتی جمال الدین معروف است .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۳۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عمروک قرشی .
رجوع به حسن بکری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن فضل بن یعقوب بن سعید.
از امام هشتم شیعه ، رضا (ع ) روایت دارد.
او راست : کتاب الحدیث .
(ذریعه ج ۶ ص ۳۲۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدشاه بن علاءالدین علی .
رجوع به حسن چلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدصالح کبه .
رجوع به حسن کبه شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدعلی .
رجوع به حسن یزدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدعلی بن حسین .
رجوع به حسن کجائی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) (محمد.
.
.
) ابن محمدعلی استرآبادی .
رجوع به حسن استرآبادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد قاضی زاده باطومی .
رجوع به حسن توفیقی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد قاینی .
رجوع به حسن قاینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد سنجری .
رجوع به حسن علامی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حنفیه بن علی بن ابی طالب .
تابعی است و نخستین کس است که از ارجاء سخن گفته و مرجئة از وی گرفته اند و در سال ۱۰۰ هَ .
ق .
درگذشت .
(زرکلی چ ۱ ص ۲۳۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) محمد حسینی .
رجوع به حسن غزنوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ](اِخ ) ابن محمد حلال .
رجوع به حسن حلوانی حلال شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدحسین نائنی .
رجوع به حسن نیستانکی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدحافظ.
رجوع به حسن حلوانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدجعفر استرآبادی .
رجوع به حسن شریعتمدار شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد بشتاکی بدرالدین ابومحمد حنفی .
مفتی در دارالعدل حلب بود و در ۷۷۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدباقربن عبدالمطلب .
رجوع به حسن عریضی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدباقر.
رجوع به حسن مدرس شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن محمد اصفهانی .
رجوع به حسن تاجا شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن یحیی بن حسن بن جعفربن عبیدﷲ حسینی ، مکنی به ابومحمد بغدادی معروف به ابن اخی طاهر.
از سادات شیعه ٔ امامی است که در ۳۵۸ هَ .
ق .
درگذشته است .
او راست : «الغیبة» و «المثالب ».
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۷۰) (ذریعه ج ۲ ص ۲۸۵ و ج ۴ ص ۵۰۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن یحیی بن علیم .
رجوع به حسن بطلیموسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن هارون .
رجوع به حسن مهلبی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن منزول مکنی به ابوعلی مازنی .
او راست : تحفةالملوک که در ۱۱۵۵ هَ .
ق .
نگاشته وخود آن را شرح کرده است .
(هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۹۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن هبةاﷲ ، معروف به قطنبه ، شاعر هزال و هجاء بود.
صاحب دررالکامنة (ج ۲ ص ۴۳) داستانها از وی آرد.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن مفرج بن حماد.
رجوع به حسن قبشی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن محمدبن فتیان دمشقی .
دیوان انشاء طرابلس داشت .
و سپس کاتب سر در آنجا گردید و در ۷۲۰ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن محمدبن علی بغدادی .
غوری الاصل و متولد بغداد بود و متولی حسبه و سپس قاضی حنفیان شد.
و پس از ۷۳۸ مدتی قضاء مصر داشت و از آنجا به سبب بدخلقی اخراج شده به دمشق آمد و از آنجا به بغداد شده و به دمشق بازگشت و سپس به بغداد شد و تدریس مشهد ابوحنیفه را عهده دار گشت .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن محمدبن ابی بکر.
به بغداد و دمشق رفته و در ۷۴۱ هَ .
ق .
به حج رفت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن محمدبن عبدالرحمان سخاوی قرشی در ۶۶۶ هَ .
ق .
متولد شد.
شاگرد زین الدین ابن الرعاد و قاضی سخا بود.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن (۶۵۸ – ۷۳۳ هَ .
ق .
).
در کرک متولد و در مصر علم آموخت .
در کتب فارابی و ابن سینا متخصص بود و در دیوان انشاء دمشق کار میکرد.
(دررالکامنة ج ۲ صص ۴۰-۴۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن محمدبن حسن صفوری .
رجوع به حسن بورینی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن قلاوون صالحی ملک ناصربن ناصر (۷۳۵ – ۷۶۲ هَ .
ق .
).
نامش قماری بود و چون به تخت نشست خود را حسن نامید.
پس از برادرش مظفر در رمضان ۷۴۸ هَ .
ق .
به تخت نشست و در ۷۵۲ هَ .
ق .
معزول شد و سپس در ۷۵۵ هَ .
ق .
دوباره روی کار آمد ومدرسه ٔ رمیله را بساخت و ناتمام بود که در ۷۶۲ هَ .
ق .
به دست یلبغا کشته شد و پسر برادرش ، محمد منصور ، پسر مظفر به جایش نشست .
(دررالکامنة ج ۲ صص ۳۹-۴۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد قرطبی صفدی .
پدرش خطیب صفد بود و پسر ، نائب پدر میشد.
شافعی اشعری و شاعر و خوش نویس بود و در رمضان ۷۲۳ هَ .
ق .
درگذشت .
شعر او در دررالکامنة (ج ۲ صص ۴۴-۴۵) آمده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن موسی کرد.
رجوع به حسن بانی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن موسی نصبی .
درگذشته ٔ ۲۵۰ هَ .
ق .
در دربار متوکل عباسی بود و کتاب «الاغانی علی حروف المعجم » را برای او تألیف کرد: و نیز از اوست .
«مجردات المغنین ».
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۶۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن موسی نوبختی .
رجوع به حسن نوبختی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن مهران .
رجوع به حسن محمدبن سماعةبن مهران شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن میمون اخباری .
رجوع به حسن بصری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن ناصر علوی .
رجوع به حسن غزنوی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن نبهان بن تنوخی ، مکنی به ابوعلی کاتب .
متولد ۶۴۶ هَ .
ق .
در کرک وجد او قاضی مصر بود و خود به شهادت می پرداخت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن نجار نمیمی .
رجوع به حسن بن محمدبن جعفر شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن نصربن حسین بن جبرئیل انصاری ، محتسب قاهرة.
در جمادی دوم ۷۰۹ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۷).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن نوح بن یوسف بن محمدبن آدم هندی بهروچی .
درگذشته ٔ ۱۱ ذی قعده ٔ ۹۳۹ هَ .
ق .
او راست : «امامة امیرالمؤمنین ».
(ذریعه ج ۲ ص ۳۳۹).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن نوح .
رجوع به حسن قمری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن نورالدین حسینی شفتی .
شاگرد حسین بن عبدالصمد ، پدر شیخ بهایی و معاصر شیخ محمود لاهیجی ، شاگرد شهید دوم بود.
از وی اجازه ای برای حسین بن روح اﷲ صدرجهان طبسی به دست است .
(ذریعه ج ۱ ص ۱۷۳).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدکاظم اصفهانی .
رجوع به حسن ورنوسفادرانی شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن محمد مصری .
رجوع به حسن عطار شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن محمد میکال .
رجوع به حسنک میکال شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد نظامی .
رجوع به نظامی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد نهاوندی .
رجوع به حسن نهاوندی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمد واعظ شیعی .
رجوع به حسن دیلمی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمدولی .
رجوع به حسن ارومی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمود عدنی .
شاعر است .
احوال و شعر او در دررالکامنة (ج ۲ ص ۴۵) آمده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن محمود مقدسی .
رجوع به حسن لدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن مرتضی بن احمد.
رجوع به حسن یزدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن مرتضی کاظمی .
رجوع به حسن اسدی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن مسعود مغربی ابوالوفاء.
رجوع به حسن یوسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن مسلم مسلمی مصری .
از مجاهدان ضد فرنگ در مغرب بود و برای او و پدرش کرامات نقل کنند و در ۷۶۴ هَ .
ق .
درگذشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن مصطفی بغدادی .
رجوع به نقشبندی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن مطهربن محمد یمنی .
رجوع به حسن جرموزی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن مظفر نیشابوری .
رجوع به حسن نیشابوری شود.
حسن .
[ ح َس َ ] (اِخ ) ابن معروف .
رجوع به حسن کورک زاده شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن ممش مناستری .
رجوع به حسن فؤاد شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن منزول .
رجوع به حسن بن محمدبن منزول شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن منصوربن محمودبن عبدالعزیز اوزجندی .
رجوع به حسن قاضیخان شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن منصوربن محمدمبارک شواق اسنائی (۶۳۲ – ۷۰۶ هَ .
ق .
).
به تهمت شیعیگری محاکمه شد و توبه کرد و تبری جست و به قاهره آمد و به محضر لاچین رسید.
او میگفت : شیخین را قبول دارم لیکن علی را مقدم میدارم .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۶).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن موسی بن سالم حناط کوفی .
از امام صادق روایت دارد.
او راست : کتاب الاصل .
(ذریعه ج ۲ ص ۱۴۶ بنقل از فهرست شیخ طوسی ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن موسی بغدادی .
رجوع به حسن بغدادی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن موسی الخشاب محدث است .
او راست :کتاب الانبیاء و جز آن .
(ذریعه ج ۲ ص ۳۵۵ و ج ۶ ص ۲۵۰).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن واقد.
برادر عبداﷲبن واقد.
وی را تفسیری است بر قرآن .
(ذریعه ج ۴ ص ۲۷۱ بنقل از ابن الندیم ).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن وفادار قمی .
امام در لغت و استاد شیخ منتخب الدین بن بابویه قمی است .
وی او را در فهرست خویش معرفی کرده است .
(ذریعه ج ۲ ص ۲۳۴).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن وکیع.
رجوع به حسن تنیسی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن وهب بن سعیدبن عمروبن حصین کاتب بغداد.
معروف به ابن وهب ، عهده دار دیوان رسائل معتمد عباسی بودو در ۲۸۰ هَ .
ق .
درگذشت .
او راست : «دیوان الرسائل ».
(هدیة العارفین ج ۱ ص ۲۶۸) (الاعلام زرکلی چ ۱ ص ۲۴۱).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن وهب بن محمدبن علی .
رجوع به حسن دمشقی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن هارون .
یکی از کتّاب خلفای عباسی در دوره ٔ آل بویه .
رجوع به الاوراق صولی ، ص ۲۵۷ و فهرست تجارب الامم شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن هانی بن عبدالاول بن صباح حکمی بغدادی درگذشته ٔ ۱۹۶ هَ .
ق .
رجوع به ابونواس و هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۶۵ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن محفوظ حصری .
رجوع به حسن ربعی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن عبدالسید ادفوی دشناوی .
به قاهره آمد و موسیقی را نیکو میدانست .
و در پایان عمر زاهد گردید.
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن هبةاﷲ شیعی .
رجوع به حسن یمنی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ )ابن هندو.
حاکم سنجار و موصل بود.
و صاحب ماردین به سال ۷۵۴ هَ .
ق .
او را کشت .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یحیی بن عبدالخالق اسکندری شرف الدین ابوعلی غزولی .
محدث است .
و ابن رافع در معجم گوید: از وی اجازه دارم .
(دررالکامنة ج ۲ ص ۴۸).
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یحیی بن علی بن حمود.
رجوع به حسن حمودی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یسار.
رجوع به حسن بصری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یوسف بن مطهر ، معروف به علامه ٔ حلی .
رجوع به حلی و علامه حلی شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یوسف بن محمد دجیلی بغدادی حنبلی (۶۶۳ – ۷۳۲ هَ .
ق .
).
در کودکی قرآن را حفظ کرد و در دمشق برمزی تلمذ کرد.
(دررالکامنة ج ۲ صص ۴۸-۴۹).
حسن .
[ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یوسف معروف به ابن عشرة.
رجوع به ابن العشرة و ذریعه ص ۲۲۱ و ۲۴۶ و روضات الجنات شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یوسف بن عمر.
رجوع به حسن رسولی شود.
حسن .
[ ح َ س َ] (اِخ ) ابن یوسف عباسی .
رجوع به حسن مستضی ٔ شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) ابن یوسف یکشهری .
رجوع به حسن یکشهری شود.
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) حسن الملاحة الفوی الحنفی .
او راست : «نتیجةالفرضیین فی تعیین فرائض الوارثین ».
که با جدولها و چ سنگی در ۱۳۲۱ هَ .
ق .
منتشر شده است .
حسن .
[ ح َ س َ ] (اِخ ) قاسم (افندی ).
او راست : تاریخ ملوک فرنسا ، که پادشاهان فرانسه را تا لوئی فیلیپ یاد کرده است ، چ بولاق بی تاریخ .<

اسم غلام حسن در فرهنگ لغت معین

حسن
(حَ سَ) [ ع . ] (ص .) نیکو ، جمیل . ج . حِسان .
حسن
(حُ) [ ع . ] (اِمص .) زیبایی ، نیکویی ، خوبی .

اسم غلام حسن در فرهنگ عمید

حسن
۱. خوب؛ نیکو. ۲. (فقه) ویژگی حدیثی با سند معتبر.
حسن
۱. خوبی؛ نیکویی: حسن نیت. ۲. (اسم) ویژگی مثبت؛ امتیاز. ۳. زیبایی؛ جمال. * حسن تخلص: (ادبی) در بدیع ، بیت یا مصراعی که هنگام گریز از تغزل به مدح ممدوح شیوه ای پسندیده و کلمات متناسب و دلنشین در آن به کار رود تا میان تغزل و مدح تناسبی وجود داشته باشد ، مانند این بیت: خطیّ مسلسل شیرین که گر بیارم گفت / به خطّ صاحب دیوان ایلخان مانَد (سعدی۲: ۶۴۳). * حسنِ تعلیل: (ادبی) در بدیع ، آوردن علت یا دلیلی غیرواقعی ولی مطبوع و دلپذیر برای مطلب یا موضوعی ، مانند این شعر: خوشم از گریۀ خود گرچه همه خون دل است / زآنکه بوی تو ز هر قطرۀ خون میآید (امیرخسرو: ۳۵۳). * حسن ختام: به پایان رساندن رویدادی به صورت مطلوب. * حسنِ طلب: (ادبی) در بدیع ، طلب کردن چیزی از کسی با زبان شیرین و کلمات دلنشین که در مخاطب اثر کند و صورت الحاح و گدایی نداشته باشد ، مانند این شعر: شاها ادبی کن فلک بدخو را / گر چشم رسانید رخ نیکو را ـ گر گوی خطا کرد به چوگانش زن / ور اسب خطا کرد به من بخش او را (امیرمعزی: ۶۹۱)؛ براعة الطلب؛ ادب السؤال. * حسن ظن: ظن نیکو؛ گمان نیک؛ خوش گمانی. * حسن ِمطلع: (ادبی) در بدیع ، آوردن کلماتی نشاط انگیز و مطبوع در بیت اول قصیده یا غزل که از حیث روانی ، سلاست ، استحکام ، و واضح بودن معنی موقوف به ذکر شعر مابعد نباشد و بین دو مصراع نیز تناسب تام باشد ، مانند این شعر: آمد بهار خرم و آورد خرّمی / وز فرّ نوبهار شد آراسته زمی (منوچهری: ۱۸۳)؛ براعتِ مطلع. * حسنِ مقطع: (ادبی) در بدیع ، آوردن عبارتی شیرین و دلنشین در پایان سخن.
غریب حسن
دارای جمال و زیبایی شگفت آور.

اسم غلام حسن در فرهنگ فارسی

حسن
کوچک ( شیخ ) بن تیمور تاش نواده امیر چوپان ( ۷۷۴ – ۷۳۸ ه. ق . ) وی مدعی شد که پدرش در قید حیات میباشد و در نزدیکی نخجوان در ۷۳۸ میان شیخ حسن بزرگ و شیخ حسن کوچک جنگی روی داد در نتیجه شیخ حسن بزرگ فرار کرد . عاقبت کار شیخ حسن کوچک چنین بود که در سال ۷۷۴ ه. ق وقتی که برای جنگ با رقیب خود تهیه لشکر میدید زنش موسوم به عزت مللک برای اینکه گناه خود را مکتوم نماید بطرزی فجیع بزندگانی شوهر خاتمه داد و از این تاریخ شیخ حسن بزرگ بدون رفیب ماند .
نیکوشدن , خوب شدن , زیباشدن , خوبی , نیکویی , جمال , خوب , نیکو , جمیل , حسان
( اسم ) ۱ – زیبایی جمال نیکویی . ۲ – رونق فروغ . ۳ – خوشی خوبی : حسن سیرت حسن خلق. ۴ – کمال ذات احدیت . ترکیبات اسمی . یا حسن اخلاق . نیکخویی . یا حسن تخلص . آنست که شاعر از غزل یا افتخار یا غیر آن بمدح آید و سلامت لفظ و تناسب معنی را رعایت کند بر خلاف اقتضاب مثلا : (( افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند باز مینا چشم و زیبا روی و مشکین سر شود)) (( روز هر روزی بیفزاید چو عمر شهریار بوستان چون بخت او هر روز برنا تر شود. )) ( عنصری ) یا حسن تفاهم . منظور و مطلب یکدیگر را نیک دریافتن مقابل سوئ تفاهم . یا حسن خدمت . نیکو خدمتی پرستاری . یا حسن خلق . نیکخویی . یا حسن رای . ۱ – نیکویی عقیده . ۲ – دانایی در کار بصیرت . یا حسن سلوک . نیکویی رفتار و کردار . یا حسن سیرت . خوشرفتاری نکو رفتاری . یا حسن صورت . خوبرویی نیکو رویی . یا حسن طلب . یا حسن ظن . عقید. خوب نسبت بکسی یا چیزی داشتن مقابل سوئ ظن .
ابن هارون یکی از خلفای عباسی در دوره آل بویه
حسن آباد
ده جزئ دهستان سربند پائین بخش سرند شهرستان اراک
حسن آباد آب پونه
ده از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن
حسن آباد آب ریزه
ده از دهستان کرون بخش نجف آباد شهرستان اصفهان
حسن آباد آبدر
ده از دهستان آورزمان شهرستان ملایر
حسن آباد آبروان
ده از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد
حسن آباد اقبالی
ده از دهستان فردوس در یکصده هزار گزی شمال طبس جلگه گرمسیر
حسن آباد امجدی
ده از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان
حسن آباد اهرم
ده کوچکی است از بخش سمیرم بالا شهرستان شهررضا
حسن آباد باغ ابریشم
ده از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان
حسن آباد باقراوف
ده از دهستان غار بخش ری شهرستان تهران
حسن آباد بالا
ده از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد
حسن آباد پائین
ده از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد
حسن آباد جدید
ده جزئ دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان
حسن آباد چاروق
ده از دهستان بیست و شش هزار گزی جنوب باختری حسن آباد سوگند
حسن آباد خالصه
ده جزئ دهستان غار بخش ری شهرستان تهران
حسن آباد خلف دره
ده از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان
حسن آباد خیر آباد
ده از بخش حومه شهرستان نائین
حسن آباد دارویی
ده از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت
حسن آباد ده زمین
ده از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار
حسن آباد زواره
ده از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان
حسن آباد سالار
ده از دهستان تحت جلگه بخش فدیشه شهرستان نیشابور
حسن آباد سرکار
ده از بخش پشت آب شهرستان زابل
حسن آباد سرکو
ده از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت
حسن آباد سنجابی
ده از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد بکرمانشاه
حسن آباد سوگند
ده از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد بکرمانشاه قصبه مرکز دهستانی کرالی شهرستان بیجار
حسن آباد سیبکوه
ده از دهستان ده محمد بخش طبس شهرستان فردوس
حسن آباد شاهزاده
ده از دهستان محمد آباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان
حسن آباد شفیع
ده از دهستان در بقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور
حسن آباد شورین
ده از دهستان چهار بلوک بخش سیمنه رود شهرستان همدان
حسن آباد صفی آباد
ده از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد
حسن آباد ضرغام
ده از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت
حسن آباد علوی
ده از دهستان ترک شهرستان ملایر
حسن آباد غوری
ده کوچکی است از دهستان مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا
حسن آباد فریمان
ده از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد
حسن آباد قاشق
ده از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز
حسن آباد قدیم
ده جزئ دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان
حسن آباد قشلاق
ده از دهستان آورزمان شهرستان ملایر
حسن آباد قلعه بزی
ده از دهستان آشیان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان
حسن آباد قنات نو
ده از دهستان اسفندقه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت
حسن آباد قوام
ده از دهستان یهوک بخش طبس شهرستان فردوس
حسن آباد گل تپه
ده از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد
حسن آباد گله
ده جزئ دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین
حسن آباد گنبزی
ده از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد
حسن آباد گنبکی
ده از دهستان گنبکی بخش فهرج شهرستان بم
حسن آباد گودرز
ده از دهستان گل تپه فیض الله بیگی بخش مرکزی شهرستان سقز
حسن آباد مجدالدوله
ده جزئ دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران
حسن آباد معزی
ده از دهستان بالا شهرستان اردستان
حسن آباد منقشلی
ده از دهستان بیزکی حومه شهرستان مشهد
حسن آباد مهاباد
ده از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان
آبازه حسن
سردار ترکمان در آسیای صغیر۰ وی در حلب و دیار بکر حکومت داشت و نگهبانی داردانل بعهده او واگذار شد و او با پاشایان در نواحی مختلف جنگها کرد و در ۱۶۵۸ م ۰ بین عینتاب و حلب کشته شد ۰
ام حسن
از دختران امام زین العابدین علیه السلام بوده است .
امام حسن
دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر .
امیر حسن
پسر بزرگ امیر چوپان بود و در زمان ابوسعید بهادر خان حاکم مازندران و خراسان بود .
اوزون حسن
ابو النصر حسن یک مشهور باوزون حسن موسس سلسله آق قویونلو و تنها پادشاه مقتدر آن خاندان بود ( ۸۸۲ – ۸۷۳ ه. ق . )
امیر حسین بیگ مکنی به ابوالنصر متوفی بسال ۸۸۲ ه.ق . پادشاه معروف از سلسله امرای معروف به آق قوینلو پسر علی بیگ ترکمان .
پشت حسن
نام محلی کنار راه رشت و پهلوی
تنگ حسن
دهی از دهستان ریمله بخش حومه شهرستان خرم آباد است .
چمن ملک حسن
دهی از دهستان کاکاوند بخش ولفان شهرستان خرم آباد .
حدیث حسن
یکی از اقسام حدیث نبوی است
حسین آباد محمد حسن
ده کوچکی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان آباده
دارگل سید حسن
ده از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان
رائ س حسن
نواحر غربی شبه جزیر. عمان
سید حسن
دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان شوشتر .
شاه حسن
رکن الدین ابن شاه محمود معین الدین اشرف یزدی هفتمین وزیر شاه شجاع .
عرب حسن
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر ۲۴ یکلومتری جنوب شرقی شوشتر کنار راه تابستانی شوشتر به بندقیر و ساحل شرقی رود شطیط دشت و گرمسیر ۱۲۰۰ تن سکنه آب از رود شطیط محصول غلات شغل زراعت سکنه آن عرب هستند .
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع در ۲۴ هزار گزی جنوب خاوری شوشتر کنار راه تابستانی شوشتر به بند قیر کنار شمال خاوری رود شطیط واقع در دشت و گرمسیر است
علی آباد آقا حسن
دهی است کوچک از دهستان انار شهرستان رفسنجان واقع در ۸۱ هزار گزی شمال باختری رفسنجان و ۴ هزار گزی خاور راه شوسه رفسنجان به یزد
علی حسن
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در ۵ هزار گزی جنوب باختری کوزران و یکهزار و پانصد گزی جنوب راه فرعی کوزران به گوران ناحیه ایست دامنه و سردسیر
غریب حسن
( صفت ) آنکه دارای زیبایی شگفت آور است .
دهی است از دهستان بار اندوز چای بخش حومه شهرستان رضائیه که در ۱۱/۵ هزار گزی جنوب خاوری رضائیه و یک هزار و پانصد گزی خاور شوسه رضائیه بمهاباد واقع است زمین آن جلگه و هوای آن معتدل و سالم است
فیض حسن
دهی است از دهستان دالایی شهرستان خمین.
قره حسن
دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان . واقع در ۵ هزار گزی جنوب خاوری مرزبانی نزدیک به قشلاق امیر محترم و موقع جغرافیایی آن دامنه و سردسیر است .
قلعه حسن
دهی است از دهستان تحت جلگه بخش فدیشه شهرستان نیشابور واقع در ۱۸ هزار گزی شمال فدیشه . موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است .
قنات حسن
ده کوچکی است از دهستان گوهرکوه بخش خاش شهرستان زاهدان واقع در ۶۵ هزار گزی باختر خاش – کنار راه فرعی خاش به نرماشیر .
مقدم حسن
حسن مقدم فرزند مرحوم محمد تقی احتساب الملک ( و. تهران ۱۲۷۸ ه.ش .- ف. ۱۳۰۴ ه.ش .) وی نویسنده نمایشنامه مشهور [ جعفرخان از فرنگ آمده ] میباشد و نام مستعار او [ علی نوروز ] بوده است . آثاری نیز باین نام منتشر کرده است .
هادی حسن
دانشمند ایرانشناس هندی ( ف. علیگره . خرداد ۱۳۴۲ ه.ش .) وی از معلمان و مروجان زبان فارسی در هند بود. آثارش عبارتند از : ۱ – تحقیقات در ادبیات ایران ( انگلیسی ) دهلی ۱۹۲۳ م . ۲ – تاریخ دریانوردی ایرانیان ( انگلیسی ) لندن ۱۹۲۸ م . ۳ – زندگانی و زبان و اشعار فلکی شروانی ( انگلیسی لندن ۱۹۲۹ م . ۴ – دیوان فلکی شروانی لندن ۱۹۰۳ م. ۵ – حیات و زمان رضی الدین نیشابوری ( انگلیسی ) بمبئی ۶ . ۱۹۴۰ – دیوان و شعر عهد مغول ( انگلیسی ) مدارس ۱۹۵۲ و غیره .
ینگجه محمد حسن
ده دهستان دیجوبجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل در ۱۴ کیلومتری شمال اردبیل . کوهستانی معتدل . ۵۴۴ تن سکنه دارد. رودخانه قره سو و چشمه آنرا مشروب میکند . محصولش غلات و حبوبات است .

اسم غلام حسن در اسامی پسرانه و دخترانه

حسن
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: نیکو ، زیبا ، نام امام دوم شیعیان
حسن یوسف
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی , عبری
معنی: حسن(خوبی) + یوسف(عبری) گیاهی همیشه سبز از خانواده نعناع که برگهای آن به رنگهای مخلوط قرمز ، سفید ، سبز ، زرد ، و قهوه ای است
حسنا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: زن زیبا ، زیبا
حسنی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: نیک ، پسندیده

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز