معنی اسم گل‌بخت

گل‌بخت :    (گل + بخت = سرنوشت، طالع)، (به مجاز) زيبا و لطيف و دوست داشتني.

 

 

اسم گل بخت در لغت نامه دهخدا

گل. [ گ ُ ](اِ) در اوراق مانوی (به پارتی ) ور (گل سرخ )، اوستا وردا ، ارمنی ورد ، پهلوی گول ، ورتا ، ورد ، معرب «وَرد»، قیاس کنید با ارمنی، وردژس ، کردی، گول (گل سرخ )، گول ، (خار) زازا ویل ، گیلکی گول ، به عربی ورد خوانند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). هر جا که لفظ گل بلااضافت به اسم درختی مذکور شود خاص گل سرخ مراد باشد که بعربی ورد گویند و اگر مضاف باشد بسوی درختی در آن صورت عام است، چنانکه گل سوسن و گل نرگس. (غیاث ). کل گلها را گل گویند به اضافه نام مثل گل سوسن و نرگس و خیری و امثال آن ولی چون گل مطلق گویند گل سرخ است که بعربی ورد خوانند. (آنندراج ). گل عبارت از اندامی است که ازبرگهای تغییر شکل یافته ساخته شده و در آن سلولهای نر و سلولهای ماده تشکیل میشود بتوسط نوع گیاه تکثیریافته از بین نمیرود. رجوع به فیزیولوژی گل تألیف زاهدی شود. گل از دو قسمت متمایز به نام پریانت و دستگاه مولد تشکیل یافته است. پریانت عبارت از برگه های سبز و یا رنگینی است که دستگاه مولد نبات را احاطه نموده است و برای نظافت آن به کار میرود. پریانت و دستگاه مولد نبات نیز هر یک از دو جزء تشکیل یافته اند جام و کاسه ٔ اجزای پریانت و نافه و مادگی اجزاء دستگاه مولد بشمار میروند.
۱- کاسه از مجموع برگهای سبزرنگ به نام کاسبرگ تشکیل یافته و در قسمت خارجی گل دیده میشود و غنچه را میپوشاند. ۲- جام، مجموع گلبرگهای یک گل جام آنرا تشکیل میدهند. ۳- نافه یکی از قسمتهای اساسی گل میباشد و جزو دستگاههای مولد آن بشمار میرود و از عده ٔ زیادی میله های باریک به نام پرچم که مانند قطعات دیگر گل از تغییر شکل و برگ بوجود آمده و کلروپلاست خود را از دست داده است تشکیل یافته ومولد دانه گرده و گامت نر میباشد. ۴- مادگی دستگاهی است که مانند جام و نافه از برگهای تغییر شکل یافته ای که کارپل نامیده میشوند تشکیل یافته است و مولدتخمک و گامت ماده میباشد. و رجوع به گیاه شناسی ثابتی از صص ۴۰۸-۴۲۲ شود :
دانش و خواسته است نرگس و گل
که به یکجای نشکفند بهم.
شهیدبلخی.
مجلس باید بساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان.
رودکی.
نهاده زهر بر نوش و خار هم بر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
بوطاهر.
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
عماره.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شاد و بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
اگر گل کارد او صد برگ ابازیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن به حاصل خنجک و خار است.
خسروی.
آن زنگی زلفین بر آن رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مخلدی.
زن شیر [ گردیه خواهر بهرام چوبینه ] از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
فردوسی.
به گل ننگرد آنکه او گل خور است
اگرچه گل از گل ستوده تر است.
فردوسی.
گلی که از وی گلاب گیرند اهل فارس او را آزاد گل گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
با رخ رنگین چون لاله و گل
با لب شیرین چون شهد و شکر.
فرخی.
باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن.
فرخی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ
مهر جان بر نرگس و فصل خزان بر سوسنه.
منوچهری.
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که بازشد به شجر.
عنصری.
گل صد گنبد آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من.
(ویس و رامین ).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی.
هزارت صف گل دمیده ز سنگ
ز صدبرگ و دوروی وز هفت رنگ.
اسدی.
تا ز تحسر مرا نباید گفتن
آه که بر گل نهاد یار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان پارسی.
شدش گرمی از مغز یک سر برون
چو گل گشت رویش که بد همچو خون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همه دشت گلرخ همه باغ پرگل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ناصرخسرو.
و اسفرمهای معتدل به کار باید داشت چون مورد و گل و شاهسفرم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
و کیومرث… گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد و مهرگان هم او نهاد. (نوروزنامه ).
گر کند خُلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گلی نی رعنا.
مختاری.
بی شدت فنا نبود راحت لقا
آری شکفته گل نبود بی خلنده خار.
عبدالواسع جبلی.
نشکفت همه جهان فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم.
سیدحسن غزنوی.
با گل گفتم بنفشه در خاک بخفت
گل دیده پرآب کرد و با یاران گفت
آری نتوان گرفت با گیتی جفت
بنمای گلی که ریختن را نشکفت.
انوری.
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روز گل
گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
نظامی.
به خروارها ریاحین از گل و بنفشه و شنبلید و نسترن و نسرین و نرگس و یاسمین.(تاریخ طبرستان ).
ترا که چهره بکردار ارغوان و گل است
چه غم ز رنگ رخی همچو زعفران و زریر.
هندوشاه نخجوانی.
صبر برجور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان ).
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است.
سعدی.
بیا کز وصل من کارت برآید
به باغ من گل از خارت برآید.
اوحدی.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
یارب این کعبه ٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است.
حافظ.
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است.
حافظ.
– امثال :
گل شکفتن ؛ مثل گل از هم بازشدن.
مثل گل آتشی ؛ مثل گل انار.
که خار جفت گل است و خمار جفت نبیذ.
سنایی.
گل در دامن خاراست و زر در کیسه خارا.
سلمان ساوجی.
از صد گل یک گلش نشکفته یا گلی از هزار گلش نشکفته .
اگر گل به دست داری مبوی ؛ شتاب کن. عجله کن.
از گل بویی از خرس مویی .
از گل خار بهره داشتن .
از گل نازکتر به کسی نگفتن .
از گل کسی برخوردن ؛ از شفاعت کسی فایده بردن و از دولت کسی بهره مند گردیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء).
از گل ها چه گل ؛ یعنی از کدام اصل و خاندان. (آنندراج ).
از یک گل بهار نمیشود.
پهلوی هر گل نهاده خاری است .
گل از خار است و ابراهیم از آزر.
سعدی.
گل از خار برآمدن .
گل با خار است و صاف با دردی .
سعدی.
گل باید پیش گل باشد و پیش گل برود.
گل بریزد به وقت سیرابی .
گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
گل به بوستان بردن .
گل بی خار جهان مردم صاحب نظرند.
گل بیخار نچیده ست کسی .
جامی.
گل بی عیب خداست .
گل راضی، بلبل راضی، باغبان رضانیست .
گل سرسبد.
گل شود زر ز تابش خورشید.
گل کاغذین بوی ندهد.
(از مجمومه ٔ امثال چ هند).
گل کاغذین را به شبنم چه کار.
گل گفتن و گل شنفتن .
گل مپندار که بی زحمت خاری باشد.
اوحدی.
هر جا گل است خار است .
هر جا گلی است خاردر پهلوی اوست . (جامع التمثیل ).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
از صفات گل :
بیرنگ. بلبل شکار. بیخار. پیش رس. تازه. تازه رس. تردامن. خودرای. خوشرنگ. دست خورده. سحرخیز. سیراب. شبنم فروش. شبنم فریب. شوخ چشم. نیم رنگ. هرزه درای. (آنندراج ).
و از تشبیهات :
اطلس گل :
یارب آن شعر سیاه تو چه خوش بافته ست
کش حریر سمن و اطلس گل آستر است.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیاله ٔ گل :
صبا شراب صفا ریخت در پیاله ٔ گل
به یک پیاله ٔ مل گشت روی گلناری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیکان گل :
پیش پیکان گل و خنجر بید از پی آن
تا نسازند نگین ونسگالند جدل.
انوری (از آنندراج ).
پیمانه ٔ گل :
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
میشود یاقوت در پیمانه ٔ گل ژاله ها.
صائب (از آنندراج ).
جام گل :
شب در خمار باده ٔ وصل تو بود مهر
در جام گل کشید ز شبنم شراب صبح.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
سبوی گل :
آبی نزد بر آتش بلبل در این بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل.
صائب (از آنندراج ).
سفره ٔ گل :
سعی کن کزسفره ٔ گل هم به برگی میرسی
کز چمن زد بلبل سرمست گلبانگ صلا.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
شیشه ٔ گل :
از صاف رنگ و بوی تو دُردی که مانده بود
در شیشه ٔ گل و قدح لاله ریختند.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
صفحه ٔ گل :
صفحه ٔ گل در چمن گویا نقاب یار بود
میگذارد دست رد بر سینه ام از بوی خود.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).
عروس گل :
درون حجره زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار.
جلال الدین عضدی (از آنندراج ).
کاسه ٔ گل :
شراب سرخ و زرد آمیز درهم بهر یکرنگی
دورنگی را همه در کاسه ٔ گلهای رعنا کن.
خواجه آصفی (از آنندراج ).
گنبد گل :
نهاد گنبد گل بین که از زمرد و لعل
نهاده اند و در او میکنند گلکاری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
گوش گل :
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواره بهتر از سیماب نیست.
صائب (از آنندراج ).
مخمل گل :
از بلبل خاموش دل باغ گرفته ست
او را چه کند مخمل گل دیرتر آید.
عرفی (از آنندراج ).
مصحف گل :
کند تا صبح محشر شاد روح پاک بلبل را
کسی یکبار اگر بخشد ثواب مصحف گل را.
سراج المحققین (از آنندراج ).
مهتاب گل :
مهتاب گل از هم بشکافد قصب شاخ
وز لمعه ٔ او سیب قمر لعل تر آید.
عرفی (از آنندراج ).
ترکیب ها:
– گلاب . گلاویز. گل افشان. گل افشانی. گل اندام. گل انگبین. گل باران. گل باره. گل باقلی. گلبانگ. گل بته.گل بدن. گل برگ. گل بوی. گل بهی. گل پایگان. گل پر. گل تپه. گل چهر. گل چهره. گلچین. گلچینی. گل خانه. گل خنده. گل خیر. گل دار. گلدان. گل در چمن. گل دسته. گل دوزی. گل رخ. گل رنگ. گل ریز. گل ریزان. گلزار. گل زرد. گل زریون. گلستان. گل طاوسی. گلغونه. گل فام. گل فروش. گل فروشی. گل قند. گل گنده. گل گون. گل گونه. گل گیر. گلنار. گل ناز. گله. گلی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
اقسام گل :
گل آسمان. گل آفتاب گردان. گل اربه. گل ارغوان. گل اشرفی. گل اطلسی. گل اورنگ. گل بافرمان. گل بنفشه. گل بی فرمان. گل پارسی. گل پیاده. گل تر. گل جرت. گل جعفری. گل حجر. گل حنا. گل خروسی. گل خطمی. گل خیار. گل خیرا.گل خیرو یا خیری. گل دورنگ. گل رعنا. گل زبان در قفاء. گل زرد. گل زنبق. گل سرخ. گل ساعت. گل سنبل. گل سوری. گل سوسن. گل شاه پسند. گل شب بو. گل صدبرگ. گل عباسی. گل عجایب. گل فرنگ. گل قحبه. گل کاجیله. گل کاچیره. گل کاغاله. گل کافشه. گل کوزه (گلی که در کوزه گذارند). گل گاوزبان. گل گلایل. گل گیتی. گل لادن. گل لاله. گل لاله عباسی. گل مخمل. گل مریم. گل مشکین. گل مکرز. گل میخک. گل میموزا. گل میمون. گل نرگس. گل نسترن. گل نسرین. گل نیلوفر. گل یاس. گل یاسمن. گل یوسف. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
|| مجازاًرنگ رخسار. طراوات چهره. شادابی :
مرا سال بر پنجه ویک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید.
فردوسی.
|| بطریق کنایه افاده ٔ معنی دولت هم میکند، چنانکه گویند: از گل تو اینها را میشنوم ؛ یعنی به دولت تو. (برهان ) (آنندراج ). || نتیجه. (غیاث ). نتیجه و فایده. (آنندراج ) :
صد گل تازه شکفته است ز گلزار رخش
گل گل افتاده برو از می نابش نگرید.
وحشی (از آنندراج ).
گله ٔ نیامدنها گل وعده هاست ورنه
به همین خوش است عرفی که تو نامه میفرستی.
عرفی (از آنندراج ).
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
اینها گل آن است که بیگانه ٔ عشق است.
عرفی (از آنندراج ).
|| داغ بمجاز شهرت گرفته. (آنندراج ).
|| رنگ سرخ. (برهان ) (آنندراج ). || اخگر آتش. (برهان ) (غیاث ). || بهتر و خوب. (غیاث ) (آنندراج ). || فضول سوخته ٔ فتیله ٔ شمع. سیاهی وسوخته که بر فتیله گرد آید و مانع خوب روشنایی دادن آن شود: گل فتیله را با مقراض گرفت. || نخبه. برگزیده از هر چیزی : گل نخودچی ؛ گل پسرهایم فلان است. || راه گل، نام نوائی است در موسیقی :
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صُلصُلان باغ سیاووشان با سروسِتاه.
(منوچهری ).
|| گله. نقطه. لکه : گفته امشب شیخ در این گل زمین بسر کرده که مطلقاً برف به آنجا نرسیده بود بسر. (مزارات کرمان ص ۱۹).
گل. [ گ ِ ] (اِ) پهلوی گیل . رجوع به هوبشمان ص ۹۲۷ شود. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خاک به آب آمیخته. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). طین. وَحَل. عثیر؛ گل و لای که به اطراف پایها ریزد. عثیر. گل و لای تنک. طِآة رَبدیا رَبَد؛ گل تنک. صلصال ؛ گل نیکو. (منتهی الارب ).
سرانشان به شمشیر برکرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک.
فردوسی.
زدی گیو بیداردل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش.
فردوسی.
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان.
فرخی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بنگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
منوچهری.
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانوران چپ و راست.
ناصرخسرو.
بموم و روغن و گل شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
سوزنی.
وز گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۲).
در همسایگی آن زن گرمابه ای است هم آنجا برویم و از گنده پیر گل و شانه خواهیم… شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم. (سندبادنامه ص ۲۹۴).
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود دیگران همه دُرد.
نظامی.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش.
نظامی.
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
مولوی.
یکی بنده ٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش.
سعدی.
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
حافظ.
هم نان کسان حلال خورده
هم خورده ٔ خود حلال کرده.
امیرخسرو.
|| گاهی بمعنی خاک منجمد و خشک شده نیز باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || خاک :
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهان را طبایع و ارکان.
عنصری.
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل.
سعدی (بوستان ).
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد.
؟
|| خلقت. طینت. مایه. فطرت :
گفت ای گلت از وفا سرشته
نقشت فلک از وفا نوشته.
مسعودسعد.
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
– امثال :
کار دل است کار خشت و گل نیست .
گاو کی داند که در گل گوهر است .
گل زن و شوهر از یک تغار برداشته اند.
ندهد گل بگل خورنده طبیب .
هر کس که او گل کند گل خورد.
– خورشید به گل یا آفتاب اندودن و پوشیدن ؛ کنایه از کار بزرگ و مشهودی را مخفی کردن :
چنین داد، پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل.
اسدی.
کسی کو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید.
ناصرخسرو.
چون بشکلت نظر کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید.
انوری.
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک به گل میندای.
ابن یمین.
کی به گل پنهان توان کردن فروغ آفتاب.
ابن یمین.
– در گل فرورفتن ؛ به کاری درماندن. به مشکلی دچار شدن :
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنانکه بر روی دریا روند.
سعدی (طیبات ).
– در گل ماندن ؛ کنایه از درماندن و عاجز شدن. سرگردان و حیران شدن :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر به گل.
نظامی.
غریق غم شدم افتاده در دل
بماندم چون خری رنجور در گل.
نظامی.
هرکه به گل دربماند تا بنگیرند دست
هرچه کند سعی بیش پای فروتر شود.
سعدی (طیبات ).
– گل بر سر داشتن و نشستن ؛ شتاب کردن. عجله کردن :
که گر گل بسرداری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
گل. [ گ َ ] (اِ) در تداول عامه با یکدیگر برابری توانستن .
– از گل هم برآمدن ؛ از پس هم برآمدن.
– گل هم انداختن ؛ بیکدیگربند کردن.
– گل هم کردن ؛ بیکدیگر پیوستن.
|| گریبان.یقه (در لهجه ٔ قزوینی ).
گل. [ گ ُ ] (اِ) سپیدی که بر ناخن افتد. فوفه. (زمخشری ).
گل. [ گ ُ ] (انگلیسی، اِ) دروازه ٔ فوتبال.
– گل زدن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل کردن.
– گل شدن ؛ وارد شدن توپ به دروازه ٔ حریف.
– گل کردن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل زدن.
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۵۰هزارگزی جنوب خاوری خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۲۳۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است و باغات زعفران نیز دارد. شغل اهالی زراعت و قالی و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۳۷هزارگزی جنوب خاوری خوسف، سر راه شوسه ٔ عمومی خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۹۷۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن زعفران، پنبه و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان کرباس بافی می باشد و راه مالرو دارد. دارای دبستان نیز هست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۲۰هزارگزی جنوب خاوری مراغه و هزارگزی جنوب ارابه رو مراغه به قره آغاج و سراسکند. هوای آن معتدل و دارای ۳۳۱ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، چغندر و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در ۱۶هزارگزی شمال خاوری نقده و چهارهزارگزی شمال راه شوسه ٔ نقده به مهاباد. هوای آن معتدل و دارای ۳۴۷ تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، چغندر، توتون، برنج و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۵۲هزارگزی جنوب خاوری مراغه و ۴هزارگزی خاور راه ارابه رو میاندوآب به شاهین دژ. هوای آن معتدل و دارای ۶۲۷ تن سکنه است. آب آن از قوریچای و محصول آن غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) (چشمه ٔ…) در ناحیه جاوی از بلوک ممسنی و در نیم فرسخی شمالی چوگان واقع است. (فارسنامه ٔ ناصری ).
گل. [ گ ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، واقع در ۴۰هزارگزی خاور مهاباد و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ بوکان به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۲۶۸ تن سکنه است. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، حبوبات، توتون و چغندر است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. از راه شوسه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در ۳۱هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و ۵۵هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۱۰۶ تن سکنه است. آب آن از رودخانه ٔ آیدوغموش و محصول آن غلات، نخود، بزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. دارای راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).

اسم گل بخت در فرهنگ فارسی

گل
شارل د معروف به دو گل ژنرال نویسنده نظامی سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه ( و . لیل ۱۸۹٠ ف. ۱۹۷٠ م . ) . وی فرمانده یک هنگ زره پوش در جنگ دوم جهانی بود و پس از شکست فرانسه در سال ۱۹۴٠ به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را ضد آلمان بعهده گرفت سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از سال ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۶ در پاریس شد . دو گل مدتی از سیاست کناره گرفت و در سال ۱۹۴۷ م . [ مجمع مردم فرانسه ] را بنیان نهاد و در سال ۱۹۵۸ در جریان جنگ الجزیره و فرانسه بر سر کار آمد و قانون اساسی جدیدی را با رفراندم بتصویب رساند و جمهوری پنجم را بنیان نهاد و خود در سال ۱۹۵۹ بمقام ریاست جمهوری فرانسه انتخاب شد . وی کتاب [ خاطرات ] خود را انتشار داده است .
( اسم ) ( فوتبال ) درواز. فوتبال
دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه .
[goal] [ورزش] امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد
گل آباد
دهی است از دهستان آختاجی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد
گل آباد بالا
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آباد پایین
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آتشی
همان گل سرخ است که آنرا گل سوری نیز گویند .
[Phlox] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گُل آتشیان علفی چند ساله یا نیمه درختچه ای به ندرت یک ساله با حدود ۵۰ گونه در امریکای شمالی و یک گونه در سیبری که اغلب آنها زینتی هستند؛ گل های آنها به ندرت منفرد و غالباً با گُل آذین انتهایی خوشه ای منشعب (panicle…
گل آتشیان
[Polemoniaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از خلنگ سانان علفی یک یا چند ساله یا به ندرت چوبی با هجده سرده و ۳۰۰ گونه که اغلب در امریکای شمالی می رویند، ولی در نواحی معتدل غرب امریکای جنوبی و اوراسیا نیز یافت می شوند؛ گل های لوله ای پنج لَپی قیفی آنها به صورت خ…
گل آخور
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر
گل آذین
( اسم ) طرز قرار گرفتن و شیو. آرایش مجموع. گلها بر روی دم گل اصلی یک گیاه آرایش گل . یا گل آذین چتری . گل آذینی است نامحدود که دم گلهای فرعی آن از یک نقط. دم گل مشترک جدا میشود و برگک های آن حلقه ای بنام گریبان میسازند مانند گل آذین حویج ( گزر ) و جعفری . یا گل آذین خوشه یی . گل آذینی است نامحدود که دم گل اصلی آن به دم گلهای فرعی کوتاه تری تقسیم میشود و گلها بر روی دم گلهای کوتاهتر فرعی قرار دارند مانند گل آذین شب بو و انگور . یا گل آذین دیهیم .گل آذینی است نامحدود و شبیه گل آذین خوشه یی که گلهای آن تقریبا همه در یک سطح قرار دارند مانند گل آذین گلابی و گیلاس . یا گل آذین سنبله . گل آذینی است نا محدود که گلهای آن فاقد پایک فرعی هستند و بر روی دم گل اصلی از پایین ببالا واقعند مانند گل آذین بارهنگ و گندم . یا گل کلاپرک . گل آذینی است نامحدود که گلهای آن بر روی طبقی بنام نهنج قرار دارند و این نهنج ممکنست صاف ویا بر آمده باشد مانند گل آذین آفتاب گردان و بابونه . هر گل این گونه گل آذین معمولا بنام گلچه خوانده میشود مرکب کاپیتول . یا گل آذین گرزن . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهنده و پایکها و بالاخره هر یک از پایکهای فرعی بیک گل منتهی شوند . این گلها از طرفی رشد و نمو انتهایی ساقه را متوقف میسازند و از طرف دیگر در تولید انشعابات فرعی آن موثرند گل آذین محدود . یا گل آذین محدود . گل آذین گرزن . یا گل آذین نامحدود . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهند. آن بطور نامحدود میتواند برشد و نمو خود ادامه دهد و غنچه های جدیدی را بوجود آورد . این گل آذین دارای اقسام مختلف است که اهم آنها عبارتند از : خوشه یی سنبله دیهیم چتری کلاپرک .
وضع قرار گرفتن گلها بروی ساقه و یا شاخه ها گل آذین نامیده میشود .
[inflorescence] [زیست شناسی] مجموعۀ گل هایی که با آرایشی خاص بر روی یک محور مشترک قرار دارند * مصوب فرهنگستان اول
گل آرا ی
(صفت ) هنرمندی که حرفه اش گل آرایی است
گل آرایی
هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان بکومک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کند. درخت و امثال آن بنحو متناسب . توضیح در گل آرایی مانند هم. هنر های تزیینی انتخاب نوع و شکل و رنگ عوامل ترکیب کننده مورد نظر است و هماهنگی این همه با جای قرار دادن گلدان میزان آفرینش هنری گل آرا را نشان میدهد . هنر گل آرایی ریشه ای قدیمی دارد و مخصوصا ژاپنیها بیش از دیگران در این زمینه کار کرده اند و سابق. آن در ژاپن به هزار و دویست سال میرسد . عقید. محققان بر این است که استفاده از گل برای تزیین خانه و آراستن آن جهت هدیه به عزیزان همراه مذهب بودا از چین و هند بر ژاپن رسیده است . در این دو کشور از دیر باز معمول بوده که گل را بعنوان تقدیس بودا نثار کنند . این رسم هنوز هم در کشور هند مرسوم است و طریق. آن چنین است که هندوان انواع گلها خاصه نوعی را که ما گل جعفری مینامیم از ساقه جدا میکنند و به نخ میکشند و آنگاه بر پیکر. بودامی افشانند . اما این طرز چیدن گل مقبول طبع ژاپنیها نبوده است لذا راهبان ژاپنی کوشش کرده اند که طریقه ای بهتر ابداع کنند تا هم زیباتر باشد و هم دوام گل را بیشتر سازد . از این رو گل را با ساقه های بلند میچیدند و در گلدان میگذاشتند . کم کم در آراستن گلها و دسته کردن و قرار دادن آنها در گلدان تحولی پدید آمد و طریقه ای خاص ابداع شد و این طریقه بنیان هنر گل آرایی است . قدیمی ترین مکتب این هنر در ژاپن معبد اونونو ایموکو است که در شهر کیوتو قرار دارد . این هنر قرنها در انحصار درباریان و اشراف بود تا در پایان قرن نهم م . در میان مردم اشاعه یافت و امروز بپایه ای رسیده است که میلیونها تن از جوانان ژاپنی که اغلب آنان از میان دختران برخاسته اند بفرا گرفتن این هنر اشتغال دارند . فرا گرفتن هنر گل آرایی بنحو کامل و جامع مستلزم سالها صرف وقت است اما اصول کلی آنرا میتوان در پانزده جلسه آموخت . گل آرایی را به ژاپنی ایکه بانا میگویند . این هنر اکنون جنب. جهانی دارد و در این باره بزبانهای انگلیسی و فرانسوی و غیره کتابهای متعددی نوشته شده است .
گل آسمان
کنایه از آفتاب است .
گل آشاقی
دهی است از دهستان های چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو
گل آفتاب پرست
اسم فارسی آن آذریون است
گل آفتابی
[Cistus] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گل آفتابیان درختچه ای کوتاه یا متوسط با هجده گونه که بومی نواحی مدیترانه ای هستند و از قدیم در باغبانی به کار می رفته اند؛ این سرده دارای تعدادی گیاه دوررگۀ باغی است که در نواحی گرم و اغلب در باغ های صخره ای کشت می…
گل آفتابیان
[Cistaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از پنیرک سانان، به شکل درختچه ای یا علفی، که دارای برگ های سادۀ کامل و میوۀ پوشینه ای شیاردار هستند
گل آگین کردن
( مصدر) ۱ – از گل انباشته کردن . ۲ – لبریز کردن پیاله و صراحی از شراب لعلی : گل آگین کند چشم. قند را بشادی گزارد دم چند را . ( نظامی )
کنایه از لبریز کردن یعنی پر ساختن پیاله و صراحی باشد از شراب لعلی .
گل آلود
یا خم گل آلود . کر. زمین : هر شام کزین خم گل آلود بر خنبر. فلک شود دود … ( نظامی )
گل آلود کردن
( مصدر ) گل آلود ساختن . یا آب را گل آلود کردن و ماهی گرفتن . میان دوستان و خویشاوندان ایجاد دشمنی کردن تا خود از عداوت ایشان فایده برند ( امثال و حکم دهخدا )
گل آلوده
آلوده به گل آغشته به گل : گل آلوده ای راه مسجد گرفت زبخت نگون طالع اندر گرفت … ( بوستان )
گل اندود کردن
( مصدر ) مالیدن گل بربام و غیره .

اسم گل بخت در فرهنگ معین

گل
(گُ) [ په . ] (اِ.) ۱ – عضو تولید مثلی و تکثیر گیاهان که از برگ های تغییر شکل یافته به وجود آمده است . گل ممکن است سلول های هر دو جنس نر و ماده را شامل باشد و یا فقط ممکن است سلول های یک جنس (نر و یا ماده ) را دربرداشته باشد. اکثر گل ها دارای رنگ های مخت
باقالی (گُ) (ص .) دارای خال ها یا لکه های رنگی در یک زمینة مشخص .
( ~ .) [ انگ . ] (اِ.) ۱ – دروازه، در بازی هایی مانند فوتبال، جایی که باید توپ داخل آن شود تا امتیاز به دست بیاید. ۲ – امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد.
(گِ) [ په . ] (اِ.) خاک آمیخته با آب . ، در جایی را ~گرفتن کنایه از: جایی را یک باره تعطیل کردن .
(گَ) (اِ.) (عا.) گردن، گلو.
گل آذین
(گُ) (اِمر.) ۱ – آرایش و چگونگی قرار گرفتن گل ها بر روی ساقة گیاهان . ۲ – نامی از نام های زنان .
گل آرایی
( ~ .) (حامص .) هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان به کمک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کندة درخت و امثال آن به نحو متناسب .
گل اندود کردن
(گِ. اَ. کَ دَ) (مص م .) مالیدن گل بر بام و غیره .
گل چهره
(چِ رِ یا رَ) (ص مر.) آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند.
گل چین کردن
( ~ . کَ دَ) (مص م .) انتخاب کردن، بهترین ها را برگزیدن .
گل ریزان
( ~ .)(ص مر.) مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه .
گل فروشی
( ~ . فُ) (اِ.) ۱ – عمل فروختن گل . ۲ – فروشگاهی که در آن گل می فروشند.
گل قند
( ~ . قَ) [ فا – معر. ] (اِمر.) نوعی مربا که از برگ های گل سرخ و شکر (یا قند) در آفتاب پرورش دهند و آن به منظور تقویت و لینت مزاج تجویز می شده، گلشکر، گلنگبین .
گل گفتن
( ~ . گُ تَ) (مص ل .) حرف نیکو و به جا گفتن .
گل مهره
(گِ مُ رِ) (اِمر.) ۱ – گلوله و مهره ای که از گِل سازند. ۲ – کرة زمین .
گل مولا
(گُ لِ مُ) (اِمر.) عنوانی است که به درویشان دهند.
گل میخ
(گُ) (اِمر.) نوعی میخ که سرش پهن است .
گل نمودن
(گُ. نُ دَ) (مص ل .) جلوه کردن، ظاهر شدن .
گل نوش
( ~ .) (اِمر.) نام نوایی است در موسیقی .
گل کردن
( ~ . کَ دَ) (مص ل .) بسیار نیکو از انجام کاری برآمدن، خوب جلوه کردن .
گل کوبی
( ~ .) (حامص .) سیر و گشت در اول بهار در گلزار.
گل افشان
(گُ. اَ) = گل افشاننده : ۱ – (ص فا.) افشانندة گل، گل ریز. ۲ – (حامص .) گل افشاندن خاصه در ایام جشن (مانند نوروز). ۳ – (اِمر.) نوعی آتشبازی . ۴ – مخملک، سرخک و آبله مرغان .
گل انداختن
( ~ . اَ تَ) (مص ل .)(عا.) ۱ – سرخ شدن، برافروخته شدن . ۲ – گرم شدن (گفتگو). ۳ – نقش انداختن .
گل بیز
(گُ) (ص فا.) ۱ – گل افشان، گلریز. ۲ – معطر، خوشبو.

اسم گل بخت در فرهنگ فارسی عمید

گل
گلو، گردن.
۱. وارد شدن توپ به دروازۀ حریف یا در حلقۀ بسکتبال.
۲. دروازه.
۱. خاک مخلوط با آب.
۲. خاک قبر.
۳. [قدیمی] خاک.
۴. [قدیمی، مجاز] ذات، سرشت.
* گل سفید: نوعی سنگ آهک به رنگ سفید که گاهی به واسطۀ وجود مواد خارجی به رنگ زرد یا سبز یا خاکستری است و هرگاه آن را در کوره حرارت بدهند و بعد بگذارند سرد شود، تبدیل به آهک می گردد.
۱. (زیست شناسی) اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه که پس از مدتی به جای آن میوه به وجود می آید و شامل کاسبرگ، گلبرگ، پرچم، و مادگی است: گل سیب، گل بادام.
۲. (زیست شناسی) هریک از گیاهان بوته ای یا درختچه ای کوچک با قسمتی شبیه اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه: گل لاله عباسی، گل سرخ.
۳. نقش ونگار: لباس گل دار.
۴. [مجاز] قسمت مرغوب هرچیز: گل هندوانه.
۵. واحد شمارش برخی چیزها، قطعه: یک گل زغال.
۶. نوک سوختۀ فتیله.
۷. بخش کوچک و دایره مانند در سطح چیزی، لکه.
۸. مهرۀ بازی گُل یاپوچ.
۹. سگک: گل کمربند.
۱۰. [قدیمی، مجاز] رُخ، چهره.
* گل آتشی: (زیست شناسی) = * گل سرخ
* گل ادریسی: (زیست شناسی) گل تزیینی به شکل خوشه، سرخ کم رنگ، بنفش و سفید با برگ های بیضی درشت که بوتۀ آن همیشه سبز است.
* گل ارمنی: قسمی خاک سرخ رنگ که جنس آن آلومین، سیلیس و آهن است و در قدیم بر روی محل ورم کرده می مالیدند.
* گل استکانی: (زیست شناسی) نوعی گل تزیینی با برگ های بزرگ، گل هایی به شکل استکان یا زنگوله که در بیابان و هم در باغچه می روید.
* گل اشرفی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی با گل های زرد کوچک شبیه گل همیشه بهار.
* گل برف: (زیست شناسی) گیاهی پایا با ریزوم ضخیم، ساقۀ کوتاه، برگ های بیضی نوک تیز، و گل های سفید کوچک که برگ و گل آن برای تسکین برخی بیماری های قلبی به کار می رود، گل برفک، موگه.
* گل بهمن: (زیست شناسی) نوعی گل سفیدرنگ، با بوتۀ پرخار، برگ های دراز و بریده، و ریشۀ شبیه زردک که در جنگل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گل می دهد، بهمن، بهمنان.
* گل جالیز: (زیست شناسی) = گلک
* گل جعفری: (زیست شناسی) گلی تزیینی، زردرنگ، برگ های ریز، بوتۀ کوتاه، بوی تند و نامطبوع که چند نوع پرپر، زرد کم رنگ، و زرد پررنگ مایل به سرخ دارد
* گل چای: (زیست شناسی) از اقسام گل محمدی با گل های پُرپَر.
* گل حنا: (زیست شناسی) گلی تزیینی به رنگ سفید، بنفش یا سرخ کم رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دندانه دار و نوک تیز.
* گل خنجری: (زیست شناسی) گیاهی با برگ های بزرگ و ضخیم و گل های زردرنگ که در نواحی گرمسیر می روید و از برگ های آن الیافی به دست می آید.
* گل ختمی: (زیست شناسی) گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن، و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی.
* گل زرد: (زیست شناسی) نوعی گل کم پر به رنگ زرد و شاخه های بلند و پرخار که بیشتر در کوهستان می روید، تیغ کوهی.
* گل ساعتی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی دارای برگ های بیضی و گل های درشت شبیه ساعت به رنگ سرخ یا آبی.
* گل سرخ: (زیست شناسی) گلی معطر با گلبرگ های سرخ، ساقه های ضخیم، و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، آتشی.
* گل سرسبد:
۱. گل روی سبد، گل زیبا و برگزیده.
۲. [مجاز] شخص برگزیده و عزیز.
۳. [مجاز] آن که طرف مهر و محبت مخصوص کسی باشد.
* گل سرنگون: (زیست شناسی) = بخور * بخور مریم
* گل سنگ: (زیست شناسی) از رستنی های نهان زا که روی برخی سنگ ها یا تنۀ درختان به شکل ورقه های نازک و به رنگ های گوناگون مخصوصاً سبز مایل به زرد می روید که برخی مصرف دارویی و برخی به واسطۀ داشتن اِسانس و مواد رنگی در صنعت به کار می روند.
* گل سوری: (زیست شناسی) گل سرخ، گل آتشی.
* گل صدتومانی: (زیست شناسی) نوعی گل درشت و پُرپَر به رنگ های زرد و سرخ و سفید با بوتۀ پرشاخ و برگ و ریشۀ غده ای که پاجوش یا ریشۀ آن را می کارند.
* گل قاصد: (زیست شناسی) گیاهی خودرو با برگ های بریده و سبزرنگ که ساقۀ آن دارای شیرابۀ سفیدرنگ است و در کشتزارها می روید.
* گل کاغذی:
۱. گلی که از کاغذ درست کنند.
۲. (زیست شناسی) نوعی گل استکانی به رنگ بنفش یا سرخ کم رنگ و بسیار نازک و ظریف شبیه گلی که از کاغذ درست می کنند. بوتۀ این گیاه بزرگ و دارای ساقه های بلند و از دیوار یا پایه بالا می رود.
* گل کردن:
۱. گل درآوردن، گل دادن درخت یا بوتۀ گل.
۲. [مجاز] ظاهر شدن، نمودار گشتن، جلوه کردن.
* گل کوکب: (زیست شناسی) = کوکب
* گل گاوزبان: (زیست شناسی) = گاوزبان
* گل گلاب: (زیست شناسی) = * گل محمدی
* گل گندم: (زیست شناسی) = قنطوریون
* گل ماهور: (زیست شناسی) گلی با برگ های بزرگ و پهن شبیه گوش خرگوش و پرزهایی مانند پرز ماهوت و گل هایی زردرنگ و گلبرگ هایی سست، گل ماهوتی، خرگوشک.
* گل محمدی: (زیست شناسی) از اقسام گل سرخ که کم پر و کم دوام است و غالباً سایر اقسام گل سرخ را به آن پیوند می زنند، گل گلاب.
* گل مریم: (زیست شناسی) نوعی گل سفید و خوش بو با بوتۀ پیازدار که پیازش را می کارند.
* گل مصنوعی: گلی که از کاغذ یا مادۀ دیگر درست کنند.
* گل مولا: عنوانی برای مرد درویش، درویش.
* گل میمون: (زیست شناسی) نوعی گل به رنگ زرد، سرخ یا سفید شبیه صورت میمون با بوتۀ کوتاه و ساقه های راست و برگ های باریک که هرگاه دو پهلوی آن را با دو انگشت فشار بدهند لب هایش از هم باز می شود.
* گل مینا: (زیست شناسی) نوعی گل که قسمت وسط آن زردرنگ و به شکل قرص است و اطرافش گلبرگ های سفید یا آبی کم رنگ دارد.
* گل نگونسار: (زیست شناسی) گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، بخور مریم، چنگ مریم، پنجۀ مریم، گل سرنگون، گل نگون سار، سیکلامن.
* گل نوروز: (زیست شناسی) = پامچال
* گل یخ: (زیست شناسی) درختی کوتاه، برگ های بزرگ و پهن و نوک تیز با گل های زردرنگ و خوش بو که در زمستان شکفته می شود.
گل آذین
طرز قرار گرفتن گل ها بر روی ساقه یا شاخه ها.
گل انگبین
= گلنگبین
گل بدن
آن که بدنی لطیف و زیبا مانند گل دارد.
گل بند
۱. [مجاز] باغبان.
۲. گل پیرا.
۳. نوعی پارچۀ گل دار.
گل چهره
زیبا، خوشگل، خوب رو، گل رخ.
گل دوزی
دوختن نقش و نگار با ابریشم بر روی پارچه.
گل رخ
کسی که رخ او مانند گل سرخ باشد، گل چهره، خوب رو، خوشگل، زیبا، گل رخسار، گل عذار.
گل رو
گل رخ، گل چهره، خوب رو.
گل ریزان
۱. رسم گل ریختن به سر عروس و داماد در مجلس عروسی یا بر سر پهلوان در زورخانه.
۲. مراسمی ویژه در زورخانه برای جمع آوری پول به منظور کمک به یکی از اعضا.
گل ریشه
نوعی گل که آن را در گلدان سبدی می کارند و شاخه های آن از شکاف های سبد بیرون می آید و به طرف پایین آویزان می شود و از آن ها گل هایی به رنگ زرد یا قهوه ای می روید.
گل شکر
معجونی از گلبرگ های گل سرخ و شکر یا قند که در قدیم به عنوان مسهل به کار می رفت، گل قند: صدهزاران جان تلخی کش نگر / همچو گل آغشته اندر گل شکر (مولوی: ۱۳۱)، گر گل شکر خوری به تکلّف زیان کند / ور نان خشک دیر خوری گل شکر بُوَد (سعدی: ۱۱۱).
گل عذار
گل رو، گل چهره، خوب رو، خوشگل.
گل غنده
گلولۀ پنبه، پنبۀ زده و گلوله شده.
گل فام
= گلرنگ
گل قند
= گل شکر
گل مهره
۱. مهره یا گلولۀ کوچک که از گل درست کنند.
۲. مهرۀ کمان گروهه.
گل میخ
نوعی میخ که ته آن درشت و پهن است.
گل نوش
از الحان قدیم ایرانی.
گل کلم
نوعی کلم با گل هایی به شکل تودۀ سفید اسفنجی و سفت.

اسم گل بخت در اسامی پسرانه و دخترانه

گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: اوستایی-پهلوی
معنی: نام زنی در منظومه ویس و رامین
گل آذین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آرایش و چگونگی قرار گرفتن گلها بر روی ساقه، زیور و زینت گل
گل آرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زینت دهنده گل، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر روشنک بنا به بعضی نسخه های شاهنامه
گل آسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل
گل آویز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + آویز (آویخته شده)
گل افروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + افروز (افروزنده)
گل اندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای پیکر ظریف و زیبا چون گل
گل بالا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که قد و قامتش مانند گل زیباست
گل بهار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bahār) [گل + بهار = فصل اول سال، شکوفه ی درختان خانواده ی مرکبات، گیاهی زینتی از خانواده ی کاسنی، بابونه، بهارنارنج، به مجاز بخش آغازین یا دوره ی شادابیِ هر چیز]، روی هم به معنای گلِ بهاری، گلِ گیاه بابونه، بهار نارنج و کاسنی، گلِ تازه و شاداب، به مجاز) زیبا و با طراوت – گلی که در بهار شکفته می شود، شکوفه گل
گل پر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه معطری به شکل پولکهای زرد کوچک که دارویی است
گل پرست
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دوستدار گل
گل پری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا چون گل و پری
گل پناه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: پناه گل
گل تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: تاجی پر از گل
گل جهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل جهان، بهترین و زیباترین گل در جهان
گل دانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه گل
گل سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + سیما (عربی) آن که چهره و سیمایی زیبا چون گل دارد
گل نسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + نسا (عربی) مرکب از گل + نسا (زنان)
گلاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāb) مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب حاصل می شود، (در عربی) ماءالورد – مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب به دست می آید
گلابتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golābe (a) tun) (در صنایع دستی) رشته های نازک طلا و نقره (امروزه اغلب اکلیلی به رنگ طلا یا نقره) که همراه تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود، گل های برجسته از رشته های طلا و نقره که روی پارچه می دوزند، ابریشم بافته ای به رنگ مو همراه با منگوله که به دنباله ی گیس می بندند – رشته های نازک طلا و نقره که همره تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود
گلاره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: چشم، مردمک چشم و نامی دخترانه دارای ریشه ی کُردی است به معنی نور چشمی، بسیار عزیز و گرامی – مردمک چشم، به معنی هردو چشم هم بکار می رود
گلاسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل، مرکب از گل و پسوند مشابهت
گلال
نوع: دخترانه
ریشه اسم: هندی
معنی: عبیر سرخ
گلالان
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام روستایی در آذربایجان غربی
گلاله
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāle) (= کُلاله) مو و کاکل مجعد و پیچیده، نوعی پیراهن که در عربی قمیص است کُلاله – کاکل مجعد، موی پیچیده
گلاویژ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: (تلفظ: gelāviž) (کردی، gilāvež) نام ستاره ای که در شب های تابستان نمایان می شود، ستاره ی سهیل – ستاره سهیل، به کسر گاف
گلایل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فرانسه
معنی: گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلایول
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلایل، گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلباد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bād) (= کلباد )، کلباد – کلباد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران پهلوان تورانی
گلباران
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bārān) گل ریزان، گل پاشان، ریختن و پاشیدن گل، ریختن گلِ فراوان بر سر کسی یا جایی معمولاً به قصد تمجید و بزرگ داشت – برای تمجید و احترام زیاد استفاده می شود
گلباش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: از نامهای رایج میان زنان کرد
گلبان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bān) گل + بان = گیاهی درختی که دانه های روغنی دارد و برگ، میوه و دانه ی آن مصرف خوراکی و دارویی دارد، گلِ درخت بان، به مجاز) زیبا رو و لطیف – نگهدارنده و محافظ، نام مادر ابرانواس شاعر ایرانی قرن دوم
گلبانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانویی زیبا چون گل
گلبر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbar) آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است، (در گیاهی) گونه ی گل ها، چون گل سرخ، زرد و جز آن – آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است
گلبرگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbarg) (= برگ گل) (در گیاهی) هر یک از برگهای یک گل، برگ گل، (به مجاز) (دختر) همچون برگ گل، (به کنایه) معشوقه ای که بدنش مانند برگ گل لطیف و نازک باشد، (در قدیم) (به مجاز) چهره، رخسار – هر یک از اجزای پوششی گل، چهره و رخسار
گلبن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbon) (در قدیم) بوته یا درخت گل به ویژه بوته ی گلِ سرخ، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – بوته یا درخت گل
گلبو
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbu) (= گلبوی )، گلبوی – آن که بوی گل می دهد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی از همراهان رستم هرمزان پادشاه ساسانی
گلبوته
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bu (o) te) گل، گل و بته، (به مجاز) محبوب و معشوق، (به مجاز) خوب و دوست داشتنی – بوته گل
گلبیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل افشان، گلریز، خوشبو، معطر
گلپاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golpād) (گل + پاد = نگهبان، پاسبان )، محافظ و نگهبان گل، گلبان، باغبان – نگهبان گل
گلپونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلهای کوچک معطر به رنگ صورتی یا بنفش، پونه جوان و تازه
گلچهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čehr) (= گل چهره )، گل چهره، (در اعلام) ‘ گلچهر’ نام معشوقه ی اورنگ در افسانه های ایرانی – گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلچهر، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čin) آن که گل می چیند، گل چیننده، (به مجاز) آن که از بین یک مجموعه بهترین را انتخاب می کند، (به مجاز) ویژگی آن که از بین یک مجموعه به عنوان بهترین انتخاب شده باشد، برگزیده، منتخب – آن که گل می چیند، گل چیننده، منتخب، برگزیده
گلدیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol dis) (گل + دیس (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گُل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زیبا مانند گل
گلرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rox) (در قدیم) (به مجاز) دارای چهره ای مانند گل، زیبا روی، گل چهره – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلرنگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rang) گلِ رنگ، به رنگ گل سرخ، سرخ، (به مجاز) زیبا رو – به رنگ گل
گلرو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol ru) (به مجاز) گلرخ، گلرخ – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلریز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golriz) (در موسیقی ایرانی) گوشه ای در دستگاه شور، (در قدیم) دارای نقش گل، به ویژه گل سرخ، (در قدیم) (به مجاز) ریزنده ی پاره های آتش، نوعی آتش بازی – گل ریختن بر جایی یا بر سر و پای کسی، دارای نقش گل، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
گلزاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol zād) (گل + زاد = زاده )، آن که چون گل متولد شده، آن که مادرزاد گل است، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زاده گل
گلزار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golzār) (= گلستان )، گلستان، به علاوه (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیمی – گلستان
گلسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golsā) (گل + سا (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – گلسان، مانند گل
گلسان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol sān) (گل + سان (پسوند شباهت) ) (= گلسا )، گلسا – گلسا، مانند گل
گلستانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golestāne) (گلستان + ه/e، / (پسوند نسبت) )، منسوب به گلستان، گلستان – نام روستایی در نزدیکی کاشان
گلسر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که سر و رویی چون گل دارد
گلشا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šā) (گل + شا = مخفف شاد) (= گلشاد )، گلشاد – بهترین و زیباترین گل، شاه گلها
گلشاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šād) گل شاد و خندان، شادان مثل گل، (به مجاز) زیبا و با طراوت – گل خندان و شاداب، آن که با دیدن گل شاد است
گلشاه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نخستین انسان روی زمین به عقیده پارسیان
گلشن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golšan) (در قدیم) گلستان، (به مجاز) خانه، گلستان – گلستان
گلشهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر پیران ویسه پادشاه تورانی
گلشید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šid) (گل + شید = درخشان، روشن، خورشید )، گلِ درخشان، گلِ خورشید (آفتاب )، (به مجاز) زیبا و درخشان + ن ک گلمهر – گلی که چون خورشید می درخشد
گلعذار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: gol e (o) zār) (= گل چهره )، گل چهره – گل (فارسی) + عذار (عربی )، گلچهره
گلفام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fām) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، گلگون – به رنگ گل سرخ، گلگون
گلفشان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fešān) (= گل افشان )، گل افشان – گل افشان
گلگله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، از فرزندان تور و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
گلگون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgun) به رنگ گل سرخ، سرخ – به رنگ گل سرخ، سرخ، نام اسب گودرز، پهلوان ایرانی، همچنین نام اسب لهراسپ پادشاه کیانی
گلگونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgune) (در قدیم) گلگون، گل رخساره، سرخاب، گلگون – گلگون
گلنار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nār) گل درخت انار که سرخ رنگ است به ویژه گل انار وحشی که مصرف دارویی دارد، (در اعلام) از نام های زنان در شاهنامه – گل درخت انار که سرخ رنگ است، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
گلناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nāz) نوعی گل (گلِ ناز) – دارای ناز و عشوه ای چون گل
گلنام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nām) [گل + نام = (به مجاز) صورت، ظاهر] دارای صورت و ظاهری چون گل، (به مجاز) زیبا، لطیف و با طراوت – دارای نامی زیبا چون گل
گلندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل اندام
گلنواز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نوازش کننده گل
گلنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: به معنای شهد گل شیرینی گل – مرکب از گل + نوش (عسل )، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
گلوریا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: لاتین
معنی: فرانسه از لاتین، مجلل، بزرگ، سرافراز
گلی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli) (گل + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به گل، به رنگ سرخ، به گونه ی گل، به رنگ گل، نام نوعی یاقوت که آن را وردی نیز گویند، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – منسوب به گل، مانند گل، به رنگ گل
گلیا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به گل، مرکب از گل بعلاوه پسوند نسبت
گلیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol yār) (گل + یار (پسوند دارندگی) )، دارنده ی (صفات) گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – یار و همنشین گل، نام روستایی در نزدیکی مهاباد
گلین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ترکی
معنی: (تلفظ: golin) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، (به مجاز) زیبا و شاداب، (در ترکی) /galin/ عروس – عروس
گلینوش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli nuš) (گُلی + نوش = جاوید )، سرخی ماندگار، گل گونه ی پایدار، (به مجاز) زیبا رو و لطیف (همیشه) – از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار شیرویه پادشاه ساسانی

 

اسم گل بخت در لغت نامه دهخدا

بخت. [ ب َ ] (معرب، اِ) حظ. (نصاب الصبیان ) فارسی معرب است. (از اقرب الموارد). این کلمه را عرب از فارسیان گرفته است به معنای جد و حظ است. (از المزهر سیوطی ) (ناظم الاطباء).
بخت.[ ب َ ] (اِ) بخش. قسمت. بهره. (ناظم الاطباء). و در اصل بخش بوده شین معجمه را بدل به تا کرده اند. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). حصه. (انجمن آرای ناصری ) (فرهنگ رشیدی ). مقدر و نصیب. (فرهنگ نظام ). صاحب آنندراج گوید از صفات بخت : بیدار، بلند، عالی، برخوردار، جوان، فرخ، فرخنده، فیروز، خجسته فال، بزرگوار، فلک گیر، توانا، قوی، گران، مقبل، رسا، چربدست، تیره، سیاه، ظلمت آفرین، شور، تلخ، دندان خای، برگشته، برگردیده، نگون، واژگون، دژم، شوریده، پریشان، پریشان کار، پریشان روزگار، فرومایه، بی سرمایه، تباه، ناتمام، بد،بی اثر، سخت گیر، زمین گیر، زبون، نافرمان، ناشایست، عنان تافته، غنوده، خوابیده، خفته، خوابناک، خواب آلود،خواب رفته، خواب زده، گران خواب و شکسته است. (از آنندراج ). || دولت. اقبال. یسار. عزت. (فرهنگ شعوری ). سعادت. (ناظم الاطباء). شواهد ذیل برای کلمه ٔبخت از تداول شعرا و نویسندگان آورده می شود اما بعضی شواهد به همه ٔ معانی کلمه ایهام دارد :
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح، پیشیارتو باد.
رودکی.
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
جز این داشتم امید و جز آن داشتم الچخت
ندانستم کزدور گواژه زندم بخت.
کسائی.
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین.
فردوسی.
مرا هرچه باید به بخت تو هست
ز اسپان و مردان و نیروی دست.
فردوسی.
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند.
فردوسی.
برآید به بخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
فردوسی.
بسر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از بدآمد کار.
ابوحنیفه اسکافی.
بخت و دولتش آن کار براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۴).
نباید بد ایمن به بخت ارچه چیر
دو دولت نپاید به یکجای دیر.
اسدی.
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
بهر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود.
اسدی.
هیچکس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ.
ناصرخسرو.
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه و گاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
دانش آموز بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
بختی است مرین طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
گفت نام تو چیست ؟ گفتا بخت
گفت جایت کجاست ؟ گفتا تخت.
نظامی.
چو شاه جوانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی (گلستان ).
اگر به هر سر مویت هنر دوصد باشد
هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد.
سعدی.
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش.
حافظ.
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
حافظ.
روزی من و بخت و غم و شادی باهم
کردیم سفر به ملک هستی ز عدم
چون نوسفران به نیمه ره بخت بخفت
شادی ره خود گرفت، من ماندم و غم.
یغما.
بختش یار است هرکه با یار بساخت
بر دارد کام هرکه با کار بساخت.
؟
|| اختر. طالع. (برهان قاطع). طالع سعد. (فرهنگ شعوری ). کوکب. ستاره. برج طالع. (ناظم الاطباء) :
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
بزرگی به کوشش بود یا به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
بگفتش که بر من چه آمد ز بخت
بخاک اندر آمد سر تاج و تخت.
فردوسی.
بکشتند یکسر بر آن رزمگاه
بیکبارگی تیره شد بخت شاه.
فردوسی.
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماندت به دست.
فردوسی.
بسته ٔ خوابست بخت و خواب مرا غم
بست و بدریای انتظار برافکند.
خاقانی.
چرخ بدی میکند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد.
نظامی.
حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان.
حافظ.
|| اتفاق.شانس. پیشانی. آثاری که در خیر یا شر برای کسی حاصل آید. (ناظم الاطباء). اتفاق و اسباب نامعلوم. (فرهنگ نظام ) :
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک هم از بخت شاه.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج ۱ ص ۴ بیت ۵۳).
امیدوار باد به تخت و ملک چنان
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست.
خاقانی.
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگرجهان به چنین بخت برنمیگردد.
خاقانی.
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک.
خاقانی.
– امثال :
خدا یک جوبخت بدهد.
هرجا که روی بخت تو با تست ای دل .
نه ما را این بخت است و نه شما را این کرم .
هیچ عروس سیاه بختی نیست که دو تا چهل روز سفیدبخت نباشد.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
؟
غلام بخت باش .
بختت را عوض کن .
بخت چون وارون شود پالوده دندان بشکند.
لگد به بخت خود میزند.
هرکسی را که بخت برگردد…
|| زایچه ٔ ولادت. (ناظم الاطباء). فره. فر ایزدی شاهان ایران و آن را بصورت بره مجسم می کرده اند :
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد باشد به دست.
فردوسی.
ولربما فات المراد و ما به
فوت ولکن ذاک بخت الطالب.
(از سندبادنامه ص ۵۵).
رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی ص ۴۲۰ چ ۲ شود.
– بابخت ؛ دارای بخت : مرد بابخت ؛ مرزوق. (منتهی الارب ).
– بخت دندان خای ؛ طالع ناموافق و نامساعد. (ناظم الاطباء). به معنی آثار سعادت است و عموماً درخیر و شر استعمال می شود. (انجمن آرای ناصری ).
– بخت سبز ؛ طالع خوب :
در این بستانسرا سبز است از آن بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار میریزد.
صائب.
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پرخون بکف پای کسی.
صائب.
– بخت نر و ماده ؛ یعنی آن بخت که اقبال او را دوام و ثباتی نباشد. (شرفنامه ٔ منیری ).
– بخت سپهری ؛ بخت آسمانی. طالع آسمانی :
فرستاد نزدیک بهرام و گفت
که بخت سپهری ترا نیست جفت.
فردوسی.
– بخت گمشده ؛ طالع از دست رفته :
تو عمر گمشده ٔ من به بوسه بازآور
که بخت گمشده ٔ من زمانه بازآورد.
– بخت وارون ؛ بخت واژگون :
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
– بدبخت ؛ که بخت نامساعد دارد. بیچاره. رجوع به ترکیب بخت نامساعد شود :
میان دوکس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرودآید و یا قبله کج آید.
؟
– برگشته بخت ؛ که بخت و طالع از وی روی تابد. بدبخت. رجوع به برگشته بخت شود :
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
از او نیک بختان بگیرند پند.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
– بی بخت ؛ که بخت ندارد. بی دولت : رجل مخاوف ؛ مرد بی بخت و روزی. (منتهی الارب ). مخروق ؛ مرد بی بخت که مال بدستش نیاید. (منتهی الارب ).
– بیداربخت ؛ که بخت موافق دارد. که دولت یار است. با اقبال مساعد :
چو رفتند شاهان بیداربخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت.
نظامی.
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت.
نظامی.
– پیروزبخت ؛ که بخت مساعد و غالب دارد. که از لحاظ بخت پیروز است. خوشبخت :
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد به تخت.
نظامی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگرچه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی.
– تنگ بخت ؛کم نصیب. کم بهر. کم بخت. که بخت تنگ و نامساعد دارد :
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد.
سعدی.
– تیره بخت ؛ تاریک بخت. رجوع به تیره بخت شود :
چه خوشتر بود آنکه با تیره بخت
سخن خوش بگوید خداوند تخت.
فردوسی.
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید.
فردوسی.
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی.
سعدی.
– جوان بخت ؛ که اقبال جوان و موافق دارد :
جوان بخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
که دولت پناها جوانبخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش.
نظامی.
جوان و جوانبخت و روشن ضمیر.
سعدی.
– خوش بخت ؛ با بخت مساعد. رجوع به خوشبخت شود.
– دژم بخت ؛ تیره بخت.
– سپیدبخت ؛ خوش اقبال، خوش طالع.
– سیاه بخت ؛ تیره بخت.
– سیه بخت ؛ سیاه بخت.
– شوربخت ؛ با بخت نامساعد و آشفته. رجوع به شوربخت شود :
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
بدرویشی افتد شود شوربخت.
اسدی.
چو مستی درآمد بر آن شوربخت.
نظامی.
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت.
نظامی.
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی.
– شوریده بخت ؛ با اقبال نامساعد :
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت.
سعدی.
رجوع به شوریده بخت شود.
– فرخنده بخت ؛ با طالع فرخ. با بخت فرخ :
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
سعدی.
رجوع به فرخنده بخت شود.
– فیروزبخت ؛ پیروزبخت. رجوع به پیروزبخت شود.
– کوربخت ؛ بی دولت. بی طالع :
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.
رجوع به کوربخت شود.
– گشته بخت ؛ برگشته بخت. رجوع به برگشته بخت شود.
– نوبخت ؛ نودولت. با اقبال نو.
– نگون بخت ؛ برگشته بخت :
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی (گلستان ).
شبی مست شدآتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.
سعدی.
رجوع به نگون بخت شود.
– نگونساربخت ؛ نگون بخت :
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بدخوی باشد نگونساربخت.
سعدی.
– نیکبخت ؛ نیک طالع. نیک اقبال. خوشبخت :
چنان شهریاری خداوند تخت
جهاندار نیک اختر و نیک بخت.
فردوسی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرانی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
به فیروزرایی شه نیکبخت.
نظامی.
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت.
نظامی.
که ای نیک بخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
اتابک محمد شه نیکبخت.
سعدی.
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیک بخت را چه گناه.
سعدی.
بلی چون نیک بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد.
جامی.
– وارون بخت ؛ وارونه بخت. واژگون بخت. باژگون بخت :
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی.
– هشیاربخت ؛ بیداربخت.
|| در تداول عامه، شوی. شوهر.زوج. مجازاً، در شوهر استعمال شود. (فرهنگ نظام ). گاهی در زوجه هم استعمال شود: خدا سایه ٔ بختت را از سرت کم نکند.
– به خانه ٔ بخت رفتن ؛ شوهر کردن.
– بخت بخت اول است ؛ یعنی برای زن شوهر اول بهتر است. (فرهنگ نظام ).
– بختی سواره ؛ شویی که زود پیدا شود دختری را (و این در دعا گویند). (یادداشت مؤلف ).
– دم بخت بودن [ دختر ] ؛ هنگام شوی کردن او رسیده بودن.
– زن دوبخته ؛ زنی که دو شوی کرده باشد. خلاف یک بخته.
بخت. [ ب َ ] (اِ) نام جانورکی است شبیه به ملخ. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ). جانوری بود شبیه به ملخ. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). جانوری شبیه ملخ اما بدون پر. (فرهنگ نظام ) :
دابه ٔ دیگر است بختش نام
چون بمیرد شود هوام و سوام.
آذری طوسی.
|| شعوری در لسان العجم به این کلمه معنی عمود که گرز هم گویند داده و شعر ذیل را شاهد آورده است، اما سخت پیداست که کلمه ٔ «لخت » را بخت خوانده است :
گرفته بخت را با قوت دست
حواله کرده بود آن پیل سرمست.
؟
|| سیاهی را گویند که در خواب بر مردم افتد و آن را به عربی کابوس و عبدالجنه خوانند. (هفت قلزم ) (برهان قاطع). دیوی را گویند که در خواب آدمی را فروگیرد و در حقیقت آن مرضی است که ماده اش بلغم است یا غلبه ٔ سودا، و عوام گمان دیوی کرده اند و آنرا بخت و بختک و فرنجک گفته اند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). کابوس. (فرهنگ رشیدی ) . سستی اعصاب که در خواب طاری شخص شود و عوام خیال می کنند دیوی بر او افتاده نمی گذارد حرکت کند و نامهای دیگرش بینی گلی و بختک و فرنجک است و نام عربیش کابوس. (فرهنگ نظام ). ضبغطی. عبدالجنه.
بخت. [ب َ ] (ع مص ) زدن کسی را. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
بخت. [ ب ُ ] (اِ) پسر. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ). || بنده. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). و بختیشوع بمعنی بنده ٔ عیسی. (فرهنگ رشیدی ). صاحب عیون الانباء در ذکر بختیشوع بن جرجیس گوید معنی بختیشوع عبدالمسیح است، چه بخت در لغت سریانی بمعنی بنده و یشوع عیسی (ع ) است. || نجات داده.نجات یافته. رهایی داده. کلمه ٔ بختیشوع، یعنی عیسی نجات داده. مرا بخت یعنی پروردگار نجات داده. یوشع بخت ؛ یوشع یا یسوع نجات داده. سبخت یا سیبخت یعنی سه نجات داده اند. چهاربخت یا صهاربخت، یعنی چهار نجات داده اند. هفتان بخت، هفتواد یعنی هفت نجات داده. کلمه ٔ بخت از بختن یا بوختن پهلوی است، یعنی رهایی داد یا رستگار کرد یا رستگاری بخشید. (یادداشت مؤلف ). ترکیبات ذیل از این کلمه اسامی خاص بوده است اشخاص را:
– آذربخت ؛ رهانیده ٔ آتش : بنوجشنس بن آذربخت. (آثار الباقیه ).
– بخت، عبادبن عمر کوفی . (از تاج العروس ).
– چهاربخت ؛نام یکی از برادران شیرویه که به دست او کشته شد. (از مجمل التواریخ والقصص ).
– خمرابخت ؛ بنت یزدانداد بنت انوشروان. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۲۵).
– دیرالبخت ؛ آبادی در دو فرسنگی دمشق. (یادداشت مؤلف ).
– سلطان بخت ؛ دختر ملک اشرف چوپانی. (یادداشت مؤلف ).
– سلمةبن بخت ؛ محدث است. (یادداشت مؤلف ).
– سی بخت ؛ (سه بخت ) مرزبان هجر به بحرین در عهد رسول (ص ). (یادداشت مؤلف ).
– عبدالوهاب بن بخت ؛ محدث است. (یادداشت مؤلف ).
– عطأبن بخت .تابعی است. (یادداشت مؤلف ).
– عیسی صهاربخت (چهار بخت ) ؛ ظاهراً از متقدمان اسماعیلیه است.
– عیشوبخت ؛ رئیسی نصارای ایرانی مائه ٔ هشتم میلادی. (یادداشت مؤلف ).
– فیروزبخت دخت ؛ و فیروزبن شاپور همه کار به رأی دختر کردی نام فیروزبخت دخت. (مجمل التواریخ و القصص ).
– یزدان بخت ؛رئیسی از مانویه معاصر مأمون خلیفه. (از آثار الباقیه ص ۲۰۸ س ۱۹).
بخت. [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ بختی. (ناظم الاطباء). نوعی شتر. شتر خراسانی. و این کلمه از فارسی گرفته شده است. (المزهر سیوطی ). و برخی نیز آن را عربی دانسته اند. (از اقرب الموارد). شتر بزرگ قوی. شتران خراسانی. (فرهنگ رشیدی ). بختی یکی ازین شتران است. (فرهنگ رشیدی ). و رجوع به بختی شود.
بخت. [ ب ُ ] (اِخ ) نام پادشاهی جبار که پدر او نصر بود و بیت المقدس را ویران ساخت. نام پادشاهی ظالم که بیت المقدس را خراب کرد. (برهان قاطع). مخفف بخت النصر که پادشاهی معروف و ظالم بود. (فرهنگ ضیاء). بخت النصر. نام مخرب بیت المقدس که آن را به ضم اول بخت النرسی میخواندند و بخت النصر بصاد معرب و مقلوب نرسی است وبه این نام دو تن بوده اند اول بخت النرسی بزرگ از پادشاهان کلدانیون به نینوی و آن مردی عادل بوده، دوم خراب کننده ٔ بیت المقدس است و ظالم بوده و در میانه ٔ این دو نفر دویست و چهل سال فاصله بوده، ثانی را گویند مسخ شده است. (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).و تفسیر بخت النصر بالعربیه عطارد مطلق (روضة المناظر). بخت نسر یعنی بنده ٔ بت که نسر نام داشت که آن راپیش آن بت گذاشته بودند و بدان بت منسوب گشت. (فرهنگ رشیدی ). جمعی از فرهنگ نویسان فارسی از لفظ بختنصر که نام پادشاه بابل خراب کننده ٔ بیت المقدس بوده لفظ بخت را علیحده نموده و معنی برای آن ساختند: ۱- نام پادشاه مذکور، ۲- بنده، چه معنی بختنصر را بنده ٔ نصر که بتی بوده دانستند، اما بختنصر یک کلمه ای است که از زبان بابلی در زبان عبرانی توریت آمده از آنجا در عربی وارد شده و تنها بخت هم در فارسی و عربی استعمال نگشته است. (فرهنگ نظام ). و رجوع به بختنصر شود.

اسم گل بخت در فرهنگ فارسی

بخت
نصیب، شانس، اقبال، طالع
( اسم ) جانورکی است شبیه به ملخ .
نام پادشاهی جبار که پدر او نصر بود و بیت المقدس را ویران ساخت .
[seed] [ورزش] رتبۀ یک ورزشکار یا یک تیم ورزشی که براساس چارچوب معینی، پیش از آغاز مسابقات چندجانبۀ مهم، برای جدول مسابقات یا قرعه کشی و گروه بندی اعلام می شود متـ . بخت بندی ۱seeding1
بخت آباد
ده از دهستان درز آب بخش حومه شهرستان مشهد در ۶ هزار گزی شمال باختری مشهد .
بخت آزما
که بخت خود را آزماید آزماینده بخت .
بخت آزمایی
امتحان بخت ژزمایش طالع بوسیل. خرید بلیطهایی که بعضی از آنها برنده است لاتاری .
بخت آزماییدن
آزمودن بخت امتحان کردن بخت .
بخت آفرید
یکی از مفسرین اوستا در عهد ساسانیان .
بخت آور
بختاور خوشبخت .
بخت آویز
بخت آویزنده بخت رسان .
بخت اردشیر
( اسم ) نوایی از موسیقی قدیم ایران .
نام جایی در ساحل دریای فارس .
بخت النصر
نام دو تن از پادشاهان معروف بابل .
بخت بر گشتن
وارون شدن بخت گشته شدن اقبال .
بخت بر گشته
بی چاره بر گشته بخت .
بخت بلند
که بخت بلند دارا بلند بخت .
بخت بندی
[seeding] [ورزش] ← بخت
[seeding] [ورزش] فرایند رتبه بندی در ورزش های انفرادی یا تیمی برای تنظیم جدول مسابقات و دسته بندی تیم های ورزشی براساس بخت اکتسابی برای انجام قرعه کشی و گروه بندی
بخت بیدار
بیدار بخت مقابل خوابیده بخت .
بخت دندان خای
بخت بد و نا موافق طالع نا موافق و نا مساعد .
بخت گشا
بخت گشاینده که بخت بسته را گشاید .
بخت گشایی
گشودن بخت بسته باز کردن بخت بسته کسی .
بخت گشایی کردن
با اعمال جادویی شوی و خواستگار برای دختری پیدا کردن .
بخت نرسه
بخت النصر .

اسم گل بخت در فرهنگ معین

بخت
(بَ) ( اِ.) طالع، اقبال، مجازاً زناشویی در مورد دختر یا زن .
آیینة بخت
( ~ء بَ) (اِمر.) آیینه ای که در مجلس عقد و عروسی در پیش عروس می گذارند.
دم بخت
(دَ مِ بَ) (ص مر.) دختری که زمان شوهر کردنش فرا رسیده .
نگون بخت
(نِ بَ) (ص مر.) بدبخت، سیاه بخت .

اسم گل بخت در فرهنگ فارسی عمید

بخت
۱. بهره، نصیب.
۲. طالع، اقبال، شانس.
بخت آزمایی
۱. آزمایش بخت و اقبال، لاتار.
۲. آزمودن بخت و اقبال خود با خریدن برگه ها و یا کالاهایی که ممکن است شمارۀ بعضی از آن ها بَرنده بشود.
آشفته بخت
بدبخت، تیره بخت.
تیره بخت
سیاه بخت، بدبخت.
جوان بخت
خوشبخت، نیک بخت.
خوش بخت
خوش طالع، خوش اقبال، نیک اختر، سعادتمند.
سیاه بخت
تیره بخت، بدبخت، بدطالع، بی طالع، بداختر.
شوریده بخت
بدبخت، تیره بخت، بدطالع.
فرخنده بخت
نیک بخت، خوشبخت.
نگون بخت
بخت برگشته، بدبخت.
نیک بخت
نیکوبخت، نکوبخت، خوشبخت، سعادتمند.
همایون بخت
آن که بخت و اقبال خجسته دارد، خوشبخت، همایون فال.
تاریک بخت
بدبخت، تیره بخت.
وارون بخت
بخت برگشته، بدبخت: چه کند زورمندِ وارون بخت / بازوی بخت بِهْ که بازوی سخت (سعدی: ۱۲۰).

اسم گل بخت در اسامی پسرانه و دخترانه

بخت آفرید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریده بخت و اقبال
بخت آفرین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریننده بخت و اقبال، نام پدر هیربد شهریار
بختان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: بد شانسی (نگارش کردی
بختوان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: مدینه ‏فاضلة (نگارش کردی
بختور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: بهروز، کامران، دارای روزگار خوش (نگارش کردی
بختیار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: baxt (i) yār) دارای بخت، با اقبال، آن که بختش مساعد باشد، نیکبخت، کامروا – خوشبخت، سعید، نام استاد رودکی در موسیقی
بختیاری
نوع: پسرانه
ریشه اسم: کردی
معنی: خوشبختی، کامرانی، یکی از تیرةهای بزرگ کرد لرستان، یکی از لهجةهای زبان کردی (نگارش کردی

 

بعدی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز