معنی اسم طاهر

طاهر :    (عربي) ۱- پاك، پاكيزه؛ ۲- بي‌گناه، معصوم؛ ۳- (در قديم) (به مجاز) بي آلايش و بي غش؛ ۴- (اَعلام) ۱) طاهر ابن عبدالله: چهارمین امیر [۲۳۰-۲۴۸ قمری] سلسله‌ي طاهریان، معروف به طاهر ثانی؛ ۲) طاهر ذوالیمینین: [۱۵۹-۲۰۷ قمری] سردار ایرانی و بنیانگذار سلسله‌ي طاهریان. او از سوی مأمون مأمور جنگ با امین شد و او را کشت [۱۹۸ هجری] در سال ۲۰۵ هجری حکومت خراسان یافت و سال بعد نام مأمون را از خطبه حذف کرد؛ ۳) طاهر صفاری: سومین امیر [۲۸۷-۲۹۶ قمری] سلسله‌ي صفاری، که در جنگ با هواداران خلیفه شکست خورد، همراه برادرش اسیر و به بغداد فرستاده شد. ‌

%d8%b7%d8%a7%d9%87%d8%b1

اسم طاهر در لغت نامه دهخدا

طاهر.
[ هَِ ] (ع ص ) پاک .
ج ، اطهار.
(منتهی الارب ) (آنندراج ): رجل طاهر الثیاب ؛ مرد پاکیزه لباس .
(منتهی الارب ) (آنندراج ).
ثیاب طهاری ؛ ج ، طُهران است (گویا غیرقیاسی ).
(منتهی الارب ) (آنندراج ).
ضد نجس .
مقابل پلید.
پاکیزه : نفس او پاکیزه است و خلق او پاکیزه تر نفس تن چون خلق تن ظاهر شود طاهر شود.
منوچهری .
ج ، طاهرون و طاهرین .
|| امراءة طاهر (بدون ها)؛ زن پاک ازحیض .
نمازی .
امراءة طاهرة؛ زن پاک از نجاست .
زن پاک از عیوب و منقصت .
(منتهی الارب ) (آنندراج ).
|| (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی .
|| (ص ، اِ) کسی را گویند که حق تعالی او را از مخالفت اوامر و نواهی شرعیه معصوم داشته باشد.
(کشاف اصطلاحات الفنون ) (تعریفات جرجانی ).
|| نامی از نامهای تازیان .
(مهذب الاسماء).
|| و نعتی است که پس از لقب ملک بدان می افزوده و میگفته اند ملک الطاهر.
رجوع به النقود ص ۱۳۵ شود.
|| پنجنگشت .
(فهرست مخزن الادویه ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) نام یا لقب یکی از پسران پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم .
(نصاب الصبیان ) : رسول را سه پسر بوداز خدیجه : قاسم ، طیب ، طاهر.
(قصص الانبیاء ص ۲۱۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) از نعوت حسن بن علی بن محمدبن علی بن موسی بن جعفربن محمدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام .
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) بروزگار سلطان بایسنغر اناراﷲ برهانه ، شاعری زیباسخن بوده است ، و این مطلع او راست : از چمن بگذر و آن سرو سهی قد را دان نیست غیر از تو در این باغ کسی خود را دان .
(تذکره ٔ دولتشاه چ براون ص ۴۶۹).
و رجوع به ترجمه ٔ تاریخ ادبیات براون ج ۴ ص ۵۵۶ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) یکی از کارگزاران ایوبیان در حلب بوده است .
(رجوع به النقود ص ۱۲۸ شود).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) آل طاهر.
رجوع به طاهریان و آل طاهر شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم مکنی به «ابوالوفا».
اوکسی است که کشته شدن عزّالدوله ٔ بختیاربن معزالدوله دیلمی ، با مشورت او و به فرمان عضدالدوله ٔ دیلمی ، صورت گرفته است .
ابن اثیر در تاریخ کامل گوید: و اسر بختیار ، و احضر عند عضدالدوله ، فلم یأذن بادخاله الیه ، و امر بقتله ، فقتل .
و ذلک بمشورة ابی الوفاء طاهربن ابراهیم (فی سنة ۳۶۷).
(تاریخ کامل ج ۸ ص ۲۷۵).
ومؤلف حبیب السیر آرد: طاهر کسی است که صمصام الدوله دیلمی را دستگیر کرده ، نزد ابونصربن بختیار برد ، و صمصام الدوله به امر ابونصر کشته شد.
کیفیت واقعه چنان بود که در سال ۳۸۸ هَ .
ق .
صمصام الدوله به عرض لشکرمشغولی فرمود ، و نام هر کس را که نسبش به دیلم میپذیرفت ، از دفتر حک میکرد ، و چون آن لشکریان از مرسوم و علوفه نومید شدند ، مستحفظان اولاد بختیار را فریفته ، ایشان را از بند بیرون آوردند ، و جمعی از رُنود و اوباش به ایشان پیوسته ، چون صمصام الدوله از کیفیت حادثه خبر یافت ، قصد نمود که در یکی از قلاع فارس متحصن گردد ، تا سپاه او از بغداد مراجعت کنند ، اما کوتوالان قلعه او را راه ندادند ، و صمصام الدوله با سیصد نفراز لشکر در دیه «دمان » که موضعی است در دوفرسخی شیراز فرود آمده ، طاهرنامی که رئیس آن منزل بود او را گرفته پیش ابونصربن بختیار برد ، و ابونصر در سنه ٔ مذکوره صمصام الدوله را به قتل رسانید ، و مادرش را نیز کشته ، آن دو قتیل را در دکانچه ٔ سرای امارت دفن کردند ، و چون بهاءالدوله به فارس شتافت ، ایشان را از آن مدفن بمقبره ٔ آل بویه نقل کردند ، و مدت حکومت صمصام الدوله در فارس ، نُه سال و هشت ماه بود.
(حبیب السیر).
طاهر.
[ هَِ ](اِخ ) ابن ابراهیم بن سله (کذا).
وی جدّ مادری مفضل بن سعد مافرّوخی اصفهانی ، و پسر عم ّ استاد ابوالحسن علی ّبن احمدبن العباس الاَّنداآنی است که والی اصفهان بوده است .
طاهر گوید: در عنفوان جوانی مردی از آشنایان من عرض حالی مرا داد که به والی برسانم مبنی بر آنکه اگر والی وی را مباشر قریه ٔ ماربانان کند مبلغ پنجهزار درهم علاوه بر خراج مقرّر آن قریه بخزانه ٔ دولت ایصال خواهد داشت .
من بخانه ٔ استاد والی رفتم که عرض حال آن مرد برسانم .
والی مرا به خلوت پذیرفت ، من عرض حال معهود را به وی دادم .
والی در عرض حال تأملی کرد و گفت فردا با صاحب عرض حال در دیوان حاضر شو.
اینک مرا فراغتی نیست .
من نیز چنان کردم .
دیگر روز که با صاحب عرض حال به دیوان رفتم .
هنگامی که مردم ازصنوف مختلفه برای اصلاح امور خویش در رفت و آمد بودند و ازدحام و جمعیت و دیوانیان سرگرم امر و نهی و به استماع دعاوی مدّعیان و اِنکار منکران مشغول شدند ، والی با کمال بشاشت صاحب عرض حال را نزد خود خواند وبنشاند ، و بطریق مؤانست با او گرم گفتگو شد ، و در نتیجه صاحب عرض حال نیز به آزادی تمام مقصود و منظورخویش را علی رؤوس الاشهاد بسمع والی رسانید ، و استادبر او آفرین خواند ، و گفت قلم بر دست گیر ، و مبلغی را که در عرض حال خود نبشته ای تا آخرین درهم بر عهده گیر ، بدون آنکه رسمی را دگرگون کنی ، یا از آنچه که بر عهده داری گامی فراتر نهی ، یا آنکه سنتی از سنن ِ اداءِ خراج را مهمل گذاری ، یا چیزی زیاد و کم کنی ، و در پایان سال نیز ملک را باید آباد و پر جمعیت و قابل زراعت به حال کنونی چنانکه هست تسلیم کارکنان دیوان کنی .
آن مرد گفت حق تعالی استاد والی را عزیز و گرامی داراد؛ آیا آنچه را که فرمودی در حیطه ٔ توانائی و استطاعت من مییابی ؟ والی گفت : ای احمق نادان من چه دانم ، آیا تو اندیشه در دل ره دادی که من بگفتار مُزوِّرِ تو فریب خواهم خورد ، و دیهی را که از امهات قراء بشمار است ، و معادل پنج هزار دینار محصول غله ٔ آنجاست من در برابر پنج هزار درهم ، آن دیه خراب خواهم ساخت ، نی ، بد اندیشیدی ، ای مرد پست فطرت دون همت ، حاجتت نارواست ، آنگاه والی نظری بسوی حواشی خود افکنده ، در حال تنی چند از خدمتکاران پایهای آن مرد را گرفته ، کشان کشان وی را از دیوان بیرون بردند ، سپس والی فرمان داد که او را تازیانه زنند و باژگونه بر مرکبی سوارش کنند و منادی در شارع عام ندا دردهد که این است کیفر آنکه سخن چینی کند.
طاهر گوید: چون حال بدین منوال دیدم ، از شرم بنحوی حالم تغییر یافت که پنداشتم در بستری از آتش می غلطم ، و در آن حال آرزو میکردم که زمین مرا فروبَرَد ، خود را مهیا و آماده ٔ رفتن ساختم ، در همان اثنا والی روی بمن آورده ، و هنوز اَثر و نشانه ٔ خشم بر چهره ٔ وی آشکار بود که گفت ای طاهر ، ازاین پس ، از آنکه این گونه قصه ها را واسطه ٔ رساندن بسوی من شوی خودداری کن -انتهی .
(محاسن اصفهان ص ۹۹).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن علی ابوالطیب موسوم به زکی .
نیای خاندان زکی در بیهق بوده است .
علی بن زید بیهقی آرد: زکی ابوالطیب را ضیعتی بوده است که هرسال از آنجا دو هزار من غله دخل بودی و ده دینار و این زکی ابوالطیب با این قدر دخل و ارتفاع دست جمله ٔ خواجگان بیهق فروبسته داشتی به کفایت و کیاست و شهامت و عقلاء گفتندی اگر وی را ثروتی بودی آثار بسیار در خراسان از وی حاصل آمدی .
و سپس به ذکر اعقاب او میپردازد و گوید: خواجه حسین الداری در حق خواجه زکی ابوالطیب از طریق مطایبه قصیده ای گوید و در آن قصیده یاد کند کوشران ناحیت را.
مطلع قصیده این است : لحیه ٔ طاهربن ابراهیم لحیه ای هست ازدر تعظیم کس چنان لحیه را بکو آرد؟ بی سپندی و بی غلاف ادیم کوشران با فغان و با شغب اند کاین نه عدل است ای خدای حکیم کان یکی ده تنانه دارد ریش وین یکی را زنخ ز موی چو سیم اول آنک محمد مختار شه ترک است رخ چو ماهی شیم .
(از تاریخ بیهق ص ۱۹۱).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن محمدبن طاهر السجری .
کنیت وی ابوالحسین و پزشکی فاضل ، و به صناعت پزشکی عالم ، و در آن صناعت بس دقیق و متمیز ، و به اعمال پزشکی خبیر و آگاه بود.
او راست : کتاب «منهاج محجة الفلاح » که به نام قاضی ابوالفضل حمویه تألیف شده .
دیگر کتاب در شرح بول و نبض .
تقسیم .
کتاب الفصول لابقراط.
(عیون الانباء ج ۲ ص ۲۳).
طاهر.
[ هَِ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن یزید الوراق الجرجانی الضبی .
کنیت وی ابومحمد است .
ابوبکربن المقری ، و قاضی از او روایت دارند ، و وی از ابوحاتم روایت کند.
حدثنا القاضی ابواحمد ، محمدبن احمدبن ابراهیم ، حدثنی ابومحمدطاهربن ابراهیم بن یزید ، حدثنا محمدبن ادریس المنذر ، حدثنا عبدالرحمن بن هانی ٔ النخعی ، حدثنا شیبان ابومعاویة ، عن عتادة ، عن انس بن مالک ، عن مالک بن صعصعة ، قال ، قال : رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم فی حدیث المعراج : فسمعت صوتاً فی الحجاب ، انی قد امضیت سنتی و ادخرت رحمتی و جعلت لامتک لمن یهم بالحسنة لم یعملها ، جعلتها له حسنته .
و ان هو عملها کتبتها له عشراً.
و ان هم بالسیئة و لم یعملها ، لم اکتبها علیه .
و ان هو عملها ، کتبتها علیه سیئةً.
(اخبار اصفهان ج ۱ ص ۳۵۱).
طاهر.
[ هَِ ](اِخ ) ابن ابی الاسد قوقهی .
یکی از امرای عهد ملک شمس الدین علی بن مسعود کرت است .
(تاریخ سیستان ص ۳۹۹).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن ابی بکر بابونه .
محدث است .
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن ابی هالة التمیمی الاسدی .
وی برادر هند ، ربیب ِ (پسرِ زن ِ) پیغامبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم بوده است .
سیف در اوائل کتاب ردةاز طریق ابوموسی روایت کرده گوید: پیغامبر صلواة اﷲو سلامه علیه پنج نفر را مأمور مخالیف یمن فرمود که من پنجمین آنان بودم و چهار تن دیگر عبارت بودند ازمعاذ ، طاهربن ابی هالة ، خالدبن سعید ، عکاشةبن ثور.
بغوی در ترجمه ٔ عبیدبن صخربن لودان بسلسله ٔ اسناد خودروایت کرده که چون بادام بمرد پیغامبر صلواة اﷲ و سلامه علیه عمال خود را بین شهربن بادام ، و عامربن شهر ، و طاهربن ابی هالة ، متقرق ساخت ، و گروهی دیگر را نیز یاد کرده است .
مرزبانی در معجم الشعراء این دو بیت را در وصف قتال اهل رده ، از اشعار طاهر آورده است : فلم ترعینی مثل یوم رایته بخبث المخازی فی جموع الاخابث فواﷲ لو لااﷲ لارب غیره لمافض بالاجزاع جمع العثاعث نخستین قبیله ای که از ازد تهامة بعد از پیغامبر مرتد شدند قبیله ٔ عک بود ، طاهربن ابی هالة چون مأمور محاربه با آنان شد ، بر آنان غلبه یافت ، و راهها را ایمن ساخت ، و مرتدان از قبیله ٔ عک را از آن تاریخ اخابث نامیدند.
(الاصابة ج ۳ ص ۲۸۳).
یاقوت در معجم البلدان ، ذیل کلمه ٔ اخابث ، دو بیت دیگر علاوه بر دو بیت بالا آورده ، با اندک تغییری در دو بیت پیشین بصورت زیر: فواﷲ لولااﷲ لاشیی ٔ مثله لمافض بالاجراع جمعالعثاعث فلم ترعینی مثل جمع رایته بجنب مجاز فی جموع الاخابث قتلنا هم مابین قنة خاص الی القیعة البیضأذات النبائث وفینا باموال الاخابث عنوة جهاراً و لم نحفل بتلک الهثاهث (معجم البلدان ج ۱ ص ۱۴۶).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن احمدبن بابشاذ النحوی .
گویند اصل وی از دیلم بوده و در مصر در علم نحو پیشوای عصر خویش بود وی را تصنیفات سودمند است از آن جمله «المقدمة» که کتابی است مشهور.
و شرح آن ، و شرح الجمل که از زجاجی است و شرح کتاب الاصول از ابن السراج ، و در روزگاری که گوشه نشینی اختیار کرد ، از یادداشت هائی که راجع به علم نحو کرده بودزنبیلی بس بزرگ فراهم آمده بود و گفته اند که اگر به بیاض برده میشد به اندازه ٔ پانزده مجلد میگردید ، علماء نحوی که بعد از ابن بابشاذ آمدند و بدان زنبیل دست یافتند ، آن را «تعلیق الغرفة» نام نهادند و این تعلیقه به شاگرد ابن بابشاذ ، ابوعبداﷲ محمدبن برکات السعدی النحوی اللغوی که پس از او دست پیشوائی نحو بدو استقرار یافت انتقال پیدا کرد ، و پس از محمدبن برکات به ابومحمد عبداﷲبن بری النحوی که از یاران او بود و قائم مقام او شد ، منتقل گردید.
و بعد از ابن بری به یکی از یاران وی ، شیخ ابوالحسین نحوی ملقب به «ثلط الفیل » که از شاگردان ابن بری و پس از او به جانشینی او برگزیده شد ، رسید.
گویند هر یک از این جماعت زنبیل مذکور را به شاگردی که استحقاق نیابت او را داشت می بخشید ، و گروهی دیگر از شاگردان با نهایت جهد وکوششی که در استنساخ آن اوراق مبذول داشتند ، موفقیتی در آن نیافتند.
با این حال آنچه مردم بایستی از علم و تصانیف ابن بابشاذ استفاده برند ، بردند.
وظیفه ٔ ابن بابشاذ در مصر این بود که از دیوان انشاء و رسالت هیچگونه نامه ای بیرون نمی شد ، مگر آنکه بایستی آن نامه از نظر وی بگذرد ، و بدقت در آن بنگرد که اگر از طریق نحو یا لغت اشتباه و خطائی در آن شده به اصلاحش گراید ، وگرنه بحسن قبول نامه را تلقی کند و دستور ارسال آن را به مقصد بدهد و برای این امر ابن بابشاذ را در هر ماه راتبه و مقرری بود که به او میرسید و دیرگاهی بدین شغل منصوب بود ، روزی در سطح مسجد جامع مصر که با جمعی از همگنان خود مشغول تناول غذا بود ، گربه ای حاضر شد.
لقمه ای نزد گربه انداختند.
گربه لقمه را در دهان خود گرفته برفت و از نظر آنان پنهان گردید.
کرّت دیگر گربه باز آمد ، آن جمع دوباره لقمه ای نزد او نهادند.
گربه این بار مانند نخستین بار ، لقمه را بدهان گرفته ، خود را از نظر آن جماعت پنهان ساخت ، و چندین نوبت این عمل بین گربه و جمعیت تکرار یافت ، در آخر آن جمع از رفتار گربه در شگفتی شدند ، چه میدانستند که آن مقدار لقمه ای که برای او مخصوص داشتند از خوراک یک تن گربه افزون است ، و به تنهائی نتواند خورد ، پی او گرفتند ، دیدند از سطح جامع بدیواری برآمدکه پس آن دیوار خرابه ای ، و در آن خرابه گربه ای کور و نابینا در گوشه ای خزیده و گربه ٔ معهود لقمه های نصیب خود را برای گربه ٔ کور میبرده ، و نزد او مینهاده ، و او نیز بدین وسیله روزی خود تناول میکرده است آن جماعت از این حال متعجب ماندند.
ابن بابشاذ گفت : حیوانی گنگ و نابینا که از روزی محروم نشود ، و کافل ارزاق جهانیان گربه ای دیگر را مسخر فرماید که کفیل رساندن روزی او گردد ، چگونه مرا بیهوده و ضایع گذارد.
ازینرو قطع علایق دنیویه کرد ، و از خدمت مستعفی شد ، و ازمقرری ماهیانه ٔ خود چشم پوشید ، و در خانه ٔ خود مقیم و به مطالعه و تصنیف که شغل دیرینه ٔ او بود پرداخت ، و تا پایان زندگانی ، در کنف الطاف الهی محروس و به بی نیازی عمر بسر برد ، تا آنکه هنگام غروب روز سوم رجب سال ۴۶۹ هَ .
ق .
در مصر وفات یافت .
و در قرافه ٔ کبری دفنش کردند.
رحمه اﷲ.
بزیارت قبر او نائل آمده ام .
تاریخ فوت او را بر سنگی که بالای سرش نهاده بودند خواندم ، سبب مرگ او این بوده که گویند چون انزوا اختیار و اطراف خود جمع کرد و زوائد آنچه در خانه داشت بفروخت ، و آنچه بدان نیازمند بود نزد خود باقی گذاشت .
غرفه ای در جامع عمروبن العاص که عبارت از جامع عتیق مصر است اختیار کرد ، و در آنجا منزل گزید ، شبی خواست از آن غرفه بسطح جامع فرود آید.
در یکی از طاقها که برای افشاندن نور به جامع بنا شده بود ، پایش بلغزید و بیفتاد ، و هنگام بامداد به رحمت ایزدی پیوست .
(ابن خلکان چ تهران ).
یاقوت گوید: از تألیفات ابن بابشاذ ، یکی التعلیق فی النحو است که پانزده مجلد میباشد.
شاگردان بعد از او آن را تعلیق الغرفة نام نهادند.
دیگر المحتسب در نحو است .
و شرح النخبة.
(معجم الادباء مرجلیوث ج ۴ ص ۲۷۵).
و رجوع به ابن بابشاذ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن احمدبن زید ، ابوبکر المؤدب البغدادی .
وی از ابراهیم بن شریک الاسدی ، و محمدبن احمدبن صالح الازدی ، روایت کند ، و ابراهیم بن احمدبن محمد الطبری المقری از طاهر روایت دارد و وی گفته است که در بصره از طاهر مؤدب بغدادی حدیث فرا گرفتم .
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۳۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن احمدبن عطیة المری القاضی .
اصل وی از وادی الحجارة ، از بلاد اندلس است .
کنیت او ابومحمد میباشد ، از ابوبکربن بشرروایت کند ، عبداﷲبن طاهر در سال ۵۳۷ هَ .
ق .
به وی و به پسر وی اجازت روایت داد.
ابومحمد عبدالحق بن عبدالرحمن اشبیلی ، از صاحب ترجمه تحدیث کند ، و ابن بشکوال ذکر او آورده است .
(حلل السندسیة ج ۲ ص ۸۰ و ۷۹).
طاهر.
[هَِ ] (اِخ ) ابن احمد ابوالفرج الاصبهانی ، معروف به سبطبن عمر المؤدب ، وی را در دیهی بسواد دجیل بغداد که موسوم به «شلا» بود ملاقات کردم .
احادیثی از طریق ابوالقاسم طبرانی برای من روایت کرد ، و این امر به سال ۴۱۳ هَ .
ق .
اتفاق افتاد.
خبر داد ما را طاهربن احمد ، خبر داد ما را ابوالقاسم سلیمان بن احمدبن ایوب اللخمی الطبرانی – در اصبهان – خبر داد ما را مقدادبن داود ، خبر داد ما را اسدبن موسی ، خبر داد ما را حمادبن سلمة ، از عبیداﷲبن عمر ، از سعید مقبری ، از ابی هریره که گفت رسول اکرم ، صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود: چهار تن را ایزد یکتا ، دشمن دارد؛ کسی که سوگند بسیار یاد کند ، درویشی که کبر ورزد ، پیری که زنا کند ، پیشوائی که ستم روا دارد.
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن احمد القزوینی .
صاحب روضات الجنات ذیل ترجمه ٔ طاهربن علی الجرجانی ، از این شخص نام برده ، و گوید: الشیخ بهاءالدین ابومحمد طاهربن احمد القزوینی ، الفاضل النحوی .
کسی است که شیخ منتجب الدین از او روایت دارد ، و طاهربن احمد قزوینی بنص خود بچند واسطه از مردم ثقات ، از ادیب فاضل مجمعبن محمدبن السکنی ، شارح شرح فصیح و شرط الالفاظ ، و دیوان النظم ، و دیوان النشر ، روایت کند.
امام رافعی از طاهربن احمد قزوینی ، در کتاب تقریب ، ثناء بسیار گفته و گوید وی را مصنفات بسیار است ، و در سال ۵۷۵ هَ .
ق .
وفات یافته است .
(روضات ص ۳۳۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن احمدالنحوی .
کنیت وی ابوالحسن ، و متوفی در سال ۳۸۰٫
او راست : کتابی بنام «تذکره » در قراآت سبع.
(کشف الظنون ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن الحسن بن الحبیب الحلبی ، متوفی به سال ۸۰۸ هَ .
ق .
نسب وی چنین است طاهربن الحسن بن عمربن حبیب بن شُویخ الزّین ابوالعزّبن البدر ، ابی محمد الحلبی الحنفی ّ.
و یعرف بابن الحبیب .
ولادت وی در حلب اندکی بعد از سال ۷۴۰ بوده است ، از ابراهیم پسر شهاب محمود و جز او سماع حدیث کرده ، شهاب ابوالعباس مرداوی ، خاتمه ٔ اصحاب ابن عبدالدائم و محمدبن عمر السلاوی و جز آندو ، از دمشق اجازت روایت حدیث برای ابن حبیب به حلب فرستادند.
وی دیرگاهی بتحصیل علم و دانش عمر بسر برد ، چندی ابوجعفر غرناطی و ابن جابر و جز آندو تن را ملازم بود ، خطّ منسوب را نیک نبشتی ، در علوم ادب براعت یافت ، تلخیص المفتاح را که در معانی و بیان است ، و سراجیه را که در فرائض حنفیه است ، با محاسن الاصطلاح بلقینی بنظم آورد.
قصیده ٔ برده را شرح و تخمیس کرده ، ذیلی بر تاریخ پدر خویش نوشته بهمان سبک و روش ، سفری به دمشق شام و قاهره ٔ مصر کرد ، و در هر یکی از آن دو شهر مدتی اقامت گزید و در حلب به کتابت در دارالانشاء برقرار گردید.
در قاهره نیز علاوه بر آنکه بسمت مذکوره چندی ادامه ٔ شغل داشت ، به نیابت کاتب سِرّ هم ارتقا یافت .
چندین نوبت خواستند تولیت وظیفه را بدو محول کنند ، آماده ٔ قبول آن نشد.
(بنابر گفته ٔ عینی ).
شیخ ما در کتاب «اِنباء» خود (مراد ابن حَجرِ عسقلانی و کتاب «انباء الغمر فی ابناء العمر» است ) گفته که ابن حبیب چند شغل را متولی شد.
او با ادباء قدماء عصر خود مطارحاتی داشت ، مانند فتح الدین بن الشهید ، که دو بیت برای ابن حبیب نوشته جهت او فرستاد ، ابن حبیب پاسخ او را در سی و سه بیت فراهم آورده ارسال داشت .
با سراج عبداللطیف فیومی نزیل حلب نیز مطارحه داشت .
اشعار بسیاری به نظم آورده و ما بین آن اشعار ابیات نظم محاسن الاصطلاح از سایر اشعار او نیکوتر است .
و بطور کُلی ابن حبیب در نظم و نثر مُفلق نبوده است .
این اشعار از اوست : قلت له اِذماس َفی اخضر وطَرفُه اَلبابُنا یسحرُ لَحظک ذا او اَبیض ُ مُرهف ٌ فقال هذا موتک الاحمر ابن خطیب ناصریه گوید ابن حبیب ناظمی بلیغ بود و فصیح ، در صناعت انشاء تام ّ الفضیلة بود بنحوی که او را برای کتابت سِرّ دارالانشاء مصر تعیین کردند.
این قطعه که مصراع اخیر آن تضمین است از اوست : اَضحی یُموه ُِ و هو یعلم اننی کلف ٌ به و لذاک لم یَتعطف ِ فغدوت انشدو الغرام یبرنی روحی فداک عرفت ام لم تعرف هنگامی که ملک ظاهر سیف الدین برقوق ، مِنطاش را دستگیر کرد و کشت ، ابن حبیب این دو بیت بگفت : الملک الطاهر فی عِزّه اَذَل ُ من ضل َ و من طاشا وردّ فی قبضته طائعاً نُعیراً العاصی و منطاشا شیخ ما گفته است با ابن حبیب در یک جای فراهم آمدیم و سخن او شنیدم و گمان میبرم حدیثی نیز از او استماع کردم و از اشعار خود برای من بیتی چند برخواند ، لکن اکنون مرا بهیچیک از حدیث و اشعار او دسترس نیست .
ابن حبیب در قاهره ٔ مصر روزجمعه ٔ هفدهم ذی الحجه ٔ سال ۸۰۸ هَ .
ق .
وفات یافت .
شیخ ما در معجم خود و مقریزی در عقود فی تاریخ العهودنام او را ذکر کرده است .
(تاریخ حلب ج ۵ ص ۱۴۸ بنقل از الضوء اللامع فی اعیان قرن التاسع).
از مؤلفات ابن حبیب ، بقول مؤلف تاریخ حلب ، مختصری در علم اصول با سه متن دیگر در همان علم ، به سال ۱۳۲۴ به یکجا درمصر به طبع رسیده است .
بنابر ضبط حاجی خلیفه ذیلی بر تاریخ پدرش موسوم به «دُرةُ الاسلاک ، فی تاریخ الاتراک » نوشته .
و در کشف الظنون اشتباهاً در مورد ذکر این کتاب تاریخ وفات صاحب ترجمه را سال ۸۷۹ قید کرده ، و آن غلط است .
و نیز در کشف الظنون چند کتاب دیگر بنام صاحب ترجمه ذکر کرده یکی «شنف السامع ، فی وصف الجامع» مراد جامع بنی امیه است .
دیگر «مختصر منارالانوار» که منارالانوار نسفی را مختصر ساخته است .
دیگر «وشی ُ البردة» در شرح قصیده ٔ برده .
(کشف الظنون ).
ترجمه ٔ پدر وی در همین لغت نامه ذیل ابن حبیب بدرالدین آمده است .
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن امیر ابوالفضل .
نصربن احمد.
رجوع به بهاءالدوله (در تاریخ سیستان ص ۳۸۳) شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن حسن سیستانی ، مکنی به ابی المظفر.
در یادداشتها چنین صورتی بود ولی مدرکی برای ترجمه ٔ حال وی به دست نیامد.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن حسین .
حمداﷲ مستوفی ذیل حالات السدید منصوربن عبدالملک سامانی آرد: خلف بن احمد سیستانی هوس حجاز کرد داماد خود طاهربن حسین را نیابت داد و به حج رفت به وقت مراجعت دامادش او را در شهر نگذاشت .
خلف پناه به امیر منصور برد امیر منصور اورا لشکر داد تا خلف با لشکر به سیستان رفت دامادش شهر بازگذاشت .
خلف بر سیستان مستولی شد لشکر را پیش امیر منصور فرستاد.
طاهربن حسین باز آمد و با خلف جنگ کرد و شهر بستد خلف باز به امیر منصور پناه برد و لشکر بستد چون به سیستان رسید طاهر درگذشته بود.
(تاریخ گزیده ص ۳۸۵).
و در تاریخ یمینی آمده است : هنگامی که خلف بن احمد پادشاه سیستان عازم حج گردید در سنه ٔاربع و خمسین و ثلثمائة طاهربن الحسین را که از اقرباء و خویشان او بود قائم مقام و جانشین خود قرار داد ، طاهر غیبت خلف را غنیمت شمرده ، لشکر را بفریفت ، وقلاع و خزائن خلف را با دست بگرفت و در پادشاهی سیستان طمع مستحکم کرد ، چون خلف بازگشت ، مملکت شوریده دید.
.
.
به منصوربن نوح سامانی التجا کرد ، منصور ملتمس او به ایجاب مقرون داشت .
.
.
چون طاهر از مدد لشکر منصور خبر یافت ولایت باز گذاشت ، و به اسفزار مقیم شد ، تا خلف در دارالملک خویش ممکن بنشست ، و اعوان و انصارکه از حضرت منصور آمده بودند از سر استغنا باز گردانید ، پس ناگاه طاهر بر سر او تاخت و او را شکسته و منهزم به جانب بادغیس انداخت .
خلف دیگر باره از سر اضطرار روی با حضرت منصور نهاد ، و بدو پناهنده شد.
.
.
منصور لشکر جرار به کفایت مهم او نامزد کرد.
و چون خلف با آن لشکر به سیستان آمد ، طاهر وفات یافته بود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (الشیخ ) ابن حسین بن طاهر.
او راست : «المسلک القریب ، لکل ّ سالک منیب » این کتاب با دُعاء بخاری و طریقه ٔ سادات باعلوی که در تصوّف و از تألیفات شیخ احمد دِحلان است ، در مطبعه ٔ حسن طوخی به سال ۱۲۹۶ هَ .
ق .
چ سنگی ، و در مطبعه ٔ عمومیه ٔ مصر به سال ۱۳۱۸ هَ .
ق .
به طبع رسیده است (معجم المطبوعات ج ۲ ص ۱۲۲۴).
طاهر.
[هَِ ] (اِخ ) ابن الحسین بن طاهر.
رجوع به زین الاخبارچ تهران ص ۷ و به تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص ۲۱۹ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن حسین بن عبدالرحمن اهدل از فقیهان و محدثان یمن .
مولد او به سال ۹۱۴ در قریه ٔ مراوغه بوده و در روز چهارشنبه ۱۷ ربیعالاول سال ۹۰۸ هَ .
ق .
درگذشته است .
رجوع به النور السافر ص ۴۴۷ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن حسین بن مصعب .
ابن خلکان نام و نسب او را بدین طریق یاد کرده است ؛ ابوالطیب ، طاهربن الحسین بن مصعب رزیق بن ماهان .
و گوید: در جای دیگر دیده ام رزیق بن اسعدبن راذویه و در جای دیگر اسعدبن زاذان واﷲ اعلم .
و بعضی هم گفته اند مصعب بن طلحةبن رزیق الخزاعی بالولاء الملقب به ذوالیمینین .
جدّ او رزیق بن ماهان غلام طلحة الطلحات الخزاعی ، از اسخیاء مشهور به جود و کرم مفرط بوده است .
طاهر از بزرگترین یاران و پشتیبانان مأمون بود.
مأمون هنگامی که در مرو ، کرسی خراسان ، اقامت داشت و خلع بیعت از امین برادر خود کرده بود ، طاهر را روانه ٔ بغداد ساخت تا با امین کارزار کند ، و این واقعه خود مشهور است .
امین ، علی بن عیسی بن ماهان را برای دفع طاهر بفرستاد.
و بین آن دو جنگ در گرفت و در آن اثنا علی بن عیسی کشته شد ، و چنانکه طبری در تاریخ آورده ، این واقعه در سال ۱۹۸ هَ .
ق .
رخ داد.
برخی گفته اند طاهر رسولی نزد مأمون فرستاد و راجع به این که با امین به چه وجه معامله کند دستور خواست ، مأمون پیراهنی گریبان دریده در پاسخ طاهر بفرستاد.
طاهر دانست که منظور مأمون کشتن امین است ، و چنان کرد ، امین را محاصره کرده او را کشت ، و سرش را به خراسان بفرستاد ، و آن پیش مأمون نهاده شد.
و عقد خلافت جهت مأمون راست کرد.
از این رو ، مأمون همواره او را مراعات کردی و مطمح نظر داشتی ، وقتی که طاهر در بغداد به مقامات عالیه رسیده بود ، کسی گفتش که باید ترا بدین مقام که هیچیک از همگنانت در خراسان بدان حد نرسیده اند تهنیت گفت .
طاهر در جواب گفت این مقامی نیست که مرا تهنیت گویند ، چه هنگامی که از پوشنگ میگذشتم ، پیرزنان آنجا را ندیدم که برای تماشای من بربام برآمده باشند ، و این سخن از آن روی گفت که در پوشنگ بدنیا آمده ، و در آنجا نشو و نما یافته بود.
جد طاهر والی پوشنگ و هرات ، و مردی شجاع و ادیب بود.
طاهر روزی دربغداد در حراقه ٔ خود نشسته بود.
(حراقه نوعی از کشتی که بدان بسوی دشمن نفطاندازی کنند) ، مقدس بن صیفی خلوقی شاعر بدو برخورد در حالی که حراقه ٔ طاهر نزدیک شط رسیده ، و طاهر در شرف بیرون آمدن از حراقه بود.
مقدس ، طاهر را گفت اگر خواهی بیتی چند از من بشنو.
طاهر گفت اشعار خود بازخوان .
مقدس این ابیات برخواند: عجبت لحراقة ابن الحسین لان غرقت کیف لاتغرق و بحران من فوقها واحد و آخر من تحتها مطبق واعجب من ذاک اعوادها و قد مسها کیف لاتورق .
طاهر او را سه هزار دینار حواله داد ، و گفت بیفزا تا بیفزائیم .
شاعر گفت مرا بسنده است .
هنگامی که طاهر مشغول محاصره ٔ بغداد بود ، به مبلغی نقد نیازمند شد و نیازمندی خود رابه مأمون گزارش داد مأمون نامه ای به خالدبن جیلویه ٔ کاتب نوشت که بطاهر هر مبلغی را که نیازمند است به رسم وام تحویل ده .
خالد از این امر سر پیچید ، چون طاهر بغداد را بگرفت ، به احضار خالد فرمان داد چون حاضر شد طاهر بدو گفت که من باید ترا به بدترین کیفیتی بکشم .
خالد مال بسیاری برای رهائی خود بطاهر بخشید ، اما طاهر نپذیرفت ، خالد گفت کلمتی گفته ام بشنو طاهر گفت : بگوی .
خالد این ابیات بخواند: زعموا بان الصقر صادف مرة عصفور برساقه المقدور فتکلم العصفور تحت جناحه والصقر منقض علیه یطیر ماکنت یاهذا لملک لقمة ولئن شویت فاننی لحقیر فتهاون الصقر المدل لصیده کرماً فافلت ذلک العصفور.
طاهر او را گفت نیکو گفتی ، و از اودرگذشت .
طاهر از بینائی یک چشم عاری ، و اعور بود.
عمروبن بانه این بیت در وصف او گفته است : یاذالیمینین وعین واحدة نقصان عین و یمین زائدة.
حکایت کنند که اسماعیل بن جریر بجلی یکی از مداحان طاهر بود.
روزی به طاهر گفتند که اسماعیل ، شعر دیگران دزدد و آن اشعاررا در مدح تو ساخته و پرداخته کند ، طاهر خواست اسماعیل را بیازماید.
بدو گفت مرا هجوی گوی ، اسماعیل امتناع ورزید.
طاهر او را الزام کرد ، و اسماعیل این ابیات در هجو او گفت : رایتک لاتری الابعین و عینک لاتری الا قلیلا فاما اذا صبت بفردعین فخذ من عینک الاخری کفیلا فقد ایقنت انک عن قریب بظهر الکف تلتمس السبیلا.
چون طاهر ابیات بشنیداسماعیل را گفت زنهار که این اشعار نزد احدی نخوانی ، سپس ورقی را که اشعار بر آن نوشته بود ، پاره ساخت ، هنگامی که مأمون بعد از کشته شدن برادرش در خراسان استقلال یافت ، نامه ای بطاهر که در بغداد بود نوشت ، مبنی بر آنکه جمیع بلاد و شهرهائی را که فتح کردی ، از عراق عرب ، و بلاد جبل و فارس و اهواز و حجاز و یمن ، به حسن بن سهل بازگذار ، و خود عازم رقة شو ، وزان پس شهرهای موصل ، و بلاد جزیره ٔ فراتیه ، و شامات ، و مغرب رانیز ضمیمه ساخته ، طاهر را به ایالت آن بلاد بگماشت .
و این واقعه در پایان سال ۱۹۸ هَ .
ق .
رخ داد.
ولادت طاهر در سال ۱۵۹ و وفاتش در روز شنبه ۲۳ ماه جمادی الاخرة سال ۲۰۷ هَ .
ق .
در مرو اتفاق افتاد.
سلامی در کتاب اخبار ولایت خراسان گوید: مأمون طاهر را والی خراسان ساخت در ربیع الاَّخر سال دویست و پنج یا شش ، و طاهر پسر خود را در خراسان جانشین خویش قرار داد.
روایت دیگری نیز هست که طاهر از فرمان برداری مأمون سرپیچید و گزارشها و نامه ها در این خصوص از خراسان به مأمون می رسید ، مأمون در اضطراب شد ، ولی یکی دو روز بعد از وصول خبر سرپیچی طاهر ، خبر دیگری رسید که طاهر را بر اثر تبی که عارض او شده بود ، در بسترش مرده یافتند.
برخی دیگر گفته اند که مرگ طاهر را سبب ، حادثه ای بود که بر پلکهای چشم او رسیده و در نتیجه ٔ همان حادثه عمرش بپایان رسید و مرد.
هارون بن العباس بن المأمون ، در تاریخ خود گوید: روزی طاهر برای انجام امری نزد مأمون شد ، و پس از آنکه حاجت طاهر را برآورد ، اشک از دو دیده اش روان شد.
طاهر پرسید یا امیرالمؤمنین ، لاابکی اﷲ عینک ، چرا میگریی .
دنیا ترا گردن نهاده ، به آرزوی خود رسیده ای .
مأمون گفت گریه ٔ مرا سبب ، خواری یا اندوه نیست ، امّا روان آدمی هیچگاه بدون نشانه و هدفی آرام نیابد.
طاهر از این پاسخ سخت غمناک شده از حضور مأمون بیرون آمد و به حسین خادم که در مواقع خلوت و تنهائی مأمون سمت دربانی نیز داشت گفت : از تو خواهم که از مأمون سبب گریه اش را هنگام ملاقات من بازپرسی ، آنگاه که طاهر به خانه ٔ خویش بازگشت ، دویست هزار درهم برای حسین خادم بفرستاد ، حسین خادم نیز در روزی که مأمون با خاطری خوش و تنها بود ، انتهاز فرصت کرده گفت در آن روز که طاهر شرف حضور داشت گریستن خلیفه را سبب چه بود ، خلیفه گفت : حسین وای بر تو! ترا بدین سؤال چه کار؟ حسین گفت من از گریه ٔ خلیفه در آن روز دلسوخته شدم ، خلیفه گفت سبب گریه ٔ من امری است که اگر ترا آگاه کنم ، و آن راز از تو تراوش کند ، جانت در معرض هلاکت باشد ، حسین گفت یا سیدی ، چه وقت رازی با من در میان نهاده ای که من آن را فاش کرده باشم ، خلیفه گفت من در آن روز همین که طاهر را دیدم بیاد برادرم امین افتادم ، و از خواریهائی که بدو رسیده بود ، از گریه گلوگیر شدم ، و طاهر هم هرگزاز کیفر خویش بی بهره نخواهد ماند.
حسین چون از حضورخلیفه بیرون رفت ، ماجرا را به طاهر خبر داد.
فی الحال طاهر سواره نزد احمدبن خالد رفت ، و گفت مدح و ستایش من ارزان تمام نشود ، و نیکی نزد من بار و ثمر خود ببخشاید.
روزی چند مرا از نظر مأمون پنهان دار.
احمدبن خالد گفت : بزودی بر وفق مرام تو کنم ، فردا بامداد بگاه نزد من آی ، این بگفت و نزد مأمون شد ، همین که مأمون را بدید ، گفت دوش تا بامداد خواب بچشم من آشنا نگردید.
مأمون سبب پرسید.
احمدبن خالد گفت : غسان پسر عباد را به ولایت خراسان برگزیدی ، در صورتی که او با کارکنانش از حیث شمار سخت ناچیزند ، و میترسم دشمنان کار او بسازند و او و همراهانش را قلع و قمع کنند.
مأمون گفت رأی تو چه باشد؟ احمد گفت : طاهر برای ولایت خراسان شایسته است .
مأمون گفت او برادر مراخلع کرد! احمدبن خالد گفت : من ضامن او هستم ، مأمون در همان لحظه به احضار طاهر فرمان داد.
چون حضور یافت خلیفه رایت ایالت خراسان را بنام او بست و خادمی از تربیت یافتگان دربار خلافت را با او همراه ساخته و بدو سفارش کرد که اگر از طاهر کردار و عملی مشاهده کردی که ناپسند بود و ترا بدگمان ساخت ، او را مسموم کن .
این بود که طاهر چون در ایالت خراسان استقرار یافت ، نام خلیفه را از خطبه بینداخت .
کلثوم بن ثابت ، متولی امر برید خراسان ، حکایت کند که : طاهر در روز جمعه بر منبر شد ، و خطبه ای خواند ، و چون بذکر خلیفه رسید ، از بردن نام او خودداری کرد.
این خبر فی الحال بوسیله ٔ برید به مأمون رسید ، بامداد روز شنبه طاهر را مرده یافتند ، خبر مرگ طاهر نیز بلافاصله برای مأمون گزارش شد ، چون مأمون از گزارش نخستین و حذف طاهر نام خلیفه را در خطبه آگاه گردید ، احمدبن ابی خالد را امر به احضار داد ، و او را گفت چنانکه ضامن طاهر شدی ، اینک او را حاضر کن ، و او را مجبور ساخت که در همان لحظه برای احضار طاهر عزیمت کند ، و احمد با رنج و مشقت بسیاری مأمون را راضی کرد که شب در دارالخلافه بسر برد ، و روز دیگر رهسپار شود.
در این اثنا گزارش دومین و خبر مرگ طاهر به مأمون رسید.
گویند خادمی که مأمون او را بهمراهی طاهر فرستاده بود ، سمی در آبکامه تعبیه کرده ، و بطاهر خورانده ، و وی در اثر آن سم بمرد.
سپس مأمون فرزند طاهر را که طلحه نام داشت ، در خراسان جانشین پدر قرار داد.
برخی دیگر گفته اند: که مأمون ولایت خراسان را بنام عبداﷲبن طاهر ، برادر طلحه نامزد کرد و طاهر را خلیفه و جانشین او ساخت .
درسبب تلقیب طاهر به ذی الیمینین اقوال مختلف است .
جمعی برآنند که طاهر در محاربه با علی بن ماهان با دست چپ ضربتی بر یکی از لشکریان علی زد و او را دو نیمه ساخت یکی از شعرا این مصراع را در آن واقعه سرود که : کلتا یدیک یمین حین تضربه .
و از آنگاه مأمون او را بذی الیمینین ملقب ساخت .
وغیر این نیز گفته اند.
جد طاهر مصعب بن رزیق ، کاتب سلیمان بن کثیر الخزاعی صاحب دعوة بنی العباس ، و مردی بلیغ بود.
از سخنان اوست : مااحوج الکاتب الی نفس تسموبه الی اعلی المراتب ، و طبع یقوده الی اکرم الاخلاق ، و همة تکفه عن دنس الطمع و دنائة الطبع.
(ابن خلکان چ تهران ): دو سال و نیم جنگ بود ، تا محمد زبیده ، به دست طاهر افتاد و بکشتندش .
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۸).
ابوجعفر بغدادی گوید: هنگامی که طاهربن الحسین از مأمون خلیفه منقبض شد ، و همواره از مأمون بیمناک بود.
مأمون غلامی را به نیکوتر وجهی به ادب و فرهنگ پرورش داد ، و او را بفنون علم و دانش آشنا ساخت و او را به رسم بخشایش نزد طاهر فرستاد.
و از طرائف عراق مصحوب آن غلام جهت طاهر روانه ساخت ، و ضمن دستورهائی که بدان غلام داده بود یکی این بود که طاهر را مسموم کند ، و سمی هم که در ساعت کشنده بود به غلام سپرد ، و به اموال فراوان نیز غلام را نوید داد.
چون غلام بخراسان رسید و هدایا را تسلیم طاهر کرد ، طاهر نیز هدایا را پذیرفته ، و غلام را در سرائی شایسته فرود آورد ، و آنچه مورد نیاز یک تن مسافر است در آن سرای جهت غلام فراهم داشت ، و چند ماهی او را به حال خود در آن سرای بنهاد.
چون غلام از اقامت در آنخانه بستوه آمد نامه ای بدین مضمون بطاهر بنوشت که «سرور من ! اگر مرا پذیرفته ای ، بدانچه در خور پذیرفتن است با من همان کن .
و در غیر این صورت مرا نزد خلیفه بازگردان !».
طاهر غلام را نزد خود خواند آنگاه غلام را گفت : امیرالمؤمنین جز تو هر کس را فرستد او را خواهیم پذیرفت و از پذیرفتن تو معذوریم .
و اینک ترا نزد امیرالمؤمنین گسیل میداریم .
پاسخی دیگر در ازاء الطاف خلیفه ندارم ، جز آنکه حال و کیفیت زندگانی مرا بدان طریق که مشاهده میکنی به عرض امیرالمؤمنین با سلام فراوان برسانی و تقدیم داری .
چون غلام به درگاه خلیفه رسید ، و سرگذشت خود را با طاهر بسمع او رساند ، و حالت او را شرح داد ، خلیفه گفت : ایدون ، زبان از ذکر نام طاهر بازدارید ، و از نیک و بد او هیچگونه سخن نرانید ، و خود نیز تا هنگامی که طاهر از دنیا رفت نام طاهر بر زبان نراند.
(عقد الفرید ج ۲ ص ۶۸).
روزی طاهر ذوالیمینین ازابی عبداﷲ مروزی پرسید چندگاه است که به عراق فرود آمده ای ؟ گفت مدّت بیست سال شود ، و مدّت سی سال است که روزه میدارم ، طاهر گفت ما از تو یک پرسش کردیم ، و تو ما را دو پاسخ دادی .
(عقدالفرید ج ۳ ص ۱۶۸).
طاهر مردی شاعر و مترسل و بلیغ بوده .
مجموعه رسائلی داشته است .
رساله ٔ او که به مأمون خلیفه هنگام فتح بغدادنوشته مشهور است .
(ابن الندیم ).
ابن ابی اصیبعة گویدیوسف بن ابراهیم از قول میخائیل بن ماسویه نقل کند که : چون مأمون به بغداد رسید ، با طاهر ذوالیمینین منادمت میکرد.
روزی در اثناء مصاحبت و در حینی که نبیذ قطر بلی در آن مجلس حاضر بود ، مأمون بطاهر گفت آیا مانند این شراب هیج دیده ای ؟ گفت آری .
مأمون گفت ، دررنگ و طعم و بوی ؟ گفت بلی ، پرسید در کجا دیدی ؟ گفت در پوشنگ ، مأمون گفت دستور ده که از آن شراب برای ما بفرستند ، طاهر به نماینده ٔ خود در پوشنگ نوشت که از آن شراب روانه دارد.
نماینده ٔ طاهر نیز بر طبق دستور وی عمل کرد ، روزی دو بیش نگذشت ، مأمون را خبر رسید که از پوشنگ برای طاهر هدایائی رسیده ، مأمون متوقع بود که در ضمن هدایا شراب معهود هم رسیده باشد ، مع ذلک چون طاهر از شراب به مأمون اطلاعی نداده بود مأمون پرسید آیا در ضمن هدایای واصله شراب هم رسیده یا نه ؟ طاهر گفت پناه میبرم بخدای که امیرالمؤمنین مرا در مقام فضیحت و رسوائی بازدارد ، مأمون پرسید چرا؟ گفت شرابی که وصف آن را بسمع خلیفه رساندم ، در هنگامی که بینوا بودم ، و در دیهی که آرزوی تملک آن را میبردم اقامت داشتم و از آن نوشیده بودم .
اینک که درکنف الطاف امیرالمؤمنین افزون از حدّ آرزوی خود رامالک گشته ام ، و این شراب را فرستاده اند ، آن را یکنوع رسوائی از رسوائیهای این جهان مییابم ، مأمون گفت علی ای ّ حال دستور ده که از آن شراب برای ما بفرستند.
طاهر فرمان برد و مقداری از آن شراب بار کرده جهت مأمون بفرستاد ، مأمون فرمان داد که آن بار را در خزانه برند و بر طریق طیبت سفارش کرد که چون شراب بدی میباشد ، روی آن بار بنویسند که محتویات این صندوق «شراب طاهری است » که سخت شراب ردی ٔ و ناپسندی بود ، دوسال از این مقدّمه بگذشت ، و مأمون را نیاز به داروئی قی آور پیدا شد.
پزشکان دستور دادند که خلیفه بشراب ردی ٔ نیاز خود را مرتفع سازد ، چون در حدود عراق شرابی ردی ٔتر از شراب طاهری نیافتند ، شراب طاهری را ازخزانه بیرون آوردند ، و به معرض آزمایش گذاشتند ، معلوم گردید که در خوبی مانند شراب قطربلی یا به از آن گردیده ، و اثر هوای عراق است که شراب فاسد را باصلاح آورده .
همچنانکه آنچه را که در آن هوا روید یا در آن هوا نگاهداشته شود ، نیز اصلاح کند.
(قفطی ص ۳۲۹ و ۳۳۰).
و گفتند که سبب لقب کردن طاهر بوشنجه ای به ذی الیمینین آن بود که دلیلش دو دست راست افتاده بود.
(التفهیم ص ۴۸۹).
ذوالیمینین ، از موالی زادگان ایران بود.
و قریب پنجاه سال خود و فرزندانش در خراسان فرمان راندند.
چنین آورده اند که فضل (ذوالریاستین ) وزیر مأمون خلیفه ، به مرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت پسرت طاهر دیگرگونه شده است ، او باد در سر کرده و خویشتن را نمی شناسد.
حسین گفت ایها الوزیر ، من پیریم اندرین دولت بنده و فرمانبردار و دانم که نصیحت و اخلاص من شمارا مقرر است ، اما پسرم طاهر از من بنده تر و فرمانبردارتر است ، و جواب دارم در این باب سخت کوتاه ، اما درشت و دلگیر ، اگر دستوری دهی بگویم .
گفت دادم .
گفت ایداﷲ الوزیر ، امیرالمؤمنین وی را از فرود دست تر اولیا و حشم خویش به دست گرفته ، و سینه ٔ او بشکافت ، و دلی ضعیف که چنوئی را بود از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل ، برادرش را خلیفه ای چون محمد زبیده بکشت ، و با آن دل که داد ، آلت و قوت و لشکر داد.
امروز کارش چون بدین درجه رسید که پوشیده نیست ، میخواهی که ترا گردن نهد ، و همچنان باشد که اول بود ، بهیچ حال این راست نیاید مگر آن را بدین درجه بری که اوّل بود ، من آنچه دانستم بگفتم ، و فرمان تراست .
فضل سهل خاموش گشت چنانکه آن روز سخن نگفت ، و از جای بشده بود ، و این خبر به مأمون برداشتند ، سخت خوشش آمد از جواب حسین مصعب و پسندید و گفت مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد.
که پسرش کرد.
و ولایت پوشنگ بدو داد که حسین بپوشنگ بود.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۳۵).
خطیب در تاریخ بغداد گوید خبر داد ما را سلامة ابن الحسین المقری ٔ ، به اسنادخود از احمدبن یزیدبن اسیدالسلمی که گفت : من یکی ازفرماندهان لشکر ذوالیمینین ، و از خواص او بودم ، و پیوسته بر جانب راست او می نشستم .
هنگامی که در شهر رقه با او بودم ، روزی آهنگ سواری کرد ، و من نیز با سایر اصحاب او بهمراه وی بودیم .
طاهر بدین ابیات تمثل جست : علیکم بداری ، فاهدموها ، فانها تراث کریم لایخاف العواقبا اذا هم القی بین عینیه عزمه واعرض َ عن ذکر العواقب جانبا سادحض ُ عنی العاربالسیف جالبا علی ّ قضاء اﷲ ماکان جالبا.
پس از آنکه از خواندن ابیات فارغ شد ، بر اطراف و جوانب یاران و همراهان گردشی کرد و بازگشت ، و بجائی که برای نشستگاه فراهم آورده بودند بنشست و در نامه ها و عرض حالهای وارده بازنگریست ، و در آن روز صلات و عطیاتی را که برای مردم توقیع صادر کرد ، معادل یک میلیون وهفتصد هزار (کذا) بود.
چون صدور توقیعات خاتمه یافت ، روی به من آورد گوئی آهنگ آن داشت که مرا بسخن آرد.
من منظور او دریافتم ، و گفتم : مجلسی مانند مجلس امروز و شریفتر و نیکوتر از آن ندیده بودم ، سپس او را دعا کردم و گفتم : لکن این نوع بخشایش اسراف است ، طاهر گفت : السرف ُ من الشرف .
من خواستم در ازاء گفتار او این آیت از قرآن مجید برخوانم که فرموده : والذین اذاانفقوا ، لم یُسرِفوا و لم یقتروا (قرآن ۶۷/۲۵) ، ولی سهواً این آیت برخواندم که : انَّه لایحب المسرفین َ (قرآن ۱۴۱/۶ و ۳۱/۷) ، طاهر گفت صدَق َ اﷲُ و ماقُلناکما قُلنا.
خدای راست فرموده و آنچه را هم که ما گفتیم ، همچنان است که ما گفتیم .
خبر داد ما را حسن بن علی الجوهری ، به اسناد خود ، از مردی در خراسان که گفت یکی از یاران برای من نقل کرد که روز جمعه ای بود مردی رابحالی سخت بد مشاهده کردم .
(از ناچیزی ) ، پس از هفته ای باز در روز جمعه همان مرد را دیدم که بر ستوری سوار است .
گفتم : مَاالخبر؟ گفت سه سال است که به در خِانه ٔ طاهربن الحسین ملازم شده ام به امید آنکه بدو برسم ، و مرا میسر نشد.
یکی از اصحاب طاهر مرا دید و گفت امیر امروز برای چوگان بازی سواره به میدان خواهد رفت ، در خاطر خویش گفتم امروز خود را بدو میرسانم ، و راه میدان در پیش گرفتم ، چون به میدان رسیدم وضع را طوری دیدم که ملاقات طاهر امروز هم برای من متعذر است ، در این اثنا در بستان مجاور رخنه ای بمیدان یافتم .
تصمیم گرفتم که از آن رخنه خود را به میدان برسانم ، چون گوی بازان مشغول چوگان بازی شدند و بانگ و غوغای آنان بلند شد ، خود را از آن رخنه بمیدان انداختم .
طاهردر حال متوجه شده نظری بسوی من کرد و گفت کیستی ؟ گفتم نخست به خدا و سپس بتو پناه آورده ام ایهاالامیر ، آهنگ تو دارم و از تو میخواهم ، دو بیتی سروده ام .
طاهرگفت : بیار تا چه داری ، میکال بسوی من خواست آید ، طاهر او را راند ، آنگاه من این دو بیت برای طاهر بازخواندم : اصبحت بین خصاصة و تجمل والحر بینهما یموت هزیلا فامدد الی یداً تعود بطنها بذل النوال وظهرها التقبیلا طاهر ده هزار درهم مرا عطا فرمود ، و گفت این خون بهای تست ، چه اگر میکال ترا دریافته بود ، میکشت ، اینهم ده هزار درهم دیگر برای عیالت ، راه خود برگیر و برو ، آنگاه فرمان داد تا رخنه را سد کنند.
و قدغن کرد که من بعد احدی از آن رخنه به اندرون میدان نشود.
خبر داد مرا عبیداﷲبن ابی الفتح به اسناد خود از ابوالقاسم السکونی که گفت جعفربن الحسین این دو بیت را از گفته ٔ یکی از محدثان در مرثیه ٔ طاهربن الحسین برای من خواند: فلئن کان للمنیة رهناً ان افعاله رهین الحیاة و لقد اوجب الزکاة علی قو ِم و قد کان عیشهم بالزکاة (تاریخ بغداد ج ۹ ص ۵۵ ، ۵۴ ، ۳۵۳).
و صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: طاهر (ابوالطیب بن حسین بن مصعب بن رزیق الخزاعی ) نام مؤسس سلسله ٔ طاهریان در خراسان است که از رجال بزرگ دولتی عباسیان بود و در نزد مأمون خلیفه مقام و منزلت ارجمندی داشت و وی رابا عساکر برای جلوگیری از ابویحیی علی بن عیسی بن ماهان مأمور کرد و به سال ۱۹۵ هَ .
ق .
در ری تلاقی فریقین اتفاق افتاد و ابویحیی به قتل رسید پس طاهر رو به بغداد نهاد و آن شهر را محاصره کرد و امین را مقتول ساخت و سبب جلوس مأمون به مسند خلافت گردید و از این رو طاهر ظاهراً مظهر احترامات بسیار از طرف مأمون شد ولی در باطن کینه ٔ کشتن برادرش وی را آسوده خاطرنمی گذاشت ، از سوی دیگر طاهر هم نگرانی خلیفه را احساس میکرد از این رو برای دوری از حضور استدعای ولایت خراسان کرد و پس از حصول اجازه به سال ۲۰۵ هَ .
ق .
بدان ناحیه عزیمت کرد و پس از مدتی به هوس استقلال افتاد ولی فرمانروائی او دولتی مستعجل بود چند روزی خطبه را بنام وی خوانده بودند که به سال ۲۰۷ درگذشت .
یک چشم طاهر کور بوده و لقب «ذوالیمینین » داشته و سبب تلقب وی بدین لقب این است که وقتی مأمون خلیفه حضرت علی بن موسی الرضا را به ولیعهدی برگزید به وی تکلیف بیعت با امام علیه السلام کردند ، او دست چپ خویش را پیش آورد و در حال بیعت گفت «دست راستم در قید بیعت به خلیفه است ».
مأمون در این حال گفت «دست چپی که به حضرت امام بیعت میکند دست راست محسوب میشود».
تولد طاهر به سال ۱۵۹ هجری بوده و در چهل وهشت سالگی درگذشته است و جد وی «رزیق بن ماهان » از بردگان آزادشده ٔ جوانمرد و مشهور طلحة الطلحات خزاعی است که در کرم و سخاوت بی نظیر بوده جدش «مصعب بن رزیق » نیز ، کاتب سلیمان بن کثیر الخزاعی از طرفداران و هوی خواهان بزرگ خلافت عباسی بوده و پدرش مصعب در ۱۹۹ هَ .
ق .
در خراسان درگذشته و مأمون خلیفه نماز میت برو گذارده و تعزیت نامه ای به بغداد برای طاهر فرستاده است .
طاهر مردی ادیب و فصیح و مدبر بوده و ارزش زیاد برای شعر و شعرا قائل میشده ، دو پسرش طلحه و عبداﷲ در خراسان اخلاف وی بودند.
رجوع به کتاب التاج ص ۳۱ ، ۷۴ ، ۱۹۴ و التفهیم ص ۴۸۲ ، ۴۸۳ ، ۴۸۹ ، ۴۹۰ ، ۴۹۱ و عیون الاخبار ج ۱ ص ۳۰۳ و ج ۴ ص ۵۷ و الاعلام زرکلی ص ۴۴۳ و جهانگشای جوینی چ اروپا ج ۱ ص ۱۸۷ و ۱۸۸ و تاریخ الخلفا صص ۱۹۸ – ۲۰۳ و تاریخ بیهق ص ۶۶ و النقود صص ۱۲۳-۱۲۴ و تاریخ بخارا ص ۹۰ و کامل ابن اثیر ج ۶ ص ۱۵۶ و سبک شناسی ج ۱ ص ۱۶۳و ۲۲۲ و تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص ۳۰ ، ۳۵ ، ۱۴۰ ، ۱۴۱ ، ۱۴۲ ، ۳۸۰ و احوال و اشعار رودکی گردآورده ٔ سعید نفیسی ص ۲۲۰ ، ۳۰۹ ، ۳۱۹ ، ۳۲۴ ، ۳۲۷ و تاریخ گزیده ص ۳۰۸ ، ۳۱۲ ، ۳۱۵ ، ۳۱۶ ، ۳۷۹ و فرهنگ ایران باستان ص ۲۸۱ و تاریخ سیستان ص ۱۷۲ ، ۱۷۷ ، ۱۹۰ و حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۲۴۶ ، ۲۴۹ ، ۲۵۰ ، ۲۵۳ ، ۲۵۶ ، ۲۵۸٫
و رجوع به ابوالطیب طاهر و ایضاً ذوالیمینین در همین لغت نامه شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن حسین بن یحیی مخزومی بصری ، مکنی به ابومحمد.
وی در بصره متولد شده و در ری سکونت داشته است .
او بر بیشتر شاعران عصر برتری دارد و از شاعران عراق در ردیف ابن نباته و ابن بابک و از شاعران جبل برابر با رستمی و خازن است .
او را تصنیفاتی است که از آن جمله میتوان کتاب فتق الکمائم فی تفسیر شعر المتنبی را نام برد.
طاهر در ری زندگانی را بدرود گفته است دید چشم او خوب نبود و روزی به درد چشم مبتلا شد والی منبج به او گفت ای ابوالغوث ، نزدیک است کور شوی و اگر به کوری مبتلا گردی چه خواهی کرد؟ گفت ای امیر! آن وقت بر سر گورتو قرآن خواهم خواند.
والی مزبور از سرعت جواب و ظرافت گوئی او در شگفت شد.
از اشعار او شاهکارهائی که بمنزله ٔ سحر است برگزیده ام و از آن جمله منتخبات ذیل است که از نیکوترین و بدیعترین اشعار بشمار میرود: نفسک لاتعطیک کل الرضا فکیف ترجو ذاک من صاحب اجل مصحوب حیوة صفت فهل خلت من هرم عائب و در این معنی شاعری بر او سبقت نجسته است : العیب فی الخامل المغمور مغمور وعیب ذی الشرف المذکور مذکور کفوفة الظفر تخفی من مهانتها و مثلها فی سواد العین مشهور و چه شعری ملیح و شیوا در غزل گفته است : عرضت قلبی للحتوف بعارض کالورد نداه الصباح بطله متوشحا زغب العذار کانما القی علیه الصدغ سمرة ظله و این شعر را درباره ٔ کسی سروده است که از لحاظ رتبه فروتر از وی بوده و بر او پیشی جسته است : جل قدری و خس ّ قدر زمانی فانا العضب فی یمین الاشل و در وصف دنیا گوید: اذا تبرجت الدنیا فعاهرة خضابها دم من تصبی فتعتال کانها حیة راقت منقشة ولان ملمسها والسم قتال مضمون آن را از گفتارامیرالمؤمنین علی بن ابیطالب رضی اﷲ تعالی عنه گرفته است که میفرماید: الدنیا کالحیة لین مسها قاتل سمها یحذرها العاقل و یهوی الیها الجاهل .
و درباره ٔ تصوف گوید: لیس التصوف ان یلاقیک الفتی و علیه من نسج النحوس مرقع بطرائق سود و بیض لفقت و کانه فیها غراب ابقع ان التصوف ملبس متعارف یخشی الفتی فیه الاله و یخشع (از تتمة الیتیمه ج ۱ به اختصار ص ۲۰ و ۲۱).
و رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج ۲ حاشیه ص ۲۶۸ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن الحسین الاعور.
رجوع به طاهربن الحسین ملقب به ذی الیمینین شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن الحسین القواس .
کنیتش ابوالوفا بوده در جامع منصور به فتوی دادن و وعظ اشتغال داشت .
تدریس فقه و قرائت قرآن میکرد.
مردی زاهد و آمر به معروف بود.
نزدیک به پنجاه سال در مسجد منصور اقامت گزید و روان خویش را در طریق عبادت و سختی معیشت همواره قرین مشقت داشتی ، در شب جمعه ٔ هفتم شعبان سال ۴۷۳ هَ .
ق .
دنیا را بدرود گفت .
او را در جوار شریف ابوجعفر دفن کردند.
(مناقب احمدبن حنبل ص ۵۲۳).
طاهر.
[ هَِ] (اِخ ) ابن حفص .
یکی از پیشروان عبدالرحمن خارجی که بزینهار یعقوب بن لیث آمدند.
رجوع به تاریخ سیستان حاشیه ص ۲۱۷ و زین الاخبار گردیزی چ تهران ص ۷ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن حمادبن عمرو نصیبی .
او را از مالک و دیگران روایت است .
ثقه و مورد اعتماد نیست .
از آزمون های وی این است که گفت عمری از نافع و او از ابن عمر (رض ) به ما خبر داد و گفت در پشت سر پیامبر (ص ) و ابوبکر و عمر نماز خواندم و آنها (بسم اﷲ الرحمن الرحیم ) را بطور جهر قرائت کردند.
(لسان المیزان ج ۳ ص ۲۰۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن حمدان الرازی ، ابوعبداﷲ اللاسکی ، به اصفهان آمد.
و تا زمان بدرود زندگانی ، در اصفهان اقامت گزید.
و وفات وی بعد از سال شصتم هجرت بود.
حدثنا ابوعبداﷲ طاهربن احمدبن حمدان اللاسکی ، حدثنا محمدبن جعفر الاشنانی ، حدثنا محمدبن یوسف الفراء ، حدثنا هشام بن عبیداﷲ ، حدثنا محمدبن الفضل ، عن صالح بن حسان ، عن نافع ، عن ابن عمر ، قال قال رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم لیومکم اقرؤکم و ان کان ولد زنا.
(اخبار اصبهان ج ۱ ص ۳۵۲).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن خالدبن نزاربن المغیرةبن سلیم ، ابوالطیب الغسانی الایلی .
طاهر به «سرمن رای » فرود آمد ، و در آن شهر از پدر خود و آدم بن ابی ایاس روایت حدیث کرده یحیی بن محمدبن صاعد ، و حسن بن محمدبن شعبه ، و محمدبن القاسم الکوکبی ، و اسماعیل بن العباس الوراق ، و محمدبن مخلد العطار ، و محمدبن جعفر المطیری ، از او روایت کرده اند.
او مردی ثقه بود.
ابن ابی حاتم گوید: پدرم در ضمن نامه ای که از سامرا برای من فرستاده بود ، بتقریبی نامی از طاهر غسانی ایلی برده ، و او را بجمله ٔ «و هو صدوق » توصیف کرده بود.
خبر داد ما را ابوعمر عبدالواحدبن محمدبن عبداﷲبن مهدی ، خبر داد ما را محمدبن مخلد العطار ، خبر داد ما را طاهربن خالد ، خبر داد ما را پدرم ، خبر داد ما را ابراهیم بن طهمان ، خبر داد مرا عامربن عبدالواحد ، از صعصعةبن معاویة ، از ابی ذر که او گفت پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود ما من مسلم ینفق من ماله زوجین فی سبیل اﷲ الادعته الجنة هلم هلم – خبر داد ما را سمسار ، خبر داد ما را صفار ، حدثنا ابن قانع ، که طاهربن خالدبن نزار ، در سال ۲۶۰ هَ .
ق .
در شهر سر من رای وفات یافت .
خبر داد ما را عبیداﷲبن احمدبن شاهین از پدرش که گفت در نوشته ٔ جدم یافتم که گفته است از احمدبن محمدبن بکیر شنیدم که گفت طاهربن خالدبن نزار ، در سال ۲۶۳ هَ .
ق .
وفات یافت .
خبر داد مرا احمدبن محمد العتیقی ، خبر داد ما را علی ّبن عبدالرحمن بن احمدبن یونس بن عبدالاعلی المصری ، خبر داد ما را پدرم که گفت طاهربن خالدبن نزار ایلی در بغداد به سال ۲۶۳ هَ .
ق .
زندگانی را بدرود گفت .
جز دو روایت اخیر ، دیگران نیز چنین گفته اند.
جز آنکه در روایت خود افزوده اند که فوت او در ماه شعبان بوده است .
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۵) و در لسان المیزان آمده است : طاهربن خالدبن نزار ایلی ، راستگو است و او را احادیث منکر نیز هست .
ابن ابوحاتم گوید با پدرم در سامره از او حدیث نوشتم واو راستگو است .
دولابی گوید: برای او کتاب میخریده وبسوی وی میفرستاده و به وی خبر میداده است -انتهی .
و ابن عدی گوید او را از پدرش افرادات و غرایبی است .
و خطیب گوید محدثی ثقه است .
و دارقطنی گوید او و پدرش ثقه اند -انتهی .
و هم ابن عدی گوید طاهربن خالدبن نزاربن مغیرةبن سلیم پدرش مکنی به ابویزید و کنیه ٔ خود وی ابوالطیب بوده است .
(لسان المیزان ج ۳ ص ۲۰۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن خلف بن احمد.
حمداﷲ مستوفی آرد: و در سنه ٔ اربع و سبعین و ثلثمائه (یمین الدوله محمود) بجنگ خلف بن احمد به سیستان رفت جهت آنکه خلف پسر خود طاهر را بعد از مراجعت از حج ولیعهد کرده و حکومت داده و خود به طاعت حق تعالی مشغول شده باز پشیمان گشته بود و بر پسر غدر کرد و او را کشت .
یمین الدوله محمود بدین انتقام با او جنگ کرد.
(تاریخ گزیده ص ۳۹۶).
و صاحب تاریخ یمینی آرد: خلف بن احمد ، در ایام فترت ملک و حدوث واقعه ٔ ناصرالدین ، طاهر پسر خویش را به قهستان فرستاده بود ، و قهستان و بوشنج از جمله ٔ مضافات هرات بود ، و در اعتداد بغراجق عم سلطان معتد ، چون از جوانب دیگر فراغ حاصل شد بغراجق از سلطان دستوری خواست تا ولایت خویش را از دست متغلب بیرون کند ، و جواب منازع و معارض را بازدهد ، اجازت فرمود و بغراجق به بوشنج آمد و طاهر به مناصبت و محاربت او بیرون آمد ، و میان ایشان مقاومتی سخت قائم گشت ، و خاتمت کارطاهر منهزم گشت ، بغراجق برعقب او میرفت و متابعان او را میگشت ، و رحل و ثقل او می ستد ، و او ساغری چند شراب خورده بود ، سورت مستی بر او استیلا یافته ، و عنان تحفظ و تیقظ از دست او بستده ، و چشم بصیرت و احتراس او از معاقرت چند کأس در سکرت غفلت مانده ، تا خود را در ورطه ٔ غرور و خطر انداخت ، ناگاه طاهر عطفه ای کرد ، و بضربه ای او را از مرکب بینداخت و فرود آمد ، و سرش برداشت ، و هر دو فرقه از هم متفرق و منهزم شدند.
طاهر لشکر خویش را با هم فراهم آورد ، و به قهستان رفت ، و سلطان از خبر واقعه ٔ عم ، مضطرب و غمناک شد و در حال پسر خلف و احداق شقاق ، و تحکک او بعوارض بلاء ، و تورط وی در مهاوی عنا ، و آنکه مثل وی چون مور بود که بال او سبب وبال وی شود ، و چون مار که هنگام مصارع هلاک ، به مشارع شارع خرامد ، بدین ابیات تمثل کرد: اشارت الفرس فی اخبارها مثلاً وللاعاجم فی ایامها مثل ُ قالوا اذا جمل حانت منیته اطاف بالبر حتی یهلک الجمل ُ.
و در شهور سنه ٔ تسعین و ثلثمائة به انتقام این واقعه به سیستان رفت ، و خلف در حصار قلعه ٔ اسپهبد نشست ، قلعه ای که حلیف سماک ، و الیف افلاک است ، ابر در دامن حضیضش خیمه زند ، و ستاره پیرامن اوجش طواف کند ، هلال چون ماهچه بر شرف برجش ، و زحل چون کوکبی بر آستانه ٔ قصرش (نظم ): از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیده بان ز جرم زحل و خلف در مضیق آن حصار بیقرار شد ، و خواب خوش و لذّت زندگانی وداع کرد ، و در ظلمت آن حادثه و هول آن واقعه بی آرام گشت ، و طریق کار جز زاری و تضرع و لابه و تخشع نمیدید ، صدهزار دینار زر سرخ و آنچه ضمیمه ٔ آن باشد ، از تحف و مبار ، بر سبیل نثار مقدم سلطان قبول کرد ، و زنهار خواست ، سلطان اگر چه بر استخلاص سیستان و استصفای آن نواحی جازم بود ، حالی بحکم مصلحت وقت و نیت غزوی که کرده بود ، اطراف آن کار فراهم گرفت .
و آن فدیه ازخلف قبول کرد.
و عنان بگردانید.
و روی بدیار هند نهاد.
(تاریخ یمینی ص ۲۴۲ ، ۲۴۳ ، ۲۴۴).
و چون از کار هند فراغت یافت .
خلف بن احمد در آن اثنا طاهر پسر خویش را ولیعهد کرد و مفاتیح خزائن بدو سپرد ، و مقالید ممالک به وی تسلیم کرد ، و خود منزوی شد ، و روی بعبادت آورد ، و به تنسک تمسک جست ، و از ملک استعفا نمود ، تامگر به وسیلت این حالت کأس یأس ، و دور جور سلطان از او درگذرد ، و چون مدتی بر این حال بگذشت ، از کرده پشیمان شد ، و بر ترک ملک ، و تجافی از منصب حکم نادم گشت ، و مکنت تظاهر و قدرت تجاهر ، بوارد خاطر ، و حادث اندیشه ٔ خود نداشت ، تا حیلتی برانداخت و خود را بیمار ساخت و پسر را از بهر تجدید وصیت ، و تمکین از خفایا و خبایای ودیعت پیش خواند ، و طایفه ای از خواص خویش در کمین نشاند تا به وقت وصول او ، چون خیل زباء ، پیرامن جذیمه درآمدند و او را محکم ببستند ، و در مطموره ای بازداشتند ، و روزی او را مرده از حبس بیرون آوردند ، و گفتند خود را هلاک کرد.
(تاریخ یمینی ص ۲۴۸).
در تاریخ سیستان آورده که امیر عمرو و بانصر و بوالفضل (سه پسر دیگر خلف ) برفتند (یعنی بمردند) و امیر طاهر که شیر باریک خوانند ماند ، و بکرم رستم دستان برآمد و عالم همه از او رنگ گرفت ، دو راه بست بگرفت و دو راه قاین و یک راه کرمان ، و بحرب امیر بوعلی شد بیاری سبکتکین ، چون حرب کردند و ظفر یافتند قصد امیر طاهر کردند و بغراجوگ با دوازده هزار سوار از پس او بپوشنج آمدند ، طاهر با صد سوار غلامان خویش بازگشت و حرب کرد و بغراجوگ را بکشت و سر اوی بیاورد و هفت پیل از آن لشکر بیاورد و بسیار اسبان و سلاح و خزینه ، و مردی شد که همه ٔ جهان خبر او بشد از مردی و مردمی و مروت و خرد و سخاوت ، و امیر خلف بدو شاد بود ، تا روزگار برآمد و چشم زدگی رسید ، و امیر خلف به کوه اسپهبد شد با حرم و خدمتکاران بشغلی ، و سبب افتاد که سلطان محمودبن سبکتکین آنجا بگذشت با سپاهی انبوه و پیلان بسیار ، و خبر شنید که امیرخلف اینجا با حرم و زنان به کوه است ، و سپاه امیرطاهر به سیستان است ، سلطان محمود به پای کوه شد ، هیجده روز گذشته از جمادی الاخرسنه ٔ تسعین و ثلثمائة و بر امیرخلف هیچکس نبود الا زنان و خادمان سیاه .
آمدن سلطان محمودبن سبکتکین رحمه اﷲ به پای کوه اسپهبد – و عدّت سلطان را قیاس نبود ، و کوه را فروگرفتند چنانکه هیچکس چراغ نتوانستی افروخت بشب ، که اندرساعت آن خانه پر تیر کردندی ، و منجنیقها برساخت ، آخر امیرخلف بر صلح فروایستاد و صدهزار درم او را بپذیرفت ، و خطبه .
.
.
و نام محمود بر یک روی نبشت .
.
.
و سلطان زانجا بازگشت روزشنبه چهار روز گذشته از رجب سنه ٔ تسعین ؛ و امیرخلف چشم داشت که امیر طاهر و سپاه سیستان شبیخون آرند برسپاه سلطان و ایشان غفلت کرده بودند و تا ساخته شدند سلطان رفته بود؛ امیرطاهر از پدر هراسان گشت ، عاصی شد و پیلان پدر و سپاه برگرفت و به کرمان شد و همچنان بشد تا به پارس و هیچکس با او نایستاد.
رفتن امیر طاهر به کرمان در شعبان سنه ٔ تسعین و ثلثمائة – و امیرخلف از کوه چون خبر شنید ، دل شکسته بیامد هم اندر شعبان به حورندیز آمد و آن مردمان که سپاه محمود را علف داده بودند چون دولت بازگشته بود بفرمود تا غله ٔ ایشان بسوختند ، و آن ناهمیون دارند ، ایزد سبب کرد اندرآن سال تا آنجا چندانی ترنجبین افتاد که هر مردی رااز آن هزار من به دست آمد ، تا خُرد و بزرگ آن غنی گشتند؛ و امیرخلف بقلعه ٔ طاق شد ، و بر مردمان سیستان و مشایخ و عیاران خشم گرفت ، و ایشان از او ترسان گشتند و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی ، الا فقیه بوبکر نیهی را ، و امیرخلف بطاق ببود ، ماه روزه آنجابداشت ، و عید را بشهر آمد ، و هیچکسی را بخویشتن راه نداد ، مکر فقیه بوبکر را و بزودی بازگشت و باز طاق شد ، باز اندر ذی القعده بشهر آمد ، و مشایخ را دستوری داد تا پذیره ٔ او شدند ، و سلام کردند بکده ٔ دریشک وز آنجا بشهر اندر آمد ، چون عید اضحی بگذشت ، روزی چند برآمد ، امیر طاهر از کرمان بازآمد با گروهی اندک و حالی تباه .
بازآمدن امیر طاهر از کرمان – و رسولی فرستاد سوی پدر که من آنچه کردم زان کردم که از سایه ٔ وی بترسیدم ، اکنون رفت آنچه رفت ، من بنده ٔ اویم و جان فداء او دارم ، باز آمدم ، مرا جای پیدا کن تا آنجا شوم ، مرا نفقاتی باشد بدان قناعت کنم ، امیرخلف دشنام داد رسول را.
و او را گفت فرزندِ من نیست و کردنی با او نکنم ! چون رسول پیغام بازآورد امیر طاهر قصد شهر کرد ، امیرخلف خبر شنید سپاه بیرون کرد و سپهسالارِ امیرطاهر ، طاهر زینب بود که آن گاه سرهنگ خواندندی او را؛ سپاه امیرطاهر و امیرخلف به لب هیرمند هر دو برابر افتادند و حرب کردند ، امیر طاهر سپاه پدر را هزیمت داد ، ترسناک پیش امیرخلف آمدند ، شکسته و خسته و بعضی کشته ، و امیرخلف دانست که محنت رسیده است که پیش فرزندهمی باید گریخت ، و برفت با خواص خویش به طاق شد ، و امیرطاهر بشهر اندرآمد بامداد روز سه شنبه غُرّه محرم سنه ٔ احدی و تسعین ، و مردمان قصبه بفرمان امیرخلف درهاء حصار بسته بودند و امیرطاهر اندر قصر یعقوبی فرود آمد و بنشست و سپاه او قوی و بانوا و غنی گشته بودند از سپاه پدر آنجا فرود آمدند و عیاران سیستان سوی او شدند ، چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند ، و شهر امیر طاهر را صافی شد.
و حصارها به هر جای ، مگر طاق که پدر آن حصار گرفته بود.
درآمدن امیرطاهر اندرشهر و گرفتن ولایت – پس دیرگاه برنیامد تا امیرطاهر سپاه و سرهنگان و عیاران و غوغاء شهر جمع کرد و بپای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند و منجنیقها از زیر و زبر برکار کردند ، بی هیچ حشمت و محابا؛ باز امیرطاهر پس از مدتی ز آنجا بازگشت و بشهر آمد و رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند ، و امیرخلف همه خواص خویش را پیش او فرستاد تا خدمتها کردند ، و امیرطاهر فریفته گشت ، تا برخاست با گروهی اندک که پیش پدر شودو کسانی که گستاخ بودند گفتند نباید شد که امیرخلف مکار است و محنت او را دریافته است ، و فرزند تو مانده ای نباید که خطائی رود و مادّت این ملکت و دولت از این خاندان به سبب کینه کشیدن او منقطع گردد ، چه هر کس که دولت از او بگردد او را راههاء کژ نماید تا آن مملکت و دولت برود امیرطاهر فرمان نکرد ، و بر گروهی اندک برفت ، و بپای حصار فرود آمد و به پدر کس فرستاد که اینک من آمدم ، و برنشست و به در حصار شد ، پدر چون او را بدید از دور ، هم از آنجا فرود و پیاده شد ، و تتبوی مهتر و تتبوی کهتر ، دو زنگی بودند از مبارزان امیرخلف هر دو را از پس در حصار متواری کرده بود که چون من او را اندر برگیرم و گویم که الحمداﷲ ، شما بیرون آئید و با من یاری کنید تا او را اندر حصار آرم ؛ امیرطاهر چون پدر را پیاده دید و شکوه ٔ پدری در دل او بود ، از اسب فروجست و زمین بوسه داد و سبک فرازوی شد ، و پدر او را اندر برگرفت و الحمداﷲ بگفت ؛ تتبویان بیرون جستند و او را محکم کردند که هیچ سلاح باوی نبود و به دل هیچ غش ّ نداشت و عهدها گرفته بود وسوگندان خورده ، و امیرخلف هم عهد کرده بود و سوگندان مغلظه خورده ، اما خلاف کرد و او را بر قلعه برد و بند برنهاد و سپاه که بر او بودند به هزیمت به قصبه آمدند ، و او رحمةاﷲ علیه اندر آن بند فرمان یافت ، روزدوشنبه بود چهار روز گذشته از جمادی الاولی سنه ٔ اثنی و تسعین و ثلثمائة.
(تاریخ سیستان صص ۳۴۵-۳۵۱).
و رجوع به الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۴۳ و کامل ابن اثیر ج ۹ ص ۶۹ و حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۳۷۵ ، و ۳۷۶ و ۶۲۷ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن رشید.
او را از سیف بن محمد به روایت از اعمش خبر باطلی است .
ازدی گوید: نمیدانم او در این حدیث به دروغ پرداخته یا سیف ؟ -انتهی .
و حدیث او پس از رفع (معنعن کردن ) این است از سیف از اعمش از ابوصالح از ابوهریره عادت به نیکی کنیدچه نیکی عادتی است .
(از لسان المیزان ج ۳ ص ۲۰۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن زنگی بن طاهر ملقب به عزالدین فریومدی .
وزیر خراسان .
و مؤیدی دهستانی کتاب الفرج بعدالشدّة را بنام او از تازی به پارسی ترجمه کرده است .
(ترجمه ٔ تاریخ ادبیات براون ج ۴ص ۱۳۵) و صاحب «الذریعه » آرد: ابن زنگی فریومدی سلطانی است که حسین بن اسعد (سعد) بن حسین دهستانی مؤیدی مؤلف «جامعالحکایات فی ذکر الفرج بعدالشدة» تألیف خود را بنام وی کرده است .
(از الذریعه ج ۵ ص ۵۰).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن زید احمد الفقیه .
مردی ثقه و دانشمند بوده و نزد شیخ ابوعلی طوسی تلمذکرده است .
(روضات ص ۳۳۶ ذیل ترجمه ٔ طاهر جرجانی ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن زینب .
یکی از سرکردگان عساکرخلف بن احمد فرمانروای سیستان بوده است .
(تاریخ یمینی چ تهران ص ۲۴۹) و در نسخه ٔ خطی تاریخ یمینی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف ص ۲۰۴ طاهربن ربیب ضبط شده است .
مؤلف حبیب السیر (چ خیام ج ۲ ص ۳۷۶) آرد: در آن هنگام که خلف بن احمد بدسیسه پسر خود طاهر را بکشت طاهربن زینب و بعضی دیگر از اعیان امراء سیستان که این حرکت شنیع از خلف مشاهده نمودند خاطر برخلاف او قرار داده عریضه ای نزد یمین الدوله فرستادند و استدعا نمودند که لواء ظفر انتها بدان صوب توجه نماید.
.
.
و رجوع به تاریخ سیستان خلف زینب ص ۳۴۹ ، ۳۵۱ ، ۳۵۳ ، ۳۵۴ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن سعید ابوالقاسم المقری ٔ النیشابوری .
وی از عبیداﷲبن موسی العبسی ، و ابونعیم ، و آدم بن ابی ایاس ، سماع حدیث کرده .
ابراهیم بن علی الذهلی ، و حسن بن سفیان نیز از او روایت دارند.
حاکم ابوعبداﷲ ، محمدبن عبداﷲ النیسابوری حافظ ، ذکر کرده است که طاهر مقری ٔ نیشابوری ، در نیشابور و بغداد تحدیث میکرد.
محمدبن علی المقری مرا خبر داده ، گفت محمدبن عبداﷲ الحافظ مرا خبر داد که بخط ابی عمرو المستملی خواندم که طاهربن سعید المقری در ماه جمادی الاخرة سال ۲۴۷ هَ .
ق .
درگذشته است .
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۵).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ )ابن سعیدبن ابی سعید فضل اﷲبن ابی الخیر ، مکنی به ابوالقاسم .
شیخ رباط بسطامی بوده است به بغداد و در همان شهر در روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول سنه ٔ ۵۴۲ هَ .
ق .
وفات یافت و در قبرستانی که قبر جنید در آن واقع است مدفون شد.
ترجمه ٔ احوال مختصری از او در منتظم ابن الجوزی که معاصر وی بوده در جزو وفیات سنه ٔ ۵۴۲ هَ .
ق .
مذکور است از قرار ذیل (ج ۱۰ ص ۱۲۸): طاهربن سعیدبن ابی سعیدبن ابی الخیر المیهنی (متن چاپی : الهیتی ) ابوالقاسم ، شیخ رباط البسطامی و کان مقدما فی الصوفیة رأیته ظاهرالوقار والسکون و الهیئة و السمت وتوفی یوم الاثنین ثانی عشر ربیع الاول فجاءة و دفن فی مقبرة الجنید و قعدوا للعزاء به فنفذ الیهم من الدیوان من اقامهم » -انتهی .
و در ابن الاثیر نیز در حوادث همان سال گوید «و فیها (فی ربیع الاول ) مات ابوالقاسم طاهربن سعیدبن ابی سعیدبن ابی الخیر المیهنی شیخ رباط البسطامی به بغداد» -انتهی .
(از شدالازار ص ۴۰۴).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن سعیدبن فضل اﷲبن ابی الخیر ابوالفتح بن ابی طاهربن ابی سعید میهنی صوفی برادر بزرگتر طاهربن سعید ، مکنی به ابوالقاسم از خاندان تصوف و ارشاد بوده است و در این طریقت از ثابت قدمان بشمار میرفته است .
وی بسفرهای بسیار رفته و از شیوخ کسب فیض کرده است .
از جدش فضل و استاد ابوالقاسم قشیری و ابوالغنائم بن مأمون و ابوالحسین بن نقور و گروهی جز آنان استماع کرده است و ابوالفتیان رواسی و دیگران از وی روایت کرده اند.
طاهر به سال ۵۰۲ درگذشته است .
از (شدالازار ص ۴۰۵ بنقل از طبقات سبکی ج ۴ ص ۲۳۰ و ۴۲۳۱).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن سلطان العلماء امیرمحمد طاهربن میرسید علی بن سلطان العلماء.
او راست : حاشیه ای بر شرح هدایةالاثیریة.
(از الذریعه ج ۶ ص ۱۳۹).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن سهل اسفراینی شیخ بن حرستانی است .
حافظ ابوالقاسم در ترجمه ٔ احوال او گوید: با اینکه ثقه نبود به کار ناپسند میپرداخت نام برادرش را از کتاب «الشهاب » حک کردو نام خود را در آن نوشت -انتهی .
و نام برادر او صاعد است و بدین نکته اشاره کردم تا گمان نشود وی فضل بن سهل است که نام او خواهد آمد.
ابن عساکر گوید: طاهربن سهل در ذی الحجه ٔ سال ۵۳۱ هَ .
ق .
درگذشته است و من از او چند جزو حدیث شنیدم ولی حدیث را نمیدانست واو نام برادر خویش را از اجازه نیز حک کرده و نام خود را بر آن نوشته بود.
گوید و از وی در باره ٔ مولدش پرسیدم گفت سال ۴۵۰٫
(از لسان المیزان ج ۳ ص ۲۰۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن صالح بن احمد جزایری دمشقی .
متولد به سال ۱۲۶۸ و متوفی به سال ۱۳۳۸ هَ .
ق .
مؤلف (تلخیص ادب الکاتب ) تألیف ابن قتیبة.
کتاب او در مطبعه ٔ سلفیه در ۲۰۶ صفحه طبع شده است .
و او راست کتاب «اتمام الانس فی عروض الفرس » که در دمشق به طبع رسیده است .
(از الذریعه ج ۴ ص ۴۱۹) و صاحب معجم المطبوعات آرد طاهربن صالح بن احمد الجزائری ثم الدمشقی .
وی یکی از دانشمندان عصر حاضر و زاده ٔ دمشق است .
نخست مفتش مدارس دمشق شد به سال ۱۲۶۸ (چنانکه در کتابی که بخط جزائری در کتابخانه ٔ تیموریه محفوظ است خوانده ام ) عشقی مفرط به گردآوردن کتابهای خطی و تفحص درآنها داشت ، و بر اثر آن بختش یاوری کرد ، و توفیق ایجاد کتابخانه ای در ظاهریه دمشق یافت ، و کتابهائی را که در کتابخانه ها متفرق بود جمعآوری و تمامی را به کتابخانه ٔ ظاهریه نقل کرد.
در قدس شریف نیز کتابخانه ای بنام «مکتبةالخالدیة» احداث کرد.
سپس در سال ۱۹۱۴ از ستم ترکان فراراً از دمشق به مصر شد.
و بعد از سالی چند به سال ۱۹۱۸ م .
به دمشق باز گشت ، و بسمت عضو عامل مجمع علمی عربی ، و مدیر کتابخانه ٔ ظاهریه منصوب گشت ، و سه ماه پس از بازگشت به دمشق در همانجا درگذشت از تصانیف وی کتب مفصله ٔ ذیل به طبع رسیده است : ۱ – اتمام الانس ، فی عروض الفرس .
این کتاب رساله ای است در علم عروض و قوافی ، و در دمشق چاپ شده است .
۲ – ارشاد الالباء الی طریق تعلیم الفبا.
دراین کتاب مباحثی لغوی از حروف هجا و ترتیب و رسم الخط و حرکات و ضوابط و مفردات و اعداد ، و فوائد بسیاری درباب نطق و کتابت مندرج داشته .
کتاب مزبور در مطبعه ٔ اهلیه به بیروت سال ۱۳۲۱ هَ .
ق .
به طبع رسیده است .
۳ – بدیعالتلخیص ، و تلخیص البدیع.
این کتاب عبارت است از قصیده ٔ بدیعیه ای که بدین بیت آغاز میشود: بدیع حسن بدورنحو ذی سلم قد راقنی ذکره فی مطلع الکلم این قصیده را شرحی نیز هست .
کتاب مزبور ، یک نوبت در ولایت سوریه ٔ دمشق به سال ۱۲۹۶ و نوبت دیگر درچاپخانه ٔ سنگی مطبعه ٔ مصطفی واصف به دمشق سال ۱۲۹۹ طبع و نشر گردیده است .
۴ – تدریب اللسان ، علی تجرید البیان ، (بمراقی علم الادب ).
به (شماره ٔ ۲۲ از همین فهرست مصنفات ) رجوع شود.
۵ – تسهیل المجاز ، الی فن المعمی والالغاز.
در مطبعه ٔ سوریای دمشق به سال ۱۳۰۳ چاپ شده .
۶ – التقریب ، لاصول التعریب ، در این کتاب بعض الفاظ معرب ، و روش تعریب را بیان کرده .
و در پایان آن فهرستهائی نیز ترتیب داده است .
و در چاپخانه ٔ سلفیه به سال ۱۳۳۷ آن را بچاپ رسانده اند.
۷- التمرین ، علی البیان والتبیین .
(بمراقی علم الادب ).
به شماره ٔ ۲۲ از همین فهرست مصنفات رجوع شود.
۸ – تمهیدالعروض ، الی فن العروض .
این کتاب در مطبعه ٔ سوریای دمشق به طبع رسیده است .
۹ – توجیه النظر الی اصول علم الاثر.
(مصطلح الحدیث ).
مصنف در تعریف این کتاب گفته که : این تصنیف مشتمل است بر فصلی چند که مطالعه کنندگان در کتب حدیث و سیر و اخبار را بسی سودمند باشد.
و بیشتر مندرجات آن از کتب اصول فقه و اصول حدیث نقل شده است ، ودر مصر به سال ۱۳۲۰ هَ .
ق .
طبع گردیده .
۱۰ – جدول الحروف العربیة القدیمة و الحدیثة و الهندیة و الیونانیة ، الخ .
در این کتاب از رسم الخط حروف و حرکات و اعراب آن گفتگو کند.
در مطبعه ٔ سنگی بدون تاریخ به طبع رسیده است .
۱۱ – الجواهر الکلامیة ، فی العقاید الاسلامیة (در توحید) نوبتی به دمشق به سال ۱۳۱۳ و نوبت دیگر به مصر و بدون تاریخ ، طبع و نشر یافته است .
۱۲ – حدائق الافکار ، فی رقائق الاشعار.
در دمشق به مطبعه ٔ سنگی چاپ شده است به سال ۱۲۹۹٫
۱۳ – الحکم المنثوره .
در مصر به طبع رسیده است .
۱۴- دائرة فی معرفة الاوقات و الایام (در علم میقات ) در مطبعه ٔ سنگی در دمشق چاپ شده است .
۱۵ – رسائل ، فی علم الخط.
در مصر به چاپ رسیده .
۱۶ – شرح خطب ابن نباته .
در مصر طبع شده .
۱۷ -شرح خطبة الکافی این کتاب از اصول لغت و نشأت و اشتقاق آن گفتگو کند ، و در مصر بدون تاریخ به طبع رسیده است .
۱۸ – عمدةالمغرب ، و عدةالمعرب .
قصیده ای است در ذکر الفاظ نحویه .
در مطبعه ٔ سنگی در سوریای دمشق چاپ گردیده است .
۱۹ – الفوائد الجسام ، فی معرفة خواص الاجسام .
(در طبیعیات ) آغاز کتاب بدین جمله افتتاح شده است : الحمداﷲ الذی اوجدالعالم من العدم ، و اودع فیه ابدع الاسرار والحکم .
این کتاب در مطبعه ٔ معارف سوریای دمشق به سال ۱۳۰۰ به طبع رسیده است .
۲۰ – مدخل الطلاب ، الی علم الحساب در دمشق در ۴۶ صفحه چاپ شده است .
۲۱ – مد الراحة ، لاخذ المساحة.
در ولایت سوریا در سال ۱۳۱۰ در ۲۸ صفحه چاپ شده است .
۲۲ – مراقی علم الادب .
قسم اول ، در حروف و شکل و اعراب آن ، این بخش را به «ارشاد الالباء ، الی طریق تعلیم الف باء» نام نهاده ، چنانکه در شماره ٔ ۲ گذشت قسم ثانی در تمرین و آن بنام التمرین ، علی البیان والتبیین در مطبعه ٔ اهلیه ٔ بیروت به سال ۱۳۲۵ هَ .
ق .
به طبع رسیده است قسم ثالث در تجرید؛ و نام آن تدریب اللسان ، علی تجریدالبیان است ؛ و آن نیز به سال ۱۳۲۵هَ .
ق .
در مطبعه ٔ اهلیه ٔ بیروت طبع شده است .
۲۳ – منیته الاذکیاء ، فی قصص الانبیاء.
این کتاب را از زبان ترکی به عربی ترجمه کرده و در دمشق به سال ۱۲۹۹ چاپ گردیده است .
۲۴ – میزان الافکار ، شرح معیارالاشعار.
درعروض و قوافی ، که به سال ۱۳۰۰ در لکنهو به طبع رسیده است .
شیخ طاهر جزائری در نشر رسائل ابن المقفع ، و اختصار شرح کتاب امنیةالالمعی وغیر آن نیز همتی شایان ذکر مبذول داشته است .
(معجم المطبوعات ج ۱ ص ۶۸۸).
زرکلی در الاعلام آورده که طاهر جزائری بیشتر زبانهای شرقی را نیک فراگرفته بود چنانکه زبانهای ِ عبری ، سریانی ، حبشی ، زواوی ، ترکی ، و فارسی را خوب میدانست و نیز زرکلی گوید: کتابی هم بنام عقوداللئالی فی الاساتید العوالی دارد که طبع شده است .
و تفسیر بزرگی هم تصنیف کرده که هنوز بچاپ نرسیده .
وبزرگترین اثری که از او برجای مانده ، یادداشتهائی است که مجموع آن بالغ بر ده مجلد شود ، و آن یادداشتهاعبارت است از مطالعات و گزیده ٔ آنچه از نفائس کتابهای خطی و چاپی به دست آورده .
شیخ محمد سعیدبانی دمشقی را کتابی است بنام «تنویرالبصایر ، بسیرة الشیخ طاهر» که تاریخ زندگانی صاحب ترجمه را در آن بتفصیل ذکر ، و اخلاق و مزایای وی را کاملاً بیان کرده است و این کتاب نیز بچاپ رسیده است .
ولادتش به سال ۱۲۶۸ و وفاتش به سال ۱۳۳۸ هَ .
ق .
بوده است .
(الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۴۲).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن بن اسحاق بن ابراهیم بن سلمة الضبی مولاهم کنیه ٔ وی ابوالقاسم است .
پدرش در بغداد قاضی بود.
وی از علی بن جعد ، و علی بن مدینی ، روایت دارد.
عبدالصمدبن علی الطستی ، و سلیمان بن احمد الطبرانی از او روایت کنند.
خبر داد ما را ابوالقاسم الحسن بن الحسن بن علی بن المنذر القاضی خبر داد ما را عبدالصمدبن علی الطستی ، خبر داد ما را طاهربن عبدالرحمن بن اسحاق القاضی از علی بن الجعد ، از ابویوسف از عبداﷲبن علی ، از ابواسحاق ، از عمروبن مرة از عبداﷲبن سلمة ، از علی علیه السلام که گفت : رسول خدای صلی اﷲ علیه و آله و سلم فرمود: یا علی آگاه باش ، می آموزم ترا کلماتی که اگر بدان کلمات متکلم شوی و ترا به اندازه ٔ ذرات هوا خطایا باشد ، خدای تعالی ترا خواهد آمرزید.
آنگاه این کلمات را به علی علیه السلام آموخت : لااله الااﷲ العظیم ، لااله الااﷲ الحلیم الکریم ، سبحان اﷲ و لااله الااﷲ رب العرش العظیم ، الحمدﷲ رب العالمین .
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبدالرشید البخاری .
او راست : کتابی بنام خلاصة الفتاوی .
زیلعی محدث ، احادیث کتاب مزبور را تخریج کرده است .
وفات طاهر در سال ۵۴۲ هَ .
ق .
بود.
او حنفی مذهب ، و لقبش افتخارالدین است ، و جز کتاب خلاصة الفتاوی در دو مجلد در فقه حنفی کتب دیگری نیز در فقه حنفیه تألیف کرده .
از آن جمله است : نصاب الفقیه ، خزانة الفتاوی ، خزانة الواقعات ، واقعات فی الفروع .
ولادت وی به سال ۴۸۲ هَ .
ق .
و از بزرگان فقهاء حنفیه بخارا بود.
رجوع به الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۲۳ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبدالعزیز ، صاحب عقدالفرید.
نام وی را (صفحه ٔ ۱۲۱ ج ۲ چ محمد سعید العریان ) ذیل عنوان باب الحلم و دفع السیئة بالحسنة بدینسان آرد: و انشد طاهربن عبدالعزیز: اذا ما خلیلی اسامرةً و قدکان من قبل ذا مجملا تحملت ما کان من ذنبه و لم یفسد الاَّخر الاوّلا.
و در صفحه ٔ ۳۳۵ همان جلد ذیل باب التماس الرزق و مایعود علی الاهل والولد آرد: قال طاهربن عبدالعزیز: اخبرنا علی بن عبدالعزیز قال انشدنا ابوعبید القاسم بن سلام : لاینقص الکامل من کماله ماساق من خیر الی عیاله .
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
طاهر.
[ هَِ ](اِخ ) ابن عبدالعزیزبن عیسی بن سیار ، ابوالحسن الدعاء ، معروف به «ابن الحصری » از ابوبکربن مالک قطیعی ، واسحاق بن سعدبن الحسن بن سفیان النسوی سماع حدیث کرده .
خطیب گوید: من خود از او حدیث فراگرفته و به قید کتابت آوردم .
از بندگان صالح خداوند بشمار میرفت .
و مردی پارسا بود و صدوق .
از او شنیدم که گفت مولدش در سال ۳۵۶ هَ .
ق .
بوده ، و در ماه جمادی الاخرة یا رجب سال ۴۲۵ از دنیا رحلت کرد.
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۸).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن طاهربن الحسین الخزاعی .
نواده ٔ طاهر ذوالیمینین ، وی بعد از فوت پدر افسر امارت بر سر نهاد ، و ایام حکومتش تا زمان المستعین باﷲ امتداد یافته ، به اجل طبیعی درگذشت .
او در سال ۲۳۰ هَ .
ق .
به امارت خراسان منصوب شد و تا سال ۲۴۸ مدت هیجده سال بدین شغل باقی بود.
و در همان سال نیز وفات یافت .
رابینو در سفرنامه ٔ مازندران ص ۱۳۷ گوید که طاهربن عبداﷲبن طاهر ، یک سال و سه ماه نیز در مازندران امارت داشته است .
گردیزی گوید: پس واثق خراسان مر طاهربن عبداﷲ را داد.
و کنیت طاهر ابوالطیب بود.
ابوالطیب اندر این وقت به طبرستان بود ، به نیشابور بازآمد ، و مصعب بن عبداﷲ را خلیفه کرد ، و واثق بمرد اندر ذوالحجه سنه ٔ ۲۳۲ هَ .
ق .
و متوکل به خلافت بنشست .
و عهد خراسان سوی طاهر فرستاد ، و چون یک چندی برآمد ، متوکل را بکشتند.
و منتصر به خلافت بنشست ، و عهد خراسان به طاهر فرستاد.
و ابوالحسن شعرانی چنین گفت که طاهر خادمی داشت سپیدپوست ونیکوروی ، به من داد که این را بفروش .
و خادم بسیار زاری کرد و بگریست ، من توقف کردم که بس خوب خادمی بود ، و به امیر رجوع کردم که این خادم را چرا میفروشی ، گفت شبی اندرسرای خفته بود ، و باد جامه از او بازافکند ، و من او را بدیدم ، بچشمم خوب آمد ، و همی بترسم که مبادا دیو مرا وسوسه کند ، پس فرمود تا هدایا بساختند ، و او را با هدیه های دیگر نزدیک متوکل بفرستادند.
روزی رقعه ای نوشتند بدو ، اندر رقعه گفتند: «اگر رای رشید او صواب بیند» توقیع زد که نخواهم که مرا رشید خوانند ، که این نام بر کسی نهند که خدای عز و جل او را سزاوار آن کرده باشد.
و چون منتصر بمرد ، مستعین به خلافت بنشست ، و ولایت خراسان بر طاهر نگاهداشت ، و طاهر فرمان یافت اندر سنه ٔ ۲۴۸ هَ .
ق .
(زین الاخبار ص ۴ چ تهران ).
و صاحب قاموس الاعلام آرد: طاهربن عبداﷲبن طاهر ذوالیمینین نام حکمران چهارم از امرای بنی طاهردر خراسان است وی نوه ٔ طاهر ذوالیمینین بوده و به سال ۲۳۰ هَ .
ق .
پس از وفات پدرش عبداﷲ به حکم منشور واثق خلیفه در خراسان حکمرانی کرد و بعدل و طرفداری از حق و حقانیت و کرم و سخاوت شهرت یافت و پس از ۱۸ سال فرمانروائی به سال ۲۴۸ هَ .
ق .
درگذشت ، آنگاه پسرش محمد که آخرین حکمران آل طاهر است جانشین وی گردید- انتهی .
و رجوع به تاریخ سیستان ص ۱۹۱ ، ۱۹ ، ۲۰۴ ، ۲۰۵ و مزدیسنا ص ۳۴۰ و تاریخ بیهق ص ۱۳۸ ، ۱۵۷ ، ۲۴۵ احوال و اشعار رودکی صص ۲۲۱ – ۳۰۹ و تاریخ گزیده صص ۳۲۱ – ۳۲۷ و تتمةالیتیمة ج ۱ صص ۱۳۰ – ۱۳۱ و الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۴۴ و حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۳۴۲ و ۳۴۴ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن طاهربن عمر الطبری القاضی الفقیه الشافعی .
کنیتش ابوالطیب .
مردی ثقه وراستگو و متدین و پرهیزکار و آشنا به اصول و فروع فقه بود ، وی محقق در علم ، سلیم الصدر ، و نیکخوی ، با مذهبی استوار و صحیح بود ، بر طریق فقها شعر میگفت .
یکصدودو سال عمر یافت بی آنکه اختلالی در عقل یا تغییری در فهم او راه یابد فتوی میداد ، و خطاء فقها را استدراک میکرد ، و تا پایان عمر در بغداد بود ، و همواره درموکب خلفا به دارالخلافه حضور می یافت .
در آمل نزد ابوعلی زجاجی از یاران ابن القاص ، فقه فرا گرفت .
نزد ابوسعد اسماعیلی و ابوالقاسم بن کج نیز مدتی در گرگان تلمذ داشت .
سپس به نیشابور رفته ، ابوالحسن ماسرجسی رادریافت ، و چهار سال مصاحب او بود و فقه را نزد او نیز تکمیل کرد.
سپس رهسپار بغداد گردید.
و در مجلس درس شیخ ابوحامد اسفراینی حاضر شد.
شیخ ابواسحاق شیرازی نزد صاحب ترجمه به فراگرفتن علم اشتغال یافت ، و میگفت مابین کسانی که نزد آنها شاگردی کرده ام ، از قاضی طبری ، کسی را در اجتهاد کاملتر ، و در تحقیق دقیقتر و در نظر نیکوتر نیافتم .
قاضی طبری ، مختصر مزنی ، و فروع ابوبکربن الحدّاد المصری را شرح کرد.
و در اصول و مذهب و خلاف و جدل نیز تصنیفات بسیاری کرده .
شیخ ابواسحاق گفته است بیش از ده سال ملازم مجلس قاضی طبری بودم ، و به اذن و اجازه ٔ او برخی از اصحاب او را درس میگفتم ، و مرا در حلقه ٔ او رتبتی خاص بود.
قاضی طبری در بغداد توطن جسته ، و پس از مرگ ابوعبداﷲ الضمیری و متولی امر قضاء ربع کرخ بغداد گردید ، و تا هنگام وفاتش به امر قضا اشتغال داشت .
مولد او در آمل به سال ۳۴۸ و وفاتش در دهم ربیعالاول سال ۴۵۰ هَ .
ق .
بود.
یک روز بعد از وفاتش او را در مقبره ٔ باب حرب مدفون ساختند و در مسجد جامع منصور بر او نماز گذاردند.
چنانکه صاحب کتاب وَفیات الاعیان نقل کرده است .
(روضات الجنات ص ۳۳۸).
ابن خلکان در وَفیات گوید: سمعانی درذیل آورده که ابواسحاق علی بن احمدبن الحسین بن احمدبن الحسین بن محمویة الیزدی را دستار و پیراهنی بود مشترک مابین او و برادرش .
به این معنی که هر وقت یکی از دو برادر از خانه بیرون میشد ، آن دستار و پیراهن را به کار میبرد ، و برادر دیگر در خانه می نشست ، و بالعکس .
سمعانی گوید روزی با علی بن الحسین الغزنوی الواعظ بخانه ٔ ابواسحاق بن محمویه رفتیم سلامی دهیم .
دیدیم برهنه است و اِزاری بخود پیچیده .
او خود از برهنگی عذر خواست و گفت ما وقتی جامه های خود را میشوئیم مدلول شعر قاضی ابوالطیب الطبری درباره ٔ ما صادق آید: قوم اذاغلواثیاب َ جمالهم لبسواالبیوت َالی فراغ الغاسل (ابن خلکان چ تهران ص ۲۵۳).
از تألیفات او نیز مختصری است درمولد شافعی ، و تراجم احوال جمعی از اصحاب او.
در کشف الظنون هم کتابی بنام «مخرج » از تألیفات صاحب ترجمه ایراد کرده است .
و رجوع به تاریخ خطیب بغداد ج ۹ شود.
او راست : شرح مختصر مزنی در فقه محتوی یازده جزءو نیز او را اشعاری است .
(الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۴۴).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ البیع ابی سعید النحوی چنانکه ازتاریخ حافظ محب الدین بن النجار نقل شده ، ابوعبدالرحمن السلمی ، قطعه ای چند از اشعار طاهر در ضمن امالی ومجموعات خویش روایت کرده است .
رجوع به روضات الجنات ص ۳۳۸ ، ذیل ترجمه ٔ طاهربن عبداﷲبن عُمرالطبری شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ بیهقی (شیخ الرئیس ) مؤلف تاریخ بیهق آرد: او از دستگرد ربع کاه بوده است و خواجه عبداﷲ دستجردی از فرزندان او بود و این خواجه عبداﷲ را من دیده ام .
مردی با فضل و کفایت بود از ادبای قصبه ، معانی ابیات پرسیدی و اصلاح المنطق بر طرف اللسان داشتی و خواجه طاهربن عبیداﷲ را که جد او بوده خواجه ابومنصور ثعالبی در کتاب تتمةالیتیمه بیارد و استاد یعقوب ذکر و شعر وی در کتاب جونةالند اثبات کند.
خواجه طاهر دستجردی گوید احمدبن عثمان الخشنامی را: یا ابن عثمان یا کریم السجایا حاطک اﷲ من جمیع البلایا.
انت فی الفضل والبلاغة و الظر ف و زهر الخصال فقت البرایا صح لما رایتک الیوم عندی قولهم ان فی الزوایا خبایا.
و او را اعقاب بود خواجگان با کفایت خواجه سدیدالدین الحسینی که عمل طخارستان داشت ، و خواجه ابوعلی طاهر که عمل نیشابور و بیهق داشت ، توفی سدیدالحسین یوم السبت الثانی عشر من ذی القعدة سنة خمسین و خمسائة بسبزوار ، و توفی اخوه مجیرالدین طاهر ابوعلی یوم الاثنین الحادی والعشرین من ذی القعده سنة خمسین و خمسمائة ایضاً تعصبة السبزوار و کانا فی خدمة الامیر الاسفهسالار حسام الدین قزل السطانی رحمة اﷲ علیهم اجمعین .
(تاریخ بیهق ص ۱۹۱).
و رجوع به تتمةالیتیمة ج ۲ صص ۳۴ – ۳۵ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن عبدالمنعم .
در تاریخ حلب نسب وی را از تاریخ ذهبی بدین طریق بیان کرده : طاهربن عبدالمنعم بن عبیداﷲبن غلبون ابوالحسن الحلبی ثم المصری المقری .
کتاب «التذکرة فی القراآت » از تصنیفات اوست ، و جز آن نیز تصنیفات دارد ، از بزرگان علماء علم قرائت بود و پدرش نیز ، نزد پدر خود و نزد ابوعدی عبدالعزیزبن علی المصری در مصر ، و نزد ابوالحسن علی بن محمدبن صالح الهاشمی که از اصحاب ابوالعباس اشنانی بود ، و نزد ابوالحسن محمدبن یوسف بن نهار الحرتکی در بصره به فراگرفتن علوم اشتغال ورزید و در علم قرائت مقام پیشوایی یافت ابوعمرو دانی و ابراهیم بن ثابت اقلیسی نزد او علم قرائت را فراگرفتند ، ابوالفتح احمدبن بابشاذ ، و محمدبن احمدبن علی القزوینی ، و جز آن دو تن ، گروهی دیگر ، کتاب «التذکرة» را از طاهر روایت کرده اند.
وفاتش به سال ۳۹۹ اتفاق افتاد.
(تاریخ حلب ج ۴ ص ۶۹).
رجوع به ابوالحسن طاهربن عبدالمنعم شود.
در جلد اول لغت نامه در ابن غلبون بجای عبدالمنعم ، عبدالحلیم ضبط شده .
ولی در تاریخ حلب و الاعلام زرکلی و کشف الظنون همه جا عبدالمنعم است .
و رجوع به الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۴۴ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ )ابن عرب بن احمد ، استاذ القراء الاصبهانی .
وفات وی به سال ۷۸۶ هَ .
ق .
بوده است .
وی را قصیده ای است به نام قصیدةالطاهریة در قراآت عشرة ، این قصیده بوزن قصیده ٔ شاطبیه است .
قصیده ٔ دیگری نیز در اختلاف آیات بنظم آورده ، و آن را نظم الجواهر نام نهاده ، و مطالبی سخت تازه و بدیع در آن ایراد کرده است .
(کشف الظنون ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن علی بن مشکان ملقب به ثقةالملک .
مرحوم قزوینی در حواشی چهارمقاله درباره ٔ وی آرد وزیر سلطان مسعودبن ابراهیم بود و شعرای عصر را از قبیل مسعودسعد و ابوالفرج رونی و مختاری غزنوی و سنائی غزنوی درحق وی مدایح غرّاست و وی برادرزاده ٔ ابونصر منصوربن مشکان دبیر معروف سلطان محمود و سلطان مسعود و مصنف کتاب «مقامات بونصر مشکان » و استاد تاریخ بیهقی صاحب تاریخ مسعودی است و تقریباً صفحه ای از تاریخ بیهقی از ذکر او خالی نیست و وفات وی یعنی بونصر مشکان در سنه ٔ ۴۳۱ هَ .
ق .
واقع گردید ، (چهارمقاله ٔ نظامی چ لیدن حواشی مرحوم قزوینی ص ۱۸۲) و مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ٔ دیوان مسعودسعد مطالب مرحوم قزوینی را درباره ٔ طاهربن علی بدینسان آورده است : مسعودسعد در لاهور تاب مقاومت نیاورده به دادخواهی رهسپار غزنین شد.
(ص ۱۵۱) امید او در دربار سلطان مسعود به خواجه طاهربن علی ثقةالملک وزیر و خاص خازن شاه بود که بنابر قول نظامی عروضی برادرزاده ٔ ابونصر منصوربن مشکان (متوفی در ۴۳۱) رئیس دیوان رسایل سلطان محمود بزرگ و پسرش سلطان مسعود اول و استاد تاریخ بیهقی و صاحب کتاب مقامات بونصر مشکان بود شرح حال خواجه طاهر در لباب الالباب چ اروپا ج ۲ ص ۲۴۶ هست .
سنائی در کارنامه ٔ بلخ او را مدح کرده است : ثقة الملک طاهربن علی پادشه چون نبی و او چو ولی تا ترا کرد آسمان ظاهر یک زمین است و طاهر و طاهر مختاری هم او را مدح کرده است «طاهر ثقةالملک سردار گردن » یک زمانی حکومت لاهور داشته است .
ابوالفرج رونی گوید: بقدوم عزیز لوهاور مصر کرد و ز مصر بیش بجاه در این زمان بود که سلطان مسعود سفری به هندوستان کرد و ثقةالملک پذیرائی شایانی از او در لاهور نمود (ص ۳۱۶).
از قصاید بسیاری که مسعود در ستایش او گفته آشکار است که میان آنان از دیرزمانی سابقه ٔ الفت برقرار بوده است .
مسعودسعد بنده ٔ سی ساله من است .
(ص ۴۳۰) .
باری نظر به این سابقه مسعودسعد شکایت لاهوریان را به او برد و پیغام داد که شغلی تازه به او بدهند خواجه طاهر پذیرفت و ابراز شادمانی کرد و مسعودسعد بار دیگر مسرور گشت که از نایبان دیوان شده است .
(ص ۳۳۷).
گفتم آن شغل را بقوت این ز سر امروز تازه گردانم خواستم تا قباله بنویسم نایبی را بشغل بنشانم .
ولی آن کار را باو ندادند و بیگانه ای را بر او ترجیح نهاده او را در چشم دوست و دشمن خوار کردند و شاعر رنجیده چنین گفت : چون ز من مهر آمد اجنبئی خیره اکنون زنخ چه جنبانم در این قصیده اظهار رنجش کرده و بی نیازی خود را از شغلهای دیوانی ظاهر ساخته و توکل بخداوند نموده است ظاهراً حاسدان این رنجش او را چنان آب و تابی دادند که ثقةالملک از حمایت او سرد شد.
(مقدمه ٔ دیوان مسعودسعد ص لح ).
مسعودسعد این قصیده را در زندان بمدح ثقةالملک طاهربن علی اختصاص داده و درباره ٔ وی گوید: در حال خوب گردد حال من ار شود بر حال من دل ثقةالملک مهربان خورشید سرکشان جهان طاهرعلی آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران ای آن جوان که چون تو ندیده ست چرخ پیر یارست رای پیر ترا دولت جوان هر کو فسون مهر تو برخویشتن دمد ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار با زخم خنجرتو چه سندان چه پرنیان دارد سپهر خوانده ٔ مهر ترا بناز ندهد زمانه رانده ٔ کین تراامان بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان یکماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ یک روزه بخشش تو ندیده ست هیچ کان .
.
.
و رجوع به «ثقةالملک » خواجه طاهربن علی در همین لغت نامه و احوال و اشعار رودکی صص ۶۳۷ – ۶۳۹ و سبک شناسی ج ۱ ص ۲۴۷ و فهرست کتب کتابخانه ٔ سپهسالار ج ۲ صص ۶۷۶ – ۶۷۷ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن علی الجرجانی .
چنانکه از فهرست شیخ منتجب الدین استنباطمیشود فقیهی فاضل بوده است .
(روضات الجنات ص ۳۳۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن فخرالملک بن نظام الملک ملقب بناصرالدین در درج وزارت ، و دری برج صدارت بود و بعد از عزل قوام الدین درگزینی به وزارت سلطان سنجر قیام نمود ، بحسب تقدیر مقارن آن حال سلطان بی همال ، در دست حشم غز گرفتار گشت و ناصرالدین قبل از آنکه از آن منصب تمتعی یابد ، از جهان گذران درگذشت : بگذاشته نقد زندگانی بگذشت از این جهان فانی .
(دستورالوزراء ص ۲۰۶).
و صاحب تاریخ بیهق آرد: و عقب از فخرالملک بن نظام الملک صدرالدین محمد بود ، و امیر اسحاق ، و ناصرالدین طاهر ، و امیر ابوالحسن علی ، و امیر جمال الملک یوسف .
و طاهر ، و ابوالحسن و یوسف را ، جمالی بود ارواح بدان بازنده ، و دلها با آن سازنده ، دیبای ملاحت پوشیده داشتند و ماه صباحت سر از افق گریبان ایشان برداشتند: و کان یوسف فی الجمال اقامهم خلفائه فی دهرنا من بعده .
صدرالدین محمد کشته آمد به بلخ فی سنة احدی عشرة و خمسمائة.
ناصرالدین طاهر بیست سال شمسی ، به انفاذ امرو تمکین ، بی هیچ چشم زخم ، در وزارت مدت یافت .
و برسم وزارت دو سلطان ، سلطان سنجر اعظم السلاطین که غایب بود ، و سلطان سلیمان توقیع میفرمود ، در یک دیوان نشسته .
(تاریخ بیهق صص ۷۶ – ۷۵).
و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۵۱۶ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن فضل بن سعید.
وی ازسفیان بن عیینه روایت کرده است .
محمدبن منذربن سعید ازدی به ما خبرداد که خطا میکند و راه خلاف می پیماید و او چنین کسی است و بنابراین یاد کردن نام او در زمره ٔ ثقات بروفق حقیقت نخواهد بود.
و ابونسیم گوید: از ابن عیینه و حجاج بن محمد احادیث منکر ناچیزی روایت کرده است .
و رجوع به لسان المیزان ج ۳ ص ۲۰۷ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن فضل حلبی .
او را از سفیان بن عیینه و حجاج اعور روایت است .
ابن حبان گوید: حدیث را به ثقات آن چنان نسبت میدهد که کتب حدیث او را نمیتوان جایز دانست جز با شگفتی و تعجب .
محمدبن ایوب بن مشکان نیشابوری در طبریه از وی بما روایت کرده است سپس چهار حدیث پشت در پشت از وی آورده است .
و حاکم گوید خبرهای موضوع روایت میکرد – انتهی .
و در ثقات ابن حبان نیز درباره ٔ اوهمین داوری شده است .
(از لسان المیزان ج ۳ ص ۲۰۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن فضل .
برادرزاده ٔ ابوعلی (احمدبن محمدبن المظفربن محتاج ) ابوالمظفر طاهربن الفضل بن محمدبن المظفربن محتاج والی چغانیان بودو در سنه ٔ ۳۷۷ وفات یافت و ترجمه ٔ حالش در لباب الالباب مذکور است (ج ۱ صص ۲۷-۲۹) و وی امیری بغایت فاضل وهنرپرور بود و خود شعر گفتی و شاعران را بغایت دوست داشتی و منجیک ترمذی از مداحان اوست .
(حواشی چهارمقاله بقلم قزوینی ص ۱۶۵) عوفی شرح حال وی را بدینسان آورده است : الامیر ابوالمظفر طاهربن الفضل بن محمد محتاج الچغانی ، امرای چغانیان در آن عهد نامدار بودند واین امیر ابوالمظفر نادره ٔ عهد و یگانه ٔ عصر خود بوده است و در دولت و مکنت پای بر فرق فرقد نهاده و دررفعت و قوت کمر از میان جوزا گشاده .
و جد او ابوبکرمحمد مظفر محتاج بود که در امارت خود اگر بفلک اشارت کردی از دور خود بازایستادی و اگر بر آتش و آب حکم کردی از اغراق و احراق ممتنع شدندی و عم او امیر عالم ابوعلی احمد مظفر رحمه اﷲ که جهان علم و مکان حلم بود ، کان محامد و اختر آسمان .
مناقب و ذکر این خاندان معظم در تاریخ ناصری مسطور است و در سایر تواریخ مذکور.
امیرطاهر بافضلی ظاهر.
.
.
وافر بود هم بر ممالک چغانیان ملک و هم در ولایت هنر و بیان سلطان بود وفات او در سنه ٔ سبع و سبعین و ثلث مائة (۳۷۷ هَ .
ق .
) اتفاق افتاد او را اشعار لطیف آبدار است اما آنچه این مجموعه احتمال کند آن است که در فقاع لغزی میگوید در غایت سلاست و لطافت و دقت معنی و رقت فحوی .
شعر: لعبتی سبزچهر تنگ دهان بفزاید نشاط پیر و جوان معجر سر چو ز آن برهنه کنی خشم گیرد کف افکند ز دهان ور بخواهی ورا که بوسه زنی او بخندد ترا کند گریان .
و امیر سیف الدوله ابوالحسن علی بن عبداﷲ احمد رحمه اﷲ این قطعه ٔ تازی انشا کرده است در صفت قوس و قزح : و ساق صبیح للصبوح دعوته فقام و فی اجفانه سنة الغمض یطوف بکاسات العقار کخمرها فمن بین مستعص علینا و منقض و قد نشرت ایدی الجنوب مطارفاً فاحمر فی اید و اخضر مبیض یطرزها قوس السحاب باصفر علی الجود کناء الحواشی علی الارض کاذیال خود اقبلت فی عذائر مصبغة والبعض اقصر من بعض این ابیات به امیر طاهربن الفضل رسید هر بیتی را بنظم ترجمه کرد با پارسی و آن این است : آن ساقی مهروی صبوحی بر من خورد وز خواب دو چشمش چو دو تا نرگس خورم وآن جام می اندر کف او همچو ستاره ناخورده یکی جام و دگر داده دمادم و آن میغ [ جنو ] بی چو یکی مطرب خور بود دامن به زمین برزده همچون شب ادهم بربسته هوا چون کمری قوس قزح را از اصفر و از احمرو از ابیض معلم گوئی که دو سه پیرهن است از دو سه گونه وز دامن هر یک ز دگر تار یکی کم و هم او راست در غزل میگوید: دلم تنگ دارد بدان چشم تنگ خداوند دیبای فیروزه رنگ بچشم گوزن است و رفتارکبک بکشی چو گور است و کبر پلنگ سخن گفتنش تلخ و شیرین دو لب چنانک از میان دو شکر شرنگ کمان دو ابروش و آن غمزه ها یکایک بدل بر چو تیر خدنگ بدان ماند آن بت که خون مرا کشیده ست بربور تازیش تنگ یکی فال گیریم و شاید بدان که گیتی به یک سان ندارد درنگ .
و گویند او را اسپی بود سیاه تازی که با باد بازی کردی .
نظم : چو سب بود و هرگه که بشتافتی بتک روز بگذشته دریافتی .
این دو بیت در صفت نرگس خود گفته : چرا باده نیاری ماه رویا که بی می صبر نتوان بر قلق بر بنرگس ننگری تا چون شکفته ست چو رومی جام بر سیمین طبق بر.
و هم او در صفت نرگس گوید: آن گلی کش ساق از میناء سبز بر سرش بر سیم و زر آمیخته ناخن حوریست گوئی کرد گرد دیده ٔ باز از میانش انگیخته .
و این دو رباعی هموگفته : یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند با ما بحدیث عشق ما چه استیزند هر مرغی را بپای خویش آویزند.
دلدار منا ترا صدف خواهم کرد آخر بمدارات بکف خواهم کرد.
(بیت دوم رباعی در لباب الالباب نیامده است ).
(لباب الالباب ج ۱ ص ۲۷ تا ص ۳۰).
سعید نفیسی نوشته است : طاهربن فضل ابوالعباس بن ابوبکر محمدبن ابوسعد مظفربن محتاج چغانی (ابوالمظفر یا ابویحیی ) از امرای چغانیان که شعر پارسی میگفته و منجیک یکی از قطعات اشعار اورا جواب گفته است و نیز کنیه ٔ او را ابویحیی ضبط کرده اند و این کنیه درست تر مینماید و احتمال میرود که با کنیه ٔ احمدبن محمدبن احمدبن محمدبن مظفر که ابوالمظفر بوده است اشتباه کرده باشند.
(احوال و اشعار رودکی ج ۳ ص ۱۲۶۴) و در صفحه ٔ ۱۲۹۹ همان جلد آورده اند:ابومحمد بدیعبن محمدبن محمود بلخی .
.
.
متخلص به بدایعی بلخی مداح امیرابویحیی طاهربن ابوالعباس فضل بن ابوبکر محمدبن ابوسعد مظفربن محتاج چغانی بوده است که پیش از این ذکر او گذشت و منجیک ترمذی و لبیبی نیز مداحان او بوده اند این امیر ابویحیی طاهربن فضل که کنیت او را گویا به خطا ابوالمظفر هم نوشته اند در ادبیات فارسی معروفترین امیر خاندان چغانیان و یا آل محتاج است زیرا که خود نیز شعر فارسی میگفته است .
نام ونسب و کنیت او را به خطا ابوالمظفر طاهربن ابوالفضل بن محمد محتاج و محمدبن مظفربن محتاج و طاهربن ابوالفضل محمد هم ضبط کرده اند و گفته اند که در زمان سلطان محمود در بلخ حکمرانی داشته و این نکته درست نیست زیرا که وی در ۳۷۷ هَ .
ق .
درگذشته و قطعاً از امرای پیوسته به خاندان سامانی بوده است رجوع کنید به لباب الالباب ج ۱ صص ۲۷ – ۲۹ و مجمعالفصحا ج ۱ صص ۳۷ – ۳۸ و در لباب الالباب و مجمعالفصحا ۲۲ بیت از اشعار او ثبت شده است از آن جمله این قطعه است که بیت دوم آن ازمنابع دیگر به دست می آید: چرا باده نیاری ماهرویا که بی می صبر نتوان برقلق بر بده باده بیاد ماهروئی که بی وی صبر نتوان در خلق بر بنرگس ننگری تا چون شکفته ست چو رومی جام بر زرین طبق بر.
و این رباعی است که بیت اول آن در لباب الالباب آمده و بیت دوم از مأخذ دیگر فراهم میشود: دلدار منا ترا صدف خواهم کرد آخر بمدارات بکف خواهم کرد یا آنکه ترا بمهر خود رام کنم یا عمر بعشق تو تلف خواهم کرد.
(از احوال و اشعار رودکی ج ۳ صص ۱۲۹۹ – ۱۳۰۰).
عوفی این ابیات را از قصیده ای که بدایعی بلخی در مدح طاهربن الفضل الصغانی گفته ، در لباب الالباب آورده است : هوا روی زمین را شد مطرّز بساقی آب دریای بقرمز (کذا) نفیر ابر فروردی برآمد ز بانگ رود بانگ رود عاجز بدان منگر که می منع است می خور لوقت الورد شرب الخمر جائز نگاری باید اکنون خلخی زاد برخساره بت چین را مجاهز بمیدان نشاط اندر خرامد نبشته برقدح هل من مبارز بیاد سید حران عالم ابویحیی الذی یحیی به العز مگرد ای چرخ گردان جز به نیکی بر این رستم دل ِ حاتم جوائز.
(لباب ج ۲ صص ۲۲ – ۲۳) و منجیک شاعر نیز یکی از مداحان طاهربن الفضل است که عوفی در ذیل ترجمه ٔ احوال او گوید و در قصیده ای میگوید در مدح امیر فاضل مفضل ابوالمظفر طاهربن الفضل بن محمدبن محمد المظفر ، سقی اﷲ ثراه : مرا ز دیده گرفت آفتاب خواب زوال کجا برآمد خیل ستارگان خیال هزار دستان آواز داد گفت چه بود مرا ز شاخ فکندی بناله بیش منال .
و در اینجا میگوید: خدایگانا فرخنده مهرگان آمد ز باغ گشت بتحویل آفتاب احوال کجاست آنکه پدرش آهنست و مادر سنگ عدوی عود و عبیر و جزای کفر و ضلال سرای پرده صحبت کشید سیب و ترنج بطبل رحلت برزد گل و بنفشه دوال بگوی تا بفروزند و برفرازانند بدو بسوزان دی را صحیفه ٔ اعمال به طبع چون جگر عاشقان طپیده و گرم برنگ چون علم کاویان خجسته بفال .
(لباب ج ۲ صص ۱۳ – ۱۴) و این بیت منجیک که در لغت نامه ٔ اسدی در مدح ابوالمظفر آمده ، ظاهراً یکی از اشعار مربوط به قصیده ٔ بالاست : ابوالمظفر شاه چغانیان که برید به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال رجوع به «ابوالمظفر چغانی طاهربن الفضل » شود.
مرحوم اقبال ، در تعلیقاتی که بر حدائق السحر وطواط ص ۱۳۷ نوشته ، آرد: عوفی در لباب الالباب (ج ۲ ص ۱۳) این قصیده را (مقصود قصیده ٔ لامیه ٔ منجیک است ) ، در مدح امیرطاهربن فضل بن محمدبن محتاج چغانی ، ممدوح دیگر منجیک ، و برادرزاده ٔ ابوعلی چغانی ، دانسته و کنیه ٔ او را ابوالمظفر ذکر کرده است .
به عقیده ٔ نگارنده عوفی را در این موضوع اشتباه دست داده .
چه کنیه ٔ امیر طاهربن فضل که خود از شعرای معروف بوده ، بتصریح گردیزی در زین الاخبار ص ۵۳ از چ برلن ، و چ تهران ص ۴۱ ، ابوالحسن است ، نه ابوالمظفر.
در این مورد قاعدةً باید ، کنیه ٔ فخرالدوله ، احمدبن محمدچغانی ، ممدوح مشترک دقیقی و فرخی باشد.
فرخی در حق او میگوید: فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان شادمان و شادخوار و کامران و کامکار و در قصیده ٔ دیگرمیگوید: میراحمد محمد شاه جهان پناه آن شهریار کشورگیر جهان ستان و منجیک در ضمن قصیده ای که قسمتی از آن در (مجمعالفصحاء ج ۱ ص ۵۰۷) مضبوط است ، گفته : هوی قضاست ، هوی را بحیله نتوان زد چه پرنیان ببر تیر او ، چه ز آهن سد هوی است اینکه همی داردم در این شبها منادم الدبران و مراعی الفرقد پر از بدایع لفظ و پر از صنایع دست پر از مخاوف چشم و پر از طرائف خد فغان من همه زان جعد بی تکلف تست فکنده طبع بر او بر هزارگونه عقد رسیده آفت نشبیل او به هر گامی فکنده کشته ٔ آسیب او به هر مشهد چنو نبوده نه هست و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمد بسان عمر و عطای خدایگان جهان ابوالمظفر شاه چغانیان احمد همه صفات خداوند بر تو زیبا هست برون از این دو صفت ، لم یلد ، و لم یولد بدانگهی که برآورده شد زمین از گرد نه وادی از که پیدا ، نه ابیض از اسود بپشت مردان بر ، پاره کرده زخم زده بروی اسبان بر ، سرخ کرده خون مقود ایابدیع شهی کت نظیر نه به جهان میان خلق چو سیمرغ مفردی مفرد اشتباه دیگری که صاحب لباب الالباب را دست داده ، در ذکر تاریخ وفات امیرطاهربن فضل است .
چه عوفی آن را سال ۳۷۷ هَ .
ق .
میداند ، درصورتی که در تاریخ یمینی (در ضمن وقایع سلطنت نوح بن منصور ، و اخبار فائق خاصه ) و زین الاخبار (ص ۵۳ چ تهران ص ۴۱) صریح است که او در ضمن جنگ ، با امیر ابوالمظفر ، احمدبن محمد چغانی در سال ۳۸۱ فراری و مقتول شده .
زمان منجیک از ملاحظه ٔ زندگانی و عصر ممدوحین او مقارن میشود با نیمه ٔ دوم قرن چهارم هجری و این ایام واسطه ٔ بین زمان دقیقی و فرخی است .
احتمال قوی میرود که این شاعر و دقیقی و فرخی هر سه ، فخرالدوله ابوالمظفر ، احمدبن محمد چغانی را مدح گفته باشند ، ولی به فواصلی .
ظاهراً دقیقی اوایل عهد ، و منجیک اواسط ، و فرخی اواخر روزگار او را درک کرده ، و از صلات و مواهب او که بقول صاحب چهارمقاله «این نوع را تربیت میکرده ، و این جماعت را صله و جائزه ٔ فاخره میداد» بهره هابرده اند.
امر مسلم اینکه لامیه ٔ منجیک که ذیلا تمام آن را ایراد میکنیم ، در مدح امیرابوالحسن طاهربن فضل مقتول در ۳۸۱ هَ .
ق .
نیست .
بلکه در مدح امیرابوالمظفری است که به قرائن باید همان ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن محمد چغانی ، ممدوح مشترک دقیقی و فرخی باشد.
و آن قصیده که ما ابیات متفرق آن را از فرهنگ اسدی ، و حدائق السحر ، والمعجم ، و لباب الالباب ، و یک جنگ خطی ، و هفت اقلیم ، و مجمعالفصحاء استنساخ کرده و بهم پیوسته ایم این است : مرا ز دیده گرفت آفتاب خواب زوال کجا بتابد خیل ستارگان خیال .
(الی آخر ، ۳۸ بیت ) (تعلیقات اقبال بر حدائق السحر صص ۱۳۷ – ۱۴۳).
طاهربن الفضل ، خود شعر نیک میسروده ، و اسدی در فرهنگ خود شواهد بسیاری برای لغات مندرجه در فرهنگش از اشعار او ایراد کرده است .
مؤلف مجمعالفصحاءگوید: ملک طاهر چغانی ، نامش امیر ابوالمظفر ملک طاهربن ابوالفضل محمد المحتاج الچغانی .
و ملک چغانیان از ماوراءالنهر است و صغانی معرب آن است .
همه ٔ اجدادش از امرا و ملوک و سلاطین بوده اند.
و حکومت طخارستان مینمودند.
وی از ملوک معاصر سلطان محمود غزنوی است .
و بلخ مرکز حکومت وی بوده ، ابوالحسن فرخی نخست به بلخ آمده ، بخدمت وی راه یافته ، قصیده ٔ داغگاه در مدح وی گفته است ، و اسبها از وی بصله برده است .
دقیقی مروزی نیز مداح این طبقه بوده است .
علی الجمله فرخی بتوسط وی به سلطان رسیده ، جامع کمالات محموده و خصائل ستوده و فضل شافی و علم کافی بوده .
گاهی بیتی موزون میکرده ، از اوست : بچشم گوزن است و رفتار کبک بکشی چو گور و بکینه پلنگ سخن گفتنش تلخ و شیرین دولب چنان کز میان دو شکر شرنگ کمانی دو ابروش وان غمزه ها یکایک بدل بر چو تیر خدنگ .
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند تابر من و برتو رستخیز انگیزند با ما بحدیث عشق تا چه استیزند هر مرغی را بپای خود آویزند.
(مجمعالفصحاء ج ۱ ص ۳۷ و ۳۲۷).
صاحب تاریخ یمینی آرد: طاهربن فضل ، کسی است که ناحیت صغانیان را از بوالمظفر محمدبن احمد بستده بود به تغلب .
و در ولایت او نشسته .
و ابوالمظفر چون از ولایت خویش منزعج شد ، به اهتمام فایق التجا ساخت ، و از او مدد خواست ، و فائق حق وفادت او و خانه و بزرگی و جلالت قدر و وجاهت و نباهت ذکر ، و آنکه از امراء خراسان به اصالت و قدمت خاندان و فضائل ذات متفرد بود ، به اکرام و ایجاب تلقی کرد ، و لشکر خود را در خدمت او بفرستاد تا او را به مقر خویش بازرسانند ، طاهر چون خفت حال ، و قلت اعوان فائق ، و خلو عرصه ٔ بلخ بدانست طمع در استخلاص بلخ بست ، با حشم خویش به حصار بلخ آمد.
عامه ٔ شهر بیرون آمدند و جنگ آغاز کردند.
یکی از جمله ٔ اعراب طاهر را بشناخت ، او را از طعنه ٔ از مرکب بینداخت ، و فرود آمد و سرش برداشت .
و چون لشکر او از حال او خبر یافتند ، منهزم شدند ، و هر یک از جانبی جان بیرون برد.
(تاریخ یمینی ص ۱۱۴ و ۱۱۵).
فایق به بخارا بازگشت بفرمان .
و ایخ حاجب ، و بکتوزون با وی حرب کردند.
او را هزیمت کردند.
به بلخ شد.
و چغانیان ابوالحسن طاهربن الفضل را دادند.
امیر طاهربن الفضل بیامد.
و ابوالمظفر به نزدیک فائق شد.
و فائق او را نصرت کرده و با طاهربن الفضل حرب کرد.
و طاهر اندرآن معرکه کشته شد.
(زین الاخبار گردیزی چ تهران ص ۴۱).
مرحوم قزوینی در تعلیقات چهارمقاله راجع به بیت زیر از قصیده ٔ داغگاه فرخی که میگوید: بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار می نویسد مجمعالفصحا عمداً کلمه ٔ خسرو را بدل به طاهر کرده ، و قصیده را در مدح ابوالمظفر طاهربن الفضل چغانی دانسته ، و آن سهو است .
(چهارمقاله ص ۱۶۶) راذویانی در ترجمان البلاغه این دو بیت ازطاهربن الفضل الصغانی آورده است : بر مملکت سوار نگشتی تو از گزاف و آزداگانت بنده نگشتند خیر خیر ایدون بموقعی بمدارای روزگار کز نیش نوش مکی وز باده شیر سیر.
در لغت نامه ٔ اسدی ابیات ذیل نیز ازطاهربن الفضل به استشهاد آورده شده است : گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چگاد آید.
(فرهنگ اسدی ص ۱۰۶) روا نبودی زندان و بند و بست تنم اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
(فرهنگ اسدی ص ۱۷۳) فاش شد نام من به گیتی فاش من نترسم ز جنگ و ز پرخاش .
(فرهنگ اسدی ص ۲۱۳) اشک باریدش و نیوشه گرفت باز بفزود گفته های دراز.
(فرهنگ اسدی ص ۲۱۷) نادان گمان بری و نه آگاهی از تُنبل و عزیمت و نیرنگش .
(فرهنگ اسدی ص ۲۸۸) ای جوجگک به سال و ببالا بلندزه ای با دو زلف بافته چون دو کمندزه .
(فرهنگ اسدی ص ۳۰۴)
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن قاسم بن احمد الانصاری الخوارزمی الحنفی .
معروف به سعید نمدپوش ، او راست : کتاب جواهرالفقه ، کتابی است مختصر در علم فقه و مشتمل بر ده باب این کتاب را در مصر غره ٔ رمضان به سال ۷۷۱ هَ .
ق .
تألیف کرده است .
(کشف الظنون ).
وی در مصر سکونت داشت ، و از فقهاء حنفیه بشمار می رفت .
و در حدود سال ۷۷۵ هَ .
ق .
درگذشت .
(الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۴۴۴).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن القاسم بن نصر ، ابوالعباس الجوهری بن الثلاج گفت که طاهر جوهری از طریق محمدبن عثمان بن ابی شیبة الکوفی ، و سعیدبن عجب الانباری وی را حدیث فرا یاد داد.
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۳۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن اللیث .
اصطخری در کتاب المسالک و الممالک گوید: پسران لیث چهار برادر بودند یعقوب و عمروو طاهر و علی ، و طاهر در جنگی که بر دربست کردند کشته شد.
.
.
الخ (چ لیدن ص ۲۴۵) (تاریخ سیستان حاشیه ٔ ص ۱۹۴).
نیز رجوع به تاریخ سیستان ص ۱۹۸ و ۳۴۲ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمد.
رجوع به طاهربن امیر ابوالفضل شود.
(حاشیه ٔ تاریخ سیستان ص ۳۸۴).
طاهر.
[هَِ ] (اِخ ) ابن محمد.
مؤلف حبیب السیر آرد: چون سلطنت از خاندان غزنویان به سلجوقیان انتقال یافت در زمان سلطان سنجر طاهربن محمد که به روایتی از اولاد طاهربن خلف بن احمد بود و بقولی در سلک ملوک عجم انتظام داشت ، در آن ولایت به نیابت سلطان سنجر لوای حکومت برافراشت و پس از فوت وی پسرش تاج الدین ابوالفضل در آن مملکت حاکم شد.
.
.
(حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۶۲۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن السری بن سهل بن خالدبن البختری ، ابوالقاسم الطاهری .
خبر داد ما را ابن الثلاج از طاهر که او از احمدبن علی الابار خبر داده است ، ابن الثلاج گوید: طاهردر سال ۳۴۵ هَ .
ق .
وفات یافت ، و طاهر خود گفت که مولد او در سال ۲۶۸ هَ .
ق .
بوده است .
ابوالفتح بن مسرور از طریق احمدبن عبیداﷲ النرسی نیز از طاهر روایت دارد.
طاهر مردی ثقة بود.
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۳۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن سهلویه بن الحارث بن یزیدبن بحر ، ابوالحسین النیسابوری ، هنگامی که عازم زیارت خانه ٔ خدا بود به بغداد آمد.
و در آنجااز محمدبن اسماعیل بن اسحاق المروزی از یاران علی بن حجر ، و از عباس بن منصور الفرندآبادی ، و از مکی بن عبدان ، و محمدبن احمدبن دلویه الدقاق ، و احمدبن محمد الخداشی ، و ابوحامد احمدبن محمد الشرقی ، و ابوحامدبن بلال ، و محمدبن حمدویة المروزی روایت حدیث کرد.
ازهری ، و ابومحمد خلال ، و ابوالحسن محمدبن عبدالواحدبن محمدبن جعفر ، از طاهر ما را حدیث روایت کردند.
طاهر مردی عدل و ثقه بود ، گواهی وی نزد حکام همواره مقبول بود ، حسن بن محمد الخلال مرا گفت : چون طاهربن سهلویه از زیارت حج به بغداد بازگشت ، در بغداد از او سماع حدیث کردیم .
و آن سال ۳۷۹ بود ، و در همان سال نیز طاهربن سهلویه این جهان را بدرود گفت .
دیگری گفته است که هنگام مرگ وی هفتادساله بود.
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمد الصادق .
رجوع به طاهر جعفربن محمد.
.
.
و رجوع به جعفربن محمد الصادق شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن طاهر عبدالرحمن القرشی الزهری .
از فرزندان ابی سلمةبن عبدالرحمن بن عوض بوده ، معروف به «ابن الناهض » است اقامتگاه وی سرقسطة بود ، از ابوذر هروی روایت کند ، از ابوعمرو طلمنکی نیز.
خط نیکو نبشتی .
ابن جیش ، بنقل از ابن الابار ، و ابوبکر الکمیت بن الحسن ، بشرح مزبور ترجمه ٔ احوال او را ضبط کرده .
ابن الابار در کتاب تکملة گفته که او ساکن سرقسطه و از شعراء عمادالدوله ، ابی جعفربن المستعین باﷲ ، ابی ایوب بن هود بود.
حمیدی گفته که من او را ملاقات کرده ام ، و بسیاری از اشعاراو را نزد وی خوانده ام .
(حلل السندسیة ج ۲ ص ۱۴۴).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲبن حمزه ، مکنی به ابومسلم ازدیه جورذان جی جد مادری صاحب رساله ٔ محاسن است و این قصیده که می آید از گفتار اوست مضمون آن افتخار نفس و اخبار از دولت و سعادت آباء و اجدادخود که احیاء رسوم دین و امانت مخالفت یقین در طبیعت وجود ایشان مجبول و مرتکز بوده و قصیده این است : و ما اناالاالمرء اما فعاله فحسنی و امانعته فجواد له جانب قاسی الصفا و لربما یلین لداعی الحب منه قیاد سجایاه ندفوق نار ذکائه و افکاره فی المعضلات زناد اذا مار آلی حاسد غض طرفه کانی فی طرف الحسود رقاد یخوض حجاجیه بروق فضائلی و فی مسم̍عیه من ثنای رعاد انا ابن الاولی سار وابکل کتیبة و ساموا العدی خسف الحیوة و سادوا رحاب مغانیم سباط اکفهم اذا ارتدت الاَّ مال و هی جواد اولئک قوم ارهفوا طبع دهرهم و ذبوا عن الدین الحنیف و ذادوا فمن صعر الدنیا اقاموا و من ردی اقالواو من فتک الزمان اقادوا اذا مااستجاروهم اجارواوان دعوا اجابوا و ان نصواالخطاب اجادوا نفوسهم للقتل تحیی و مالهم لامضاء حکم الجودفیه یزاد و این صاحب فتوت ابومسلم با وفور کمال شرف و جوانمردی و غرور و جمال و قدر مردی مخصوص بود بنظر تأیید و رحمت الهی و متتبع معدلت و انصاف مصطفوی ، از جاده ٔ طور و قدر خود گامی تجاوز نمی نمود و شهنشاه عضدالدوله از میان ابناءجنس جهت نفس خود تشریف اختصاص است خلاص فرمود و چون نور فصاحت و ذلاقت از جبین اقوال و افعال او می تافت وبحس تصنع و لطف تفرس لیاقت و کیاست در ناصیه ٔ اعمال و اشغال او می یافت او را مصاحب بطرف بغداد برد و دراین وقت او در سن چهارده سالگی بود.
به مدت یکسال دربغداد تفقه فقه کرد بر خدمت ابوعبداﷲ بصری معروف به ابن جعل امام در فقه و کلام و پس از مدتی اندک و زمانی کمک با خواص غلامان درگاه در حضرت کمربسته به قیام قیام نمودندی .
به شش لغت متکلم می بود عربی و پارسی و ترکی و زنگی و رومی و هندی و از کمال فضیلت او آن بود که در بیست وهشت سالگی در مجلس عضدالدوله میان او و صاحب عباد بحثی واقع شد در باب مذهب بعد از جریان مناظرات بسیار و مناقرات بیشمار ابومسلم صاحب را ملزم گردانیده تخجیل و انفعال داد و از آن روز باز این معنی در سینه ٔ صاحب کینه ای شد و پنهان می داشت تا وقتی که عضدالدوله را سفر ملک آخرت و نقل از منزل فنا بدارالملک بقا اتفاق افتاد ، ابومسلم را «هوس مسکن مألوف و دیار معهود» که آن خطه ٔ اصفهان است برخاست و اسباب تحویل به عراق آماده کرد و بیاراست چون بحدود همدان رسید و ابوعلی سروی پسر عمه ٔ ابومسلم بر همدان عامل ، توقیع آمد به طرف ابوعلی از خدمت صاحب بر این سیاق عبارت صاحب کافی : «هذا کتاب ینذره و یأمره بان یهلکه او یتخبط فیشرکه ».
بعد از تمهید معذرت بسیار جهت دفع این تخویف و انداز نهان از ابومسلم که ابوعلی بجانب صاحب از انواع فصل در طوامیر و اجناس حمل قناطیر میفرستاد و در حضرت صاحب بغیر از انتقام هیچ درمحل قبول نمی افتاد قرابت و خویشاوندی ابوعلی برعض شکیمت و اصرار عزیمت صاحبی غالب آمد و سلامت نفس ابومسلم گشت .
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان صص ۷۲ – ۷۴) و رجوع به کتاب مزبور صص ۲۵ – ۳۷ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن طاهربن عبداﷲبن طاهر پنجمین و آخرین حکمران خاندان طاهریان که از سال ۲۵۹ تا سال ۲۶۱ فرمانروائی داشت ، تا یعقوب بن اللیث فرمانروائی را از آن خاندان بگرفت .
رجوع به احوال و اشعار رودکی ج ۱ ص ۳۰۹ و ۲۲۱ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲبن طاهر معروف به ابوطیب طاهری .
از خاندان طاهریان بوده است که در ماورأالنهر در فضل و ادب شهرتی بسزا داشته و بزبان عربی شعر میسروده و از گویندگان معروف دربار آل سامان بوده است .
رجوع به احوال و اشعار رودکی ج ۱ ص ۴۵۵ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲبن عبدالمطلب .
فرزند رسول خدای صلی اﷲ علیه وآله و سلم .
از بطن خدیجه بنت خویلد.
این فرزند قبل از بعثت پیمبر وفات یافت .
«مؤلف الاصابه » آورده است : «الطاهر» بن سیدالخلق محمدبن عبداﷲبن عبدالمطلب بن هاشم ، صلی اﷲ علیه و آله و سلم ، مادر وی خدیجه دختر خویلد است ، زبیربن بکار ، در ترجمه ٔ خدیجه از کتاب نسب ، گوید: خبر داد مرا پسر عمم مصعب که گفت خدیجه از پیغمبر دو پسر آورد قاسم ، و طاهر ، که طاهر را «طیب » نیز میخواندند.
و او بعد از بعثت بدنیا آمد و در کودکی بمرد ، و نام او عبداﷲ بود.
آنگاه نام چهار دخترخدیجه را یاد کرده است ، همچنین یزیدبن عیاض بروایت از زهری بر قاسم و عبداﷲ اقتصار نموده .
این حدیث را زبیربن بکار ، از محمد ، و او از محمدبن حسن ، و او از محمدبن فلیح ، از وی روایت کرده .
زبیر گوید: خبر داد مرا ابراهیم بن حمزة و گفت : خدیجه ، قاسم و طاهر را بزاد.
و میگویند: عبداﷲ ، و طیب را ، آنگاه دختران از بطن خدیجه را ذکر کرده است .
و از طریق ابن لهیعة از ابی الاسود (یتیم عروة) روایت کرده که خدیجه قاسم ، طیب ، طاهر ، و عبداﷲ را از ذکور آورد ، پس از آن نام دختران خدیجه را بیاورده است .
و از طریق ابی حمزة ، از ابی بکربن عثمان و جز او ، روایت کند که خدیجه چهار پسر زائید ، و نام هر یک را ذکر کرده است ، و چهار دختر نیز آورد ، که اسامی آنها را نیز بیان کرده است ، آنگاه گفته است اما اولاد ذکور خدیجه ، تمامی در مکه بمردند ، ولی دختران بشوی رفتند و فرزندان آوردند ، و نیز گفت : خبر داد مرا محمدبن فضالة که گفت خدیجه برای پیغمبر ، سه پسر آورده قاسم ، طاهر ، و عبداﷲ.
و نیز گفت خبر داد مرا علی بن صالح از جدم عبداﷲبن مصعب که صفیه مادر زبیر ، کنیه ٔ ابوطاهر به زبیر داد ، بنام برادرزاده طاهر.
چه زبیر برادر خدیجه پسر خود را بدان کنیه مکنی ساخته بود و پسر زبیر از زیرکترین جوانان مکه بشمار میرفت ، و پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم ، پسر خویش را به اسم پسر زبیر طاهر نام نهاد.
در موفقیات نیز همین روایت راآورده ، از محمدبن فضالة ، و نیز در موفقیات ذکر کرده که طاهربن الزبیر ، در شعب بدنیا آمد و پیغمبر نیز نام پسر خود را بنام او طاهر نهاد.
(الاصابةج ۳ بخش ۱ ص ۲۹۸).
حمداﷲ مستوفی آرد: و خدیجه .
.
.
ازپیغمبر(ص ) سه پسر آورد قاسم و طاهر و طیب و هو عبداﷲ پیش از وحی قاسم و طاهر متولد شدند.
(تاریخ گزیده ص ۱۵۷) و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج ۱ ص ۴۲۹ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲ ، ابوعبداﷲ البغدادی .
وی به نیشابور فرود آمد ، و در آنجا از ابوحامد محمدبن هارون الحضرمی ، و احمدبن القاسم برادر ابواللیث الفرائضی ، و محدثانی که بعد از آن دو تن بوده اند ، روایت حدیث کرد.
حاکم ابوعبداﷲ البیّع ، از طاهر روایت دارد ، طاهر زیرکترین محدث از عداد عراقیان و نیکوترین فتوی دهندگان از آنان بود ، و از حیث کتابت نیز نیکوتر از آنها بشمار میرفت ، و از همگی آنان بیشتر مورد استفاده بود.
خبرد داد مرا محمدبن علی المقبری ، ازمحمدبن عبداﷲبن محمد الحافظ که گفت ابوعبداﷲ طاهر البغدادی ، روز پنجشنبه ٔ هشتم ربیع الاول سال ۳۸۳ هَ .
ق .
در نیشابور وفات یافت .
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۸).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی ، ابوالحسین الکاتب .
ابوالقاسم ثلاج از طریق یوسف بن محمدبن صاعد از او روایت کند ، و گوید یوسف در مجلس ابن السکین البلدی از طاهر سماع حدیث کرده است .
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن عمرواللیث .
نواده ٔ عمرولیث .
وی در سیستان به مقام او نشست (عمرولیث ) ولی چون خواست فارس را هم مثل سابق تحت امر صفاریان درآورد ، در ۲۹۰ هَ .
ق .
اسیر گردید.
(ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص ۱۱۷).
مؤلف تاریخ سیستان (صص ۲۴۰ – ۳۱۴) آرد: اندرین میانه محمدبن عمرو را پسری بزاد طاهر نام کرد ، روز شنبه سیزده روز باقی از شعبان سنه ٔ تسع و تسعین و مائتی .
و طاهر را سنت کردند اندر سنه ٔ ست و سبعین و مائتی .
چون عمرو اسیر ماند ، طاهر و یعقوب ، دو پسر محمدبن عمروبن اللیث با سرهنگان و سپاه بهزیمت بخراسان آمدند و عمال خراسان همه جمع شدند ، و به هری آمدند ، وز آنجا به سیستان آمدند.
.
.
پس سپاه عمرو همه جمع شدند ، و طاهر را بیعت کردند ، و طاهر احمدبن شهفور را وزارت داد ، و حکم پادشاهی به دست او کرد ، و آن روز که طاهر را بیعت کردند ، اندر ارگ جداگانه بخزینه اندر سی وشش بار هزار هزار درم بود دون دینار و جواهر و خزانها پر بود و بقلعه ٔ اسپهبد و دیگر قلعه ها همه گنج خانه و خزینه بود ، و جامه و سلیح ستوران را کسی عدّ و احصا نداشت که چند بود ، و ضیاع و عقار و مرکبان بزرگوار ، و ده هزار غلام سرای بود دون بیرونی ، و طاهر روز سه شنبه سیزده روز باقی از جمادی الاولی سنه ٔ سبع و ثمانین و مائتی به سیستان اندرآمد.
و احمدبن شهفور نامه ای نبشت سوی معتضد و سوی عبیداﷲبن سلیمان و آگاه کرد که عمرو اسیر ماند ، و سپاه طاهر را بیعت کردند.
و سُبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه و همه را گرفته بود و نمی بایست او را که احمدبن شهفور وزارت کردی ، و نامه ای که او می نبشت نهان همی کرد و لیث بن علی بن اللیث به سیستان نهان بود ، و سُبکری سر بااو یکی داشت باز سرهنگان را نزدیک او برد ، و اختلاف میان سپاه اندرافتاد ، یکی گفت طاهر باید ، دیگر گفت نه علی باید که او خود وصی ّ یعقوب بود.
پس روز آدینه ده روز گذشته از محرم سنه ٔ سبع و ثمانین و مائتی خطبه ٔ عمرو از همه ٔ منبرها بیفکندند ، و طاهر و یعقوب را از پس خلیفه خطبه کردند اندرین روز.
باز طاهر عزم رفتن کرد سوی فارس .
.
.
و طاهر لیث علی را بر مقدمه به برجان فرستاد ، و خود بر اثر همی بخواست رفت ، و سپاه را اقطاعها بسیار همی دادو عطیتها ، و همه ٔ سپاه به اقطاع و عطا خرسند گشتند ، مگر عبداﷲبن محمدبن میکال و فورجه بن الحسن که ایشان عمل و استخراج همی خواستند ، پس نامه ٔ عبداﷲبن محمدبن سلیمان رسید سوی طاهر بر دست اباالنجم بدر الصغیر به رسولی ، که امیرالمؤمنین همی خواهد که فارس خاصه ٔخویش دارد صید را و خرینه را ، و این همه ولایتها بتودست بداشته است و ترا واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن ، چون نامه فرارسید ، و بَدْر به دَرِ شیراز فرود آمد ، و کسها همی شدند و همی آمدند آخر بدر همی نیکوئی گفت بر آن جمله که چون من بازگردم ، بگویم تا فارس بتو نیز ارزانی دارد ، اما تو این فرمان نگاه دارتا خلافی نباشد که او اکنون نونشست است ، تا آخر طاهرخرسند شد به کرمان و مکران و خراسان و سیستان ، و بدر بحدیث یافتن فارس ، و به صلح بازگشت اندر شوال سنه ٔتسع و ثمانین و مائتی .
طاهر فورجه بن الحسن را به سیستان و بست فرستاد بمطالبت مالها.
.
.
چون بدر از فارس برفت ، طاهر باز فارس شد دیگر راه ، و رسول فرستاد سوی مکتفی و فارس بخواست مکتفی فرا وی داد و عهد بفرستاد.
طاهر باز لیث بن علی را به برجان فرستاد ، و عمال هر جای بفرستاد اندر نواحی فارس ، و خود به لهو و صیدکردن مشغول شد ، و همه کار بر سُبکری قرار گرفت ، و بر عبداﷲبن محمد میکال ، و عبداﷲ همه آن کردی که فرمان سُبکری کردی ، بلال بن الازهر خلاف آشکارا کرد بر سُبکری .
طاهر بلال را فرمان داد که برو به سیستان ، بلال مال و اهل خویش برگرفت و غلامان و سپاه خویش هر چه خاص اوبود و راه سیستان برگرفت ، چون به اصطخر فارس برسید ، طاهر ، یوسف بن یعقوب النقیب را از پس وی فرستاد تا او را آنجا بند کرد و مال او فروگرفت ، و اندر قلعه ٔ محمدبن واصل محبوس کرد ، و عبدالغفاربن حلبس را آنجا کوتوال کرد ، و بلال آنجا کشته شد ، و طاهر فتح بن مقبل را با هدیه ها و مال بسیار نزدیک مکتفی فرستاد ، و طاهربازگشت و به سیستان آمد شب یک شنبه غُره ٔ رجب سنه ٔ احدی و تسعین و مائتی و هیچکس را بار نداد ، و روز و شب به شراب و لهو مشغول شد ، نه مشایخ را بار دادی و نه لشکری را ، و استران و کبوتر دوست داشتی ، همه روز آن جمع کردی و بدان نگاه کردی ، و کس فرستاد محمدبن خلف بن اللیث را بخواند و بر همه سرهنگان مهتر کرد ، و نیکو داشتی او را ، یعقوب (برادر طاهر) نیز یک ساعت بی محمدبن خلف صبر نکردی ، و خواهر خویش را ، بانوی بنت محمدبن عمرو را بزنی به محمدبن خلف دادند ، و الحق مردی بود باخرد تمام و باکمال ، و سُبکری را آن خوش نیامد ، و تعصب افتاد به سیستان اندر این روزگار میان فریقین ، و بسیار مردم کشته شد ، و یکی را صدقی نام کردند و یکی را سمکی .
(اول تعصب سمک و صدق ) و سبب آن بود که میل یعقوب بیشتر بر اصحاب رأی بود ، و آن ِ طاهربر اصحاب حدیث ، اما این نام که افتاد بر فریقین ، سبب بدان بود که دیوانه ای را پسری زاد اندر دیوانگی وی ، اصحاب رای گفتند که آن فرزندی زنی است (فرزند زناست ) و بویعقوب گفت که نیست ، چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود ، پس چون مسئله درست کرد طاهر گفت صدَق َابویعقوب و کذب الحائکون .
و بدان آن خواست که کسی که چیزی نداند ، و اندر آن سخن گوید ، او جولاهه باشد.
واصل این تعصب به سیستان از عرب افتاده بود ، میان تمیمی و بکری ، گروهی هواء تمیمی خواستند ، و گروهی هواءبکری ، آخر تمیمی را نام صَدَقی گشت ، و بکری را نام سمکی ، تا آخر فورجه بن الحسن آن به صلاح بازآورد.
و طاهر برفت بسوی بست روز یک شنبه هشت روز باقی از ذی الحجه ٔ سنه ٔ احدی و تسعین و مائتی ، و یعقوب را بر سیستان خلیفت کرد ، و از دو برادر هیچکسی این اختلاف را اندر پادشاهی و شهر و رعیت باک نمی داشتند ، و می بایست که این مملکت بشود ، و اتفاقهای بد همی افتاد ، و ایشان برنا بودند ، و هر چه مال فراز آوردند اندر بناها و بساتین و لهو و مرادها که بودی صرف همی کردند ، چنانکه شاعری آمد بنزد یعقوب ، و این بیتها بگفت ، چهار هزاردرم داد او را ، هر بیتی را از آن ابیات هزار درم : اتیت ابایوسف المرتجی فاصبحت من جوده فی الغنی و کنت امراء خایفاً فی الزّمان فاصبحت فی الامن لما اتی و صیرنی فی ضیاء و نور و قد کنت من قبله فی الدجی هو الملک السید المجتبی به کل نور لدینابدی پس مالها کمتر شدن گرفت و عملها ضعیف گشت ، و مؤنات بسیار گشت ، و دولت به آخر رسید ، و طاهر اندرین میانه از هیچکسی چیزی نستدی و از رعیت مال نخواستی ، گفتی ظلم و جور چرا کنم ، تا آنچه هست به کار برم تا خود چه باشد که جهان برگذر است اما تبذیر کردی اندر نفقات ، و اندر عطیات اسراف کردی ، بسیار بره و مرغ بر خوان نهادی و حلاوی ، وزیادات بسیار شدی ، چندانکه کس از حشم نتوانستی خورد ، تا شاگردان مطبخ به بازار بردندی ، و بطرح بفروختندی ، چنانک هر چه به دیناری خریده بودی به درمی ببازاربفروختندی ، چندین غبن بودی ، تا آن همه مالها و گنجها بر این جمله بشد ، و استران بسیار داشتی و همه را یخ آب دادی ، و هر چه مردمان بخرد بودند از وی دوری جستند ، به یک ماه یک راه بسلام رفتندی ، و بیخردان روز وشب کوش خورش و شکم خویش گرفته بودندی ، یک چندی به بست ببود بر این جمله ، بازبه سیستان آمد و یک چندی بر این جمله بود ، و باز به بست شد ، روز سه شنبه ده روز باقی از شهر ربیع الاول سنه ٔ اثنی و تسعین و مائتی ، به بست اندر شد ، باز برادر ، یعقوب از پس وی به بست شد غره ٔ ربیعالاَّخر سنه ٔ اثنی و تسعین و مائتی ؛ و سیستان را خالی کردند ، و دخل از جهت سبکری منقطع گشت که هیچ نمی فرستاد از فارس وکرمان ، باز طاهر و یعقوب هر دو به سیستان بازآمدند و طاهر قصد فارس کرد روز شنبه نیمه ٔ از ماه ربیع الاَّخر سنه ٔ اثنی و تسعین و مائتی ، و یعقوب را بر سیستان خلیفه کرد ، یعقوب یک چندی ببود باز قصد رخد کرد ، و روز شنبه هشت روز باقی از ماه ربیع الاَّخرسنه ٔ اثنی وتسعین و مائتی برفت ، و محمدبن خلف بن اللیث را بر سیستان خلیفت کرد ، و محمدبن خلف بن اللیث مردی کاری با خرد تمام بود ، وز آنچه همی دید غمگین همی بود ، چون شغل به دست وی شد فریقین را بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تعصب نباید که ما را خود محنت افتاده هست که بس بفقد عمر و یعقوب و چنین حالها و خلافها که همی بینید شما را دیگر تعصب و خلاف نباید کرد ، و تألیف باید که باشد میان شما ، تا اگر همه ولایتها بشود ، این یکی به دست شما بماند.
و به دست غربا و ناسزاآن نیفتد ، مردمان سخن او قبول کردند ، و دست از تعصب بداشتند ، و الفت و نیکوئی میان مردمان پدیدآمد ، اما طاهر چون با سپاه برسید ، سبکری را خوش نیامد آمدن او به پارس ، ترسید که او را عزل کند زآنجا ، پس سبکری احمدبن محمدبن اللیث را پذیره ٔ او فرستاد ، و گفت تو اکنون بیامدی و اولیا و سرهنگان سپاه اندر تو طمعها کنند ، و همچنان امیرالمؤمنین به بغداد ، و اینجا چندان مال نیست که این کارها کفایت کند.
و گفته بود که جهد باید کرد تابازگردد ، و تا من مال و حمل بفرستم ، پس احمد نزدیک طاهر آمد ، و این سخنان بگفت ، طاهر چنان دانست که این از روی نصیحت و شفقت میگوید ، پس آن سخن قبول کرد و بدان منت داشت ، و سوی سیستان بازگشت ، و به سیستان اندرآمد ، روز پنجشنبه دوازده روز گذشته از ماه رمضان سنه ٔ اثنی و ثمانین و مائتی ، و همان فروگرفت از مالهابه کار بردن بر ناچیز ، و به بازی و نشاط مشغول بودن ، و اهتمام پادشاهی نابردن ، و هر چه بخردان سپاه بودند از عاقبت آن کار بسیار ترسان بودند و دانستند که پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند ، و با روز و شب شراب خوردن و بر خزینه برداشتن و ننهادن ، و هر کسی سر خویش همی گرفت ، و یکدیگر را همی گفتند ، چون ایاس بن عبداﷲ که مهتر عرب بود مردی کاری باخرد و کمال بود ، و یعقوب و عمرو را خدمت کرده بود ، و معتمد بوده بود نزدیک ایشان ، دستوری خواست و برفت ، و گفت این پادشاهی ما بشمشیر ستدیم ، و تو به لهو همی خواهی که داری ، پادشاهی به هزل نتوان داشت ، پادشاه را داد و دین باید وسیاست و سخن و سوط و سیف ، این سخن ننیوشید و او را دستوری داد سوی کرمان برفت ، و احمدبن محمدبن سلیمان را و احمدبن اسماعیل القرنینی را وکیل کرده بود ، و اندر خزینه مال نمانده بود از زر و سیم که همه به کاربرده و داده شد و دست فرا کردند اندر اوانی فروختن و زرینه و سیمینه درم و دینار زدن و به کار بردن اندر حدیث مطبخ و بناها ساختن و استران خریدن و ستوران ، که آن هیچ بکار نبود؛ و به بست فرمان داد طاهر تا نه گنبد برآوردند نو ، و بستانها ساختند پیرامن آن و میدانهاء و مالی اندر آن شد ، و هم به بست خضرائی که بر در دیوان است بطرف میدان برآورد ، و مالی اندرآن کرد ، و کوشک دیگر کرد هم به بست بر لب هیرمند نزدیک پل ، و به سیستان قصر بوالحسنی ، این همه قصرها بدرم کردو از هیچکس حشر نخواست ؛ و دیگر اندر نفقات که بکار نبود و عطیتهاء بی معنی که همی داد آن را که بایست نداد و او را که نبایست همی داد؛ و اندر سنه ٔ اربع و تسعین و مائتی مامس خادم را به بست فرستاد طاهر و شغل زی وی کرد ، و سبکری لیث بن علی را به مکران فرستاد وآن عمل بدو داد و سلاح برو بفرستاد ، چون آنجا شد عیسی بن معدان مال سه ساله ٔ او را داد و او را بازگردانیدو مالها و هدیه هاء بسیار داد و گفت اینجا جای تنگ است و لشکر اینجا بودن قحط خیزد ، من خود مال همی دهم هر چند بباید ، لیث بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نششتنگاه خویش گرفت ، باز سبکری به جیرفت آمد و گفت هیچ نبود مکران به دست او نباید گذاشت و به مال بازنباید گشت ، و جیرفت احمدبن محمدبن اللیث را داد ، و لیث علی را گفت دیگر راه به مکران باید شد ، باز لیث با سبکری به پارس شد ، و پسر را آنجا بگذاشت و باز به جیرفت آمد و تا به ذی الحجه ٔ سنه ٔ خمس و تسعین و مائتی آنجا ببود ، وز آنجا به بم شد ، و فورجه را و منصوربن جردین را هر دو بگرفت ، و مال ایشان بستد ، و منصور را بکشت ، و به سیرجان شد ، و عبداﷲبن بحر را بکشت و مال او برگرفت ، خبر زی سبکری رسید ، سپاه فرستاد به حرب لیث علی سپاه او یاری نکردند و او تنها حرب کرد ، فورجه آن روز حرب بگریخت ، نزدیک سبکری شد ، و لیث بحرح آمد ، طاهر او را مال فرستاد و کار او راست کرد ، و نزدیک طاهر بسیار شکایت نمود از سبکری ، پس هیچکس را خبر نبود ، تا لیث علی به نِه (نیه ) آمد بااندک مردم ، اما مال بسیار بر خویشتن داشت اندر محرم سنه ٔ خمس و تسعین و مائتی .
نشستن جعفر المقتدر باﷲ به خلافت در سنه ٔ ست و تسعین و مائتی و فرمان یافت ابومحمد المکتفی باﷲ به مدینة الشلم اندر ذی الحجه ٔ سنه ٔ خمس و تسعین و مائتی .
و مقتدر بنشست ، و او برادر مکتفی باﷲ بود ، و مقتدر عهد عمل فرستاد طاهربن محمدبن عمروبن اللیث را بر همان عملها ، و طاهر خلعت داد آورنده را و مالی بزرگ فرستاد مقتدر را ، و خود به بست بود ، و خبر به طاهر رسید که لیث علی به نِه آمد ، اندروقت بیرون آمد سوی سیستان ، و علی بن الحسن الدرهمی با او و احمدبن سمی و دیگر سرهنگان ، همچنان براند یک سر تا به قوقه فرود آمد و با لیث بن علی چون صدوپنجاه مرد بود ، و چنان نمود که با من سپاه بسیار است ، و نامه میان ایشان پیوسته گشت ، و لیث چنان نمود که من نزدیک تو همی آیم بخدمت ، و اندر سر مال میفرستاد نزدیک سرهنگان طاهر ، و طاهر را هیچ خبر نبود ، تا او از نیه برفت و به سیستان فرود آمد ، روز دوشنبه هشت روز باقی از صفر سنه ٔ ست و تسعین و مائتی .
آمدن لیث علی به سیستان و به شارستان در شدن و یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد و یعقوب اندر کوشک بود ، او را کسهاء یعقوب اندر کوشک نگذاشتند و از بام ستورگاه لیث را بر سر کلوخی زدند ، سرش بشکست ، لیث سرشکسته بازگشت و از در شارستان که نو کرده اند بدر پارس برشد و به مسجد آدینه شدو آنجا فرود آمد و فرمود تا درهاء شارستان پیش کردند و او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته بودند ، که از نیه بشبی آمده بود ، و دیگر روز تا گاه نماز پیشین .
و مردمان شارستان او را یاری کردند.
و هواء او خواستند ، و طاهر خبر او یافت بر اثر او فرارسید و پیرامن شارستان فروگرفت ، یعقوب را برادر خویش را بر در طعام فرستاد ، و احمدبن سمی را بدر فارس و بدر کرکوی مازن بن محمد را ، و بدر نیشک علی بن الحسن الدرهمی را ، و بر هر دری بسر کوره کنده ای بکردند و بر لب کنده دیواری کردند علی لیث منجنیقها برباره برنهاد وبرکار کرد ، و طاهر سوی سبکری نامه کرد که مرا مدد فرست ، و سبکری ، عبداﷲبن محمد القتال را بفرستاد و فورجه بن الحسن را ، و با سپاهی به سیستان آمدند ، و حرب فروگرفتند ، و طاهر را هر روز پنج هزار درم نفقات همیشه اندر خاص جدا زانکه بر لشکر تفرقه میبایست کرد بر درهاء شارستان ، و درم و دینار از اوانی همی زد که اندر خزائن بود ، و سبکری اندکی مال فرستاد او را و از جای دیگر دخل نبود ، پس مردمان دل با لیث یکی کردند که او درم و دینار و جواهر داشت بسیار ، و مردمان را همی داد و مردمان ربض با مردمان شارستان یکی شدند ، و به حقیقت دل ، بر طاهر از لشکر و از رعیت هیچکس نماند که بر لیث علی روی نگرفت ، مگر محمدبن خلف بن اللیث ، واحمدبن سمی ، پس طاهر را معلوم شد این حدیثها و بر علی بن الحسن الدرهمی اشارت کرد که صلح کنیم بر لیث علی بر آنکه او را بگذاریم تا به بست رود ، و عمل بست ورخد او را دهیم و قتالی و علی بن الحسن الدرهمی ، لیث علی را اندرین باب مطابقت کردند ، و حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گردانیدند.
پس بر آن خوش شد.
چون قتال بدانست اندر شب خود و سرهنگان برفتند که طاهر را از آن خبر نبود ، و دیگر روز طاهر مانده بود با اندکی سپاه علی بن الحسن الدرهمی را بخواند ، نزدیک لیث بن علی فرستاد برآن جمله که تدبیر کرده بودند و لیث اجابت کرد.
دیگر روز کندها راست کردند ، و در شارستان گشاده گشت روز آدینه شش روز گذشته از جمادی آلاخرسنه ٔ ست و تسعین و مائتی .
پس طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان به سلام لیث علی رفتند ، لیث نگذاشت که هیچکس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شد و معدل بن علی از سیستان پنهان رفته بود بسپاه جمع کردن و مردان ، و طاهر فضل بن عنبر را به طلب او فرستاده بود و او را اسیر آورده وبازداشته ، آن روز این صلح بکردند و دری شارستان بگشادند و طاهر او را بیرون آورد و خلعت داد و برنشاند سوی برادر فرستاد ، تا همه اندر شارستان جمع شدند و طاهر حاجبان همی فرستاد که بروند سوی بست چنانکه علی حسن بر او فرونهاده بود ، و لیث علت همی آورد که بر نفس خویش ایمن نباشم که بیرون آیم ، پس طاهر را معلوم شد که مردمان با او یکی شده اند و بیشتری از سپاه ، عزم درست کرد که برود از سیستان و مال و عیال خویش ببرد ، برادر یعقوب گفت نباید ، چون روز چهارشنبه بود یازده روز مانده از جمادی آلاخر سنه ٔ ست و تسعین و مائتی ، یعقوب علی بن الحسن الدرهمی را بنشاند و بسیار جفا گفت ، باز قصد حرب کرد با لیث علی ، آخر خذلان طاهر و یعقوب را هر دو اندریافت .
تا سوی در طعام از شهر بیرون شدند ، و سر کوره و بازاردر طعام بسوختند و بکرکوی رفتند وز آنجا به نیه شدند که نزدیک سبکری روند.
رفتن طاهر و یعقوب پسران محمد عمرولیث از سیستان یکبارگی چون ایشان برفتند لیث از شارستان بیرون آمد و خانهاء ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجاء و آن روز شیر لباده نام کردند او را که لباده سرخ پوشیده بود ، و سپاه و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث آمدند ، پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود ، و کار سیستان لیث را مستقیم شد ، و خزائن طاهر فروگرفت ، و برحرم او اجری فرمود تا براندند و نگذاشت که کس اندرسرای حرم شد ، و خود به قصریعقوبی اندربنشست روز پنجشنبه دو روز باقی از جمادی آلاخر سنه ٔ ست و تسعین و مائتی .
نشستن لیث علی به امیری که او را شیر لباده گفتندی و روز آدینه او را خطبه کردند به سیستان ، و به فراه و به کش و به بست او را خطبه کردند ، و خطبه به بست او را محمدبن زهیر شهمرد کرد که آنجا عامل بود از جهت طاهر ، و فورجه بن الحسن با مالی بزرگ و جواهر بسیار از طاهر بازگشت و نامه نبشت و جمازه فرستاد به طاهر و به خدای تعالی بچند جای او را سوگند داد که نزدیک سبکری مرو و بر او اعتمادمکن که او ترا وفا ندارد و کار خویش زی امیرالمومنین ساخته است و ضمان کرده که ترا بند کند و زی او فرستد ، و خود برفت و به رخد شد ، و احمدبن سمی هم بازگشت و به زمین داور شد ، پس طاهر و یعقوب را آن سخن حقیقت شد تا تدبیر کردند که با سبکری حرب کنند ، و سرهنگان گروهی با ایشان ، و طاهر برفت به حرب سبکری ، و لیث علی مالها جبایت کرد اینجا به سیستان و عمال هر سو فرستادن گرفت ، سبکری نیز خبر یافت سپاهی فرستاد روز شنبه یازده روز گذشته از ماه رمضان سنه ٔ ست و تسعین ومائتی لشکرها فراهم رسیدند ، و سبکری مالی بزرگ فرستاده بود و نامه ها نهان سوی سرهنگان طاهر ، و گفته بودکه ایشان خداوندزادگان منند و هیچکسی سزاتر نیست که ایشان را بندگی کند که من ، اما ایشان پادشاهی نخواهند کرد و همت آن ندارند و خزینه و مال جمع کرده ٔ یعقوب و عمرو همه بباد دادند ، اکنون ایشان را و ما را جان ماند همی کند ، مانه ایما ماند و نه ایشان ، و می بیند که سیستان خانه ٔ خویش و اهل و فرزندان بگذاشتنداز پیش چاکری از آن خویش و برفتند ، کنون از ایشان که شکوه دارد؟ من صواب آن دانم که ایشان را هم با جای بنشانیم و شمشیر بگردن برنهیم و نان خویش و آن ایشان به دست همی داریم تا وهن آن بیخردی که ایشان همی کنند بر ما بیش نباشد ، و نیز اگر کسی ایشان را بگیرد و خوار کند سستی بر ما باشد چه سپاه سست کاری ایشان همی دیدند و دینار بیعتی بدیشان رسید خاموشی کردند ، تا ایشان را بند نهادند ، وسبکری هر دو را به بغداد فرستاد ، پس خبر به سیستان آمد ، مردمان همه خاص و عام غمگین گشتند ، و تأسف خوردند ، و لیث علی همچنان بسیار بگریست ، و گفت قضا را چیزی نتوان کرد ایزدتعالی داند که من اندر این بیگناهم ، بر من اعتماد نکردند و خویشتن عرضه کردم و نپذیرفتند.
پس محمد وصیف سجزی این بیتها یاد کرد: مملکتی بود شده بی قیاس عمرو بر آن ملک شده بود راس ازحد هند تا بحد چین و ترک از حد زنگ تا بحد روم و گاس رأس ذنب گشت و بسد مملکت زرِّ زده شد ز نحوست نُحاس دولت یعقوب دریغا برفت ماند عقوبت بعقب بر حواس عمرو عمر رفت وزو ماند بار مذهب روباه به نسل و نواس ای غما کامد وشادی گذشت بود دلم دائم از این پر هراس هر چه بکردیم بخواهیم دید سود ندارد ز قضا احتراس ناس شدند نسناس آنگه همه و از همه نسناس گشتند ناس دور فلک کردن چون آسیا لاجرم این اس همه کرد آس ملک اباهزل نکرد انتساب نور ز ظلمت نکند اقتباس جهد وجد یعقوب باید همی تا که ز جده بدر آید ایاس باز چون خبر بزابلستان شد آنجا اضطراب افتاد که ایشان گفتند که ما بر عهدطاهریم مخالفان او را فرمان نداریم .
(اینجا دنباله ٔاخبار طاهر نواده ٔ عمرولیث بریده میشود و دیگر خبری از او در تاریخ سیستان نمی یابیم .
ولی ابن اثیر در تاریخ کامل ذیل حوادث سال ۳۱۰ هَ .
ق .
می نویسد و خلع فی هذه السنة علی طاهر و یعقوب بن محمدبن عمروبن اللیث ج ۸ ص ۵۰).
و صاحب حبیب السیر آرد: پسر محمدبن عمروبن اللیث ، از خانواده ٔ صفاریان .
به سال ۲۸۷ هَ .
ق .
در سیستان بجای عمرو بر تخت سلطنت سیستان نشست .
و درسال ۲۹۰ به دست سبکری اسیر شد.
و او را با برادرش یعقوب ، به بغداد فرستادند.
اسارت او در موقعی رخ داد که به قصد الحاق فارس به قلمرو خویش اشتغال داشت .
اوسومین پادشاه از پادشاهان صفاری است .
و نیز آرد: چون اکابر اعیان سیستان ، از گرفتاری عمرولیث وقوف یافتند ، طاهربن محمدبن عمرو را بر سریر پادشاهی نشاندند.
و او در سنه ٔ ۲۸۹ هَ .
ق .
لشکری به فارس کشیده ، عامل خلیفه را از آن ولایت اخراج نمود ، و عزم تسخیر اهواز فرمود ، اما قبل از آنکه بر آن مملکت تمکن یابد ، مکتوبی از نزد امیر اسماعیل سامانی به وی رسیده ، به سیستان بازگشته ، به همان ولایت قانع گردید.
و به روایت ابن جوزی ، خلیفه ٔ بغداد بنابر التماس اسماعیل سامانی ، بعضی از ولایت موروثی طاهربن محمد را به وی گذاشت .
و در سنه ٔ ثلاث و تسعین و مأتین سبکری ، غلام عمروبن لیث بر طاهر خروج نموده ، میان ایشان محاربه اتفاق افتاد ، و سبکری غالب آمده ، طاهر و برادران یعقوب را اسیر ساخت و به دارالخلافه فرستاد.
(حبیب السیر چ خیام ج ۳ صص ۳۵۰ – ۳۵۱) و حمداﷲ مستوفی آرد: طاهربن محمدبن عمرولیث الصفار چون جدش اسیر گشت ارکان دولت او را بپادشاهی بنشاندند یکسال و چند ماه کر و فری کرد و سرانجام اسماعیل سامانی بر او غلبه کرد و پادشاهی بستدبعد از مدتی حکومت سیستان به نبیره اش احمد داد و ازاو به پسرش خلف رسید بعد از او [ به ] نبیره ٔ او نصربن احمدبن طاهربن خلف حاکم شد و تا سنه ٔ ثمان و خمسین و خمسمائه (۵۵۸ هَ .
ق .
) حکم کرد و عمرش از صد سال گذشته بود این زمان نسل بر نسل حکومت ایشان به سیستان تعلق دارد.
(تاریخ گزیده ص ۳۷۸).
و رجوع به تجارب الامم ج ۲ ص ۲۳ ، ۲۵ ، ۴۴ ، ۷۶ ، ۱۶۲ و الاعلام زرکلی ج ۲ص ۴۴۴ و قاموس الاعلام ترکی شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمد الاسفراینی الشافعی ، کنیتش ابوالمظفر و وفاتش در ۴۷۱ هَ .
ق .
بوده ، او راست : کتابی به نام «تاج التراجم ، فی تفسیر القرآن للاعاجم » و کتابی دیگر بنام «تبصیر فی الدین ، و تمییزالفرقة الناجیة عن الفرق الهالکین » کتاب کوچکی است ، محتوی بر پانزده باب .
کتابی نیز به نام «الملل والنحل » تألیف کرده است .
(کشف الظنون ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمد الجعفی .
او راست : کتابی به نام «فصول ، فی الاصول .
» (کشف الظنون ).
طاهر.
[هَِ ] (اِخ ) ابن محمد الحدادی المروزی البخاری الملقب به تاج الدین ، کنیتش ابوعبداﷲ.
وی را کتابی است به نام : «عیون المجالس و سرور المدارس ».
(کشف الظنون ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمد ، ظهیرالدین فاریابی .
با اتابکان آذربایجان معاصر بود.
اتابک ابوبکر در تربیتش بیشتر از دیگران اهتمام مینمود.
گویند که ظهیر شبی در مجلس اتابک این رباعی در سلک نظم کشید: ای ورد ملائکه دعای سر تو سر نیست زمانه را بجای سر تو با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت سرّ دل من باد قضای سر تو.
اتابک فرمود تا هزار دینار نثار او کردند.
ظهیر متعاقب این رباعی دیگر گفت : شاها ز تو کار ملک و دین بانسق است وز عدل تو جان فتنه جو بی رمق است در عهد تو رافضی و سنی با هم کردند موافقت که بوبکر حق است .
وفات ظهیر در سنه ٔ ثمان و تسعین و خمسمائه (۵۹۸ هَ .
ق .
) اتفاق افتاد و در مقبرةالشعراء سرخاب مدفون گشت .
(حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۵۵۹).
و رجوع به ظهیرالدین فاریابی در همین لغت نامه و مجالس النفایس ص ۳۳۹ و فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار ج ۲ ص ۱۰۱ ، ۱۹۱ ، ۲۱۱ ، ۶۱۳ ، ۶۳۱ ، ۶۳۵ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن محمد المقدسی الملقب به ابی زرعة.
ابن ابی اصیبعة در تاریخ الاطبا از جمله ٔ اساتید موفق الدین عبداللطیف البغدادی ، یکی طاهربن محمدالمقدسی را میشمارد ، و میگوید پدر موفق الدین ، فرزندش را در کودکی نزد گروهی از دانشمندان به فراگرفتن دانش واداشت که یکی از آنان ابوزرعه بود.
(ج ۲ عیون الانباء ص ۲۰۲).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) محمود الملقب بصدر الاسلام .
او راست : کتابی به نام «فوائد صدرالاسلام ».
(کشف الظنون ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن مسعود.
(الشیخ ) ابوالصفا ، وی در جامع زیتونة بشهر تونس علوم فراگرفت ، و در پایان روزگار ائمه ٔ بکریین تولیت خلافت امامت یافت در سال ۱۲۲۱ هَ .
ق .
پس از تکمیل تحصیلات پیوسته ملازم تدریس و امامت و خطبه بود ، تا به سال ۱۲۳۴ به مرض طاعون درگذشت .
او راست : کتابی به نام «المواهب الصمدیة لکشف لثام السمرقندیه » که در فن بلاغت نوشته .
این کتاب به سال ۱۸۹۸ م .
در تونس به طبع رسیده است .
و در پایان آن ترجمه ٔ احوال مؤلف نیز ضمیمه شده است .
(معجم المطبوعات ج ۲ ص ۱۲۲۴).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن مسلم علوی .
پدر حسن نامی است که هنگام ظهور تاهرتی یکی از دعات باطنیان که در اثناء آنکه مردم را به الحاد و پیروی باطنیان دعوت میکرد خود را بسمت سفارت از طرف سلطان مصر به دربار سلطان محمود غزنوی معرفی کرد ، و چون در آن هنگام سلطان مشغول قلع و قمع ملحدان و باطنیان بود ، از تاهرتی بدگمان شد و فرمان داد از احوال او استکشاف کنند ، در آن حال کتبی چند از صحائف اهل باطن در میان اوراق تاهرتی یافتند.
بالنتیجه مجلسی خاص از اعیان ائمه و قضاة حاضر کردند و حسن بن طاهربن مسلم علوی از شاهدان آن محضر انتخاب شد.
و به دلیل و برهان ثابت کرد که تاهرتی علوی نیست ، و تعیین او نیز به سفارت از طرف سلطان مصر حقیقت نداشته ، و به اباحت خون او فتوی داد.
سلطان نیز حکم تاهرتی ، با حسن انداخت ، و حسن او را بکشت .
(تاریخ یمینی صص ۳۹۸ – ۴۰۲).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن مظفربن محمد عمری عدوی ربعی شیخ زین الدین دانشمند بزرگ و عارف نامور که بدانش و پرهیزکاری هر دو متصف بود و راه تدریس و افاده بدیگران را می پیمود.
سالیان دراز مردم را در راه خدا موعظه میکرد.
او راست : مجموعه هائی در تفسیر و حدیث و فقه و تصوف و تاریخ .
و دارای اجازه نامه های عالی از پدرش بود و کتاب جامعالاصول را از قطب الدین محمودبن [ مسعودبن ] مصلح الشیرازی با تمام قرائت آن بر شیخ صدرالدین قونوی به نقل از شرف الدین هذبانی و او از مصنف کتاب روایت کرده است .
و در طلب علم و صحبت مشایخ سفرهای بسیار کرده است و کتابی در فضیلت علم و شرف علما بنام (تحفة الحلفا الی حضرةالخلفا) تألیف کرده است سپس در پایان عمر به جزایر میرفته است و در بعض منازل میان راه با کاروانیان فرودآمده است و در نیمه ٔ شب که ماه میتابیده است برای نماز و عبادت برخاسته و به نماز مشغول شده است .
در این هنگام یکی از کاروانیان از خواب برمی خیزد و می بیندکسی خم و راست میشود و گمان میبرد دزدی است که قصد شبیخون به قافله دارد از این رو تیری به سوی او می افکند و آن تیر یکراست بسر پیشانی آن پارسا وارد می آیدو او هنگام سجود تیر را با دست از پیشانی خود بیرون میکشد و آن را برروی سجاده میگذارد و جان به جان آفرین تسلیم میکند جنازه ٔ او را به خاک فارس برمیگردانند و در پشت دروازه ٔ فسا به سال هفتصد و .
.
.
دفن میکنند.
و از جدم شنیدم که قاتل را حبس کردند و پدرم را در خواب دیدم که گفت من گناهکار را بخشودم و شما هم از وی چشم بپوشید و چون از خواب برخاستم دستور دادم او را آزاد کنند و بخط شریف او این اشعار در نزد من است : (مطلع آن نقل شد).
زر والدیک و قم علی قبریهما فکاننی بک قد حضرت لدیهما (از شدالازار صص ۱۸۳ – ۱۸۶) و رجوع به ص ۳۲۴ همان کتاب و حواشی محمد قزوینی در صفحات مزبور شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ )ابن موسی الکاظم .
حمداﷲ مستوفی پسران الکاظم ابراهیم موسی بن جعفربن محمدبن علی بن حسین بن علی المرتضی امام هفتم شیعیان را ۳۱ تن دانسته و نام ۲۵ تن آنان را آورده است و از آنجمله گوید: و طاهر و مطهر که به فیروزکوه مدفونند.
رجوع به تاریخ گزیده ص ۲۰۶ شود.
و رابینو آرد: طاهر از فرزندان امام هفتم ، امام موسی کاظم علیه السلام .
و مزار شریفش در بارفروش است .
(سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص ۱۸ بخش انگلیسی ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن نصربن جهبل الحلبی ، ملقب به مجدالدین ، برادر عبدالملک بن جهبل .
مردی عالم و زاهد و فاضل بوده است در فقه و حساب و فرائض .
از جمعی روایت حدیث کرده .
کتابی در فضل جهاد بنام نورالدین از سلاطین ایوبیه ٔ مصر پرداخته است .
در حلب در مدرسه ٔ نوریّه تدریس میکرد.
او اول کسی است که در قدس شریف در مدرسه ٔ صلاحیه تدریس کرد.
و نخستین اولاد بنی جهبل از فقهاء دمشقیین است .
وفاتش در سال ۵۹۶ هَ .
ق .
در سن شصت و چهارسالگی رخ داد.
چنانکه ذهبی در کتاب «العبر» و اسنوی در طبقات الشافعیه آورده .
در کتاب انس الجلیل ، بتاریخ القدس و الخلیل ، نیز نزدیک بدانچه ذکر شد ، در ترجمه ٔاحوال او آورده و بعلاوه گفته است که در قدس شریف وفات یافت .
این شخص و برادرش زین الدین عبدالملک بودند که بر شیخ سهروردی اعتصاب کرده و شوریدند ، تا رسید بدو آنچه رسید.
(از اعلام النبلا بتاریخ الحلب الشهبا ج ۴ص ۳۱۳).
و رجوع به ج ۴ ص ۳۱۴ و ۳۱۵ همان کتاب شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن الوزیر.
فخرالدین طاهربن الوزیر معین الدین الکاشی .
وی در زمان سلطان ارسلان بن طغرل بن محمدبن ملکشاه بر مسند وزارت نشسته ، به سرانجام مهام فرق انام قیام و اقدام نمود.
و امور مملکت را در سلک استقامت انتظام داده .
در بسط بساط عدالت اهتمام تمام فرمود.
و در آن ایام حاکم ولایت ری ، امیر امیربن علی بار ، و معین الدین ساوجی المستوفی بملازمت سلطان رسیده ، نسبت به اتابک شمس الدین ایلدگز ، که پدر سببی سلطان و پادشاه نشان بود .
.
.
و فخرالدین طاهر اطلاع یافته ، در خلوتی کیفیت قصد معاندان ، و حقیقت حسد و شرارت ایشان را ، بر طبق عرض نهاد.
و سلطان سخنان وزیر صاحب تدبیر را بسمع رضا اصغا نموده ، حکم فرمود تا امیر امیر را مقید به قلعه ٔ نخجوان بردند.
و معین الدین ساوجی را مؤاخذه و معاقب ساخته ، آنچه در حوزه ٔ تملک داشت ، از وی بستدند.
و بدین سبب مرتبه ٔ جناب وزارت مآب ، سمت ازدیاد پذیرفت .
و روزی چند در کمال استقلال ، بدولت و اقبال بگذرانید.
اما در عنفوان جوانی و غلوای نافذ فرمانی ، بواسطه ٔ اصابت عین الکمال ، جهان فانی را وداع کرده ، رخت به ریاض جاودانی کشید.
بیت : در این بستان که جای بیغمی نیست گیاهی بی بقاتر زآدمی نیست .
(دستورالوزراء ص ۲۸).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن هارون بن عبید ، ابوالحسن المدائنی .
حدث عن وجوده فی کتاب ابیه .
(کذا) ابوعبداﷲ محمدبن احمدبن ابی خثیمة از او روایت دارد.
(تاریخ خطیب ج ۹ ص ۳۵۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن هلال .
ابن اثیر در ضمن حوادث سال ۴۰۴ هَ .
ق .
ذیل ذکر استیلای طاهربن هلال بر شهر زور آرد: درباره ٔ کیفیت شهر زور یاد کردیم که بَدْربن حسنویه آن را تسلیم سردار سپاهیان کرد و وی عمال و جانشینان خود را در آن شهر برگماشت ولی در این سال طاهربن هلال بن بدر بشهر زوررفت و با لشکریان فخرالملک که در آن شهر بودند پیکار کرد و شهر را از آنان در ماه رجب بازستد.
و چون وزیر از این خبر آگاه شد فرستاده ای نزد طاهر گسیل کرد و او را مورد نکوهش قرار داد و امر کرد کسانی را که از یاران وی اسیر کرده آزاد کند.
طاهر فرمان او را پذیرفت و شهر زور همچنان در تصرف وی بود تا ابوالشوک با او به جنگ پرداخت و شهر را از وی باز گرفت و آن را به برادرش مهلهل سپرد.
(از تاریخ کامل ابن اثیر ص ۱۰۱ ج ۹).
و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص ۴۰۰ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن یحیی النار بن حسن بن جعفر الحجةبن عبیداﷲ الاعرج بن حسین الاصغربن علی زین العابدین بن حسین بن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهماالسلام ، کنیتش ابوالقاسم ، و جدّ شرفاء مدینه ٔ طیبه بوده است .
(حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۶۰۰) و او را طاهربن یحیی العلوی نیز میگویند.
و رجوع به ابوالقاسم طاهر در همین لغت نامه و جامعالتواریخ (نشور المحاضره ) تألیف قاضی ابوعلی تنوخی ص ۲۴۶ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن یحیی النسابه .
از محدثان است .
رجوع به الذریعه ج ۲ ص ۳۷۸ و ۴۱۹ و ج ۷ ص ۱۶۵ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابن یحیی الیمنی .
او راست : کتابی بنام «الاحتجاج الشافی .
بالردعلی المعاند فی طلاق التنافی » هنگامی که ابوبکر وعَلَی در طلاق و ربا اعمال حیله را منکر گردید ، و در این باب قصیده ای ساخت ، طاهر یمنی در رد او این کتاب را تألیف کرد.
وعل از دهات اصفهان است .
(کشف الظنون ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابوالحسن طاهربن محمدبن ابی تمیم .
مؤلف تاریخ سیستان ، ذیل عنوان «حدیث نصربن احمد با امیر بوجعفر» گوید: باز ابوالحسن طاهربن محمدبن ابی تمیم دستوری خواست و به خراسان شد ، و آنجا بردست وی کارها بسیار رفت و خدمتها کرد امیر خراسان را ، و سببها بود او را که بجایگاه باز گفته آید انشأاﷲ ، و بسیار چیز عطا داد ، و نام وی به مردی اندر خراسان بزرگ گشت ، و به درگاه امیر خراسان ببود ، و آنجا خلعت و ایجاب بسیار یافت و معروف گشت ، وز آنجا با بزرگی به سیستان بازآمد و امیر با جعفر پذیره ٔ او بازشد ، و او را با مرتبه ٔ بزرگ بشهر اندرآورد ، و شش ماه اینجا ببود ، و روز و شب بمجلس او بود ، و خلعتها داد ، و نیکوئیها کرد با او ، باز بست او را داد و آنجا شد ، و آنجا اهل علم بسیار بود ، و طاهر علم دوست بود ، و روز و شب بدان مشغول گشت ، و علما و فقهاء بست را روز و شب نزدیک خویشتن داشتی ، و مناظره کردندی اندر پیش او ، و او اندر آن سخن گفتی .
(تاریخ سیستان ص ۳۲۵).
و نیز ذیل عنوان «کُشتن امیر شهید بوجعفر» گوید: و امیر بوالحسن بن طاهربن ابی علی التمیمی از بست بفراه آمد که آن ناحیت برسم او بود ، و آنجا مردم بسیار با او جمع شد و به در شهر آمد ، امیر خلف پذیره ٔ او بیرون شد ، و یکدیگر را در کنار گرفتند ، و امیرخلف گفت تو اندر این مملکت با من شریکی و او را بقصر یعقوبی فرود آورد.
(تاریخ سیستان ص ۳۲۷).
و هم ذیل عنوان «آمدن امیر طاهر بوعلی به سیستان » گوید: و مادر طاهر بوعلی ، عایشه بنت محمدبن ابی الحسین بن علی بن اللیث بود و روز دوشنبه درآمد ، غُرّه ذی القعدة هم اندر این سال ، باز چون شش ماه بگذشت ، فتنه اندر شهر برخاست ، و اندر این ششماه خطبه چنین کردندی قاضی خلیل بن احمد بر منبر: اللهم اصلح الامیرین ابااحمد و ابی الحسین – بازنگرنوسک با مردمان خویش اندر شب به در قصر یعقوبی آمد و مردم عام و امیر طاهر بوعلی از کوشه (کوشک ) بهزیمت بیرون آمد ، و به کوی کوشه فرود آمد ، تا مردم بر او جمع شد ، و حرب سمک و صَدق کردند ، دیگر روز آخر سراسته (کذا) بسوختند ، باز امیرخلف گفت که من سوی حج همی خواهم رفت که مرا آن شب که آن محنت پیش آمد نذری کرده ام ، اما گفتم تا این کارها استقامت گیرد ، پس سیستان بجمله به امیر طاهر بوعلی اسپرد ، و بفرمود که هر چه به دست آید زان خونیان قصاص همی کن ، و خود برفت غُره ٔ جمادی الاولی سنه ٔ ثلاث و خمسین و ثلاثمائة سوی بیت اﷲ الحرام ، و امیر طاهر بوعلی بایوسف محمدبن یعقوب المدرکی را بند کرد ، روز دوشنبه دوازده روز گذشته از شهراﷲ المبارک سنه ٔ ست و خمسین و ثلثمائة باز بفرمود تا او را بکشتند شب نوروز چهار روز گذشته از ربیع الاَّخر سنه ٔ سبع و خمسین و ثلاثمائة.
و امیر طاهر بوعلی ، مردی عالم و کاری بود و سخی و عادل و نیکوخصال ، و سیستان بدو آرام گرفت از بس عدل و انصاف که بر رعیت خاص و عام و لشکری بود اندر عهد او ، و خراج دِرَمی درمی سِتدی ، و امیر بوجعفر هم این عادت داشت ، و شب و روز بخوردن مشغول بودی ، طاهر هم بر عادت و سیرت او رفت ، و قاتلان او را همه به دست کرد و بکشت و بر این حال همی بود؛ و اگر سِیرِ مروت و عیاری امیر طاهر گویم ، قصه دراز گردد ، اما یک حکایت یاد کنم بروزگار امیر بوجعفر ، طاهر بوعلی ، و محمد حمدون ، بحشم بخراسان شدند به درگاه امیر خراسان ، و طاهر از عمرویان بود ، و محمدبن حمدون نبیره ٔ مرزبان بود که بروزگار جاهلیت سیستان ایشان را بود ، و ایشان از تخم رستم دستان بودند ، چون امیر خراسان شدند هر روز بسلام رفتندی و دو سوار تمام بودند چنانکه هر یکی بر هزار سوار نهاده بودند ، روزی بربگستان بخارا همی گوی زدند ، و دوازده هزاربرنشسته بود آن روز از بزرگان حشم امیر خراسان و طاهر و محمد حمدون ِ عبداﷲ هر دو ایستاده همی نظاره کردند؛ امیر خراسان حاجبی را فرمان داد که رو میرکان سجزی را گوی تا گوی زنند ، حاجب فرارفت و گفت ، ایشان خدمت کردند و اسب پاشنه برنهادند ، و گوی زدند چنانک ازآن دوازده هزار گوی ببردند ، سپهسالاری بود عرب را به درگاه امیر خراسان ، بانگ برآورد به پارسی گفت آبادباد آن شهر که مردم چنین خیزد و پرورد! محمدبن حمدون گفت کمینه ٔ سواران آن شهر مائیم ، و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم ! امیر خراسان را آن خوش آمد و هر دو را بنواخت و خلعت و مال بی اندازه داد ، و فتیک خادم را آن روز طاهر بوعلی را بخشید ، و فتیک آن خادم بود که او را دویست غلام ترک دون دیگر چیزها بود؛ و کار طاهر آنجا بالا گرفت تا او را امیر خراسان به سپاه سالاری به حرب ماکان فرستاد ، و امیرک طوسی را و عبداﷲ فرغانی را زیر دست او ، و آنجا شدند و حرب کردند و ماکان بهزیمت شد ، و گرگان غارت کردند ، و امیر طاهر بمیدان ماکان شد و خیمه بزد و کسی را نگذاشت که اندر سرای او غارت کرد ، و کمتری مالها هزار مرکب تازی و هزار استر بَردعی بر آخور او بود ، و خادمی را بخواند و اجراهاء غلامان و سرای زنان او همی داد ، بزیادت از آنکه ماکان داده بود.
ماکان به طبرستان شد ، وز آنجا به ترکستان شد ، و سوار جمع کرد ، و بتاختن شبیخون آورد ، و گرگان بگرفت ، و سپاه طاهر را خبر نبود ، و امیرک طوسی و عبداﷲ فرغانی و فتیک خادم و بوالحسن کاشنی که حاجب الحجاب بود ، وسپاه دیگر که امیر خراسان داده بود ، سپاه و بنه ٔ طاهر برگرفتند و برفتند.
طاهر حرب کرد و بایستاد با سواری چند و گرفتار شد ، و طاهر را و یاران را به قفسهاء آهنین اندرکرد ماکان ، و دو سال آنجا ببند ماکان بماند ، و ماکان را خبر نبود که طاهر است اندر بند ، و همه روز ماکان متأسف بود که من طاهر را بدیدی تا خدمتی کردمی بدان نیکوئی که او کرد.
تا روزی آن خادم بدان زندان اندر شد ، طاهر را بدید بشناخت ، دوان پیش ماکان شد که طاهر اندر بند تست ، ماکان به نفس خویش به زندان اندر شد ، و طاهر را زمین بوسه کرد و خلاص کرد وعذر خواست ، اندرندانستن ، و بیاورد او را بجای خویش بنشاند ، و خود بخدمت او بایستاد.
تا بسیار جهد کرد تا بنشست ، و صد غلام و صد کنیزک و بیست هزار دینار و صد هزار درم فرستاد طاهر را ، و کوشکی بیاراست از بهر او ، و ستوران و مرکبان نیکو چنانکه ماکان و پادشاهان را باشد بفرستاد ، و یکماه شب و روز مهمان داشت .
پس وزیر خویش را نزدیک او فرستاد که خواهی تو میرباش تامن سپهسالار ، و اگر نه تو سپهسالار تا من بگویم که میرالایاری (کذا.
.
.
ظ: میرالامرائی ) ترا اندر همه کارهاست .
طاهر گفت نیکو گوید ، اما اگر این همی برای آن همی کند که من بر آستای حرم و اسباب وی کردم تا مکافات آن باشد ، من آن از آن کردم که جدان من همه جهان بگرفتند ، هر جا که بسرای آزادمردان رسیدند ، همان کردند ، این عادتی بود که من از نیاکان خویش نگاه داشتم ، او مرا سپاه سالار نباید کرد و نه امیر که من مردی دشمن اویم و چاکر امیر خراسان ، او را بگوی که بر هر که نپرورده ئی اعتماد مکن ، خاصه بر دشمن ، من پروده ٔ نعمت امیر خراسانم و از سیستانم ، و اگر من ترا به حرب اندربیافتمی بدرگاه فرستادمی ، و هیچ محابا نکردمی ؛ پس ماکان گفت فرمان تراست ، گفت مرا دستوری ده تا بروم ، اما یک ماه بیاسایم ، ماکان بازسازی نو فراگرفت راه را ، و مالی بسیار بفرستاد ، همه بپذیرفت .
پس پیغام بفرستاد که مردی کاری باید مرا تا بدین مالها کدخدائی کنم ، پس ماکان مردی بفرستاد آن مال همه بدان کدخدای سپرد ، و خود دیگر روز برنشست ، و آن کدخدای را گفت من بدین دشتها اندر چیزی نهاده ام بروم بیارم ، تو اندیشه ٔاین شغلها دار که باشد که یک دو روز بمانم ، برفت با جنیبتی و رکابداری و استری ، و قدری خوردنی برگرفت ، وراه خراسان گرفت ، هیچکسی را خبر نبود تا به یک منزل بخارا رسید ، سوی امیر خراسان نامه ای نبشت و خبر کرد ، دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند و خود تا یک فرسنگ به استقبال او باز شد ، و بر یکی بالا بایستاد تا بزرگان و سرهنگان پذیره همی شدند ، میدید ، پس فتیک خادم ، و بوالحسن کاشنی آمدند با غلامی پانصد آراسته با کمرها و سلاح تمام و پذیره ٔ او همی رفتند؛ امیر خراسان گفت کدخدائی این است که بوالحسن کاشنی و فتیک خادم امیر طاهر را کرده اند که بیستگانی همی ستدند ، و لشکر او نگاه داشتند و غلام خریدند ، و ستور و مرکبان ، تا امروز اندر خراسان هیچکسی را آن تجمل نیست که طاهربن بوعلی راست که از بند رسته ، و آن مردی که کرده بود ازو پسند کرد از گفتار و کردار و چیز نپذیرفتن از ماکان .
و سلطان محمود سبکتکین اندر مجلس خویش این حکایت از امیر طاهر بوعلی برگرفتی و گفتی مرا بایستی که او را زنده بدیدی .
پس امیر خراسان او را خلعتهاء نیکوبداد ، وز آنجا نامه کرد نزدیک امیر باجعفر تا فراه او را داد و آنجا بود تا این حالها افتاد؛ پس امیری سیستان یافت و روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند و تا جهان باشد میگویند.
باز چون کار سیستان بر او قرار گرفت اندر سنه ٔ سبع وخمسین و ثلاثمائة لشکر کشید و به بست شد ، ترکان از بست بهزیمت برفتند و بست خالی بگذاشتند ، و امیر طاهر اندر بست شد بی هیچ حربی و کشتنی و او را خطبه کردند ، و چندگاه آنجا ببود و هیچ خبر نداشت ، تا یوزتمر تاختن آورد ، و ایشان غافل بودند ، گروهی از پیادگان سجزی بکشتند و طاهر بازگشت به سیستان آمد ، و همه ٔ بزرگان خویش را بند برنهاد بارس دیلم را که سپهسالار وی بود ، و بوالحسن کاشنی را که حاجب الحجاب بود ، و ناصربن منصور را که رئیس لشکر بود ، و محمد عزیز را ، و احمد عزیز را ، و احمدبن ابراهیم ، و محمدبن صالح السیاری را ، و این اندر سنه ٔ ثمان و خمسین و ثلاثمائة بود.
و گفت شما به حرب اندر یاری نکردید؛ تا این بود امیر خلف از حج بازآمد ، به نزدیک بوحمدبن منصور شد ، امیر خراسان به بخارا ، و امیر خراسان او را خلعت و سپاه دادو بیامد به سیستان ، و امیر طاهر چون خبر بشنید ، عهدرا که کرده بود و سوگندان خورده را ، از شهر بیرون شد و برفت و به سفزار شد ، و امیر خلف روز یک شنبه یازده روز گذشته از رجب سنه ٔ ثمان و خمسین و ثلاثمائة ، بکده ٔ محمد لیث فرود آمد ، و دگر روز اندر شهر آمد و اورا خطبه کردند ، و به دارالملک بنشست ، باز امیر طاهربوعلی بازآمد ساخته ، و بمتکران (کذا) و حرب کردند ، و امیر خلف بهزیمت برفت به بست شد و آنجا ببود ، تا روز آدینه دو شب مانده از شعبان سنه ٔ ثمان و خمسین و ثلاثمائة ، و امیر طاهر بوعلی فرمان یافت و امیر حسین به پادشاهی نشست .
(تاریخ سیستان از صص ۳۲۸ – ۳۳۴).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابوالفتح .
وی ممدوح انوری بوده است .
رجوع به لباب الالباب ج ۲ ص ۱۲۹ و رجوع به افتخارالدین ابوالفتح طاهر و لباب الالباب ص ۱۳۱ ج ۲ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابوعلی طاهر مجیرالدین .
وی از اعقاب شیخ الرئیس طاهربن عبداﷲ بیهقی است که عمل نیشابور و بیهق داشته است او در روز دوشنبه ۲۱ ذی القعده سال ۵۵۰ هَ .
ق .
در قصبه ٔ سبزوار درگذشت .
رجوع به تاریخ بیهق ص ۱۹۱ و طاهربن عبداﷲ بیهقی شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابوعلی طاهر الحسن (ظَ : طاهر ابن الحسن ) بن احمدبن ابراهیم الاسدی الانطاکی .
او را جزئی است در حدیث ، معروف بجزء ابن فیل .
(کشف الظنون ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابومحمداحمد طاهر حدیف .
رجوع به تاریخ سیستان ص ۳۶۰ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) ابوالنصر در حبیب السیر چ قدیم تهران این صورت مصحف ظاهر ابوالنصر محمدبن الناصر لدین اﷲ عباسی است .
رجوع به ظاهر.
.
.
شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) اصرم .
رجوع به تاریخ سیستان صص ۳۱۴ – ۳۲۴ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) انجدانی ، شاه طاهر از سادات عالی درجات انجدان .
من محال قم ، موطنش کاشان ، مولدش همدان ، جامع علوم صوری و معنوی بود ، مدتی در کاشان خلایق را ارشاد مینمود ، آخرالامر صاحب غرضان ، نسبت طریقه ٔ اسماعیلیه به وی داده و سلطان عهد دست ایذاء و آزار به وی گشاده ، لهذا سید عنان عزیمت به وادی هزیمت معطوف ، و به هندوستان رفته در دکن ، توطن گزید.
سلطان نظام شاه ارادت وی اختیار کرد ، و طریقه ٔ حقه ٔ دین مبین اثناعشری در آن مملکت رواج یافت ، هم در آن مملکت در سنه ٔ ۹۵۶ هَ .
ق .
به روضه ٔ رضوان شتافت ، جسدش را حسب الوصیه ٔ وی به عتبات عالیات برده سپردند.
غرض ، آن جناب صاحب اشعار متین ، و این چند بیت از نتایج طبع آن جناب است : (من نصایحه و مواعظه ): نظر کن بتاریخ شاهان پیشین که رفتند زین دیر دیرین محافل کجا شد فریدون فرخنده سیرت کجا رفت کیخسرو آن شاه عادل روان است پیوسته از شهر هستی بملک عدم از پی هم قوافل همان گیر کز فیض فضل الهی شدی بهره مند از فنون فضایل بکلک بدیع البیان معانی در اقسام حکمت نوشتی رسائل زدی تکیه بر مسند فضل و دانش نهادند نام تو صدرالافاضل چه حاصل که از صوب تحقیق دوری به نزدیک دانا بچندین مراحل .
(فردی از غزلیّات او): در غم او لذت عیش از دل ناشاد رفت خو به غم کردیم چندانی که عیش از یاد رفت (و از رباعیات اوست ): در دهر کسی که عشق را شایدنیست یاری که ازو دلی بیاساید نیست صدگونه ملامت که نمیباید هست یک لحظه فراغتی که میباید نیست .
گر کسب کمال میکنی میگذرد ور فکر محال میکنی میگذرد دنیا همه سربسر خیال است خیال هر نوع خیال میکنی میگذرد.
مائیم که هرگز دم بیغم نزدیم خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم بی شعله ٔ آه لب ز هم نگشودیم بی قطره ٔ اشک چشم برهم نزدیم .
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم چون بیخردان دم از تمامی نزدیم هرگز قدمی بخوشدلی ننهادیم هرگز نفسی بشادکامی نزدیم .
(ریاض العارفین صص ۱۰۴ – ۱۰۳).
مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: طاهر (شاه .
.
.
) یکی از شعرای ایران و اصلاً از سادات همدان بوده و در شهر قم میزیسته است ، وی را بقبول طریقه ٔ اسماعیلی متهم ساخته بودند لذا به هندستان فرار کرد ومورد توجه سلطان نظام شاه گردید.
اشعار پر معانی نغزدارد.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) بادار طاهر مأمون درقی .
رجوع به تاریخ سیستان ص ۳۹۴ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) بصیر معروف به میرزاطاهر بصیر الملک فرزند میرزا احمد کاشانی .
مؤلف «کشف الابیات مثنوی » که به سال ۱۲۹۹ چاپ شده است .
میرزا طاهر مؤلف «ترجمةالقرآن » به فارسی است و از مقدمه ٔ کتاب «فواید گیاه خواری » معلوم میشود که کتاب ترجمة القرآن در سال ۱۳۱۱ هَ .
ق .
طبع شده است و مترجم مزبور پدر میرزا محمودخان شیبانی محاسب الملک بوده که مخارج چاپ کتاب فواید گیاه خواری «صادق هدایت » را پرداخته است .
(از الذریعه ج ۴ ص ۱۲۷).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) جعفربن محمد الصادق علیه السلام امام ششم شیعیان .
آن حضرت را القاب بسیار است ، اشهرها: الصادق و منها الصابر والفاضل و الطاهر.
(از حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۲۷۱) و رجوع به جعفربن محمد الصادق شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (حاجی – افندی ) یکی از مشاهیر خوشنویسان و معلم خط عبدالمجیدخان (سلطان عثمانی ) بوده و به سال ۱۲۶۲ هَ .
ق .
درگذشته است کتیبه هایش را در بعضی مساجد اسلامبول میتوان مشاهده کرد.
(قاموس الاعلام ترکی ج ۴).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) حامدی .
وی در حامدیه که شهری در صعید مصر از توابعبخش قنا است بسر میبرده و در سال ۱۳۱۱ درگذشته است .
او راست : «الکشف الربانی ، علی المورد الرحمانی » و آن عبارت است از شرح ارجوزه ٔ شیخ احمدبن شرقاوی که به «المورد الرحمانی » موسوم میباشد.
این کتاب در مطبعه ٔ خیریه ، با کتاب «مطیّة السالک ، الی مالک الممالک » که در تصوف و آن نیز تألیف مؤلف مزبور است ، در حاشیه ٔ آن به سال ۱۳۰۷ هَ .
ق .
به طبع رسیده است .
(معجم المطبوعات ج ۲ ص ۱۲۲۵).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) زینب .
مؤلف تاریخ سیستان آرد: و سپهسالار طاهر زینب بود که آنگاه سرهنگ خواندندی او را.
(تاریخ سیستان ص ۳۴۷).
وی همان طاهر است که در حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۳۷۶ نام او طاهربن زینب آمده است و متقدمان فارسی زبان اضافه نام فرزند را به نام پدر روا میدانسته ، ابن یا پسر را حذف میکرده اند.
مثلاً بجای یعقوب بن لیث ، یعقوب لیث میگفته اند.
رجوع به طاهربن زینب شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (سلطان .
.
.
) پسر سلطان احمد جلایر است ، در آن هنگام که قرایوسف ترکمان بر عراق عرب یورش میخواست برد ، سلطان احمد در بغداد بود به حله نزد پسر خود سلطان طاهر رفت و آغا فیروز را که جملةالملک طاهر بود بگرفت .
بدین سبب پسر از پدر متوهم گشته ، به اتفاق امراء عظام ، محمد بیک و امیرعلی قلندر ، میکائیل و فرخشاه که ایشان نیز از سلطان احمد خوف داشتند یاغی گشت ، و بشب از آب بگذشت ، و روز دیگر سلطان احمد ، جسربریده ، در این طرف آب در برابر پسر منزل گزید و کس نزد قرایوسف ارسال داشته ، او را بمدد طلبید ، قرا یوسف بدو پیوسته به اتفاق از آب عبور نمودند ، و با سلطان طاهر حرب کرده ، او را شکست دادند و سلطان طاهر در وقت فرار خواست که اسب از جوی بجهاند باجیبه و اسلحه در آب افتاده ، شعله ٔ حیاتش فرونشست .
(حبیب السیر چ خیام ج ۳ ص ۵۱۶).
و رجوع به حبیب السیر ج ۳ ص ۵۰۳ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (سید.
.
.
) مزار امامزاده ای است در هزارخال از محال کُجورکه بانی آن ملک کیومرث رستمداری بوده است .
(سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص ۱۰۸).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ )غلام ابی الجیش .
نجاشی درباره ٔ او گفته : مردی متکلم بود ، و آغاز تحصیل شیخ مفید ، نزد او بود.
کتابی چند تألیف کرده ، شیخ مفید گوید او را کتابی است در علم کلام ، و در آن کتاب در قضیه ٔ فدک بیاناتی آورده ، همچنین شیخ طوسی نیز از او در فهرست خود نام برده و آنچه را شیخ مفید گفته تأیید کرده است .
(روضات ص ۳۳۶).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (قاضی .
.
.
).
صاحب تاریخ سیستان ذیل عنوان : «آمدن امیربیغو به سیستان » آرد: هم بدین سال (۴۶۵ هَ .
ق .
) دیگر باره آمدن ملاحده بدیه ربحن (؟) و حصار بستدن و بردن قاضی طاهر [ و ] قاضی مسعود را به روز چهارشنبه پنجم جمادی الاخر [ ه ] بسال پانصد و نود ، و یکی شدن لشکر سیستان و غور و خراسان بدر قاین [ و ] کشتن ملحدان .
(تاریخ سیستان ۳۹۲).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (کوه .
.
.
) حمداﷲ مستوفی آرد: در زمین مصر کوهی است که آنرا کوه طاهر میخوانند ، از آنجا آب شیرین بیرون می آید: و در حوض جمع میشود و بهمه جوانب روان میگردد ، اگر جنب یا حائض به کنار حوض آن رسد ، آب بازایستد ، و تا آن کس دور نشود ، آن آب که در حوض باشد ، بیرون نریزد و روان نشود.
(نزهةالقلوب ج ۳ ص ۱۹۰).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) محمدبن عمادالدین حسن یکی از مورخان هندوستان است .
او را کتابی است موسوم به روضةالطاهرین که شامل وقایع سنوات تا ۱۰۱۵ هَ .
ق .
میباشد.
(از قاموس الاعلام ترکی ).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) محمد چهره .
از سردارانی است که میرزا بایسنقر را دستگیر کرد.
رجوع به حبیب السیر چ خیام ج ۴ ص ۲۳۴ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (سرهنگ .
.
.
) طاهر محمد سنجری .
رجوع به تاریخ سیستان ص ۳۶۸ شود.
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) (مشهد.
.
.
) در عسقلان مشهدی است ، آنرا مشهدِ طاهر خوانند ، و در او همیشه خون تازه بر روی زمین پیدا بود ، گویند قابیل هابیل را آنجا کُشته است ، و اثر خون اوست که پیداست .
(نزهةالقلوب ج ۳ از تاریخ مغرب ص ۲۹۲).
طاهر.
[ هَِ ] (اِخ ) محمدطاهر نصرآبادی اصفهانی .
معاصر میرزا صائب و میرزا حیدر و از شاعران نامور آن روزگار بشمار میرفت .
او راست : تذکرةالشعراء بزبان فارسی که در آن ترجمه ٔ حال قریب هزار تن از شاعران آن عصر را آورده است و از این تذکره شرح حال آقا حسین خونساری و محمدباقر سبزواری در نجوم السماء نقل شده است .
و آن از مآخذ تذکره ٔ خزانه ٔ عامره و سرو آزاد و دیگر تذکره ها بشمار میرود و در سال ۱۳۱۷ هَ .
ق .
بتصحیح وحیددستگردی در طهران چاپ شده است و در مقدمه ٔ این طبع شرح حال مختصری از مؤلف آمده است و آن دارای یک مقدمه و پنج فصل و خاتمه ای است .
در آغاز تذکره ، فهرست عناوین و در آخر آن فهرست اَعلام تنظیم گردیده است .
و این میرزا طاهر بجز میرزا طاهر قزوینی ملقب به وحید و صاحب دیوان نثر و نظم به فارسی و عربی و ترکی است که شاه سلیمان پس از مرگ وزیرش شیخ علیخان در سال «۱۱۰۱» او را به وزارت برگزید و پس از مرگ شاه سلیمان ، شاه سلطان حسین نیز وزارت را بدو واگذار کرد.
(از الذریعه ج ۴ ص ۳۶).
رجوع به الذریعه ج ۲ ص ۳۹۴ شود.<

اسم طاهر در فرهنگ لغت معین

طاهر
(هِ) [ ع . ] (ص .) ۱ – پاک ، پاکیزه . ۲ – از نام های خداوند.

اسم طاهر در  فرهنگ عمید

طاهر
۱. [مقابلِ نجس] پاک؛ پاکیزه. ۲. بی گناه. ۳. [قدیمی] خالص.

اسم طاهر در  فرهنگ فارسی

طاهر
باباطاهر
پاک , پاکیزه , ضد نجس
( اسم صفت ) ۱ – پاک پاکیزه جمع : اطهار طاهرون طاهرین مقابل نجس . ۲ – نامی از نامهای خدای تعالی . ۳ – کسی که حق تعالی او را از مخالفت اوامر و نواهی شرعی معصوم داشته باشد .
در عسقلان مشهدیست آنرا مشهد طاهر خوانند و درو همیشه خون تازه بر روی زمین پیدا بود گویند قابیل هابیل را آنجا کشته است و اثر خون اوست که پیداست .
طاهر آباد
دهی است از دهستان کنگاور شهرستان کرمانشاهان واقع میان کنگاور و گودین در ۸ کیلومتری مشرق کنگاور کنار شوسه کرمانشاه – تویسرکان : دشت سرد و معتدل: دارای ۴۶۰ تن سکنه : آب از رود خرم و سیاه گز : محصول غلات ( آبی و دیمی ) انگور صیفی شغل اهالی زراعت .
دهی از دهستان خانکوک بخش حومه شهرستان فردوس .
طاهر آباد جدید
دهی از دهستان قلعه نو بخش کلات شهرستان درگز .
طاهر الباطن
آنکه خدا او را از وسوسه و هوی و هوس هائی که در دل میگذرد حفظ کند .
طاهر الحریم
یا حریم طاهر محله ایست از محلات بغداد غربی بازار که جامعی دارد.
طاهر باطنی
عبارتست از کسی که آفریدگار عزوعلا مر او را وساوس و خاطرات نفس و پیوند با اغیار رهائی بخشوده باشد.
طاهر بخاری
یکی از مشاهیر علما و مولفان است و سه تالیف مهم بنام خلاصه الفتاوی خزینه الواقعات و کتاب الانساب دارد و بسال ۵۴۲ در گذشت .
طاهر بغده
گندمان
طاهر بوغده
نام آبادیی بوده از توابع سقز که در فرهنگستان بجای آن نام [ گندمان ] نهاده اند .
طاهر دبیر
وی نخست صاحب برید و از خاصان مسعود غزنوی بود و مکانتی بسزا داشت.
طاهر ده
دهی است از توابع فرح آباد مازندران
طاهر زاده
( میرزا ) علی اکبر صابر شاعر و فاضل شروانی ( و. شماخی ۱۲۷۸ -ف. ۱۳۲۱ ه.ق . ۱۹۱۲ م .). در هشت سالگی او را بیکی از مکاتب قدیمی سپردند و چون بسن ۱۲ سالگی رسید ویرا بمکتب سید عظیم شروانی شاعر نامدار سپردند . وی در تعلیم او بسیار کوشید و برای پرورش طبع او واداشت که اشعار گلستان و غیره را ضمنا بترکی ترجمه کند اما پدرش که بکسب مشغول بود پس از سه چهار سال او را بکسب و کار واداشت ولی فکر وی بشعر و شاعری مشغول بود و پدر او را آزار میداد تا آنجا که دفتر اشعارش را تکه تکه کرد و دور انداخت.این واقعه دل حساس شاعر را آزرده کرد و او از کانون خانوداگی متنفر گردید و بهمراهی کاروانی بسوی خراسان رهسپار شد اما پدر زود از قضیه آگاه گردید و پسر را از بین راه باز گرداند . پس از این واقعه علی اکبر مراعات ذوق و سلیقه پدر و همسنانش را که در آن محیط اکثریت داشتند – مصلحت دید و بمرتبه گویی و نوحه خوانی پرداخت ازین رو محبوب همگان شد و همه منتظر بودند که شماره های مجله ملا نصر الدین هر چه زودتر منتشر شود تا اشعار لطیف و شوخیهای نیشدار شاعر شیرین زبان را مطالعه کنند. طاهر زاده هنر خود را در راه اصلاح معایب جامعه و تهذیب اخلاق بکار میبرد . وی چندی در خراسان و سمرقند و بخارا سیاحت کرد و از راه دست فروشی امرا معاش نمود و چون در خراسان و باظهور کرد بشماخی بازگشت و پس از چندی بعتبات رفت و از آنجا بار دیگر بخراسان رفت و سپس بموطن خویش باز گردید و عایله بزرگی تشکیل داد.درین اثنا مجله [ملا نصر الدین] توجه آزادیخواهان و مشروطه طلبان را بخود جلب کرد و مدیر آن جلیل محمد قلی زاده خود نیز مردی آزادیخواه بود. وی از صابر برای مجله خود استفاده کرد و کمکهای بسیاری بوی نمود . نوشته های شاعر اشکهایی در لفافه خنده – یعنی هجوهای حقیقی و تلخ – بود. اوضاع جامعه اسلام و سالوسان و ریاکان را بشدت بباد انتقاد میگرفت . شخصیتها و طبقات بر جسته را در آثار خود حیات جاودانی میبخشید. عامیان خرافات پرست و زاهدان ریاکار در حق وی بدگوییها میکردند و او را به بابی گری زندقه متهم میساختند و او همه را تحمل میکرد. وی مجدد بزرک ادبیات ترکی آذربایجانی است . جراید و مجلات وقت مانند : حیات فیوضات رهبر دبستان ملانصرالدین الفت ارشاد گونش صدا ینی حقیقت از معلومات و نبوغ قلمی وی استفاده میکردند. سپس طرز تعلیم نو را کم بیش آموخت و مدرسه ای بنام [ مکتب امید ] دایر کرد ولی این کار نگرفت و او در سال ۱۹۱۰م.عازم باد کوبه شد و جمعیت نشر معارف فرصت را غنیمت شمرد و ویرا بعلمی شرعیات و زبان فارسی در مکتب جدید التاسیس قصبه موسوم به [ بالا خانه ] نزدیک بادکوبه منصوب کرد. وی در سال بعد سخت مریض شد و در نتیجه به شماخی و از آنجا برای معالجه به تفلیس رفت لیکن بهبود حاصل نشد و سرانجام بمسقط الراس خود باز گشت و همانجا در گذشت .
طاهر سر
کسی را نامند که طرفه العینی از یاد حق جل ذکره غافل نباشد .
طاهر سر و علانیه
کسی باشد که در ایفای حقوق حق و و خلق برای آنکه مراعات هر دو جانب را کرده باشد سعی و کوشش بلیغ مرعی دارد.
طاهر ظاهری
کسی باشد که خدای عزاسمه او را نافرمانیها و معصیتها باز داشته باشد.
طاهر گوراب
قصبه ایست جزو دهستان گسکر بخس صومعه سرا شهرستان فومن در ۱۴ کیلومتری شمال غربی صومعه سرا سر راه شوسه صومعه سرا به ضیابر : جلگه و معتدل و مرطوب : سکنه ۷۳۵ تن : لهجه محلی گیلکی : آب از رودخانه ماسال : محصول برنج ابریشم توتون سیگار : شغل اهالی زراعت .
قصبه جزئ دهستان گسگر است بخش صومعه سرا شهرستان فومن .
طاهر لو
دهی است از دهستان خدابنده لوبخش قروه شهرستان سنندج در ۲۶ کیلومتری جنوب شرقی گل تپه و ۶ کیلومتری مشرق ولی محمد : کوهستانی و سردسیر : سکنه ۶۵۰ تن : آب از چشمه ها : محصول غلات انگور صیفی لبنیات : شغل زراعت و گله داری .
دهی جزئ دهستان قشلاقات افشار قیدار شهرستان زنجان .
طاهر و نجس
این لفظ برای اشخاص و حیوانات و سایر اشیائ مستعمل است .
آرامگاه بابا طاهر
مقبره بابا طاهر در مغرب شهر همدان با لای تپه مرتفعی مقابل بقعه امامزاده حارث بن علی واقع است . در زمان سلطنت رضاشاه پهلوی شهرداری همدان بنای جدیدی در محل سابق آن ساخت و ضمن پی ریزی لوحه کاشی کوچک فیروزه و رنگ مربوط به قرن هفتم هجری در آنجا کشف گردید که در اطراف آن آیاتی چند بخط کوفی نوشته شده و کاشی مذکور در موزه ایران باستان مضبوطست . در سالهای ۳۰ – ۱۳۲۹ بنای آرامگاه بابا طاهر بهزینه شهرداری بصورت کنونی تکمیل و اصلاح گردید .
آل طاهر
یا طاهریان نام سلسله از امرای خراسان
ابن ابی طاهر
ادیب و مورخ مشهور اصلا ایرانی از مرورود خراسان
ابن طاهر
یکی از روسای باطنیه حلب
بابا طاهر
عریان همدانی از شاعران و عارفان اواسط قرن پنجم معاصر طغرل سلجوقی است . ولادت او در اواخر قرن چهارم اتفاق افتاده طغرل آنگاه که به همدان رفت ( ۴۴۵ ه. ق ) با او و بابا جعفر و شیخ حمشا در کوه خضر دیدار کرد . بابا طاهر او را اندرز داد و سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود و در انگشت سلطان کرد گفت مملکت عالم چنین در دست تو کردم بر عدل باش . وفات او را به سال ۴۱۰ نوشته اند . از وی مجموعه ای از کلمات به عربی در دست است . و دیگر مجموعه ترانه های او به لهجه خاص . این ترانه ها لطیف و محشون از عواطف رقیق است و مکرر با تصرفاتی به طبع رسیده
رباط ابن طاهر
نام رباط بین دهستان و فرواه گرگان واقع در ۷ فرسنگی دهستان .
طیب و طاهر
از اتباع است پاک و پاکیزه
قائید طاهر
دهی است از دهستان برده بره بخش اشترنیان در کنار راه مالرو مل میان به اشترنیان جلگه و معتدل ۶۷۱ تن سکنه آب از رودخانه و قنات محصول غلات شغل زراعت .

اسم طاهر در  اسامی پسرانه و دخترانه

طاهر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: پاکیزه ، بی گناه ، معصوم ، نام یکی از پسران پیامبرص)
طاهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: مؤنث طاهر ، زن پاک و مبرا از عیب ، لقب فاطمه زهراع) و لقب خدیجه همسر پیامبر(ص)

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز