معنی اسم گلمهر

گلمهر :    (گل + مهر = خورشيد) ۱- (به مجاز) آفتاب، گل خورشيد، گل آفتاب، گل آفتاب‌گردان؛ ۲- (در زبان انگليسي)sun flower.

 

 

اسم گلمهر در لغت نامه دهخدا

گل. [ گ ُ ](اِ) در اوراق مانوی (به پارتی ) ور (گل سرخ )، اوستا وردا ، ارمنی ورد ، پهلوی گول ، ورتا ، ورد ، معرب «وَرد»، قیاس کنید با ارمنی، وردژس ، کردی، گول (گل سرخ )، گول ، (خار) زازا ویل ، گیلکی گول ، به عربی ورد خوانند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). هر جا که لفظ گل بلااضافت به اسم درختی مذکور شود خاص گل سرخ مراد باشد که بعربی ورد گویند و اگر مضاف باشد بسوی درختی در آن صورت عام است، چنانکه گل سوسن و گل نرگس. (غیاث ). کل گلها را گل گویند به اضافه نام مثل گل سوسن و نرگس و خیری و امثال آن ولی چون گل مطلق گویند گل سرخ است که بعربی ورد خوانند. (آنندراج ). گل عبارت از اندامی است که ازبرگهای تغییر شکل یافته ساخته شده و در آن سلولهای نر و سلولهای ماده تشکیل میشود بتوسط نوع گیاه تکثیریافته از بین نمیرود. رجوع به فیزیولوژی گل تألیف زاهدی شود. گل از دو قسمت متمایز به نام پریانت و دستگاه مولد تشکیل یافته است. پریانت عبارت از برگه های سبز و یا رنگینی است که دستگاه مولد نبات را احاطه نموده است و برای نظافت آن به کار میرود. پریانت و دستگاه مولد نبات نیز هر یک از دو جزء تشکیل یافته اند جام و کاسه ٔ اجزای پریانت و نافه و مادگی اجزاء دستگاه مولد بشمار میروند.
۱- کاسه از مجموع برگهای سبزرنگ به نام کاسبرگ تشکیل یافته و در قسمت خارجی گل دیده میشود و غنچه را میپوشاند. ۲- جام، مجموع گلبرگهای یک گل جام آنرا تشکیل میدهند. ۳- نافه یکی از قسمتهای اساسی گل میباشد و جزو دستگاههای مولد آن بشمار میرود و از عده ٔ زیادی میله های باریک به نام پرچم که مانند قطعات دیگر گل از تغییر شکل و برگ بوجود آمده و کلروپلاست خود را از دست داده است تشکیل یافته ومولد دانه گرده و گامت نر میباشد. ۴- مادگی دستگاهی است که مانند جام و نافه از برگهای تغییر شکل یافته ای که کارپل نامیده میشوند تشکیل یافته است و مولدتخمک و گامت ماده میباشد. و رجوع به گیاه شناسی ثابتی از صص ۴۰۸-۴۲۲ شود :
دانش و خواسته است نرگس و گل
که به یکجای نشکفند بهم.
شهیدبلخی.
مجلس باید بساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان.
رودکی.
نهاده زهر بر نوش و خار هم بر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
بوطاهر.
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
عماره.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شاد و بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
اگر گل کارد او صد برگ ابازیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن به حاصل خنجک و خار است.
خسروی.
آن زنگی زلفین بر آن رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مخلدی.
زن شیر [ گردیه خواهر بهرام چوبینه ] از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
فردوسی.
به گل ننگرد آنکه او گل خور است
اگرچه گل از گل ستوده تر است.
فردوسی.
گلی که از وی گلاب گیرند اهل فارس او را آزاد گل گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
با رخ رنگین چون لاله و گل
با لب شیرین چون شهد و شکر.
فرخی.
باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن.
فرخی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ
مهر جان بر نرگس و فصل خزان بر سوسنه.
منوچهری.
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که بازشد به شجر.
عنصری.
گل صد گنبد آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من.
(ویس و رامین ).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی.
هزارت صف گل دمیده ز سنگ
ز صدبرگ و دوروی وز هفت رنگ.
اسدی.
تا ز تحسر مرا نباید گفتن
آه که بر گل نهاد یار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان پارسی.
شدش گرمی از مغز یک سر برون
چو گل گشت رویش که بد همچو خون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همه دشت گلرخ همه باغ پرگل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ناصرخسرو.
و اسفرمهای معتدل به کار باید داشت چون مورد و گل و شاهسفرم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
و کیومرث… گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد و مهرگان هم او نهاد. (نوروزنامه ).
گر کند خُلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گلی نی رعنا.
مختاری.
بی شدت فنا نبود راحت لقا
آری شکفته گل نبود بی خلنده خار.
عبدالواسع جبلی.
نشکفت همه جهان فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم.
سیدحسن غزنوی.
با گل گفتم بنفشه در خاک بخفت
گل دیده پرآب کرد و با یاران گفت
آری نتوان گرفت با گیتی جفت
بنمای گلی که ریختن را نشکفت.
انوری.
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روز گل
گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
نظامی.
به خروارها ریاحین از گل و بنفشه و شنبلید و نسترن و نسرین و نرگس و یاسمین.(تاریخ طبرستان ).
ترا که چهره بکردار ارغوان و گل است
چه غم ز رنگ رخی همچو زعفران و زریر.
هندوشاه نخجوانی.
صبر برجور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان ).
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است.
سعدی.
بیا کز وصل من کارت برآید
به باغ من گل از خارت برآید.
اوحدی.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
یارب این کعبه ٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است.
حافظ.
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است.
حافظ.
– امثال :
گل شکفتن ؛ مثل گل از هم بازشدن.
مثل گل آتشی ؛ مثل گل انار.
که خار جفت گل است و خمار جفت نبیذ.
سنایی.
گل در دامن خاراست و زر در کیسه خارا.
سلمان ساوجی.
از صد گل یک گلش نشکفته یا گلی از هزار گلش نشکفته .
اگر گل به دست داری مبوی ؛ شتاب کن. عجله کن.
از گل بویی از خرس مویی .
از گل خار بهره داشتن .
از گل نازکتر به کسی نگفتن .
از گل کسی برخوردن ؛ از شفاعت کسی فایده بردن و از دولت کسی بهره مند گردیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء).
از گل ها چه گل ؛ یعنی از کدام اصل و خاندان. (آنندراج ).
از یک گل بهار نمیشود.
پهلوی هر گل نهاده خاری است .
گل از خار است و ابراهیم از آزر.
سعدی.
گل از خار برآمدن .
گل با خار است و صاف با دردی .
سعدی.
گل باید پیش گل باشد و پیش گل برود.
گل بریزد به وقت سیرابی .
گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
گل به بوستان بردن .
گل بی خار جهان مردم صاحب نظرند.
گل بیخار نچیده ست کسی .
جامی.
گل بی عیب خداست .
گل راضی، بلبل راضی، باغبان رضانیست .
گل سرسبد.
گل شود زر ز تابش خورشید.
گل کاغذین بوی ندهد.
(از مجمومه ٔ امثال چ هند).
گل کاغذین را به شبنم چه کار.
گل گفتن و گل شنفتن .
گل مپندار که بی زحمت خاری باشد.
اوحدی.
هر جا گل است خار است .
هر جا گلی است خاردر پهلوی اوست . (جامع التمثیل ).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
از صفات گل :
بیرنگ. بلبل شکار. بیخار. پیش رس. تازه. تازه رس. تردامن. خودرای. خوشرنگ. دست خورده. سحرخیز. سیراب. شبنم فروش. شبنم فریب. شوخ چشم. نیم رنگ. هرزه درای. (آنندراج ).
و از تشبیهات :
اطلس گل :
یارب آن شعر سیاه تو چه خوش بافته ست
کش حریر سمن و اطلس گل آستر است.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیاله ٔ گل :
صبا شراب صفا ریخت در پیاله ٔ گل
به یک پیاله ٔ مل گشت روی گلناری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیکان گل :
پیش پیکان گل و خنجر بید از پی آن
تا نسازند نگین ونسگالند جدل.
انوری (از آنندراج ).
پیمانه ٔ گل :
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
میشود یاقوت در پیمانه ٔ گل ژاله ها.
صائب (از آنندراج ).
جام گل :
شب در خمار باده ٔ وصل تو بود مهر
در جام گل کشید ز شبنم شراب صبح.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
سبوی گل :
آبی نزد بر آتش بلبل در این بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل.
صائب (از آنندراج ).
سفره ٔ گل :
سعی کن کزسفره ٔ گل هم به برگی میرسی
کز چمن زد بلبل سرمست گلبانگ صلا.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
شیشه ٔ گل :
از صاف رنگ و بوی تو دُردی که مانده بود
در شیشه ٔ گل و قدح لاله ریختند.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
صفحه ٔ گل :
صفحه ٔ گل در چمن گویا نقاب یار بود
میگذارد دست رد بر سینه ام از بوی خود.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).
عروس گل :
درون حجره زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار.
جلال الدین عضدی (از آنندراج ).
کاسه ٔ گل :
شراب سرخ و زرد آمیز درهم بهر یکرنگی
دورنگی را همه در کاسه ٔ گلهای رعنا کن.
خواجه آصفی (از آنندراج ).
گنبد گل :
نهاد گنبد گل بین که از زمرد و لعل
نهاده اند و در او میکنند گلکاری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
گوش گل :
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواره بهتر از سیماب نیست.
صائب (از آنندراج ).
مخمل گل :
از بلبل خاموش دل باغ گرفته ست
او را چه کند مخمل گل دیرتر آید.
عرفی (از آنندراج ).
مصحف گل :
کند تا صبح محشر شاد روح پاک بلبل را
کسی یکبار اگر بخشد ثواب مصحف گل را.
سراج المحققین (از آنندراج ).
مهتاب گل :
مهتاب گل از هم بشکافد قصب شاخ
وز لمعه ٔ او سیب قمر لعل تر آید.
عرفی (از آنندراج ).
ترکیب ها:
– گلاب . گلاویز. گل افشان. گل افشانی. گل اندام. گل انگبین. گل باران. گل باره. گل باقلی. گلبانگ. گل بته.گل بدن. گل برگ. گل بوی. گل بهی. گل پایگان. گل پر. گل تپه. گل چهر. گل چهره. گلچین. گلچینی. گل خانه. گل خنده. گل خیر. گل دار. گلدان. گل در چمن. گل دسته. گل دوزی. گل رخ. گل رنگ. گل ریز. گل ریزان. گلزار. گل زرد. گل زریون. گلستان. گل طاوسی. گلغونه. گل فام. گل فروش. گل فروشی. گل قند. گل گنده. گل گون. گل گونه. گل گیر. گلنار. گل ناز. گله. گلی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
اقسام گل :
گل آسمان. گل آفتاب گردان. گل اربه. گل ارغوان. گل اشرفی. گل اطلسی. گل اورنگ. گل بافرمان. گل بنفشه. گل بی فرمان. گل پارسی. گل پیاده. گل تر. گل جرت. گل جعفری. گل حجر. گل حنا. گل خروسی. گل خطمی. گل خیار. گل خیرا.گل خیرو یا خیری. گل دورنگ. گل رعنا. گل زبان در قفاء. گل زرد. گل زنبق. گل سرخ. گل ساعت. گل سنبل. گل سوری. گل سوسن. گل شاه پسند. گل شب بو. گل صدبرگ. گل عباسی. گل عجایب. گل فرنگ. گل قحبه. گل کاجیله. گل کاچیره. گل کاغاله. گل کافشه. گل کوزه (گلی که در کوزه گذارند). گل گاوزبان. گل گلایل. گل گیتی. گل لادن. گل لاله. گل لاله عباسی. گل مخمل. گل مریم. گل مشکین. گل مکرز. گل میخک. گل میموزا. گل میمون. گل نرگس. گل نسترن. گل نسرین. گل نیلوفر. گل یاس. گل یاسمن. گل یوسف. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
|| مجازاًرنگ رخسار. طراوات چهره. شادابی :
مرا سال بر پنجه ویک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید.
فردوسی.
|| بطریق کنایه افاده ٔ معنی دولت هم میکند، چنانکه گویند: از گل تو اینها را میشنوم ؛ یعنی به دولت تو. (برهان ) (آنندراج ). || نتیجه. (غیاث ). نتیجه و فایده. (آنندراج ) :
صد گل تازه شکفته است ز گلزار رخش
گل گل افتاده برو از می نابش نگرید.
وحشی (از آنندراج ).
گله ٔ نیامدنها گل وعده هاست ورنه
به همین خوش است عرفی که تو نامه میفرستی.
عرفی (از آنندراج ).
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
اینها گل آن است که بیگانه ٔ عشق است.
عرفی (از آنندراج ).
|| داغ بمجاز شهرت گرفته. (آنندراج ).
|| رنگ سرخ. (برهان ) (آنندراج ). || اخگر آتش. (برهان ) (غیاث ). || بهتر و خوب. (غیاث ) (آنندراج ). || فضول سوخته ٔ فتیله ٔ شمع. سیاهی وسوخته که بر فتیله گرد آید و مانع خوب روشنایی دادن آن شود: گل فتیله را با مقراض گرفت. || نخبه. برگزیده از هر چیزی : گل نخودچی ؛ گل پسرهایم فلان است. || راه گل، نام نوائی است در موسیقی :
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صُلصُلان باغ سیاووشان با سروسِتاه.
(منوچهری ).
|| گله. نقطه. لکه : گفته امشب شیخ در این گل زمین بسر کرده که مطلقاً برف به آنجا نرسیده بود بسر. (مزارات کرمان ص ۱۹).
گل. [ گ ِ ] (اِ) پهلوی گیل . رجوع به هوبشمان ص ۹۲۷ شود. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خاک به آب آمیخته. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). طین. وَحَل. عثیر؛ گل و لای که به اطراف پایها ریزد. عثیر. گل و لای تنک. طِآة رَبدیا رَبَد؛ گل تنک. صلصال ؛ گل نیکو. (منتهی الارب ).
سرانشان به شمشیر برکرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک.
فردوسی.
زدی گیو بیداردل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش.
فردوسی.
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان.
فرخی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بنگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
منوچهری.
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانوران چپ و راست.
ناصرخسرو.
بموم و روغن و گل شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
سوزنی.
وز گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۲).
در همسایگی آن زن گرمابه ای است هم آنجا برویم و از گنده پیر گل و شانه خواهیم… شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم. (سندبادنامه ص ۲۹۴).
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود دیگران همه دُرد.
نظامی.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش.
نظامی.
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
مولوی.
یکی بنده ٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش.
سعدی.
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
حافظ.
هم نان کسان حلال خورده
هم خورده ٔ خود حلال کرده.
امیرخسرو.
|| گاهی بمعنی خاک منجمد و خشک شده نیز باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || خاک :
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهان را طبایع و ارکان.
عنصری.
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل.
سعدی (بوستان ).
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد.
؟
|| خلقت. طینت. مایه. فطرت :
گفت ای گلت از وفا سرشته
نقشت فلک از وفا نوشته.
مسعودسعد.
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
– امثال :
کار دل است کار خشت و گل نیست .
گاو کی داند که در گل گوهر است .
گل زن و شوهر از یک تغار برداشته اند.
ندهد گل بگل خورنده طبیب .
هر کس که او گل کند گل خورد.
– خورشید به گل یا آفتاب اندودن و پوشیدن ؛ کنایه از کار بزرگ و مشهودی را مخفی کردن :
چنین داد، پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل.
اسدی.
کسی کو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید.
ناصرخسرو.
چون بشکلت نظر کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید.
انوری.
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک به گل میندای.
ابن یمین.
کی به گل پنهان توان کردن فروغ آفتاب.
ابن یمین.
– در گل فرورفتن ؛ به کاری درماندن. به مشکلی دچار شدن :
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنانکه بر روی دریا روند.
سعدی (طیبات ).
– در گل ماندن ؛ کنایه از درماندن و عاجز شدن. سرگردان و حیران شدن :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر به گل.
نظامی.
غریق غم شدم افتاده در دل
بماندم چون خری رنجور در گل.
نظامی.
هرکه به گل دربماند تا بنگیرند دست
هرچه کند سعی بیش پای فروتر شود.
سعدی (طیبات ).
– گل بر سر داشتن و نشستن ؛ شتاب کردن. عجله کردن :
که گر گل بسرداری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
گل. [ گ َ ] (اِ) در تداول عامه با یکدیگر برابری توانستن .
– از گل هم برآمدن ؛ از پس هم برآمدن.
– گل هم انداختن ؛ بیکدیگربند کردن.
– گل هم کردن ؛ بیکدیگر پیوستن.
|| گریبان.یقه (در لهجه ٔ قزوینی ).
گل. [ گ ُ ] (اِ) سپیدی که بر ناخن افتد. فوفه. (زمخشری ).
گل. [ گ ُ ] (انگلیسی، اِ) دروازه ٔ فوتبال.
– گل زدن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل کردن.
– گل شدن ؛ وارد شدن توپ به دروازه ٔ حریف.
– گل کردن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل زدن.
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۵۰هزارگزی جنوب خاوری خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۲۳۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است و باغات زعفران نیز دارد. شغل اهالی زراعت و قالی و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۳۷هزارگزی جنوب خاوری خوسف، سر راه شوسه ٔ عمومی خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۹۷۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن زعفران، پنبه و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان کرباس بافی می باشد و راه مالرو دارد. دارای دبستان نیز هست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۲۰هزارگزی جنوب خاوری مراغه و هزارگزی جنوب ارابه رو مراغه به قره آغاج و سراسکند. هوای آن معتدل و دارای ۳۳۱ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، چغندر و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در ۱۶هزارگزی شمال خاوری نقده و چهارهزارگزی شمال راه شوسه ٔ نقده به مهاباد. هوای آن معتدل و دارای ۳۴۷ تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، چغندر، توتون، برنج و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۵۲هزارگزی جنوب خاوری مراغه و ۴هزارگزی خاور راه ارابه رو میاندوآب به شاهین دژ. هوای آن معتدل و دارای ۶۲۷ تن سکنه است. آب آن از قوریچای و محصول آن غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) (چشمه ٔ…) در ناحیه جاوی از بلوک ممسنی و در نیم فرسخی شمالی چوگان واقع است. (فارسنامه ٔ ناصری ).
گل. [ گ ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، واقع در ۴۰هزارگزی خاور مهاباد و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ بوکان به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۲۶۸ تن سکنه است. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، حبوبات، توتون و چغندر است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. از راه شوسه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در ۳۱هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و ۵۵هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۱۰۶ تن سکنه است. آب آن از رودخانه ٔ آیدوغموش و محصول آن غلات، نخود، بزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. دارای راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).

اسم گلمهر در فرهنگ فارسی

گل
شارل د معروف به دو گل ژنرال نویسنده نظامی سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه ( و . لیل ۱۸۹٠ ف. ۱۹۷٠ م . ) . وی فرمانده یک هنگ زره پوش در جنگ دوم جهانی بود و پس از شکست فرانسه در سال ۱۹۴٠ به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را ضد آلمان بعهده گرفت سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از سال ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۶ در پاریس شد . دو گل مدتی از سیاست کناره گرفت و در سال ۱۹۴۷ م . [ مجمع مردم فرانسه ] را بنیان نهاد و در سال ۱۹۵۸ در جریان جنگ الجزیره و فرانسه بر سر کار آمد و قانون اساسی جدیدی را با رفراندم بتصویب رساند و جمهوری پنجم را بنیان نهاد و خود در سال ۱۹۵۹ بمقام ریاست جمهوری فرانسه انتخاب شد . وی کتاب [ خاطرات ] خود را انتشار داده است .
( اسم ) ( فوتبال ) درواز. فوتبال
دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه .
[goal] [ورزش] امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد
گل آباد
دهی است از دهستان آختاجی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد
گل آباد بالا
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آباد پایین
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آتشی
همان گل سرخ است که آنرا گل سوری نیز گویند .
[Phlox] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گُل آتشیان علفی چند ساله یا نیمه درختچه ای به ندرت یک ساله با حدود ۵۰ گونه در امریکای شمالی و یک گونه در سیبری که اغلب آنها زینتی هستند؛ گل های آنها به ندرت منفرد و غالباً با گُل آذین انتهایی خوشه ای منشعب (panicle…
گل آتشیان
[Polemoniaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از خلنگ سانان علفی یک یا چند ساله یا به ندرت چوبی با هجده سرده و ۳۰۰ گونه که اغلب در امریکای شمالی می رویند، ولی در نواحی معتدل غرب امریکای جنوبی و اوراسیا نیز یافت می شوند؛ گل های لوله ای پنج لَپی قیفی آنها به صورت خ…
گل آخور
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر
گل آذین
( اسم ) طرز قرار گرفتن و شیو. آرایش مجموع. گلها بر روی دم گل اصلی یک گیاه آرایش گل . یا گل آذین چتری . گل آذینی است نامحدود که دم گلهای فرعی آن از یک نقط. دم گل مشترک جدا میشود و برگک های آن حلقه ای بنام گریبان میسازند مانند گل آذین حویج ( گزر ) و جعفری . یا گل آذین خوشه یی . گل آذینی است نامحدود که دم گل اصلی آن به دم گلهای فرعی کوتاه تری تقسیم میشود و گلها بر روی دم گلهای کوتاهتر فرعی قرار دارند مانند گل آذین شب بو و انگور . یا گل آذین دیهیم .گل آذینی است نامحدود و شبیه گل آذین خوشه یی که گلهای آن تقریبا همه در یک سطح قرار دارند مانند گل آذین گلابی و گیلاس . یا گل آذین سنبله . گل آذینی است نا محدود که گلهای آن فاقد پایک فرعی هستند و بر روی دم گل اصلی از پایین ببالا واقعند مانند گل آذین بارهنگ و گندم . یا گل کلاپرک . گل آذینی است نامحدود که گلهای آن بر روی طبقی بنام نهنج قرار دارند و این نهنج ممکنست صاف ویا بر آمده باشد مانند گل آذین آفتاب گردان و بابونه . هر گل این گونه گل آذین معمولا بنام گلچه خوانده میشود مرکب کاپیتول . یا گل آذین گرزن . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهنده و پایکها و بالاخره هر یک از پایکهای فرعی بیک گل منتهی شوند . این گلها از طرفی رشد و نمو انتهایی ساقه را متوقف میسازند و از طرف دیگر در تولید انشعابات فرعی آن موثرند گل آذین محدود . یا گل آذین محدود . گل آذین گرزن . یا گل آذین نامحدود . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهند. آن بطور نامحدود میتواند برشد و نمو خود ادامه دهد و غنچه های جدیدی را بوجود آورد . این گل آذین دارای اقسام مختلف است که اهم آنها عبارتند از : خوشه یی سنبله دیهیم چتری کلاپرک .
وضع قرار گرفتن گلها بروی ساقه و یا شاخه ها گل آذین نامیده میشود .
[inflorescence] [زیست شناسی] مجموعۀ گل هایی که با آرایشی خاص بر روی یک محور مشترک قرار دارند * مصوب فرهنگستان اول
گل آرا ی
(صفت ) هنرمندی که حرفه اش گل آرایی است
گل آرایی
هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان بکومک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کند. درخت و امثال آن بنحو متناسب . توضیح در گل آرایی مانند هم. هنر های تزیینی انتخاب نوع و شکل و رنگ عوامل ترکیب کننده مورد نظر است و هماهنگی این همه با جای قرار دادن گلدان میزان آفرینش هنری گل آرا را نشان میدهد . هنر گل آرایی ریشه ای قدیمی دارد و مخصوصا ژاپنیها بیش از دیگران در این زمینه کار کرده اند و سابق. آن در ژاپن به هزار و دویست سال میرسد . عقید. محققان بر این است که استفاده از گل برای تزیین خانه و آراستن آن جهت هدیه به عزیزان همراه مذهب بودا از چین و هند بر ژاپن رسیده است . در این دو کشور از دیر باز معمول بوده که گل را بعنوان تقدیس بودا نثار کنند . این رسم هنوز هم در کشور هند مرسوم است و طریق. آن چنین است که هندوان انواع گلها خاصه نوعی را که ما گل جعفری مینامیم از ساقه جدا میکنند و به نخ میکشند و آنگاه بر پیکر. بودامی افشانند . اما این طرز چیدن گل مقبول طبع ژاپنیها نبوده است لذا راهبان ژاپنی کوشش کرده اند که طریقه ای بهتر ابداع کنند تا هم زیباتر باشد و هم دوام گل را بیشتر سازد . از این رو گل را با ساقه های بلند میچیدند و در گلدان میگذاشتند . کم کم در آراستن گلها و دسته کردن و قرار دادن آنها در گلدان تحولی پدید آمد و طریقه ای خاص ابداع شد و این طریقه بنیان هنر گل آرایی است . قدیمی ترین مکتب این هنر در ژاپن معبد اونونو ایموکو است که در شهر کیوتو قرار دارد . این هنر قرنها در انحصار درباریان و اشراف بود تا در پایان قرن نهم م . در میان مردم اشاعه یافت و امروز بپایه ای رسیده است که میلیونها تن از جوانان ژاپنی که اغلب آنان از میان دختران برخاسته اند بفرا گرفتن این هنر اشتغال دارند . فرا گرفتن هنر گل آرایی بنحو کامل و جامع مستلزم سالها صرف وقت است اما اصول کلی آنرا میتوان در پانزده جلسه آموخت . گل آرایی را به ژاپنی ایکه بانا میگویند . این هنر اکنون جنب. جهانی دارد و در این باره بزبانهای انگلیسی و فرانسوی و غیره کتابهای متعددی نوشته شده است .
گل آسمان
کنایه از آفتاب است .
گل آشاقی
دهی است از دهستان های چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو
گل آفتاب پرست
اسم فارسی آن آذریون است
گل آفتابی
[Cistus] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گل آفتابیان درختچه ای کوتاه یا متوسط با هجده گونه که بومی نواحی مدیترانه ای هستند و از قدیم در باغبانی به کار می رفته اند؛ این سرده دارای تعدادی گیاه دوررگۀ باغی است که در نواحی گرم و اغلب در باغ های صخره ای کشت می…
گل آفتابیان
[Cistaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از پنیرک سانان، به شکل درختچه ای یا علفی، که دارای برگ های سادۀ کامل و میوۀ پوشینه ای شیاردار هستند
گل آگین کردن
( مصدر) ۱ – از گل انباشته کردن . ۲ – لبریز کردن پیاله و صراحی از شراب لعلی : گل آگین کند چشم. قند را بشادی گزارد دم چند را . ( نظامی )
کنایه از لبریز کردن یعنی پر ساختن پیاله و صراحی باشد از شراب لعلی .
گل آلود
یا خم گل آلود . کر. زمین : هر شام کزین خم گل آلود بر خنبر. فلک شود دود … ( نظامی )
گل آلود کردن
( مصدر ) گل آلود ساختن . یا آب را گل آلود کردن و ماهی گرفتن . میان دوستان و خویشاوندان ایجاد دشمنی کردن تا خود از عداوت ایشان فایده برند ( امثال و حکم دهخدا )
گل آلوده
آلوده به گل آغشته به گل : گل آلوده ای راه مسجد گرفت زبخت نگون طالع اندر گرفت … ( بوستان )
گل اندود کردن
( مصدر ) مالیدن گل بربام و غیره .

اسم گلمهر در فرهنگ معین

گل
(گُ) [ په . ] (اِ.) ۱ – عضو تولید مثلی و تکثیر گیاهان که از برگ های تغییر شکل یافته به وجود آمده است . گل ممکن است سلول های هر دو جنس نر و ماده را شامل باشد و یا فقط ممکن است سلول های یک جنس (نر و یا ماده ) را دربرداشته باشد. اکثر گل ها دارای رنگ های مخت
باقالی (گُ) (ص .) دارای خال ها یا لکه های رنگی در یک زمینة مشخص .
( ~ .) [ انگ . ] (اِ.) ۱ – دروازه، در بازی هایی مانند فوتبال، جایی که باید توپ داخل آن شود تا امتیاز به دست بیاید. ۲ – امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد.
(گِ) [ په . ] (اِ.) خاک آمیخته با آب . ، در جایی را ~گرفتن کنایه از: جایی را یک باره تعطیل کردن .
(گَ) (اِ.) (عا.) گردن، گلو.
گل آذین
(گُ) (اِمر.) ۱ – آرایش و چگونگی قرار گرفتن گل ها بر روی ساقة گیاهان . ۲ – نامی از نام های زنان .
گل آرایی
( ~ .) (حامص .) هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان به کمک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کندة درخت و امثال آن به نحو متناسب .
گل اندود کردن
(گِ. اَ. کَ دَ) (مص م .) مالیدن گل بر بام و غیره .
گل چهره
(چِ رِ یا رَ) (ص مر.) آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند.
گل چین کردن
( ~ . کَ دَ) (مص م .) انتخاب کردن، بهترین ها را برگزیدن .
گل ریزان
( ~ .)(ص مر.) مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه .
گل فروشی
( ~ . فُ) (اِ.) ۱ – عمل فروختن گل . ۲ – فروشگاهی که در آن گل می فروشند.
گل قند
( ~ . قَ) [ فا – معر. ] (اِمر.) نوعی مربا که از برگ های گل سرخ و شکر (یا قند) در آفتاب پرورش دهند و آن به منظور تقویت و لینت مزاج تجویز می شده، گلشکر، گلنگبین .
گل گفتن
( ~ . گُ تَ) (مص ل .) حرف نیکو و به جا گفتن .
گل مهره
(گِ مُ رِ) (اِمر.) ۱ – گلوله و مهره ای که از گِل سازند. ۲ – کرة زمین .
گل مولا
(گُ لِ مُ) (اِمر.) عنوانی است که به درویشان دهند.
گل میخ
(گُ) (اِمر.) نوعی میخ که سرش پهن است .
گل نمودن
(گُ. نُ دَ) (مص ل .) جلوه کردن، ظاهر شدن .
گل نوش
( ~ .) (اِمر.) نام نوایی است در موسیقی .
گل کردن
( ~ . کَ دَ) (مص ل .) بسیار نیکو از انجام کاری برآمدن، خوب جلوه کردن .
گل کوبی
( ~ .) (حامص .) سیر و گشت در اول بهار در گلزار.
گل افشان
(گُ. اَ) = گل افشاننده : ۱ – (ص فا.) افشانندة گل، گل ریز. ۲ – (حامص .) گل افشاندن خاصه در ایام جشن (مانند نوروز). ۳ – (اِمر.) نوعی آتشبازی . ۴ – مخملک، سرخک و آبله مرغان .
گل انداختن
( ~ . اَ تَ) (مص ل .)(عا.) ۱ – سرخ شدن، برافروخته شدن . ۲ – گرم شدن (گفتگو). ۳ – نقش انداختن .
گل بیز
(گُ) (ص فا.) ۱ – گل افشان، گلریز. ۲ – معطر، خوشبو.

اسم گلمهر در فرهنگ فارسی عمید

گل
گلو، گردن.
۱. وارد شدن توپ به دروازۀ حریف یا در حلقۀ بسکتبال.
۲. دروازه.
۱. خاک مخلوط با آب.
۲. خاک قبر.
۳. [قدیمی] خاک.
۴. [قدیمی، مجاز] ذات، سرشت.
* گل سفید: نوعی سنگ آهک به رنگ سفید که گاهی به واسطۀ وجود مواد خارجی به رنگ زرد یا سبز یا خاکستری است و هرگاه آن را در کوره حرارت بدهند و بعد بگذارند سرد شود، تبدیل به آهک می گردد.
۱. (زیست شناسی) اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه که پس از مدتی به جای آن میوه به وجود می آید و شامل کاسبرگ، گلبرگ، پرچم، و مادگی است: گل سیب، گل بادام.
۲. (زیست شناسی) هریک از گیاهان بوته ای یا درختچه ای کوچک با قسمتی شبیه اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه: گل لاله عباسی، گل سرخ.
۳. نقش ونگار: لباس گل دار.
۴. [مجاز] قسمت مرغوب هرچیز: گل هندوانه.
۵. واحد شمارش برخی چیزها، قطعه: یک گل زغال.
۶. نوک سوختۀ فتیله.
۷. بخش کوچک و دایره مانند در سطح چیزی، لکه.
۸. مهرۀ بازی گُل یاپوچ.
۹. سگک: گل کمربند.
۱۰. [قدیمی، مجاز] رُخ، چهره.
* گل آتشی: (زیست شناسی) = * گل سرخ
* گل ادریسی: (زیست شناسی) گل تزیینی به شکل خوشه، سرخ کم رنگ، بنفش و سفید با برگ های بیضی درشت که بوتۀ آن همیشه سبز است.
* گل ارمنی: قسمی خاک سرخ رنگ که جنس آن آلومین، سیلیس و آهن است و در قدیم بر روی محل ورم کرده می مالیدند.
* گل استکانی: (زیست شناسی) نوعی گل تزیینی با برگ های بزرگ، گل هایی به شکل استکان یا زنگوله که در بیابان و هم در باغچه می روید.
* گل اشرفی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی با گل های زرد کوچک شبیه گل همیشه بهار.
* گل برف: (زیست شناسی) گیاهی پایا با ریزوم ضخیم، ساقۀ کوتاه، برگ های بیضی نوک تیز، و گل های سفید کوچک که برگ و گل آن برای تسکین برخی بیماری های قلبی به کار می رود، گل برفک، موگه.
* گل بهمن: (زیست شناسی) نوعی گل سفیدرنگ، با بوتۀ پرخار، برگ های دراز و بریده، و ریشۀ شبیه زردک که در جنگل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گل می دهد، بهمن، بهمنان.
* گل جالیز: (زیست شناسی) = گلک
* گل جعفری: (زیست شناسی) گلی تزیینی، زردرنگ، برگ های ریز، بوتۀ کوتاه، بوی تند و نامطبوع که چند نوع پرپر، زرد کم رنگ، و زرد پررنگ مایل به سرخ دارد
* گل چای: (زیست شناسی) از اقسام گل محمدی با گل های پُرپَر.
* گل حنا: (زیست شناسی) گلی تزیینی به رنگ سفید، بنفش یا سرخ کم رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دندانه دار و نوک تیز.
* گل خنجری: (زیست شناسی) گیاهی با برگ های بزرگ و ضخیم و گل های زردرنگ که در نواحی گرمسیر می روید و از برگ های آن الیافی به دست می آید.
* گل ختمی: (زیست شناسی) گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن، و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی.
* گل زرد: (زیست شناسی) نوعی گل کم پر به رنگ زرد و شاخه های بلند و پرخار که بیشتر در کوهستان می روید، تیغ کوهی.
* گل ساعتی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی دارای برگ های بیضی و گل های درشت شبیه ساعت به رنگ سرخ یا آبی.
* گل سرخ: (زیست شناسی) گلی معطر با گلبرگ های سرخ، ساقه های ضخیم، و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، آتشی.
* گل سرسبد:
۱. گل روی سبد، گل زیبا و برگزیده.
۲. [مجاز] شخص برگزیده و عزیز.
۳. [مجاز] آن که طرف مهر و محبت مخصوص کسی باشد.
* گل سرنگون: (زیست شناسی) = بخور * بخور مریم
* گل سنگ: (زیست شناسی) از رستنی های نهان زا که روی برخی سنگ ها یا تنۀ درختان به شکل ورقه های نازک و به رنگ های گوناگون مخصوصاً سبز مایل به زرد می روید که برخی مصرف دارویی و برخی به واسطۀ داشتن اِسانس و مواد رنگی در صنعت به کار می روند.
* گل سوری: (زیست شناسی) گل سرخ، گل آتشی.
* گل صدتومانی: (زیست شناسی) نوعی گل درشت و پُرپَر به رنگ های زرد و سرخ و سفید با بوتۀ پرشاخ و برگ و ریشۀ غده ای که پاجوش یا ریشۀ آن را می کارند.
* گل قاصد: (زیست شناسی) گیاهی خودرو با برگ های بریده و سبزرنگ که ساقۀ آن دارای شیرابۀ سفیدرنگ است و در کشتزارها می روید.
* گل کاغذی:
۱. گلی که از کاغذ درست کنند.
۲. (زیست شناسی) نوعی گل استکانی به رنگ بنفش یا سرخ کم رنگ و بسیار نازک و ظریف شبیه گلی که از کاغذ درست می کنند. بوتۀ این گیاه بزرگ و دارای ساقه های بلند و از دیوار یا پایه بالا می رود.
* گل کردن:
۱. گل درآوردن، گل دادن درخت یا بوتۀ گل.
۲. [مجاز] ظاهر شدن، نمودار گشتن، جلوه کردن.
* گل کوکب: (زیست شناسی) = کوکب
* گل گاوزبان: (زیست شناسی) = گاوزبان
* گل گلاب: (زیست شناسی) = * گل محمدی
* گل گندم: (زیست شناسی) = قنطوریون
* گل ماهور: (زیست شناسی) گلی با برگ های بزرگ و پهن شبیه گوش خرگوش و پرزهایی مانند پرز ماهوت و گل هایی زردرنگ و گلبرگ هایی سست، گل ماهوتی، خرگوشک.
* گل محمدی: (زیست شناسی) از اقسام گل سرخ که کم پر و کم دوام است و غالباً سایر اقسام گل سرخ را به آن پیوند می زنند، گل گلاب.
* گل مریم: (زیست شناسی) نوعی گل سفید و خوش بو با بوتۀ پیازدار که پیازش را می کارند.
* گل مصنوعی: گلی که از کاغذ یا مادۀ دیگر درست کنند.
* گل مولا: عنوانی برای مرد درویش، درویش.
* گل میمون: (زیست شناسی) نوعی گل به رنگ زرد، سرخ یا سفید شبیه صورت میمون با بوتۀ کوتاه و ساقه های راست و برگ های باریک که هرگاه دو پهلوی آن را با دو انگشت فشار بدهند لب هایش از هم باز می شود.
* گل مینا: (زیست شناسی) نوعی گل که قسمت وسط آن زردرنگ و به شکل قرص است و اطرافش گلبرگ های سفید یا آبی کم رنگ دارد.
* گل نگونسار: (زیست شناسی) گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، بخور مریم، چنگ مریم، پنجۀ مریم، گل سرنگون، گل نگون سار، سیکلامن.
* گل نوروز: (زیست شناسی) = پامچال
* گل یخ: (زیست شناسی) درختی کوتاه، برگ های بزرگ و پهن و نوک تیز با گل های زردرنگ و خوش بو که در زمستان شکفته می شود.
گل آذین
طرز قرار گرفتن گل ها بر روی ساقه یا شاخه ها.
گل انگبین
= گلنگبین
گل بدن
آن که بدنی لطیف و زیبا مانند گل دارد.
گل بند
۱. [مجاز] باغبان.
۲. گل پیرا.
۳. نوعی پارچۀ گل دار.
گل چهره
زیبا، خوشگل، خوب رو، گل رخ.
گل دوزی
دوختن نقش و نگار با ابریشم بر روی پارچه.
گل رخ
کسی که رخ او مانند گل سرخ باشد، گل چهره، خوب رو، خوشگل، زیبا، گل رخسار، گل عذار.
گل رو
گل رخ، گل چهره، خوب رو.
گل ریزان
۱. رسم گل ریختن به سر عروس و داماد در مجلس عروسی یا بر سر پهلوان در زورخانه.
۲. مراسمی ویژه در زورخانه برای جمع آوری پول به منظور کمک به یکی از اعضا.
گل ریشه
نوعی گل که آن را در گلدان سبدی می کارند و شاخه های آن از شکاف های سبد بیرون می آید و به طرف پایین آویزان می شود و از آن ها گل هایی به رنگ زرد یا قهوه ای می روید.
گل شکر
معجونی از گلبرگ های گل سرخ و شکر یا قند که در قدیم به عنوان مسهل به کار می رفت، گل قند: صدهزاران جان تلخی کش نگر / همچو گل آغشته اندر گل شکر (مولوی: ۱۳۱)، گر گل شکر خوری به تکلّف زیان کند / ور نان خشک دیر خوری گل شکر بُوَد (سعدی: ۱۱۱).
گل عذار
گل رو، گل چهره، خوب رو، خوشگل.
گل غنده
گلولۀ پنبه، پنبۀ زده و گلوله شده.
گل فام
= گلرنگ
گل قند
= گل شکر
گل مهره
۱. مهره یا گلولۀ کوچک که از گل درست کنند.
۲. مهرۀ کمان گروهه.
گل میخ
نوعی میخ که ته آن درشت و پهن است.
گل نوش
از الحان قدیم ایرانی.
گل کلم
نوعی کلم با گل هایی به شکل تودۀ سفید اسفنجی و سفت.

اسم گلمهر در اسامی پسرانه و دخترانه

گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: اوستایی-پهلوی
معنی: نام زنی در منظومه ویس و رامین
گل آذین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آرایش و چگونگی قرار گرفتن گلها بر روی ساقه، زیور و زینت گل
گل آرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زینت دهنده گل، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر روشنک بنا به بعضی نسخه های شاهنامه
گل آسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل
گل آویز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + آویز (آویخته شده)
گل افروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + افروز (افروزنده)
گل اندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای پیکر ظریف و زیبا چون گل
گل بالا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که قد و قامتش مانند گل زیباست
گل بهار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bahār) [گل + بهار = فصل اول سال، شکوفه ی درختان خانواده ی مرکبات، گیاهی زینتی از خانواده ی کاسنی، بابونه، بهارنارنج، به مجاز بخش آغازین یا دوره ی شادابیِ هر چیز]، روی هم به معنای گلِ بهاری، گلِ گیاه بابونه، بهار نارنج و کاسنی، گلِ تازه و شاداب، به مجاز) زیبا و با طراوت – گلی که در بهار شکفته می شود، شکوفه گل
گل پر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه معطری به شکل پولکهای زرد کوچک که دارویی است
گل پرست
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دوستدار گل
گل پری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا چون گل و پری
گل پناه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: پناه گل
گل تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: تاجی پر از گل
گل جهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل جهان، بهترین و زیباترین گل در جهان
گل دانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه گل
گل سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + سیما (عربی) آن که چهره و سیمایی زیبا چون گل دارد
گل نسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + نسا (عربی) مرکب از گل + نسا (زنان)
گلاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāb) مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب حاصل می شود، (در عربی) ماءالورد – مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب به دست می آید
گلابتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golābe (a) tun) (در صنایع دستی) رشته های نازک طلا و نقره (امروزه اغلب اکلیلی به رنگ طلا یا نقره) که همراه تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود، گل های برجسته از رشته های طلا و نقره که روی پارچه می دوزند، ابریشم بافته ای به رنگ مو همراه با منگوله که به دنباله ی گیس می بندند – رشته های نازک طلا و نقره که همره تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود
گلاره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: چشم، مردمک چشم و نامی دخترانه دارای ریشه ی کُردی است به معنی نور چشمی، بسیار عزیز و گرامی – مردمک چشم، به معنی هردو چشم هم بکار می رود
گلاسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل، مرکب از گل و پسوند مشابهت
گلال
نوع: دخترانه
ریشه اسم: هندی
معنی: عبیر سرخ
گلالان
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام روستایی در آذربایجان غربی
گلاله
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāle) (= کُلاله) مو و کاکل مجعد و پیچیده، نوعی پیراهن که در عربی قمیص است کُلاله – کاکل مجعد، موی پیچیده
گلاویژ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: (تلفظ: gelāviž) (کردی، gilāvež) نام ستاره ای که در شب های تابستان نمایان می شود، ستاره ی سهیل – ستاره سهیل، به کسر گاف
گلایل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فرانسه
معنی: گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلایول
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلایل، گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلباد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bād) (= کلباد )، کلباد – کلباد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران پهلوان تورانی
گلباران
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bārān) گل ریزان، گل پاشان، ریختن و پاشیدن گل، ریختن گلِ فراوان بر سر کسی یا جایی معمولاً به قصد تمجید و بزرگ داشت – برای تمجید و احترام زیاد استفاده می شود
گلباش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: از نامهای رایج میان زنان کرد
گلبان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bān) گل + بان = گیاهی درختی که دانه های روغنی دارد و برگ، میوه و دانه ی آن مصرف خوراکی و دارویی دارد، گلِ درخت بان، به مجاز) زیبا رو و لطیف – نگهدارنده و محافظ، نام مادر ابرانواس شاعر ایرانی قرن دوم
گلبانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانویی زیبا چون گل
گلبر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbar) آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است، (در گیاهی) گونه ی گل ها، چون گل سرخ، زرد و جز آن – آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است
گلبرگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbarg) (= برگ گل) (در گیاهی) هر یک از برگهای یک گل، برگ گل، (به مجاز) (دختر) همچون برگ گل، (به کنایه) معشوقه ای که بدنش مانند برگ گل لطیف و نازک باشد، (در قدیم) (به مجاز) چهره، رخسار – هر یک از اجزای پوششی گل، چهره و رخسار
گلبن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbon) (در قدیم) بوته یا درخت گل به ویژه بوته ی گلِ سرخ، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – بوته یا درخت گل
گلبو
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbu) (= گلبوی )، گلبوی – آن که بوی گل می دهد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی از همراهان رستم هرمزان پادشاه ساسانی
گلبوته
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bu (o) te) گل، گل و بته، (به مجاز) محبوب و معشوق، (به مجاز) خوب و دوست داشتنی – بوته گل
گلبیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل افشان، گلریز، خوشبو، معطر
گلپاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golpād) (گل + پاد = نگهبان، پاسبان )، محافظ و نگهبان گل، گلبان، باغبان – نگهبان گل
گلپونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلهای کوچک معطر به رنگ صورتی یا بنفش، پونه جوان و تازه
گلچهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čehr) (= گل چهره )، گل چهره، (در اعلام) ‘ گلچهر’ نام معشوقه ی اورنگ در افسانه های ایرانی – گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلچهر، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čin) آن که گل می چیند، گل چیننده، (به مجاز) آن که از بین یک مجموعه بهترین را انتخاب می کند، (به مجاز) ویژگی آن که از بین یک مجموعه به عنوان بهترین انتخاب شده باشد، برگزیده، منتخب – آن که گل می چیند، گل چیننده، منتخب، برگزیده
گلدیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol dis) (گل + دیس (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گُل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زیبا مانند گل
گلرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rox) (در قدیم) (به مجاز) دارای چهره ای مانند گل، زیبا روی، گل چهره – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلرنگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rang) گلِ رنگ، به رنگ گل سرخ، سرخ، (به مجاز) زیبا رو – به رنگ گل
گلرو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol ru) (به مجاز) گلرخ، گلرخ – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلریز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golriz) (در موسیقی ایرانی) گوشه ای در دستگاه شور، (در قدیم) دارای نقش گل، به ویژه گل سرخ، (در قدیم) (به مجاز) ریزنده ی پاره های آتش، نوعی آتش بازی – گل ریختن بر جایی یا بر سر و پای کسی، دارای نقش گل، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
گلزاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol zād) (گل + زاد = زاده )، آن که چون گل متولد شده، آن که مادرزاد گل است، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زاده گل
گلزار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golzār) (= گلستان )، گلستان، به علاوه (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیمی – گلستان
گلسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golsā) (گل + سا (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – گلسان، مانند گل
گلسان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol sān) (گل + سان (پسوند شباهت) ) (= گلسا )، گلسا – گلسا، مانند گل
گلستانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golestāne) (گلستان + ه/e، / (پسوند نسبت) )، منسوب به گلستان، گلستان – نام روستایی در نزدیکی کاشان
گلسر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که سر و رویی چون گل دارد
گلشا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šā) (گل + شا = مخفف شاد) (= گلشاد )، گلشاد – بهترین و زیباترین گل، شاه گلها
گلشاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šād) گل شاد و خندان، شادان مثل گل، (به مجاز) زیبا و با طراوت – گل خندان و شاداب، آن که با دیدن گل شاد است
گلشاه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نخستین انسان روی زمین به عقیده پارسیان
گلشن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golšan) (در قدیم) گلستان، (به مجاز) خانه، گلستان – گلستان
گلشهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر پیران ویسه پادشاه تورانی
گلشید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šid) (گل + شید = درخشان، روشن، خورشید )، گلِ درخشان، گلِ خورشید (آفتاب )، (به مجاز) زیبا و درخشان + ن ک گلمهر – گلی که چون خورشید می درخشد
گلعذار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: gol e (o) zār) (= گل چهره )، گل چهره – گل (فارسی) + عذار (عربی )، گلچهره
گلفام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fām) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، گلگون – به رنگ گل سرخ، گلگون
گلفشان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fešān) (= گل افشان )، گل افشان – گل افشان
گلگله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، از فرزندان تور و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
گلگون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgun) به رنگ گل سرخ، سرخ – به رنگ گل سرخ، سرخ، نام اسب گودرز، پهلوان ایرانی، همچنین نام اسب لهراسپ پادشاه کیانی
گلگونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgune) (در قدیم) گلگون، گل رخساره، سرخاب، گلگون – گلگون
گلنار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nār) گل درخت انار که سرخ رنگ است به ویژه گل انار وحشی که مصرف دارویی دارد، (در اعلام) از نام های زنان در شاهنامه – گل درخت انار که سرخ رنگ است، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
گلناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nāz) نوعی گل (گلِ ناز) – دارای ناز و عشوه ای چون گل
گلنام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nām) [گل + نام = (به مجاز) صورت، ظاهر] دارای صورت و ظاهری چون گل، (به مجاز) زیبا، لطیف و با طراوت – دارای نامی زیبا چون گل
گلندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل اندام
گلنواز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نوازش کننده گل
گلنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: به معنای شهد گل شیرینی گل – مرکب از گل + نوش (عسل )، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
گلوریا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: لاتین
معنی: فرانسه از لاتین، مجلل، بزرگ، سرافراز
گلی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli) (گل + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به گل، به رنگ سرخ، به گونه ی گل، به رنگ گل، نام نوعی یاقوت که آن را وردی نیز گویند، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – منسوب به گل، مانند گل، به رنگ گل
گلیا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به گل، مرکب از گل بعلاوه پسوند نسبت
گلیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol yār) (گل + یار (پسوند دارندگی) )، دارنده ی (صفات) گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – یار و همنشین گل، نام روستایی در نزدیکی مهاباد
گلین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ترکی
معنی: (تلفظ: golin) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، (به مجاز) زیبا و شاداب، (در ترکی) /galin/ عروس – عروس
گلینوش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli nuš) (گُلی + نوش = جاوید )، سرخی ماندگار، گل گونه ی پایدار، (به مجاز) زیبا رو و لطیف (همیشه) – از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار شیرویه پادشاه ساسانی

 

اسم گلمهر در لغت نامه دهخدا

مهر. [ م َ ] (ع مص ) کابین کردن و کابین دادن زن را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کاوین کردن. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || زیرک و رسا گردیدن و استادی کردن در آن. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مهر. [ م َ ] (ع اِ) کابین. (دهار). کابین و آن نقد و جنسی باشد که در وقت نکاح بر ذمه ٔ مرد مقرر کنند. (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ). صداق، و آن مال یا نفقه ای است که انتفاع از آن شرعاً جایز باشد و آن را برای زن قراردهند معجلاً یا مؤجلاً. ج، مُهور، مهورة. (از اقرب الموارد). مالی که به واسطه ٔ وطی غیرزنائی به عقد نکاح بر عهده ٔ مرد قرار می گیرد. دست پیمان. بضع صداق. شیربها. روی گشایان، ج، مهور. (از یادداشتهای مؤلف ) : مهر زن چند کرده ای ؟ (ترجمه ٔ بلعمی ). چهارهزار درم او را ده تا به مهر زن دهد. (ترجمه ٔ بلعمی ).
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۸۴).
یا بسازی به رنج و راحت دهر
یا به زندان شوی به علت مهر.
سعدی.
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده.
سعدی (بوستان ).
– مهرالسنة ؛ مهری که پیغمبر(ص ) برای زوجات خود معین فرموده بود (۵۰۰ درهم ).
– مهرالمثل ؛ مهر زنی است که مانند زنی دیگر از همان طایفه باشد از هر جهت و مخصوصاً از طایفه ٔ پدری که در حسن و جمال و مال و عقل و دیانت و صلاح و از حیث شهرت بلدی و عصر و بکارت یا ثیابت با زن دیگر در یک طراز باشد. پس اگر چنین زنی در آن طایفه یافت نشد ممکن است از طایفه ٔ دیگر به همان خصوصیات زنی در نظر گیرند و مخصوصاً از طایفه ٔ نادری نباید باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
– مهرالمسمی ؛ مهری که مقدار آن در ضمن عقد نکاح معین شده است.
– مهر دادن ؛ تأدیه و پرداخت مهر. دادن مهریه شوهر زن را.
– امثال :
مهر را که داد که گرفت ؟
مهرش چیست که هشت یکش باشد.(امثال و حکم ).
مهرم حلال جانم آزاد.
مهر. [ م ِ ] (اِ) رحم و شفقت و محبت. (برهان قاطع). محبت. (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا). دوستی و مودت و محبت و رحم و نرم دلی و شفقت و مروت. (ناظم الاطباء). عشق. محبت. حب. دوستی. وداد. ود. رأفت. عطوفت. (از یادداشتهای مؤلف ) :
ای خریدارمن تو را به دو چیز
به تن و جان و مهر داده ربون.
رودکی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
رودکی.
گرچه نامردم است مهر و وفاش
بشود هیچ از این دلم پرگس.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تونکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس ).
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
بریدی سرساوه شاه، آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر.
فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
فردوسی.
بدو گفت گستهم ایدون کنم
مگر کز دلش مهر بیرون کنم.
فردوسی.
مهر ایشان پی وفا دارم
غمشان من به هر دو بگسارم.
عنصری.
عاشق ز مهر یار بدین وقت می خورد
چون می گرفت عاشق، در باغ بگذرد.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
همه مهری ز نادیدن بکاهد
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
(ویس و رامین ).
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.
(ویس و رامین ).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست تا جان نبرد.
اسدی.
بگرد از جهان راه مهرش مجوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی.
اسدی.
دل ز مهر او چنانچون جنت مأوی کنی
چشم خویش از نوراو پر زهره ٔ زهرا کنی.
ناصرخسرو.
جانت شش ماه پر زمهر خزان است
شش مه از این پس پر از نشاط و بهار است.
ناصرخسرو.
پسری بدیدند چون ماه شب چهارده و مهر وی در دل فرعون بجنبید. (قصص الانبیاء ص ۹۱).
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید.
مسعودسعد.
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند.
مسعودسعد.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
سنائی.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است.
سنائی.
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نه مهره ٔ امید من از شش در سخاش.
خاقانی.
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند.
خاقانی.
تا من نشوم به خاک از پستی پست
کوته نکنم ز دامن مهر تو دست.
؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
دلها بر مهر او قرار گرفت. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۳۹۷).
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او.
نظامی (هفت پیکر ص ۵۸).
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش.
نظامی.
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید.
عطار.
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست.
کمال اسماعیل.
هرکسی رابهر کاری ساختند
مهر آن را در دلش انداختند.
مولوی.
مهر تلخان را به شیرین می کشد
زآنکه اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
مولوی.
خواهرش را دل آورید به دست
مهر از این برگرفت و در وی بست.
سعدی (هزلیات ).
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش.
سعدی (بدایع).
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.
سعدی (بدایع).
مهری که به شیر شد فراهم
تا جان نرود کجا شود کم.
امیرخسرو دهلوی.
چندانکه رخت حسن فزاید بر چهر
بیچاره دلم مهر فزاید برمهر.
؟ (از صحاح الفرس ).
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم.
حافظ.
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهرعشق و عشق خونخور می شود.
کاتبی.
دل را به دل ره است در این گنبد سپهر
از سوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
؟ (از امثال و حکم ).
– بدمهر ؛ بی مهر. نامهربان :
بس شگفتم کز چه باشد در جهان
با چنین بدمهر مهر مادرم.
ناصرخسرو.
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان.
نظامی.
که دنیا صاحبی بدمهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است.
سعدی.
– بدمهری ؛ نامهربانی :
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری.
سعدی.
– بدمهری کردن ؛ نامهربانی کردن :
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی.
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی.
– بیش مهر ؛ که مهر و محبت بیش دارد. مهربان :
چرا بیش کین خواند او را سپهر
که هست از دگر خسروان بیش مهر.
نظامی.
– بی مهر ؛ بی محبت. نامهربان :
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جویی ز من و بیهده ای.
رودکی.
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
سعدی.
– سردمهر ؛ نامهربان. کم محبت :
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
– سردمهری ؛ کم مهری. نامهربانی :
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان.
نظامی.
– سست مهر ؛ کم مهر. بی وفا. که رشته ٔ مهر زود گسلد :
هرکه با غمزه ٔ خوبان سروکاری دارد
سست مهر است که بر داغ جفا صابر نیست.
سعدی.
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روزه عمر بیا تا وفا کنیم.
سعدی.
عروس ملک نکوروی دختری است ولیک
وفا نمی کند این سست مهر با داماد.
سعدی.
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی.
سعدی.
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی (بوستان ).
نگاری سخت مطبوعی و محبوب
ولیکن سست مهر و بیوفایی.
سعدی (بدایع).
– کم مهر ؛ سست مهر. کم محبت :
بداندیش کم مهر و او بیش کین.
نظامی.
– ماه مهرپرست ؛ کنایه از زن زیباروی پرستش کننده ٔ مرد با فر و شکوه :
چون دعا کرد ماه مهرپرست
شاه را داد بوسه ای بر دست.
نظامی.
– مهرآئین ؛ که دوستی و محبت روش اوست.
– آئینه ٔ مهرآئین ؛ دل صافی و پاک :
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آئینه ٔ مهرآئینم.
حافظ.
– مهرآزمای ؛ مهربان. محب. دوست :
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد از سیاستش شده مهرآزمای خاک.
خاقانی.
– || مهرآزموده :
مهرآزمای مهره ٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقه ٔ گیسوش انس و جان.
خاقانی.
– مهر آزمودن ؛ امتحان دوستی و محبت کردن. عاشقی کردن. مهر ورزیدن. و رجوع به مهرآزمای شود.
– مهر آفریدن ؛ دوستی و محبت خلق کردن. خلق محبت و وداد کردن :
بدان یزدان که اومهر آفریده ست
بساط کین میانش گستریده ست.
نظامی.
– مهر آوردن ؛ محبت داشتن. مهر ورزیدن :
روانم همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد.
فردوسی.
دل تو بر او بر نیاورد مهر
چو چهر تو او را بدیدی به چهر.
فردوسی.
درجنة؛ مهر آوردن ناقه بر بچه ٔ خود بعد از رمیدگی. (منتهی الارب ).
– مهرآیین ؛ که آیین وی مهرورزی است. دوستدار. محب. رجوع به ترکیب مهرآئین شود.
– مهرافروز ؛ مهرپرور. مهربان.
– || افروزنده ٔ مهر. روشن و نورانی کننده ٔ خورشید (از باب مبالغه ) :
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی میزنم.
حافظ.
– مهرافزای ؛ مهرافزاینده. افزاینده ٔ محبت. زیبارویان و خوبان که مهر می افزایند. چهره ای که دیدارش مهر می افزاید :
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد
میی چو مهر ز دست بتان مهرافزای.
فرخی.
صلاحی شامل و عفافی کامل، مجالستی دلربای و محاورتی مهرافزای. (کلیله و دمنه ).
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من.
سعدی (هزلیات ).
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
سعدی (خواتیم ).
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را.
سعدی.
همچو مستسقی بر چشمه ٔ نوشین و زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.
سعدی (بدایع).
– مهرافکن ؛ دوراندازنده ٔ محبت. که قدر محبت نداند. بی مهر :
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است.
ناصرخسرو.
– مهر باختن ؛ عشق ورزیدن :
ماهی دو سه مهر باخت با او
زآنگونه که بود ساخت با او.
نظامی.
– مهربخت ؛ که بخت و اقبال با او بر سر مهر است.
– || که بخت او چون خورشید است :
از آن ماه پرورده ٔ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان.
؟ (از تاج المآثر).
– مهر برادری ؛ علقه و محبت برادری.
– مهر برداشتن ؛ مهر برکندن. دل برکندن :
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم ؟
کمال اسماعیل.
– مهر برکندن ؛ محبت برگرفتن. بی علاقه شدن. مهر برداشتن. به ترک دوستی و علاقه و محبت گفتن :
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی (بدایع).
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی.
سعدی.
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی
من از تو برنکنم مهر و نگسلم پیمان.
سعدی.
– مهر برگرفتن ؛ محبت برکندن. بی علاقه شدن :
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست.
سعدی (ترجیعات ).
– مهر بریدن ؛ مهر برگرفتن. بی علاقه شدن :
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد ز پرورده ٔ خویش مهر.
فردوسی.
به حق مهر و وفائی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم.
سعدی.
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم.
سعدی (بدایع).
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم.
سعدی (بدایع).
– مهر بستن ؛ عشق ورزیدن. عاشق شدن :
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش.
سعدی.
طایر مسکین که مهر بست به جائی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا.
سعدی.
کس نیست که مهر تو در او شاید بست
ناچار به خدمتت کمر باید بست.
سعدی (مفردات ).
– مهرپرور ؛ پرورده ٔ خورشید.
– || زیبا. جمیل :
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
حافظ.
– مهر جنبیدن ؛محبت پیدا کردن :
مهر دانائیش جنبید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت.
مولوی.
– مهر خواهری ؛ محبت خواهری.
– مهر خون ؛ مهر و محبتی که از راه نسب و خویشاوندی نسبی و از راه هم خونی باشد :
بر این داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آید پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
فردوسی.
– مهر داشتن ؛ محبت داشتن. علاقه مند بودن. عطوفت داشتن. عاشق بودن :
بر او مهر داری چو بر جان خویش
چو باداد بینی نگهبان خویش.
فردوسی.
که ایرج بر او مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک از او بار داشت.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آن کس که مهر
ندارد بدین گردگردان سپهر.
فردوسی.
مهر چنین خیره چه داری بر آنک
بر تو همی دارد همواره کین.
ناصرخسرو.
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت.
مسعودسعد.
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تااین حد ندارم مهر و داد.
مولوی.
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین.
سعدی.
بود مرد داننده بخت آفرین
نه با کس جهان مهر دارد نه کین.
بدیعالزمان فروزانفر.
– مهرساز ؛ مهرورز. مهرپرداز. مهرخواه. آن که ایجاد محبت می کند :
هم از بهر مهراب و سیندخت باز
هم از بهر رودابه ٔ مهرساز.
فردوسی.
هریک از چهره عالم افروزی
مهرسازی و مهربان سوزی.
نظامی.
– مهرفروز ؛ افروخته از مهر و محبت :
بود دل مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو.
نظامی.
– مهرفزا ؛ مهرافزا. که بر مهر و محبت خود بیفزاید : بهاء او [ خدا ] دل ربا و سناء او مهرفزا و ملک او بی فنا. (کشف الاسرار میبدی ج ۱ ص ۲۷).
– مهر فکندن ؛ دل بستن. محبت پیدا کردن :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج.
رودکی.
– مهر گرم کردن ؛ کنایه از افزونی محبت. (آنندراج ).
– مهر گستردن ؛ محبت نمودن. مهر پروردن :
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد مهر.
فردوسی.
– مهرنهادن ؛ محبت کردن. مهر افکندن :
بس کم آزرمی نپندارم که تو
مهر بر چون من کم آزاری نهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۶۷۴).
– مهرور ؛ مهربان. بامحبت :
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
سعدی.
– مهر و قهر ؛از قبیل تقابل است. (یادداشت مؤلف ).
– مهر ووفا ؛ از اتباع است.
|| یکی از نامهای آفتاب عالمتاب. (برهان قاطع). نامی است از نامهای نیر اعظم. (جهانگیری ). آفتاب. شمس. خورشید. (ناظم الاطباء). خور. ذکاء. شارق. بیضاء. هور. یوح. جاریة. بوح. غزاله. ارنه.لوح. (از یادداشتهای مؤلف ) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
بر او [ فرش خسروپرویز ] کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر رخش.
عنصری.
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری بدی او را متابع.
(ویس و رامین ).
مهر او بودی ز مهر از مشتری انگشترش
گرنه مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری.
لامعی.
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود.
سنائی.
مرغ کآن ایزد کند چون مهر پرّد بر سپهر
مرغ کآن عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
سنائی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی.
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
راتب آن صدر والائی فرست.
خاقانی.
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
نظامی.
به سختی همی گشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر.
نظامی.
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دیده ؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص ۱۱۲).
ماهروئی و از این رو ای پسر
مهر و مه را پشت پائی میزنی.
عطار.
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.
سعدی (بوستان ).
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
صائب.
– مهرچهر ؛ خورشیدچهر. بسیار زیبا :
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر.
اسدی (گرشاسب نامه ص ۱۹).
به گیتی نمایم یکی مهرچهر
کز اندازه ٔ او کم آید سپهر.
؟ (از سندبادنامه ص ۳۴۴).
– مهرخاوران ؛ خورشید که از سوی خاور سر برکند.
– مهرروی ؛ خورشیدچهر. بسیار زیبا :
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیم بر.
اسدی (گرشاسب نامه ص ۱۸).
– مهرطلعت ؛ با طلعتی چون مهر.
– مهر فرورفتن ؛ کنایه از آخر شدن عمر.(آنندراج ).
– مهرفروغ ؛ که فروغ و روشنی او چون خورشید است :
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.
حافظ.
– مهر گوساله کش ؛ کنایه از آفتاب و برج ثور است. (از انجمن آرا) :
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص ۱۱۲).
|| نام ماه هفتم از سال که آن بودن آفتاب است در برج میزان. (برهان قاطع). ماه هفتم باشد از سال شمسی و آن مدت ماندن مهر است در برج ترازو که آن را به تازی میزان خوانند. (جهانگیری ) (از آنندراج ). نام ماه شمسی که آن را به هندی کاتک گویند. (غیاث اللغات ) :
ببخشید آن خواسته بر سپاه
چو ده روز بد مانده از مهرماه.
فردوسی.
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش.
ناصرخسرو.
|| مهرگان. جشن مهرگان. جشن روز شانزدهم مهر :
و دیگر سه یک پیش آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده.
فردوسی.
رجوع به مهرگان شود. || فصل پائیز. فصل خزان : تولد سودا بیشترین اندر فصل خریف باشد که به پارسی مهرماه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نام روز شانزدهم از هرماه شمسی و بنابر قاعده ٔ کلی که میان مغان متعارف است که چون نام ماه با نام روز موافق آید، آن روز را عید کنند، این روز را از این ماه به غایت بزرگ و مبارک دانند و به مهرگان موسوم دارند. (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (از آنندراج ). گویند نیک است در این روز نام بر کودک نهادن و کودک از شیر باز کردن. (جهانگیری ). و رجوع به مهرگان شود :
همان اورمزد و همان روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
فردوسی.
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص ۴۷۰).
مهر. [ م ِ ] (اِ) نام گیاهی باشد که آن را به فارسی مردم گیا و به عربی یبروح الصنم خوانند. (برهان ). || سنگ سرخ. (برهان ) (آنندراج ). || قبه ٔ زرینی که بر سر چتر و علم نصب کنند. (برهان ).
مهر. [ م ُ ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ ،عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود :
که کشتی کسی را مده تا نخست
جوازی به مهرم نیابی درست.
فردوسی.
– سجع مهر ؛ کلمات موزون و مسجع و گاه مصراعی یا بیتی معمولاً متضمن نام و نشان دارنده ٔ مهر : «… ژولیده ای [ بابافغانی ]… می آید و قصیده ای در مدح ما [ حضرت رضا(ع ) ] گفته که مطلع آن به جهت سجعمهر مبارک مناسب است… و مطلع قصیده ٔ او را سجع مهر مبارک کردند، و آن مطلع این است :
خطی که یک رقمش آبروی نه چمن است
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسن است.
(از ریاض العارفین از مقدمه ٔ دیوان اشعار بابافغانی شیرازی چ احمد سهیلی خوانساری چ ۱۳۶۲ ص ۲۳).
|| گاهی مراد از مهر همان مهر سلطنت است و مهر افرادی که حکمرانی می کرده اند و یا شاهزادگان و به هرحال داشتن چنین مهری حاکی از سلطنت و بزرگی و اقتدار بوده است :
به توران نباشد چو تو کس به جاه
به تخت و به مهر و به تیغ و کلاه.
فردوسی.
بفرمود کآن تاج و آن گوشوار
همان مهرو آن جامه ٔ شاهوار.
فردوسی.
به پیری سوی گنج یازانتر است
به مهر و به دیهیم نازانتر است.
فردوسی.
مگر با تو ای پهلوان زمین
سزاوار مهر و کلاه و نگین.
فردوسی.
وز آن پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه.
فردوسی.
– مهر سلطنت ؛ مهری که ازآن ِ سلاطین بوده است. رسم بوده است که پادشاهان نامه ها را اگرچه به خط خودشان نیز بوده مهر می کرده اند چنانکه در تاریخ بیهقی آمده است : امیر [ محمود ]به خط خویش گشادنامه نبشت، چون نبشته آمد خیلتاش راپیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد. (ص ۱۲۳). درباره ٔ مهرهای پادشاهان رجوع به مجله ٔ یغماسال پنجم ص ۱۶۲ به بعد و مجله ٔ بررسیهای تاریخی شماره ٔ مسلسل ۲۰ و ۲۱ و الوزراء و الکتاب ص ۲۹ و مجله ٔ وحید سال دوم شماره ٔ هشتم و کتاب اصطلاحات دیوانی دوره ٔغزنوی و سلجوقی ص ۴۳ و سازمان حکومت صفویه شود.
– مهر شرف نفاذ ؛ یکی از انواع مهرهای سلطنتی دوره ٔ صفویه که خاص ممهور ساختن ارقام و احکام امرا ووزرا بوده است : شغل مشارالیه [ شغل مهردار مهر شرف نفاذ ] آن است که ارقام و احکام امرا و وزرا و… گوشه ٔ ضمن ارقام را در برابر مهر «همایون » به مهر کوچک «شرف نفاذ» مهر نماید. (تذکرةالملوک ص ۲۵). و رجوع به سازمان حکومت صفویه شود. || مهریا نگینی که به کسی دهند به نشانه ٔ مجاز بودن وی دراجرای امری :
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اوی است و جوینده راه.
فردوسی.
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست.
خاقانی.
|| نشان و اثر آلت مذکور بر کاغذ. نشان اثر خاتم بر کاغذ و جز آن که حاکی از تأیید و تأکید نوشته های کاغذ مذکور باشد. اثر خاتم. نشان خاتم بر چیزی. نقش نگین. (از یادداشتهای مؤلف ). نقش حروف که بر نگین باشد. (آنندراج ). اثر و نقش مهر با نام یا علائم خاص صاحب آن :
یکی نامه خواهم بر او مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه.
فردوسی.
بدین مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و اوپادشاست.
فردوسی.
یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی.
فردوسی.
به نامه مهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید.
(ویس و رامین ).
این ملطفه ها را به مهر جایی نهاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۵۳۸).
چنین بد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مهرو نه بر بدره بند.
اسدی (گرشاسب نامه ص ۴۷۵).
از جهت آن که سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. شرف آن مهر را بود که بر وی بود نه انگشتری را. (نوروزنامه ). نامه ٔ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود وخزانه ٔ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه ).
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر و مهربانی میکنم.
خاقانی.
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده ام.
خاقانی.
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی شاه آنک.
خاقانی.
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش.
نظامی (هفت پیکر ص ۲۰).
سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری.
نظامی.
– به مهر اندرآوردن ؛ به مهر کردن. مهر کردن :
چونامه به مهر اندرآورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه.
فردوسی.
– به مهر رسانیدن ؛ مهر کردن. (از آنندراج ) :
ز داغ بندگی مرتضی علی اشرف
به مهر شاه رسانیده محضر خود را.
محمدسعید اشرف (از آنندراج ).
– به مهر رسیدن ؛ مهر کرده شدن. (از آنندراج ) :
گواه گرمی خون داغ های پیکر ما
به مهر لاله عذاران رسیده محضر ما.
ظهوری (از آنندراج ).
– جهان به زیر مهر داشتن ؛ جهان را در اطاعت داشتن :
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر مهر
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان.
فرخی.
– سربه مهر ؛ مهرکرده شده. مهردار. سخن سربه مهر؛ کلام پنهان و مکتوم و رازگونه :
سخن سربه مهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی.
ای باد سلام سربه مهر از سر مهر
ازقطره به دریا بر و از ذره به مهر.
؟
– لب به مهر بودن ؛ مجاز نبودن به نوشیدن :
تو می خور بهانه ز در دور دار
مرا لب به مهر است معذور دار.
نظامی.
– مهر انگشت ؛ در انگشت نگاری هرگاه انگشت آلوده به مرکب و سیاهی را بر روی کاغذ نهند اثری از آن باقی می ماند که فرهنگستان برای آن اثر با توجه به معادل فرانسوی آن این ترکیب را انتخاب کرده است. و کسانی که خط ندارند به جای امضا مهر انگشت زیر نامه ها می نهند. اثر انگشت.
– مهر برداشتن از در ؛ باز کردن و گشودن در :
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.
منوچهری.
– مهر برگرفتن ؛ مهر برداشتن.
– مهر از سر نامه برگرفتن ؛ نامه را گشودن :
مهر از سر نامه برگرفتم
گوئی که سر گلابدان است.
سعدی.
– مهر بر لب زدن ؛ خاموشی گزیدن :
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم.
حافظ.
– مهر پذیرفتن ؛ نقش پذیرفتن. اثر و نشان مهر پذیرفتن : نقش پذیرفتن یعنی مهر پذیرفتن.(کشف المحجوب سجستانی جستار پنجم از مقالت سوم ).
– مهر خرمن ؛ مهری از چوب و جز آن، بزرگ، تقریباً به اندازه ٔ دو برابر دست آدمی برای مهر کردن گندم در خرمن. رَوْسَم. رَوْغَم. دَج. مهر انبار. رجوع به مدخل مهر انبار شود.
– مهر دادن ؛ تصدیق دادن. گواهینامه دادن. گواهی با مهر و امضا دادن :
تو را خوبی به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده.
(ویس و رامین ).
– مهر داشتن ؛ به مهر بودن.
– || بسته بودن.
– مهر از آفتاب داشتن ؛ بسته بودن :
تادهان روزه داران داشت مهر از آفتاب
سایه پروردان خضرا مهر بر در ساختند.
خاقانی.
– مهر دهان ؛ روزه. صوم : به این مهر دهانم سوگند؛ یعنی به این روزه ام. (یادداشت مؤلف ).
– || خاموشی. سکوت. (آنندراج ). و رجوع به مدخل مهردهان شود.
– مهردهانان ؛ روزه داران.
– مهر دهان روزه داران ؛ کنایه از آفتاب است که تا غروب نکند روزه نتوان گشود. (برهان ) :
ای مهر دهان روزه داران
جان داروی علت بهاران.
خاقانی.
– مهر زبان ؛ کنایه از سکوت و خاموشی :
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهر زبانها شود.
نظامی.
– مهر زدن ؛ مهر کردن. مهر نهادن. نشان کردن بر چیزی. تمغا زدن :
هرکه را چون خال حسن عنبرین خط روی داد
مهر بر بالای خورشید قیامت میزند.
صائب.
– مهر شریعت ؛ اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است صلوات اﷲ علیه و آله. (آنندراج ) (از برهان ).
– مهر شفا ؛آنچه عزایم خوانان بر ریسمان دمیده گره زده در گلوی مریضان اندازند. (غیاث ) (آنندراج ).
– مهر کتف مصطفی ؛ مهر نبوت :
مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه
هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده.
خاقانی.
رجوع به ترکیب مهر نبوت شود.
– مهر کردن ؛ مهر را بر کاغذ و جز آن فشاردن تا نقش مهر بر آن منقوش گردد. مهر زدن. نشاندار کردن. ممهور کردن. طبع. ختم. رقم. سحی. تسحیة :
شه آن نامه ها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد.
نظامی.
– || کنایه از بستن. موقوف کردن :
در گنج دینار را مهر کرد
به توران نماندش کسی هم نبرد.
فردوسی.
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد.
فردوسی.
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز به تدریج همی داد مزور.
ناصرخسرو.
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن.
مولوی.
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
مولوی.
گرچه سنگ و تیغ را مژگان اوکرده ست مهر
بوی خون می آید از چاه زنخدانش هنوز.
صائب (از آنندراج ).
– مهر کردن خرمن ؛ ارتشام. رسم. رشم.
– مهرگیرنده ؛ اثر و نقش پذیرنده :
به روزی که طالعپذیرنده بود
نگین سخن مهرگیرنده بود.
نظامی.
– مهر نبوت ؛ نشانی که در کتف حضرت رسول بوده و آن را حاکی از نبوت وی دانسته اند :
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
مر تو را هست کنون نقش فتوت بر دل
همچو همنام تو را مهر نبوت بر دوش.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
– مهر وصل ؛ مهری را گویند که برای اعتبار طوامیر طویل الذیل بر پیوندهای آن زنند. (آنندراج ) :
مانند مهر وصل سند بهر اعتبار
با مهر خامشی به لب خویشتن زدیم.
محسن تأثیر.
– مهر و موم ؛ موم با نشان و نقش مهر بر آن.
– مهر و موم زدن ؛ قرار دادن قطعه ٔ موم گداخته و نقش و نشان مهر بر آن نهادن.
– مهر و موم کردن ؛ مهر و موم زدن.
– مهر و موم نهادن ؛ مهر و موم زدن.
– || بستن. تعطیل کردن :
به سلطانی چین نهم مهر و موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم.
نظامی (از آنندراج ).
– مهر و نشان ؛ مهر و نشانه. مهر با علامت و نشان :
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
قصه ٔ مهر بدان مهر و نشان است که بود.
حافظ.
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه ٔ تست.
حافظ.
– مهریخ بر زر نهادن ؛ نابود و تلف کردن :
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن.
نظامی.
|| فرمان (به ذکر لوازم و اراده ٔ ملزوم ). فرمان ممهور خاص به نشانه ٔ اجازه ٔ اجرای امری :
و گر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
|| مجازاً، نشان. اثر. علامت :
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندی است مهر پارسایی.
(ویس و رامین ).
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق.
حافظ.
– مهر آبله ؛ اثر کم آن. (یادداشت مؤلف ).
|| پرده ٔ بکارت. نشان بکارت و دوشیزگی :
به پور جوان گفت از این هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کند کان سنگ.
فردوسی.
هنوز آن مهر بردرج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی.
رعاف بر او مستولی شد… و از دنیا برفت. سیده را همچنان با مهر به بغداد بردند. (راحةالصدور راوندی ). سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب، مِهرش بجنبید و مُهرش برداشت. (گلستان سعدی ).
– بامهر ؛ دست نخورده. سربه مهر : ختامه مسک ؛ یعنی اهل بهشت… شراب بامهر خورند و دست وپابزده و نیم خورده نخورند. (کتاب المعارف ).
– به مهر بودن ؛ بکر بودن. باکره بودن. دست نخورده بودن. (یادداشت مؤلف ) :
از شمار تو کس طرفه به مهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو به مهر خویش است.
نظامی.
– به مهر خدای ؛ باکره. (یادداشت مؤلف ) :
که هست این عروس به مهر خدای
پریچهره ٔ سعتری منظری.
منوچهری.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
– مهر برگرفتن ؛ مجازاً، ازاله ٔ بکارت کردن. (یادداشت مؤلف ) : دختر را از سر راه ببرد ومهر دختری از وی برگرفت… و در این سی سال هزار دختر مردمان را به زور مهر دختری برگرفته بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
– مهر بودن ؛ مختوم و منحصر بودن به :
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است برنام حاتم کرم.
سعدی.
– || کنایه از بسته شدن و مختوم بودن امری :
سالها شد کز دیار عشق مردی برنخاست
سنگ و تیغ بیستون مهر است تا فرهاد رفت.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
– مهر دختری ؛ مهر دوشیزگی. بکارت. پرده ٔ بکارت :
همان دو شوی کرده ویس بت روی
به مهر دختری مانده چو بی شوی.
(ویس و رامین ).
– مهر دوشیزگی ؛ بکارت. مهر دختری :
ببردم از او مهر دوشیزگی
وز آن سلسبیلش زدم ساغری.
منوچهری.
|| کنایه از پایان امری، به جهت اینکه مهر را در پایان نامه نقش می بستند.
– مهر پیغامبران (پیمبران ) ؛ مهر رسولان. خاتم پیامبران. واپسین رسولان : ماکان محمدٌ أبا احد من رجالکم ولکن رسول اﷲ و خاتم النبیین (قرآن ۴۰/۳۳)؛ گفت نیست محمد پدر هیچ کسی از مردمان شما ولکن پیغامبر خدای است ومهر پیغامبران است. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
هم زین قیاس بر همه مردم سوی خدا
مهر پیمبران به شرف مصطفی شده ست.
ناصرخسرو.
– مهر رسولان خدا ؛ خاتم پیامبران. ختم رسل. حضرت محمد(ص ) :
بلکه به زندانی چونانکه گفت
مهر رسولان خدا اجمعین.
ناصرخسرو.
|| قطعه ای کوچک از گِل، معمولاً به شکل مکعب مستطیل یا استوانه که نمازگزاران برزمین نهند و به جای خاک، پیشانی به هنگام سجده بر آن گذارند. و آن بیشتر از خاک کربلا یا مشهد باشد.
– مهر خاک ؛ مهر نماز که از خاک باشد :
خاکساران را در این درگاه قرب دیگر است
اعتبار از مهر زر بیش است مهر خاک را.
مخلص کاشی (از آنندراج ).
– مهر خاک کربلا ؛مهر نماز که از خاک کربلا باشد به خاطر قدسیت آن.
– مهر خاکی ؛ مهر خاک. مهر نماز که از خاک باشد :
از این مهر خاکی برات نماز
شود خاکه ٔ دفتر بی نیاز.
ملاطغرا (از آنندراج ).
– مهر سجده ؛ مهر نماز. چیزی است که از گِل سازند مدور و آن اکثر کربلائی باشد که سجده گاه امامیه است و آن را مهر خاک کربلا و مهر کربلا نیز گویند. (آنندراج ) :
وجود خاکی ما مهر سجده ٔ ملک است
به حیرتم که در این مشت گِل چه دیده خدا.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
– مهر کربلا ؛ مهری که از خاک کربلا باشد :
نیست زاهد را غرض تحصیل مهر کربلا
بهر اثبات صلاح خویش محضر میکند.
مخلص کاشی (از آنندراج ).
– مهر نماز ؛ مهری از خاک که در سجده پیشانی بر آن نهند :
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی پیاله مهر نماز است.
محمدقلی سلیم.
چنان از ننگ شرکت عرصه بر خودتنگ میخواهم
که چون مهر نماز آن آستان یک گل زمین باشد.
شفیع اثر (از آنندراج ).
رجوع به مهره شود.
|| تبخال :
گرچه شبها از سموم آه تب ها برده ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده ام.
خاقانی.
|| خال.
– مهر عنبر ؛ خال مشکین :
زآن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک
گرچه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند.
خاقانی.
|| انگشتری. (انجمن آرا).
– مهر بادام ؛ انگشتر که نگین آن به شکل بادام باشد. (آنندراج ).
– || چشم به مناسبت شباهت به بادام :
حسن در چشم آن نکونام است
گنج حسنش به مهربادام است.
ملامفید بلخی (از آنندراج ).
– مهر بادامی ؛ مهر بادام. انگشتر که نگین آن به صورت بادام سازند. (آنندراج ).
– || چشم به مناسبت شباهت به بادام :
مهر چشمش داده شهرت در نکونامی مرا
کرده صاحب اعتبار این مهر بادامی مرا.
ملامفید بلخی.
– مهر جم ؛ مراد از آن همان مهر یا انگشتری سلیمان است :
ای لب و زلفین تو مهره و افعی به هم
افعی تو دام دیو مهره ٔ تو مهر جم.
خاقانی.
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به مهر سلیمان و انگشتر سلیمان شود.
– مهر سلیمان (سلیمان جم ) ؛ انگشتری سلیمان :
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده ست
وآن سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری.
ویحک آن موم جدامانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم.
خاقانی (دیوان ص ۲۹۹).
|| نشان و نقش سکه از درم و دینار و جز آن :
بخرند تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه.
فردوسی.
گوش به فرمان وی دارید و خطبه اورا کنید و مهر درم و دینار به نام وی کنید. (تاریخ سیستان ). اینک منشور میرطغرل فرستادم چنان باید که خطبه به نام من کنید و مهر بگردانید. (تاریخ سیستان ).به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود و به جای مهر بر آن پدید گشته. (تاریخ سیستان ).
پذیردآفرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار.
(ویس و رامین ).
حسن را همچون نقش بر دیبا
زیب را همچومهر بر دینار.
مسعودسعد.
خجسته نامش در شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص ۵۷).
درم نانبا را داد به مهر دقیانوس، نانبا گفت مگر این مرد گنج یافته است. (مجمل التواریخ و القصص ).
پنج دینار بد در او موزون
مهر او کرده نام افریدون.
سنائی.
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهرمیخ درم.
سنائی.
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید.
خاقانی.
دینار أحرش ؛ دینار درشت مهر به جهت نوی و تازگی. سِنّة؛مهر درم. (منتهی الارب ).
– زر مهرناکرده ؛ نامسکوک. (یادداشت مؤلف ).
– مهر کردن ؛ سکه زدن :
بسازند و آرایش نو کنند
درم مهر بر نام خسرو کنند.
فردوسی.
|| دستگاه و قالب سکه ریزی و ضرب سکه :
زین رخ زرد چین گرفته ز درد
همچو زر زیر مهر ضرابم.
مختاری.
|| کیسه ای سربسته و مختوم محتوی مبلغی معین از زر و سیم. کیسه ٔ سربه مهر. و رجوع به مهری شود :
رودکیا برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مهر دولت بستان.
رودکی.
و مهر دیگر به نام فرزند سی هزار هریوه. (تاریخ بیهقی ص ۲۱۲). حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نیشابوری و پیش من نهادند. (چهارمقاله ). پس ساعتی بود غلامان درآمدند و پیش هریک یک تاه اطلس و مهر زر بنهادند. (لباب الالباب عوفی ). مهر زر پیش نهاد و از بعد از چند روز تشریفی خوب و استری نیکو و مهری زر فرستاد. (المعجم ). پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند. پس مهر زر پیش نهاد. از گذشته عذرها خواست. (مرزبان نامه ).
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است بر نام حاتم کرم.
سعدی (بوستان ).
مهر. [ م ُ ] (اِ) هرچیز گرد کروی شکل. مخفف مهره :
دو مهر است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب.
فردوسی.
مهر. [ م ُ ] (ع اِ) اسب کره. (دهار). کره ٔاسب و یا بچه ٔ نخستین از اسب یا ستوران دیگر. ج، مِهار، مِهارة، اَمْهار. (از اقرب الموارد). بچه ٔ اسب چون از مادر بزاید و بر زمین آید نر را مهر گویند و ماده را مهره و خروف نیز گویند. (تاریخ قم ص ۱۷۸). || استخوان در سر سینه و یا در میان سینه. (منتهی الارب ). استخوانی است در قسمت «زور» از سینه. || ثمر و میوه ٔ حنظل. (از اقرب الموارد).
مهر. [ م ُ هََ ] (ع اِ) ج ِ مُهْرة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مُهْرة شود.
مهر. [ م ِ ](اِخ ) یکی از بغان یا خداوندگاران آریایی یا هندوایرانی پیش از روزگار زرتشت است. پس از ظهور زرتشت یکی از ایزدان یا فرشتگان آیین مزدیسنا گردید. آریائیان هنگام ورود به ایران قوای طبیعت مثل خورشید و ماه و ستارگان و آتش و خاک و باد و آب را می پرستیده اند. خدایانی را هم که مظهر قوای طبیعت بوده اند «دئوه » می خوانده اند. در بین این خدایان برتر از همه ایندرا بوده است که اژدهاکش و پروردگار رعد و برق و جنگ به شمار می آمده است. این خدا بااین نام در بین آریاهای ایران آن رواج را که میان هندوان می داشت نیافت. نزد ایرانیان ظاهراً پرستش میترا (مهر) جای آن را گرفت و ایندرا رفته رفته و به خصوص بعد از زردشت در ردیف دیوان مردود درآمد. در فرهنگهای فارسی مهر را فرشته ای دانسته اند که موکل است بر مهر و محبت و تدبیر امور مالی و مصالحی که در ماه مهر (ماه هفتم از سال شمسی ) و روز مهر (روز شانزدهم هر ماه ) بدو متعلق است و حساب و شمار خلق از ثواب و عقاب به دست اوست. (از یشتها ج ۱) (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست
وآن کجا بودش خجسته مهر اهریمن گراه.
دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۳۳).
مهر. [ م ِ ] (اِخ ) رئیس و پیشوای مانویان در عهد خلافت ولیدبن عبدالملک و ولایت خالدبن عبداﷲ القسری به عراق و فرقه ٔ مهریه ٔ مانویه بدو منسوب است. (از ابن الندیم ).
مهر. [ م ِ ] (اِخ ) نام مردی که بر زنی ماه نام عاشق بوده و قصه ٔ ایشان مشهور است. (برهان ).
مهر. [ م ِ ] (اِخ ) نام آتشکده ای است :
چو آذرگشسب و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر.
فردوسی.
رجوع به فهرست ولف بر شاهنامه شود.
مهر. [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش داورزن شهرستان سبزوار. با ۱۱۰۹ تن سکنه. محصول آن پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۹).

اسم گلمهر در فرهنگ فارسی

مهر
ده دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر فرمانداری کل بنادر و جزایر خلیج فارس . در ۹۳ کیلومتری جنوب خاور کنگان . کنار راه فرعی لار به گله دار . جلگه و گرمسیر است و ۱۱٠٠ تن سکنه دارد . محصولش غلات تنباکو و پیاز است .
خورشید
( اسم ) ۱ – آلتی از فلز سنگ عقیق لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی را وارون کنده باشند و چون بر آن مرکب و جوهر مالند و آنگاه بر کاغذ فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود استامپ . یا مهر انگشت . اثر انگشت . یا مهر دهان . روزه . یا مهر دهان روزه داران . آفتاب ( که غروب نکند روزه نتوان گشود ) . یا مهر سلیمان . ۱ – گیاهی است علفی و پایا از تیره سوسنی ها و ازدسته مار چوبه ها . این گیاه دارای یک ساقه زیر زمینی است که هر سال در اول بهار بر روی آن ساقه ای هوایی میروید و جای ساقه های گذشته بر روی ساقه زیر زمینی بصورت یک دایره باقی میماند که بنظر میاید آنرا در نقاط مختلف مهر کرده اند ( علت وجه تسمیه ) . این گیاه در اکثر جنگلها فراوان است و گلهایش سفید رنگند و از یکطرف ساقه هوایی میرویند کثیرالرکب خاتم سلیمان . ۲ – سنگی است که ترکیبش منحصراسیلیس میباشد و از کانی های مجاور کو آرتز است . این سنگ بنظر غیر متبلور میاید و سطح خارجیش ناصاف و مثل گل کلم است امادر زیر میکروسکوپ متبلور بنظر میرسد . علت این امر آن است که سنگ مزبور عبارت از ترکیبی از ذرات متبلور کو آرتز با سیلیس بی شکل است . این سیلیس بی شکل در حدود ۲ تا ۳ درصد آب دارد . بهمین جهت وزن مخصوص مهر سلیمان ا ز وزن مخصوص کو آرتز- که فاقد آب است – کمتر است ( در حدود ۲/۵۵ است ) . این سنگ اقسام مختلف دارد که بر حسب الوانش اسامی متعدد میگیرد . اگر سرخ رنگ باشد آنرا کورنالین یا عقیق سرخ خوانند و اگر قهوه یی باشد آنرا ساردون نامند . یکی از اقسام آن که بسیار زیبا است و منظره مطبقی دارد بنام عقیق شجری یا آگات یا سنگ سلیمانی معروف است و از آن اشیائ زینتی خصوصا دسته های عصا و چتر و غیره میسازند . یا مهر شریعت . حضرت رسالت پناه محمد (ص) . یا مهر لاستیک ( لاستیکی ) . مهری که از لاستیک ساخته باشند . ۲ – خاتم انگشتری . یا مهر نبوت .نشانه ای که بر شانه محمد (ص) رسول الله بود ۳ – نگین انگشتری ۴ – قالب چوبی حکاکی شده که در قلمکار سازی بکار میرود ( در قلمکار سازی قالب فقط مختص یک رنگ است و رنگهای مختلف قالبهای متعدد دارد ) . ۵ – داغی که ستور را بدان داغ کنند و نشان گذارند. ۶ – پرده بکارت . ۷ – کیسه ای سر بسته و مختوم محتوی مبلغی معین از زر و سیم : [ پس ساعتی بود غلامان در آمدند و پیش هر یک یک تائ اطلس و مهر زر نهادند . یا مهر زر . کیسه پر از زر . ۸ – زری رایج در هندوستان . ۹ – راست سر راست : [ پسره توی کوچه سنگ انداخت و سنگ مهر آمد توی سر من . ] توضیح جمع مهر بطرز عربی به [ امهار ] و اشتقاق اسم مفعول از آن – یعنی ممهور – از اغلاط مشهور است ولی بواسطه شدت دوران در زبان خاص و عام استعمال آن گویا ابدا عیبی نداشته باشد . یا ترکیبات فعلی : به مهر دهان ( دهن ) کسی را گرفتن .یا مهر بر دهان ( دهن ) کسی نهادن . خاموش شدن سکوت گزیدن : [ … لب فروبسته ام و هر چند سرد مهری آن مخدوم همه محنتها را که دیده مهر بر نهاده است مهر بر دهان نهاده ام . ] خاموش کردن ساکت کردن : [ آنگه مهر بر دهنهای ایشان نهند .] یا مهر بر نهادن چیزی را . ۱ – چیزی را با مهر نشان کردن . ۲ – سر چیزی را بستن و آن را بیکسو نهادن : [ با آنکه بی التفاتی خداوند همه شداید را که کشیده ام سربسته است لب فرو بسته ام و هر چند سرد مهری آن مخدوم همه محنتها را که دیده مهر بر نهاده است مهر بر دهان نهاده ام … ] یا مهر ( و ) موم کردن . ۱ – چیزی را بسته بر آن موم چسبانند و سپس مهر بر موم زنند تا دیگری آنرا نتواند گشود . ۲ – ضبط کردن اموال متوفای مدیون یا مجرم از طرف مراجع قضائی . گاهی نیز ممکن است برای تامین دلیل و جلوگیری از امحائ آثار جرم و جنایتی که اتفاق افتاده است ضبط و مهر و موم کنند .
اسب کره . کره اسب و یا بچه نخستین از اسب یا ستوران دیگر .
مهر افزا ی
( صفت ) آنکه محبت و مهربانی خویش بیفزاید : [ اگر عیار مباعدت و مساعدت این عجول درنگی نمای و این ملول مهر افزای نبودی … در اندک روزگاری از آن فراغت روی نمودی ]
مهر افکن
مورد محبت و دوستی قرار دهنده دل دهنده . یا زایل کننده و از میان برنده دوستی و محبت .
مهر افکندن
بیرون کردن مهر و دوستی کسی از دل . یا مورد محبت قرار دادن کسی یا چیزی را . دل دادن .
مهر المتعه
( اسم ) آن مهر که بزن تعلق می گیرد در حالیکه قبل از دخول طلاق یافته باشد و در خود عقد ازدواج هم مهر المسمی معلوم نشده باشد که با در نظر گرفتن موقعیت و مقام شوهر مقدار آن معلوم می شود بخلاف مهر المثل که مقدار آن با در نظر گرفتن مقام و موقعیت زن تعیین می گردد .
مهر المثل
( اسم ) مهر ی که در حین عقد معلوم نشده و پس از زفاف از روی حد متوسط مهر زنهای همشان زن تعیین می شود : که هست جود تو پیش از نکاح ( زفاف ) او صد بار هزار مهر المثلش بمن رسانیده ( مرزبان نامه )
مهر المسمی
( اسم ) آن کابین که در ضمن عقد ازدواج تعیین و آورده شده باشد مقدار مالی یا کاری که شوهر حین اجرای عقد تعیین می کند که بزن بدهد .
مهر انگیزی
عمل مهر انگیز
مهر باختن
عشق ورزیدن . محبت داشتن
مهر برداشتن
مهر برگرفتن . یا دوشیزگی بردن
مهر پادین
ده دهستان حومه بخش مهریز شهرستان یزد استان دهم . در ۳۴ کیلومتری خاور یزد واقع است . کوهستانی و معتدل است . ۲۶۷۵ تن سکنه دارد . محصولش غلات صنایع دستی آن کرباس بافی و نساجی است .
مهر پذیر
نقش گرفته . نفش پذیرفته
مهر پرست
پرستنده مهر
مهر پرستی
میترا میثر در اوستا و پارسی باستان میترا در سانسکریت میتره در پهلوی میتر [ دار مستتر ] معنی اصلی مهر را دوستی و محبت دانسته است .[ یوستی ] گوید مهر واسطه و رابطه فروغ محدث و فروغ ازلی بعبارت دیگر واسطه بین آفریدگار و آفریدگان است . در گاتها کلمه میتره بمعنی عهد و پیمان آمده است . مهر در اوستا از آفریدگان اهورا محسوب شده است و ایزد محافظ عهد و پیمان است و از این رو فرشته فروغ و روشنائی است تا هیچ چیز بر او پوشیده نماند . ماه هفتم سال و روز شانزدهم هر ماه ویشت دهم اوستا و جشن مهرگان خاص اوست . آئین ستایش مهر از ایران به بابل و آسیاس صغیر رفت و سپس با سربازان رومی به اروپا راه یافت و در آنجا مهر به صورت خدایی بزرگ پرستیده شد و بدین گونه آئین مهر پرستی پدید آمد .
پرستش مهر . پرستیدن مهر که یکی از ایزدان مهم مذهب زرتشت است .
مهر پرور
پرورنده دوستی . که در محبت و وداد کوشد .
مهر پرورد
پرورده به مهر و محبت و دوستی
مهر پروردن
محبت و دوستی ورزیدن . دوستی و مهربانی و محبت کردن .
مهر پرورده
پروده به آفتاب . که تابش آفتاب آن را رسانده باشد .
مهر پروری
عمل مهر پرور . پرورش دوستی و عطوفت
مهر پیوستن
دوست شدن . دوستی پیدا آوردن

اسم گلمهر در فرهنگ معین

مهر
(مَ) [ ع . ] (اِ.) کابین، مهریه .
(مُ) (اِ.) ۱ – آلتی از جنس فلز یا لاستیک که روی آن اسم شخص یا بنگاهی را نقش می کنند و از آن به جای امضاء در پای نامه ها و قراردادها استفاده می کنند. ، ~و موم کردن الف – بستن چیزی از طریق موم چسباندن به در آن و بعد مهر زدن به موم به طوری که به جز فرد مور
(مِ) (اِ.) ۱ – آفتاب، خورشید. ۲ – دوستی، مهربانی . ۳ – نام ماه هفتم از سال شمسی . ۴ – نام روز شانزدهم از ماه مهر که ایرانیان جشن مهرگان را در این روز بر پا می دارند.
مهر دهان
(مُ. دَ) (ص مر.) روزه دار.
مهر زدن
( ~. زَ دَ) (مص م .) نشان کردن بر چیزی .
دی به مهر
(دَ. بِ. مِ) (اِمر.) ۱ – نامِ روز پانزدهم از هر ماه شمسی . ۲ – جشنی که در روز پانزدهم ماه دی برپا می کنند.
سربه مهر
( ~ . بِ مُ) (ص مر.) دست نخورده .
فاخته مهر
( ~ . م ) [ ع – فا. ] (ص مر.) کنایه از: مردم بی مهر و وفا.

اسم گلمهر در فرهنگ فارسی عمید

مهر
پول یا چیز دیگر که هنگام عقد نکاح بر ذمۀ مرد مقرر می شود، کابین، صداق.
۱. دوستی، محبت.
۲. (اسم) در آیین زردشتی، رب النوع آفتاب.
۳. (اسم) [قدیمی] خورشید.
۴. (اسم) [قدیمی] ماه هفتم سال شمسی، پس از شهریور و پیش از آبان.
۵. (اسم) [قدیمی] روز شانزدهم از هر ماه شمسی: ( روز «مهر» و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان / مهر بفزای ای نگار ماه چهر مهربان (مسعودسعد: ۵۴۸).
۱. آلت فلزی یا لاستیکی که روی آن اسم شخص یا بنگاهی را نقش کرده و روی کاغذ و پاکت یا زیر نامه ها و قراردادها به جای امضا می زنند.
۲. [قدیمی] کیسۀ سربسته: ( فرستاده را داد مُهری درم / که ختم است بر نام حاتم کرم (سعدی۱: ۹۲).
بی مهر
آن که نسبت به دیگری مهر و محبت ندارد، نامهربان.
دی به مهر
نام روز پانزدهم از هر ماه خورشیدی که زردشتیان در این روز جشنی برپا می کردند: دی به مهر است مهربانی کن / از همه چیز مهربانی بِه (مسعودسعد: ۵۴۷).
سربه مهر
۱. سربسته و مهر شده.
۲. ویژگی پاکت یا کیسه که سر آن را بسته و لاک ومهر کرده باشند.
۳. [مجاز] دست نخورده و نهفته.
فاخته مهر
بی مهر، بی وفا: فاخته مهری نباید در تو دل بستن که تو / هر زمان جفت دگر جویی و یار نو گری (لامعی: ۱۵۱).

اسم گلمهر در اسامی پسرانه و دخترانه

مهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr) محبت و دوستی، مهربانی، خورشید، (در گاه شماری) ماه هفتم از سال شمسی، روز شانزدهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، (در عرفان) محبت به اصل خود با علم و آگاهی از یافت مقصد – محبت و دوستی، خورشید، هفتمین ماه از سال شمسی، نام روز شانزدهم از هر ماه در تقویم ایران باستان، فرشته نور و عهد و پیمان در آیین زردشتی
مهرآذر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āzar) (مهر = مهربانی و محبت + آذر = آتش )، آتشِ مهربانی و محبت، (به مجاز) بسیار مهربان و با محبت، پر عاطفه و احساس – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + آذر (آتش )، از موبدان پارس در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
مهرآذین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āzin) (مهر = مهربانی و محبت + آذین (در قدیم) آیین، رسم، قاعده )، در آیین و روش مهربانی و محبت، دارای آیین و رسم مهربانی و محبت، (به مجاز) مهرورز، با محبت، مهربان – مرکب از مهر (خورشید) + آذین (آرایش)
مهرآزاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āzād) (در اعلام) نام یکی از اجداد رستم – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + آزاد (رها)
مهرآسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āsā) (مهر + آسا (پسوند شباهت) )، مثل خورشید، مانند خورشید، (به مجاز) زیبارو – مانند خورشید
مهرآفرید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریده خورشید، نام همسر ایرج بنا به روایتی
مهرآگین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همراه با محبت
مهرآور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که موجب مهر و محبت شود، آورنده محبت
مهرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrā) (مهر+ ا (پسوند نسبت) )، منسوب به مِهر، مِهر – منسوب به مهر، بانوی مهربان، دختری که مانند خورشید یا از تبار خورشید است
مهراب
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrāb) دارنده ی جلوه ی آفتاب و کسی که تابش مهر دارد، (در اعلام) پادشاه کابل بود، همسر او سیندخت نام داشت، سیندخت مادر رودابه است و رودابه همسر زال و مادر رستم می باشد – دوستدار آب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه کابل از نوادگان ضحاک در زمان حکومت سام نریمان و پدر رودابه مادر رستم پهلوان شاهنامه
مهراج
نوع: پسرانه
ریشه اسم: سنسکریت
معنی: نام رایج پادشاهان هندوستان
مهراد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: meh rād) (مِه = مِهتر، بزرگتر + راد = جوانمرد )، جوانمرد مِهتر و بزرگتر، (در اعلام) از نویسندگان دوره ی ساسانی که کتابی به نام بزرگمهر بن بختگان نوشته است – بخشنده بزرگ
مهراز
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: meh rāz) (مِه + راز )، راز بزرگ – راز بزرگ
مهراس
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrās) (در اعلام) نام پدر الیاس پیغمبر (ع )، (در اعلام) موبدی رومی که قیصر او را به ریاست شصت موبد به نزد انوشیروان فرستاد تا هدیه ها نزد او برد و با او پیمان دوستی ببندد و باژو ساو را بپذیرد – از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی رومی و نماینده قیصر روم در دربار انوشیروان پادشاه ساسانی
مهراسپند
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماراسپند، کلام مقدس، نام فرشته نگهبان آب، نام روز بیست و نهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
مهرافروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr afruz) افروزنده ی مهر و محبت، افروزنده ی مهربانی، (به مجاز) مهرورزنده و مهربان – روشن کننده مهر و محبت
مهرام
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahrām) (مَه + رام) آن که ماه رام اوست، (به مجاز) خوشبخت – ماه آرام
مهران
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrān) به معنی دارنده ی مهر، (در اعلام) نام یکی از خاندان های هفتگانه ی عصر ساسانی (ویس پوهر) مقر افراد این خاندان پارس بوده است، (در اعلام) نام پدرِ اورند سردار ایرانی در عهد انوشیروان و نیز نام چند تن اشخاص در ایران باستان – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + ان (پسوند نسبت )، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر اورند سردار ایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
مهران ستاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی خردمند و راد و جهاندیده در درگاه انوشیروان پادشاه ساسانی
مهرانا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrānā) (مهران + ا (پسوند نسبت) )، منسوب به مهران، مهران – منسوب به مهران، دارنده مهر، نام یکی از خاندانهای هفتگانه عصر ساسانی که مقرشان در پارس بوده است، نام پدر اروند سردار ایرانی در عهد انوشیروان، نام شهری در غرب ایلام
مهراندیش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āndiš) ویژگی آن که دارای اندیشه و فکر مهرورزی است، (به مجاز) مهربان و با محبت – آن که در فکر و اندیشه محبت و مهربانی است
مهرانگیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr angiz) برانگیزاننده ی محبت و دوستی، انگیزنده ی شوق و مهر – برانگیزاننده محبت و دوستی
مهرانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrāne) (مِهران + ه (پسوند نسبت) )، منسوب به مِهران، مِهران – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + انه (پسوند نسبت)
مهراوه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + اوه (پسوند شباهت)
مهربان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr (a) bān) با محبت، با مهر، نیکی کننده، رحم کننده، (در عرفان) مهربان صفت ربوبیت را گویند – دارای محبت و عاطفه
مهربانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr bānu) بانوی مهربان و با محبت، زنِ مهربان – زنی که چون خورشید می درخشد، بانوی خورشید
مهربد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr bod) (مهر = مهربانی و محبت + بُد /، bod/ (پسوند محافظ یا مسئول) )، محافظ یا نگهبان مهربانی و محبت، (به مجاز) شخصِ مهربان – مرکب از مهر (خورشید) + بد (پسوند اتصاف)
مهربرزین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام گور پادشاه ساسانی
مهربنداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام مردی در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
مهرپویا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که در راه مهر و محبت قدم برمیدارد
مهرتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همتای مهر، تابان و درخشان چون خورشید
مهرتاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آنچه خورشید بر آن می تابد
مهرتاش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr tāš) (فارسی ـ ترکی) ]مِهر = مهربانی، محبت + تاش (ترکی) (= داش) این کلمه به آخر اسم ها اضافه می شود و شرکت، مصاحبت یا همراهی را می رساند و معادل پیشوند ‘ هم ‘ است[، روی هم به معنای هم مهر، (به مجاز) با محبت و مهربان – مهر (فارسی) + تاش (ترکی) همتای مهر
مهرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماهرخ
مهرداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr dād) داده ی مهر، آفریده شده ی مهر، (در اعلام) اسم سه نفر از پادشاهان اشکانی مهرداد بوده است (اشک های ۶، ۹، ۱۳ )، مهرداد نام یکی از گماشتگان آستیاگ نیز هست که کوروش را به دست او سپرده بود و نیز نام پسر خسرو پرویز – داده خورشید
مهردار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr dār) (مهر = مهربانی، محبت + دار )، دارنده ی مهربانی و محبت، (به مجاز) مهربان – دارنده مهر و محبت
مهردخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr doxt) (مهر = مهربانی، محبت + دخت = دختر )، دختر مهربان و با محبت – دختر خورشید
مهردیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند خورشید
مهرزاد
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr zād) (= زاده ی مهر) (در اعلام) بنا بر بعضی از نسخه های شاهنامه نام یکی از پسران اسفندیار است (مهرنوش) – زاده خورشید
مهرسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr sā) (مهر + سا (پسوند شباهت) )، شبیه به مهر، (به مجاز) مهربان و با محبت – مانند خورشید
مهرسام
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: اسم ترکیبی پسرانه به معنای خورشید و آتش دو نماد مقدس در ایران باستاناز دیگر معانی آن میتوان به فرزند مهربان، خورشید آتشین و فرزند خورشید اشاره کرد – پسر خونگرم و مهربان، مرکب از مهربه معنای مهربانی یا خورشید و سام به معنای آتش است
مهرشاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr šād) (= خورشاد )، خورشاد – شادمهر، مرکب از شاد (خوشحال) + مهر (محبت یا خورشید )، نام شهر یا مکانی در نیشابور، خورشید هدایت کننده
مهرشید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr šid) (= خورشید )، خورشید – خورشید نورانی
مهرگان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr (e) gān) جشنی که در ایران قدیم در شانزدهم مِهر به مناسبت یکی شدنِ نام روز با نام ماه بر پا می شده است، (در قدیم) (به مجاز) پاییز، (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیمی ایرانی (مهرگان خردک) – منسوب به ماه مهر، مهربانی، جشنی به همین نام که ایرانیان باستان در پانزدهمین روز مهر برگزار می کردند و در آن روز از دوستان صمیمی خود قدر دانی می نمودند
مهرگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr gol) (مهر = خورشید + گل )، گل آفتاب، گل آفتاب گردان، (به مجاز) زیبا و لطیف – مرکب از مهر (خورشید) + گل، آن که در میان گلها چون خورشید می درخشد
مهرماه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از مهر (محبت و دوستی) + ماه، نام پسر ساسان
مهرمنیر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: مهر (فارسی) منیر (عربی) خورشید روشن و درخشان
مهرناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ناز خورشید – زیبا چون خورشید، از شخصیتهای شاهنامه، نام خواهر کیکاووس پادشاه کیانی و همسر رستم پهلوان شاهنامه
مهرنرسه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پسر ورزاک از خاندان ساسانیان
مهرنسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: mehr nesā) (فارسی ـ عربی) (مهر = خورشید + نسا )، خورشید زنان، (به مجاز) زیباروی در میان زنان – مهر (فارسی) + نسا (عربی) نورانی ترین زن در میان زنان، نام همسر فتحعلی شاه قاجار
مهرنگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: به رنگ ماه، دختر زیبا و سفید رو
مهرنگار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr negār) (مهر = خورشید + نگار = (به مجاز) معشوق زیباروی، دختر یا زنِ زیباروی، بت، صنم )، روی هم به معنی خورشید زیباروی، (به مجاز) زیباروی درخشان – نگارنده خورشید، نام همسر یزدگرد پادشاه ساسانی
مهرنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr nuš) (مهر = خورشید + نوش = جاویدان) (به مجاز) زیبایی جاوید و همیشگی، همیشه زیبارو – شنونده محبت، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
مهرنیا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr niyā) (مهر = مهربانی، محبت + نیا )، از نژادِ مهربانان، (به مجاز) مهربان و با محبت – از نسل خورشید، زیبا و درخشان
مهرو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah ru) (= ماه رو) (به مجاز) زیبا رو – آن که رویی زیبا چون ماه دارد، ماهرو
مهروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah ruz) (مَه = ماه + روز )، ماه روز، ماهی که در روز نمایان است، (به مجاز) زیبا رو – آن که روزش چون ماه درخشان است، خوشبخت
مهروش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrvaš) (مهر = خورشید + وش (پسوند شباهت) )، مثل خورشید، مانند خورشید، (به مجاز) زیبا رو – مانند خورشید
مهرک
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrak) (مِهر = خورشید + ک/ ak ـ/ (پسوند شباهت) )، شبیه به خورشید، (به مجاز) زیبارو – از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای جهرم در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
مهری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehri) (مهر + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به مهر، مهر، به علاوه (در موسیقی) نوعی از چنگ – منسوب به مهر
مهریاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr yād) (مهر = مهربانی و محبت + یاد = خاطره، یادآوری) یادآوری مهربانی و محبت، (به مجاز) مهربان و با محبت – یادگار خورشید، مرکب از مهر و یاد
مهریار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr yār) (مهر = مهربانی و محبت + یار (پسوند دارندگی) )، دارنده ی مهربانی و محبت، (به مجاز) مهربان – دوست و یار خورشید
مهریز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehriz) نام شهری در استان یزد که در گذشته مهرگرد، مهری گرد، مهرجرد، مهری جرد، میگرد و میجرد نامیده می شده است و بنای آن را به مهرنگار، دختر انوشیروان، پادشاه ساسانی نسبت داده اند – زیباروی کوچک، ماه کوچک
مهرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrin) (مهر + ین (پسوند نسبت) )، منسوب به مهر مهر، به علاوه نام آتشکده ای در قم، نام بنا و ناحیه ای در اصفهان – مهر (خورشید یا محبت) + ین (پسوند نسبت )، نام آتشکده ای در قم

بعدی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز