معنی اسم گراناز

گراناز :    (= گران  ناز)، ) گران  ناز.

 

%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%a7%d8%b2

 

اسم گراناز در لغت نامه دهخدا

گران. [ گ ِ ] (ص ) پهلوی گران (سنگین و ثقیل ) از اوستا گئورو از گرو ، پارسی باستان گرانه (؟) ، کردی گران (ثقیل، گران، سخت ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سخت. وزین. غالی. غالیه. ثقیل و سنگین که در مقابل خفیف و سبک است :
عجب آید زتو مرا که همی
چون کشی آن گران دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
سر بی تنان و تن بی سران
جرنگیدن گرزهای گران.
فردوسی.
چنانش بکوبم به گرز گران
که فولاد کوبند آهنگران.
فردوسی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از این گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران.
فرخی.
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سرمستان سر هر جانور گشته گران.
فرخی.
امروز همی بینمتان بار گرفته
وز بار گران، جرم تن اوبار گرفته.
منوچهری.
آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف
اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق.
منوچهری.
بدان روزگار جوانی…. ریاضتها کردی چون… سنگهای گران برداشتن. (تاریخ بیهقی ). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران ببستند. (تاریخ بیهقی ).
گران ساخت خاک و سبک آب پاک
روان کرد گردون بر افراز خاک.
اسدی (گرشاسبنامه ).
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کز او جان دژم گردد و دل سیاه.
اسدی (گرشاسبنامه ).
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجب
بجان سبک جفت جسم گرانت.
ناصرخسرو.
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [ عنصر ] دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافی آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و قفلهای گران بر آن زده. (مجمل التواریخ و القصص ). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه ). هر دو یاقوت به خویشتن دارد و گران بار نگردد. (کلیله و دمنه ).
از جفتی غم به یاد غصه
دل حامله ٔ گران ببینم.
خاقانی.
اگرچه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکران است.
نظامی.
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران.
نظامی.
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کاین سبک بود و گران شد ز آب تفت.
مولوی.
پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. (گلستان )… تا در این هفته که مژده ٔ سلامت حجاج برسید و از بند گرانم خلاص کرد. (گلستان ). آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. (گلستان ).
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز دشمن مکوب.
سعدی (بوستان ).
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد.
حافظ.
می خور که هرکه آخِر کارجهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت.
حافظ.
|| شدید. سخت :
بکردند هر روز جنگ گران
که روز یلان بود و رزم سران.
فردوسی.
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم سیاوخش لشکرفروز…
فردوسی.
چنین گفت کاین بار رزمی گران
بسازیدهم پشت یکدیگران.
اسدی.
بپیوست رزم گران کز سپهر
مه ازبیم گم گشت و بگریخت مهر .
اسدی.
|| کبیر. بزرگ. عظیم :
کنون خدایا عاصیت با گناه گران
سوی تو آمد و امید را ز خلق بکند.
ابوالحسن آغاجی.
اگر من گناهی گران کرده ام
وگر کیش اهریمن آورده ام.
فردوسی.
اندردوید و مملکت او بغارتید
با لشکر گران و سپاه گزافه کار.
منوچهری.
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
چون گفت زنم زخم سبک تیغگرانت
سوگند گرانش نبود جز بسر فتح.
مسعودسعد.
تو سوز مرا گران ببینی
من وهم ترا گران ببینم.
خاقانی.
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی.
از جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر.
سعدی.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد به زیر خم کمند.
سعدی (گلستان ).
|| در مقابل ارزان. (برهان ). ضد ارزان و هر چیز که قیمت به نسبت دیگر اشیاء زاید داشته باشد. (غیاث اللغات ). ثمین. قیمتی. پربها. باقیمت :
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
یکی اسب زرین ستام گران
بیامد دمان زنگه ٔ شاوران.
فردوسی.
همه بر سران افسران گران
به زراندرون پیکر از گوهران.
فردوسی.
بدان خوشی بدان نیکویی لب و دندان
اگر بجان بتوانی خرید نیست گران.
فرخی.
بر سر شاهان نهادی تاجهای پرگهر
بر میان خسروان بستی گهرهای گران.
فرخی.
فرمود تا آن صله ٔ گران را روی پیش نهادند. (تاریخ بیهقی ). و بوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده. (تاریخ بیهقی ).
آن کاین سوی او بی بها و خوار است
فردا سوی ایزد گران از آن است.
ناصرخسرو.
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هرگه که بیابد به از آن چیز به ارزان.
ناصرخسرو.
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم.
مسعودسعد.
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد.
سنائی.
|| انبوه. پر. بسیار. بیحد. فراوان :
بفرمود تا سخت برهر دری
به جنگ اندر آید گران لشکری.
فردوسی.
چو بشنید لهراسب با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران.
فردوسی.
ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران.
فرخی.
آز را دیده ٔ بینادل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیده ٔ آز.
فرخی.
مسعود با لشکری گران روی به ما نهاد. (تاریخ سیستان ). و به لشکری گران و سالاری آنجا ایستادانیدن حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی ). یک اصفهبد را با لشکری گران ازصوب صین فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۴۵).
چون جرعه ها ز آبی گران باری بهش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آمدت.
خاقانی.
به غزو کافران لشکری گران می باید. (راحة الصدور راوندی ). میخهای زرین و سپاهی گران با آلتی تمام گرد خیمه بگشتند. (تذکرة الاولیاء عطار). گفته که مصلحت در آن است که با لشکری گران بمدد خلیفه رویم. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ).
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر
گل مپندار که بیزحمت خاری باشد.
اوحدی.
|| (اصطلاح موسیقی ) ضرب گران. ضرب سنگین و ثقیل :
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.
مولوی.
|| پرقوت. غلیظ. پرمایه : و شرابهای گران دادند. (تاریخ سیستان ). و به آخر شرابی چند پیوسته تر و گران تر بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هر امیری را از لشکر خود فرمود تا سرخیلی و مقدمی را به وثاق خود مهمان بردند و شرابهای گران دردادند. (راحةالصدور راوندی ). || مشکل. طاقت فرسا. دشوار :
هرکه نمی خواهد از نخست جهان را
دل ننهد کارهای صعب و گران را.
منوچهری.
خونشان همه بردارد یکباره و جانشان
و اندرفکند باز به زندان گرانشان.
منوچهری.
کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند
جانم مسوز دانم بر من گران برآید.
خاقانی.
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۵۲۲).
|| مجازاً شخص ناگوار و مکروه طبع که حضور و صحبت او بر مردم مکروه و گران باشد. (غیاث ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). زشت و ناگوار. ناپسند :
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
بر خلق گرانند شما اهل ثنائید.
ناصرخسرو.
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر روز بازار او.
سعدی (بوستان ).
ور خوری می به خانه ٔ دگران
به حریفان مباش سرد و گران.
اوحدی.
گرانتر از پوستین در حزیران است و شومتر از روز شنبه بر کودکان. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص ۱۷۴).
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس.
حافظ.
سررشته ٔ میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش.
صائب.
|| گوش خراش. ناهموار :
شکرند از سخن خوب و سبک شیعت را
به سخنهای گران ناصبیان راتبرند.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۰۱).
|| ناگوار. دیرهضم. بطی الانهضام. ثقیل. || بطی ٔ، کند : و بدان مداراست که موازی اواند دیرتر و گرانتر نمی شود به اندازه ٔ دوری مدار. (التفهیم ). و اندر رجوع گران گردند. (التفهیم ). || چاق. سمین. وزین. پرگوشت :
یکی جنگ میداشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گور گران.
فردوسی.
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
|| (اِ) دسته ٔ گندم و جو دروکرده را گویند که با خوشه باشد. (برهان ) (الفاظ الادویه ) :
یک گران از کشت زار خویشتن
بهتر از صد خرمن از مال کسان.
غضایری (از آنندراج ).
|| (ص ) کریه. بدبو : و اندر میان او تریست [ اندر میان شکوفه ٔ سقمونیا ] و بوی گران دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || ناخوش. نامطبوع. ناراحت کننده :
گفتم که دارویی است مرا آن هلاهل است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون.
سوزنی.
از آنکه دیدن رویش به خواب و بیداری
همی بداند کآید گران و دشوارم.
سوزنی.
– خواب گران ؛ خواب سنگین و طولانی :
گوئی همه زین پیش به خواب اندر بودند
زآن خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
فرخی.
شه چو سر از خواب گران برگرفت
آن دو سه تن را ز میان برگرفت.
نظامی.
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی.
خاقانی.
هست اگر آسایشی زیر فلک در غفلت است
وای بر آن کس کزین خواب گران برخاسته ست.
صائب.
آن را که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هرکه باز نیست.
وحید قزوینی.
– دل گران داشتن ؛ سرسنگین بودن. رنجیده خاطر شدن :
ای خواجه اگر نادره ای با تو بگوید
این بنده، نباید به دل از بنده گران داشت
خواهد که نگوید به تو بر نادره، لیکن
چون عطسه بود نادره کآن را نتوان داشت.
علی شطرنجی.
– دل گران کردن بر کسی ؛ دل گران داشتن. سرسنگین بودن : اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید [ خواجه احمد حسن ] باشد که موافق رای خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. (تاریخ بیهقی ). و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ باوی بد بود. (تاریخ بیهقی ). امیرک بیهقی رسید و حالها بشرح بازنمود و دل سلطان با وی گران کرده بودند. (تاریخ بیهقی ).
– روی گران کردن و گرفتن و داشتن ؛ روی دژم کردن. روی عبوس کردن. روی درهم کشیدن :
چند از این تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو، روی گران.
فرخی.
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران.
فرخی.
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
شاعری تو مدار روی گران
شاعران روی را گران نکنند.
مسعودسعد.
– سرگران ؛ متکبر. خودپسند :
جفا مکن که بزرگان به خرده ای زرهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست.
سعدی (بدایع).
– || سرسنگین :
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب.
سعدی.
یکی سرگران وآن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی (بوستان ).
– سر گران داشتن ؛ بی التفات بودن : هرچه به حق فرودآید و خداوند با من سر گران ندارد بدهم. (تاریخ بیهقی ).
– سر گران داشتن و شدن و بودن (از خواب ) ؛ سنگین شدن به علت خواب :
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده ست از اول شب تابه سحر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۴۳).
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین.
نظامی.
سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دلها سبک شودچو رکابش گران کند.
مسعودسعد.
– || سرسنگین. خواب آلود : پس شربت سوم [ از آب انگور مخمر ] بدو دادند بخورد و سرش گران شد و بخفت. (نوروزنامه ).
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی (بدایع).
– سرگران کردن ؛ افاده فروختن. تکبر نمودن :
خداوند خرمن زیان میکند
که با خوشه چین سرگران میکند.
سعدی (بوستان ).
– سوگند گران ؛ قسم مغلظ. سوگند سخت :
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پر از بیمم ازشاه و از انجمن
مگر پیش آذرگشسب ای سران
بیائید و سوگندهای گران
خورید و مرا یکسر ایمن کنید
که پیمان من زین سپس نشکنید.
فردوسی.
بخوردند سوگندهای گران
هر آن کس که بودند از ایران سران.
فردوسی.
بخوردند [ سپاه تورانی ] سوگندهای گران
که تا زنده ایم از کران تا کران
همه شاه را [ کیخسرو را ] چاکر و بنده ایم
همه دل به مهر وی آکنده ایم.
فردوسی.
آن ملوک…. که ایشان را قهر کرد [ اسکندر ]… راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است. (تاریخ بیهقی ). و خدای را عز و جل چرا فروخت به سوگندان گران که بخورد و در دل خیانت داشت. (تاریخ بیهقی ). نصر…سوگند سخت گران نسخت کرد… و ایشان را دستوری داد به شفاعت کردن. (تاریخ بیهقی ).
بخوردند سوگندهای گران
بجان آفرین داور داوران.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بخوردند سوگندهای گران
که دارندم امروز همتای جان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکلاه تو چرا خوردم سوگند گران
بر سر من که مرا از سر خود شرم گرفت.
سوزنی.
– فرسنگ گران ؛ فرسخ سنگین. فرسنگ طویل و سخت :
چو کاووس کی شد به مازندران
رهی دور و فرسنگهای گران.
فردوسی.
ز بزگوش تا شهر مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران.
فردوسی.
برفتم به تنها به مازندران
شب تار و فرسنگهای گران.
فردوسی.
– گران گشتن خواب ؛ سنگین شدن خواب :
آدمی پیر چو شدحرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد.
صائب.
رجوع به گران گردیدن شود.
ترکیب ها:
– بندگران . بوی گران. خواب گران. دل گران. رطل گران. رکاب گران. سپاه گران. سرگران. سلیح گران. سنگ گران. سوگند گران. عمود گران. گرز گران. لحن گران.
ترکیب وصفی مقلوب :
گرانبار. گران پایه. گرانجان. گران خواب. گران سر. گران سنگ. گران فروش. گران قیمت. گران گاز. گران گوش. گرانمایه. گران مقدار. رجوع به هر یک ازمدخلها در ردیف خود شود.
– امثال :
با گرانان به از گرانی نیست .
گران است ارزانش می کنم .
هیچ گرانی بی حکمت نیست وهیچ ارزانی بی علت .
گران. [ گ ِ ] (اِخ ) یکی از دهکده های توابع کجور است. (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص ۲۸، ۳۰، ۱۰۹).
گران. [ گ ِ ] (اِخ ) اولیس. ژنرال آمریکایی متولد در من پلیزنت . وی در جنگ سسسیون ضد آمریکائیان جنوبی به فتوحاتی نائل آمد. وی از سال ۱۸۶۸ تا ۱۸۷۶ م. رئیس جمهوری آمریکا بود.

اسم گراناز در فرهنگ فارسی

گران
• سنگین، نقی سبک، پربها، نقیض ارزان
• ( صفت ) ۱ – سنگین ثقیل وزین مقابل سبک خفیف : سین. تنگ من وبار غم او هیهات . مرد این بار گران نیست دل مسکینم . ( حافظ ) ۲ – سخت شدید : چنین گفت کاین بار رزمی گران بسازید هم پشت یکدیگران . ( اسدی ) ۳ – بزرگ عظیم : اگر من گناهی گران کردهام و گر کیش اهریمن آورده ام … ۴ – آنچه قیمتش بنسبت اشیای دیگر زیاد باشد ثمین مقابل ارزان : همه بر سران افسران گران بزراندرون پیکر از گوهران . ۵ – بسیار انبوه فراوان : و امیر شیخ نورالدین و امیر شاه ملک و دیگر امرا را بالشکری گران و بی کران از پیش روان ساخت . ۶ – پرقوت غلیظ پرمایه : و باخر شرابی چند پیوسته تر و گرانتر بخورد … ۷ – مشکل دشوار صعب : فی الجمله بانواع عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته که مژد. سلامت حجاج رسید از بند گرانم خلاص کرد ( ملک ) . ۸ – شخص ناگوار و مکروه طبع آنکه معاشرتش موجب ناراحتی کسان گردد گرانجان : گفتم … این بیتم بخاطر بود : چون گرانی به پیش شمع آید خیزش اندر میان جمع بکش . ور شکر خنده ایست شیرین لب آستینش بگیر و شمع بکش . ( گلستان ) ۹ – شئ مکروه . یا سخن گران . سخنی که بگوش شنونده مکروه آید : شکرنداز سخن خوب و سبک شیعت را بسخنهای گران ناصبیان را تبرند . ( ناصر خسرو ) ۱٠ – ناگوار دیر هضم ثقیل . ۱۱ – کند بطئ . ۱۲ – عفونت بوی بد : اندر میان او ( شکوف. سقمونیا ) تریست و بوی گران دارد . ۱۳ – ( اسم ) دست. گندم و جو درو کرده که با خوشه باشد : یک گران از کشت زار خویشتن بهتر از صد خرمن از مال کسان . ( غضایری ) یا ترکیبات اسمی : خواب گران . خواب سنگین و طولانی . یا سوگند گران . قسم سخت یمین مغلظ . یا ضرب گران . ضرب سنگین ضرب ثقیل : چون سماع آمد زاول تا کران مطرب آغازید یک ضرب گران . ( مثنوی ) یا فرسنگ گران . فرسنگی که از حد معمول طویل تر حساب کنند فرسخ سنگین . یا ترکیبات فعلی : دل گران داشتن . رنجیده خاطر بودن سرسنگین بودن . یا روی گران کردن ( گرفتن داشتن ) . روی در هم کشیدن روی عبوس کردن . یا سرگران داشتن ( شدن ) از خواب . سخت خواب آمدن . یا سرگران کردن . بی التفات شدن . یا گران تمام شدن چیزی برای کسی . تولید اشکال بسیار کردن برای او : این نطقها برای ناطقان بسیار گران تمام شد … یا گران خریدن . چیزی را بقیمت بسیار خریداری کردن مقابل ارزان خریدن .
• ۱. ثقیل، سنگین، وزین ۲. پرقیمت، قیمتی، گرانبها ۳. سخت، شدید ۴. بزرگ، سترگ، عظیم ۵. انبوه، بسیار، زیاد، فراوان ۶. دشوار، صعب، مشکل ۷. تحملناپذیر، زننده، غیرقابلتحمل، ناگوار ≠ ارزان، سبک، نازل
گران آمدن
• ( مصدر ) ۱ – ناگوار آمدن دشوار افتادن غیر قابل تحمل گشتن : یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند و بر ما گران آمد .
گران آواز
• کسی که آوازی بم دارد درشت آواز .
گران اندام
• ۱ – سنگین اندام فربه . ۲ – کوفته از خواب یا اندوه خسته .
گران پا ی
• عالب قدر بلند پایه بلند مرتبه : از ایشان هران کس که پرمایه بود بنگج و بمردی گران پایه بود … .
گران پایه
• عالب قدر بلند پایه بلند مرتبه : از ایشان هران کس که پرمایه بود بنگج و بمردی گران پایه بود … .
گران پرواز
• آنکه بکندی و سختی پرواز کند دیر پرواز : دراین بستان سرا خود را چنان صائب سبک کردم که رنگ چهر. گل را گران پرواز میدانم . ( صائب )
گران پشت
• ۱ – بارکش قوی پشت . ۲ – متکبر خودبین
گران پیکر
• آنکه پیکری سنگین دارد سنگین وزن : افعیانی آدمی وش مردمی افعی پرست وه که اندر دست من گرزی گران پیکر شود . ( بهار )
گران تمکین
• آنکه بسنگینی امری را بپذیرد و دیر انجام دهد سخت تمکین : برس بداد من ای ساقی گران تمکین که تو به منفعل از روی نوبهارم کرد .
گران تن
• ۱ – آنکه جسمی گران دارد گران تن . ۲ – وزین سنگین . ۳ – کسی که گرانیی در جسم او بر اثر بیماری پدید آمده .
گران جان
• بسیار مقاومت کننده پوست کلفت سخت جان : حریف گران جان ناسازگار چو خواهد شدن دست پیشش مدار . ( گلستان ) ۲ – آنکه معاشرتش نامطبوع و گران آید مقابل سبکروح : توب. زهد فروشان گران جان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست . ( حافظ ) ۳ – بسیار پیر سالخورده و رعشه ناک : گران جانی که گفتی جان نبودش بدندانی که یک دندان نبودش . ( نظامی ) ۴ – فقیر و بیمار از جان سیر آمد . ۵ – کاهل سست مقابل سبکروح . ۶ – لئیم پست خسیس بخیل : ای گران جان خوار دیدستی ورا زانکه بس ارزان خریدستی ورا . ( مثنوی ) ۷ – ( اسم ) آهار پالوده .
گران جانی
• ۱ – مقاومت بسیار پوست کلفتی سخت جانی . ۲ – نامطبوعی در معاشرت مقابل سبکروحی : مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان نستدن جام می از جانان گران جانی بود . ( حافظ ) ۳ – سالخوردگی . ۴ – فقیری و بیماری . ۵ – کاهلی سستی مقابل سبکروحی . ۶ – لئامت پستی خست بخل .
گران جسم
• ۱ – آنکه جسمی گران دارد گران تن . ۲ – وزین سنگین . ۳ – کسی که گرانیی در جسم او بر اثر بیماری پدید آمده .
گران جسمی
• حالت و کیفیت گران جسم .
گران جنبش
• ۱ – آنکه دیر جنبد سخت حرکت . ۲ – ( پرنده ) که بکندی پرد دیر پرواز : شب تیره چو کوهی زاغ برسر گران جنبش جو زاغی کوه برپر . ( نظامی )
گران چشم
• ۱ – آنکه چشمی درشت دارد بزرگ چشم : علی ع ( بن ابی طالب ) مردی بود معتدل قامت … و گران چشم بود اما نیکو روی بود … ۲ – بد چشم .
گران چشمی
• حالت و کیفیت گران چشم .
گران خاطر
• آزرده دل مکدر دلتنگ .
گران خاطری
• آزرده دلی تکدر دلتنگی .
گران خراج
• آنچه خراجش سنگین باشد بسیار مالیات : زمینی گران خرج .
گران خرید
• آنچه بقیمت گران خریده شود مقابل ارزان خرید .
گران خسب
• ( صفت ) آنکه دیر بخواب رود و دیر بیدار گردد گران خواب : صبح گران خسب سبک خیز شد دشنه بدست از پی خونریز شد . ( نظامی )
گران خسبی
• دیر بخواب رفتن گران خوابی .
گران خو ی
• مخالف و ناسزا ناسازوار
گران خواب
• گران خسب : امروز منم روز فرو رفته و شب خیز سرگشته از این بخت سبک پای گران خواب .
گران خوابی
• گران خسبی : و در شان گرجیان غافل که جز گران خوابی از بخت بهره ای نداشتند مصدوق. کریم. افامن اهل القری ان یاتیهم باسنابیاتا بظهور پیوست .
گران خوار
• ( صفت ) بسیار خورنده پرخور شکم پرست : آن سبک روح همچو روح برفت وین گران خوار همچو ریگ بماند . ( مجد الدین محمد بن عدنان )
گران خواری
• ۱ – بسیار خواری پرخوری شکم پرستی . ۲ – باده گساری بسیار بسیار نوشی : همچو خمار است درد تو که نگردد جز بگران خواری شراب شکسته . ( سیف اسفرنگ )
گران خیزی
• ۱ – دیر جنبی مقابل سبک خیزی : زنقصان گهر باشد گران خیزی بزرگانرا که خودداری میسر نیست گهرهای غلطانرا . ( صائب ) ۲ – دیر از خواب برخاستن مقابل سبک خیزی
گران دخل
• پر در آمد پر بهره : کیست که از بخشش تو نیست گران دخل ? کیست که از منت تونیست گرانبار ? ( فرخی )
گران دست
• کسی که کار را بتانی و کندی انجام دهد مقابل سبک دست سبک پای : مهترند آنچه زان گران دستند کهترند آنچه زان سبک پایند . ( مسعود سعد )
گران دستی
• بتانی و کندی انجام دادن کارها مقابل سبک دستی سبک پایی .
گران دو
• آنکه آهسته دود کسی که کند دود : اسب گران دو .
گران دود
• ( اسم ) ۱ – دود غلیظ . ۲ – ابر سیاه و تیره . ۲ – بخاری غلیظ که ملاصق زمین باشد نزم مه .
گران رفتار
• آنکه بکندی رود کندرو بطئ السیر .
گران رفتاری
• کند روی آهسته روی .
گران روح
• بدخوی بد معاشرت گران جان مقابل سبک روح .
گران روحی
• بد خویی بد معاشرتی مقابل سبک روحی
گران روی
• کند روی بطئ سیر .
گران رکاب
• ۱ – آنکه در روز جنگ بحمل. دشمن از جای نرود و ثابت قدم باشد . ۲ – آرمیده باوقار باتمکین مقابل سبک عنان .
گران رکابی
• ۱ – ثبات قدم و پافشاری در روز جنگ : از ناله وران گران رکابی الحق سپه گران شکستم . ( خاقانی ) ۲ – وقار تمکین . ۳ – سنگینی ثقل : حرارت سخطت با گران رکابی سنگ ذبول کاه دهد کو ههای فربی را . ( انوری )
گران ریش
• آنکه دارای ریشی ستبر و انبوه است .
گران ریشی
• دارای ریشی ستبر و انبوه بودن .
گران زبان
• کسی که زبانش در سخن گفتن سنگین است الکن
گران زبانی
• لکنت الکنی .
گران سایگی
• کیفیت گران سایه گران سایه بودن .
گران سایه
• ۱ – صاحب جاه و مقام عالی قدر عالی رتبه گران پایه : چو دید آن دو مرد گران سایه را بدانایی اندر سرمایه را … ۲ – متکبر مغرور جمع : گران سایگان : نشسته بدر بر گران سایگان بپرده درون جای پرمایگان . ۳ – صاحب سپاه انبوه خیلخانه دار .
گران سر
• ۱ – آنکه خود را برتر از دیگران داند متکبر مغرور : اگر خسیسی برمن گران سر است رواست که او زمین کثیف است و من سمائ سنا . ( خاقانی ) ۲ – صاحب سپاه انبوه سپهسالار . ۳ – مست و مخمور : در قصب سه دامنی آستیی دو برفشان پای طرب سبک بر آرا زچه زنی گرانسری . ( خاقانی ) ۴ – خشمگین غضبناک .
گران سرشت
• ۱ – سست کاهل تنبل . ۲ – متکبر مغرور . ۳ – باوقار با تمکین .
گران سرشتی
• ۱ – سستی کاهلی تنبلی . ۲ – تکبر غرور . ۳ – وقار تمکین .
گران سری
• ۱ – تکبر غرور . ۲ – صاحب سپاه انبوه بودن سپهسالار . ۳ – مستی و مخموری . ۴ – خشم غضب .
گران سرین
• آنکه سرین کلان دارد بزرگ سرین .
گران سلیح
• ۱ – آنکه سلاح سنگین با خود دارد . ۲ – شجاع دلاور : میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی . ( فرخی )
گران سنج
• سنگین وزین : چو شاه آن متاع گران سنج دید چو دریا یکی دشت پر گنج دید . ( نظامی )
گران سنگ
• ۱ – سنگین وزین ثقیل : عمودی گران سنگ در پیش کوه. زین فرو برده … ۲ – با وقار با تمکین و قور مقابل سبکسار : از او شخصی فرو افتد گران سنگ زبیم جان زند در کنگره چنگ . ( نظامی ) ۳ – با شکوه سرفراز . ۴ – قانع خرسند ۵ – قیمتی ثمین پربها مقابل سبک سنگ
گران سنگی
• ۱ – سنگینی ثقل : دید چیزی بگران سنگی چون با هوی کرد … ( سوزنی ) ۲ – وقار تمکین مقابل سبکساری : و اگر از گران سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوست تر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گردی . ۳ – شکوه سرفرازی . ۴ – قناعت خرسندی . ۵ – گرانقیمتی پر بهایی : تنگدل شدن جهان از ان تنگی یافت نان عزت گران سنگی . ( نظامی )
گران سیر
• ۱ – آنکه کند حرکت کند دیررو دیر جنب مقابل سبک سیر : دو سنگ است بالا و زیر آسیا را گران سیر زیر و سبک سیر بالا . ( خاقانی ) ۲ – دیر نفوذ کننده بطئ التاثیر : کوشش جان برنیاید با گرانیهای جسم آب در آهن گران سیر است چون آهن در آب . ( صائب )
گران شدن
• ۱ – سنگین شدن وزین گشتن . یا گران شدن رکاب . ۱ – فشار آمدن بر رکاب تا مرکوب تند رود . ۲ – بشتاب رفتن . یا گران شدن سر . سرگران شدن تکبر ورزیدن . یاگران شدن سر از خواب . بخواب رفتن : زضعف تن شده ام آن چنان که گر بمثل گران شود سرم از خواب بشکند کمرم . ( جامی ) یا گران شدن عنان . کشیده شدن عنان اسب برای متوقف ساختن آن . ۲ – دارای بهای زیاد شدن مقابل ارزان شدن .
گران شده
• قیمتی شده پر بها گشته : زچیز های جهان هر چه خوار و ارزان شد گران شده شمر آن چیز خوار و ارزان را . ( ناصر خسرو )
گران شکم
• آنکه دارای شکمی بزرگ است بر آمده شکم
گران عنان
• ۱ – آنکه در روز جنگ و جز آن لگام اسب را سخت کشد تا اسب بر جای ماند سبک عنان ۲ – ثابت پایدار مقاوم . ۳ – کاهل تنبل .
گران فروش
• ( صفت ) کسی که کالای خود را ببهای گران فروشد مقابل ارزان فروش .
گران فروشی
• بقیمت گران فروختن .
گران قدر
• گران پایه عالی قدر ارجمند : گران قدران نیامیزند صائب با سبک مغزان ببرگ کاه کی آهن ربا مایل تواند شد ? ( صائب )
گران قیمت
• گرانبها پر ارزش مقابل ارزان قیمت : از صدفش شد پدید در گران قیمتی هم زصفا بی نظیر هم زشرف بی بها . ( هاتف اصفهانی )
گران گاز
• ۱ – کسی که دندانهای درشت دارد . ۲ – سخت گران فروش دندان گرد .
گران گازی
• ۱ – داشتن دندانهای درشت . ۲ – گران فروشی دندان گردی .
گران گرز
• آنکه گرزی سنگین دارد : گرفتش سنان و کمان و کمند گران گرز را پهلو دیوبند .
گران گوش
• ۱ – کسی که گوشش سنگین باشد آنکه دیر بشنود : گران گوشی بقزوینیی گفت : شنیدم زن کرده یی . گفت : سبحان الله تو که چیزی نشنوی این خبر از کجا شنیدی ۲ ? – کر .
گران گوش شدن
• ( مصدر ) ۱ – سنگین گوش گردیدن . ۲ – کر شدن .
گران گوشی
• سنگینی گوش کری : بد مشنو وقت گران گوشی است زشت مگو نوبت خاموشی است . ( نظامی )
گران مغز
• گران سر .
گران میخی
• ( اسم ) نوعی پارچ. گرانبها .
گران نعل
• ۱ – چارپایی که نعل بزرگ دارد . ۲ – بزرگ سم پهن سم : قوی پشت و گران فعل و سبک خیز بدیدن تیز بین و در شدن تیز . ( نظامی )
گران نورد
• آهسته و بسیار رو : سایه که نقیض ساز مرد است در طنزگری گران نورد است . ( نظامی )
گران کابین
• زنی که با مهر بسیار بشوی رود سنگین مهر : بچه ماند ? بعروسی عالم که سبک روح و گران کابین است . ( ابوالفرج رونی )
گران کردن
• ( مصدر ) ۱ – سنگین کردن ثقیل کردن ۲ – دشوار کردن مشکل کردن . یا گران کردن رکاب . ۱ – رکاب کشیدن تند راندن مرکب : بر وفق امتثال اشارت رکاب مسارعت گران کرد و عنان مسابقت سبک . ۲ – تاختن حمله آوردن . ۳ – سوار شدن . یا گران کردن سر . ۱ – تکبر ورزیدن . ۲ – ترشرویی کردن عتاب کردن : خداوند خرمن زیان میکند که بر خوشه چین سر گران میکند . ( سعدی ) یا گران کردن عنان . دهن. مرکوب را کشیدن : سبک تیغ را بر کشید از نیام عنان را گران کرد و بر گفت نام . یا گران کردن نرخ . بالا بردن قیمت .
گران کیسه
• ممسک بخیل .
پللان ل گران
• کرسی بخشی در ایالت ایل اویلن
جان گران
• گران جان
خاک گران
• خاک سنگین .
خواب گران
• خواب سنگین خواب عمیق
زخم گران
• ضربت سخت و سنگین بسختی زدن نواختن
زر گران
• دهی از دهستان انگوران است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع شده
زره گران
• نام ویتی است در دربند شیروان
دل گران
• ملول . دلتنگ .
سر گران
• کنایه از کسی که در قهر و غضب بوده و خشمناک باشد . یا متکبر . یا مخموز و بیدماغ .
طبق گران
• دروازه طبقگران در سیستان : بیرون شدن ملک معظم بدر شهر .
غذای گران
• خوراکی که سنگین باشد غذای دیر هضم غذای سنگین غذای ناگوار
مرز گران
• دهی از دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک . دارای ۱۴۴۹ تن سکنه . محصول : غلات میوه چغندرقند صیفی. صنایع دستی : قالی بافی .
ناو گران
• دهیست از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج .
میان گران
• دهی است از بخش ایذه شهرستان اهواز واقع در ۱۴ هزار گزی شمال خاوری ایذه .
کاسه گران
• دهی از دهستان گیلان بخش شهرستان شاه آباد

اسم گراناز در فرهنگ معین

گران
سنگی ( ~ . سَ) (حامص .) سنگینی، وقار.
شدن ( ~ . شُ دَ) (مص ل .) ۱ – سنگین شدن، وزین شدن . ۲ – بالا رفتن نرخ .
(گِ) [ په . ] (ص .) ۱ – سنگین، ثقیل . ۲ – پربها. ۳ – بسیار، بی شمار. ۴ – سنگینی، سنگینی غم . ۵ – ناگوار، ناپسند. ۶ – طاقت فرسا، مشکل . ۷ – عظیم، بزرگ . ۸ – مؤثر، کاری .
گران آمدن
( ~ . مَ دَ) (مص ل .) ناگوار افتادن، ناگوار آمدن .
گران پایه
( ~ . یِ) (ص مر.) گران قدر، بلند – مرتبه .
گران جان
( ~ .) (ص مر.) ۱ – سخت جان . ۲ – پست، دون .
گران روح
( ~ .) (ص مر.) [ فا – ع . ] بدخوی، بدمعاشرت . مق سبک روح .
گران رکاب
(گِ. رِ) [ فا – ع . ] (ص مر.) ۱ – آن که در روز جنگ به حملة دشمن از جای نرود و ثابت قدم باشد. ۲ – آرمیده، باوقار.
گران سایه
( ~ . یِ) (ص مر.) کنایه از: شخص عالی مق ام .
گران سر
( ~ . سَ)(ص مر.) متکبر، خو د خواه .
گران سرشت
( ~ . س ِ رِ) (ص مر.) ۱ – متکبر. ۲ – باوقار.
گران سنگ
( ~ . سَ) (ص مر.)وزین، سنگین .
گران قدر
( ~ . قَ)(ص مر.) گران پایه، ارجمند.
گران قیمت
( ~ . قِ مَ) [ فا – ع . ] (ص مر.) گران بها، پرارزش . مق ارزان قیمت .
گران مغز
( ~ . مَ) (ص مر.) نک گران سر.
گرز گران
(گُ زِ گِ) (اِمر.) کوپال سنگین .

اسم گراناز در فرهنگ فارسی عمید

گران
دستۀ جو یا گندم دروکرده.
۱. [مقابلِ سبک] سنگین.
۲. [مقابلِ ارزان] پربها.
۳. [مجاز] ناپسند، ناگوار.
۴. [مجاز] عمیق، سنگین: آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد / خواب در وقت سحرگاه گران می گردد (صائب: ۸۶۷).
۵. [قدیمی، مجاز] مشکل، دشوار.
۶. [قدیمی، مجاز] سخت، شدید.
۷. [قدیمی، مجاز] فراوان، انبوه.
۸. (اسم، صفت) [قدیمی، مجاز] آنکه معاشرت با او سبب رنجش می شود، گران جان.
گران بار
۱. انسان یا حیوانی که بار سنگین بر پشت داشته باشد.
۲. [قدیمی] درخت پرمیوه.
۳. [قدیمی، مجاز] شخص بردبار.
۴. [قدیمی] زن آبستن.
گران بها
۱. هر چیز گران قیمت و کمیاب.
۲. [مجاز] آنچه ارزش بسیار داشته باشد، بهاگیر، بهاور.
گران پایه
بلندمرتبه، عالی رتبه، عالی مقام: ازایشان هر آن کس که پرمایه بود / به گنج و به مردی گران پایه بود (فردوسی: ۷/۱۳۳).
گران پیکر
آن که پیکر سنگین دارد، سنگین وزن.
گران جان
۱. سخت جان.
۲. بسیار پیر و سال خورده.
۳. شخص بینوا و بیمار و از جان سیر شده.
۴. خسیس.
۵. لجوج.
۶. کسی که همنشینی و سخن گفتنش بر دیگران ناگوار باشد: حریف گران جان ناسازگار / چو خواهد شدن دست پیشش مدار (سعدی: ۹۹ حاشیه).
گران جسم
۱. سنگین، سنگین وزن.
۲. [قدیمی، مجاز] بیمار یا سال خورده که زمین گیر باشد، گران تن.
گران جنبش
آن که دیر از جا بجنبد، آن که به کندی حرکت کند: شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر / گران جنبش چو زاغی کوه بر پر (نظامی۲: ۲۵۰).
گران چشم
آن که چشمان درشت دارد، درشت چشم.
گران خاطر
آزرده دل، دلتنگ.
گران خرید
آنچه به قیمت گران خریده شده.
گران خسب
آن که دیر به خواب رود و دیر بیدار شود، گران خواب: صبح گران خسب سبک خیز شد / دشنه به دست از پی خون ریز شد (نظامی۱: ۳۵).
گران خو
بدخو، ناسازگار.
گران خوار
۱. بسیارخورنده، پرخور.
۲. (صفت) ویژگی چیزی که خوردن یا نوشیدن آن ناگوار و دشوار باشد.
گران خواری
بسیارخواری، پرخوری: همچو خمار است درد تو که نگردد جز به گران خواری شراب شکسته (سیف اسفرنگ: مجمع الفرس: گران خوار).
گران خیز
آن که دیر از جا برخیزد، دیرجنب: از گران خیزان خواب صبح فصل گل مباش / می رسد خوابی که بیداری فراموشت شود (رضی دانش: لغت نامه: گران خیز).
گران دست
ویژگی آن که کاری را به کندی انجام دهد.
گران رکاب
سواری که در میدان جنگ پایداری و در برابر دشمن ایستادگی کند.
گران رکابی
۱. ثبات قدم و پایداری در جنگ.
۲. وقار، سنگینی.
گران سایه
۱. صاحب جاه و مرتبه، عالی رتبه، عالی مقام، گران پایه.
۲. باوقار.
۳. تاریک.
گران سر
۱. متکبر، خودخواه، خودسر، مغرور.
۲. مست.
گران سرشت
۱. متکبر.
۲. باوقار، موقر.
۳. کاهل.
گران سلیح
۱. آن که سلاح سنگین با خود دارد.
۲. [مجاز] شجاع، دلاور.
گران سنج
۱. وزین، سنگین.
۲. گران قیمت: چو شاه آن متاع گران سنج دید / چو دریا یکی دشت پرگنج دید (نظامی۵: ۸۰۲).
گران سنگ
۱. سنگین، ثقیل.
۲. باوقار، موقر.
۳. قانع.
۴. بردبار.
۵. خوب.
۶. قیمتی.
گران سیر
آن که کند حرکت کند، کندرو: دو سنگ است بالا و زیر آسیا را / گران سیر زیر و سبک رو به بالا (خاقانی: ۸۱۵).
گران فروش
کسی که کالایی را به بهایی گران تر از ارزش واقعی خود بفروشد.
گران فروشی
عمل گران فروش.
گران قدر
عالی قدر، گران پایه، ارجمند.
گران قیمت
گران بها، پرارزش.
گران گوش
کسی که گوشش نشنود، گوش سنگین.
گران گوشی
سنگین بودن گوش: بد مشنو وقت گران گوشی ست / زشت مگو نوبت خاموشی ست (نظامی۱: ۸۸).
گران مایه
۱. گران بها، نفیس.
۲. عزیز، ارجمند.
دل گران
۱. ملول، آزرده، رنجیده.
۲. دل تنگ.

اسم گراناز در اسامی پسرانه و دخترانه

گرانخوار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام وزیر اردشیر بابکان، پادشاه ساسانی
گرانمهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که دارای محبت زیاد است

 

اسم گراناز در لغت نامه دهخدا

ناز. (اِ) نعمت.رفاه. آسایش. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). تنعم.کامرانی. (آنندراج ). نعیم. (ترجمان القرآن ). نعیم. نعمت. (مهذب الاسماء) (محمودبن عمر). تن آسانی. شادکامی. عز. عزت. بزرگی. احترام. رامش. رخاء :
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.
رودکی.
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.
فردوسی.
برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.
فردوسی.
هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.
فردوسی.
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
فردوسی.
خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست.
فرخی.
هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.
عنصری.
خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.
منوچهری.
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری.
منوچهری.
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
منوچهری.
که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم.
(ویس و رامین ).
چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی.
(ویس و رامین ).
که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.
اسدی.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج.
اسدی.
بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.
قطران.
آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ناصرخسرو.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش.
ناصرخسرو.
این نیابد همی برنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند.
مسعودسعد.
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم بناز دارد و گه به نیاز.
مسعودسعد.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
نیازدیده بتو باز کرد دیده ازآنک
نیازدیده نئی پروریده ٔ نازی.
سوزنی.
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم.
سوزنی.
رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر.
انوری.
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم وناز و نیاز.
انوری.
موکب عالی دستور جهان آمد باز
بسعادت بمقر شرف و عزت و ناز.
انوری.
سموم وحشت غربت بدان تنعم و ناز
که داشتم بوطن، اختیار فرمودم.
ظهیر فاریابی.
تو مرا می کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم.
خاقانی.
وآنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز.
نظامی.
چو از شغل ولایت بازپرداخت
دگر باره به نوش و ناز پرداخت.
نظامی.
چودرویش بیند توانگر به ناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی.
هزار چون من اگر محنت بلا بینند
ترا از آن چه که در نعمتی و در نازی.
سعدی.
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش.
حزین.
راحت طلبی به داده ٔ دهر بساز
آزرده مشو در طلب نعمت و ناز.
شاهی.
– بناز پروردن ؛ در ناز ونعمت و فراوانی و آسایش پروردن :
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید.
بپرورده بودم تنش را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
هم آن را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
فردوسی.
همی پروریدش بناز و برنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج.
فردوسی.
– بناز داشتن کسی را ؛ گرامی و عزیز داشتن. بناز و نعمت پروراندن :
چو فرزند باید که داری بناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
بدشواری از شیرکردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار.
اوحدی.
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی.
گرچه داری بناز کژدم را
بگزد هر کجات یابد زود.
ابونصر طالقانی.
– بناز زیستن ؛ تنعم. (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). به نعمت و راحت زیستن. تن آسانی. آسودگی. عیش و نوش.
– ناز و نعمت ؛ آسایش و رفاه و وسایل زندگانی :
رفیقان من با می و نازو نعمت
منم آرزومند یک ناز خوار.
ابوشکور.
چه خوش بناز و نعمتم گذشت روزگارها.
قاآنی.
– ناز و نوش ؛ عیش و نوش. خوشگذرانی :
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال.
قطران.
|| عزت. احترام. پادشاهی.
– تخت ناز :
چو شیروی بنشست بر تخت ناز
بسر برنهاد آن کئی تاج آز.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن گراز
ببینی رگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی.
|| فاخر.
– جامه ٔ ناز :
شما نیز دیده پر از خون کنید
ز تن جامه ٔ ناز بیرون کنید.
فردوسی.
|| کرشمه. (فرهنگ اوبهی ) (حفان ). غنج. کشی. (زمخشری ). غنج. دلال. شیوه. (شعوری ). دلفریبی. کرشمه. غمزه. شیوه. غمزه ٔ شهوت انگیز. غمزه و دلفریبی که عاشق به معشوق خود می کند و از آن نوازش می خواهد. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر محبوب دانستن بجاآورنده نزد مخاطب باشد. (از فرهنگ نظام ) . دلال. (دهار) (حفان ) (محمودبن عمر) (از منتهی الارب ). غُنج. عشوه. ادا. اطوار. قر و غربیله. غنجاره :
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.
ناصرخسرو.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوب
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای.
خاقانی.
چون قصه ٔ زلف تو درازست چه گویم
چون شیوه ٔ چشمت همه نازست چه گویم.
عطار.
گفتا ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنش که بیش مرنجانم آرزوست.
مولوی.
چشم اگر اینست و ابرو این و نازو عشوه این
الوداع ای صبر و تقوی الوداع ای عقل و دین.
کمال خجندی.
بنده ٔ آن چشم مخمورم که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغا ازوست.
قاسم انوار.
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز در این شهر چه غوغا افتد.
هلالی.
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم.
هلالی.
گفتم که در برابر ناز تو جان دهم
با من در این معامله چشم تو ناز کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
بجانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه.
وحشی.
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک.
وحشی.
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز.
وحشی.
تعلیم ناز چند دهی چشم مست را
دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت.
اختری یزدی.
ز خاکساری خود چون هدف بدین شادم
که تیر ناز تو ما را ز خاک بردارد.
امید همدانی.
مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست
ناز خوبان بزبان مژه گویا باشد.
نظام الملک هندی.
جلوه ٔ ناز ترا دلهای محزون در جلو
حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب.
جناب اصفهانی.
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد
هر تخم که ناز تو بباغ دل ما ریخت.
حزین.
سیاه کرد بخون هزار دل شده چشم
ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید.
اهلی خراسانی.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی.
امیدی تهرانی.
بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی.
اهلی شیرازی.
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم بازدارد.
وصال.
خراب ناز و پامال اداها می کند ما را
خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را.
منعم هندوستانی.
اجل هم جان بمنت می گرفت از کشته ٔ نازت
گر از چشم تو می آموخت کافرماجرائی را.
اسیر.
گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی
هر آنچه می کنی ای نازنین خوشاینداست.
زرگر اصفهانی.
شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم.
صبوحی.
قامتت در چمن حسن درختی است بلند
که همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است.
فخری قاجار.
– ناز و دلال :
عشق لیلی نه به اندازه ٔ هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
سعدی.
– ناز و عشوه . ناز و غمزه. ناز و کرشمه.
|| امتناع. استغنا نشان دادن معشوق به عاشق. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). استغنای معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد بر انگیزانیدن شوق. (برهان ). استغنا. (شعوری ) (کازیمیرسکی ). قهر و عتاب و استغنائی که معشوق کند. منت گذاشتن. مقابل نیاز عاشق :
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
بهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالی.
فرخی.
چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت او بود که تا کی این ناز احمد؟ نه چنانست که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند اینک یکی قاضی شیراز است. (تاریخ بیهقی ). و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی ).
جهانا همانا ازین بی نیازی
که ما جای آزیم و توجای نازی.
؟ (از تاریخ بیهقی ).
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
ناز را روئی بباید همچو ورد
گر نداری گرد بدخوئی مگرد.
سنائی.
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد.
سنائی.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز.
سوزنی.
عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست
کاین قاعده ٔ ناز تو جنگ است نه بازی.
فلکی.
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب.
انوری.
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار.
انوری.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
نظامی.
عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد چند کنی ناز امشب.
عطار.
مکن ای شمع خوبان ناز چندی
که شمع عمر خوبان زودمیر است.
عطار.
کجا زاو بر تواند خورد عاشق
کزو نازست و از عاشق نیاز است.
عطار.
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند هر بنده را از چشم شاه.
مولوی.
ریش خود را خنده زاری کرده ای
ناز کم کن چونکه ریش آورده ای.
مولوی.
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد.
مولوی.
گفت می دانم که نازی می کنی
یا ز ناموس احترازی می کنی.
مولوی.
لازم است آنکه دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز.
سعدی.
چه عجب گر چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
خوب رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران بغایت کار مشکل ساختند.
هلالی.
ای که چشمت فتنه جوی و عشوه سازست اینهمه
چشم می دارم نگاهی کن چه نازست این همه.
مستغنی تاجیکستانی.
چوخلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار.
وحشی.
نیازی هست هر جاهست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی.
وحشی.
گشته ست از روی گل آوازه ٔ بلبل بلند
بر نیاز ما چه منت ها بود ناز ترا.
امیرهمدانی.
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا بند قبا بازکنی صبح دمیده ست.
بیدل کرمانشاهی.
ازپی درمان نشد منت کش ناز طبیب
هر نفس ممنون استغنای آزاد خودم.
جودت هندی.
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
بلب رسید مرا جان و جان نداد مرا.
صائب.
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همانست.
حزین.
تنگی سینه دلم را بفغان می آرد
ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست.
حزین.
که ای نازت نیازآموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان.
وصال.
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس.
وصال.
آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت
شکوه کردیم جوابی نشنیدیم و برفت.
وصال.
بدامنت نرسد دست کس که جلوه ٔ ناز
ترا ببام فلک برد و نردبان برداشت.
شاپور تهرانی.
– ناز و شرم ؛ شرم و ناز :
کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
چو خرم بهاری سپینوز نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام.
فردوسی.
|| فخر کردن. (فرهنگ نظام ). فخر. (غیاث اللغات ). تفاخر. (حاشیه برهان قاطع چ معین ). فخر. افتخار. تکبر.خودمنشی. لاف. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر غرور بجاآورنده باشد. (از فرهنگ نظام ). عجب. نخوت. (از منتهی الارب ). بالش. فخر. افتخار. بطر. کبر. استکبار. منعت :
یکی مهتری بود نامش گراز
کزاو بود ماهوی را نام و ناز.
فردوسی.
نخواهم که رومی شود سرفراز
بما بر کنند اندرین جنگ ناز.
فردوسی.
چو نازش به اسب گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر.
فرخی.
ای خداوندی کز همت و از بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر.
فرخی.
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر.
فرخی.
گل با دوهزار کبر و ناز وصلف است.
منوچهری.
نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی
خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری.
منوچهری.
نازت به طریق علم و دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی.
ناصرخسرو.
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
سوزنی.
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است.
جمال الدین عبدالرزاق.
نازیست ترا در سر کمتر نکنی دانم
دردیست مرا در دل باور نکنی دانم.
خاقانی.
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام.
مولوی.
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز.
مولوی.
شاه را بر گدا چه ناز رسد
چون گدا نیز شاه نان خواهیست.
ابن یمین.
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گوبگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست.
حافظ.
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی.
حافظ.
سرو سهی که خاست به طرف چمن ز ناز
چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست.
شاهی سبزواری.
اﷲاﷲ کیست مست باده ٔ ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین.
جامی.
هرکسی را برگرفت از خاک ره دامنکشان
چون بخاک من رسید از نازدامن برگرفت.
میرزا جعفر قزوینی.
از سر ناز بگلشن چو درآئی بخرام
سرو آزاد حریف قد رعنای تو نیست.
جرأت گیلانی.
کی به آرایش ویرانه ٔ ما می آید
آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند.
ملا اوجی نظیری.
عشق را صدناز و استکبار هست
عشق آسان کی همی آید بدست.
میرحسین سادات.
– به ناز رفتن ؛ خرامیدن. خرامان رفتن. بدلبری وطنازی رفتن. به تفاخر و استکبار رفتن.
|| ملایمت. نرمی. (ناظم الاطباء). نوازش. تلاطف. تلطف. ملاطفت. دلجوئی :
کنون شاد گشتم به آواز تو
بدین چرب گفتار با ناز تو.
فردوسی.
رسید اندر آن جای بیژن فراز
گرفتش مر آن سیم تن را بناز.
فردوسی.
همچو طفل نازنین از باب ومام مهربان
سائلان و زایران از لفظ او یابند ناز.
سوزنی.
تو خوش بمسند نازی بخواب ناز چه دانی
ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد.
مشفقی تاجیکستانی.
کجا از خواب ناز آن فتنه ٔ دور قمر خیزد
مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که برخیزد.
؟
گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم
حذر کنید در فتنه گشت باز از هم.
صبوحی.
|| ریا. تزویر. حیله و بهانه از روی تزویر و امتناع. بهانه. (ناظم الاطباء) :
ز ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
|| بهانه ای که کودک از مادر و پدر خود می گیرد و از آنها تسلا و دلنوازی می خواهد. (ناظم الاطباء) : گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان ). || زیبائی. ظرافت. جمال. خوبی. (ناظم الاطباء) :
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
فردوسی.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
فرخی.
|| ناز و نوز، نوائی است از موسیقی. (فرهنگ رشیدی ). || نزد صوفیه، قوت دادن معشوق است مر عاشق حزین و غمگین را، کذا فی کشف اللغات. || درختی که عربان صنوبر خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از شمس اللغات ). سرو کوهی. صنوبر. شمشاد. (ناظم الاطباء). سرو و صنوبر. (غیاث اللغات ). صنوبر. (شعوری ). رجوع به ناژ شود.
– سرو ناز ؛ گونه ای سرو که به زیبائی و بالندگی مشهور است :
ای سرو ناز بر سر کوی که می روی
من می روم ز خود تو به سوی که می روی.
مشفقی تاجیکستانی.
دو پستانش زچاک پیرهن دیدم بخود گفتم
تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیموئی.
؟
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم.
وصال.
زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما
کوته مساز رشته ٔ عمر دراز ما.
هدایت.
رجوع به سرو ناز شود.
|| (ص ) نوخیز. نورُسته . (برهان قاطع) (آنندراج ). نورسته. (غیاث اللغات ). جوان تر و تازه. نورسته. نوخیز. (ناظم الاطباء).
– گل ناز ؛ یک قسم گل الوانی که در آفتاب شکفته می گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از خرفه است گلهای خوش رنگ گوناگون دهد نهایت لطیف. (یادداشت مؤلف ).
|| آرام. خوش. نوشین.
– خواب ناز ؛ خواب آرام. خواب خواش. خواب نوشین :
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست.
وحشی
– امثال :
ناز عروس به جهازاست ، نظیر:
زنی که جهاز ندارد این همه ناز ندارد.
ناز دیگرست و جنگ دیگر.
ناز ناز است و جنگ جنگ :
دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازبهر آنک
گفته اند اندر مثل جنگ است جنگ و ناز ناز.
برهان الدین بزاز.
ناز بر آن کن که خریدار تست .
از ناز شکر هم نمی خورد.
از تو نازی از ما نیازی .

اسم گراناز در فرهنگ فارسی

ناز
• فخر، کرشمه، عشوه، لطف
• ( اسم ) ۱ – استغنای معشوق نسبت بعاشق و امتناع وی : خواجه بابنده پری رخسار چون در آمد ببازی و خنده . نه عجب گر چو خواجه حکم کند وین کشد بار ناز چون بنده . ( گلستان ) مقابل نیاز ۲ – کرشمه غنج و دلال عشوه شیوه : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز . ( رودکی ) ۳ – فخر تفاخر بزرگ منشی : یکی مهتری بود نامش گراز کزاو بود ماهوی را نام و ناز … ( شا. ) ۴ – نعمت رفاه آسایش شاد کامی ۵ – نوازش ملاطفت دلجویی : کنون شاد گشتم باواز تو بدین چرب گفتار با ناز تو . ( شا.) ۶ – ریا و تزویر : و ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه و کبر و طراری و غمازی ( ناصرخسرو ) ۷ – بهانه گیری برای نوازش یافتن : [ گفت ای پادشاه . ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند ] ۸ – زیبایی جمال : تنش بدهمه ناز بر ناز بر برو غبغبش ماز بر ماز بر . ( شا.) ۹ – سرو ناز ۱٠ – درخت کاج صنوبر ۱۱ – قوت و نیرو دادن معشوق بعاشق حزین ۱۲ – ( صفت ) قشنگ زیبا نازنین : [ چه دختر نازی است ] یا خواب ناز . خواب خوش خواب نوشین . یا گل ناز . گل ناز توضیح [ گل ناز پر پر ۳ رنگ ] در عهد ناصر الدین شاه قاجار در ایران متداول گردید . یا ناز شست ( شصت ) ۱ – انعامی که بکسی بپاداش هنر نمایی وی دهند جایزه ۲ – پیشکشی که نزدیکان شاه و امیر بوی تقدیم کنند هنگامی که وی هدف یاشکاری را با تیر زند یا درنده ای را بدست خود بکشد ۳ – بر خلاف حق چیزی از کسی گرفتن باج سبیل . یا ناز شست کسی . آفرین بر او . زه . یا ناز شستم . نوش جانم . مزد دستم . خوب کردم . یا ناز نوروز . نام نوایی است از موسیقی . یا ناز و گوز . ناز و ادا و اطوار در صورتیکه با لحن اعتراض و تحقیر و تمسخر از آن تعبیر شود : ناز خرکی : [ چقدر ناز و گوز داری . ] یا ناز و نعمت . رفاه و آسایش و نعمت : [ با اینکه بناز و نعمت رسیده بود از راحت طلبی گریزان بود . ] یا به ناز بر آوردن . در نعمت و آسایش تربیت کردن : [ فی الجمله پسر را بناز و نعمت بر آوردند و استاد ادب بتربیت او نصب کردند . ] یا به ناز پروردن . یا به ناز داشتن کسی چیزی را. گرامی داشتن وی او را عزیز داشتن احترام کردن : [ حجر و شادروان ( کعبه ) بیرون او کندند و خانه با یک در آوردند بناز داشتن را تاگذرگاه نباشد در آن . ] یا به ناز رفتن . با دلبری و طنازی رفتن خرامیدن . یا به ناز زیستن . در نعمت و راحت زیستن تنعم . یا ناز شست ( شصت ) داشتن کاری . قابل انعام و جایزه بودن آن .یا نازشست ( شصت ) گرفتن . ۱ – پاداش هنر نمایی خود را گرفتن . ۲ – باج سبیل گرفتن .
• ۱. ادا، اطوار، دلال، شیوه، عشوه، غمزه، غنج، قر، کرشمه ۲. جمیل، خواستنی، دلجو، ظریف، قشنگ، محبوب، نازنین ۳. تفاخر، فخر، نازش ۴. دلجویی، ملاطفت، نوازش ۵. آسایش، رفاه، نعمت ≠ نیاز
ناز آباد
• ده کوچکیست از بخش شمیران شهرستان تهران ۱۲ نفر سکنه دارد راه ماشین رو دارد .
ناز آفرین
• ( صفت ) معشوقی که ناز بسیار بکار برد . ۲ – آنکه نعمت و رفاه و خوشی پدید آورد ۳ – ( صفت ) پدید گشته از ناز و فخر و تکبر . ۴ – بلطف و نرمی آفریده شده .
ناز آوردن
• ( مصدر ) ۱ – ایجاد نعمت و رفاه کردن ۲ – شادی آوردن : کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم . ( شا.لغ.)
ناز بازی
• ناز کردن : دلم خسته ناز تست ای نیازی که روزی نیاسایی او ناز بازی ( عثمان مختاری )
ناز بالش
• ( اسم ) بالش که در زیر سر نهند ناز بالین
ناز بالین
• ( اسم ) ناز بالش
ناز برتاب
• ( صفت ) عاشق ناز کش که توان و تاب ناز کشیدن دارد : مجنون رمیده دل چو سیماب با آن دو سه یار ناز برتاب ( گنجینه گنجوی )
ناز بردار
• ( صفت ) ۱ – کسی که ناز دیگری را بکشد ۲ – عاشق . ۳ – متملق تملق گوی .
ناز بستر
• ( اسم ) بستر لطیف و نرم و راحت : گه چوب آستان تو ام ناز بالش است گه خاک بارگاه توام ناز بستر است ( اثیراخسیکتی لغ. )
ناز پرور
• ۱ – ( صفت ) پرورنده ناز . ۲ – ( صفت ) ناز پرورده در نعمت و رفاه پرورش یافته : بخاک پای تو ای سرو ناز پرور من . که روز واقعه پا وامگیر از سر من . ( منسوب به حافظ )
ناز پرورد
• ( صفت ) ۱ – کسی که در نعمت و رفاه پرورش یافته ۲ – کسی که او را بناز و نعمت بار آورده باشند و تحمل سختی و مشقات ندارد : ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد . ( حافظ )
ناز پروردی
• صفت و حالت ناز پرورد .
ناز پری
• از شخصیتهای منظومه هفت پیکر نظامی که دختر پادشاه خوارزم و زن بهرام گوراست . توضیح دخت خوارزم شاه نازپری کش خرامی بسان کبک دری ( نظامی )
• نام دختر پادشاه خوارزم است که در حباله بهرام گور بود .
ناز جان شیرین کار
• آفرینی است که مرشد به پهلوانی که عملی از اعمال ورزشی را خوب انجام دهد گوید .
ناز خاتون
• دختر امیر کردستان بود و ضیاع و عقار فراوان داشت .
ناز شست
• پیش کشی است که نزدیکان پیشگاه شهریاری هنگامی می گذرانند که پادشاه بدست و تیر خود نشان یا شکاری را می زند بدانگونه که شایسته آفرین و ستایش باشد .
ناز شست داشتن
• در تداول : ناز شست داشتن کاری : قابل انعام و جایزه و احسنت و آفرین بودن آن کار .
ناز شست گرفتن
• در ازای هنر نمائی یا کاری فوق العاده پاداش و انعام گرفتن .
ناز شصت
• ناز شست .
ناز مکان
• دهیست از دهستان بویر احمد گرمسیری بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان .
ناز ناز
• دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان رضائیه .
ناز نازان
• از روی نازبناز:[ناز نازان راه میرفت]: هر طرف که کاروانی ناز نازان می رود عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر. ( دیوان کبیر )
ناز نوروز
• نام نوائیست از موسیقی .
ناز و نعم
• نعمت و مال فراخی .
ناز و نوز
• ( اسم ) ادا و اطوار قر و غربیله .
ناز و نوش
• ( اسم ) عیش و نوش خوشگذرانی : صبا بتهنیت پیر می فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد. ( حافظ .۱۱۸ )
ناز و نیاز
• (اسم) ۱ – اشتیاق عاشق و استغنای معشوق. ۲ – حرکات و سکنات عاشق و معشوق . ۳ – ناز و نعمت : چنین گفت با دختر سر فراز که ای پروریده بناز و نیاز…. ( شا.لغ.)
ناز کننده
• ( صفت ) آنکه نازکند نازنده .
بید ناز
• بید موله . بید مجنون . بید معلق .
پر ناز
• ( صفت ) پر نخوت پر فیریدگی پر بطر پر غمزه .
تازه کند قره ناز
• دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه .
چنار ناز
• دهی از دهستان سرچهان بخش بوانات و سر چهان شهرستان آباده .
خواب ناز
• خواب نوشین خواب شیرین
شاه ناز
• نام لحنی است در موسیقی
شهر ناز
• در شاهنامه نام خواهر جمشید پیشدادی و خواهر ارنواز ( ه.م .) است . طبق روایت ضحاک شهر ناز و ارنواز – هر دو – را بزنی گرفت و سپس فریدون آن دورا از وی ربود .
سرو ناز
• سرو نو رسته را گویند چه ناز بمعنی نو رسته هم آمده است ٠ یا سروی را نیز گویند که شاخهای آن بر طرف مایل باشد بر خلاف سرو آزاد ٠
عز و ناز
• ارجمندی و ناز عزت و نعمت
قره ناز
• دهی از دهستان گچلرات بخش پلدشت شهرستان ماکو واقع در ۶۲ هزار گزی جنوب خاوری پلدشت و ۷ هزار گزی شمال خاوری راه ارابه رو مراکند و موقع جغرافیایی آن مالاریایی است .
گل ناز
• نوعی از گل است .
ناز ناز
• دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان رضائیه .

اسم گراناز در فرهنگ معین

ناز
(اِ.) ۱ – فخر، افتخار. ۲ – غمزه، کرشمه .
ناز خریدن
(خَ دَ) (مص ل .) ناز کشیدن، ناز و کرشمة معشوق را تحمل کردن .
ناز و نوز
(زُ) (اِمر.) (عا.) ادا و اطوار، قر و غمیش .
ناز کردن
(کَ دَ) ۱ – (مص ل .) از روی عشوه و ناز خودداری کردن . ۲ – کرشمه آمدن . ۳ – به خود بالیدن و فخر کردن .
ناز کشیدن
(کِ دَ) (مص ل .) ناز و کرشمة معشوق را تحمل کردن .

اسم گراناز در فرهنگ فارسی عمید

ناز
۱. عشوه، کرشمه، لطف.
۲. (صفت) [عامیانه] زیبا، خوشگل.
۳. فخر.
۴. (اسم مصدر) نوازش.
۵. (اسم مصدر) رفاه، آسایش.
* ناز شست: [عامیانه، مجاز]
۱. پولی که کسی به سبب هنری که نشان داده از کسی بگیرد.
۲. پولی که در قدیم مٲمور دولت برای کاری که انجام داده بود از کسی می گرفت.
* ناز نوروز: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی گانۀ باربد: چو در پرده کشیدی ناز نوروز / به نوروزی نشستی دولت آن روز (نظامی۱۴: ۱۸۰).

اسم گراناز در اسامی پسرانه و دخترانه

ناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کرشمه، غمزه
نازآفرید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریده ناز و زیبا
نازآفرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از ناز( زیبا) + آفرین( آفریننده)، نام همسر فتحعلی شاه قاجار
نازان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: فخرکننده، نازکننده
نازانتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: آشوری
معنی: عشوه گر، طناز
نازبانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانوی زیبا و عشوه گر
نازبو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ریحان
نازپری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آنکه مانند پری زیباست، نام دختر پادشاه خوارزم و همسر بهرام گور پادشاه ساسانی
نازجهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: موجب نازش و مباهات جهان
نازخاتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانوی زیبا،نام دختر امیر کردستان در زمان پادشاهای الجایتو
نازدار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که رفتاری خوشایند و جذاب دارد، ملوس
نازدانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: فرزند محبوب پدر و مادر، دردانه
نازدخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دختر زیبا و ناز
نازدلبر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: معشوق زیبا و جذاب، نام دختری در منظومه ویس و رامین
نازرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای روی زیبا و لطیف
نازگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دختری که مانند گل زیبا و لطیف و ناز است
نازگوهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای گوهر زیبا، گوهر و سنگ زیبا و قیمتی
نازگیتی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: موجب نازش و مباهات گیتی
نازلی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ناز(فارسی) + لی(ترکی) دارای ناز و عشوه، نام یکی از شهرهای ترکیه
نازمهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مهرناز،زیبا چون خورشید
نازنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا و شیرین
نازنین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بسیار دوست داشتنی، عزیز و گرامی، زیبا و ظریف
نازنین چهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای صورتی ظریف، زیبا و دوست داشتنی
نازک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نازنین و زیبا
نازی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به ناز
نازیاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از زنان شاعر بهرام گور پادشاه ساسانی
نازیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یار زیبا
نازیلا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دختر طناز و عشوه گر
نازینه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به ناز
نازیک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ارمنی
معنی: نازی، منسوب به ناز

اسامی مشابه

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز