معنی اسم خَلف

خَلف :    (عربي) ۱- صالح، شايسته (فرزند)؛ ۲- جانشين؛ ۳- (به مجاز) پيروي كننده از پدر در اخلاق و كردار؛ ۴- (در قديم) فرزند.

خَلف

اسم خَلف در لغت نامه دهخدا

خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن عباس ، مکنی به ابی القاسم طبیب قرطبی .
او راست کتابی در طب و جراحی که بنزد اروپائیان بنام آلبوکازیس مشهور است .
نام دیگر او ابوالقاسم زهراوی است .
رجوع به ابوالقاسم زهراوی در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج ۱ ص ۲۹۴ و قاموس الاعلام ترکی و حلل سندسیه ج ۲ ص ۳۶ و لکلرک ص ۳۴۷ شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن عبدالصمد.
پیشوای فرقه ٔ حنفیه یکی از فرق پنجگانه ٔ زیدیه است .
رجوع به بیان الادیان و خاندان نوبختی ص ۲۵۵ شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن عبدالملک بن مسعودبن بشکوال الخزرجی الانصاری ، مکنی به ابوالقاسم محدث و مورخ اندلسی بود.
(حبیب السیر چ ۱ ج ۱) او راست : ۱- المستعین باﷲ تعالی عندالحاجات و المهمات و المتضرعین الی اﷲ سبحانه و تعالی بالرغبات .
۲- کتاب صله ذیل تاریخ علماءاندلس .
سال وفات او ۵۷۸ هَ .
ق .
و سن او هنگام مرگ ۸۴ سال بود.
(یادداشت بخط مؤلف ).
رجوع به ابن بشکوال در این لغت نامه و اعلام زرکلی چ ۱ ج ۱ ص ۴۳۴ شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن فتح قیسی .
متوفی بسال ۴۳۴ هَ .
ق .
او راست کتاب شرح جمل زجاجی .
(یادداشت بخط مؤلف ).
رجوع بروضات الجنات ص ۴۲۵ شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن قتاده ، مکنی به ابوموسی از محدثان بود.
(یادداشت بخط مؤلف ).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن اللیث بن فرقدبن سلیمان بن ماهان .
از بزرگان سیستان و بنی اعمام یعقوب لیث صفاری بود.
رجوع به تاریخ سیستان ص ۲۰۷ ، ۲۲۹ ، ۲۴۹ ، ۲۶۹ و۳۴۲ و تاریخ بیهقی ص ۱۵۲ و سبک شناسی ج ۲ ص ۳۷۱ شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن حمدون ، مکنی به ابومحمد واسطی .
متوفی بسال ۴۰۱ هَ .
ق .
از عالمان زمان بود.
(یادداشت بخط مؤلف ).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن یوسف ، مکنی به ابن ابرص .
رجوع به ابن ابرص در این لغت نامه شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن یوسف اندلسی نحوی ، مکنی به ابوالقاسم .
از بزرگان ادب و عالمان نحو بود که بسال ۵۳۲ هَ .
ق .
درگذشت .
(یادداشت بخط مؤلف ).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن یوسف دستمیسانی .
معروف به ابن قنات .
یکی از معزمین بطریقه ٔ محمود بود.
(از فهرست ابن الندیم ).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) حصری .
رجوع به ذیل ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ در این لغت نامه شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن سالم محزمی ، مکنی به ابومحمد.
از تابعان بود.
(یادداشت بخط مؤلف ).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ربیع.
یکی از ممدوحان منوچهریست .
(یادداشت بخط مؤلف ) : گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است زیرا که چو معشوقه ٔ خواجه خلف است .
منوچهری .
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن حیان احمر فرهانی بصری یا خراسانی ، مکنی به ابومحرز رجوع به ابومحرز خلف بن حیان در این لغت نامه شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن حبیب ، مکنی به ابوسعید.
تابعی بود.
رجوع به ابوسعید خلف شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن تمیم ، مکنی به ابوعبدالرحمن .
او تابعی بود.
رجوع به ابوعبدالرحمن خلف تابعی و عیون الاخبار ج ۲ ص ۲۶۱ و ۲۸۷ شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ایوب جوهری ، مکنی به ابولولید تابعی بود.
(یادداشت بخط مؤلف ).
رجوع به ابوالولید خلف بن ایوب جوهری در این لغت نامه شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمر خراسانی ، مکنی به ابومحرز.
رجوع به ابومحرز در این لغت نامه شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمد سیستانی رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمد.
رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ابی القاسم الازدی .
رجوع به ابن البرزعی در این لغت نامه و اعلام زرکلی چ ۱ ج ۱ ص ۲۹۴ شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ابی الفضل .
ملقب به بهاءالدوله .
رجوع به بهاءالدوله خلف ابن ابی الفضل در این لغت نامه و تاریخ سیستان شود.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ )دهی است از دهستان طبس مسینا.
بخش درمیان شهرستان بیرجند.
واقع در چهل هزارگزی شمال خاوری درمیان سر راه مالرو عمومی درمیان .
این دهکده در جلگه واقع و گرمسیری و دارای ۲۲۴ تن سکنه است .
آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، شلغم ، چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری .
راهش مالرو است .
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد.
واقع در نوزده هزاروپانصدگزی شمال آغ کند و ده هزارگزی شوسه ٔ هروآباد به میانه .
این دهکده کوهستانی و معتدل و دارای ۳۵۴ تن سکنه است .
آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات .
شغل گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی .
راهش مالرو است .
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) نام او خلف بن العباس است ابوالقاسم خلف بن العباس الزهراوی در حدود سنه ٔ ۴۰۰ هَ .
ق .
بدنیا آمد.
بعدها طب آموخت و طبیب فاضلی شد و از علم ادویه مفرده و مرکبه اطلاع کافی بهم برآورد.
علاج او نکوست و او را تصانیف در صناعت طب است که مشهورترین آنها کتاب : التصریف لمن عجز عن التالیف است که بسال ۱۸۸۸ م .
در آکسفردبا ترجمه ٔ لاتینی بچاپ رسید.
(از معجم المطبوعات ).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (اِخ ) نام او خلف بن احمد و او از پادشاهان سلسله ٔ صفاری است : پس از آنکه امیر ابوجعفر احمد کشته شد ، پسرش امیر ابواحمد خلف بجای پدر نشست (سال ۳۵۲ هَ .
ق .
).
و خلف در امارت سیستان طاهربن علی تمیمی را که از طرف مادر به علی بن لیث برادر عمرو لیث و یعقوب منسوب بود با خود شریک ساخت .
خلف در سال ۳۵۳ هَ .
ق .
بعزم حج عازم بیت اﷲ شد و طاهربن علی را بجای خود در سیستان گذاشت .
اما چون از حج برگشت طاهر او را بسیستان راه نداد و خلف ناچار بمنصوربن نوح پناه برد و بیاری او بسیستان آمد؛ طاهر که تاب مقاومت نداشت شهر را خالی کرده و بحدود هرات رفت ، ولی پس از آنکه از پراکنده شدن یاران خلف آگاه شد ، بر سیستان تاخت و خلف بار دیگر از امیر منصور کمک گرفت و بشهر خود برگشت ودر سال ۳۵۹ هَ .
ق .
بر سیستان مستقر گردید.
بعد از چندی خلف نسبت بمنصور سامانی راه خلاف پیش گرفت و از ارسال مال و هدایایی که فرستادن آنها را ملتزم شده بود ، استنکاف ورزید.
منصور هم برای سرکوبی او ، سپاهی بسیستان فرستاد و تا سال ۳۷۳ هَ .
ق .
حال کشمکش دوام داشت تا عاقبت غلبه با خلف شد و مخالفین او همه مغلوب گردیدند.
خلف بن احمد تا ماه صفر ۳۹۳ هَ .
ق .
بر سیستان امیر بود ، لیکن او در سه سال اخیر امارت خود با سلطان محمود غزنوی در زدوخورد بود و عاقبت در تاریخ مذکور تسلیم سلطان شد.
ابتداء محمود او را بگوزگانان فرستاد ، لیکن چون بعدها سلطان فهمید که وی پنهانی با ایلک خان افراسیابی راه دارد؛ امر داد او را حبس کردند و خلف در ۳۹۹ هَ .
ق .
در زندان مرد.
او آخرین شاهزاده ٔ معروف خاندان صفاری است چه بعد از او اگرچه تنی چند در سیستان به ادعای منسوب بودن به این تیره برخاستند و از جانب پادشاهان سلسله های دیگر بحکومت آن سامان رسیدند ، لیکن از میان ایشان کسی برنخاست که در تاریخ ، صاحب اسم و عنوان معتبر شود و شایسته ٔ ذکر باشد.
امیر خلف بن احمد ، مردی دیندار و ادب پرور و شعردوست و فاضل بود.
جمعی از علمای زمان بنام او بزبان عربی تفسیری بزرگ بر قرآن نوشته اند و شعرای نامی ، مانند ابوالفتح علی بن محمد بستی و ابومنصور محمدبن عبدالملک ثعالبی و ابوالفضل احمدبن حسین بدیعالزمان همدانی او را مدحها گفته اند ، مخصوصاً بدیعالزمان ذکر خیر او را با مدیحه ها که از خلف گفته جاوید ساخته است .
(از تاریخ سیستان ).
رجوع به تاریخ گزیده ص ۳۷۵ ، ۳۸۲ چ ۲ تهران شود : خلف برافتاد.
(تاریخ بیهقی ).
خلف بن احمد والی سیستان بود.
(تاریخ بیهقی ).
چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بسته .
ناصرخسرو.
خلف .
[ خ َ ل َ ] (ع اِ) آنکه سپس کسی یا چیزی رفته آید.
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
قابل سلف .
جانشین .
بدل .
عوض .
(یادداشت بخط مؤلف ) : بر ما امرا کیست جز آنها که بر امت خیرالبشرند و خلف اهل عبااند.
ناصرخسرو.
زهی در بزرگی جهان را شرف زهی از بزرگان زمان را خلف .
مسعودسعد سلمان .
در عهد این خلف دل اسلافش از شرف بر قبه ٔ مسیح مجاور نکوتر است .
خاقانی .
در بقای او عوض ازهر.
.
.
و خلف از هر غارب و عازبست .
(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
مال در ایثار اگر گردد تلف در درون صد زندگی آید خلف .
مولوی (مثنوی ).
یکی رفت ودنیا ازو صدهزار خلف ماند و صاحبدلی هوشیار.
سعدی (بوستان ).
فلک را گهر در صدف چون تو نیست فریدون و جم را خلف چون تو نیست .
حافظ.
– بئس الخلف ؛ جانشین بد.
(یادداشت بخط مؤلف ).
– خلف سوء ؛ جانشین بد.
(یادداشت بخط مؤلف ).
– خلف صدق ؛ جانشین خوب .
(یادداشت بخط مؤلف ).
وارث صالح .
جانشین اهل .
(ناظم الاطباء).
– نعم الخلف ؛ جانشین خوب .
(یادداشت بخط مؤلف ).
|| نسل .
(یادداشت بخط مؤلف ).
پشت .
|| فرزند صالح .
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
یقال : هو خلف صدق من ابیه ؛ اذا قام مقامته : زین خلف جان پدر شاد است شاد کاش کز خواب گران برخاستی .
خاقانی .
با آنکه بهترین خلف دهرم آید ز فضل و فطنت من عارش .
خاقانی .
کاشکی آدم برجعت در جهان بازآمدی تا بمرگ این خلف هر مرد و زن بگریستی .
خاقانی .
– خلف صدق ؛ فرزند صالح .
(یادداشت بخط مؤلف ): خلف صدقت ار منم بگذار – ناخلف ؛ فرزند طالح .
(یادداشت بخط مؤلف ).
|| فرزند بد مانند خَلْف .
در این معنی و معنی قبل (یعنی فرزند صالح خَلَف ) و خَلْف هر دو برابرند و یا آنکه خَلف مخصوص به اشرار است .
(ناظم الاطباء) : ای سر بسر تکلف و ای سر بسر طرف ابلیس را نبیره و نمرود را خلف .
بهرامی .
خلفت را که چشم بد مرساد حرمت من نکو نمیدارد.
خاقانی .
|| مرید.
شاگرد.
(ناظم الاطباء).
خلف .
[ خ َ ل َ ] (ع مص ) میل کردن شتر بکرانه .
یقال : خلف البعیر.
|| آبستن شدن ماده شتر.
منه : خلفت البعیر.
|| چپه دست شدن .
|| احوال گردیدن .
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
|| بر پای چپ زور دادن در راه رفتن .
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف .
[ خ َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ خلفة.
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف .
[ خ ُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خَلفَه .
|| ج ِ خُلفَة.
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف .
[ خ ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ خلیف .
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف .
[ خ ُ ] (ع اِمص ) دروغ .
خلاف .
– برهان خلف ؛ اثبات مطلوب به ابطال نقیض آن .
قیاس خُلف .
(از کشاف اصطلاحات الفنون ).
– خلف عهد ؛ پیمان شکنی .
(یادداشت بخط مؤلف ).
– خلف عهد کردن ؛ پیمان شکستن .
(یادداشت بخط مؤلف ).
– خلف قول ؛ خلاف قول و پیمان .
خلف عهد.
(یادداشت بخط مؤلف ).
– خلف قول کردن ؛ پیمان و قول و قرار شکستن .
(یادداشت بخط مؤلف ).
– خلف وعده ؛ عدم وفای وعده .
(یادداشت بخط مؤلف ).
– خلف وعده کردن ؛ بوعده وفا نکردن .
(یادداشت بخط مؤلف ).
– دلیل خلف ؛برهان خلف .
(یادداشت بخط مؤلف ).
– قیاس خلف ؛ برهان خُلف .
(المنجد).
– هذا خلف ؛ این برخلاف آنچه است که از پیش مسلم کردیم .
(یادداشت بخط مؤلف ).
|| ج ِ خلیف .
(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خلف .
[ خ ِ ] (ع ص ، اِ) مختلف .
|| لجوج .
|| علف که در تابستان روید.
|| آنچه نزدیک شکم باشد از اضلاع فرد.
|| سر پستان ماده شتر.
|| انتهای پستان ماده شتر.
|| دنباله ٔ سر پستان ماده شتر نقیض متقدم آن .
|| (اِمص ) آب برکشی از چاه .
(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف .
[ خ َ ] (ع مص ) آب برکشیدن برای اهل خود.
یقال : خلف لاهله خلفاً.
|| تباه گشتن نبیذ.
|| تخلف کردن از یاران .
یقال : خلف عن اصحابه .
|| خوی بد گرفتن .
یقال : خلف عن خلق ابیه .
|| خلیفه و جانشین گردیدن .
یقال : خلف فلانا فی اهله .
|| جانشین کسی گردیدن که بر اثر هلاک او عوض ندارد ، مانند پدر و مادر و برادر و در اینجا با کلمه ٔ علی متعدی میشود.
(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
یقال : خلف اﷲ علیک ؛ یعنی خدا جانشین پدر یا هر گمشده ٔ تو شود و در همین معنی است خلف اﷲ علیک خیراً و«خلف اﷲ علیک بخیر».
|| جانشین گردیدن ازهلاک چیزی که عوض دارد و با «لام » متعدی می گردد.
یقال : خلف اﷲ لک و با «علی » در مال و امور شبیه به آن .
خلف .
[ خ َ ] (ع اِ) سپس .
نقیض قدام .
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
پشت .
وراء.
(یادداشت بخط مؤلف ) .
|| بعد.
پس .
(منتهی الارب ) : له معقبات ٌ من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من اءَمر اﷲان اﷲ لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما باءَنفسهم .
(قرآن ۱۱/۱۳).
اًِلا من ارتضی ̍ من رسول فانه یسلک من بین یدیه و من خلفه رصداً.
(قرآن ۲۷/۷۲).
فرحین بما آتی̍هم اﷲ من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم اءَلا خوف علیهم و لا هم یحزنون .
(قرآن ۱۷۰/۳).
غرقه اندر غفلت و در قال و قیل ننگش آید آمدن خلف دلیل .
مولوی .
|| گروهی که پس گروه دیگر آیند.
یقال : هولاء خلف سوء.
|| سخن تباه .
خطا.
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
یقال : سکت الفاً و نطق حلفاً؛ یعنی از هزار کلمه سکوت کرد و چون بزبان آمد سخن خطا گفت : هوالردی من القول المخالف بعضه بعضاً.
(اساس الاقتباس ).
– قیاس خلف ؛ اصطلاحی است منطقی .
رجوع به قیاس خلف در این لغت نامه و اساس الاقتباس صص ۳۱۹-۳۲۴ شود.
|| دم تبر و سر آن .
|| کسی که در وی خیر نباشد.
|| فرزند بد.
|| فرزند صالح .
یقال هو خلف صدق من ابیه .
(این کلام وقتی گفته می آید که فرزندی بجای پدر نشیند و چون او رفتار کند).
|| جمعی که رفته باشند از قبیله ای .
|| جمعی که حاضر باشند از قبیله ای .
|| تبر کلان .
|| تبر که یک سر داشته باشد.
(از منتهی الارب )(از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
|| سر استر.
|| نسل .
|| کوتاه ترین استخوانهای پهلو.
(از منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از لسان العرب ).
ج ، خُلوف .
– اضلاع خلف ؛ عظام خلف .
– عظام خلف ؛ اضلاع زور.
|| جایگاهی که شترانی را در آنجا بازدارند.
|| ماورای خانه .
|| خیک کهنه ٔ شیر.
|| (اِمص ) آب بر کشی از چاه .
(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).<

اسم خَلف در فرهنگ لغت معین

خلف
(خُ) [ ع . ] (مص ل .) ۱ – وفا نکردن به عهد. ۲ – دروغ گفتن .
خلف
(خَ) [ ع . ] (ق .) واپس .
خلف
(خَ لَ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – جانشین ، بازمانده . ۲ – فرزند ، فرزند شایسته . ج . اخلاف .

اسم خَلف در  فرهنگ عمید

خلف
پشتِ سر؛ عقب.
خلف
۱. ویژگی فرزند خوب و صالح. ۲. [مقابلِ سلف] ازپس آینده. ۳. جانشین. ۴. [قدیمی ، مجاز] بدل؛ عوض. ۵. (اسم) [قدیمی] فرزند.
خلف
۱. برخلاف وعده عمل کردن. ۲. (صفت) [قدیمی] نادرست.

اسم خَلف در فرهنگ فارسی

خلف
ابن احمد از خاندان صفاری امیر سیستان ( جل. ۳۵۲ – خلع ۳۹۲ – ف. ۳۹۹ ه. ق . ) محمود غزنوی او را مغلوب کرد و بجوز جانان و سپس بقعله گردیز فرستاد و وی بدانجا در گذشت .
۱ – (مصدر) خلاف کردن وعده وفا نکردن بوعده . ۲ – دروغ گفتن . ۳ – اثبات مطلوب است بابطال نقیض آن . یا قیاس خلف . قیاسی است که منظور از ترتیب آن اثبات مطلوب است بابطال نقبض آن : اگر ( حیوان نامی ( نشو نما کننده ) است )) درست نمیباشد (( غیر نامی )) درست خواهد بود اگر (( چهار زوج است )) درست نباشد (( غیر زوج ( فرد ) )) درست خواهد بود .
نحصری
خلف آباد
قصبه مرکزی خرمشهر واقع در ۷۰ هزار گزی شمال خاوری شادگان سر راه اتومبیل رو اهواز به بهبهان این قصبه در دشت واقع است .
خلف احمد بصری
او از شاعران عربست که در ۱۸۰ هجری درگذشت کتاب او خیال العرب است . و بقول ابن الندیم پنجاه ورقه شعر از او باقی مانده است .
خلف احمر
خلف بن حیان فرغانی مکنی بابو محرز و معروف به خلف الاحمر ( ف. ۱۸۰ ه. ق . ) مولای بلال بن ابی برده بن ابی موسی اشعری . وی در روایت اشعار عرب بی نظیر بود .
خلف الاذنین
نوعی مرض است
خلف الصدق
( اسم ) فرزند صالح جانشین پدر : (( اگر پریزاد مشکین نقاب شب همخوابه ماه نمی شد خلف الصدق صبح صادق را در کنار نمی گرفت .))
وارث صالح جانشین اهل
خلف الطبیبی
یکی از دارو شناسان عربست و ابن البیطار در مفردات از او روایت کرده .
خلف بانو
خلف بن احمد محمد بن خلف بن لیث صفاری .
خلف بزازمکی
از قرائ است و اوراست کتاب حرف القر آن
خلف صدق
جانشین صالح
خلف عهد
پیمان شکنی
خلف عهد کردن
پیمان شکستن به پیمان خود رفتار کردن
خلف قول
بدقولی عدم وفای بقول
خلف قول کردن
بدقولی کردن به قول و قرار خود وفا نکردن .
خلف نحوی
مکنی به ابن مطرز اوراست کتاب معانی القر آن .
خلف وعد
زنهار خواری دروغ وعدگی
خلف وعد کردن
دروغ کردن وعده بدقولی کردن .
خلف وعده
بدقولی خلف وعد
خلف کردن
تخلف کردن شکستن
خلف کسی شدن
جانشین کسی شدن
ابو خلف
تابعی است و از عائشه روایت کند
اصحاب خلف
پیروان خلف خارجی بودند و آنان از خوارج کرمان و مکران بشمار میرفتند که درباره قدر با وی بمخالفت برخاستند و درین باره از مذهب اهل سنت پیروی میکردند .
قصر بنی خلف
در بصره است و به خلف آل طلحه الطلحات بن عبدالله بن خلف منسوب است .
قیاس خلف
هر گاه که اثبات مطلوب بابطال نقیض کنند قیاس را خلف خوانند و آن چنان بود که قیاسی تالیف کنند از نقیض مطلوب و مقدمه غیر متنازع که انتاج حکمی ظاهر الفساد کند یا معلوم شود که علت انتاجش نقیض مطلوب بوده است .

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز