معنی اسم مَهگل

مَهگل :    (مَه = ماه + گل)، ۱- گلِ ماه؛ ۲- (به مجاز) زيبارو.

 

 

اسم مهگل در لغت نامه دهخدا

مت. [ م َ ] (اِ) دوشاب و شیره ٔ انگور و یا خرما. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس ).
مت. [ م َت ت ] (ع مص ) دراز کشیدن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کشیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). || کشیدن آب بی چرخ چاه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزدیکی جستن با کسی برای سببی. (زوزنی ). نزدیکی جستن. (دهار). پیوند خویشی جستن. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مت. [ م ُ ] (ضمیر) به لهجه ٔ شیرازی من ترا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که همچون مت ببوتن دل و ای ره
غریق العشق فی بحرالوداد.
حافظ (یادداشت ایضاً).
مه. [ م َ ] (حرف ربط) حرف نهی به معنی نه. (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده ٔ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن، یعنی نه این ماند و نه آن. (برهان ). حرف ربط مکرّر مانند «نه » :
بر راه امام خود همی یازد
او را مه شناس و مه امامش را.
ناصرخسرو.
شاه گفت : مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی ). مه تو رستی ومه کیش تو. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی ). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت : مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. (برهان ) :
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری.
فردوسی.
با چنین ظلم در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو.
سنایی.
بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس.
سنایی (از آنندراج ).
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر.
سوزنی.
چون به عانعان رسی فرومانی
ای مه عانعان خر مه عمعم خر.
سوزنی.
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ.
سوزنی.
مه. [ م َ ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه : ویمه، میمه، اذرمه. (یادداشت مؤلف ).
مه. [ م َ ] (ترکی، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات، چون : سورتمه، قورمه، دگمه، یورتمه، چاتمه، چکمه، دلمه، قاتمه، یارمه، باسمه، سخلمه (سقلمه )، قیمه، کسمه، داغمه، چالمه. (از یادداشتهای مؤلف ).
مه. [ م َ ] (اِ) قلم و کلک. (برهان ). قلم و خامه و کلک. (ناظم الاطباء). || تل ریگ. (برهان ). تل ریگ و توده ٔ ریگ. (ناظم الاطباء) :
شمس رخشان که کشور آراید
تا نبوسد ستانه ٔ در تو
نتواند که کشور آراید
چو مه و کوهسار کشور تو.
سوزنی.
مه. [ م َ ] (اِ) کماج فلکه و بادریسه ٔ خیمه. (یادداشت مؤلف ) :
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته.
سنایی (در صفت خیمه ٔ عمر پیر).
مه. [ م َه ْ ] (اِ) مخفف ماه. مانک. قمر. (ناظم الاطباء) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید.
تو سیمین فغی من چو زرین کناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره بر گرزمان
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان.
دقیقی.
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی.
منوچهری.
اندرآمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی.
منوچهری.
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
الا تا ماه نو خیده کمان است
سپر گردد مه داه و چهارا.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص ۵۱۲).
همی آفتاب فلک فرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه ص ۲۰۴).
غو دیده بان از بر مه رسید
که آمد درفش سپهبد بدید.
اسدی (گرشاسب نامه ص ۱۸۵).
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.
ناصرخسرو.
هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم.
خاقانی.
حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقه ٔ مه همچنان بنمود صبح.
خاقانی.
مه بکاهد کز او دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید.
خاقانی.
ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهربوده.
خاقانی.
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال.
نظامی.
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
نظامی.
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان.
نظامی.
مه نور می فشاند و سگ بانگ می زند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود.
عطار (از امثال و حکم ).
ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان.
مولوی.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.
سعدی.
رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی.
جامی.
– مه بدر ؛ ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تمام.
– مه تمام ؛ ماه شب چهارده. بدر :
دلبند من که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمال است و نجم تام.
سوزنی.
– مه چارده ؛ بدر. پرماه. ماه شب چهاردهم که با قرص کامل است :
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
– مه سی روزه ؛ کنایه از ضعیف و نزار. (انجمن آرا) :
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا.
خاقانی.
– مه صقال ؛ دارای صقال ماه. چون ماه صیقلی. تابان و جوهردار و آبدار. صفتی شمشیر برنده و صیقلی را :
درمرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.
خاقانی.
– مه طلعت ؛ ماه طلعت. ماه دیدار. با رخساری چون ماه.
– || کنایه از زیباروی :
در سایه ٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو.
سعدی.
امید و روان و گلبن نو
مه طلعت و آفتاب پرتو.
سعدی.
– مه عارض ؛ که عارضی چون ماه دارد. کنایه از زیباروی :
ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی
مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی.
سوزنی.
– مه عارضان ؛ دو عارض چون ماه. دو رخساره ٔ تابناک و زیبا :
کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند.
سوزنی.
– مه عذار ؛ دارای عذاری چون ماه. کنایه از زیباروی.
– مه قفا ؛ با قفای چون ماه. که قفای درخشنده داشته باشد. تابان قفا :
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفاشود پیش صفای روی تو.
خاقانی.
– مه کنعان ؛ کنایه از یوسف پیغمبر است. (آنندراج ).
– مه ناکاسته ؛ ماه تمام. بدر. پرماه. ماه شب چهارده :
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته.
نظامی (مخزن الاسرار ص ۱۶۵).
– مه نو ؛ هلال. ماه نو :
همی به صورت ایوان تو پدید آید
مه نو وغرض آن تا از او کنی ایوان.
فرخی.
چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مر آن را.
خاقانی.
من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای سرم بایستی.
خاقانی.
کآن مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت.
نظامی.
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن.
نظامی.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست.
حافظ.
– امثال :
منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب .
خاقانی (از امثال و حکم ).
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد.
؟(از امثال و حکم ).
مه در شب تیره آفتاب است .
امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم ).
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار.
مسعودسعد (ازامثال و حکم ).
مه فشاند نور و سگ عوعو کند.
مولوی (از امثال و حکم ).
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت.
؟
|| ماه. برج. شهر. یک دوازدهم سال :
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.
رودکی.
مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون
که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون.
رودکی.
ما و سر کوی و ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری.
به فرخنده فرخ مه فرودین
به آیین بزم و به میدان کین.
فردوسی.
چنین تا بیامد مه فرودین
بیاراست گلبرگ روی زمین.
فردوسی.
بمان تابیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین.
فردوسی.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خم ستان ببینم.
خاقانی.
هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم.
خاقانی.
شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.
خاقانی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
از او نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
– مه آب ؛ آبان ماه فارسی یا ماه یازدهم از ماههای رومی :
ز بند شاه ندارم گله معاذاﷲ
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب.
خاقانی.
– مه و سال ؛ ماه و سال :
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری.
نظامی.
مه. [ م َه ْ ] (ع اِ فعل ) یعنی بازایست و چون آن را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مَه میگویند، مانند: مَه مَه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). به معنی بازایست و هو اسم فعل، فان وصلت نونت و قلت مه مه. (آنندراج ) (از نشوءاللغه ص ۱۱). به معنی مکن و این از اسمای افعال است به معنی امر. (غیاث اللغات ).
مه. [ م َه ْ ] (ع اِ) به معنی ما، یعنی چه و چیست. (ناظم الاطباء). ادات استفهام. ابن مالک گفته است : مه همان «ما»ی استفهام است که الف آن حذف و به «ها» وقف شده است. (از معجم متن اللغه ).
مه. [ م َهَ هَ ] (ع مص ) نرمی کردن : مَه َّ الابل َ مَهّاً؛ نرمی کرد با وی. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مه. [ م ِه ْ ] (اِ) میغ و نزم و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین. (برهان ). بخار آب نسبةً متراکمی است که در فصول سرد (پاییز، زمستان و اوایل بهار) در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. معمولاً تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع شده باشد و ضمناً درجه ٔ حرارت هوای مجاور زمین از حرارت سطح زمین کمتر بود، یعنی سطح زمین حرارت بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد (کاملاً برعکس شبنم که حرارت سطح زمین از حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم تشکیل شود). به طور کلی مه عبارت از ابرهایی است که در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. میغ. نزم. بخار. (ناظم الاطباء). ضباب. نژم. میغ نرم. تار میغ. (یادداشت مؤلف ).
– مه دریا ؛ (اصطلاح زمین شناسی ) مه غلیظی که در مجاورت سطح آبهای دریا تشکیل می شود. این مه به علت تراکم ذرات بخار آب غالباً برای کشتیها خطرناک است.
|| نام بادی در خلخال و نواحی جنوبی و جنوب غربی آن تا حدود زنجان و قزوین و کرج. مقابل شره. مقابل باد راز. باد شمالی و شمال غربی که معمولاً وزشی مداوم در مسیر معین دارد و هوا را مرطوب و خنک سازد، مقابل باد راز یا شره که باد جنوب و جنوب غربی است و تغییر مسیر می دهدو گرم است و خشک :
آباد اولسون خلخال !
مه یا تار گرمش قالخار!
(از یادداشت مؤلف ).
مه. [ م ِه ْ ] (ص، اِ) بزرگ و سردار قوم. (آنندراج ). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء).مهینه. (اوبهی ). مقدم. سرور. مقابل که :
یکی داستان زد بر این مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده.
فردوسی.
سپهبد ز کوه اندرآمد به ده
از آن ده سبک پیش او رفت مه.
فردوسی.
چون بستم تو را سوی دستان برم
به نزد مه زابلستان برم.
فردوسی.
بدین دوده اندر کدام است مه
جز از تو پسندیده و روزبه.
فردوسی.
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام.
فرخی.
میر نیکوکار و میر حق شناس
مهربان تر میر و فرخ تر مهی.
منوچهری.
این بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه.
منوچهری.
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی.
منوچهری.
که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان.
(ویس و رامین ).
چو خواهی کسی را همی کردمه
بزرگیش جز پایه پایه مده.
اسدی.
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به ذاتش والا شد.
ناصرخسرو.
بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه.
سنایی.
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است.
خاقانی.
گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.
خاقانی.
از برای حق شمائید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان.
مولوی (مثنوی ).
چو در قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.
مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می نماند جهان.
سعدی (بوستان ).
– دِه مه ؛ بزرگ ده. مهتر ده.
– امثال :
هرکه نه به نه مه . (امثال و حکم ).
|| (ص تفضیلی ) کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء). کبیر. عظیم. بزرگتر :
بکوشیم تا روز تو به شود
همان نامت از مهتران مه شود.
فردوسی.
در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این.
فرخی.
و گر شجاعت باید دلش به روز وغا
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوه کلان.
فرخی.
کهینه عرضی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه.
منوچهری.
دلی باید مه از کوه دماوند
که بشکیبد زدیدار خداوند.
(ویس و رامین ).
به رنج است آن کش هنرها مه است
نکوکاری و نیک نامی به است.
اسدی.
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
از او هر پشیزه مه از گوش فیل.
اسدی.
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هرچند مه گاوتر.
اسدی.
|| بزرگ به سال.سالخورده. پیر. کلانسال. بزرگتر به سال :
گویی بهمان ز من مه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون.
ناصرخسرو.
هارون در ماه عفو و امن زاد و به یک سال مه از موسی بود. (تفسیر ابوالفتوح ).
مه. [ م ِ ] (فرانسوی، اِ) نام ماه پنجم از سال فرنگیان. (ناظم الاطباء). ماه معادل ثلث دوم و سوم اردیبهشت و ثلث اول خرداد.
– جشن اول ماه مه ؛ (برابر یازدهم اردی بهشت ) جشنی است که در آغاز ماه مذکور به یادبود آزادی اتحادیه های کارگران و اقداماتی که به سود آنان صورت گرفته است در غالب کشورها برپا کنند.
مه. [ ] (اِ) به هندی عسل است. (مخزن الادویه ).

اسم مهگل در فرهنگ فارسی

مه
( اسم ) بخار آب تیره رنگ که فضای نزدیک بزمین را فرا گیرد میغ نسبه متراکمی است که در فصول سرد ( پاییز زمستان اوایل بهار) در مجاورت سطح زمین تشکیل میشود . معمولا تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع شده باشد و ضمنا درجه حرارت هوای مجاور زمین از حرارت سطح زمین کمتر بود یعنی سطح زمین حرارت بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد ( کاملا بر عکس شبنم که حرارت سطح زمین از حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم تشکیل شود ) بطور کلی میتوانیم مه را عبارت از ابرهایی بدانیم که در مجاورت سطح زمین تشکیل میشوند . یا مه دریا . مه غلیظی که در مجاورت سطح آبهای دریاها تشکیل میشود . این مه بعلت تراکم ذرات بخار آب غالبابرای کشتی ها خطرناک است .
بهندی عسل است
[May, mai (fr.)] [عمومی] پنجمین ماه سال میلادی، بعد از آوریل و قبل از ژوئن
مه چهره
ماه چهره ٠ با رخساری چون ماه ٠ زیباروی ٠
مه خاج قلعه
مرکز جمهوری داغستان در جنوب شرقی روسیه شوروی واقع در ساحل غربی بحر خزر که ۲۳۹/٠٠٠ تن سکنه دارد . مرکز صنایع شیمیائی مکانیکی نساجی مواد غذائی و دارای پالایشگاههای نفت است که به وسیله لوله به میدانهای نفتی گروزنی متصل میشود . سابقا پتروفسک نام داشت .
مرکز جمهوری داغستان در جنوب شرقی روسی. شوروی ٠
مه خیمه
ماهی که از زر بر سر عمود خیمه می سازند
مه دیدار
دارای دیداری چون ماه . با چهره ای چون ماه زیبا .
مه راه
[TADC] [علوم نظامی] ← مرکز مدیریت هوایی راهکنشی
مه رخ
ماه چهر. یا شکار ماهرخ . عده ای آهسته و مخفیانه خود را بشکار- که در حال خفتن است – میرسانند و آنرا صید میکنند . این نوع شکار را دزد کشی هم مینامند .
مه رخسار
ماهروی مه رخ ماهرخ مجازا زیبا خوشگل جمیل .
مه روئی
مه رویی
مه روز
( اسم ) روزماه روزمه .
مه رویه
نامی از نامهای ایرانی
مه زدایی
[fog dispersal] [علوم جَوّ] فرایندی که در آن مِه طبیعی با گرم کردن سطح زمین یا افشاندن آب یا یخ افشانی در مِه اَبَرسرد پراکنده می شود
مه زده
مهزاد شاهزاد مهتر زاده
مه سردباد
[bora fog] [علوم جَوّ] مِه غلیظ ناشی از فوران قطرک ها از سطح آب دریا براثر وزش سردباد
مه سیما
ماه سیما: آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو . ( حافظ )
مه گرفت
[نجوم] ← خسوف
مه گرفتگی
حالت و چگونگی مه گرفتگی
مه گرفتن
ماه گرفتن خسوف
مه گرفته
ماه گرفته
مه لقا
ماه لقا: آمد از و در وجود کودک فرخنده ای سرو قد گلعذار مهر رخ و مه لقا. ( هاتف اصفهانی )

اسم مهگل در فرهنگ معین

مه
(مَ) (اِ.) مخفف ماه .
( ~. ) [ په . ] ۱ – حرف نفی به معنای «نه ». ۲ – نشانة دعای منفی که قدما به کار می بردند.
( ~. ) (اِ.) بخاری است که گاهی در هوای مرطوب تولید می شود و در فضا پراکنده می گردد.
(مِ) [ په . ] (ص .) بزرگ، سرور. ج . مهان . مق که .
( ~. ) [ فر. ] (اِ.) پنجمین ماه از سال میلادی .

اسم مهگل در فرهنگ فارسی عمید

مه
= ماه
نه: ( سر تاج داران فروشم به زر / که مه تخت بادا، مه تاج و مه فر (فردوسی: ۱/۱۳۳)، ( کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان (مولوی: ۲۲۱).
ماه پنجم سال میلادی بین آوریل و ژوئن.
بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می شود و فضا را تیره می کند، بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین، میغ، نزم.
بزرگ.
مه جبین
۱. آن که پیشانیش مانند ماه تابان باشد.
۲. [مجاز] زیبارو.
سال مه
حساب سال و ماه، تاریخ: شدش فرامش آن سال مه که شهر تو را / فروگرفت به نیرنگ و تنبل و دستان (مسعودسعد: لغت نامه: سال مه).

 

اسم مهگل در اسامی پسرانه و دخترانه

مه پاره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماهپاره
مه پیکر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چون ماه تابان و درخشان است، خوش اندام و زیبا
مه جبین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: مه (فارسی) + جبین (عربی) دارای پیشانی سفید و زیبا، زیبارو
مه سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مه (فارسی) + سیما (عربی )، ماه سیما ماه سیما
مه فروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah foruz) (= ماه فروز )، ماه فروز – فروزنده و روشن کننده چون ماه روشن و پیدا
مه فروغ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah foruq) (= ماه فروغ )، ماه فروغ – پرتو ماه
مه گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماه گل
مه لقا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مه (فارسی) + لقا (عربی) آن که چهره و صورتی زیبا چون ماه دارد
مه یاس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبارو، زیبا مانند ماه و لطیف مانند گل یاس
مها
نوع: دخترانه
ریشه اسم: سنسکریت
معنی: (تلفظ: mehā) بزرگ، بزرگتر، [چنانچه این کلمه مَها /mahā/ تلفظ شود منسوب به ماه است، (به مجاز) زیبارو] – سنگی مانند بلور، یاقوت کبود
مهابت
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: بزرگی، هیبت
مهام
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: mahām) (عربی) (جمعِ مُهِم) (در قدیم) امور مهم و بزرگ، مهم و با اهمیت – کارهای دشوار و بزرگ، با اهمیتها
مهان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahān) (مَه = ماه + ان (پسوند نسبت) )، منسوب به ماه، (به مجاز) زیبارو، ]چنانچه این واژه مِهان (mehān) تلفظ شود جمع مِه و به معنی بزرگان می باشد[ – بزرگان
مهبا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همراه ماه
مهباد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از مه (بزرگ) + یاد (بد، پسوند اتصاف )، نام یکی از سرداران هخامنشی
مهبان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehbān) (مِه = مهتر، بزرگتر + بان (پسوند محافظ یا مسئول) )، محافظ و نگهبانِ مهتر و بزرگتر، (به مجاز) صاحبِ منصب – نگهبان ماه، مجازا زیبا و مهتاب رو
مهبد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah bod) (= مهبود )، مهبود – مهبود، سرور ماه، کناییه از کسی که زیباییش از ماه بیشتر است، از شخصیتهای شاهنامه، نام وزیرانوشیروان پادشاه ساسانی که به ریختن زهر در غذای او متهم و کشته شد
مهبود
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah bud) وزیر و گنجور بیدار دل انوشیروان که دلی پر خرد و رایی درست داشت و پیوسته در جستجوی نیکنامی بود و انوشیروان در بزم ها بجز از دست وی غذا نمی خورد – مهبد، سرور ماه، کناییه از کسی که زیباییش از ماه بیشتر است، از شخصیتهای شاهنامه، نام وزیرانوشیروان پادشاه ساسانی که به ریختن زهر در غذای او متهم و کشته شد
مهتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مثل ماه، ماهگونه – همتای ماه، زیبا و درخشان چون ماه
مهتاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahtāb) نور و روشنایی ماه، مهتابی – نور و روشنایی ماه
مهتاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah tāj) (= ماه تاج )، تاج ماه، (به مجاز) زیبای زیبایان، – آنکه تاجی درخشنده چون ماه دارد
مهدا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: mahdā) (عربی) اول شب، پاسی از شب، آرامش شب – اول شب، قسمتی از شب
مهداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehdād) (مِه = مِهتر، بزرگتر + داد = داده) (به مجاز) بزرگ زاده – داده ماه
مهدخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah doxt) (مَه = ماه + دخت = دختر) (= ماه دخت )، ماه دخت – دختری که چون ماه می درخشد و زیبا است
مهدی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: mahdi) (عربی) (در قدیم) هدایت شده، (در اعلام) نام قائم منتظَر (ع) در نزد شیعه، مهدی منتظَر (ع )، مکنی ]کنیه ی او[ به ابوالقاسم محمد بن عسکری ملقب به امام زمان، صاحب الزمان، حجت القائم، امام قائم، قائم آل محمد، آخرین امام از امامان دوازده گانه ی شیعه است – هدایت شده، نام امام دوازدهم شیعیان
مهدیا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: بانوی هدایت شده، منتسب به حضرت مهدی (عج) مرکب از مهدی + الف تانیث
مهدیار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: (تلفظ: mahdyār) (عربی ـ فارسی) (مَهد = (به مجاز) سرزمین، کشور، میهن + یار (پسوند محافظ و مسئول) )، محافظ و نگهبانِ سرزمین و میهن – یارحضرت مهدی
مهدیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahdis) (مَه = ماه + دیس = (پسوند شباهت) )، مانند ماه، (به مجاز) زیبارو – شبیه ماه، بسیار زیبا و سفید
مهدیسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahdissā) (مَهدیس + ا (پسوند نسبت) )، منسوب به مَهدیس، مَهدیس – منسوب به مهدیس، مانند ماه، دختر زیبا، بانویی با چهره ای درخشنده چون ماه
مهدیسه
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به مهدیس، مانند ماه، دختر زیبا، بانویی با چهره ای درخشنده چون ماه
مهدیه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: مؤنث مهدی، عروس
مهذب الدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: پاک و پیراسته در دین
مهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr) محبت و دوستی، مهربانی، خورشید، (در گاه شماری) ماه هفتم از سال شمسی، روز شانزدهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، (در عرفان) محبت به اصل خود با علم و آگاهی از یافت مقصد – محبت و دوستی، خورشید، هفتمین ماه از سال شمسی، نام روز شانزدهم از هر ماه در تقویم ایران باستان، فرشته نور و عهد و پیمان در آیین زردشتی
مهرآذر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āzar) (مهر = مهربانی و محبت + آذر = آتش )، آتشِ مهربانی و محبت، (به مجاز) بسیار مهربان و با محبت، پر عاطفه و احساس – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + آذر (آتش )، از موبدان پارس در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
مهرآذین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āzin) (مهر = مهربانی و محبت + آذین (در قدیم) آیین، رسم، قاعده )، در آیین و روش مهربانی و محبت، دارای آیین و رسم مهربانی و محبت، (به مجاز) مهرورز، با محبت، مهربان – مرکب از مهر (خورشید) + آذین (آرایش)
مهرآزاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āzād) (در اعلام) نام یکی از اجداد رستم – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + آزاد (رها)
مهرآسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āsā) (مهر + آسا (پسوند شباهت) )، مثل خورشید، مانند خورشید، (به مجاز) زیبارو – مانند خورشید
مهرآفرید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریده خورشید، نام همسر ایرج بنا به روایتی
مهرآگین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همراه با محبت
مهرآور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که موجب مهر و محبت شود، آورنده محبت
مهرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrā) (مهر+ ا (پسوند نسبت) )، منسوب به مِهر، مِهر – منسوب به مهر، بانوی مهربان، دختری که مانند خورشید یا از تبار خورشید است
مهراب
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrāb) دارنده ی جلوه ی آفتاب و کسی که تابش مهر دارد، (در اعلام) پادشاه کابل بود، همسر او سیندخت نام داشت، سیندخت مادر رودابه است و رودابه همسر زال و مادر رستم می باشد – دوستدار آب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه کابل از نوادگان ضحاک در زمان حکومت سام نریمان و پدر رودابه مادر رستم پهلوان شاهنامه
مهراج
نوع: پسرانه
ریشه اسم: سنسکریت
معنی: نام رایج پادشاهان هندوستان
مهراد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: meh rād) (مِه = مِهتر، بزرگتر + راد = جوانمرد )، جوانمرد مِهتر و بزرگتر، (در اعلام) از نویسندگان دوره ی ساسانی که کتابی به نام بزرگمهر بن بختگان نوشته است – بخشنده بزرگ
مهراز
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: meh rāz) (مِه + راز )، راز بزرگ – راز بزرگ
مهراس
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrās) (در اعلام) نام پدر الیاس پیغمبر (ع )، (در اعلام) موبدی رومی که قیصر او را به ریاست شصت موبد به نزد انوشیروان فرستاد تا هدیه ها نزد او برد و با او پیمان دوستی ببندد و باژو ساو را بپذیرد – از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی رومی و نماینده قیصر روم در دربار انوشیروان پادشاه ساسانی
مهراسپند
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماراسپند، کلام مقدس، نام فرشته نگهبان آب، نام روز بیست و نهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
مهرافروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr afruz) افروزنده ی مهر و محبت، افروزنده ی مهربانی، (به مجاز) مهرورزنده و مهربان – روشن کننده مهر و محبت
مهرام
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahrām) (مَه + رام) آن که ماه رام اوست، (به مجاز) خوشبخت – ماه آرام
مهران
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrān) به معنی دارنده ی مهر، (در اعلام) نام یکی از خاندان های هفتگانه ی عصر ساسانی (ویس پوهر) مقر افراد این خاندان پارس بوده است، (در اعلام) نام پدرِ اورند سردار ایرانی در عهد انوشیروان و نیز نام چند تن اشخاص در ایران باستان – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + ان (پسوند نسبت )، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر اورند سردار ایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
مهران ستاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی خردمند و راد و جهاندیده در درگاه انوشیروان پادشاه ساسانی
مهرانا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrānā) (مهران + ا (پسوند نسبت) )، منسوب به مهران، مهران – منسوب به مهران، دارنده مهر، نام یکی از خاندانهای هفتگانه عصر ساسانی که مقرشان در پارس بوده است، نام پدر اروند سردار ایرانی در عهد انوشیروان، نام شهری در غرب ایلام
مهراندیش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr āndiš) ویژگی آن که دارای اندیشه و فکر مهرورزی است، (به مجاز) مهربان و با محبت – آن که در فکر و اندیشه محبت و مهربانی است
مهرانگیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr angiz) برانگیزاننده ی محبت و دوستی، انگیزنده ی شوق و مهر – برانگیزاننده محبت و دوستی
مهرانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrāne) (مِهران + ه (پسوند نسبت) )، منسوب به مِهران، مِهران – مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + انه (پسوند نسبت)
مهراوه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + اوه (پسوند شباهت)
مهربان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr (a) bān) با محبت، با مهر، نیکی کننده، رحم کننده، (در عرفان) مهربان صفت ربوبیت را گویند – دارای محبت و عاطفه
مهربانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr bānu) بانوی مهربان و با محبت، زنِ مهربان – زنی که چون خورشید می درخشد، بانوی خورشید
مهربد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr bod) (مهر = مهربانی و محبت + بُد /، bod/ (پسوند محافظ یا مسئول) )، محافظ یا نگهبان مهربانی و محبت، (به مجاز) شخصِ مهربان – مرکب از مهر (خورشید) + بد (پسوند اتصاف)
مهربرزین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام گور پادشاه ساسانی
مهربنداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام مردی در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
مهرپویا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که در راه مهر و محبت قدم برمیدارد
مهرتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: همتای مهر، تابان و درخشان چون خورشید
مهرتاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آنچه خورشید بر آن می تابد
مهرتاش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr tāš) (فارسی ـ ترکی) ]مِهر = مهربانی، محبت + تاش (ترکی) (= داش) این کلمه به آخر اسم ها اضافه می شود و شرکت، مصاحبت یا همراهی را می رساند و معادل پیشوند ‘ هم ‘ است[، روی هم به معنای هم مهر، (به مجاز) با محبت و مهربان – مهر (فارسی) + تاش (ترکی) همتای مهر
مهرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماهرخ
مهرداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr dād) داده ی مهر، آفریده شده ی مهر، (در اعلام) اسم سه نفر از پادشاهان اشکانی مهرداد بوده است (اشک های ۶، ۹، ۱۳ )، مهرداد نام یکی از گماشتگان آستیاگ نیز هست که کوروش را به دست او سپرده بود و نیز نام پسر خسرو پرویز – داده خورشید
مهردار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr dār) (مهر = مهربانی، محبت + دار )، دارنده ی مهربانی و محبت، (به مجاز) مهربان – دارنده مهر و محبت
مهردخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr doxt) (مهر = مهربانی، محبت + دخت = دختر )، دختر مهربان و با محبت – دختر خورشید
مهردیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند خورشید
مهرزاد
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr zād) (= زاده ی مهر) (در اعلام) بنا بر بعضی از نسخه های شاهنامه نام یکی از پسران اسفندیار است (مهرنوش) – زاده خورشید
مهرسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr sā) (مهر + سا (پسوند شباهت) )، شبیه به مهر، (به مجاز) مهربان و با محبت – مانند خورشید
مهرسام
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: اسم ترکیبی پسرانه به معنای خورشید و آتش دو نماد مقدس در ایران باستاناز دیگر معانی آن میتوان به فرزند مهربان، خورشید آتشین و فرزند خورشید اشاره کرد – پسر خونگرم و مهربان، مرکب از مهربه معنای مهربانی یا خورشید و سام به معنای آتش است
مهرشاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr šād) (= خورشاد )، خورشاد – شادمهر، مرکب از شاد (خوشحال) + مهر (محبت یا خورشید )، نام شهر یا مکانی در نیشابور، خورشید هدایت کننده
مهرشید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr šid) (= خورشید )، خورشید – خورشید نورانی
مهرگان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr (e) gān) جشنی که در ایران قدیم در شانزدهم مِهر به مناسبت یکی شدنِ نام روز با نام ماه بر پا می شده است، (در قدیم) (به مجاز) پاییز، (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیمی ایرانی (مهرگان خردک) – منسوب به ماه مهر، مهربانی، جشنی به همین نام که ایرانیان باستان در پانزدهمین روز مهر برگزار می کردند و در آن روز از دوستان صمیمی خود قدر دانی می نمودند
مهرگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr gol) (مهر = خورشید + گل )، گل آفتاب، گل آفتاب گردان، (به مجاز) زیبا و لطیف – مرکب از مهر (خورشید) + گل، آن که در میان گلها چون خورشید می درخشد
مهرماه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از مهر (محبت و دوستی) + ماه، نام پسر ساسان
مهرمنیر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: مهر (فارسی) منیر (عربی) خورشید روشن و درخشان
مهرناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ناز خورشید – زیبا چون خورشید، از شخصیتهای شاهنامه، نام خواهر کیکاووس پادشاه کیانی و همسر رستم پهلوان شاهنامه
مهرنرسه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پسر ورزاک از خاندان ساسانیان
مهرنسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: mehr nesā) (فارسی ـ عربی) (مهر = خورشید + نسا )، خورشید زنان، (به مجاز) زیباروی در میان زنان – مهر (فارسی) + نسا (عربی) نورانی ترین زن در میان زنان، نام همسر فتحعلی شاه قاجار
مهرنگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: به رنگ ماه، دختر زیبا و سفید رو
مهرنگار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr negār) (مهر = خورشید + نگار = (به مجاز) معشوق زیباروی، دختر یا زنِ زیباروی، بت، صنم )، روی هم به معنی خورشید زیباروی، (به مجاز) زیباروی درخشان – نگارنده خورشید، نام همسر یزدگرد پادشاه ساسانی
مهرنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr nuš) (مهر = خورشید + نوش = جاویدان) (به مجاز) زیبایی جاوید و همیشگی، همیشه زیبارو – شنونده محبت، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
مهرنیا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr niyā) (مهر = مهربانی، محبت + نیا )، از نژادِ مهربانان، (به مجاز) مهربان و با محبت – از نسل خورشید، زیبا و درخشان
مهرو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah ru) (= ماه رو) (به مجاز) زیبا رو – آن که رویی زیبا چون ماه دارد، ماهرو
مهروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mah ruz) (مَه = ماه + روز )، ماه روز، ماهی که در روز نمایان است، (به مجاز) زیبا رو – آن که روزش چون ماه درخشان است، خوشبخت
مهروش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrvaš) (مهر = خورشید + وش (پسوند شباهت) )، مثل خورشید، مانند خورشید، (به مجاز) زیبا رو – مانند خورشید
مهرک
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrak) (مِهر = خورشید + ک/ ak ـ/ (پسوند شباهت) )، شبیه به خورشید، (به مجاز) زیبارو – از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای جهرم در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
مهری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehri) (مهر + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به مهر، مهر، به علاوه (در موسیقی) نوعی از چنگ – منسوب به مهر
مهریاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr yād) (مهر = مهربانی و محبت + یاد = خاطره، یادآوری) یادآوری مهربانی و محبت، (به مجاز) مهربان و با محبت – یادگار خورشید، مرکب از مهر و یاد
مهریار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehr yār) (مهر = مهربانی و محبت + یار (پسوند دارندگی) )، دارنده ی مهربانی و محبت، (به مجاز) مهربان – دوست و یار خورشید
مهریز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehriz) نام شهری در استان یزد که در گذشته مهرگرد، مهری گرد، مهرجرد، مهری جرد، میگرد و میجرد نامیده می شده است و بنای آن را به مهرنگار، دختر انوشیروان، پادشاه ساسانی نسبت داده اند – زیباروی کوچک، ماه کوچک
مهرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mehrin) (مهر + ین (پسوند نسبت) )، منسوب به مهر مهر، به علاوه نام آتشکده ای در قم، نام بنا و ناحیه ای در اصفهان – مهر (خورشید یا محبت) + ین (پسوند نسبت )، نام آتشکده ای در قم
مهزاد
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: meh zād) (= مِهزاده )، (در قدیم) بزرگ زاده، شاهزاده – زاده ماه، زیبا
مهزیار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahziyār) (= مازیار )، مازیار، (در اعلام) نام پدر علی اهوازی [علی ابن مهزیار اهوازی دورقی شیعی، مکنی (کنیه ی او) به ابوالحسن مشهور به پسر مهزیار، وی فقیه و مفسر بود] – نام پدر علی بن مهزیار، که توفیق ملاقات با امام زمان را به دست آوردمقبره ایشان در شهر اهواز است
مهسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahsā) (مه = ماه + سا (پسوند شباهت) )، مثل ماه، مانند ماه، (به مجاز) زیبا رو – مانند ماه، زیبا
مهسان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: mahsān) (مه = ماه + سان (پسوند شباهت) )، مهسا – مانند ماه، زیبا
مهسانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چون ماه زیبا و درخشان است

 

اسم مهگل در لغت نامه دهخدا

گل. [ گ ُ ](اِ) در اوراق مانوی (به پارتی ) ور (گل سرخ )، اوستا وردا ، ارمنی ورد ، پهلوی گول ، ورتا ، ورد ، معرب «وَرد»، قیاس کنید با ارمنی، وردژس ، کردی، گول (گل سرخ )، گول ، (خار) زازا ویل ، گیلکی گول ، به عربی ورد خوانند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). هر جا که لفظ گل بلااضافت به اسم درختی مذکور شود خاص گل سرخ مراد باشد که بعربی ورد گویند و اگر مضاف باشد بسوی درختی در آن صورت عام است، چنانکه گل سوسن و گل نرگس. (غیاث ). کل گلها را گل گویند به اضافه نام مثل گل سوسن و نرگس و خیری و امثال آن ولی چون گل مطلق گویند گل سرخ است که بعربی ورد خوانند. (آنندراج ). گل عبارت از اندامی است که ازبرگهای تغییر شکل یافته ساخته شده و در آن سلولهای نر و سلولهای ماده تشکیل میشود بتوسط نوع گیاه تکثیریافته از بین نمیرود. رجوع به فیزیولوژی گل تألیف زاهدی شود. گل از دو قسمت متمایز به نام پریانت و دستگاه مولد تشکیل یافته است. پریانت عبارت از برگه های سبز و یا رنگینی است که دستگاه مولد نبات را احاطه نموده است و برای نظافت آن به کار میرود. پریانت و دستگاه مولد نبات نیز هر یک از دو جزء تشکیل یافته اند جام و کاسه ٔ اجزای پریانت و نافه و مادگی اجزاء دستگاه مولد بشمار میروند.
۱- کاسه از مجموع برگهای سبزرنگ به نام کاسبرگ تشکیل یافته و در قسمت خارجی گل دیده میشود و غنچه را میپوشاند. ۲- جام، مجموع گلبرگهای یک گل جام آنرا تشکیل میدهند. ۳- نافه یکی از قسمتهای اساسی گل میباشد و جزو دستگاههای مولد آن بشمار میرود و از عده ٔ زیادی میله های باریک به نام پرچم که مانند قطعات دیگر گل از تغییر شکل و برگ بوجود آمده و کلروپلاست خود را از دست داده است تشکیل یافته ومولد دانه گرده و گامت نر میباشد. ۴- مادگی دستگاهی است که مانند جام و نافه از برگهای تغییر شکل یافته ای که کارپل نامیده میشوند تشکیل یافته است و مولدتخمک و گامت ماده میباشد. و رجوع به گیاه شناسی ثابتی از صص ۴۰۸-۴۲۲ شود :
دانش و خواسته است نرگس و گل
که به یکجای نشکفند بهم.
شهیدبلخی.
مجلس باید بساخته ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان.
رودکی.
نهاده زهر بر نوش و خار هم بر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
بوطاهر.
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
عماره.
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شاد و بسبزه کرده آهنگ.
عماره.
اگر گل کارد او صد برگ ابازیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن به حاصل خنجک و خار است.
خسروی.
آن زنگی زلفین بر آن رنگین رخسار
چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار.
مخلدی.
زن شیر [ گردیه خواهر بهرام چوبینه ] از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.
فردوسی.
به گل ننگرد آنکه او گل خور است
اگرچه گل از گل ستوده تر است.
فردوسی.
گلی که از وی گلاب گیرند اهل فارس او را آزاد گل گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی.
با رخ رنگین چون لاله و گل
با لب شیرین چون شهد و شکر.
فرخی.
باغ پرگل شد و صحرا همه پرسوسن
آبها تیره و می تلخ و خوش و روشن.
فرخی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ
مهر جان بر نرگس و فصل خزان بر سوسنه.
منوچهری.
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که بازشد به شجر.
عنصری.
گل صد گنبد آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من.
(ویس و رامین ).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی.
هزارت صف گل دمیده ز سنگ
ز صدبرگ و دوروی وز هفت رنگ.
اسدی.
تا ز تحسر مرا نباید گفتن
آه که بر گل نهاد یار بنفشه.
رفیعالدین مرزبان پارسی.
شدش گرمی از مغز یک سر برون
چو گل گشت رویش که بد همچو خون.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهشتی گل و ارغوان و سمن
شکفته بهار دل و جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همه دشت گلرخ همه باغ پرگل
رخ گل معصفر گل رخ مزعفر.
ناصرخسرو.
و اسفرمهای معتدل به کار باید داشت چون مورد و گل و شاهسفرم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
و کیومرث… گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد و مهرگان هم او نهاد. (نوروزنامه ).
گر کند خُلق ترا شاعر مانند به گل
نه پیاده دمد از شاخ گلی نی رعنا.
مختاری.
بی شدت فنا نبود راحت لقا
آری شکفته گل نبود بی خلنده خار.
عبدالواسع جبلی.
نشکفت همه جهان فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم.
سیدحسن غزنوی.
با گل گفتم بنفشه در خاک بخفت
گل دیده پرآب کرد و با یاران گفت
آری نتوان گرفت با گیتی جفت
بنمای گلی که ریختن را نشکفت.
انوری.
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روز گل
گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.
نظامی.
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید.
نظامی.
به خروارها ریاحین از گل و بنفشه و شنبلید و نسترن و نسرین و نرگس و یاسمین.(تاریخ طبرستان ).
ترا که چهره بکردار ارغوان و گل است
چه غم ز رنگ رخی همچو زعفران و زریر.
هندوشاه نخجوانی.
صبر برجور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان ).
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است.
سعدی.
بیا کز وصل من کارت برآید
به باغ من گل از خارت برآید.
اوحدی.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
یارب این کعبه ٔ مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است.
حافظ.
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است.
حافظ.
– امثال :
گل شکفتن ؛ مثل گل از هم بازشدن.
مثل گل آتشی ؛ مثل گل انار.
که خار جفت گل است و خمار جفت نبیذ.
سنایی.
گل در دامن خاراست و زر در کیسه خارا.
سلمان ساوجی.
از صد گل یک گلش نشکفته یا گلی از هزار گلش نشکفته .
اگر گل به دست داری مبوی ؛ شتاب کن. عجله کن.
از گل بویی از خرس مویی .
از گل خار بهره داشتن .
از گل نازکتر به کسی نگفتن .
از گل کسی برخوردن ؛ از شفاعت کسی فایده بردن و از دولت کسی بهره مند گردیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء).
از گل ها چه گل ؛ یعنی از کدام اصل و خاندان. (آنندراج ).
از یک گل بهار نمیشود.
پهلوی هر گل نهاده خاری است .
گل از خار است و ابراهیم از آزر.
سعدی.
گل از خار برآمدن .
گل با خار است و صاف با دردی .
سعدی.
گل باید پیش گل باشد و پیش گل برود.
گل بریزد به وقت سیرابی .
گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
گل به بوستان بردن .
گل بی خار جهان مردم صاحب نظرند.
گل بیخار نچیده ست کسی .
جامی.
گل بی عیب خداست .
گل راضی، بلبل راضی، باغبان رضانیست .
گل سرسبد.
گل شود زر ز تابش خورشید.
گل کاغذین بوی ندهد.
(از مجمومه ٔ امثال چ هند).
گل کاغذین را به شبنم چه کار.
گل گفتن و گل شنفتن .
گل مپندار که بی زحمت خاری باشد.
اوحدی.
هر جا گل است خار است .
هر جا گلی است خاردر پهلوی اوست . (جامع التمثیل ).
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
از صفات گل :
بیرنگ. بلبل شکار. بیخار. پیش رس. تازه. تازه رس. تردامن. خودرای. خوشرنگ. دست خورده. سحرخیز. سیراب. شبنم فروش. شبنم فریب. شوخ چشم. نیم رنگ. هرزه درای. (آنندراج ).
و از تشبیهات :
اطلس گل :
یارب آن شعر سیاه تو چه خوش بافته ست
کش حریر سمن و اطلس گل آستر است.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیاله ٔ گل :
صبا شراب صفا ریخت در پیاله ٔ گل
به یک پیاله ٔ مل گشت روی گلناری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
پیکان گل :
پیش پیکان گل و خنجر بید از پی آن
تا نسازند نگین ونسگالند جدل.
انوری (از آنندراج ).
پیمانه ٔ گل :
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
میشود یاقوت در پیمانه ٔ گل ژاله ها.
صائب (از آنندراج ).
جام گل :
شب در خمار باده ٔ وصل تو بود مهر
در جام گل کشید ز شبنم شراب صبح.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
سبوی گل :
آبی نزد بر آتش بلبل در این بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل.
صائب (از آنندراج ).
سفره ٔ گل :
سعی کن کزسفره ٔ گل هم به برگی میرسی
کز چمن زد بلبل سرمست گلبانگ صلا.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
شیشه ٔ گل :
از صاف رنگ و بوی تو دُردی که مانده بود
در شیشه ٔ گل و قدح لاله ریختند.
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
صفحه ٔ گل :
صفحه ٔ گل در چمن گویا نقاب یار بود
میگذارد دست رد بر سینه ام از بوی خود.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).
عروس گل :
درون حجره زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار.
جلال الدین عضدی (از آنندراج ).
کاسه ٔ گل :
شراب سرخ و زرد آمیز درهم بهر یکرنگی
دورنگی را همه در کاسه ٔ گلهای رعنا کن.
خواجه آصفی (از آنندراج ).
گنبد گل :
نهاد گنبد گل بین که از زمرد و لعل
نهاده اند و در او میکنند گلکاری.
خواجه سلمان (از آنندراج ).
گوش گل :
در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند
گوش گل را گوشواره بهتر از سیماب نیست.
صائب (از آنندراج ).
مخمل گل :
از بلبل خاموش دل باغ گرفته ست
او را چه کند مخمل گل دیرتر آید.
عرفی (از آنندراج ).
مصحف گل :
کند تا صبح محشر شاد روح پاک بلبل را
کسی یکبار اگر بخشد ثواب مصحف گل را.
سراج المحققین (از آنندراج ).
مهتاب گل :
مهتاب گل از هم بشکافد قصب شاخ
وز لمعه ٔ او سیب قمر لعل تر آید.
عرفی (از آنندراج ).
ترکیب ها:
– گلاب . گلاویز. گل افشان. گل افشانی. گل اندام. گل انگبین. گل باران. گل باره. گل باقلی. گلبانگ. گل بته.گل بدن. گل برگ. گل بوی. گل بهی. گل پایگان. گل پر. گل تپه. گل چهر. گل چهره. گلچین. گلچینی. گل خانه. گل خنده. گل خیر. گل دار. گلدان. گل در چمن. گل دسته. گل دوزی. گل رخ. گل رنگ. گل ریز. گل ریزان. گلزار. گل زرد. گل زریون. گلستان. گل طاوسی. گلغونه. گل فام. گل فروش. گل فروشی. گل قند. گل گنده. گل گون. گل گونه. گل گیر. گلنار. گل ناز. گله. گلی. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
اقسام گل :
گل آسمان. گل آفتاب گردان. گل اربه. گل ارغوان. گل اشرفی. گل اطلسی. گل اورنگ. گل بافرمان. گل بنفشه. گل بی فرمان. گل پارسی. گل پیاده. گل تر. گل جرت. گل جعفری. گل حجر. گل حنا. گل خروسی. گل خطمی. گل خیار. گل خیرا.گل خیرو یا خیری. گل دورنگ. گل رعنا. گل زبان در قفاء. گل زرد. گل زنبق. گل سرخ. گل ساعت. گل سنبل. گل سوری. گل سوسن. گل شاه پسند. گل شب بو. گل صدبرگ. گل عباسی. گل عجایب. گل فرنگ. گل قحبه. گل کاجیله. گل کاچیره. گل کاغاله. گل کافشه. گل کوزه (گلی که در کوزه گذارند). گل گاوزبان. گل گلایل. گل گیتی. گل لادن. گل لاله. گل لاله عباسی. گل مخمل. گل مریم. گل مشکین. گل مکرز. گل میخک. گل میموزا. گل میمون. گل نرگس. گل نسترن. گل نسرین. گل نیلوفر. گل یاس. گل یاسمن. گل یوسف. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود.
|| مجازاًرنگ رخسار. طراوات چهره. شادابی :
مرا سال بر پنجه ویک رسید
چو کافور شد مشک و گل ناپدید.
فردوسی.
|| بطریق کنایه افاده ٔ معنی دولت هم میکند، چنانکه گویند: از گل تو اینها را میشنوم ؛ یعنی به دولت تو. (برهان ) (آنندراج ). || نتیجه. (غیاث ). نتیجه و فایده. (آنندراج ) :
صد گل تازه شکفته است ز گلزار رخش
گل گل افتاده برو از می نابش نگرید.
وحشی (از آنندراج ).
گله ٔ نیامدنها گل وعده هاست ورنه
به همین خوش است عرفی که تو نامه میفرستی.
عرفی (از آنندراج ).
صد دشنه خورد عقل که خاری کشد از پای
اینها گل آن است که بیگانه ٔ عشق است.
عرفی (از آنندراج ).
|| داغ بمجاز شهرت گرفته. (آنندراج ).
|| رنگ سرخ. (برهان ) (آنندراج ). || اخگر آتش. (برهان ) (غیاث ). || بهتر و خوب. (غیاث ) (آنندراج ). || فضول سوخته ٔ فتیله ٔ شمع. سیاهی وسوخته که بر فتیله گرد آید و مانع خوب روشنایی دادن آن شود: گل فتیله را با مقراض گرفت. || نخبه. برگزیده از هر چیزی : گل نخودچی ؛ گل پسرهایم فلان است. || راه گل، نام نوائی است در موسیقی :
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صُلصُلان باغ سیاووشان با سروسِتاه.
(منوچهری ).
|| گله. نقطه. لکه : گفته امشب شیخ در این گل زمین بسر کرده که مطلقاً برف به آنجا نرسیده بود بسر. (مزارات کرمان ص ۱۹).
گل. [ گ ِ ] (اِ) پهلوی گیل . رجوع به هوبشمان ص ۹۲۷ شود. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خاک به آب آمیخته. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). طین. وَحَل. عثیر؛ گل و لای که به اطراف پایها ریزد. عثیر. گل و لای تنک. طِآة رَبدیا رَبَد؛ گل تنک. صلصال ؛ گل نیکو. (منتهی الارب ).
سرانشان به شمشیر برکرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک.
فردوسی.
زدی گیو بیداردل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش.
فردوسی.
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان.
فرخی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بنگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
منوچهری.
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانوران چپ و راست.
ناصرخسرو.
بموم و روغن و گل شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
سوزنی.
وز گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۲).
در همسایگی آن زن گرمابه ای است هم آنجا برویم و از گنده پیر گل و شانه خواهیم… شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم. (سندبادنامه ص ۲۹۴).
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود دیگران همه دُرد.
نظامی.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش.
نظامی.
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
مولوی.
یکی بنده ٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش.
سعدی.
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی.
حافظ.
هم نان کسان حلال خورده
هم خورده ٔ خود حلال کرده.
امیرخسرو.
|| گاهی بمعنی خاک منجمد و خشک شده نیز باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || خاک :
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهان را طبایع و ارکان.
عنصری.
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل.
سعدی (بوستان ).
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد.
؟
|| خلقت. طینت. مایه. فطرت :
گفت ای گلت از وفا سرشته
نقشت فلک از وفا نوشته.
مسعودسعد.
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
– امثال :
کار دل است کار خشت و گل نیست .
گاو کی داند که در گل گوهر است .
گل زن و شوهر از یک تغار برداشته اند.
ندهد گل بگل خورنده طبیب .
هر کس که او گل کند گل خورد.
– خورشید به گل یا آفتاب اندودن و پوشیدن ؛ کنایه از کار بزرگ و مشهودی را مخفی کردن :
چنین داد، پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل.
اسدی.
کسی کو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید.
ناصرخسرو.
چون بشکلت نظر کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید.
انوری.
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک به گل میندای.
ابن یمین.
کی به گل پنهان توان کردن فروغ آفتاب.
ابن یمین.
– در گل فرورفتن ؛ به کاری درماندن. به مشکلی دچار شدن :
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنانکه بر روی دریا روند.
سعدی (طیبات ).
– در گل ماندن ؛ کنایه از درماندن و عاجز شدن. سرگردان و حیران شدن :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر به گل.
نظامی.
غریق غم شدم افتاده در دل
بماندم چون خری رنجور در گل.
نظامی.
هرکه به گل دربماند تا بنگیرند دست
هرچه کند سعی بیش پای فروتر شود.
سعدی (طیبات ).
– گل بر سر داشتن و نشستن ؛ شتاب کردن. عجله کردن :
که گر گل بسرداری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
گل. [ گ َ ] (اِ) در تداول عامه با یکدیگر برابری توانستن .
– از گل هم برآمدن ؛ از پس هم برآمدن.
– گل هم انداختن ؛ بیکدیگربند کردن.
– گل هم کردن ؛ بیکدیگر پیوستن.
|| گریبان.یقه (در لهجه ٔ قزوینی ).
گل. [ گ ُ ] (اِ) سپیدی که بر ناخن افتد. فوفه. (زمخشری ).
گل. [ گ ُ ] (انگلیسی، اِ) دروازه ٔ فوتبال.
– گل زدن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل کردن.
– گل شدن ؛ وارد شدن توپ به دروازه ٔ حریف.
– گل کردن ؛ توپ را وارد دروازه ٔ حریف کردن. گل زدن.
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۵۰هزارگزی جنوب خاوری خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۲۳۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است و باغات زعفران نیز دارد. شغل اهالی زراعت و قالی و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در ۳۷هزارگزی جنوب خاوری خوسف، سر راه شوسه ٔ عمومی خوسف. هوای آن معتدل و دارای ۹۷۶ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن زعفران، پنبه و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان کرباس بافی می باشد و راه مالرو دارد. دارای دبستان نیز هست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۲۰هزارگزی جنوب خاوری مراغه و هزارگزی جنوب ارابه رو مراغه به قره آغاج و سراسکند. هوای آن معتدل و دارای ۳۳۱ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، چغندر و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایعدستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در ۱۶هزارگزی شمال خاوری نقده و چهارهزارگزی شمال راه شوسه ٔ نقده به مهاباد. هوای آن معتدل و دارای ۳۴۷ تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، چغندر، توتون، برنج و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در ۵۲هزارگزی جنوب خاوری مراغه و ۴هزارگزی خاور راه ارابه رو میاندوآب به شاهین دژ. هوای آن معتدل و دارای ۶۲۷ تن سکنه است. آب آن از قوریچای و محصول آن غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) (چشمه ٔ…) در ناحیه جاوی از بلوک ممسنی و در نیم فرسخی شمالی چوگان واقع است. (فارسنامه ٔ ناصری ).
گل. [ گ ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، واقع در ۴۰هزارگزی خاور مهاباد و هزارگزی باختر راه شوسه ٔ بوکان به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۲۶۸ تن سکنه است. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، حبوبات، توتون و چغندر است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. از راه شوسه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
گل. [ گ ُ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در ۳۱هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و ۵۵هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب. هوای آن معتدل و دارای ۱۰۶ تن سکنه است. آب آن از رودخانه ٔ آیدوغموش و محصول آن غلات، نخود، بزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. دارای راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).

اسم مهگل در فرهنگ فارسی

گل
شارل د معروف به دو گل ژنرال نویسنده نظامی سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه ( و . لیل ۱۸۹٠ ف. ۱۹۷٠ م . ) . وی فرمانده یک هنگ زره پوش در جنگ دوم جهانی بود و پس از شکست فرانسه در سال ۱۹۴٠ به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را ضد آلمان بعهده گرفت سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از سال ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۶ در پاریس شد . دو گل مدتی از سیاست کناره گرفت و در سال ۱۹۴۷ م . [ مجمع مردم فرانسه ] را بنیان نهاد و در سال ۱۹۵۸ در جریان جنگ الجزیره و فرانسه بر سر کار آمد و قانون اساسی جدیدی را با رفراندم بتصویب رساند و جمهوری پنجم را بنیان نهاد و خود در سال ۱۹۵۹ بمقام ریاست جمهوری فرانسه انتخاب شد . وی کتاب [ خاطرات ] خود را انتشار داده است .
( اسم ) ( فوتبال ) درواز. فوتبال
دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه .
[goal] [ورزش] امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد
گل آباد
دهی است از دهستان آختاجی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد
گل آباد بالا
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آباد پایین
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند
گل آتشی
همان گل سرخ است که آنرا گل سوری نیز گویند .
[Phlox] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گُل آتشیان علفی چند ساله یا نیمه درختچه ای به ندرت یک ساله با حدود ۵۰ گونه در امریکای شمالی و یک گونه در سیبری که اغلب آنها زینتی هستند؛ گل های آنها به ندرت منفرد و غالباً با گُل آذین انتهایی خوشه ای منشعب (panicle…
گل آتشیان
[Polemoniaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از خلنگ سانان علفی یک یا چند ساله یا به ندرت چوبی با هجده سرده و ۳۰۰ گونه که اغلب در امریکای شمالی می رویند، ولی در نواحی معتدل غرب امریکای جنوبی و اوراسیا نیز یافت می شوند؛ گل های لوله ای پنج لَپی قیفی آنها به صورت خ…
گل آخور
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر
گل آذین
( اسم ) طرز قرار گرفتن و شیو. آرایش مجموع. گلها بر روی دم گل اصلی یک گیاه آرایش گل . یا گل آذین چتری . گل آذینی است نامحدود که دم گلهای فرعی آن از یک نقط. دم گل مشترک جدا میشود و برگک های آن حلقه ای بنام گریبان میسازند مانند گل آذین حویج ( گزر ) و جعفری . یا گل آذین خوشه یی . گل آذینی است نامحدود که دم گل اصلی آن به دم گلهای فرعی کوتاه تری تقسیم میشود و گلها بر روی دم گلهای کوتاهتر فرعی قرار دارند مانند گل آذین شب بو و انگور . یا گل آذین دیهیم .گل آذینی است نامحدود و شبیه گل آذین خوشه یی که گلهای آن تقریبا همه در یک سطح قرار دارند مانند گل آذین گلابی و گیلاس . یا گل آذین سنبله . گل آذینی است نا محدود که گلهای آن فاقد پایک فرعی هستند و بر روی دم گل اصلی از پایین ببالا واقعند مانند گل آذین بارهنگ و گندم . یا گل کلاپرک . گل آذینی است نامحدود که گلهای آن بر روی طبقی بنام نهنج قرار دارند و این نهنج ممکنست صاف ویا بر آمده باشد مانند گل آذین آفتاب گردان و بابونه . هر گل این گونه گل آذین معمولا بنام گلچه خوانده میشود مرکب کاپیتول . یا گل آذین گرزن . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهنده و پایکها و بالاخره هر یک از پایکهای فرعی بیک گل منتهی شوند . این گلها از طرفی رشد و نمو انتهایی ساقه را متوقف میسازند و از طرف دیگر در تولید انشعابات فرعی آن موثرند گل آذین محدود . یا گل آذین محدود . گل آذین گرزن . یا گل آذین نامحدود . گل آذینی را گویند که ساق. گل دهند. آن بطور نامحدود میتواند برشد و نمو خود ادامه دهد و غنچه های جدیدی را بوجود آورد . این گل آذین دارای اقسام مختلف است که اهم آنها عبارتند از : خوشه یی سنبله دیهیم چتری کلاپرک .
وضع قرار گرفتن گلها بروی ساقه و یا شاخه ها گل آذین نامیده میشود .
[inflorescence] [زیست شناسی] مجموعۀ گل هایی که با آرایشی خاص بر روی یک محور مشترک قرار دارند * مصوب فرهنگستان اول
گل آرا ی
(صفت ) هنرمندی که حرفه اش گل آرایی است
گل آرایی
هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان بکومک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کند. درخت و امثال آن بنحو متناسب . توضیح در گل آرایی مانند هم. هنر های تزیینی انتخاب نوع و شکل و رنگ عوامل ترکیب کننده مورد نظر است و هماهنگی این همه با جای قرار دادن گلدان میزان آفرینش هنری گل آرا را نشان میدهد . هنر گل آرایی ریشه ای قدیمی دارد و مخصوصا ژاپنیها بیش از دیگران در این زمینه کار کرده اند و سابق. آن در ژاپن به هزار و دویست سال میرسد . عقید. محققان بر این است که استفاده از گل برای تزیین خانه و آراستن آن جهت هدیه به عزیزان همراه مذهب بودا از چین و هند بر ژاپن رسیده است . در این دو کشور از دیر باز معمول بوده که گل را بعنوان تقدیس بودا نثار کنند . این رسم هنوز هم در کشور هند مرسوم است و طریق. آن چنین است که هندوان انواع گلها خاصه نوعی را که ما گل جعفری مینامیم از ساقه جدا میکنند و به نخ میکشند و آنگاه بر پیکر. بودامی افشانند . اما این طرز چیدن گل مقبول طبع ژاپنیها نبوده است لذا راهبان ژاپنی کوشش کرده اند که طریقه ای بهتر ابداع کنند تا هم زیباتر باشد و هم دوام گل را بیشتر سازد . از این رو گل را با ساقه های بلند میچیدند و در گلدان میگذاشتند . کم کم در آراستن گلها و دسته کردن و قرار دادن آنها در گلدان تحولی پدید آمد و طریقه ای خاص ابداع شد و این طریقه بنیان هنر گل آرایی است . قدیمی ترین مکتب این هنر در ژاپن معبد اونونو ایموکو است که در شهر کیوتو قرار دارد . این هنر قرنها در انحصار درباریان و اشراف بود تا در پایان قرن نهم م . در میان مردم اشاعه یافت و امروز بپایه ای رسیده است که میلیونها تن از جوانان ژاپنی که اغلب آنان از میان دختران برخاسته اند بفرا گرفتن این هنر اشتغال دارند . فرا گرفتن هنر گل آرایی بنحو کامل و جامع مستلزم سالها صرف وقت است اما اصول کلی آنرا میتوان در پانزده جلسه آموخت . گل آرایی را به ژاپنی ایکه بانا میگویند . این هنر اکنون جنب. جهانی دارد و در این باره بزبانهای انگلیسی و فرانسوی و غیره کتابهای متعددی نوشته شده است .
گل آسمان
کنایه از آفتاب است .
گل آشاقی
دهی است از دهستان های چالدران بخش سیه چشمه شهرستان ماکو
گل آفتاب پرست
اسم فارسی آن آذریون است
گل آفتابی
[Cistus] [زیست شناسی- علوم گیاهی] سرده ای از گل آفتابیان درختچه ای کوتاه یا متوسط با هجده گونه که بومی نواحی مدیترانه ای هستند و از قدیم در باغبانی به کار می رفته اند؛ این سرده دارای تعدادی گیاه دوررگۀ باغی است که در نواحی گرم و اغلب در باغ های صخره ای کشت می…
گل آفتابیان
[Cistaceae] [زیست شناسی- علوم گیاهی] تیره ای از پنیرک سانان، به شکل درختچه ای یا علفی، که دارای برگ های سادۀ کامل و میوۀ پوشینه ای شیاردار هستند
گل آگین کردن
( مصدر) ۱ – از گل انباشته کردن . ۲ – لبریز کردن پیاله و صراحی از شراب لعلی : گل آگین کند چشم. قند را بشادی گزارد دم چند را . ( نظامی )
کنایه از لبریز کردن یعنی پر ساختن پیاله و صراحی باشد از شراب لعلی .
گل آلود
یا خم گل آلود . کر. زمین : هر شام کزین خم گل آلود بر خنبر. فلک شود دود … ( نظامی )
گل آلود کردن
( مصدر ) گل آلود ساختن . یا آب را گل آلود کردن و ماهی گرفتن . میان دوستان و خویشاوندان ایجاد دشمنی کردن تا خود از عداوت ایشان فایده برند ( امثال و حکم دهخدا )
گل آلوده
آلوده به گل آغشته به گل : گل آلوده ای راه مسجد گرفت زبخت نگون طالع اندر گرفت … ( بوستان )
گل اندود کردن
( مصدر ) مالیدن گل بربام و غیره .

اسم مهگل در فرهنگ معین

گل
(گُ) [ په . ] (اِ.) ۱ – عضو تولید مثلی و تکثیر گیاهان که از برگ های تغییر شکل یافته به وجود آمده است . گل ممکن است سلول های هر دو جنس نر و ماده را شامل باشد و یا فقط ممکن است سلول های یک جنس (نر و یا ماده ) را دربرداشته باشد. اکثر گل ها دارای رنگ های مخت
باقالی (گُ) (ص .) دارای خال ها یا لکه های رنگی در یک زمینة مشخص .
( ~ .) [ انگ . ] (اِ.) ۱ – دروازه، در بازی هایی مانند فوتبال، جایی که باید توپ داخل آن شود تا امتیاز به دست بیاید. ۲ – امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد.
(گِ) [ په . ] (اِ.) خاک آمیخته با آب . ، در جایی را ~گرفتن کنایه از: جایی را یک باره تعطیل کردن .
(گَ) (اِ.) (عا.) گردن، گلو.
گل آذین
(گُ) (اِمر.) ۱ – آرایش و چگونگی قرار گرفتن گل ها بر روی ساقة گیاهان . ۲ – نامی از نام های زنان .
گل آرایی
( ~ .) (حامص .) هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان به کمک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کندة درخت و امثال آن به نحو متناسب .
گل اندود کردن
(گِ. اَ. کَ دَ) (مص م .) مالیدن گل بر بام و غیره .
گل چهره
(چِ رِ یا رَ) (ص مر.) آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند.
گل چین کردن
( ~ . کَ دَ) (مص م .) انتخاب کردن، بهترین ها را برگزیدن .
گل ریزان
( ~ .)(ص مر.) مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه .
گل فروشی
( ~ . فُ) (اِ.) ۱ – عمل فروختن گل . ۲ – فروشگاهی که در آن گل می فروشند.
گل قند
( ~ . قَ) [ فا – معر. ] (اِمر.) نوعی مربا که از برگ های گل سرخ و شکر (یا قند) در آفتاب پرورش دهند و آن به منظور تقویت و لینت مزاج تجویز می شده، گلشکر، گلنگبین .
گل گفتن
( ~ . گُ تَ) (مص ل .) حرف نیکو و به جا گفتن .
گل مهره
(گِ مُ رِ) (اِمر.) ۱ – گلوله و مهره ای که از گِل سازند. ۲ – کرة زمین .
گل مولا
(گُ لِ مُ) (اِمر.) عنوانی است که به درویشان دهند.
گل میخ
(گُ) (اِمر.) نوعی میخ که سرش پهن است .
گل نمودن
(گُ. نُ دَ) (مص ل .) جلوه کردن، ظاهر شدن .
گل نوش
( ~ .) (اِمر.) نام نوایی است در موسیقی .
گل کردن
( ~ . کَ دَ) (مص ل .) بسیار نیکو از انجام کاری برآمدن، خوب جلوه کردن .
گل کوبی
( ~ .) (حامص .) سیر و گشت در اول بهار در گلزار.
گل افشان
(گُ. اَ) = گل افشاننده : ۱ – (ص فا.) افشانندة گل، گل ریز. ۲ – (حامص .) گل افشاندن خاصه در ایام جشن (مانند نوروز). ۳ – (اِمر.) نوعی آتشبازی . ۴ – مخملک، سرخک و آبله مرغان .
گل انداختن
( ~ . اَ تَ) (مص ل .)(عا.) ۱ – سرخ شدن، برافروخته شدن . ۲ – گرم شدن (گفتگو). ۳ – نقش انداختن .
گل بیز
(گُ) (ص فا.) ۱ – گل افشان، گلریز. ۲ – معطر، خوشبو.

اسم مهگل در فرهنگ فارسی عمید

گل
گلو، گردن.
۱. وارد شدن توپ به دروازۀ حریف یا در حلقۀ بسکتبال.
۲. دروازه.
۱. خاک مخلوط با آب.
۲. خاک قبر.
۳. [قدیمی] خاک.
۴. [قدیمی، مجاز] ذات، سرشت.
* گل سفید: نوعی سنگ آهک به رنگ سفید که گاهی به واسطۀ وجود مواد خارجی به رنگ زرد یا سبز یا خاکستری است و هرگاه آن را در کوره حرارت بدهند و بعد بگذارند سرد شود، تبدیل به آهک می گردد.
۱. (زیست شناسی) اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه که پس از مدتی به جای آن میوه به وجود می آید و شامل کاسبرگ، گلبرگ، پرچم، و مادگی است: گل سیب، گل بادام.
۲. (زیست شناسی) هریک از گیاهان بوته ای یا درختچه ای کوچک با قسمتی شبیه اندام تولیدمثل گیاهان نهان دانه: گل لاله عباسی، گل سرخ.
۳. نقش ونگار: لباس گل دار.
۴. [مجاز] قسمت مرغوب هرچیز: گل هندوانه.
۵. واحد شمارش برخی چیزها، قطعه: یک گل زغال.
۶. نوک سوختۀ فتیله.
۷. بخش کوچک و دایره مانند در سطح چیزی، لکه.
۸. مهرۀ بازی گُل یاپوچ.
۹. سگک: گل کمربند.
۱۰. [قدیمی، مجاز] رُخ، چهره.
* گل آتشی: (زیست شناسی) = * گل سرخ
* گل ادریسی: (زیست شناسی) گل تزیینی به شکل خوشه، سرخ کم رنگ، بنفش و سفید با برگ های بیضی درشت که بوتۀ آن همیشه سبز است.
* گل ارمنی: قسمی خاک سرخ رنگ که جنس آن آلومین، سیلیس و آهن است و در قدیم بر روی محل ورم کرده می مالیدند.
* گل استکانی: (زیست شناسی) نوعی گل تزیینی با برگ های بزرگ، گل هایی به شکل استکان یا زنگوله که در بیابان و هم در باغچه می روید.
* گل اشرفی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی با گل های زرد کوچک شبیه گل همیشه بهار.
* گل برف: (زیست شناسی) گیاهی پایا با ریزوم ضخیم، ساقۀ کوتاه، برگ های بیضی نوک تیز، و گل های سفید کوچک که برگ و گل آن برای تسکین برخی بیماری های قلبی به کار می رود، گل برفک، موگه.
* گل بهمن: (زیست شناسی) نوعی گل سفیدرنگ، با بوتۀ پرخار، برگ های دراز و بریده، و ریشۀ شبیه زردک که در جنگل ها و کوه ها می روید و در زمستان و میان برف گل می دهد، بهمن، بهمنان.
* گل جالیز: (زیست شناسی) = گلک
* گل جعفری: (زیست شناسی) گلی تزیینی، زردرنگ، برگ های ریز، بوتۀ کوتاه، بوی تند و نامطبوع که چند نوع پرپر، زرد کم رنگ، و زرد پررنگ مایل به سرخ دارد
* گل چای: (زیست شناسی) از اقسام گل محمدی با گل های پُرپَر.
* گل حنا: (زیست شناسی) گلی تزیینی به رنگ سفید، بنفش یا سرخ کم رنگ با بوتۀ کوتاه و برگ های دندانه دار و نوک تیز.
* گل خنجری: (زیست شناسی) گیاهی با برگ های بزرگ و ضخیم و گل های زردرنگ که در نواحی گرمسیر می روید و از برگ های آن الیافی به دست می آید.
* گل ختمی: (زیست شناسی) گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن، و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی.
* گل زرد: (زیست شناسی) نوعی گل کم پر به رنگ زرد و شاخه های بلند و پرخار که بیشتر در کوهستان می روید، تیغ کوهی.
* گل ساعتی: (زیست شناسی) گیاهی زینتی دارای برگ های بیضی و گل های درشت شبیه ساعت به رنگ سرخ یا آبی.
* گل سرخ: (زیست شناسی) گلی معطر با گلبرگ های سرخ، ساقه های ضخیم، و برگ های بیضی که انواع مختلف دارد، آتشی.
* گل سرسبد:
۱. گل روی سبد، گل زیبا و برگزیده.
۲. [مجاز] شخص برگزیده و عزیز.
۳. [مجاز] آن که طرف مهر و محبت مخصوص کسی باشد.
* گل سرنگون: (زیست شناسی) = بخور * بخور مریم
* گل سنگ: (زیست شناسی) از رستنی های نهان زا که روی برخی سنگ ها یا تنۀ درختان به شکل ورقه های نازک و به رنگ های گوناگون مخصوصاً سبز مایل به زرد می روید که برخی مصرف دارویی و برخی به واسطۀ داشتن اِسانس و مواد رنگی در صنعت به کار می روند.
* گل سوری: (زیست شناسی) گل سرخ، گل آتشی.
* گل صدتومانی: (زیست شناسی) نوعی گل درشت و پُرپَر به رنگ های زرد و سرخ و سفید با بوتۀ پرشاخ و برگ و ریشۀ غده ای که پاجوش یا ریشۀ آن را می کارند.
* گل قاصد: (زیست شناسی) گیاهی خودرو با برگ های بریده و سبزرنگ که ساقۀ آن دارای شیرابۀ سفیدرنگ است و در کشتزارها می روید.
* گل کاغذی:
۱. گلی که از کاغذ درست کنند.
۲. (زیست شناسی) نوعی گل استکانی به رنگ بنفش یا سرخ کم رنگ و بسیار نازک و ظریف شبیه گلی که از کاغذ درست می کنند. بوتۀ این گیاه بزرگ و دارای ساقه های بلند و از دیوار یا پایه بالا می رود.
* گل کردن:
۱. گل درآوردن، گل دادن درخت یا بوتۀ گل.
۲. [مجاز] ظاهر شدن، نمودار گشتن، جلوه کردن.
* گل کوکب: (زیست شناسی) = کوکب
* گل گاوزبان: (زیست شناسی) = گاوزبان
* گل گلاب: (زیست شناسی) = * گل محمدی
* گل گندم: (زیست شناسی) = قنطوریون
* گل ماهور: (زیست شناسی) گلی با برگ های بزرگ و پهن شبیه گوش خرگوش و پرزهایی مانند پرز ماهوت و گل هایی زردرنگ و گلبرگ هایی سست، گل ماهوتی، خرگوشک.
* گل محمدی: (زیست شناسی) از اقسام گل سرخ که کم پر و کم دوام است و غالباً سایر اقسام گل سرخ را به آن پیوند می زنند، گل گلاب.
* گل مریم: (زیست شناسی) نوعی گل سفید و خوش بو با بوتۀ پیازدار که پیازش را می کارند.
* گل مصنوعی: گلی که از کاغذ یا مادۀ دیگر درست کنند.
* گل مولا: عنوانی برای مرد درویش، درویش.
* گل میمون: (زیست شناسی) نوعی گل به رنگ زرد، سرخ یا سفید شبیه صورت میمون با بوتۀ کوتاه و ساقه های راست و برگ های باریک که هرگاه دو پهلوی آن را با دو انگشت فشار بدهند لب هایش از هم باز می شود.
* گل مینا: (زیست شناسی) نوعی گل که قسمت وسط آن زردرنگ و به شکل قرص است و اطرافش گلبرگ های سفید یا آبی کم رنگ دارد.
* گل نگونسار: (زیست شناسی) گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، بخور مریم، چنگ مریم، پنجۀ مریم، گل سرنگون، گل نگون سار، سیکلامن.
* گل نوروز: (زیست شناسی) = پامچال
* گل یخ: (زیست شناسی) درختی کوتاه، برگ های بزرگ و پهن و نوک تیز با گل های زردرنگ و خوش بو که در زمستان شکفته می شود.
گل آذین
طرز قرار گرفتن گل ها بر روی ساقه یا شاخه ها.
گل انگبین
= گلنگبین
گل بدن
آن که بدنی لطیف و زیبا مانند گل دارد.
گل بند
۱. [مجاز] باغبان.
۲. گل پیرا.
۳. نوعی پارچۀ گل دار.
گل چهره
زیبا، خوشگل، خوب رو، گل رخ.
گل دوزی
دوختن نقش و نگار با ابریشم بر روی پارچه.
گل رخ
کسی که رخ او مانند گل سرخ باشد، گل چهره، خوب رو، خوشگل، زیبا، گل رخسار، گل عذار.
گل رو
گل رخ، گل چهره، خوب رو.
گل ریزان
۱. رسم گل ریختن به سر عروس و داماد در مجلس عروسی یا بر سر پهلوان در زورخانه.
۲. مراسمی ویژه در زورخانه برای جمع آوری پول به منظور کمک به یکی از اعضا.
گل ریشه
نوعی گل که آن را در گلدان سبدی می کارند و شاخه های آن از شکاف های سبد بیرون می آید و به طرف پایین آویزان می شود و از آن ها گل هایی به رنگ زرد یا قهوه ای می روید.
گل شکر
معجونی از گلبرگ های گل سرخ و شکر یا قند که در قدیم به عنوان مسهل به کار می رفت، گل قند: صدهزاران جان تلخی کش نگر / همچو گل آغشته اندر گل شکر (مولوی: ۱۳۱)، گر گل شکر خوری به تکلّف زیان کند / ور نان خشک دیر خوری گل شکر بُوَد (سعدی: ۱۱۱).
گل عذار
گل رو، گل چهره، خوب رو، خوشگل.
گل غنده
گلولۀ پنبه، پنبۀ زده و گلوله شده.
گل فام
= گلرنگ
گل قند
= گل شکر
گل مهره
۱. مهره یا گلولۀ کوچک که از گل درست کنند.
۲. مهرۀ کمان گروهه.
گل میخ
نوعی میخ که ته آن درشت و پهن است.
گل نوش
از الحان قدیم ایرانی.
گل کلم
نوعی کلم با گل هایی به شکل تودۀ سفید اسفنجی و سفت.

اسم مهگل در اسامی پسرانه و دخترانه

گل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: اوستایی-پهلوی
معنی: نام زنی در منظومه ویس و رامین
گل آذین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آرایش و چگونگی قرار گرفتن گلها بر روی ساقه، زیور و زینت گل
گل آرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زینت دهنده گل، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر روشنک بنا به بعضی نسخه های شاهنامه
گل آسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل
گل آویز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + آویز (آویخته شده)
گل افروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از گل + افروز (افروزنده)
گل اندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای پیکر ظریف و زیبا چون گل
گل بالا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که قد و قامتش مانند گل زیباست
گل بهار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bahār) [گل + بهار = فصل اول سال، شکوفه ی درختان خانواده ی مرکبات، گیاهی زینتی از خانواده ی کاسنی، بابونه، بهارنارنج، به مجاز بخش آغازین یا دوره ی شادابیِ هر چیز]، روی هم به معنای گلِ بهاری، گلِ گیاه بابونه، بهار نارنج و کاسنی، گلِ تازه و شاداب، به مجاز) زیبا و با طراوت – گلی که در بهار شکفته می شود، شکوفه گل
گل پر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه معطری به شکل پولکهای زرد کوچک که دارویی است
گل پرست
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دوستدار گل
گل پری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا چون گل و پری
گل پناه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: پناه گل
گل تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: تاجی پر از گل
گل جهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل جهان، بهترین و زیباترین گل در جهان
گل دانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دانه گل
گل سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + سیما (عربی) آن که چهره و سیمایی زیبا چون گل دارد
گل نسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: گل (فارسی) + نسا (عربی) مرکب از گل + نسا (زنان)
گلاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāb) مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب حاصل می شود، (در عربی) ماءالورد – مایع خوشبویی که از تقطیر گل سرخ و آب به دست می آید
گلابتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golābe (a) tun) (در صنایع دستی) رشته های نازک طلا و نقره (امروزه اغلب اکلیلی به رنگ طلا یا نقره) که همراه تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود، گل های برجسته از رشته های طلا و نقره که روی پارچه می دوزند، ابریشم بافته ای به رنگ مو همراه با منگوله که به دنباله ی گیس می بندند – رشته های نازک طلا و نقره که همره تارهای ابریشم در زری بافی به کار می رود
گلاره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: چشم، مردمک چشم و نامی دخترانه دارای ریشه ی کُردی است به معنی نور چشمی، بسیار عزیز و گرامی – مردمک چشم، به معنی هردو چشم هم بکار می رود
گلاسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند گل، مرکب از گل و پسوند مشابهت
گلال
نوع: دخترانه
ریشه اسم: هندی
معنی: عبیر سرخ
گلالان
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام روستایی در آذربایجان غربی
گلاله
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golāle) (= کُلاله) مو و کاکل مجعد و پیچیده، نوعی پیراهن که در عربی قمیص است کُلاله – کاکل مجعد، موی پیچیده
گلاویژ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: (تلفظ: gelāviž) (کردی، gilāvež) نام ستاره ای که در شب های تابستان نمایان می شود، ستاره ی سهیل – ستاره سهیل، به کسر گاف
گلایل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فرانسه
معنی: گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلایول
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلایل، گلی زینتی و زیبا به رنگهای مختلف
گلباد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bād) (= کلباد )، کلباد – کلباد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران پهلوان تورانی
گلباران
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bārān) گل ریزان، گل پاشان، ریختن و پاشیدن گل، ریختن گلِ فراوان بر سر کسی یا جایی معمولاً به قصد تمجید و بزرگ داشت – برای تمجید و احترام زیاد استفاده می شود
گلباش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: از نامهای رایج میان زنان کرد
گلبان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bān) گل + بان = گیاهی درختی که دانه های روغنی دارد و برگ، میوه و دانه ی آن مصرف خوراکی و دارویی دارد، گلِ درخت بان، به مجاز) زیبا رو و لطیف – نگهدارنده و محافظ، نام مادر ابرانواس شاعر ایرانی قرن دوم
گلبانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانویی زیبا چون گل
گلبر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbar) آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است، (در گیاهی) گونه ی گل ها، چون گل سرخ، زرد و جز آن – آن که سینه و آغوشش چون گل لطیف و نازک است
گلبرگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbarg) (= برگ گل) (در گیاهی) هر یک از برگهای یک گل، برگ گل، (به مجاز) (دختر) همچون برگ گل، (به کنایه) معشوقه ای که بدنش مانند برگ گل لطیف و نازک باشد، (در قدیم) (به مجاز) چهره، رخسار – هر یک از اجزای پوششی گل، چهره و رخسار
گلبن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbon) (در قدیم) بوته یا درخت گل به ویژه بوته ی گلِ سرخ، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – بوته یا درخت گل
گلبو
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golbu) (= گلبوی )، گلبوی – آن که بوی گل می دهد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی از همراهان رستم هرمزان پادشاه ساسانی
گلبوته
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol bu (o) te) گل، گل و بته، (به مجاز) محبوب و معشوق، (به مجاز) خوب و دوست داشتنی – بوته گل
گلبیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل افشان، گلریز، خوشبو، معطر
گلپاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golpād) (گل + پاد = نگهبان، پاسبان )، محافظ و نگهبان گل، گلبان، باغبان – نگهبان گل
گلپونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلهای کوچک معطر به رنگ صورتی یا بنفش، پونه جوان و تازه
گلچهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čehr) (= گل چهره )، گل چهره، (در اعلام) ‘ گلچهر’ نام معشوقه ی اورنگ در افسانه های ایرانی – گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گلچهر، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلچین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol čin) آن که گل می چیند، گل چیننده، (به مجاز) آن که از بین یک مجموعه بهترین را انتخاب می کند، (به مجاز) ویژگی آن که از بین یک مجموعه به عنوان بهترین انتخاب شده باشد، برگزیده، منتخب – آن که گل می چیند، گل چیننده، منتخب، برگزیده
گلدیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol dis) (گل + دیس (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گُل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زیبا مانند گل
گلرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rox) (در قدیم) (به مجاز) دارای چهره ای مانند گل، زیبا روی، گل چهره – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلرنگ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol rang) گلِ رنگ، به رنگ گل سرخ، سرخ، (به مجاز) زیبا رو – به رنگ گل
گلرو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol ru) (به مجاز) گلرخ، گلرخ – زیبا رو، گلچهره، آن که چهره ای زیبا چون گل دارد، زیبا رو
گلریز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golriz) (در موسیقی ایرانی) گوشه ای در دستگاه شور، (در قدیم) دارای نقش گل، به ویژه گل سرخ، (در قدیم) (به مجاز) ریزنده ی پاره های آتش، نوعی آتش بازی – گل ریختن بر جایی یا بر سر و پای کسی، دارای نقش گل، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
گلزاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol zād) (گل + زاد = زاده )، آن که چون گل متولد شده، آن که مادرزاد گل است، (به مجاز) زیبارو و لطیف – زاده گل
گلزار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golzār) (= گلستان )، گلستان، به علاوه (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) از الحان قدیمی – گلستان
گلسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golsā) (گل + سا (پسوند شباهت) )، چون گل، مانند گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – گلسان، مانند گل
گلسان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol sān) (گل + سان (پسوند شباهت) ) (= گلسا )، گلسا – گلسا، مانند گل
گلستانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golestāne) (گلستان + ه/e، / (پسوند نسبت) )، منسوب به گلستان، گلستان – نام روستایی در نزدیکی کاشان
گلسر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که سر و رویی چون گل دارد
گلشا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šā) (گل + شا = مخفف شاد) (= گلشاد )، گلشاد – بهترین و زیباترین گل، شاه گلها
گلشاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šād) گل شاد و خندان، شادان مثل گل، (به مجاز) زیبا و با طراوت – گل خندان و شاداب، آن که با دیدن گل شاد است
گلشاه
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نخستین انسان روی زمین به عقیده پارسیان
گلشن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golšan) (در قدیم) گلستان، (به مجاز) خانه، گلستان – گلستان
گلشهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر پیران ویسه پادشاه تورانی
گلشید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol šid) (گل + شید = درخشان، روشن، خورشید )، گلِ درخشان، گلِ خورشید (آفتاب )، (به مجاز) زیبا و درخشان + ن ک گلمهر – گلی که چون خورشید می درخشد
گلعذار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: (تلفظ: gol e (o) zār) (= گل چهره )، گل چهره – گل (فارسی) + عذار (عربی )، گلچهره
گلفام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fām) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، گلگون – به رنگ گل سرخ، گلگون
گلفشان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol fešān) (= گل افشان )، گل افشان – گل افشان
گلگله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، از فرزندان تور و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی
گلگون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgun) به رنگ گل سرخ، سرخ – به رنگ گل سرخ، سرخ، نام اسب گودرز، پهلوان ایرانی، همچنین نام اسب لهراسپ پادشاه کیانی
گلگونه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: golgune) (در قدیم) گلگون، گل رخساره، سرخاب، گلگون – گلگون
گلنار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nār) گل درخت انار که سرخ رنگ است به ویژه گل انار وحشی که مصرف دارویی دارد، (در اعلام) از نام های زنان در شاهنامه – گل درخت انار که سرخ رنگ است، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
گلناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nāz) نوعی گل (گلِ ناز) – دارای ناز و عشوه ای چون گل
گلنام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol nām) [گل + نام = (به مجاز) صورت، ظاهر] دارای صورت و ظاهری چون گل، (به مجاز) زیبا، لطیف و با طراوت – دارای نامی زیبا چون گل
گلندام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گل اندام
گلنواز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نوازش کننده گل
گلنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: به معنای شهد گل شیرینی گل – مرکب از گل + نوش (عسل )، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
گلوریا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: لاتین
معنی: فرانسه از لاتین، مجلل، بزرگ، سرافراز
گلی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli) (گل + ی (پسوند نسبت) )، منسوب به گل، به رنگ سرخ، به گونه ی گل، به رنگ گل، نام نوعی یاقوت که آن را وردی نیز گویند، (به مجاز) زیبا رو و لطیف – منسوب به گل، مانند گل، به رنگ گل
گلیا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به گل، مرکب از گل بعلاوه پسوند نسبت
گلیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: gol yār) (گل + یار (پسوند دارندگی) )، دارنده ی (صفات) گل، (به مجاز) زیبارو و لطیف – یار و همنشین گل، نام روستایی در نزدیکی مهاباد
گلین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ترکی
معنی: (تلفظ: golin) (در قدیم) به رنگ گل سرخ، (به مجاز) زیبا و شاداب، (در ترکی) /galin/ عروس – عروس
گلینوش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: goli nuš) (گُلی + نوش = جاوید )، سرخی ماندگار، گل گونه ی پایدار، (به مجاز) زیبا رو و لطیف (همیشه) – از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار شیرویه پادشاه ساسانی

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز