معنی اسم گلزر

گلزر :    ۱- گل طلا، گل طلايي رنگ؛ ۲- (به مجاز) زيبا و لطيف.

 

 

اسم گلزر در لغت نامه دهخدا

گل. [ گ ُ ](اِ) در اوراق مانوی (به پارتی ) ور (گل سرخ )، اوستا وردا ، ارمنی ورد ، پهلوی گول ، ورتا ، ورد ، معرب «وَرد»، قیاس کنید با ارمنی، وردژس ، کردی، گول (گل سرخ )، گول ، (خار) زازا ویل ، گیلکی گول ، به عربی ورد خوانند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). هر جا که لفظ گل بلااضافت به اسم درختی مذکور شود خاص گل سرخ مراد باشد که بعربی ورد گویند و اگر مضاف باشد بسوی درختی در آن صورت عام است، چنانکه گل سوسن و گل نرگس. (غیاث ). کل گلها را گل گویند به اضافه نام مثل گل سوسن و نرگس و خیری و امثال آن ولی چون گل مطلق گویند گل سرخ است که بعربی ورد خوانند. (آنندراج ). گل عبارت از اندامی است که ازبرگهای تغییر شکل یافته ساخته شده و در آن سلولهای نر و سلولهای ماده تشکیل میشود بتوسط نوع گیاه تکثیریافته از بین نمیرود. رجوع به فیزیولوژی گل تألیف زاهدی شود. گل از دو قسمت متمایز به نام پریانت و دستگاه مولد تشکیل یافته است. پریانت عبارت از برگه های سبز و یا رنگینی است که دستگاه مولد نبات را احاطه نموده است و برای نظافت آن به کار میرود. پریانت و دستگاه مولد نبات نیز هر یک از دو جزء تشکیل یافته اند جام و کاسه ٔ اجزای پریانت و نافه و مادگی اجزاء دستگاه مولد بشمار میروند.
۱- کاسه از مجموع برگهای سبزرنگ به نام کاسبرگ تشکیل یافته و در قسمت خارجی گل دیده میشود و غنچه را میپوشاند. ۲- جام، مجموع گلبرگهای یک گل جام آنرا تشکیل میدهند. ۳- نافه یکی از قسمتهای اساسی گل میباشد و جزو دستگاههای مولد آن بشمار میرود و از عده ٔ زیادی میله های باریک به نام پرچم که مانند قطعات دیگر گل از تغییر شکل و برگ بوجود آمده و کلروپلاست خود را از دست داده است تشکیل یافته ومولد دانه گرده و گامت نر میباشد. ۴- مادگی دستگاهی است که مانند جام و نافه از برگهای تغییر شکل یافته ای که کارپل نامیده میشوند تشکیل یافته است و مولدتخمک و گامت ماده میباشد. و رجوع به گیاه شناسی ثابتی از صص ۴۰۸-۴۲۲ شود :
دانش و خواسته است نرگس و گل
که به یکجای نشکفند بهم.
شهیدبلخی.
مجلس باید بساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان.
رودکی.
نهاده زهر بر نوش و خار هم بر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
بوطاهر.
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
عماره.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شاد و بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
اگر گل کارد او صد برگ ابازیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن به حاصل خنجک و خار است.
خسروی.
آن زنگی زلفین بر آن رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مخلدی.
زن شیر [ گردیه خواهر بهرام چوبینه ] از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
فردوسی.
به گل ننگرد آنکه او گل خور است
اگرچه گل از گل ستوده تر است.
فردوسی.
گلی که از وی گلاب گیرند اهل فارس او را آزاد گل گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
با رخ رنگین چون لاله و گل
با لب شیرین چون شهد و شکر.
فرخی.
باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن.
فرخی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ
مهر جان بر نرگس و فصل خزان بر سوسنه.
منوچهری.
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که بازشد به شجر.
عنصری.
گل صد گنبد آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من.
(ویس و رامین ).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی.
هزارت صف گل دمیده ز سنگ
ز صدبرگ و دوروی وز هفت رنگ.
اسدی.
تا ز تحسر مرا نباید گفتن
آه که بر گل نهاد یار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان پارسی.
شدش گرمی از مغز یک سر برون
چو گل گشت رویش که بد همچو خون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همه دشت گلرخ همه باغ پرگل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ناصرخسرو.
و اسفرمهای معتدل به کار باید داشت چون مورد و گل و شاهسفرم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
و کیومرث… گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد و مهرگان هم او نهاد. (نوروزنامه ).
گر کند خُلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گلی نی رعنا.
مختاری.
بی شدت فنا نبود راحت لقا
آری شکفته گل نبود بی خلنده خار.
عبدالواسع جبلی.
نشکفت همه جهان فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم.
سیدحسن غزنوی.
با گل گفتم بنفشه در خاک بخفت
گل دیده پرآب کرد و با یاران گفت
آری نتوان گرفت با گیتی جفت
بنمای گلی که ریختن را نشکفت.
انوری.
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روز گل
گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
نظامی.
به خروارها ریاحین از گل و بنفشه و شنبلید و نسترن و نسرین و نرگس و یاسمین.(تاریخ طبرستان ).
ترا که چهره بکردار ارغوان و گل است
چه غم ز رنگ رخی همچو زعفران و زریر.
هندوشاه نخجوانی.
صبر برجور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان ).
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است.
سعدی.
بیا کز وصل من کارت برآید
به باغ من گل از خارت برآید.
اوحدی.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
یارب این کعبه ٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است.
حافظ.
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است.
حافظ.
– امثال :
گل شکفتن ؛ مثل گل از هم بازشدن.
مثل گل آتشی ؛ مثل گل انار.
که خار جفت گل است و خمار جفت نبیذ.
سنایی.
گل در دامن خاراست و زر در کیسه خارا.
سلمان ساوجی.
از صد گل یک گلش نشکفته یا گلی از هزار گلش نشکفته .
اگر گل به دست داری مبوی ؛ شتاب کن. عجله کن.
از گل بویی از خرس مویی .
از گل خار بهره داشتن .
از گل نازکتر به کسی نگفتن .
از گل کسی برخوردن ؛ از شفاعت کسی فایده بردن و از دولت کسی بهره مند گردیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء).
از گل ها چه گل ؛ یعنی از کدام اصل و خاندان. (آنندراج ).
از یک گل بهار نمیشود.
پهلوی هر گل نهاده خاری است .
گل از خار است و ابراهیم از آزر.
سعدی.
گل از خار برآمدن .
گل با خار است و صاف با دردی .
سعدی.
گل باید پیش گل باشد و پیش گل برود.
گل بریزد به وقت سیرابی .
گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
گل به بوستان بردن .
گل بی خار جهان مردم صاحب نظرند.
گل بیخار نچیده ست کسی .
جامی.
گل بی عیب خداست .
گل راضی، بلبل راضی، باغبان رضانیست .
گل سرسبد.
گل شود زر ز تابش خورشید.
گل کاغذین بوی ندهد.
(از مجمومه ٔ امثال چ هند).
گل کاغذین را به شبنم چه کار.
گل گفتن و گل شنفتن .
گل مپندار که بی زحمت خاری باشد.
اوحدی.
هر جا گل است خار است .
هر جا گلی است خاردر پهلوی اوست . (جامع التمثیل ).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
از صفات گل :
بیرنگ. بلبل شکار. بیخار. پیش رس. تازه. تازه رس. تردامن. خودرای. خوشرنگ. دست خورده. سحرخیز. سیراب. شبنم فروش. شبنم فریب. شوخ چشم. نیم رنگ. هرزه درای. (آنندراج ).
و از تشبیهات :
اطلس گل :
یارب آن شعر سیاه تو چه خوش بافته ست
کش حریر سمن و اطلس گل آستر است.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیاله ٔ گل :
صبا شراب صفا ریخت در پیاله ٔ گل
به یک پیاله ٔ مل گشت روی گلناری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیکان گل :
پیش پیکان گل و خنجر بید از پی آن
تا نسازند نگین ونسگالند جدل.
انوری (از آنندراج ).
پیمانه ٔ گل :
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
میشود یاقوت در پیمانه ٔ گل ژاله ها.
صائب (از آنندراج ).
جام گل :
شب در خمار باده ٔ وصل تو بود مهر
در جام گل کشید ز شبنم شراب صبح.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
سبوی گل :
آبی نزد بر آتش بلبل در این بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل.
صائب (از آنندراج ).
سفره ٔ گل :
سعی کن کزسفره ٔ گل هم به برگی میرسی
کز چمن زد بلبل سرمست گلبانگ صلا.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
شیشه ٔ گل :
از صاف رنگ و بوی تو دُردی که مانده بود
در شیشه ٔ گل و قدح لاله ریختند.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
صفحه ٔ گل :
صفحه ٔ گل در چمن گویا نقاب یار بود
میگذارد دست رد بر سینه ام از بوی خود.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).
عروس گل :
درون حجره زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار.
جلال الدین عضدی (از آنندراج ).
کاسه ٔ گل :
شراب سرخ و زرد آمیز درهم بهر یکرنگی
دورنگی را همه در کاسه ٔ گلهای رعنا کن.
خواجه آصفی (از آنندراج ).
گنبد گل :
نهاد گنبد گل بین که از زمرد و لعل
نهاده اند و در او میکنند گلکاری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
گوش گل :
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواره بهتر از سیماب نیست.
صائب (از آنندراج ).
مخمل گل :
از بلبل خاموش دل باغ گرفته ست
او را چه کند مخمل گل دیرتر آید.
عرفی (از آنندراج ).
مصحف گل :
کند تا صبح محشر شاد روح پاک بلبل را
کسی یکبار اگر بخشد ثواب مصحف گل را.
سراج المحققین (از آنندراج ).
مهتاب گل :
مهتاب گل از هم بشکافد قصب شاخ
وز لمعه ٔ او سیب قمر لعل تر آید.
عرفی (از آنندراج ).
ترکیب ها:
– گلاب . گلاویز. گل افشان. گل افشانی. گل اندام. گل انگبین. گل باران. گل باره. گل باقلی. گلبانگ. گل بته.گل بدن. گل برگ. گل بوی. گل بهی. گل پایگان. گل پر. گل تپه. گل چهر. گل چهره. گلچین. گلچینی. گل خانه. گل خنده. گل خیر. گل دار. گلدان. گل در چمن. گل دسته. گل دوزی. گل رخ. گل رنگ. گل ریز. گل ریزان. گلزار. گل زرد. گل زریون. گلستان. گل طاوسی. گلغونه. گل فام. گل فروش. گل فروشی. گل قند. گل گنده. گل گون. گل گونه. گل گیر. گلنار. گل ناز. گله. گلی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
اقسام گل :
گل آسمان. گل آفتاب گردان. گل اربه. گل ارغوان. گل اشرفی. گل اطلسی. گل اورنگ. گل بافرمان. گل بنفشه. گل بی فرمان. گل پارسی. گل پیاده. گل تر. گل جرت. گل جعفری. گل حجر. گل حنا. گل خروسی. گل خطمی. گل خیار. گل خیرا.گل خیرو یا خیری. گل دورنگ. گل رعنا. گل زبان در قفاء. گل زرد. گل زنبق. گل سرخ. گل ساعت. گل سنبل. گل سوری. گل سوسن. گل شاه پسند. گل شب بو. گل صدبرگ. گل عباسی. گل عجایب. گل فرنگ. گل قحبه. گل کاجیله. گل کاچیره. گل کاغاله. گل کافشه. گل کوزه (گلی که در کوزه گذارند). گل گاوزبان. گل گلایل. گل گیتی. گل لادن. گل لاله. گل لاله عباسی. گل مخمل. گل مریم. گل مشکین. گل مکرز. گل میخک. گل میموزا. گل میمون. گل نرگس. گل نسترن. گل نسرین. گل نیلوفر. گل یاس. گل یاسمن. گل یوسف. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
|| مجازاًرنگ رخسار. طراوات چهره. شادابی :
مرا سال بر پنجه ویک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید.
فردوسی.
|| بطریق کنایه افاده ٔ معنی دولت هم میکند، چنانکه گویند: از گل تو اینها را میشنوم ؛ یعنی به دولت تو. (برهان ) (آنندراج ). || نتیجه. (غیاث ). نتیجه و فایده. (آنندراج ) :
صد گل تازه شکفته است ز گلزار رخش
گل گل افتاده برو از می نابش نگرید.
وحشی (از آنندراج ).
گله ٔ نیامدنها گل وعده هاست ورنه
به همین خوش است عرفی که تو نامه میفرستی.
عرفی (از آنندراج ).
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
اینها گل آن است که بیگانه ٔ عشق است.
عرفی (از آنندراج ).
|| داغ بمجاز شهرت گرفته. (آنندراج ).
|| رنگ سرخ. (برهان ) (آنندراج ). || اخگر آتش. (برهان ) (غیاث ). || بهتر و خوب. (غیاث ) (آنندراج ). || فضول سوخته ٔ فتیله ٔ شمع. سیاهی وسوخته که بر فتیله گرد آید و مانع خوب روشنایی دادن آن شود: گل فتیله را با مقراض گرفت. || نخبه. برگزیده از هر چیزی : گل نخودچی ؛ گل پسرهایم فلان است. || راه گل، نام نوائی است در موسیقی :
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صُلصُلان باغ سیاووشان با سروسِتاه.
(منوچهری ).
|| گله. نقطه. لکه : گفته امشب شیخ در این گل زمین بسر کرده که مطلقاً برف به آنجا نرسیده بود بسر. (مزارات کرمان ص ۱۹).
گل. [ گ ِ ] (اِ) پهلوی گیل . رجوع به هوبشمان ص ۹۲۷ شود. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خاک به آب آمیخته. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). طین. وَحَل. عثیر؛ گل و لای که به اطراف پایها ریزد. عثیر. گل و لای تنک. طِآة رَبدیا رَبَد؛ گل تنک. صلصال ؛ گل نیکو. (منتهی الارب ).
سرانشان به شمشیر برکرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک.
فردوسی.
زدی گیو بیداردل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش.
فردوسی.
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان.
فرخی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بنگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
منوچهری.
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانوران چپ و راست.
ناصرخسرو.
بموم و روغن و گل شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
سوزنی.
وز گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۲).
در همسایگی آن زن گرمابه ای است هم آنجا برویم و از گنده پیر گل و شانه خواهیم… شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم. (سندبادنامه ص ۲۹۴).
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود دیگران همه دُرد.
نظامی.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش.
نظامی.
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
مولوی.
یکی بنده ٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش.
سعدی.
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
حافظ.
هم نان کسان حلال خورده
هم خورده ٔ خود حلال کرده.
امیرخسرو.
|| گاهی بمعنی خاک منجمد و خشک شده نیز باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || خاک :
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهان را طبایع و ارکان.
عنصری.
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل.
سعدی (بوستان ).
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد.
؟
|| خلقت. طینت. مایه. فطرت :
گفت ای گلت از وفا سرشته
نقشت فلک از وفا نوشته.
مسعودسعد.
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
– امثال :
کار دل است کار خشت و گل نیست .
گاو کی داند که در گل گوهر است .
گل زن و شوهر از یک تغار برداشته اند.
ندهد گل بگل خورنده طبیب .
هر کس که او گل کند گل خورد.
– خورشید به گل یا آفتاب اندودن و پوشیدن ؛ کنایه از کار بزرگ و مشهودی را مخفی کردن :
چنین داد، پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل.
اسدی.
کسی کو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید.
ناصرخسرو.
چون بشکلت نظر کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید.
انوری.
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک به گل میندای.
ابن یمین.
کی به گل پنهان توان کردن فروغ آفتاب.
ابن یمین.
– در گل فرورفتن ؛ به کاری درماندن. به مشکلی دچار شدن :
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنانکه بر روی دریا روند.
سعدی (طیبات ).
– در گل ماندن ؛ کنایه از درماندن و عاجز شدن. سرگردان و حیران شدن :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر به گل.
نظامی.
غریق غم شدم افتاده در دل
بماندم چون خری رنجور در گل.
نظامی.
هرکه به گل دربماند تا بنگیرند دست
هرچه کند سعی بیش پای فروتر شود.
سعدی (طیبات ).
– گل بر سر داشتن و نشستن ؛ شتاب کردن. عجله کردن :
که گر گل بسرداری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
گل. [ گ َ ] (اِ) در تداول عامه با یکدیگر برابری توانستن .
– از گل هم برآمدن ؛ از پس هم برآمدن.
– گل هم انداختن ؛ بیکدیگربند کردن.
– گل هم کردن ؛ بیکدیگر پیوستن.
|| گریبان.یقه (در لهجه ٔ قزوینی ).
گل. [ گ ُ ] (اِ) سپیدی که بر ناخن افتد. فوفه. (زمخشری ).
گل. [ گ ُ ] (انگلیسی، اِ) دروازه ٔ فوتبال.
– گل زدن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل کردن.
– گل شدن ؛ وارد شدن توپ به دروازه ٔ حریف.
– گل کردن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل زدن.
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۵۰هزارگزی جنوب خاوری خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۲۳۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است و باغات زعفران نیز دارد. شغل اهالی زراعت و قالی و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۳۷هزارگزی جنوب خاوری خوسف، سر راه شوسه ٔ عمومی خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۹۷۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن زعفران، پنبه و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان کرباس بافی می باشد و راه مالرو دارد. دارای دبستان نیز هست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۲۰هزارگزی جنوب خاوری مراغه و هزارگزی جنوب ارابه رو مراغه به قره آغاج و سراسکند. هوای آن معتدل و دارای ۳۳۱ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، چغندر و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در ۱۶هزارگزی شمال خاوری نقده و چهارهزارگزی شمال راه شوسه ٔ نقده به مهاباد. هوای آن معتدل و دارای ۳۴۷ تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، چغندر، توتون، برنج و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۵۲هزارگزی جنوب خاوری مراغه و ۴هزارگزی خاور راه ارابه رو میاندوآب به شاهین دژ. هوای آن معتدل و دارای ۶۲۷ تن سکنه است. آب آن از قوریچای و محصول آن غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) (چشمه ٔ…) در ناحیه جاوی از بلوک ممسنی و در نیم فرسخی شمالی چوگان واقع است. (فارسنامه ٔ ناصری ).
گل. [ گ ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، واقع در ۴۰هزارگزی خاور مهاباد و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ بوکان به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۲۶۸ تن سکنه است. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، حبوبات، توتون و چغندر است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. از راه شوسه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در ۳۱هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و ۵۵هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۱۰۶ تن سکنه است. آب آن از رودخانه ٔ آیدوغموش و محصول آن غلات، نخود، بزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. دارای راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).

اسم گلزر در فرهنگ فارسی

گل
شارل د معروف به دو گل ژنرال نویسنده نظامی سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه ( و . لیل ۱۸۹٠ ف. ۱۹۷٠ م . ) . وی فرمانده یک هنگ زره پوش در جنگ دوم جهانی بود و پس از شکست فرانسه در سال ۱۹۴٠ به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را ضد آلمان بعهده گرفت سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از سال ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۶ در پاریس شد . دو گل مدتی از سیاست کناره گرفت و در سال ۱۹۴۷ م . [ مجمع مردم فرانسه ] را بنیان نهاد و در سال ۱۹۵۸ در جریان جنگ الجزیره و فرانسه بر سر کار آمد و قانون اساسی جدیدی را با رفراندم بتصویب رساند و جمهوری پنجم را بنیان نهاد و خود در سال ۱۹۵۹ بمقام ریاست جمهوری فرانسه انتخاب شد . وی کتاب [ خاطرات ] خود را انتشار داده است .
( اسم ) ( فوتبال ) درواز. فوتبال
دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه .
[goal] [ورزش] امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد
گل آباد
دهی است از دهستان آختاجی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد
گل آباد بالا
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آباد پایین
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آتشی
همان گل سرخ است که آنرا گل سوری نیز گویند .
[Phlox] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گُل آتشیان علفی چند ساله یا نیمه درختچه ای به ندرت یک ساله با حدود ۵۰ گونه در امریکای شمالی و یک گونه در سیبری که اغلب آنها زینتی هستند؛ گل های آنها به ندرت منفرد و غالباً با گُل آذین انتهایی خوشه ای منشعب (panicle…
گل آتشیان
[Polemoniaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از خلنگ سانان علفی یک یا چند ساله یا به ندرت چوبی با هجده سرده و ۳۰۰ گونه که اغلب در امریکای شمالی می رویند، ولی در نواحی معتدل غرب امریکای جنوبی و اوراسیا نیز یافت می شوند؛ گل های لوله ای پنج لَپی قیفی آنها به صورت خ…
گل آخور
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر
گل آذین
( اسم ) طرز قرار گرفتن و شیو. آرایش مجموع. گلها بر روی دم گل اصلی یک گیاه آرایش گل . یا گل آذین چتری . گل آذینی است نامحدود که دم گلهای فرعی آن از یک نقط. دم گل مشترک جدا میشود و برگک های آن حلقه ای بنام گریبان میسازند مانند گل آذین حویج ( گزر ) و جعفری . یا گل آذین خوشه یی . گل آذینی است نامحدود که دم گل اصلی آن به دم گلهای فرعی کوتاه تری تقسیم میشود و گلها بر روی دم گلهای کوتاهتر فرعی قرار دارند مانند گل آذین شب بو و انگور . یا گل آذین دیهیم .گل آذینی است نامحدود و شبیه گل آذین خوشه یی که گلهای آن تقریبا همه در یک سطح قرار دارند مانند گل آذین گلابی و گیلاس . یا گل آذین سنبله . گل آذینی است نا محدود که گلهای آن فاقد پایک فرعی هستند و بر روی دم گل اصلی از پایین ببالا واقعند مانند گل آذین بارهنگ و گندم . یا گل کلاپرک . گل آذینی است نامحدود که گلهای آن بر روی طبقی بنام نهنج قرار دارند و این نهنج ممکنست صاف ویا بر آمده باشد مانند گل آذین آفتاب گردان و بابونه . هر گل این گونه گل آذین معمولا بنام گلچه خوانده میشود مرکب کاپیتول . یا گل آذین گرزن . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهنده و پایکها و بالاخره هر یک از پایکهای فرعی بیک گل منتهی شوند . این گلها از طرفی رشد و نمو انتهایی ساقه را متوقف میسازند و از طرف دیگر در تولید انشعابات فرعی آن موثرند گل آذین محدود . یا گل آذین محدود . گل آذین گرزن . یا گل آذین نامحدود . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهند. آن بطور نامحدود میتواند برشد و نمو خود ادامه دهد و غنچه های جدیدی را بوجود آورد . این گل آذین دارای اقسام مختلف است که اهم آنها عبارتند از : خوشه یی سنبله دیهیم چتری کلاپرک .
وضع قرار گرفتن گلها بروی ساقه و یا شاخه ها گل آذین نامیده میشود .
[inflorescence] [زیست شناسی] مجموعۀ گل هایی که با آرایشی خاص بر روی یک محور مشترک قرار دارند * مصوب فرهنگستان اول
گل آرا ی
(صفت ) هنرمندی که حرفه اش گل آرایی است
گل آرایی
هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان بکومک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کند. درخت و امثال آن بنحو متناسب . توضیح در گل آرایی مانند هم. هنر های تزیینی انتخاب نوع و شکل و رنگ عوامل ترکیب کننده مورد نظر است و هماهنگی این همه با جای قرار دادن گلدان میزان آفرینش هنری گل آرا را نشان میدهد . هنر گل آرایی ریشه ای قدیمی دارد و مخصوصا ژاپنیها بیش از دیگران در این زمینه کار کرده اند و سابق. آن در ژاپن به هزار و دویست سال میرسد . عقید. محققان بر این است که استفاده از گل برای تزیین خانه و آراستن آن جهت هدیه به عزیزان همراه مذهب بودا از چین و هند بر ژاپن رسیده است . در این دو کشور از دیر باز معمول بوده که گل را بعنوان تقدیس بودا نثار کنند . این رسم هنوز هم در کشور هند مرسوم است و طریق. آن چنین است که هندوان انواع گلها خاصه نوعی را که ما گل جعفری مینامیم از ساقه جدا میکنند و به نخ میکشند و آنگاه بر پیکر. بودامی افشانند . اما این طرز چیدن گل مقبول طبع ژاپنیها نبوده است لذا راهبان ژاپنی کوشش کرده اند که طریقه ای بهتر ابداع کنند تا هم زیباتر باشد و هم دوام گل را بیشتر سازد . از این رو گل را با ساقه های بلند میچیدند و در گلدان میگذاشتند . کم کم در آراستن گلها و دسته کردن و قرار دادن آنها در گلدان تحولی پدید آمد و طریقه ای خاص ابداع شد و این طریقه بنیان هنر گل آرایی است . قدیمی ترین مکتب این هنر در ژاپن معبد اونونو ایموکو است که در شهر کیوتو قرار دارد . این هنر قرنها در انحصار درباریان و اشراف بود تا در پایان قرن نهم م . در میان مردم اشاعه یافت و امروز بپایه ای رسیده است که میلیونها تن از جوانان ژاپنی که اغلب آنان از میان دختران برخاسته اند بفرا گرفتن این هنر اشتغال دارند . فرا گرفتن هنر گل آرایی بنحو کامل و جامع مستلزم سالها صرف وقت است اما اصول کلی آنرا میتوان در پانزده جلسه آموخت . گل آرایی را به ژاپنی ایکه بانا میگویند . این هنر اکنون جنب. جهانی دارد و در این باره بزبانهای انگلیسی و فرانسوی و غیره کتابهای متعددی نوشته شده است .
گل آسمان
کنایه از آفتاب است .
گل آشاقی
دهی است از دهستان های چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو
گل آفتاب پرست
اسم فارسی آن آذریون است
گل آفتابی
[Cistus] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گل آفتابیان درختچه ای کوتاه یا متوسط با هجده گونه که بومی نواحی مدیترانه ای هستند و از قدیم در باغبانی به کار می رفته اند؛ این سرده دارای تعدادی گیاه دوررگۀ باغی است که در نواحی گرم و اغلب در باغ های صخره ای کشت می…
گل آفتابیان
[Cistaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از پنیرک سانان، به شکل درختچه ای یا علفی، که دارای برگ های سادۀ کامل و میوۀ پوشینه ای شیاردار هستند
گل آگین کردن
( مصدر) ۱ – از گل انباشته کردن . ۲ – لبریز کردن پیاله و صراحی از شراب لعلی : گل آگین کند چشم. قند را بشادی گزارد دم چند را . ( نظامی )
کنایه از لبریز کردن یعنی پر ساختن پیاله و صراحی باشد از شراب لعلی .
گل آلود
یا خم گل آلود . کر. زمین : هر شام کزین خم گل آلود بر خنبر. فلک شود دود … ( نظامی )
گل آلود کردن
( مصدر ) گل آلود ساختن . یا آب را گل آلود کردن و ماهی گرفتن . میان دوستان و خویشاوندان ایجاد دشمنی کردن تا خود از عداوت ایشان فایده برند ( امثال و حکم دهخدا )
گل آلوده
آلوده به گل آغشته به گل : گل آلوده ای راه مسجد گرفت زبخت نگون طالع اندر گرفت … ( بوستان )
گل اندود کردن
( مصدر ) مالیدن گل بربام و غیره .

اسم گلزر در فرهنگ معین

گل
(گُ) [ په . ] (اِ.) ۱ – عضو تولید مثلی و تکثیر گیاهان که از برگ های تغییر شکل یافته به وجود آمده است . گل ممکن است سلول های هر دو جنس نر و ماده را شامل باشد و یا فقط ممکن است سلول های یک جنس (نر و یا ماده ) را دربرداشته باشد. اکثر گل ها دارای رنگ های مخت
باقالی (گُ) (ص .) دارای خال ها یا لکه های رنگی در یک زمینة مشخص .
( ~ .) [ انگ . ] (اِ.) ۱ – دروازه، در بازی هایی مانند فوتبال، جایی که باید توپ داخل آن شود تا امتیاز به دست بیاید. ۲ – امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد.
(گِ) [ په . ] (اِ.) خاک آمیخته با آب . ، در جایی را ~گرفتن کنایه از: جایی را یک باره تعطیل کردن .
(گَ) (اِ.) (عا.) گردن، گلو.
گل آذین
(گُ) (اِمر.) ۱ – آرایش و چگونگی قرار گرفتن گل ها بر روی ساقة گیاهان . ۲ – نامی از نام های زنان .
گل آرایی
( ~ .) (حامص .) هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان به کمک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کندة درخت و امثال آن به نحو متناسب .
گل اندود کردن
(گِ. اَ. کَ دَ) (مص م .) مالیدن گل بر بام و غیره .
گل چهره
(چِ رِ یا رَ) (ص مر.) آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند.
گل چین کردن
( ~ . کَ دَ) (مص م .) انتخاب کردن، بهترین ها را برگزیدن .
گل ریزان
( ~ .)(ص مر.) مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه .
گل فروشی
( ~ . فُ) (اِ.) ۱ – عمل فروختن گل . ۲ – فروشگاهی که در آن گل می فروشند.
گل قند
( ~ . قَ) [ فا – معر. ] (اِمر.) نوعی مربا که از برگ های گل سرخ و شکر (یا قند) در آفتاب پرورش دهند و آن به منظور تقویت و لینت مزاج تجویز می شده، گلشکر، گلنگبین .
گل گفتن
( ~ . گُ تَ) (مص ل .) حرف نیکو و به جا گفتن .
گل مهره
(گِ مُ رِ) (اِمر.) ۱ – گلوله و مهره ای که از گِل سازند. ۲ – کرة زمین .
گل مولا
(گُ لِ مُ) (اِمر.) عنوانی است که به درویشان دهند.
گل میخ
(گُ) (اِمر.) نوعی میخ که سرش پهن است .
گل نمودن
(گُ. نُ دَ) (مص ل .) جلوه کردن، ظاهر شدن .
گل نوش
( ~ .) (اِمر.) نام نوایی است در موسیقی .
گل کردن
( ~ . کَ دَ) (مص ل .) بسیار نیکو از انجام کاری برآمدن، خوب جلوه کردن .
گل کوبی
( ~ .) (حامص .) سیر و گشت در اول بهار در گلزار.
گل افشان
(گُ. اَ) = گل افشاننده : ۱ – (ص فا.) افشانندة گل، گل ریز. ۲ – (حامص .) گل افشاندن خاصه در ایام جشن (مانند نوروز). ۳ – (اِمر.) نوعی آتشبازی . ۴ – مخملک، سرخک و آبله مرغان .
گل انداختن
( ~ . اَ تَ) (مص ل .)(عا.) ۱ – سرخ شدن، برافروخته شدن . ۲ – گرم شدن (گفتگو). ۳ – نقش انداختن .
گل بیز
(گُ) (ص فا.) ۱ – گل افشان، گلریز. ۲ – معطر، خوشبو.

 

اسم گلزر در فرهنگ فارسی عمید

گل
گلو، گردن.
۱. وارد شدن توپ به دروازۀ حریف یا در حلقۀ بسکتبال.
۲. دروازه.
۱. خاک مخلوط با آب.
۲. خاک قبر.
۳. [قدیمی] خاک.
۴. [قدیمی، مجاز] ذات، سرشت.
* گل سفید: نوعی سنگ آهک به رنگ سفید که گاهی به واسطۀ وجود مواد خارجی به رنگ زرد یا سبز یا خاکستری است و هرگاه آن را در کوره حرارت بدهند و بعد بگذارند سرد شود، تبدیل به آهک می گردد.
۱. (زیست شناسی) اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه که پس از مدتی به جای آن میوه به وجود می آید و شامل کاسبرگ، گلبرگ، پرچم، و مادگی است: گل سیب، گل بادام.
۲. (زیست شناسی) هریک از گیاهان بوته ای یا درختچه ای کوچک با قسمتی شبیه اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه: گل لاله عباسی، گل سرخ.
۳. نقش ونگار: لباس گل دار.
۴. [مجاز] قسمت مرغوب هرچیز: گل هندوانه.
۵. واحد شمارش برخی چیزها، قطعه: یک گل زغال.
۶. نوک سوختۀ فتیله.
۷. بخش کوچک و دایره مانند در سطح چیزی، لکه.
۸. مهرۀ بازی گُل یاپوچ.
۹. سگک: گل کمربند.
۱۰. [قدیمی، مجاز] رُخ، چهره.
* گل آتشی: (زیست شناسی) = * گل سرخ
* گل ادریسی: (زیست شناسی) گل تزیینی به شکل خوشه، سرخ کم رنگ، بنفش و سفید با برگ های بیضی درشت که بوتۀ آن همیشه سبز است.
* گل ارمنی: قسمی خاک سرخ رنگ که جنس آن آلومین، سیلیس و آهن است و در قدیم بر روی محل ورم کرده می مالیدند.
* گل استکانی: (زیست شناسی) نوعی گل تزیینی با برگ های بزرگ، گل هایی به شکل استکان یا زنگوله که در بیابان و هم در باغچه می روید.
* گل اشرفی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی با گل های زرد کوچک شبیه گل همیشه بهار.
* گل برف: (زیست شناسی) گیاهی پایا با ریزوم ضخیم، ساقۀ کوتاه، برگ های بیضی نوک تیز، و گل های سفید کوچک که برگ و گل آن برای تسکین برخی بیماری های قلبی به کار می رود، گل برفک، موگه.
* گل بهمن: (زیست شناسی) نوعی گل سفیدرنگ، با بوتۀ پرخار، برگ های دراز و بریده، و ریشۀ شبیه زردک که در جنگل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گل می دهد، بهمن، بهمنان.
* گل جالیز: (زیست شناسی) = گلک
* گل جعفری: (زیست شناسی) گلی تزیینی، زردرنگ، برگ های ریز، بوتۀ کوتاه، بوی تند و نامطبوع که چند نوع پرپر، زرد کم رنگ، و زرد پررنگ مایل به سرخ دارد
* گل چای: (زیست شناسی) از اقسام گل محمدی با گل های پُرپَر.
* گل حنا: (زیست شناسی) گلی تزیینی به رنگ سفید، بنفش یا سرخ کم رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دندانه دار و نوک تیز.
* گل خنجری: (زیست شناسی) گیاهی با برگ های بزرگ و ضخیم و گل های زردرنگ که در نواحی گرمسیر می روید و از برگ های آن الیافی به دست می آید.
* گل ختمی: (زیست شناسی) گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن، و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی.
* گل زرد: (زیست شناسی) نوعی گل کم پر به رنگ زرد و شاخه های بلند و پرخار که بیشتر در کوهستان می روید، تیغ کوهی.
* گل ساعتی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی دارای برگ های بیضی و گل های درشت شبیه ساعت به رنگ سرخ یا آبی.
* گل سرخ: (زیست شناسی) گلی معطر با گلبرگ های سرخ، ساقه های ضخیم، و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، آتشی.
* گل سرسبد:
۱. گل روی سبد، گل زیبا و برگزیده.
۲. [مجاز] شخص برگزیده و عزیز.
۳. [مجاز] آن که طرف مهر و محبت مخصوص کسی باشد.
* گل سرنگون: (زیست شناسی) = بخور * بخور مریم
* گل سنگ: (زیست شناسی) از رستنی های نهان زا که روی برخی سنگ ها یا تنۀ درختان به شکل ورقه های نازک و به رنگ های گوناگون مخصوصاً سبز مایل به زرد می روید که برخی مصرف دارویی و برخی به واسطۀ داشتن اِسانس و مواد رنگی در صنعت به کار می روند.
* گل سوری: (زیست شناسی) گل سرخ، گل آتشی.
* گل صدتومانی: (زیست شناسی) نوعی گل درشت و پُرپَر به رنگ های زرد و سرخ و سفید با بوتۀ پرشاخ و برگ و ریشۀ غده ای که پاجوش یا ریشۀ آن را می کارند.
* گل قاصد: (زیست شناسی) گیاهی خودرو با برگ های بریده و سبزرنگ که ساقۀ آن دارای شیرابۀ سفیدرنگ است و در کشتزارها می روید.
* گل کاغذی:
۱. گلی که از کاغذ درست کنند.
۲. (زیست شناسی) نوعی گل استکانی به رنگ بنفش یا سرخ کم رنگ و بسیار نازک و ظریف شبیه گلی که از کاغذ درست می کنند. بوتۀ این گیاه بزرگ و دارای ساقه های بلند و از دیوار یا پایه بالا می رود.
* گل کردن:
۱. گل درآوردن، گل دادن درخت یا بوتۀ گل.
۲. [مجاز] ظاهر شدن، نمودار گشتن، جلوه کردن.
* گل کوکب: (زیست شناسی) = کوکب
* گل گاوزبان: (زیست شناسی) = گاوزبان
* گل گلاب: (زیست شناسی) = * گل محمدی
* گل گندم: (زیست شناسی) = قنطوریون
* گل ماهور: (زیست شناسی) گلی با برگ های بزرگ و پهن شبیه گوش خرگوش و پرزهایی مانند پرز ماهوت و گل هایی زردرنگ و گلبرگ هایی سست، گل ماهوتی، خرگوشک.
* گل محمدی: (زیست شناسی) از اقسام گل سرخ که کم پر و کم دوام است و غالباً سایر اقسام گل سرخ را به آن پیوند می زنند، گل گلاب.
* گل مریم: (زیست شناسی) نوعی گل سفید و خوش بو با بوتۀ پیازدار که پیازش را می کارند.
* گل مصنوعی: گلی که از کاغذ یا مادۀ دیگر درست کنند.
* گل مولا: عنوانی برای مرد درویش، درویش.
* گل میمون: (زیست شناسی) نوعی گل به رنگ زرد، سرخ یا سفید شبیه صورت میمون با بوتۀ کوتاه و ساقه های راست و برگ های باریک که هرگاه دو پهلوی آن را با دو انگشت فشار بدهند لب هایش از هم باز می شود.
* گل مینا: (زیست شناسی) نوعی گل که قسمت وسط آن زردرنگ و به شکل قرص است و اطرافش گلبرگ های سفید یا آبی کم رنگ دارد.
* گل نگونسار: (زیست شناسی) گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، بخور مریم، چنگ مریم، پنجۀ مریم، گل سرنگون، گل نگون سار، سیکلامن.
* گل نوروز: (زیست شناسی) = پامچال
* گل یخ: (زیست شناسی) درختی کوتاه، برگ های بزرگ و پهن و نوک تیز با گل های زردرنگ و خوش بو که در زمستان شکفته می شود.
گل آذین
طرز قرار گرفتن گل ها بر روی ساقه یا شاخه ها.
گل انگبین
= گلنگبین
گل بدن
آن که بدنی لطیف و زیبا مانند گل دارد.
گل بند
۱. [مجاز] باغبان.
۲. گل پیرا.
۳. نوعی پارچۀ گل دار.
گل چهره
زیبا، خوشگل، خوب رو، گل رخ.
گل دوزی
دوختن نقش و نگار با ابریشم بر روی پارچه.
گل رخ
کسی که رخ او مانند گل سرخ باشد، گل چهره، خوب رو، خوشگل، زیبا، گل رخسار، گل عذار.
گل رو
گل رخ، گل چهره، خوب رو.
گل ریزان
۱. رسم گل ریختن به سر عروس و داماد در مجلس عروسی یا بر سر پهلوان در زورخانه.
۲. مراسمی ویژه در زورخانه برای جمع آوری پول به منظور کمک به یکی از اعضا.
گل ریشه
نوعی گل که آن را در گلدان سبدی می کارند و شاخه های آن از شکاف های سبد بیرون می آید و به طرف پایین آویزان می شود و از آن ها گل هایی به رنگ زرد یا قهوه ای می روید.
گل شکر
معجونی از گلبرگ های گل سرخ و شکر یا قند که در قدیم به عنوان مسهل به کار می رفت، گل قند: صدهزاران جان تلخی کش نگر / همچو گل آغشته اندر گل شکر (مولوی: ۱۳۱)، گر گل شکر خوری به تکلّف زیان کند / ور نان خشک دیر خوری گل شکر بُوَد (سعدی: ۱۱۱).
گل عذار
گل رو، گل چهره، خوب رو، خوشگل.
گل غنده
گلولۀ پنبه، پنبۀ زده و گلوله شده.
گل فام
= گلرنگ
گل قند
= گل شکر
گل مهره
۱. مهره یا گلولۀ کوچک که از گل درست کنند.
۲. مهرۀ کمان گروهه.
گل میخ
نوعی میخ که ته آن درشت و پهن است.
گل نوش
از الحان قدیم ایرانی.
گل کلم
نوعی کلم با گل هایی به شکل تودۀ سفید اسفنجی و سفت.

اسم گلزر در اسامی پسرانه و دخترانه

گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: اوستایی-پهلوی
معنی: نام زنی در منظومه ویس و رامین
گل آذین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آرایش و چگونگی قرار گرفتن گلها بر روی ساقه، زیور و زینت گل
گل آرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زینت دهنده گل، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر روشنک بنا به بعضی نسخه های شاهنامه
گل آسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل
گل آویز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + آویز (آویخته شده)
گل افروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + افروز (افروزنده)
گل اندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای پیکر ظریف و زیبا چون گل
گل بالا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که قد و قامتش مانند گل زیباست
گل بهار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bahār) [گل + بهار = فصل اول سال، شکوفه ی درختان خانواده ی مرکبات، گیاهی زینتی از خانواده ی کاسنی، بابونه، بهارنارنج، به مجاز بخش آغازین یا دوره ی شادابیِ هر چیز]، روی هم به معنای گلِ بهاری، گلِ گیاه بابونه، بهار نارنج و کاسنی، گلِ تازه و شاداب، به مجاز) زیبا و با طراوت – گلی که در بهار شکفته می شود، شکوفه گل
گل پر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه معطری به شکل پولکهای زرد کوچک که دارویی است
گل پرست
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دوستدار گل
گل پری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا چون گل و پری
گل پناه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: پناه گل
گل تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: تاجی پر از گل
گل جهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل جهان، بهترین و زیباترین گل در جهان
گل دانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه گل
گل سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + سیما (عربی) آن که چهره و سیمایی زیبا چون گل دارد
گل نسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + نسا (عربی) مرکب از گل + نسا (زنان)
گلاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāb) مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب حاصل می شود، (در عربی) ماءالورد – مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب به دست می آید
گلابتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golābe (a) tun) (در صنایع دستی) رشته های نازک طلا و نقره (امروزه اغلب اکلیلی به رنگ طلا یا نقره) که همراه تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود، گل های برجسته از رشته های طلا و نقره که روی پارچه می دوزند، ابریشم بافته ای به رنگ مو همراه با منگوله که به دنباله ی گیس می بندند – رشته های نازک طلا و نقره که همره تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود
گلاره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: چشم، مردمک چشم و نامی دخترانه دارای ریشه ی کُردی است به معنی نور چشمی، بسیار عزیز و گرامی – مردمک چشم، به معنی هردو چشم هم بکار می رود
گلاسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل، مرکب از گل و پسوند مشابهت
گلال
نوع: دخترانه
ریشه اسم: هندی
معنی: عبیر سرخ
گلالان
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام روستایی در آذربایجان غربی
گلاله
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāle) (= کُلاله) مو و کاکل مجعد و پیچیده، نوعی پیراهن که در عربی قمیص است کُلاله – کاکل مجعد، موی پیچیده
گلاویژ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: (تلفظ: gelāviž) (کردی، gilāvež) نام ستاره ای که در شب های تابستان نمایان می شود، ستاره ی سهیل – ستاره سهیل، به کسر گاف
گلایل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فرانسه
معنی: گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلایول
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلایل، گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلباد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bād) (= کلباد )، کلباد – کلباد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران پهلوان تورانی
گلباران
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bārān) گل ریزان، گل پاشان، ریختن و پاشیدن گل، ریختن گلِ فراوان بر سر کسی یا جایی معمولاً به قصد تمجید و بزرگ داشت – برای تمجید و احترام زیاد استفاده می شود
گلباش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: از نامهای رایج میان زنان کرد
گلبان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bān) گل + بان = گیاهی درختی که دانه های روغنی دارد و برگ، میوه و دانه ی آن مصرف خوراکی و دارویی دارد، گلِ درخت بان، به مجاز) زیبا رو و لطیف – نگهدارنده و محافظ، نام مادر ابرانواس شاعر ایرانی قرن دوم
گلبانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانویی زیبا چون گل
گلبر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbar) آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است، (در گیاهی) گونه ی گل ها، چون گل سرخ، زرد و جز آن – آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است
گلبرگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbarg) (= برگ گل) (در گیاهی) هر یک از برگهای یک گل، برگ گل، (به مجاز) (دختر) همچون برگ گل، (به کنایه) معشوقه ای که بدنش مانند برگ گل لطیف و نازک باشد، (در قدیم) (به مجاز) چهره، رخسار – هر یک از اجزای پوششی گل، چهره و رخسار
گلبن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbon) (در قدیم) بوته یا درخت گل به ویژه بوته ی گلِ سرخ، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – بوته یا درخت گل
گلبو
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbu) (= گلبوی )، گلبوی – آن که بوی گل می دهد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی از همراهان رستم هرمزان پادشاه ساسانی
گلبوته
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bu (o) te) گل، گل و بته، (به مجاز) محبوب و معشوق، (به مجاز) خوب و دوست داشتنی – بوته گل
گلبیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل افشان، گلریز، خوشبو، معطر
گلپاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golpād) (گل + پاد = نگهبان، پاسبان )، محافظ و نگهبان گل، گلبان، باغبان – نگهبان گل
گلپونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلهای کوچک معطر به رنگ صورتی یا بنفش، پونه جوان و تازه
گلچهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čehr) (= گل چهره )، گل چهره، (در اعلام) ‘ گلچهر’ نام معشوقه ی اورنگ در افسانه های ایرانی – گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلچهر، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čin) آن که گل می چیند، گل چیننده، (به مجاز) آن که از بین یک مجموعه بهترین را انتخاب می کند، (به مجاز) ویژگی آن که از بین یک مجموعه به عنوان بهترین انتخاب شده باشد، برگزیده، منتخب – آن که گل می چیند، گل چیننده، منتخب، برگزیده
گلدیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol dis) (گل + دیس (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گُل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زیبا مانند گل
گلرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rox) (در قدیم) (به مجاز) دارای چهره ای مانند گل، زیبا روی، گل چهره – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلرنگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rang) گلِ رنگ، به رنگ گل سرخ، سرخ، (به مجاز) زیبا رو – به رنگ گل
گلرو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol ru) (به مجاز) گلرخ، گلرخ – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلریز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golriz) (در موسیقی ایرانی) گوشه ای در دستگاه شور، (در قدیم) دارای نقش گل، به ویژه گل سرخ، (در قدیم) (به مجاز) ریزنده ی پاره های آتش، نوعی آتش بازی – گل ریختن بر جایی یا بر سر و پای کسی، دارای نقش گل، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
گلزاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol zād) (گل + زاد = زاده )، آن که چون گل متولد شده، آن که مادرزاد گل است، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زاده گل
گلزار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golzār) (= گلستان )، گلستان، به علاوه (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیمی – گلستان
گلسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golsā) (گل + سا (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – گلسان، مانند گل
گلسان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol sān) (گل + سان (پسوند شباهت) ) (= گلسا )، گلسا – گلسا، مانند گل
گلستانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golestāne) (گلستان + ه/e، / (پسوند نسبت) )، منسوب به گلستان، گلستان – نام روستایی در نزدیکی کاشان
گلسر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که سر و رویی چون گل دارد
گلشا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šā) (گل + شا = مخفف شاد) (= گلشاد )، گلشاد – بهترین و زیباترین گل، شاه گلها
گلشاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šād) گل شاد و خندان، شادان مثل گل، (به مجاز) زیبا و با طراوت – گل خندان و شاداب، آن که با دیدن گل شاد است
گلشاه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نخستین انسان روی زمین به عقیده پارسیان
گلشن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golšan) (در قدیم) گلستان، (به مجاز) خانه، گلستان – گلستان
گلشهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر پیران ویسه پادشاه تورانی
گلشید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šid) (گل + شید = درخشان، روشن، خورشید )، گلِ درخشان، گلِ خورشید (آفتاب )، (به مجاز) زیبا و درخشان + ن ک گلمهر – گلی که چون خورشید می درخشد
گلعذار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: gol e (o) zār) (= گل چهره )، گل چهره – گل (فارسی) + عذار (عربی )، گلچهره
گلفام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fām) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، گلگون – به رنگ گل سرخ، گلگون
گلفشان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fešān) (= گل افشان )، گل افشان – گل افشان
گلگله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، از فرزندان تور و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
گلگون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgun) به رنگ گل سرخ، سرخ – به رنگ گل سرخ، سرخ، نام اسب گودرز، پهلوان ایرانی، همچنین نام اسب لهراسپ پادشاه کیانی
گلگونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgune) (در قدیم) گلگون، گل رخساره، سرخاب، گلگون – گلگون
گلنار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nār) گل درخت انار که سرخ رنگ است به ویژه گل انار وحشی که مصرف دارویی دارد، (در اعلام) از نام های زنان در شاهنامه – گل درخت انار که سرخ رنگ است، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
گلناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nāz) نوعی گل (گلِ ناز) – دارای ناز و عشوه ای چون گل
گلنام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nām) [گل + نام = (به مجاز) صورت، ظاهر] دارای صورت و ظاهری چون گل، (به مجاز) زیبا، لطیف و با طراوت – دارای نامی زیبا چون گل
گلندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل اندام
گلنواز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نوازش کننده گل
گلنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: به معنای شهد گل شیرینی گل – مرکب از گل + نوش (عسل )، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
گلوریا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: لاتین
معنی: فرانسه از لاتین، مجلل، بزرگ، سرافراز
گلی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli) (گل + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به گل، به رنگ سرخ، به گونه ی گل، به رنگ گل، نام نوعی یاقوت که آن را وردی نیز گویند، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – منسوب به گل، مانند گل، به رنگ گل
گلیا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به گل، مرکب از گل بعلاوه پسوند نسبت
گلیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol yār) (گل + یار (پسوند دارندگی) )، دارنده ی (صفات) گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – یار و همنشین گل، نام روستایی در نزدیکی مهاباد
گلین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ترکی
معنی: (تلفظ: golin) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، (به مجاز) زیبا و شاداب، (در ترکی) /galin/ عروس – عروس
گلینوش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli nuš) (گُلی + نوش = جاوید )، سرخی ماندگار، گل گونه ی پایدار، (به مجاز) زیبا رو و لطیف (همیشه) – از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار شیرویه پادشاه ساسانی

 

اسم گلزر در لغت نامه دهخدا

زر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی ذهب نامند. (ناظم الاطباء). «زر» و «زر» (طلا) فارسی، مانند «زرین » و «زرین » طلائی هر دو وجه آمده. پارسی باستان «زرنه » ، اوستا «زره نه » و «زرنه اینه » و «زره نئنه » ، پهلوی «زر» «زرین » ،هندی باستان «هری » ، کردی «زر» و «زیر» ، افغانی و استی «زرینه « » سوغ » و «سیزغارین » (طلا، طلائی )، بلوچی «زر» ، سغدی «سیرن » ،ختنی «زیرر» …، اورامانی «زره » … (حاشیه ٔ برهان چ معین ). فلزی است گرانبها به رنگ زرد و درخشان قابل تورق که برای ساختن سکه ها و زیور و غیره بکار رود ودر ۱۱۰۰ درجه ذوب گردد. طلا. ذهب. (فرهنگ فارسی معین ). قدرت تورق این فلز فراوان است و تا یک هزارم میلیمتر میرسد. وزن مخصوص آن /۲۶ و نقطه ٔ ذوب آن ۱۰۶۳ درجه ٔ سانتیگراد است. از هدایت کنندگان خوب حرارت و الکتریسیته است در مقابل هوا و در میان آب زنگ نمی زند و در میان اسیدها فقط در محلول مخلوطی از اسید نیتریک و اسید کلوریدریک که بنام تیزآب سلطانی معروف است، حل میشود. این فلز، غالباًدر خاک و بحالت خالص و مخلوط با مواد دیگر کشف و استخراج می شود و مهمترین معادن این فلز در روی زمین به ترتیب در آفریقای جنوب شرقی، روسیه، استرالیا، کالیفرنیای آمریکا، برزیل، شیلی، پرو و مکزیک یافت شده است… (از لاروس ). مرحوم دهخدا در نمودار ساختن وزن مخصوص این فلز و مقایسه ٔ آن با سایر فلزات آرد: اگر قالبی را از زر مذاب بینبارند و زر آن را وزن کنند، وزن صد باشد. همان قالب را چون به زیبق پر کنند هفتادویکی (۷۱) و سرب پنجاه ونه (۵۹) و رصاص (قلع) سی وهشت (۳۸) و سیم پنجاه وچهار (۵۴) آهن چهل (۴۰) مس چهل وپنج (۴۵) صفر (روی ) چهل وشش (۴۶) – (انتهی ) :
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دخ.
شاکری بخاری.
گرچه زرد است همچو زر، پشیز
یا سپید است همچو سیم، ارزیز.
لبیبی.
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجه ز بهر نثار…
چو از جامه ٔ خز و چینی حریر
ز زر و زبرجد یکی آبگیر…
به مریم فرستاد چندین گهر
یکی نغز طاووس کرده بزر.
فردوسی.
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید
همی برفزودی بر آن چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز.
فردوسی.
کوه غزنی ز پی خسرو زرزاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.
فرخی.
تا او به امارت بنشست از پی گنجش
هر روزه به کوه از زر بفزاید کانی.
فرخی.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
نه هر آن چیز که او زرد بود زر باشد
نشود زر اگرچند شود زرد زریر.
ناصرخسرو.
مریخ زاید آهن بدخو را
وز آفتاب گفت که زاید زر.
ناصرخسرو.
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش بود زری کآن با غش و بار است.
ناصرخسرو.
زر ز معدن سرخ روی آمد برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد.
سنائی.
دوستی فاضل از آن وی تخته ٔ زر در دست داشت. (کلیله و دمنه ).
بسا هر زری را عیاری است اما
محک داند آن و ترازو شناسد.
خاقانی.
دمی خاکپایی ترا مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی.
خاقانی.
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند.
خاقانی.
زر اگر جائی به غایت درخور است
هم برای قفل فرج استر است.
عطار.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید برون
در همه سنگی نباشد زر و سیم.
سعدی (گلستان ).
چه خوش گفت شیدای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن به زر.
سعدی (بوستان ).
زر آن زمان عزیزتر آیدکه ناقدی
بگدازدش به بوته و بگذاردش به قال.
قاآنی.
|| زرین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
باز در زلف بنفشه حرکات افگندند
دهن زر خجسته به عبیر آگندند.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
|| ذهب و گاهی دینار که زر مسکوک است. دینار. سکه ٔ زرین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بشوی نرم هم به زر و درم
چون به زین و لگام، تند ستاغ.
شهید بلخی.
فزون زآنکه بخشی به زائر تو زر
نه ساوه نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
اگر زر خواهی ز من یا درم
فرازآورم من به نوک قلم.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص ۲۹۳).
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آبداده یمانی.
دقیقی.
به شاهی بر او آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
همه زر و گوهر برآمیختند
به تخت سپهبد فروریختند.
فردوسی.
بسی زر و گوهر برافشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای.
طیان.
بکاوید کالاش را سربسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زآن است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه
نه سیم داد و نه زر و نه زین نه زین افزار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۸۰).
گاه صراف است و گه بزاز وهرگز کس ندید
رایگان زر، صیرفی و رایگان دیبا بزاز.
منوچهری.
جمله گریختگان بازآمدند… بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۱۱).
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زر و درّ و مرجان را.
ناصرخسرو.
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج زر سپری دنب مار گیر.
سنائی.
شاهدان راگر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی.
خاقانی.
زر داند ساخت کار من آری
کار همه کس به زر چو زر گردد.
خاقانی.
هدیه ٔ پای تو زر بایستی
رشوه ٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی.
خاقانی.
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست بسی داشتمی.
خاقانی.
کز سخن تازه و زر کهن
گوی چه به ؟ گفت سخن به سخن.
نظامی.
هرکه را زر در ترازوست، زور دربازوست. (گلستان ).
|| مطلق نقد خواه سیم باشد خواه طلا و مس و مانند آن وبدین معنی مرادف پل بود که پول مشبع آن است. غایتش زر سرخ و سفید و پل سیاه و سفید مستعمل است و پل سرخ مسموع نیست و نقدینه و مس را زر سیاه گویند. (آنندراج ). نقود. (ناظم الاطباء). گاهی بر نقره و سیم و روپیه و نقود نیز اطلاق کنند. (غیاث اللغات ). پول. نقد. وجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دولت و ثروت. (ناظم الاطباء) :
زر و بز هر دو نباشد، مثل عام است این
یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم.
ناصرخسرو (دیوان ص ۳۰۰).
مده زر بی گرو گر پادشاهی
که دشمن گرددت، گر بازخواهی.
ناصرخسرو (دیوان ص ۳۰۰).
زر نداری ترا که باشد امیر
خر نداری چه ترسی از خرگیر.
سنائی.
لیک بی زر نتوان یافت به بغداد مراد
پری دجله به بغداد زرم بایستی.
خاقانی.
زر به بهای می جوینه مکن کم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
شنیدم ز پیران دینارسنج
که زر، زر کشد در جهان گنج، گنج.
نظامی.
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.
نظامی.
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است.
(گلستان ).
بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نئی.
سعدی.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی.
زر ز من خواهد آن ماه ندارم لیکن
تن بی زور و رخ زرد و دل زارم هست.
اوحدی.
بی زری کرد بمن آنچه به قارون زر کرد.
صائب.
ز جمعمال ندانم نشاط ممسک چیست
که همچو کیسه، زر از بهر دیگری دارد.
وحید قزوینی.
کردند داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچو زر قمار سفید و سیاه و سرخ.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
– بزر؛ زرین. ساخته از زر :
به مریم فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده بزر.
فردوسی.
ایستادن ملکان را به در خانه ٔ او
به ز آسایش و آرامش بر تخت بزر.
فروخن.
– || زربفت در صفت جامه : صد بار جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۹۶). و بیاراستند به چند گونه جامه های بزر و بسیار جواهر. (تاریخ بیهقی ).
– بزر نوشتن سخنی ؛ کنایه از جامع بودن آن. کنایه از کمال آن :
جوابی که باید نوشتن بزر.
سعدی (بوستان ).
– پرزر ؛ در صفت جامه بمعنی بزر.زربفت :
ز مفرشها که پر دیبا و زر بود
زصد بگذر که پانصد بیشتر بود.
همه پر زر و دیباهای چینی
کز آنسان در جهان اکنون نبینی.
نظامی (خسرو و شیرین چ ادیب ص ۳۸۵).
– زر اصل ؛ زر خالص. (ناظم الاطباء).
– || مبلغ اصلی و مایه. (ناظم الاطباء).
– زر بر سکه رساندن ؛ زر بر سکه زدن. مسکوک ساختن. (آنندراج ) :
از چرخ به هیچ است تسلی دل واله
بر سکه رساندیم زر مختصری را.
واله هروی (از آنندراج ).
چو بر سکه ٔ شاه زر می زنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی.
نظامی (ایضاً).
– زر به آتش زدن ؛ کنایه از سوختن زر و تلف کردن آن. (آنندراج ) :
کار تو نیست عشق، نگهدار دین و دل
زر را به آتش از هوس کیمیا مزن.
نعمت خان علی (از آنندراج ).
– زر بهبهانی ؛ نوعی زر قلب. (آنندراج ).
– زربه زینت ده ؛ که زر را به زینت دهد. که زر راوسیله ٔ زینت و جلال قرار دهد. که زر را بهر آرایش خواهد :
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصر اندای.
سعدی.
– زر به سنگ سیاه کشیدن ؛ کنایه از عیار گرفتن. (آنندراج ) :
مرا به غیر برابر کنی و معذوری
بلی کشند زر سرخ را به سنگ سیاه.
باقر کاشی (از آنندراج ).
– زر به کان یا به معدن بردن، نظیر : زیره به کرمان بردن است :
حدیث جان بر جانان همین مثل دارد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری.
سعدی.
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی، زر به معدن میبری.
سعدی.
– زر به نام کسی زدن ؛ بمعنی مسکوک ساختن به نام آن شخص. زر به نام کسی ساختن. (آنندراج ) :
تا عشق دوست بردل من گشت پادشاه
بر رخ به نام او همه شب زر همی زنم.
امیر معزی (از آنندراج ).
سکه ٔ مردان نداری معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن.
صائب (ایضاً).
– زر به نام کسی ساختن ؛ زر به نام کسی زدن. (آنندراج ). رجوع به ترکیب بعد شود.
– زر بی آمیغ ؛ زر بی غش. زر بی غل. زر خالص. زر پاک عیار. رجوع به زر پاک عیار شود.
– زر پاک عیار ؛ زر خالص و ویژه. (آنندراج ). زر بی آمیغ. زر بی غش.
– زر پخته ؛ زر گدازیافته. (بهار عجم ) (آنندراج ). در شواهد زیر به معنی زر مرغوب و یا زر بی غش و خالص آمده است :
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام.
سوزنی.
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زرپخته شود گر نهی بر آهن گام.
سوزنی.
تدبیر ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست.
سوزنی.
بدان بد هر آن بدنمائی که هست
که آن نیز نیکوست جایی که هست
سیه مار کز کفچه شد زهرسنج
زر پخته هم بخشد ازدیگ گنج
همان زهر کو دشمن جان بود
بسی دردها را که درمان بود.
امیرخسرو.
باغ مجلس بین و مرجان شاخ و زر پخته بار
سبزه زارش از زمردهای ریحانی نگر.
امیرخسرو (از بهار عجم ).
– زر تازه ؛ زری که به تازگی سکه زده باشند و آن را تازه سکه و بهندی سکه ٔ حالی گویند. (آنندراج ) :
گل به قیمت، دل صد پاره دهد روی ترا
به زر تازه خرد ماه نوابروی ترا.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
– زر تر ؛ زر پاک. زر بی غش. زر ناب. زر تازه :
جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن
سخن تر چه کنم زر ترم بایستی.
خاقانی.
گل ز باغ رخت آنکس چیند
که چو گل زرترش در دهن است.
خاقانی.
– زر تمام عیار؛ زر کامل. زر خشک. (مجموعه ٔ مترادفات ). زر خالص. زر تلی. (آنندراج ).
– زر توقیفی ؛ زری که پنهان خیرات کنند. (آنندراج ) :
موفق گشته ای از خاک راهش از جبین ساقی
زر توقیفی من خوش عیار کاملی دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
– زر جایز؛ زر جایزه. (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید) :
در ادا کردن زر جایز
وامدار منست روئین دز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص ۳۶۵).
– زر جعفری ؛ زر خالص که جعفر برمکی سکه زدن آن فرمود. (فرهنگ رشیدی ). زر خالص است و به جعفر برمکی نسبت دهند. (انجمن آرا). نوعی از زر خالص. (ناظم الاطباء). طلای خالص بود منسوب به جعفر نامی که کیمیاگر بوده است و بعضی گویند پیش از جعفر برمکی زر قلب سکه می کردند، چون او وزیر شد حکم فرمود که طلا را خالص کردند و سکه زدند و به او منسوب شد. (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مسکوک زر منسوب به جعفر برمکی. درست جعفری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری
زآن کس که رکن خانه دین خواند جعفرش.
خاقانی.
گر همه زر جعفری دارم
مرد بی توشه برنگیرد کام.
سعدی.
مر زبان را داد صد افسونگری
وآنچه کان را داد زر جعفری.
مولوی.
ای که در روتان نشان مهتریست
فرّتان خوشتر ز زر جعفریست.
مولوی.
باز صادق که بود در همه کار
چون زر جعفری تمام عیار.
؟ (از حبیب السیر چ ۲ ج ۳ جزء۳ ص ۴۰۶).
– زر خالص ؛ زر بی غش و بی بار و زر اعلا. (ناظم الاطباء). زر تلی. زر تمام عیار. (آنندراج ). زر عیار. زر پاک. (مجموعه ٔ مترادفات ) :
ز آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نیست، اندروی چه سوزد.
شبستری.
– زر خوردن ؛ کنایه از زر گرفتن. (از آنندراج ) :
باقر که ننگ مفلسی اش کرد زردرو
گر زردروست هست ولی زر جعفری
شکر خدا که بی طمع است از تمام خلق
هرگز زری نخورده به عنوان شاعری.
باقر کاشی (از آنندراج ).
– زر دست افشار ؛ یعنی دست افشارده. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). طلای دست افشار مشهور است که خسرو پرویز داشت و مانند موم نرم می شد و هر صورتی که از آن می خواست، می ساخت. گویند اهل عمل آن را به این مرتبه رسانیده بودند. (برهان ) (آنندراج ). نوعی از زر بیش قیمت که خسروپرویز داشت… و در سراج نوشته که بعضی گویند که به کیمیا نرم کرده بود. (غیاث اللغات ). طلای خالص که مانند موم نرم باشد وبتوان آنرا با دست به هر شکلی که خواسته باشند، متشکل نمود. گویند چنین زری در خزانه ٔ خسروپرویز بود. (ناظم الاطباء). و بجای آن سیم دست افشار نیز آمده… ودست افشار بر یاقوت نیز اطلاق کرده اند… (آنندراج ) :
ز دست افشار زرین بس خمش شو
بیا این سیم دست افشار بشنو .
جامی (از آنندراج ).
رجوع به زرمشت افشار و دست افشار شود.
– زرده پنجی ؛ زری باشد قلب و ناسره که نصف آن طلای خالص است و نصف دیگر مس و امثال آن. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). زر پستی که نصف آن بار باشد. (ناظم الاطباء) :
مثل است این که در سخن سنجی
دهدهی زر دهم نه ده پنجی.
نظامی (از آنندراج ).
– زر دهدهی ؛ زر خالص سره ٔ تمام عیار باشد. (برهان ). طلایی که هیچ بار نداشته باشد. (ناظم الاطباء). زر خالص تمام عیار. (غیاث اللغات ). زر جعفری یعنی زر خالص و همچنین زر شش سری… (فرهنگ رشیدی ). بمعنی زر خالص. سکه ٔ تمام عیار. آن را شش سری نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). زر خالص. طلای تمام عیار. (فرهنگ فارسی معین ) :
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زردهدهی.
منوچهری.
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از ده دهی.
مولوی.
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خائن چون امانت می نهی.
مولوی.
رجوع به زر شش سری شود.
– زر ده ششی ؛ زری که از ده حصه چهار حصه ٔ آن غل و غش باشد و شش حصه ٔ دیگر طلای خالص. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
– زر ده مهی ؛ بهتر از زر دهدهی تمام عیار است. (برهان ). زر اعلا. (ناظم الاطباء). زری بود بهتر از دهدهی تمام عیار کذا فی البرهان و از ترتیب ده پنجی و غیره مستفاد می شود که زر ده مهی به میم ظاهراً تحریف است در لفظ و سهو در معنی و صحیح ده نهی به نون بمعنی زری که نه حصه ٔ زر خالص و یک حصه مس داشته باشد… (بهار عجم ) (آنندراج ). بمعنی زر خالص و این زری را گویند که عیار آن به یک مرتبه از زر دهدهی کمتر باشد یعنی نه حصه طلای خالص و یک حصه غش داخل باشد. (غیاث اللغات ). رجوع به زر ده نهی شود.
– زر ده نهی ؛ زری را گویند که عیار آن بیک مرتبه از دهدهی کمتر باشد، یعنی نه حصه طلای خالص و یک حصه غش داخل داشته باشد. (برهان ). تحقیق این لفظ در زر ده مهی گذشت. (آنندراج ). زری که نه حصه ٔ آن طلای خالص باشد و یک حصه ٔ آن مس و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین ). (از ناظم الاطباء). رجوع به زرد ده مهی شود.
– زر ده هشتی ؛ زری باشد که عیار آن به دو مرتبه از دهدهی کمتر است. یعنی هشت حصه ٔ آن طلای خالص باشد و دو حصه ٔ دیگر مس وامثال آن. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین )(از ناظم الاطباء).
– زر ده هفتی ؛ زری باشد که از ده حصه طلای خالص سه حصه مس داشته باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء).
– زر رکنی ؛ زری بود خالص و منسوب به رکنی نامی که کیمیاگر بوده است. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). زر خالص که رکنی کیمیاگر می ساخت. (فرهنگ رشیدی ). زر خالص منسوب به رکن که کیمیاگر بوده. (غیاث اللغات ). زر خالص. (ناظم الاطباء). سکه ٔ طلای خالص منسوب به رکن الدوله ٔ دیلمی. (فرهنگ فارسی معین ) :
یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری
زآن کس که رکن خانه ٔ دین خواند جعفرش.
خاقانی.
– || مسکوک طلای گوشه دار. (فرهنگ فارسی معین ).
– زر روکش ؛ نوعی از زرقلب. (آنندراج ). رجوع به زر رومال شود.
– زر رومال ؛ زر روکش را گویند و آن زری باشد که درون آن مس و بیرون آن تنگه ٔ طلا یا نقره که بر روی مس پوشیده باشند. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ): مطلا؛ یعنی جسمی که درون آن مس و نقره و جز آن بود و پرده ٔ بسیار تنک و نازکی از زر بروی آن کشیده باشند. (ناظم الاطباء).
– زر رومی ؛ نوعی از زر خالص. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
آن زر رومی که به سنگ دمشق
راست برآید به ترازوی عشق.
نظامی.
– زر رومی سرخ سپهر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ).
– زر روی ؛ کنایه از آفتاب. (آنندراج ).
– زر زده ؛ طلای از حدیده گذشته. آراسته :
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا.
منوچهری.
بی سکه ٔ شاه آمد، زآن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن.
سیدحسن غزنوی.
– زر ساده ؛ طلائی باشد که آن را نو از کان برآورده باشند. (برهان ) (آنندراج ) (ازبهار عجم ). کنایه از طلاست که از کان بیرون آمده باشد. (انجمن آرا).
– زر سارا ؛ زر خالص. (بهار عجم ) (آنندراج ).
– زر ساو ؛ زر خالص تمام عیار را گویند که ریزه و کوچک باشد همچو بیستی و پاره و امثال آن. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ). زرخالص تمام عیار را گویند… (انجمن آرا) (آنندراج ) :
باد راکیمیای سوده که داد
که از او زر ساو گشت گیاه.
فرخی.
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو.
مولوی.
– || براده ٔ زرگری را نیز گفته اند… (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ). بعضی بمعنی خرده ٔ زر که سوهان کرده باشند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). زر ساوه. سونش وبراده ٔ طلا. (ناظم الاطباء).
– || بعضی گفته اند که در نخشب معدنی بوده زر ساو برمی آمده، چنانکه فردوسی گفته :
به پایان شب چون بخواند چکاو
زمین زردگون گردد اززر ساو.
و آن را زر ساوه نیز گویند… (انجمن آرا) (آنندراج ).و رجوع به ترکیب زر ساوه شود.
– زر ساوه ؛ زر سرخ خرده باشد چون گاورسه. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص ۱۷۲). براده و سونش طلا و نقره باشد و زر ریزه و خرده و شکسته را نیز گویند. (برهان ).زری که مانند ارزن خرد و سرخ رنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین ). یعنی خورده ٔ زر که به سوهان کردن ریخته باشد، و زرگران سهاله گویند. (فرهنگ رشیدی ) :
چو زر ساوه چکان ایژک از او لیکن چو بنشستی
شدی زر ساوه چون سیمین پشیزه غیبه ٔ جوشن.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
باد را کیمیای زر که داد
که از او زر ساوه گشت گیا.
فرخی (بنقل لغت فرس ).
رجوع به ترکیب قبل شود.
– زر سرخ ؛ طلا و اشرفی. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). زر مسکوک و اشرفی. (ناظم الاطباء) :
خموش حافظ وین نکته های چون زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صراف است.
حافظ.
و کسورات زر سرخ طلا دویست و چهار هزارو ششصد و شصت و نه دینار و نیم دینار و نیم دانگ…. (تاریخ قم ص ۱۲۵).
– || طلا و زر سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). طلای احمر. (فرهنگ فارسی معین ) :
نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلا کرد برون سو.
منوچهری.
– زر سرخ سپهر ؛ زردکف، زردمی، زرگرچرخ، زرین زنخ، زرین کاسه و زرین کلاه کنایه از آفتاب باشد. (آنندراج ).
– زر سفید ؛ سیم و روپیه . (غیاث اللغات ). نقره و نقره ٔ مسکوک مانند قران . (ناظم الاطباء). رجوع به تذکرة الملوک چ ۴ ص ۳۴ شود.
– زر شاو ؛ بمعنی زر خالص. (غیاث اللغات ).
– زر شش سری ؛ زر خالص تمام عیار را گویند. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زر خالص. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ). زر دهدهی. (فرهنگ رشیدی ). سکه ٔ تمام عیار. زر دهدهی را زر شش سری گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت بهر دریچه ای اقچه ٔ زر شش سری.
(خاقانی چ سجادی ص ۴۱۹).
آن می و جام بین بهم، گوئی دست شعبده
کرده ز سیم دهدهی صره ٔ زر شش سری.
خاقانی.
تن بشکن نُه دریئی گو مباش
زر بفکن شش سریئی گو مباش.
نظامی (مخزن الاسرار ص ۱۳۸).
– || در سراج اللغات نوشته که زر شش سری بمعنی زر خالص در ایام سابق بتی از جای برآمده بودکه شش سر داشت و همه جسم آن طلای خالص پس آنرا شکسته، مسکوک ساختند. (غیاث اللغات ).
– || در شرح خاقانی نوشته که اشرفی مسدس شکل، یعنی قرص آن شش پهلو باشد. (غیاث اللغات ).
– زر شکسته ؛ زر کم عیار. (آنندراج ).
رواج ساختگیهای روزگار نداشت
زر شکسته ٔ دل بیش از این عیار نداشت.
جلال اسیر (از آنندراج ).
– زر صامت ؛ زر خاموش که همین طلا و نقره باشدو صامت مقابل ناطق، چنانکه مال صامت، زر و نقره است. و مال ناطق، غلام و کنیز و اسب و فیل. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
– زر صرف ؛ زر خالص. (فرهنگ فارسی معین ).
– زر طلا ؛ زر خالص. (آنندراج ). زر نرم اعلا که در تذهیب و طلاکاری بکار می برند. (ناظم الاطباء). زر طلی. از: زر (فارسی )، بمعنی ذهب (فلز معروف ) یا طلا مخفف طلاء (عربی ) بمعنی مذهب، مطلاکننده ؛ زراندای. و طلی نیز همان طلا است. در عربی طلی، بمعنی زرورق آمده ، زر خالص که برای اندودن و طلا کردن مس و چیزهای دیگر بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). زر طلی. (فرهنگ فارسی معین ) :
شمس گردون بگسترد به طلوع
بر زمین از زر طلا مفروش.
سوزنی.
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلا از ورق آفتاب.
نظامی.
– زر طلی ؛ زر خالص. (ناظم الاطباء). زر طلا :
وجود مردم دانا مثال زر طلی است
بهر کجا که رود قدر و قیمتش دانند.
سعدی.
آتش چو با عیار تو در نیستان فتد
پیدا شود ز زر طلی لعل آبدار.
سیف اسفرنگ.
رجوع به ترکیب قبل شود.
– زر عیار ؛ مرادف زر طلا. (آنندراج ). طلای خالص. (فرهنگ فارسی معین ) :
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید به خلق زر عیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
ز حجت شنو حجت ای منطقی
ز هر عیب صافی چو زر عیار.
ناصرخسرو.
آنگه بمثل سفال بودم
و اکنون به یقین زرعیارم.
ناصرخسرو.
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است.
ناصرخسرو.
جانم به خاک درگه تو شاد چون شده ست
گر خاک درگه تو چو زر عیار نیست.
امیر معزی (از آنندراج ).
– زر قلب ؛ زر مسکوک ناسره. (ناظم الاطباء). سکه یا طلائی که آن را بصورت ذهب ساخته باشند فریب مردم را.
– زر کانی ؛ زری که نو از کان برآورده باشند. (آنندراج ) :
دو چیز است کو را به بند اندرآرد
یکی تیغ هندی یکی زر کانی .
دقیقی.
اگر نیستی کوه غزنی توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
– زر کامل عیار ؛ زر خالص. (آنندراج ).
– زر مذاب ؛ زر گداخته. (ناظم الاطباء).
– زر مسکوک ؛ پول طلا. (ناظم الاطباء).
– زر مشت افشار ؛ زری بود که چون کسری ̍ بدست بیفشردی نرم شدی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۱۵۹). همان طلای دست افشار است که در خزانه ٔ پرویز بود و مانند موم نرم میشد، چنانکه هر صورتی که می خواستند از آن می ساختند. گویند اهل صنعت اکسیر آن را به این مرتبه رسانیده بودند. (برهان ). گویند که قدری زر بوده در خزانه ٔ خسروپرویز مانند موم نرم، که هر صورتی از آن خواستندی بی آتش [ ساختندی ]. (از جهانگیری ). پارچه ٔ طلائی که پرویز داشت و چون موم نرم بود، از آن هرچه خواستی بساختی. (فرهنگ رشیدی ). گویند پارچه ای زر بوده که پرویز آن را داشته و مانند موم نرم بوده و آنرا دست افشار نیز می گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
با درفش کاویان و طاقدیس
زر مشت افشار و شاهانه کمر.
رودکی (از لغت فرس اسدی ص ۱۵۹).
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سرای تیز مشت افشار شد.
سوزنی (از جهانگیری ).
رجوع به زر دست افشار شود.
– زر مصر ؛ زر خالص در ملک مغرب کانی است که زر بهتر از آن حاصل نمیشود. چون مصربه ملک مغرب قرب دارد بیشتر از مغرب به مصر فروخته میشود، لهذا زر مذکور را به مصر نسبت کنند و بعضی نوشته اند که زر مصر عبارت از زر مسکوک مصر است که خوش وضع باشد. (غیاث اللغات ). رجوع به ترکیب بعد شود.
– زر مصری ؛ زر خالص. (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). زر خالص تمام عیار. (ناظم الاطباء). زر شش سری. (مجموعه ٔ مترادفات ) :
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن.
نظامی.
زر مصری در اوهزار درست
زآن کهن سکه ها که بود نخست.
نظامی.
– زر مغربی ؛ کنایه از زر خالص باشد. (برهان ). زر خالص، چه در ملک مغرب کانی است که از آنجا زر بهتر حاصل می شود. (غیاث اللغات ). زر خالص. (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). طلای منسوب به ممالک مغرب (شمال آفریقا) و کنایه از زر خالص. (از فرهنگ فارسی معین ) :
کس فرستاد سوی مغرب شاه
بازر مغربی و افسر و گاه.
نظامی.
– || کنایه از آفتاب هم هست. (برهان ). آفتاب. خورشید. (فرهنگ فارسی معین ). نیراعظم. (فرهنگ رشیدی ). آفتاب. (ناظم الاطباء).
– زر مغشوش ؛ زر ناخالص. طلای غش دار :
بادیه بوته ست ما چون زر مغشوشیم راست
چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شدیم.
سنائی.
رجوع به تذکرة الملوک چ ۲ ص ۳۳ شود.
– زر ناب ؛طلای خالص. طلای بی غش :
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درهای خوشاب
وآن نقاب عقیق رنگ ترا
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب.
ناصرخسرو (دیوان ص ۳۳).
– || کنایه از رنگ زرد. صورتی چون زر که بغایت زرد و نزارباشد :
گل سرخ رویم نگر، زر ناب
فرورفت چون زرد شد آفتاب.
سعدی (بوستان ).
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم.
سعدی (دیوان چ مصفا ص ۵۱۸).
– زر ناخنی ؛ زری را گویند بغایت خالص که چون ناخن بر آن نهاده زور کنند، فرورود. (برهان ) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) :
دیده را از سیل خون افکنده ام در ناخنه
بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بشخودمی.
خاقانی.
از ناخن و زر چهره برنایدکار
کز توهمه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۷۲۰).
– زر نثار ؛ زری که در عید یا عروسی یا دیگر مراسم در میان مردم می افشاندند. سکه های طلای افشانده و پراکنده :
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی سپراست.
خاقانی.
رجوع به نثار شود.
– زر نرگس ؛ به اضافت تشبیهی و به اعتبار زردی و سفیدی رگهای آن. (بهار عجم ) (آنندراج ).
– زر نشابوری ؛ در دو شاهد زیر ظاهراً نوعی از طلای بی آمیغ و پاک بوده است : زر نشابوری، هزارهزار دینار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۶۸).
اطلس رومی عبا، زر نشابوری سرب
درعمانی شبه یاقوت رمانی جمست.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زر و زور ؛ ثروت و قدرت. ثروت. تمول. پول و توانایی :
می گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا زیر و زار کرد.
خاقانی.
رجوع به زور شود.
– زر و زیور ؛ تجمل. طلا و سنگهای گرانبها که بر سر و دست و سینه و گردن آویزند تجمل و زینت را. آنچه از طلا و احجار کریمه که آرایش و زینت را بکار آید :
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و قصر
مدام درطلب جوهر و زر و زیور.
ناصرخسرو.
از او کم و زو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زر و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
گویی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری
یا به خضاب و سرمه ای یابه عبیر و عنبری.
سعدی (دیوان چ مصفا ص ۵۹۰).
– زر و سیم ؛ طلا ونقره. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
– || دینار و درهم. (فرهنگ فارسی معین ). پول و ثروت : زر و سیم و آنچه آورده بودند همه را نسخت کرده پیش سلطان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۸۱). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سودنداشت. (تاریخ بیهقی ).
گر تمتع نباشد از زر و سیم
چه زر و سیم و چه سفال و حجر.
ابن یمین.
– غلام زر ؛ غلام به زر خریده. زرخرید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کدام شمس بود، شمس زرگر آنکه بود
غلام زر بر او شمس آسمان بلند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
– امثال :
زر ازمعدن به کان کندن برآید، نظیر: مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. رجوع به امثال و حکم دهخدا (از تو حرکت…) شود.
زر بر سر پولاد نهی نرم شود.(آنندراج )؛ کنایه از آن است که زر قویترین راه حل مشکلات است و سخت ترین کسان را تسلیم می سازد. رجوع به ای زر تو خدا… در امثال و حکم دهخدا شود.
زر به جهنم برد، نظیر: زر به کشتن دهد. کنایه از پایان زشت حرص و گردآوری زر و مال است.
زر پاک از محک نمی ترسد، نظیر: زر پاک از محک چه دارد باک. زر خالص است و باک نمی دارد از محک… (امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۳).
زر پیش زر می رود. (آنندراج )، نظیر: روغن روی روغن می رود، بلغور خشک ماند.
زر زر کشد. (امثال و حکم دهخدا)؛ کنایه از آن است که مال و ثروت بیشتر نصیب ثروتمندان می شود.
زر دادن و دردسر خریدن ، نظیر: تره خریدم قاتق نانم بشود قاتل جانم شد. (از امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۵).
زر، دوست بسیار دارد، نظیر: زر بر سر پولاد نهی…
زر را دشمن گیر تا مردمان ترا دوست گیرند. (از امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۴).
زر را دوست بسیار است و زردار را دشمن بسیار. (از امثال و حکم ج ۲ ص ۹۰۵).
زر سفید «؟» برای روز سیاه است ، نظیر: پول سفید برای روز سیاه خوب است. (از امثال و حکم ج ۲ ص ۹۰۵).
زر فکندن و پشیز گرفتن ، نظیر: خر دادن و خیار ستدن. کلند به امید سوزن گم کردن. ده فروختن و در دیه دیگری کدخدا شدن. (از امثال و حکم ج ۲ ص ۹۰۵).
زر کار کند مرد لاف زند. (آنندراج ). رجوع به ای زر تو خدا… در امثال و حکم دهخدا شود.
زر محک مردم بدگوهر است .
امیرخسرو (از امثال وحکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۵).
زر و فرج استر، گویا در قدیم این عضو استر را قفل زرین می زده اند و شعرا چون تعبیری، مثلی مکرر بدان تمثل کرده اند :
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقه ٔ معلوم استرکرده اند.
سنائی.
با قفل زر است فرج استر
با مهره ٔ لعل گردن خر.
خاقانی (از امثال و حکم دهخدا ج ۲ ص ۹۰۶).
زر هرچه که بیشتر بلا بیش ، نظیر: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
زری که پاک شد از امتحان چه غم دارد، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است یا زر پاک از محک…
|| توسعاً قیمت. بها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وآن زر از تو بازخواهد آنک تا اکنون از او
چو غری خوردی همی و طایفی و لیولنگ.
غمناک (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص ۱۱۱).
|| مردم پیر فرتوت را نیز گفته اند عموماً خواه مرد باشد و خواه زن. (برهان ) (از غیاث اللغات ). پیر کهن گشته. (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص ۱۱۴) (از اوبهی ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از جهانگیری ). پیرمرد و پیرزن. (ناظم الاطباء). مرد پیر فرتوت را نیز گفته اند. (آنندراج ). پیر. (فرهنگ رشیدی ). هندی باستان «جرنت » ، ارمنی «چر» (پیرمرد)، استی «زرند» (پیر)… (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
همی نوبهار آید و تیر ماه
جهان گاه برنا شود گاه زر .
دقیقی.
تا که گیتی ز گردش خورشید
گاه باشدجوان و گاهی زر
رستم عدل زال سان بادا
بنده ٔدرگه تو از پی زر.
شمس فخری (از جهانگیری ).
|| پیر سفیدموی سرخ رنگ را گویند خصوصاً و پدر رستم را از این جهت زال زر گفتندی که با رنگ سرخ و موی سپید از مادر متولد شده بود. (برهان ). لقب زال بوده بهمین مناسبت که بسبب سپیدی مو، پیر مینموده. (آنندراج ). پدر رستم را زال زر از آن گفتند که از مادر سپیدموی زاد. (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص ۱۱۴) (از جهانگیری ) (از شرفنامه ٔ منیری ). پیرمردسفیدموی سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). || مخفف زرد. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (غیاث اللغات ) :
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش.
نظامی.
|| (اصطلاح تصوف ) ریاضت و مجاهده را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || مزید مؤخر امکنه : چیزر. تیزر. شیزر. خازر. جازر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زر. [ زِ ] (اِ) ازگیل. (در طوالش ). رجوع به ازگیل شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج ۲ ص ۲۳۵ شود.
زر. [ زَرر ] (ع مص ) گویک بستن پیراهن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افکندن یا انداختن یا بستن دگمه و گویک گریبان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || راندن. (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). راندن و دور کردن سپاه را با شمشیر. (ناظم الاطباء). || نیزه زدن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || موی برکندن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). برکندن پشم و مانند آن را. (ناظم الاطباء). || دندان گرفتن. (تاج المصادر بیهقی ). گزیدن به دندان. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تنگ کردن هر دو چشم. || سخت گرد آوردن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نگریستن یا حرکت دادن متاع را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). تکان دادن متاع را. (ناظم الاطباء). نگریستن متاع را. (از اقرب الموارد). والفعل من نصر. (منتهی الارب ). || زیاد شدن عقل. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زیاد شدن عقل و تجارب مرد. (از اقرب الموارد). || (از باب سمع) زبر دستی کردن و تعدی کردن فلان بر خصم خود. (ناظم الاطباء).تعدی کردن بر خصم. (از اقرب الموارد). || عاقل گردیدن زید پس از آنکه حماقت داشت. (ناظم الاطباء). عاقل شدن بعد گولی و حمق. (از اقرب الموارد).
زر. [ زِرر ] (ع اِ) گویک گریبان و جز آن. ج، ازرار و زرور. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی المثل : الزم من زر لعروة. (اقرب الموارد). || تخم مرغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیضه. تخم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): زرالحجلة؛ تخم کبک. (دمیری ج ۱ ص ۲۰۶، یادداشت ایضاً). || استخوانکی است زیر قلب و آن عماد و قوام اوست. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مغاکچه ای که در آن کناره ٔ شانه از سر بازو می گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مغاکچه ای در استخوان کتف که سر بازو در آن می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کناره ٔ سرسرین که در مغاکچه است. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مغاکچه ٔ ورک که در آن سر استخوان ران می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چوبی است از چوبهای خیمه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تیزی تیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حد شمشیر. (از اقرب الموارد). || گویند: انه لزرمن ازرارها؛ یعنی او نیکو چراننده ٔ شتران است. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زرالدین ؛ قوام دین. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گویند: هو زرمال ؛ یعنی او ماهر و داناست به مصلحت شتران. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گویند:جاء فلان بزره ؛ یعنی او به تن خویش آمد. (از اقرب الموارد). و منه : اعطانی الشی َٔ بزرّه ِ؛ کما تقول برّمته. (اقرب الموارد). || زرالورد؛ غنچه ٔ گل یا ثمر آن است یا چیزی است که بعد از ریختن برگ گل باقی ماند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
زر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر رستم. (اوبهی ). بمعنی زال که پدر رستم بود. (غیاث اللغات ). لقب پدر رستم. (فرهنگ رشیدی ) :
چو زال زراین داستانها بگفت
تهمتن زمین را بمژگان برفت.
فردوسی.
یکی آفرین خواند بر زال زر
که ای پهلوان جهان سربسر.
فردوسی.
میان بتکده استاده و سلیح بدست
چو روز جنگ میان مصاف رستم زر .
فرخی.
خنجر بیست منی گرزه ٔ پنجاه منی
کس چنو کار نبسته ست بجز رستم زر.
فرخی.
نیاید آنچه ز نوک قلم پدید آید
ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر.
فرخی.
گاه برهان کفایت نی زرین تن او
بهم اندرشکند نیزه ٔ زال زر سام.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زر. [ زِرر ] (اِخ ) نام یکی از دو ستاره ٔ هنعه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زر. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاسب که در بخش دلیجان شهرستان محلات، واقع است و ۶۱۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱).
زر. [ زِرر ] (اِخ ) ابن حبیش بن حباشة اوس اسدی. ابومریم که بسال ۸۳ هَ. ق. درگذشت، از تابعان بود. رجوع به ابومریم در همین لغت نامه و اعلام زرکلی شود.

اسم گلزر در فرهنگ فارسی

زر
پیر، پیرفرتوت، مردیازن سفیدموی، زال
زرد
ابن حبیش بن حباشه بن اوس اسدی ابو مریم
زر آب
موضعی است که در آن مسجد رسول اکرم بر سر راه تبوک و مدینه بنا شده است
زر آب ریز
کسی که خون میریزد آنکه خوی و عرق میریزد
زر آزده
زر آژده زر اندوده زر کوبی شده
زر آگین
به زر آگنده
زر آلو
زر آلود زرد آلو
زر آوند
( اسم ) گیاهی از رده دو لپه ییهای بی گلبرگ که تیره خاصی بنام تیره زراوندها را میسازد این تیره جزو تیره های نزدیک باسفنجیان است . گلهایش ارغوانی یا صورتی و برگهایش بی دندانه و ریز و ریشه اش کلفت و میوه اش کروی است ارسطولوخیا زهر زمین . یا زراوند طویل گونه ای زرواوند که برگهایش از دیگر انواع طویلتر است زواند دراز .
زر آکنده
پر شده از زر انباشته شده به زر
زر افسر
افسر زر تاجی از طلا
زر افشان
( صفت ) ۱ – دارای ریزه های زر : قبای زر افشان . ۲ – ( اسم ) شاباش نثار کردن جواهر .
نام دیگر رود سغد است که قسمت اعظم ایالت سمرقند را سیراب میکند و آن را در سمرقند کوهک نیز نامند
زر افشان فرمودن
زر افشان کردن
زر افشان کردن
زر افشان فرمودننثار کردن زر میان مردم
زر افشان کوس
کنایه از آفتاب
زر افشانی
نثار کردن زر زر بخشیدن کنایه از تابیدن با نوار طلایی
زر افشانی کردن
زر افشان کردن
زر الوده
غنچه گل یا ثمر آن است یا چیزیست که بعد از ریختن برگ گل باقی ماند
زر انداز
نوعی از فرش
زر اندر زر
با زر بسیار و هر چیز که بیشتر آن زر باشد
زر اندود
( صفت ) ۱ – اندود از زر ( طلا) زرنگار . ۲ – فلزی که بر روی آن آب طلا مالیده باشند مطلا . ۳ – آنچه ظاهرش با باطنش فرق داشته باشد .
زر نگار و اندود شده از زر مجازا زرد رنگ زرفام مجازا بمعنی زر بفت مجازا قلب
زر اندود کردن
زر اندودن تذهیب کردن مجازا فلزی کم بها چون مس یا جز آن را بصورت ذهب در آوردن فریب مردم را

اسم گلزر در فرهنگ معین

زر
جعفری (زَ رِ جَ فَ) (اِ. ص .) ۱ – زر خالص . ۲ – زر منسوب به جعفر برمکی که پس از رسیدن به وزارت دستور داد تا سکه ها را از زر خالص بزنند.
(زَ) (ص .) پیر، فرتوت .
دوز (زَ) ۱ – (ص فا.) آن که با تارهای زرد گلابتون پارچه و جامه را نقش دوز، چکن دوز. ۲ – (ص مف .) پارچة زردوزی شده .
(زَ) (اِ.) فلزی زردرنگ و گران قیمت که برای ساختن زیورآلات و سکه مورد استفاده قرار می گیرد.
زر ورق
(زَ وَ رَ) [ فا – ع . ] (اِمر.) کاغذ زردرنگ و نازکی که به صورت ورقة زر برای بسته – بندی و تزیین یا زرکوبی جلد کتاب سازند. ،لای ~ بزرگ شدن در ناز و نعمت پرورش یافتن .
آب زر
(بِ زَ) (اِمر.) ۱ – آب طلا. ۲ – شراب زعفرانی .
ابجد زر
( ~. زَ) [ ع – فا. ] (اِمر.) شعاع آفتاب .
تخته زر
( ~. زَ) (اِمر.) شمش زر.
سنگ زر
(سَ گِ زَ) (اِمر.) نک محک .

اسم گلزر در فرهنگ فارسی عمید

زر
سفیدموی، زال: همی نوبهار آید و تیرماه / جهان گاه برنا بُوَد گاه زر (دقیقی: ۱۰۲).
= طَلا
* زر جعفری: [قدیمی] زر خالص منسوب به جعفر برمکی، زر خالص، زر بی غش. &delta، گویند پیش از جعفر زر قلب سکه می زدند و چون او به وزارت رسید دستور داد از زر خالص سکه بزنند: گر همه زرّ جعفری دارد / مرد بی توشه برنگیرد گام (سعدی: ۱۱۵).
* زر خشک: [قدیمی] طلای خالص، زر بی غش.
* زر دست افشار: ‹زر مشت افشار› [قدیمی]
۱. طلای خالص.
۲. زری که در دست گیرند و مانند موم بفشارند که پادشاهان ساسانی از آن گوی زرین ساخته بودند و به دست می گرفتند: ملک را زرّ دست افشار در مشت / کز افشردن برون می شد از انگشت (نظامی۸: ۳۰۹).
* زر ده پنجی: [قدیمی]
۱. طلا که نیمی از آن فلز دیگر باشد.
۲. مسکوک که فقط پنج دهم آن زر خالص باشد.
* زر ده دهی: [قدیمی]
۱. زر بی غش.
۲. مسکوک که تمام آن زر خالص باشد.
* زر رکنی: [قدیمی]
۱. زر مسکوک، منسوب به رکن الدولۀ دیلمی.
۲. زر خالص.
* زر سرخ: [قدیمی]
۱. زر مسکوک.
۲. زر خالص.
* زر شش سری: [قدیمی] زر خالص تمام عیار.
* زر طِلی (طِلا): [قدیمی] زر خالص: وجود مردم دانا مثال زرّ طلی ست / به هر کجا که رود قدروقیمتش دانند (سعدی: ۱۲۰).
* زر مغربی: [قدیمی] زر خالص منسوب به کشور مغرب در شمال افریقا.

اسم گلزر در اسامی پسرانه و دخترانه

زراتشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زراسپ
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarasp) (در اعلام) نام پسر طوس بن نوذر است و او داماد کیکاووس بوده – از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری ایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
زراوه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پهلوانی ایرانی
زربانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانویی که چون زر می درخشد، نام دختر رستم پهلوان شاهنامه
زربین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: سرو کوهی
زرپری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چون زر و پری درخشنده و زیباست
زرتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همتای زر، درخشان و زیبا چون طلا
زرتاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زر (فارسی) + تاج (فارسی) زرین تاج
زرتشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: اوستایی-پهلوی
معنی: (تلفظ: zartošt) زرتشت به معنی دارنده ی شتر زرد است، زردشت، (در اعلام) پیامبر ایران باستان از خانواده ای سپیتمه – دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زرحیا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عبری
معنی: آن که خداوند باعث وجود او شد
زرخاتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زر (طلا) + خاتون (بانو)
زرداده
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پهلوانی ایرانی و عموزاده گرشاسپ پهلوان نامدار
زرداشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زردخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar doxt) (= زری دخت )، زری دخت – مرکب از زر (طلا) + دخت (دختر)
زردشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zardošt) (= زرتشت )، زرتشت – زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زردهشت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرتشت، دارنده شتر زرد، نام پیامبر ایرانی در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
زردیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar dis) (زر + دیس (پسوند شباهت) ) به معنی مثل طلا و زر، (به مجاز) دختر گران قیمت و پر بها را گویند – به شکل زر
زرشام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام دختری از خاندان جمشید پادشاه کیانی
زرگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین گل
زرمان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar mān) (در اعلام) یکی از نام های حضرت ابراهیم خلیل (ع) است – مانند زر، بسیار زیبا
زرمهر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar mehr) (در اعلام) نام سوخرای (سوفرای )، وی از تخمه ی کارن (قارِن) و مسقط الرأس او بلوک اردشیر خوره در پارس بود، زرمهر حکمران ایالت سکستان (سیستان) بود و لقب هزارپت (هزارفت) داشت – مرکب از زر (طلا) + مهر (خورشید )، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر سوفر، از پهلوانان ایرانی در زمان قباد پادشاه ساسانی
زرناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زر (طلا) + ناز (کرمه)
زرنگیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین گیس زرین گیس
زرنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zar nuš) (زر + نوش = جاوید، جاویدان )، زر و طلای جاوید، نام شهری که دارا آن را بنا کرده است – نام شهری که دارا آن را بنا کرده بود
زروان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarvān) نامی در اوستا به معنی ‘ زمان ‘ و از آن فرشته ی زمانه ی بی کرانه اراده شده و در رساله ی پارسی علمای اسلام به ‘ زمان درنگ خدای ‘ تعبیر شده است، (در فرهنگ ایران پیش از اسلام) زروان به معنی ایزدِ زمانِ بی پایان است، (در اعلام) یکی از نام های ابراهیم خلیل (ع) و نیز نام پرده دار و حاجب نوشیروان می باشد – نام یکی از ایزدان در ایران باستان، از شخصیتهای شاهنامه، نام پرده بردار دربار انوشیروان پادشاه ساسانی
زروانداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زروان (نام ایزدی) + داد (داده )، نام یکی از پسران مهرنرسی، وزیر بهرام گور پادشاه ساسانی، که به مقام هیربدان رسید
زرواندخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زروان (نام ایزدی) + دخت (دختر)
زروانمهر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زروان (نام ایزدی) + مهر (خورشید)
زرکا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گیلکی نوعی پرنده
زریر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarir) تیز خاطر، سبک روح، نام گیاهی (اسپرک )، (در اعلام) نام برادر گشتاسب و سپهبد ایران و پیروِ زردشت، وی در جنگ های دینی ایرانیان با تورانیان به دست بیدرفش (ویدرفش) جادو کشته شد، (در اوستا) به معنی زرین بر و زرین جوشن است – از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند لهراسپ پادشاه کیانی و برادر گشتاسپ و از مبلمان بزرگ آیین زرتشتی
زرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarrin) از جنس زر، به رنگ زر، طلایی، زیبا و آراسته – از جنس زر، به رنگ زر، طلایی
زرین تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین (فارسی) + تاج (معرب) آن که تاجی از طلا بر سر دارد
زرین دخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از زرین (طلایی یا از جنس زر) + دخت (دختر)
زرین گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چون گلی زرین زیبا و درخشان است
زرین گیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که موهایی به رنگ طلا دارد، نام زنی در منظومه ویس و رامین
زرین مهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: خورشید طلایی
زرین نرگسه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ستاره های آسمان
زرین نگار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آراسته شده با زر
زرین همای
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همای زرین، آفتاب
زرین هور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: خورشید طلایی
زرین کلاه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرین تاج
زرینه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zarrine) (= زرین )، زرین – نام رودی که از کوههای کردستان سرچشمه می گیرد وبه دریاچه ارومیه می ریزد
زریون
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زرگون، به رنگ زر، طلایی، سبز و خرم

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز