معنی اسم نَقشین

نَقشين :    (عربي ـ فارسي) (در قديم) داراي نقش، نقش‌دار.

 

 

اسم نقشین در لغت نامه دهخدا

نقش. [ ن َ ] (ع مص ) نگاشتن. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نگارش. (یادداشت مؤلف ). نقش کردن. (زوزنی ). || کندن نگین. (یادداشت مؤلف ): نقش فص الخاتم ؛ حفره. (اقرب الموارد). رجوع به نقش نگین شود. || نگار کردن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از تاج المصادر بیهقی ). نگار کردن چیزی را به دو رنگ یا چند رنگ. (از ناظم الاطباء) (ازمتن اللغة) (از اقرب الموارد). و زینت کردن آن را. (از اقرب الموارد). رنگ کردن چیزی به رنگی یا رنگهائی. تنقیش. معرب نگاشتن است. (یادداشت مؤلف ). || نشان و اثر گذاشتن در روی زمین، و این معنی اصلی کلمه است. (از متن اللغة). || گاییدن.(منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از متن اللغة). || به خار زدن خوشه ٔ خرما را تا زود رطب گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). با خار به خوشه ٔ خرما زدن تا رطب گردد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). خار زدن خوشه ٔ خرما را تا زود رطب گردد. (ازناظم الاطباء). || (به صیغه ٔ مجهول ): پدیدآمدن در خوشه ٔ خرما چند نقطه از رطب شدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال : نقش العذق ؛ اذا ظهر به نکت من الارطاب. (منتهی الارب ) (از متن اللغة). || نهایت آشکار کردن چیزی را. (منتهی الارب )(آنندراج ). به نهایت آشکار کردن. (از ناظم الاطباء).استقصا کردن در کشف چیزی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || پاکیزه کردن خوابگاه گوسپند را از خار و خس و جز آن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || برکندن موی به منقاش. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). به منقاش برکندن. (از تاج المصادر بیهقی ). || بیرون کردن خار را از پای. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). بیرون آوردن خار را با منقاش. (از ناظم الاطباء). خار از تن برکندن. (از تاج المصادر بیهقی ). خار از تن بیرون کردن. (از زوزنی ). || (اِ) صمغ اندک و نابسته. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || خرمای خشک در انبان نهاده و آب بر آن پاشیده. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). رطب ربیط. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
نقش. [ ن َ ] (ع اِ) صورت. (آنندراج ) (از بهار عجم ) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم. ترسیم. شبیه صورت و شکل. توخش. (ناظم الاطباء). شبیه. تمثال :
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به برِدو رخانْت هست خراش.
رودکی.
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی.
بر او [ تخت طاقدیس ] نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین.
فردوسی.
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن.
فردوسی.
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است.
(منسوب به فردوسی ).
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است.
فرخی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه.
منوچهری.
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم.
فخرالدین اسعد.
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است. (تاریخ بیهقی ص ۱۱۸).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی.
ناصرخسرو.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت.
ناصرخسرو.
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
مسعودسعد.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست.
امیرمعزی.
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه.
اثیر اخسیکتی.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ٔ تصور ماست.
انوری.
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان.
ظهیر.
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی.
خاقانی.
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
خاقانی.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته.
خاقانی.
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
مولوی.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ.
مولوی.
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی.
مولوی.
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
مولوی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینه ٔ اوهام افتاد.
حافظ.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
کاشف شیرازی.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
طالب (آنندراج ).
|| نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از بهار عجم ) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون. (ناظم الاطباء).
– نقش جامه ؛ نگار آن. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| پیکر. (یادداشت مؤلف ). صورت ظاهر. مقابل نفس :
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش.
سنائی.
در کون هم طویله ٔ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
رجوع به شواهد معنی بعدشود. || خلقت. هیأت آفرینش. ترکیب آفرینش :
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است.
؟
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست.
نظامی.
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی.
سعدی.
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نشان. اثر. رد. سواد : چون نقش واقعه… پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه ).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است.
حافظ.
|| اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند :
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
|| نگارش. نگاشته. نگار. (یادداشت مؤلف ). نوشته. خط :
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت.(تاریخ بیهقی ص ۳۷۰).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش.
خاقانی.
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
خاقانی.
|| خط. صورت مکتوب کلمات :
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیده ٔ اعمی.
سنائی.
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
سنائی.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی.
سنائی.
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهره ٔ عروس ظفر کرد مظهرش.
خاقانی.
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
|| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند :
سکه ٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
خاقانی.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
خاقانی.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
|| خال روی طاس های نرد :
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم.
خاقانی.
مهره ٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
خاقانی.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
خاقانی.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعه ٔ اختران برانداخت.
خاقانی.
هر کس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه.
حافظ.
|| داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رجوع به نقش آوردن شود. || خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد. || بخت. طالع.(ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات : خوش نقش، بدنقش. (یادداشت مؤلف ). رجوع به نقش آوردن شود. || لیاقت. سزاواری . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها؛ چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است. (آنندراج ). رجوع به معنی بعدی شود. || رول.در تاترها و نمایش ها؛ یعنی شغل، کار. (یادداشت مؤلف ). || جنسی از سرود قوالان که وضعکرده ٔ خراسانیان است. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || قول. ترانه. تصنیف. (یادداشت مؤلف ) :
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ (یادداشت مؤلف ).
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است. (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس ).
– امثال :
تا نقش است بخش است .
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود.
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب .
– از نقش گور خار رستن ؛ کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج ).
– بدنقش ؛ بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
– خوش نقش ؛ مرد بختیار و خوش بخت. (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش.
– نقش آزر ؛ صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت. کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند :
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
– نقش ایزدی ؛ صنع خدائی. کنایه از صورت دلپذیر زیبا :
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
– نقش ایوان ؛ نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند :
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است.
سعدی.
– || کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس. رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
– نقش برآب ؛ کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل. (از آنندراج ). زودگذر و بی دوام.
– نقش بدنشین ؛ نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج ) :
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست [ ؟ ].
کلیم (آنندراج ).
– نقش بر آب بستن ؛ کار بیهوده کردن. زحمت بی فایده کشیدن. سعی بیهوده کردن. به کار محال همت گماشتن.
– نقش بر آب ریختن ؛ منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج ) :
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب.
رهی (از آنندراج ).
– نقش بر آب زدن ؛ کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن . (آنندراج ). کار بی حاصل کردن. (یادداشت مؤلف ). در پی محال رفتن. برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن :
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب.
مولوی.
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست.
سلمان.
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینه ٔ آگاهی ما.
(از آنندراج ).
– || منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج ) :
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم.
صائب (از آنندراج ).
عاقل فریب گریه ٔ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
تأثیر (از آنندراج ).
– || کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
– نقش بر آب شدن ؛ از میان رفتن. (یادداشت مؤلف ).
– نقش بر آب کردن ؛ عمل بیهوده کردن. (یادداشت مؤلف ) :
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب .
مولوی (یادداشت مؤلف ).
– نقش بر آب کشیدن ؛ کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات. (غیاث اللغات ). کارهای عبث و بی ماحصل کردن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی.
ظهوری (از آنندراج ).
– نقش بر آب نگاشتن ؛ کار بیهوده کردن. در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن :
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
جمال الدین عبدالرزاق.
– نقش بر حجر ؛صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
– || کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود :
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است.
سعدی.
– نقش بر دیوار ؛ تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
– || کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند :
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
سعدی.
رجوع به نقش دیوار شود.
– نقش بیش ؛ مقابل نقش کم. (آنندراج ). رجوع به نقش زیاد شود.
– نقش بی غبار ؛ کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج ). دعائی که مظلوم درباره ٔ ظالم کند. (ناظم الاطباء).
– نقش پرگار کن ؛ کنایه از جمیع مخلوقات است. (برهان قاطع). همه ٔ مخلوقات. (ناظم الاطباء).
– نقش پرمور ؛ به معنی شان عسل و خانه ٔ زنبور است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
– نقش جدار ؛ نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود :
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی.
ناصرخسرو.
– نقش چیزی بودن ؛ بر آن مثبت و مکتوب بودن :
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است.
جامی.
– نقش چیزی داشتن ؛ کنایه از استعداد و حوصله ٔ آن چیز داشتن. (آنندراج ) :
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
ظهوری (از آنندراج ).
– || نشانی از آن داشتن :
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم.
حافظ (از آنندراج ).
– نقش چین ؛ کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز :
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
– نقش حجر ؛ تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار :
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش.
خاقانی.
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
سعدی.
– نقش حرام ؛ به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). نقش بحرام. (ناظم الاطباء).
– نقش خاک گوهری ؛ کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ).
– نقش خوب را زشت کردن ؛ خوب را بد جلوه دادن. صواب را ناصواب وانمود کردن :
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت.
نظامی.
– نقش خود را در آب دیدن ؛ کنایه از به فکر خویش بودن و دلبسته ٔ وجودخویش و کارهای خود بودن.
– نقش درفش ؛ نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند :
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست.
فرخی.
– نقش دست دادن ؛ نقش آوردن. نقش آمدن. طاس بر وفق مراد نشستن. دور گردون بر مراد گشتن. توفیق یافتن :
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
حافظ.
– نقش دل ؛ کنایه از یقین. (آنندراج ).
– نقش دیده شدن ؛ بر آن منعکس و مصور شدن. دایم پیش چشم بودن :
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
خاقانی.
– نقش دیوار ؛ نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند :
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
حافظ.
– || کنایه از حیران و سراسیمه. (آنندراج ). سرگشته و آشفته و حیران. (ناظم الاطباء).
– || کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید :
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
– نقش زر ؛ نقشی که بر سکه زنند :
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
– نقش زمین شدن ؛ سخت بر زمین خوردن. (یادداشت مؤلف ).
– نقش زیاد ؛ در لطایف و غیره نوشته، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات ). مثل نقش بیش، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج ).
از هستیم ار نیست نشان ،نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم.
کلیم (از آنندراج ).
– || نقش زیاده ؛ کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین ) (از بهار عجم ).
– نقش زیاده . رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
– نقش ستردن ؛ نقش زدودن. چیزی را محو و نابود کردن. زایل ساختن :
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری (از آنندراج ).
– نقش سیم ؛ نقشی که بر سکه زنند :
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان.
خاقانی.
– نقش شاهنامه ؛ کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر :
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی.
– نقش عروسی ؛ سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
– نقش فی الحجر ؛ چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
– نقش قرینه ؛ مراد از نقش مقابل ؛ یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ).
– نقش قمار ؛ خالی که بر طاس های نرد است :
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
خاقانی.
– نقش قندهار ؛ کنایه از صورت خوب و دلکش. (از برهان قاطع) (ازآنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است.
مسعودسعد.
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
سنائی.
– نقش کسی به تیر زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت کردن. (از آنندراج ). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن.
– نقش کل ؛ کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به نفس کل شود.
– نقش کم ؛ مقابل نقش بیش. (از آنندراج ). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
– نقش گرمابه ؛ تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
– || کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند :
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی.
مولوی.
– نقش گرماوه ؛ نقش گرمابه :
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
– نقش گزارش پذیر ؛ مراد قصه ٔ قابل بیان است. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
– نقش مانی ؛ صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است :
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی.
ناصرخسرو.
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
– نقش مراد ؛ نقش موافق. نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند :
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهره ٔ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
ظهوری (از آنندراج ).
– نقش نگین ؛ عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند :
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینِش آفرینَش.
نظامی.
بر دل این حلقه ٔ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
کمال اسماعیل.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
رجوع به نگین شود.
– نقش نیرنگ ؛ رسم های دین آتش پرستی. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
– نقش نیک ؛ کنایه از زمان خوب و زمانه ٔ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع)(آنندراج ). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء).

اسم نقشین در فرهنگ فارسی

نقش
رنگ آمیزی کردن، شکل وصورت کسی یاچیزی راکشیدن، اثری که روی زمین یاچیزی باقی مانده باشد، شکل
۱ – (مصدر) صورت شخص یا چیزی را کشیدن . ۲ – ( اسم ) تصویر نگار گری ترسیم : در ذکر بحور قدیم و حدیث و نقش دوایر و تقطیع ابیات سالم و مزاحف آن … . ۳ – ( اسم ) صورت شکل رسم : چون شمع که نقش انگشتری را قبول کند . ۴ – طرح . ۵ – نوشته ( بقلم تحریر یا حک و کنده گری ) : در انگشتری نگاه کرد بخندید . گفت : ای آزاد مردان . من این نقش بخوانم … ۶ – خال گنجفه و جز آن . ۷ – قسم نهم از اقسام چهارده گانه اصناف تصانیف مربوط بموسیقی قدیم و آن [ مطلع عملی است که در آن میان خانه و بازگشت نباشد . ممکن است یک غزل را بهمان مطلع و جدول باخر رسانند…] ۸ – تصنیف : حافظ ( شربتی ) در علم موسیقی علم بوده و نقشها و تصنیفهای او در میان مردم مشهور است . ۹ – مجموعه اعمال و اخلاق یک شخص که توسط هنر پیشه ای در صحنه نمایش داده شود رل : فلان در نقش نادرشاه خوب بازی میکند. توضیح بدین معنی مستحدث است و در ترجمه [ رل ] فرانسوی بکار میرود و بهمین جهت گروهی محدود از بکار بردن آن خودداری میکنند ولی استعمال آن بحد شیاع رسیده . ۱٠ – جنس ذات سرشت خمیره : این پسر نقش غریبی است . یا ترکیبات اسمی : نقش بحرام . کسی که قدی و قامتی و ترکیبی دارد لیکن بغایت کاهل و بیکاره است نقش حرام . یا نقش برجسته . شکلی که برجسته روی سنگ چوب و غیره نقش شده بارلیف . یا نقش بی غبار . دعا و نفرین مظلومان . یا نقش پرگار کن (بکسر رائ دوم و ضم کاف) مخلوقات . توضیح اشاره بایه [ انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون . یا نقش پرمور . خانه زنبور شان عسل . یا نقش خاک گوهری . صورت مردم اصیل و نجیب و صالح . یا نقش زیاد ( زیاده ) . ۱ – ( نرد ) آنست که با هر نقش یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را [ خال زیاد ] گویند . ۲ – اسم بلا مسمی . یا نقش شوشتر . گویا بمعنی نقش دیبای شوشتری است که بانواع رنگها ملون باشد : دقیقه دانی رایش کنون بدان درج است که او بر آب روان نقش شوشتر سازد . ( مجیر . راحه الصدور ) یا نقش صدف گشا( ی ) . لب : چون نقش صدف گشای بگشاد از در سخنش بحرها زاد . ( تحفه العراقین ) یا نقش قالی. مجموعه خطوط و شکلها و طرحها که در زمینه و حاشیه یک قالی وجود دارد . یا نقش قندهار . صورت خوب و دلکش . یا ترکیبات فعلی : نقش بر آب انداختن ( زدن ). ۱ – کار بی ثبات و بیهوده کردن . ۲ – محو کردن : به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن . ( حافظ ) یا نقش بر گرفتن.تولید نقش و تصویر کردن : پس موم خواست و از آن نگین نقش برگرفت طلسمی از آن پیدا آمد . یا نقش زمین شدن . بشدت بزمین خوردن دراز بدراز بی حرکت افتادن . یا نقش کسی را بازی کردن . در قالب او بازی کردن رل او را بازی کردن: …نقش کلئو پاترا را خوب بازی کرد. یا نقش کسی (را) خواندن . کسی را یاد کردن یا اثر کسی جستن : بقلعه علائ الدوله محبوس ماند دیگر کسی نقش او نخواند .
صورت . تصویر . رسم . ترسیم . شبیه صورت و شکل . توخش .
[post] [ورزش] وظیفۀ معین هر بازیکن در بازی های گروهی
[role] [سینما و تلویزیون، هنرهای نمایشی] بخشی از نمایشنامه یا فیلم نامه که مربوط به یک شخصیت نمایشی است و بازیگری آن را اجرا می کند
نقش آباد
کنایه از شراب آتشی است .
نقش آگهی
[placard] [سینما و تلویزیون] آگهی بزرگی به ابعاد بزرگ تر از A3 یا به اندازۀ حدوداً ۱×۲ یا ۲×۳ متر که بر سردر سینما نصب و تصویر بازیگران اصلی و نام فیلم و نام دست اندرکاران و بازیگران مهم فیلم بر آن درج شود
نقش آمدن
موافق مراد نشستن کعبتین . در قمار دست موافق نصیب افتادن . کاری بمراد دل بر آمدن .
نقش آوردن
( مصدر) ۱ – یاری کردن اتفاق مساعد افتادن . ۲ – آوردن برگ برنده در قمار و مانند آن : نقشش آورده بود .
نقش اجتماعی
[social role] [جامعه شناسی] رفتار و کنشی که انتظار می رود یک فرد یا گروه در یک جایگاه اجتماعی خاص انجام دهد
نقش اسلیمی
[arabesque motif] [هنرهای تجسمی] آرایه هایی که در هنرهای اسلیمی به کار می روند
نقش اصلی
[lead, lead role] [سینما و تلویزیون] نقش اصلی در نمایش تلویزیونی یا فیلم
نقش افتادن
آفریده شدن و مصور گردیدن .
نقش جهان
میدان وسیعی است در شهر اصفهان که مسجد شاه در جنوب مسجد شیخ لطف الله در مشرق و عمارت عالی قاپو در مغرب و قیصریه و بازار در شمال آن میباشد . قبل از صفویه چون در مجاورت آن باغی معروف بباغ نقش جهان بوده آن را میدان نقش جهان میگفتند ولی بعدا در زمانی که شاه عباس اصفهان را مقر سلطنت قرار داد و بساختن عمارات در اطراف آن پرداخت به میدان شاه معروف شد . طول میدان ۵٠٠ متر و عرضش ۱۴٠ متر و تقریبا ۷٠ هزار متر مربع وسعت دارد .
نقش حرام
کسی که دارای قد و قامت و یال و کوپال ولی بیکاره و بی غیرت باشد نقش بحرام .
نقش خواندن
در قمار دست حریف را رو کردن و از او بردن . یا کنایه از پی بردن به وضع خود و آگاه بودن از خویشتن خویش .
نقش دنده ای
[lug shape, lug pattern] [مهندسی بسپار- تایر] نوعی نقش رویه که در آن شیارها ناپیوسته و عمود بر محیط تایر است
نقش دنده نواری
[rib-lug shape, rib-lug pattern] [مهندسی بسپار- تایر] نوعی نقش رویه که مرکب از نقش نواری و نقش دنده ای است
نقش دوبازیگره
[double cast] [هنرهای نمایشی] نقشی که دو بازیگر برای اجرای آن آماده می شوند و به تناوب آن نقش را بازی می کنند
نقش دوختن
زر دوزی کردن
نقش رجب
حجاری برجسته از آثار دوره ساسانیان واقع در نزدیکی تخت جمشید در مرودشت فارس شامل تصویری از تاج بخشی اهور مزدا به اردشیر بابکان و شاپور اول .
نقش رستم
بزرگترین حجاری دوره ساسانیان در نزدیکی دارابگرد قرار دارد و به نقش رستم معروف است شامل تصویر مجلس پیروزی شاپور اول بر والرین امپراطور روم شرقی است .
نقش رویه
[tread pattern, tread design, tread] [مهندسی بسپار- تایر] طرح نظام مندی از آج ها و شیارها و شیارک ها بر رویۀ تایر
نقش زدن
(مصدر) نقش کردننقاشی کردنتصویر کردن: خلیفه بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرل بک خطبه کردند و نام او بر سکه دار الضرب نقش زدند . یا نقش زدن نغمه ( پرده ) . با آلت موسیقی نواختن آن را : مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد . نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد . ( حافظ )

اسم نقشین در فرهنگ معین

نقش
(نَ) [ ع . ] ۱ – (مص م .) شکل کسی یا چیزی را کشیدن . ۲ – (اِ.) صورت، شکل، تصویر. ۳ – مسئولیتی که هنرپیشه یا بازیگر در صحنة نمایش به عهده دارد. ۴ – نام یکی از انواع تصنیف ها در گذشته .
نقش زدن
( ~. زَ دَ) [ ع – فا. ] (مص ل .) حیله کردن، رُل بازی کردن .
نقش بر آب
( ~. بَ) [ ع – فا. ] (ص مر.) هر کار بیهوده و بی حاصل .
نقش بر آب شدن
( ~. ~. شُ دَ) [ ع – فا. ] (مص ل .) بی اثر شدن، بیهوده شدن .
نقش بستن
( ~. بَ تَ) [ ع – فا. ] (مص ل .) شکل گرفتن، متصور شدن .
نقش بند
( ~. بَ) [ ع – فا. ] (ص فا.) نقاش .

اسم نقشین در فرهنگ فارسی عمید

نقش
۱. تصویر، شکل.
۲. (سینما، تئاتر) [مجاز] شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن، کاراکتر.
۳. (ادبی) حالت نحوی کلمه در جمله.
۴. [مجاز] اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد: نقش پایش روی زمین بود.
۵. کارکرد، عمل کرد: او در موفقیت من نقش بزرگی داشت.
* نقش بستن: (مصدر لازم)
۱. صورت گرفتن.
۲. مصور گشتن.
۳. (مصدر متعدی) تصویر کردن.
نقش بند
کسی که صورتی را بر چیزی نقش کند، نقاش.
نقش بندیه
سلسله ای از صوفیه منسوب به شیخ بهاءالدین نقشبند.
خوش نقش
۱. ویژگی قالی یا پارچه ای که نقش ونگار و رنگ آمیزی زیبا دارد.
۲. [مجاز] دارای شانس خوب در بازی ورق.

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز