معنی اسم ساعد

ساعد :    (اَعلام) ۱- (در شاهنامه) ۱) پسر بهمن و نوه‌ي اسفندیار؛ ۲) (در ایران باستان) جدّ اردشیر بابکان، سرپرست آتشکده‌ي استخر در فارس.

ساعد

اسم ساعد در لغت نامه دهخدا

ساعد.
[ ع ِ ] (ع اِ) بازوی مردم .
(منتهی الارب ) (آنن-دراج ).
بازو.
(غیاث از صراح و منتخب ).
|| ذراع .
(شرح قاموس ).
در استعمال فارسیان مابین کف دست و آرنج را گویند.
(غیاث ).
رَش ّ.
(دهار).
از مچ دست تا آرنج .
ارش .
رش دست .
آرنج .
پیلسته .
مابین مرفق و کف : می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .
معروف بلخی .
آن ساعدی که خون بچکد زو ، ز نازکی گر برزنی بر او بر ، یک تار ریسمان .
خسروی .
کف و ساعدش چون کف شیر نر هشیوار و موبد دل و شاه فر.
فردوسی .
کشیده بر و ساعد و یال و برز درختیش در دست مانند گرز.
فردوسی .
ببالا بلند و به بازو قوی میان لاغر و ساعدش پهلوی .
فردوسی .
دو ساعد او چون دو درخت است مبارک انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه .
منوچهری .
کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای محکم سطبر ساقی ، زین گرد ساعدی .
عسجدی (از لغت فرس ).
نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .
عسجدی (از لغت فرس ).
آن چیست کزان طبق همی تابد چون عاج بزیر شعر عنابی ساقش بمثل چو ساعد حورا دستش بمثل چو پای مرغابی .
انوری (دیوان چ نفیسی ص ۴۶۱).
هر زمان این شاهباز ملک را ساعد اقبال مأوی دیده ام .
خاقانی .
فرخ آن شاهباز کزپی صید ساعد شه مقام او زیبد.
خاقانی .
گه دست بوس کردم ، گه ساعدش گزیدم لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .
خاقانی .
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی .
یاره ٔ او ساعد جان را نگار ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی (مخزن الاسرار).
همان ساعدش را به زرین کمر کشیدند در زیر زنجیر زر.
نظامی .
چو بازان جای خود کن ساعد شاه مشو خرسندچون کرکس به مردار.
عطار.
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد گرچه بازو سخت داری پنجه با آهن مکن .
سعدی (طیبات ).
هرکاین سردست و ساعدت بیند گر دل ندهد به پنجه بستانی .
سعدی (طیبات ).
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید.
(گلستان ).
ای کف دست و ساعد و بازو همه تودیع یکدگر بکنید.
سعدی (گلستان ).
هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
سعدی (گلستان ).
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است در آستینش یا دست و ساعد گلفام ؟ سعدی (بدایع).
پنجه با ساعد سیمش نه بعقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
سعدی .
شاید ای نفس تا دگر نکنی پنجه با ساعدی که سیمین است .
سعدی .
مرا به تیغ چه حاجت که جان برافشانم گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را.
خواجو (دیوان ص ۳۷۵).
گر دیگری به ضربت خنجر شود قتیل من کشته ٔ دو ساعد سیمین قاتلم .
خواجو (دیوان ص ۴۵۹).
آستینت ساعد ار پوشد ز ما خون ما در گردن پیراهنت .
کمال خجندی (دیوان ص ۷۲).
باید چو ساعد تو ز سیمش پرآستین هر کس که دست در تو چو آن آستین زند.
کمال خجندی (دیوان ص ۱۲۰).
من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را.
هلالی استرآبادی .
او به قتلم شاد و من غمگین که گاه کشتنم ناگه آزاری نبیند ساعد و بازوی او.
هلالی استرآبادی .
جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت چند سوزی بیدلان را وعده ٔ کامی بده .
هلالی استرآبادی .
مانی چو نقش آن بت بدمست میکشد چون میرسد به ساعد او دست میکشد.
شوکت بخارائی .
ساعدت از گرمی نظاره ات آخر گداخت آب گردید از نگاهم ماهی سیمین تو.
محمد اسحاق شوکت .
(از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).
ز زخم مرهم کافور ساعد خوبان جراحتی که به دل داشتم علاج نداشت .
محمد اسحاق شوکت .
(از مجموعه مترادفات و آنندراج ).
کی دیده میگشایم از چشمه سار ماهی از ساعد تو دارم ذوق شکار ماهی از چاک آستینت بیند چو حسن ساعد از تاب رشک افتد آتش به خارماهی .
مفید بلخی (از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).
ز رشک ساعدش در خون نشسته ید بیضا برنگ پنجه ٔ گل .
مفید بلخی (از مجموعه ٔ مترادفات ).
ای فتنه بدور چشم مستت شده فوج حسن تو چو خورشید گرفت اختر اوج پیداست ز چین آستین ساعد تو چون سینه ٔ ماهی که نماید از موج .
علی رضا تجلی (از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).
فیض از آن ساعد پرنور ندیده ست کسی حاصلی از شجر طور ندیده ست کسی .
میرزا معز فطرت (از مجموعه ٔ مترادفات و آنندراج ).
قیاسی میکنند این ساده لوحان از ید بیضا قماش ساعدسیمین جانان کس نمیداند.
صائب (از مجموعه ٔ مترادفات ).
دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند گلوی شیشه چوبا ساعد بلور گرفت .
صائب تبریزی .
بی شک و شبهه شمع ساعد تو از دو فانوس آستین پیداست .
صائب تبریزی (از مجموعه ٔ مترادفات ).
مالیده آستین راتا بوسه گاه ساعد تا ناف ، پیرهن را چون صبحدم دریده .
صائب تبریزی .
رجوع به تشریح میرزاعلی ص ۱۱۹ شود.
|| بال مرغ .
(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
|| (ص ) مددکار.
(استینگاس ).
باستعارت ، ناصر : تور باش حاجب که ساعد و یار مساعد و رکن اوثق منتصر بود همچنین گرفتار شد.
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص ۱۸۴).
|| (اِ) دستوانه .
(مهذب الاسماء) (دهار).
بازوبند.
(استینگاس ).
ساعدبند.
زره آستین : درفشش سیاه است و خفتان سیاه ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .
فردوسی .
سوی رستم آمدچو کوهی سیاه ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .
فردوسی .
همه تیغ و ساعد ز خون گشته لعل خروشان شده خاک در زیر نعل .
فردوسی .
|| صفت قوة را گویند.
(اصطلاحات صوفیه فخرالدین عراقی چ نفیسی ص ۳۷۵).
نزد صوفیه صفت قوت را گویند.
کذا فی بعض الرسائل .
و در کشف اللغات گوید: ساعد عبارت از محض قدرت باشد.
(کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| دسته در تار و ویلن و مانند آن .
|| جای رفتن شیر در پستان .
(مهذب الاسماء).
رهگذر شیر در پستان و سوراخهای سرپستان .
(منتهی الارب ).
|| جای رفتن مغز در استخوان .
(مهذب الاسماء).
محل جریان مغز در استخوان .
(شرح قاموس ).
جای رستن مغز در استخوان .
(منتهی الارب ).
|| جای رفتن آب در جوی .
(مهذب الاسماء).
مجاری آب بسوی نهر یا بسوی دریا.
(شرح قاموس ).
آبراهه بسوی جوی یا دریا.
(منتهی الارب ).
رجوع به سواعد شود.
– سیم ساعد ؛ که ساعد چون سیم دارد : گرچه چون سنگم صبور و سیم ساعد لیک هست سیمگون اشکم فزوده سنگ هر شب تا سحر.
انوری (دیوان چ نفیسی ص ۵۳۶).
– سیمین ساعد ؛ که دست و بازوی سپید چون نقره دارد : سعدیا گر روزگارم میکشد گو بکش بر دست سیمین ساعدی .
سعدی (طیبات ).
تشبیهات ساعد معشوق : در انیس العشاق شرف الدین رامی آمده : ساعد لغت عرب است که دستاویز اهل عجم گشت و زیردستان عشق زورمندان حسن را سیمین گفته اند.
چنانکه سعدی فرماید : پنجه با ساعد سیمین چو نیندازی به با توانای معربد نکنی بازی به .
حمایل ، سیمین ، پرنور از صفات ، مرهم کافور ، شجر طور ، ید بیضا ، شمع ، ماهی ، سینه ٔ ماهی ، تخته ٔ عاج از تشبیهات اوست .
(مجموعه ٔ مترادفات ص ۲۰۳) (آنندراج ).
ساعد.
[ ع ِ ] (اِخ ) قریه ای است در یمن از حکم بن سعد العشیرة.
(معجم البلدان ).<

اسم ساعد در فرهنگ لغت معین

ساعد
(عِ) [ ع . ] ۱ – (اِ.) از آرنج تا مچ دست . ۲ – (اِفا.) یاری دهنده .

اسم ساعد در فرهنگ عمید

ساعد
۱. (زیست شناسی) دست انسان از مچ تا آرنج؛ ساق دست. ۲. (موسیقی) دستۀ برخی سازها ، مانند عود ، طنبور ، سه تار ، و امثال آن.

اسم ساعد در فرهنگ فارسی

ساعد
ساق دست , دست انسان ازمچ دست تا آرنج , سواعدجمع
( اسم ) ۱ – قسمتی از دست که بین مفصل آرنج و مفصل مچ دست قرار دارد و شامل دو استخوان زند اعلی و زند اسفل است زند ساق دست جمع سواعد . ۲ – مابین مچ دست و آرنج ارش رش . ۳ – بال مرغ . ۴ – مدد کار ناصر. ۵ – دستوانه بازو بند ساعد بند . ۶ – قوه محض قدرت ۷ – دسته در تار ویولون و مانند آنها .
قریه ایست در یمن از حکم بن سعد العشیره
ساعد آباد
ده کوچکی است از دهستان گاو رود بخش کامیاران شهرستان سنندج
ساعد الملک
از هواخان محمدعلی شاه قاجار و از مستبدان بنام و در آغاز مشروطه حکمران اردبیل بود
ساعد بیگ
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول
سیم ساعد
که بازوان سپید برنگ نقره دارد

اسم ساعد در اسامی پسرانه و دخترانه

ساعد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: بخشی از دست بین مچ و آرنج ، کمک کننده ، مددکار
ساعده
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: مؤنث ساعد ، کمک کننده ، مددکار

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز