معنی اسم نورانگیز

نورانگيز:    (عربي ـ فارسي) (نور + انگيز = جزء پسين به معني انگيزنده) ۱- نورانگيزنده؛ ۲- (به مجاز) زيبا و تابان.

 

 

اسم نورانگیز در لغت نامه دهخدا

نور. (ع اِ) روشنائی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص ۱۰۲) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ. (یادداشت مؤلف ). کیفیتی که بوسیله ٔ حس بینائی درک میشود و به وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات ). روشنی. مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت. ج، انوار، نیران :
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس.
محمدبن وصیف.
به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.
فردوسی.
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل.
منوچهری.
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن.
ناصرخسرو.
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.
مسعودسعد.
و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه ). صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه ).
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش
نور خورشید و دیده ٔ خفاش ؟
ظهیر.
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.
رونی.
نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست.
سنائی.
جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟
سنائی.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
هرکه در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجلی دیده ام.
خاقانی.
نور علمت خلق را پیش از اجل
داده در کشف المحن عین الیقین.
خاقانی.
او نور و بدخواهانْش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده.
خاقانی.
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد.
مولوی.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جمالش
ازعظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
هر کجا نوری است در عالم قرین ظلمت است.
شهاب الدین سمرقندی.
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا؟
سلمان ساوجی.
|| تابندگی. جلاء. رونق. جلوه : کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص ۵۶۵).
ز بیم آنکه کار از نور می شد
به صد مردی ز مردم دور می شد.
نظامی.
تازگی و نور روی ولی از دل اوست. (انیس الطالبین ص ۶). || سو. (یادداشت مؤلف ). قوه ٔ بینائی در چشم :
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست.
نظامی.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست.
حافظ.
نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص ۵).
– نور دیده، نور دو دیده، نور چشم ؛ قوه ٔ باصره و بینائی. و نیز رجوع به «نور چشم » و «نوردیده » شود.
|| (ص ) آنکه آشکار و بیان کند چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). روشن کننده. (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نار. رجوع به نار شود. || ج ِ نوار. رجوع به نوار شود. || ج ِ نوور. رجوع به نوور شود. || به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح فیزیک ) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلأ با سرعت ۲۹۸۰۰۰ کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص ۵۷۴ شود. || در اصطلاح صوفیان و عارفان، نور عبارت است از تجلی حق به اسم الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات ،و به روایت کشاف : نور نزد صوفیان عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه. مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیه ٔ نور، نور قلوب عارفین است به توحید حق. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص ۴۰۴). و رجوع به شرح گلشن راز ص ۵ و ۹۴ و کشاف اصطلاحات الفنون ج ۲ ص ۱۲۹۴ و تفسیر آیه ٔ نور ص ۳۸ شود. || در فلسفه ٔ اشراق، کلمه ٔ نور مرادف با «وجود» است در حکمت مشاء، و همان سان که فلسفه ٔ مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفه ٔ اشراق بر نور و ظلمت است، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص ۶۰۳). و رجوع به شرح حکمة الاشراق ص ۱۸ و ۲۹۵ و ۳۰۷ و ۴۱۰ و اسفار اربعه ٔ ملاصدرا ج ۱ ص ۱۹ و ۴۶ و ج ۲ ص ۲۸ شود.
– نور افشاندن ؛ نور دادن. پرتوافشانی کردن.
– نور افکندن (بر چیزی ) ؛ (آن را) روشن و نمایان کردن.
– نور بخشیدن ؛ روشن کردن. نور افشاندن.
– نور برافکندن ؛ نور افکندن. نور افشانیدن :
حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
– نور پذیرفتن ؛ روشن شدن. کسب نور کردن. استناره.
– نور تاباندن ؛ نور افکندن.
– نور تابیدن ؛ نور افشاندن. نورافشانی کردن.
– || نور تاباندن.
– نور تافتن ؛ نورافشانی کردن. روشنی بخشیدن :
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
– نور دادن ؛ روشنی بخشیدن. پرتو افشاندن :
بی روغن وفتیله و بی هیزم
هرگز نداد نور و فروغ آذر.
ناصرخسرو.
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز.
مسعودسعد.
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد.
مولوی.
آفتابی و نور می ندهی.
سعدی.
– نور داشتن ؛ روشن بودن. نورانی بودن. روشنائی و فروغ داشتن :
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
– || جلوه و تلألؤ داشتن. تابناک بودن.
– || شاد و فرح انگیز بودن. رجوع به شواهد ذیل نور شود.
– نور یافتن ؛ روشنی گرفتن. روشن شدن. کسب نور کردن، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن :
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش.
مولوی.
– نور اَتَم ّ، نور الاتم ّ ؛ نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبداء المبادی است. (حکمت اشراق ص ۱۳۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اخس، نور الاخس ؛ در حکمت اشراق نفوس مدبره است. (حکمت اشراق ص ۴۱۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اسپهبد. رجوع به نور اسفهبد شود.
– نور اسفهبد، نور اسفهبدیه، نور الاسفهبدیه ؛ در فلسفه ٔ اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است.رجوع به حکمت اشراق صص ۲۲۶ – ۲۲۸ و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح انسانی. (برهان قاطع). اسپهبدخوره. فره کیانی. (حاشیه ٔ برهان قاطع). انوار اسفهبدی ؛نورهای مدبری که سپهبد و فرمانروای جهان ناسوتند. نفوس ناطقه ٔ فلکی یا انسانی. (فرهنگ فارسی معین ).
– نور اظهر، نور الاظهر الاقهر ؛ نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۲۲).
– نور اعظم، نور الاعظم الاعلی ؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اعلی، نور الاعلی، نورالاعلی الخالص ؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۷۸ و ۲۲۳ و ۲۲۴ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اقرب، نور الاقرب ؛ نوری است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به حکمت اشراق ص ۱۲۸ و ۱۳۲ به بعد شود.
– نور اقهر، نور الاقهر ؛ کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۲۹۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور اله، نوراﷲ ؛ فره ایزدی. فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود :
سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه ٔنوراللَّهی.
نظامی.
– نور الهی ؛ ۱ – نزد حکما، ذات حق تعالی. (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل ). ۲ – نزد صوفیان، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوی خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین ). پرتو ایزدی. فروغ ایزدی :
نور الهی ز ملاهی مخواه
حکم اوامر ز نواهی مخواه.
خواجو.
– نور انقص، نور الانقص . رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت اشراق ص ۱۳۳ شود.
– نورالانوار ؛ مراد ذات حق تعالی است. رجوع به حکمت اشراق ص ۱۲۱ و ۱۲۴ به بعد شود.
– نور اول ؛ مراد نور اقرب و نور صادر اول است. (اسفار ج ۱ ص ۴۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور بارق، نور البارق ؛ نوری که از ناحیه ٔ نورالانوار بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج ۲ ص ۲۵۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور برزخی، نور البرزخی ؛ نوری که در عالم اجسام است، و انوار مدبره ٔ اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص ۲۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور پسین ؛ کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ).
– نور تام، نور التام ؛ مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است که نسبت به انوار دیگر تام است. و اَتَم ّ از آن نور اعظم است، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص ۱۷۰ و ۱۹۵ و ۲۰۵ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور ثالث ؛ عقل سوم. (فرهنگ علوم عقلی از حکمت اشراق ص ۱۴۰).
– نور ثانی ؛ عقل دوم. (فرهنگ علوم عقلی ).
– نورجوهری ؛ مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی فاعل قائم به ذات است. (حکمت اشراق ص ۱۱۹ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور حق ؛ نور الهی :
از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی.
– نور حقیقی ؛ مراد ذات باری تعالی است. (اسفار ج ۱ ص ۱۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور حی ؛ مراد نور جوهری است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی ).
– نور ساده ؛ نور بی کدورت. نور مجرد. نور محض. نور بحت. نور الهی. (از برهان قاطع).
– نور سافل ؛ هر یک ازانوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است.(فرهنگ علوم عقلی ).
– نور سماوات، نور السموات، نور السموات و الارض ؛ مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیه ٔ کریمه ٔ: اﷲ نور السموات و الارض. (قرآن ۳۵/۲۴) :
هرچه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح او.
خاقانی.
نیز رجوع به حکمت اشراق ص ۱۶۴ شود.
– نور سانح، نور السانح ؛ مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به مادون است، و نوری است که به واسطه ٔ اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص ۱۳۸ و ۱۴۰ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور شعاعی، نور الشعاعی ؛ مراد اضواء و انوار حسیه است. (حکمت اشراق ص ۲۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور عارض، نور العارض، نور عارضی ؛ مقابل نور بالذات و عبارت است از نوری که در اجسام است، مانند نور شمس، و نوری که در مجردات است، مانند نفوس و غیره. (حکمت اشراق ص ۱۲۹، ۱۳۸ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور عذرا ؛ کنایه از نور عیسی و مریم است. (از برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است. (فرهنگ فارسی معین ).
– نور عظیم، نور العظیم ؛ مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است. (حکمت اشراق ص ۱۲۸ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور علی نور، نورٌ عَلی ̍ نور ؛ اقتباس از قرآن (۳۵/۲۴) است، به معنی َ«از به بهتر» و «از خوب خوبتر» :
در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر
در ملک به اقبال تو نور است علی نور.
معزی.
گرم دور افکنی، در بوسم از دور
وگر بنوازیَم نور علی نور.
نظامی.
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور.
نظامی.
شاه عادل چون قرین او شود
معنی نور علی نور این بود.
مولوی.
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین طلعتش نور علی نور.
پوربهای جامی.
– نور فائض ؛ هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباری نورالانوار نیز فائض است. (حکمت اشراق ص ۲۵۹ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قاهر ؛ هر یک از انوار مدبره فلکیه، نورهای قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قایم ؛ مقابل نور عارض است، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجرده ٔ طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق ۱۲۱ و ۱۳۳ و ۱۵۵ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قدسی ؛ مراد نور مجرد است. (حکمت اشراق ص ۲۲۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قهار ؛ مراد نورالانوار است. ذات حق تعالی. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور قیوم ؛ مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور لذاته ؛ مراد نور قایم بالذات است. نور مجرد (حکمت اشراق ص ۱۵۲ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور لغیره ؛ مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده. (حکمت اشراق ص ۱۱۰ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مبین ؛ اشاره به سرور کاینات صلوة اﷲ علیه و آله است. (برهان قاطع) (آنندراج ). مراد پیغامبر اسلام است.
– نور متصرف، نور المتصرف ؛ همان نور مدبر است. (حکمت اشراق ص ۱۶۶ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مجرد ؛ مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره ٔ حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. (حکمت اشراق ص ۱۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مجرد مدبر ؛ مراد نفوس ناطقه است. (حکمت اشراق ص ۱۹۳ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور محض ؛ مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. (حکمت اشراق ص ۱۰۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مستعار، نور المستعار ؛ مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص ۱۶۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مستفاد ؛ مراد نور مکتسب از غیر است، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. (حکمت اشراق ص ۱۲۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مفید، نور المفید ؛ نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. (حکمت اشراق ص ۱۲۷ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور مقدس ؛ مراد نورالانوار است. (حکمت اشراق ص ۱۲۱ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور ناقص ؛هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه ٔ انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص ۱۳۶ و ۱۷۰ و ۱۹۵ از فرهنگ علوم عقلی ).
– نور واپسین ؛ اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود.
نور. [ ن َ ] (ع اِ) شکوفه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). زهر. (اقرب الموارد). غنچه. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکوفه ٔ سفید. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). شکوفه ٔ درخت. (دهار). واحد آن نَورة است. (ازاقرب الموارد). ج، انوار : نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص ۵).
برمثال کواکب گردون
باغ از نَور، نور کیوان شد.
؟ (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
– نور ابیض ؛ برگ نو. (یادداشت مؤلف ).
|| (مص ) روشن شدن. (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). روشن گردیدن. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). نیار. (از اقرب الموارد). || شکست خوردن قوم. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). منهزم شدن. نیار. (اقرب الموارد). || گریختن از تهمت و دور شدن و ترسیدن. (آنندراج ). رمیدن. (تاج المصادر بیهقی ). رمیدن و دوری جستن از ریبت. نوار. (از اقرب الموارد). || دور داشتن از تهمت و گریزانیدن. (آنندراج ). رمانیدن. (تاج المصادر بیهقی ). پرهیزاندن و رماندن واعظ زن را از ریبت.نوار. (از اقرب الموارد). || پدید آمدن ومنتشر شدن فتنه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نشان گذاشتن بر ناقه. (از منتهی الارب ).داغ کردن و نشان گذاشتن بر شتر. نیار. (از اقرب الموارد). نشان و علامت بر جامه قرار دادن. (از ناظم الاطباء). || آتش را از دور دیدن. نیار. (از اقرب الموارد).
نور. [ ن َ وَ ] (ع اِ) نام گروهی مردمان که به خانه به دوشی و دوره گردی عادت دارند و در آسیا و اروپا و افریقا و امریکا به سر می برند و از راه دزدی و گدائی و فال گیری و خراطی و غربال سازی و امثال آن امرار معاش می کنند،یکی از ایشان را نوری ّ گویند. (از اقرب الموارد). نورة. (المنجد). رجوع به لولی و کولی و قرشمال شود.
نور. (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). از نامهای خدای تعالی است ،به حکم آیت : اﷲ نور السموات و الارض . (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص ۴۰۴ از شرح گلشن راز ص ۵ و اصطلاحات صوفیه، نسخه ٔ خطی ). || از جمله سی ودو نام قرآن یکی نور است که حق تعالی فرمود: اتبعوا النور الذی … (از نفایس الفنون ). || سوره ٔ بیست وچهارم است از قرآن، و آن ۶۴ آیت است و مدنی است و بدین آیت آغاز میشود: سورة انزلناها و فرضناها :
نور و حج و انفال مدینی می دان
با لم یکن و زلزله احزاب همان.
(نصاب الصبیان ).
|| نام آیتی است از قرآن و آغاز آن این است : اﷲ نور السموات و الارض. (یادداشت مؤلف ). || نام رسول است در فرقان. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج ۱ ص ۱۰۱ و منتهی الارب شود. لقب پیغامبر اسلام است نزد مسلمانان. (از اقرب الموارد). || نام دعائی است. (یادداشت مؤلف ). || لقب مسیح است نزدترسایان. (از اقرب الموارد).
نور. (اِخ ) یکی از بخش های شهرستان آمل است و در قسمت غربی شهرستان آمل واقع و محدود است از طرف شمال به دریای مازندران، از جنوب به خطالرأس سلسله جبال البرز، از مشرق به بخش مرکزی آمل، از مغرب به بخش کجور شهرستان نوشهر. بخش نور ازحیث وضع طبیعی به سه منطقه تقسیم میشود: ۱ – قسمت شمالی بخش دشت و ساحل دریای مازندران است و هوای آن مانند دیگر سواحل دریا مرطوب و معتدل است و محصول عمده ٔ آن برنج و کنف ومختصری غلات است. ۲ – قسمت میان بند، در بین دشت و ییلاق منطقه ای است، کوهستانی با جنگل های انبوه و هوای معتدل و مرطوب و محل قشلاق گله داران است. ۳ – قسمت ییلاقی بخشی که مشتمل است بر دره های خوش آب وهوای جبال البرز، از ارتفاع ۱۲۰۰ گز به بالا و محل ییلاق سکنه نواحی میان بند و دشت است و به علت سرمای زیاد کوهستان بسیار سردی دارد. مرکز بخش قصبه ٔ سولده است که در ۴۳ هزارگزی آمل بر سر راه کناره واقع است. بخش نور از چهارده دهستان و ۱۷۷ آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود ۴۲۸۰۰ تن است. دهستان های این بخش عبارتند از: ۱ – اوزرود شامل ۱۹ آبادی و ۹۵۰۰ تن جمعیت. ۲ – بلده، ۷ آبادی، ۳۱۰۰ نفر. ۳ – تترستاق، ۳ آبادی، ۹۰۰ نفر. ۴ – کمرود، ۴ آبادی، ۲۳۰۰ نفر. ۵ – لاویج، ۱۱ آبادی، ۱۶۰۰ نفر. ۶ – میان بند، ۷ آبادی، ۱۵۰۰ نفر. ۷ – میان رود بالا، ۷ آبادی، ۲۰۰۰ نفر. ۸ – میان رود پائین، ۲۷ آبادی، ۳۰۰۰ نفر. ۹ – ناتل رستاق، ۳۱ آبادی، ۴۸۰۰ نفر. ۱۰ – ناتل کنار، ۲۱ آبادی، ۶۰۰۰ نفر. ۱۱ – نمارستاق، ۱۵ آبادی، ۱۹۰۰ نفر. ۱۲ – نائیج، ۱۷ آبادی، ۳۰۰۰ نفر. ۱۳ – یالرود، ۴ آبادی، ۱۵۰۰ نفر. ۱۴ – هلوپشته، ۴ آبادی، ۱۷۰۰ نفر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).
نور. (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در ۳۵ هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاهان بر کنار رودخانه ٔ مرک، در دشت سردسیری واقع است و ۲۰۵ تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ مرک، محصولش غلات و حبوبات و چغندرقند و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
نور. (اِخ ) از شاعران قرن نهم هجری و از معاصران امیر علیشیر نوائی است. او راست :
تو را نیلوفری پیراهن و من مانده حیرانش
که سر برمی زند خورشید هر روز از گریبانش.
(از صبح گلشن ص ۵۵۸) (مجالس النفایس ترجمه ٔ فخری ص ۱۰۰).
نور. (اِخ ) بدرالدین یزدی، متخلص به نور.این ابیات را مؤلف روز روشن از او نقل کرده است :
گه تاب کمند مشکبار تو کشم
گه غصه ٔ چشم پرخمار تو کشم
بر دل ز نهال وصل یک شاخ نماند
آخر به کدام برگ بار تو کشم ؟
رجوع به تذکره ٔ روز روشن ص ۱۰۱ شود.
نور. (اِخ ) قطب عالم، فرزند شیخ ملاء الحق بنگاله ای، متخلص به نور. از پارسی گویان و عارفان قرن نهم هجری هندوستان است. به سال ۸۴۸ هَ. ق. در قصبه ٔ پندره ٔ مرشدآباد هند درگذشت. او راست :
کردیم بسی سپیدسیمی
اما نشد این سیه گلیمی
شستیم بسی به جلوه سازی
پیراهن ما نشد نمازی.
(از صبح گلشن ص ۵۵۷) (قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۶۰۶).
نور. (اِخ ) محمدنورالدین گیلانی، متخلص به نور. ازشاعران ایرانی مقیم هند است. وی به عهد اکبرشاه به سال ۹۸۳ هَ. ق. با برادرش حکیم ابوالفتح بن ملا عبدالرزاق به هندوستان رفت و در دهلی مقیم شد. او راست :
مدت بیگانگی ها یافت چندان امتداد
کز ضمیرم رفت یاد آشنائی های تو.
(از صبح گلشن ص ۵۵۷) (قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۶۰۶).
نور. (اِخ ) محمدنوراﷲ مرادآبادی (مولانا…).از عرفا و شاعران پارسی گوی قرن سیزدهم هجری هندوستان و مرید و خلیفه ٔ مولوی عبدالرحمان است و همه ٔ عمر بر مزار مرشد در لکهنو معتکف بود و کتابی در شرح رساله ٔ کلمةالحق عبدالرحمان به عنوان نور مطلق تألیف کرده و در اواسط قرن سیزدهم هجری درگذشته. او راست :
مسکین کسی که وصل تو را آرزو کند
با خاطر شکسته به جور تو خو کند.
(از صبح گلشن ص ۵۵۸) (قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۶۰۶).
نور. (اِخ ) محمدنوربخش اکبرآبادی، متخلص به نور. از پارسی گویان هندوستان است. ظاهراً در قرن سیزدهم هجری می زیسته و با مؤلف صبح گلشن معاصر بوده است. او راست :
ای اشک دم به دم رخم از گرد غم مشوی
کاین خاک بر جبین من از آستانه ای است.
(از صبح گلشن ص ۵۵۷).
نور. (اِخ ) نورمحمدهادی. از پارسی گویان هند است. او راست :
ای زلف مسلسل که طراز سر دوشی
تا چند به آزار من دلشده کوشی ؟
(از صبح گلشن ص ۵۹۹).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

اسم نورانگیز در فرهنگ فارسی

نور
نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان آمل استان دوم . این بخش در باختر شهرستان واقع شده است : از طرف شمال بدریای مازندران از جنوب به خط الراس کوههای البرز از خاور به بخش مرکزی آمل و از باختر به بخش کجور محدود است . مرکز آن قصبه [ سولده ] است که در ۴۳ کیلومتری آمل سر راه شوسه واقع شده است . بخش نور از ۱۴ دهستان و ۱۷۷ ده تشکیل شده است و سکنه آن ۴۲۸٠٠ تن میباشد .
روشنایی، فروغ، فروز، روشنایی چراغ یا آفتاب، شکوفه، غنچه، شکوفه سفید، واحدش نوره انوارجمع
(اسم) ۱- روشنایی فروغ مقابل تاریکی ظلمت .۳- شعاع : نور خورشید چون از روزنی در خانهای تاریک شودجز در برابر روزن نیفتد. یاترکیبات اسمی : انکسار.یا نور بصر. نور چشم .یا نور چشم . ۱- روشنایی چشم .۲- فرزندقره العین . یا نور دو دیده . نور چشم .یا نور دیده . نور چشم .یا نور رستگاری . رستگاری . یا نور عذرا. ذات مریم ۴ مادر عیسی . یا نور مبین .پیغمبر اسلام . ۳- ( اشراق ) وجود.توضیح حکمت اشراق مبتنی بر قاعده نور و ظلمت ( بجای وجود و ماهیت در حکمت مشائ) است و چنانکه موجودات بالذات و بالعرضاندنور بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد.شیخ اشراق نور را تعریف کرده است بانچه ظاهر بنفسه و مظهر لغیره باشد.یا نور اتم . ( اشراق ) ذات مبداالمبادی .یا نور اخس . ( اشراق ) نفوس مدبره .یا نور اسفهبدی . ( اشراق ) . یا نور اعظم .( اشراق ) ذات حق تعالی .یا نور اعلی .( اشراق ) ذات حق تعالی .یا نور اقرب ( اشراق ) نوری است که اول صادر محسوب میشود.یا نور اقهر.(اشراق) ذات حق تعالی که اقهر انوار و اعظم و اعلای آنهاست .یانور انقص . ( اشراق ) هر یک از انوار در مراتب نازله ناقصتر از نور مافوق و انوارعالیه است تا برسد به انوار مدبره انسیه و انوار حسیه ذاتیه و انوار حسیه عرضیه .یا نور الهی . ۱- ذات حق تعالی .۲- روشنایی غیبی که از جانب حق تعالی بسوی خلق افاضه شود.یا نور اول .( اشراق ) نور اقرب و نور صادر اول است .یا نور بارق .نوریست که از ناحیه نورالانوار بر دل اهل تجرید تابش کند. یا نور برزخی .( اشراق ) ۱- نوریست که در عالم اجسام است .۲- هر یک از انوار مدبره اجساد.یا نور تام .( اشراق ) نور اول نور اقرب .یا نور ثالث .( اشراق ) عقل سوم .یا نور ثانی .( اشراق ) عقل دوم . یا نور جوهری .( اشراق ) نور مجرد حی فاعل قایم بذات است مقابل نور عرضی .یا نور حقیقی .( اشراق ) ذات حق تعالی.یا نور حی. ( اشراق ) نور جوهری است که نفس باشد. یا نور سافل . ( اشراق ) هر یک از انوار نسبت بمافوق و نور عالیتراز خود سافل است .یا نور سانح . ( اشراق ) ۱- نور اول نور اقرب.۲- هر نور فایض بمادون .یا نور شعاعی .( اشراق ) هر یک از انوار حسیه .یا نور عارضی . (اشراق)سهروردی انوار را به دو قسم کرده : یکی نور بالذات و غیر عارضی و دیگر نور عارضی .نور عارضی را هم دو قسم کردهاست : آنچه در مجردات است .قسم اول مانند نور آفتاب وغیره.قسم دوم مانند نفوس و جز آنها. یا نور عظیم.( اشراق ) نور اقرب نور اول. یا نور فایض ( فائض ) ( اشراق ).۱- هر یک از انوار مجرده فایض بمادون خود میباشد. نور سانح .۳- باعتباری نورالانوار.یا نور قاهر.(اشراق) هر یک از انوار مدبره فلکیه. نورهای قاهرانوار طولیهاند.یا نور قایم ( قائم ).(اشراق).۱- هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویندزیرا انوار مجرده قایم بذات خودندمقابل نور عارض .۲- هر یک از انوار مجرده طولیه.یا نور قدسی .( اشراق ) نور مجرد.یا نور قهار.(اشراق) نورالانوار ذات حق تعالی .یا نور قیوم .( اشراق ) نور الانوارذات حق تعالی .یا نور متصرف . ( نورالمتصرف ).( اشراق ) نور مدبر.یا نور مجرد.(اشراق) نوریست مجرد و قایم بذات که قابل اشاره حسیه نباشدمقابل نور عارضی یا نور مجرد مدبر.( اشراق ) نفس ناطقه . یا نور محض .( اشراق ) نور مجرد که غیر مشوب به ظلمت است .یا نور محمد( ی ).وجود شریف پیامبران اسلام .یا نور مستعار. (نورالمستعار).( اشراق ) نوریست که از راه اشراق انوار علوی بر سوافل پدید آید یا نور مستفاد(نورالمستفاد).( اشراق ) نور مکتسب از غیر است مانند نورماه که مستفاد از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است .یا نور مفید.( اشراق ) نورالانوارمفید کل انوار است و هر یک از انوار طولیه مفید نور میباشند بمادون خود. در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است . یا نور مقدس .( اشراق ) نورالانوار. یا نور ناقص.( اشراق ) هریک از انوار سافله نسبت بنور عالی خود ناقص است و کلیه انوار نسبت به نورالانوار ناقص باشند.
نور محمد دهلوی از پارسی گویان هند است ٠
[light, light radiation, visible radiation] [فیزیک- اپتیک] گستره ای از طیف الکترومغناطیسی که چشم آن را می بیند؛ گاهی این اصطلاح برای تابش های فروسرخ و فرابنفش نیز به کار می رود
نور آباد
ده دهستان خدابندلو بخش قیدار شهرستان زنجان استان یکم . در ۲۷ کیلومتری جنوب خاوری قیدار واقع است و ۹۲۵ سکنه دارد. خررود آنرا مشروب میکند .
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد در ۳۴ هزار گزی شمال غربی مشهد بر کنار کشف رود در جلگ. معتدل هوائی واقع است . آبش از رودخانه محصولش غلات شغل مردمش زراعت و مالداری است .
نور آباد اندیکا
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز در ۸ هزار گزی جنوب غربی قلعه زراس در جلگه گرمسیری واقع است .
نور آباد ماهی دشت
ده از دهستان کزاز بالا بخش سر بند شهرستان اراک در ۱۵ هزار گزی جنوب خاوری آستانه واقع است و آبش از قنات محصول غلات بن شن چغندر قند انگور و میوه . شغل اهالی زراعت گله داری قالیچه بافی است ٠
نور آباد ویج
دهی است از دهستان خدابند لو بخش قیدار شهرستان زنجان در ۲۷ هزار گزی جنوب خاوری قیدار ٠ واقع است ٠ آب از خر رود محصول : غلات بن شن میوه و عسل شغل اهالی : زراعت قالیچه گلیم و جاجیم بافی است ٠
نور آور
( اسم ) ظرفی باشد برنجین که آنرا مانند دبه روغن سازند.
نور اصلی
[key light] [سینما و تلویزیون] منبع اصلی نور صحنه که بر موضوع می تابد و شکل و بافت آن را مشخص می کند
نور افزا
روشنی بخش ٠ نور فزا ٠ نور فزای ٠ نور افزای
نور افزای
نور افزا .
نور افزایی
روشنی بخشی . عمل نور افزا .
نور افکنی
نور افشانی . نور فشانی . روشنی بخشی .
نور الاسفهبد
( اسم ) نور سپهبدی .
نور الانوار
( اسم ) ۱- روشنایی روشناییها ۲ ٠- حق تعالی .
نور الدوله
دبیس ثانی وی پنجمین امرای بنی مزید در حله است و از ۵٠۱ تا ۵۳۹ امارت کرد .
نور الدین
معین بن سید صفی الدین متوفی ۸۹۴ هجری قمری او راست جامع التبیان فی تفسیر القر آن .
نور القری
نارالقری
نور القندول
( اسم ) گل درخت شیشعان را گویند ٠
نور الله
( جمله فعلی دعایی ) خدا نورانی کناد ٠ یانورالله تربته ٠ خدا خاک اورا روشن کماد . در اوایل ملک سلطان غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه قسیم امیر المومنین – نورالله تربته – ملک عرب صدقه عصیان آورد ٠٠٠٠٠٠٠٠ یا نورالله حضرته . خدا گور اورا روشن کناد . . یا نور الله حضرته وبیض غرته . خدا گور دار روشن کناد و پیشانی ( روی ) وی را سپید گرداناد . : امیر عادل ناصرالدین و الدوله نورالله حضرته و بیض غرته …. یا نور الله قبره . خدا گور او را نورانی کناد . یا نور الله مضجعه . خداخوابگاه ( آرامگاه ) او را نورانی کناد . : در آن تاریخ که من بنده در خدمت خداوند ملک الجبال بودم نورالله مضجعه …..
هروی متخلص به نور
نور الله بیگلو
دهی است از دهستان قلعه برزند از بخش گرمی شهرستان اردبیل در ۱۲ هزار گزی شمال غربی گرمی و در مسیر جاد. گرمی به اردبیل در جلگه گرمسیری واقع است . آبش از چشمه محصولش غلات و حبوبات شغل مردمش زراعت و گله داری است .
نور الله شوشتری
قاضی نورالله بن سید شریف الدین ( و. شوشتر ۹۵۶ ه.ق .- مقت. ۱٠۱۹ ه.ق .) شوشتری مرعشی قاضی فقید محدث و از علمای بزرگ شیعه در قرون دهم و یازدهم که در نزد بعض شیعیان به [ شهید ثالث ] شهرت دارد. در عهد صفویه از وطن خود به هند رفت و در لاهور اقامت گزید . از طرف اکبرشاه به سمت قاضی آن شهر معین گردید. پس از تالیف کتاب احقاق الحق علمای اهل سنت حکم بقتل وی کردند و به امر جهانگیر با ضربه تازیانه خاردار کشته شد مزارش در آگره است . آثار بسیار دارد که از آن جمله : کتاب [ مجالس المومنین ] [ احقاق الحق ] [ دلائل الشیعه ] و [ صوارم المهرقه ] را میتوان نام برد.

اسم نورانگیز در فرهنگ معین

نور
[ ع . ] (اِ.) ۱ – روشنایی، فروغ . مق تاریکی، ظلمت . ۲ – شعاع . ۳ – قدرت دید، سو. ۴ – سورة بیست و چهارم از قرآن کریم . ۵ – رونق، جلوه .
(نَ یا نُ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – شکوفة سپید. ۲ – شکوفه . ۳ – غنچه . ج . انوار.
نورعلی نور
(عَ لا) [ ع . ] (اِمر.)۱ – روشنایی بر روشنایی . ۲ – (کن .) دارای مزیتی علاوه بر مزیت سابق .

اسم نورانگیز در فرهنگ فارسی عمید

نور
۱. روشنایی، تابش، فروغ، فروز: نور چراغ، نور آفتاب.
۲. [عامیانه، مجاز] توانایی دیدن.
۳. بیست وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۶۴ آیه.
۴. [قدیمی، مجاز] رونق.
* نور اسپهبد (اسفهبد): [قدیمی]
۱. فره کیانی.
۲. نفس ناطقه، روح انسانی.
* نور بصر: = * نور دیده
* نور چشم: = * نور دیده
* نور دیده:
۱. روشنایی چشم، قدرت بینایی.
۲. [مجاز] فرزند عزیز.
۳. [مجاز] شخص عزیز.
* نور رستگاری: چراغ یا مشعلی که قایق ها و کشتی های کوچک هنگام خطر غرق شدن روشن می کنند تا قایق ها و کشتی های دیگر به کمک آن ها بشتابند: در جبین این کشتی نور رستگاری نیست / یا بلا از او دور است یا کرانه نزدیک است (؟: لغت نامه: جبین).
۱. شکوفه.
۲. غنچه.
۳. شکوفۀ سفید.

اسم نورانگیز در اسامی پسرانه و دخترانه

نور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: روشنایی، فروغ، از نامهای خداوند، نام سوره ای در قرآن کریم
نورآفرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: نور (عربی) + آفرین (فارسی) آفریننده نور و روشنایی
نورا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nurā) (نور + ا (پسوند نسبت) ) نورانی، درخشان، (به مجاز) زیبا – نور (عربی) + ا (فارسی )، مؤنث انور درخشان، تابان
نورافشان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nur afšān) (عربی ـ فارسی) آنچه نور به اطراف خود می پراکند، نور پاش، (در قدیم) نور افشانی کردن – نور (عربی) + افشان (فارسی) آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نورپاش
نورالدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nuroddin) (عربی )، نورِ دین – روشنایی و فروغ دین، نام شاعر و نویسنده نامدار قرن نهم، عبدالرحمن جامی
نورالله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nurollāh) (عربی) نور الهی، نور خدا – نور و روشنایی و فروغ خداوند
نوران
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nurān) (عربی ـ فارسی) (نور + ان (پسوند نسبت) )، منسوب به نور، روشن، درخشان، (به مجاز) زیبا روی – نور (عربی) + ان (فارسی) مرکب از نور (روشنایی) + ان (پسوند اتصاف )، نام روستایی در نزدیکی اردبیل
نوراهان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نورهان، تحفه، سوغات، ارمغان
نورسته
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: no (w) roste) تازه روییده، (به مجاز) جوان، تازه بالغ شده – تازه روییده، جوان، تازه بالغ شده
نورهان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: no (w) rahān) (= نوراهان) (در قدیم) تحفه، سوغات، ارمغان – تحفه، سوغات، ارمغان
نوروز
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: no (w) ruz) بزرگترین جشن ملی اقوام ایرانی که از نخستین لحظات سال نو آغاز می شود، نام گلی (گل نوروز )، (در قدیم) (به مجاز) بهار، (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیم ایرانی – روز نو و تازه، بزرگترین جشن ملی اقوام ایرانی که از نخستین لحظات سال نو آغاز می شود، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
نوری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nuri) (عربی ـ فارسی) (نور + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به نور، مربوط به نور، روشن و درخشان، (در گیاهی) نوعی زردآلوی درشت و کشیده به رنگ زرد، (در قدیم) نوعی طوطی – نور (عربی) + ی (فارسی) منسوب به نور
نورین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: nurin) (عربی ـ فارسی) (نور + ین (پسوند نسبت) )، منسبو به نور، مربوط به نور، روشن و درخشان، (به مجاز) زیبا رو – نور (عربی) + ین (فارسی) نورانی، نوری
نوریه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nuriye) (عربی) (نور + ایه/iyye/ (پسوند نسبت) )، منسوب به نور، روشن و درخشان، (به مجاز) زیبارو – منسوب به نور، درخشان

 

 

اسم نورانگیز در لغت نامه دهخدا

انگیز. [ اَ ] (اِ) ریشه ٔ فعل انگیزیدن، آنچه باعث انگیزش و تحریک باشد. محرک. انگیزه. (فرهنگ فارسی معین ) : گمان می برم که قصه ٔ دمنه انگیزحسودان باشد. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین ).
آنکه می کشت مرا غمزه ٔ خونریز تو بود
گرچه او کشت ولیکن همه انگیز تو بود.
؟
|| نوعی از ناز غریبه که شهوت را برانگیزد. (آنندراج ) :
ز اندام ایاز شوخ خونریز
مقشر می کندبادام انگیز.
زلالی (از آنندراج ).
|| برانگیخته. بلندساخته. برخیزانیده. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). || حرکت قوت شهویه. (آنندراج ) (انجمن آرا). || در ترکیب بجای نعت فاعلی (انگیزنده )می نشیند: آتش انگیز، آرزوانگیز، آشوب انگیز، ابرانگیز(جنگل ابرانگیز)، اسرارانگیز، اسف انگیز، اشتهاانگیز، بادانگیز (نفاخ )، بارانگیز، بهجت نگیز، بیم انگیز، تب انگیز، ترس انگیز، حزن انگیز، حسدانگیز، حسرت انگیز، حیرت انگیز، خاطرانگیز، خشم انگیز، خصومت انگیز، خیال انگیز، دشمن انگیز، دل انگیز، دوست انگیز (که بود از پدر دوست انگیزتر. نظامی )، دولت انگیز، دهشت انگیز، راحت انگیز، رأفت انگیز، رشگ انگیز، رعب انگیز ، رغبت انگیز، رقت انگیز، روح انگیز، رونق انگیز، سپاه انگیز، سرعت انگیز، سرورانگیز، شادی انگیز، شب انگیز، شرانگیز، شرم انگیز، شفقت انگیز، شکارانگیز، شگفت انگیز، شماتت انگیز، شورانگیز، شهوت انگیز، طرب انگیز،عبرت انگیز، عشق انگیز، غبارانگیز، غضب انگیز، غم انگیز، فرح انگیز ، فسادانگیز، گردانگیز، غیرت انگیز، فتنه انگیز، گمان انگیز، لشکرانگیز، مسرت انگیز، ملال انگیز، ملالت انگیز، ملامت انگیز، ملک انگیز، مهرانگیز، نخچیرانگیز، نخوت انگیز، نشاطانگیز، نفخ انگیز، نفرت انگیز، وحشت انگیز، وهم انگیز، هراس انگیز، هول انگیز، هیجان انگیز. رجوع به همین کلمات در جای خود شود.
انگیز. [ اَ ] (اِخ ) دهی از بخش مرکزی شهرستان سراب است که ۱۴۸ تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).

اسم نورانگیز در فرهنگ فارسی

انگیز
۱ – ( اسم ) آنچه باعث انگیزش و تحریک باشد محرک انگیزه : (گمان میبرم که قص. دمنه انگیز حسودان باشد .) (انوار سهیلی). ۲ – ( اسم ) در ترکیب بجای اسم فاعل نشیند اسف انگیز شور انگیز غم انگیز فتنه انگیز .
دهی از بخش مرکزی شهرستان سراب است . آب از چشمه سار . محصول : غلات حبوب .
انگیز کردن
انگیختن . یا قصد کردن
آتش انگیز
( اسم ) ۱ – کسی که آتش روشن کند آتش افروز . ۲ – کسی که سخنان تند و درشت گوید و موجب خشم دیگران شود .
فرزوینه رکو و پنبه و قاو که از چخماق آتش بدان افتد
آرزو انگیز
( اسم ) اشتها آور مشهی .
آشوب انگیز
( اسم ) فتنه انگیز .
اسپ انگیز
۱ – ( اسم ) اسب انگیزنده آنکه اسب را بر انگیزد . ۲ – ( اسم ) مهمیز آهنی که بر پاشن. کفش سوار باشد و هنگام سواری بر پهلوی اسب زند تا اسب تیزتر رود .
برودت انگیز
کدورت انگیز میان دوستان .
بیم انگیز
برانگیزانند. ترس . محرک بیم .
تب انگیز
که تب انگیزد تب آورنده تب خیز .
چهره انگیز
انگیزند. چهره . رخ نماینده .
خصومت انگیز
دشمنی ایجاد کن موجب دشمنی شونده
دهشت انگیز
( صفت ) ترس آور وحشت انگیز .
دوست انگیز
صفت چیزی یا کسی که دوستی کسان را نسبت به خود بر انگیزد و جلب کند .
راحت انگیز
شادی بخش . برانگیزند. آسایش . راحت بخش .
رامش انگیز
انگیزند. رامش. طرب انگیز . شادی آور.
رایت انگیز
که علم بر پای دارد .
رصد انگیز
رصد بان منجم
رقت انگیز
( صفت ) آنچه که تولید رقت کند رقت بار : [[ منظره رقت انگیزی داشت ]] .
شب انگیز
انگیزنده شب یا انگیزنده به شب
شر انگیز
غوغائ مفتن فتنه انگیز و مفسد و مفتن .

اسم نورانگیز در فرهنگ معین

انگیز
( اَ ) ۱ – (اِ.) آن چه که باعث انگیزش و تحریک باشد، محرک، انگیزه . ۲ – (اِفا.) در ترکیب به جای اسم فاعل نشیند: اسف انگیز، غم انگیز، شورانگیز.
دهشت انگیز
( ~. اَ) (ص فا.) ترس آور، وحشت انگیز.
رقت انگیز
( ~. اَ) [ ع – فا. ] (ص فا.) چیزی که ترحم و دلسوزی شخص را تحریک کند.
غم انگیز
(غَ. اَ) [ ع – فا. ] (ص فا.) آن که تولید غم کند، غم آور.
هراس انگیز
( ~. اَ)(ص فا.)ترسناک، هراسناک .
اسب انگیز
(اَ. اَ) ۱ – (اِفا.) آن که اسب را برانگیزد، اسب انگیزنده . ۲ – (اِمر.) مهمیز.

اسم نورانگیز در فرهنگ فارسی عمید

انگیز
۱. = انگیختن
۲. انگیزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اسب انگیز، اسف انگیز، شورانگیز، طرب انگیز، غم انگیز، فتنه انگیز.
۲. (اسم مصدر) [قدیمی] انگیزه.
آتش انگیز
۱. کسی که آتش روشن کند، آتش افروز.
۲. (صفت) [مجاز] ویژگی کسی که سخنان تند و زننده بگوید که باعث خشم و غضب دیگران شود: آن دل شده زآن فسانه شد تیز / بگشاد دهان آتش انگیز (؟: لغت نامه: آتش انگیز).
آشوب انگیز
فتنه انگیز.
رقت انگیز
آنچه رقت و دلسوزی و ترحم شخص را برمی انگیزد.
شهوت انگیز
آنچه میل و رغبت و شهوت شخص را برانگیزاند، برانگیزندۀ شهوت.
شوق انگیز
برانگیزندۀ شوق، اشتیاق آور، آنچه در انسان ایجاد شوق کند.
غم انگیز
۱. غم انگیزنده، آنچه غم و غصه بیاورد، غم آور.
۲. (اسم) (موسیقی) گوشه ای در آواز دشتی.
فتنه انگیز
۱. آن که فتنه و آشوب برپا می کند.
۲. [مجاز] زیبا و دل فریب.
فرح انگیز
آنچه موجب فرح و شادی می شود.
گمان انگیز
آنچه سبب ظن و گمان بشود.
ملال انگیز
آنچه سبب ملال و دلتنگی شود.
نشاط انگیز
نشاط انگیزنده، آنچه سبب شادی و خوشحالی شود.
هراس انگیز
آن که یا آنچه سبب بیم وهراس شود.
اسب انگیز
۱. برانگیزانندۀ اسب، آن که اسب را به حرکت وا می دارد.
۲. (اسم) وسیله ای فلزی که هنگام سواری بر پاشنۀ چکمه می بندند و به پهلوی اسب می زنند تا تندتر حرکت کند، مهمیز.
اسف انگیز
اسف آور، اسف بار، آنچه باعث اندوه و افسوس می شود، دردناک.
حیرت انگیز
موجب تحیر و تعجب، حیرت آور.
* حیزِ انتفاع: [مجاز] استفاده، بهره برداری.
دل انگیز
کسی یا چیزی که دل را برانگیزد و انسان را به نشاط و طرب بیاورد.
طرب انگیز
۱. آنچه موجب طرب و شادی گردد: بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن / به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن (حافظ: ۱۰۲۰).
۲. (اسم) (موسیقی) گوشه ای در دستگاه ماهور.
۳. (اسم) (موسیقی) سازی زهی که با کمان نواخته می شود.
عبرت انگیز
آنچه سبب عبرت گرفتن می شود، عبرت آور.
غضب انگیز
خشم آور، خشمگین کننده، آنچه یا آن که به خشم آورد.

اسم نورانگیز در اسامی پسرانه و دخترانه

انگیزه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آنچه یا آن که کسی را وادار به کار کند، محرک، باعث

قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز