معنی اسم هنگامه

هنگامه :    ۱- شورش، فتنه، آشوب؛ ۲- (در گفتگو) (به مجاز) شگفت انگيز، عالي، فوق العاده؛ ۳- (در قديم) هنگام، زمان، فصل.

 

 

اسم هنگامه در لغت نامه دهخدا

هنگامه. [ هََ م َ / م ِ ] (اِ) مجمع و جمعیت مردم و معرکه ٔ بازیگران و قصه خوانان و خواص گویان و امثال آن باشد. (برهان ) :
چند گردی بسان بی ادبان
گرد هنگامه های بوالعجبان ؟
سنائی.
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه برمرد خودکامه نیست.
نظامی.
نهادم در این شیوه هنگامه ای
مگر در سخن نو کنم خامه ای.
نظامی.
اشارت کرد خسرو کای جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد.
نظامی.
هر جا که حکایتی و جمعی است
هنگامه ٔ توست و محفل من.
سعدی.
نامه ٔ اولیاست این نامه
مبر این را به شهر و هنگامه.
اوحدی.
هنگامه ٔ ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم درافگند.
صائب.
|| هرگونه ازدحام و غوغا :
هنگامه ٔ شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه.
رودکی.
هنگام صبوح و موکب صبح
هنگامه درید اختران را.
خاقانی.
– هنگامه بلند شدن ؛ سر و صدا به راه افتادن. سخن کسی یا داستانی بر زبانها افتادن :
نی همین هنگامه ٔ رسوایی من شد بلند
عشق دائم بر سر بازار مستور آورد.
نظیری.
– هنگامه بند ؛ هنگامه گیر. معرکه گیر. نقال یا درویشی که به سخن و داستان گوئی یا کارهای شگفت خودمردم را سرگرم دارد :
تماشا دلی و هزار آرزو
ز هنگامه بندان این چارسو.
ظهوری.
– هنگامه بندی ؛ نموداری. (غیاث ) (آنندراج ). آشکاری و برزبان افتادگی.
– هنگامه جوی ؛ آنکه در پی ایجاد معرکه باشد. هنگامه گیر.
– هنگامه طراز ؛ آنکه هنگامه برپا کند و آن را بیاراید :
صائب ! از خانه ٔ ما گلشن معنی بنواخت
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد.
صائب.
– هنگامه ٔ طفلان ؛کنایه از دنیا و عالم است. (برهان ).
– هنگامه طلب ؛ آنکه جدال و خلاف را با مردمان دوست دارد. هنگامه جوی. (یادداشت مؤلف ).
– هنگامه فروز ؛ مجلس آرا که هنگامه را گرم کند :
هر لاله ز باغ عارض او
هنگامه فروز صد بهار است.
ظهوری.
– هنگامه کردن ؛ مثل قیامت کردن، یعنی کاری را بسیار خوب انجام دادن. این ترکیب بیان کننده ٔ اهمیت کار کسی است، چه منفی و چه مثبت.
– || معرکه گرفتن. هنگامه برپاکردن :
جهان بر رهگذر هنگامه کرده ست
تو بگذر زآنکه این هنگامه سرد است.
عطار.
– هنگامه گرفتن ؛ هنگامه برپا کردن. معرکه گرفتن. (یادداشت مؤلف ).
– هنگامه گیر؛ معرکه گیر. بازیگر. (انجمن آرا) (از برهان ) :
مرغ به هنگام زد نعره ٔ هنگامه گیر
کز همه کاری صبوح خوش تر هنگام صبح.
خاقانی.
ما مهره ایم و هم جهت مهره حلقه ایم
هنگامه گیر و دلشده و هم نظاره ایم.
مولوی.
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر.
سعدی.
– هنگامه ٔ مانی ؛ در تنها موردی که شاهد آن یافته شد، کنایه از ارژنگ یا ارتنگ مانی است :
از ساز مرا خیمه چو هنگامه ٔ مانی است
وز فرش مرا خانه چو بتخانه ٔ فرخار.
فرخی.
|| هنگام. وقت. زمان :
به هنگامه ٔ بازگشتن زراه
همانا نکردی به لشکر نگاه.
فردوسی.
چو هنگامه ٔ رفتن آید فراز
زمانه نگردد به پرهیز باز.
فردوسی.
چو هنگامه ٔ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید.
فردوسی.

اسم هنگامه در فرهنگ فارسی

هنگامه
معرکه، جمعیت مردم، فریادوغوغاوهیاهو، وقت زمان
۱- جمعیت مردم . ۲- داد و فریاد غوغا. ۳- معرکه (کشتی قصه گویی شعبده بازی و غیره) : بازبوسید زنو شیر صفت آهویی باز هنگام. کشتی است حریفان . هویی . ( گل کشتی ) یاهنگامه دریدن کسی را . هنگام. کسی را دریدن . بهم زدن معرک. او را : هنگام صبوح موکب صبح هنگامه دریده اختران را. ( خاقانی ) یا هنگام. طفلان . دنیا. یا هنگام. عمل گرم کردن . بکار خویش رونق دادن بازار خویش را تیز کردن : نرم و درشت فراوان چشیده تا بتصدر رسیدهبسی انبانچه نرم کرده تاهنگام. عمل گرم کرده … )
هنگامه جو ی
(صفت) ۱- جنگجو مبارز . ۲- ماجراجو هنگامه طلب .
هنگامه جویی
۱- جنگجویی . ۲- ماجراجویی .
هنگامه طلب
(صفت) ۱- جنگجو مبارز . ۲- ماجراجو هنگامه طلب .
هنگامه طلبی
۱- جنگجویی . ۲- ماجراجویی .
هنگامه گیر
(صفت)کسی که معرکه بر پا کند معرکه گیر ( نقال بازیگر مشعبد مار گیر و غیره ) : ای بهر هنگامه دام عشق توهنگامه گیر وی چکیده خون مابر راه ره رورانشان ٠
هنگامه نهادن
(مصدر) بر پا کردن معرکه (نقالیبازیگر مشعبدی مارگیری و غیره ) : چند هنگامه نهی هر طرفی بهرطمع توپراکنده شدی جمع نشد هیچ تسو ٠
هنگامه کردن
( مصدر) ۱- غوغاکردن ۲ ٠ – فتنه و آشوب بر پا کردن ٠
گل هنگامه
همان گل جنگ است .

اسم هنگامه در فرهنگ معین

هنگامه
(هِ مِ) (اِ.) ۱ – جمعیت مردم . ۲ – معرکه . ۳ – شور و غوغا، داد و فریاد.
هنگامه جو
( ~.) (ص فا.) جنگجو، ماجراجو.
هنگامه ساختن
( ~. تَ) (مص ل .) معرکه گرفتن .
هنگامه گیر
( ~.) (اِمر.) معرکه گیر.
هنگامه نهادن
( ~. نَ دَ) (مص ل .) برپا کردن مجلس نقّالی و شعبده بازی .
هنگامه کردن
( ~. کَ دَ) (مص ل .) آشوب برپا کردن، سر و صدا کردن، سر و صدا راه انداختن .

اسم هنگامه در فرهنگ فارسی عمید

هنگامه
۱. جمعیت مردم، معرکه.
۲. فریاد و غوغا، هیاهو.
۳. وقت، زمان.
* هنگامه کردن: (مصدر لازم) غوغا کردن، فتنه و آشوب برپا کردن.
هنگامه جو
۱. جنگجو.
۲. ماجراجو. * هنگامه طلب.
هنگامه گیر
کسی که معرکه برپا کند، معرکه گیر.

اسم هنگامه در اسامی پسرانه و دخترانه

هنگامه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: he (a) ngāme) شورش، فتنه، آشوب، (در گفتگو) (به مجاز) شگفت انگیز، عالی، فوق العاده، (در قدیم) هنگام، زمان، فصل – شگفت انگیز، عالی، فوق العاده، فتنه، آشوب

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • ممنون البته با پسوند جو به معنی جنگجو است

  • ممنون من عااااااااااااشق اسمم هستم.