معنی اسم مَلَک‌زمان

مَلَك‌زمان :    (عربي) (= مَلَك جهان)، ( مَلَك جهان.

 

 

اسم ملک زمان در لغت نامه دهخدا

ملک. [ م ُ ] (اِ) کلول باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۵۳). دانه ای باشد بزرگتر از ماش و آن را پزند و خورند و به عربی جلبان خوانند. (برهان ) نوعی از غله باشد بزرگتر از ماش که حیوانات را فربه کند و به گاو دهند و به عربی جلبان گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). دانه ای سیاه بزرگتر از ماش و مأکول که به تازی جلبان گویند. (ناظم الاطباء). دانه ای است چون ماش و بعضی کلول خوانند. در مهذب الاسماء جلبان عربی را به ملک فارسی ترجمه کرده و ظاهراً ملک همان است که امروز خلر می گوییم. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۵۳). قسمی خلر فرومایه. گاودانه. حب البقر. جلبان. سنگنک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیابد از ملکی.
بوالمؤید (از لغت فرس چ اقبال ص ۲۵۴).
فقها جمله زین غذا بردند
هرچه باقی شد این خران خوردند
گر بدانستی این نظام الملک
می ندادی به وقف یک من ملک.
سنائی (از آنندراج ).
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار (از آنندراج ).
به مشتی ملک پرکردن شکم را
جوی انگاشتن ملک و حشم را.
عطار (از آنندراج ).
همه ملک تو و این ملک یکسر
ز ملکی نه ز گاورسی است کمتر.
عطار.
ملک. [ م ِ ] (اِ) سپیدی بن ناخن باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۹۷). سفیدیی راگویند که در بن ناخنها پدید آید، و بعضی گویند نقطه های سفید است که بر ناخن افتد. (برهان ) (از آنندراج ). سپیدی مانند هلال که در بن ناخنها می باشد و نقطه های سپیدی که بر ناخن افتد. (ناظم الاطباء) :
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۹۷).
ملک. [ م َ ل ِ / م َ ] (ع اِ) پادشاه. ج، ملوک. املاک . (منتهی الارب ). پادشاه.(آنندراج ). پادشاه… و بعضی نوشته که به زمانه ٔ قدیم امیر را نیز می گفتند. (غیاث ). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه. (ناظم الاطباء). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد. (از اقرب الموارد). خسرو. ملیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ایران و متعلقات آن، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقله ٔ دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک » می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه ٔ فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان » بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافه ٔ بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان » خواند، به شرحی که درکتب تواریخ مذکور است، سلطان محمود غزنوی بوده است، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه ودیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید. (قزوینی از چهارمقاله چ معین ص ۱۲ مقدمه ). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً (بلکه همیشه ) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله ٔ مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی ٔ بوده است به خدیوهای مصر… یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس » حالیه. ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است. در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود. (یادداشتهای قزوینی ج ۷ ص ۱۳۱) :
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.
دقیقی.
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده یمانی.
دقیقی.
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک.
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جردان وزجردان تا ککری.
فرخی.
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند به ملک و به تبار.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
عنصری.
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضایری.
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال.
غضائری.
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال.
غضایری.
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.
منوچهری.
مسعود ملک آنکه نبوده ست ونباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی.
منوچهری.
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار.
عسجدی.
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۸۳).
تا بگویند که سلطان شهید از همت
بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۸۴).
این ملک در هر کاری آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۴۴). طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۹۳). چنین گویند که چون قباد ملک فرمان یافت نوشیروان… به جای اوبنشست. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص ۴۱).
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی (چ چاپکین ص ۱۴۴).
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
شاها ملکا جمله ٔ آفاق تو داری
شد دیده ٔ دین از ظفر و فتح تو بینا.
امیرمعزی.
شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او
نه در قراب راحت داردنه در قرار.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۶۶).
گفت مژده ترا که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش وسیم.
عمعق (ایضاً ص ۱۸۰).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم .
عمعق (ایضاً ص ۱۸۲).
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب.
سنائی.
نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به مساعدت ذات ومساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه ). ثواب وثنا بر آن ایام میمون ملک را مدخر شود. (کلیله و دمنه ). کلیله گفت انگار به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه ). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه ).
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص ۲۸۱). ملک گفت این چه زندگانی و این چه دنأت همت است. (تاریخ بیهق ایضاً ص ۲۸۸). حالی به پیغمبر آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تنبیه کن. (تاریخ بیهق ایضاً ص ۲۸۹). ملک رفته و اتابیک خفته بل اتابیک مرده ملک آب کار برده. (عقدالعلی از امثال و حکم ص ۱۷۳۴).
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته اند.
خاقانی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمی ارزد.
خاقانی.
دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص ۱۱۴). ملک به چشم حدس وفراست آن نقش از صفحات حال اشتر خوانده بود. (مرزبان نامه ایضاً ص ۲۵۷). چون ملک هند آهنگ دیار اسلام کردناصرالدین سبکتگین به مدافعت او برخاست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۳۸). ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص ۳۲۱). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص ۳۴۹).
از ملکانی که وفا دیده ام
بستن خود بر تو پسندیده ام.
نظامی.
تا ملک این است و چنین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
نظامی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
(بلبل نامه ٔ منسوب به عطار از امثال و حکم ص ۱۷۳۳).
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک.
مولوی.
گر وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی.
سعدی (گلستان ).
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
سعدی.
خلف دوده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای.
سعدی (کلیات چ فروغی قصاید ص ۶۶).
هرکسی را به قدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.
اوحدی.
زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم.
اوحدی.
– الملک الاعلی ؛ خداوند تبارک و تعالی. ملک ذوالجلال. ملک القدوس. ملک مالک الملک. ملک متعال. ملک ودود.(ناظم الاطباء).
– ملک القدوس ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
– ملک ذوالجلال ؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
– ملک ماران ؛ رجوع به شاه مار شود.
– ملک مالک الملک ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
– ملک متعال ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
– ملک نیمروز ؛ کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود. (برهان ) (آنندراج ).
– || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله نیز هست به این اعتبار که تا نیم روز بهشتی را به بهشت و دوزخی را به دوزخ می فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت ایمان آورد. (برهان ) (آنندراج ) :
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز .
نظامی (مخزن الاسرار ص ۱۴).
– || کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه سیستان بود. (برهان ) (آنندراج ).
– || حاکم سیستان را نیز گویند چه سیستان را نیمروز هم می گویند به سبب آنکه چون سلیمان علیه السلام به آنجا رسید زمین را پر آب دید دیوان را فرمود خاک بریزید، در نیم روز پر خاکش کردند و وجوهات دیگر هم دارد. (برهان ) (آنندراج ). لقب فرمان فرمای سیستان. (ناظم الاطباء) :
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.
سعدی (گلستان ).
– ملک ودود. رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
|| صاحب ملک. (از اقرب الموارد).
ملک. [ م َ ل َ ] (ع اِ) فرشته. ج، ملائکة. املاک. (مهذب الاسماء). فرشته. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرشته. ج، ملائکة. ملائک. (ناظم الاطباء). سروش. فرشته. فریشته. فرسته. روح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم لطیف نورانی که به اشکال گوناگون متشکل می شود. (از تعریفات جرجانی ). اجسامی هوائیه و لطیفه و توانا بر تشکل به اشکال مختلفه و در آسمانها مقیم باشند و این قول اکثر مسلمانان است و… (از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
شنیدم که کاوس ازآن بر فلک
همی رفت تا بگذرد از ملک.
فردوسی.
ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص ۸۷).
دولتش را بطبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم.
ابوالفرج رونی.
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص ۱۴۴).
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود.
ابوالفرج رونی.
کز فلک هرساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد.
مسعودسعد.
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.
سنائی.
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را.
انوری.
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۶۹).
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ تو ملک از بن دندان برد
چرخ از این روی کرد پشت دوتا تا مگر
قوت خرد زین دهد قوت ملک زآن برد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص ۸۸).
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۹۰).
تا که اسرار قدر در تتق پرده ٔ غیب
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است
باد جان تو ز تیر حدثان ایمن و هست
که غژاکندتو حفظ ملک قیوم است.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۶۵).
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۵۰).
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق.
خاقانی.
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحه ٔ پروین نشان خواهم فشاند.
خاقانی.
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش که الامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
از کائنات به ز ملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست.
ظهیر فاریابی.
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم به ریش او نمک.
مولوی.
ز فر شاه شمس الدین شده تبریز صد چون چین
ملک نیز آمد از رضوان سلام آورد مستان را.
مولوی.
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.
مولوی.
گر نبودی امیدِ راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص ۸۰).
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
خلف دیده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک گشای.
سعدی (کلیات چ مصفا ص ۷۳۴).
طبع تو گلدسته ٔ باغ فلک
رای تو آیینه ٔ روی ملک.
خواجوی کرمانی (روضةالانوار چ کوهی کرمانی ص ۹).
فوج ملک بیدق خیل تو شاه
اوج فلک مطلعمهر تو ماه.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص ۱۰).
لطف ملک ز سگ صفتان آرزو مبر
کاندر نهادگرگ شبانی میش نیست.
ابن یمین.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم.
حافظ.
روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر. (حبیب السیر چ خیام ج ۱ ص ۸).
– چار ملک ؛ چهار ملک مقرب. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل :
چارملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب.
خاقانی.
چار ملک بلبل بستان تو
هفت فلک صحن شبستان تو.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص ۷).
– ملک نقاله ؛ فرشته ای که تن مردگان را از مدفن خود به جای دیگر نقل می کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذیل نقاله شود.
|| آب را مَلَک گویند. یقال : الماء ملک امر؛ زیرا چون آب با کسی باشد مالک حکم خود خواهد بود و بدان امر وی قائم وبرپا می باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
ملک. [ م ُ / م ِ / م َ ] (ع مص ) خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی ). خداوند چیزی شدن. (ترجمان القرآن ). ملک خود گردانیدن و فراگرفتن چیزی را به اختیار خود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). به قدرت و استبداددر اختیار خود گرفتن چیزی را. ملکة. مملکة. (از اقرب الموارد). || سیر کردن آب کسی را. و گویند: ملکنا الماء. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). || به زنی آوردن. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ملک فلان المراءة ملکا؛ به ازدواج خود درآوردفلان، زن را. (از اقرب الموارد). || (اِ) آب. و گویند: لیس لهم ملک ؛ نیست آنها را آبی. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بندگی. و گویند: طال ملکه ؛ یعنی به طول انجامید بندگی او. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بندگی. (آنندراج ). || اعطانی من ملکه ؛ یعنی داد مرا از آنچه بر آن قادر و متصرف بود. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ملک الطریق ؛ میانه ٔ راه یا حد وپایان آن. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه در قبضه ٔ تصرف باشد. و گویند: هذا ملک یمینی ؛ این ملک رقبه ٔ من است. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هذا الشی ٔ ملک یمینی ؛ این چیز در قبضه ٔ تصرف من است. (ناظم الاطباء) :
گرچه سخن ملک یمین من است
ملک سخن زیر نگین من است.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص ۱۸).
خاتم جمشید نگین تو شد
روی زمین ملک یمین تو شد.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص ۵۰).
ملک. [ م َ / م ِ / م ُ / م َ ل َ ] (ع اِ) آبخور و چراگاه و شتر با چاه که بکنند و بگذارند در وادی. (منتهی الارب ): ما له فی الوادی ملک ؛ یعنی مر او را در وادی آبخور و چراگاه و مال و شتر و چاهی که برای خود کنده باشد نیست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملک. [ م ُ / م َ / م ِ / م َ ل َ / م ُ ل ُ ] (ع اِ) ما له ملک ؛ دارای چیزی که مالک باشد نیست. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملک. [ م َ ] (ع مص ) بازداشتن ولی زن را از نکاح. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیر سخت و نیکو کردن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نیک سرشتن آرد. (المصادر زوزنی ): ملک العجین ملکاً؛ نیکو خمیر شد و سخت خمیر گردید. (ناظم الاطباء). || توانا گردیدن و قادر شدن بچه آهو بر پیروی مادر. (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): ملک ولد الظبی امه ؛ توانا گردید بچه آهو و قادر شد بر پیروی مادر خود. (ناظم الاطباء). || ملک علی الناس امرهم ؛ پادشاه مردم شد و متولی امور ایشان گشت. (ناظم الاطباء). ملک علی فلان امره ؛ مستولی بر امر فلان گردید. (از اقرب الموارد).
ملک. [ م َ / م ُ ] (ع اِ) لاذهبن فاما ملک و اما هلک ؛ یعنی هرآینه می روم یا بزرگی و عظمت است در آن و یا هلاکت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ملک. [ م ِ ](ع اِ) ملک [ م ُ / م ِ ]. رجوع به همین کلمه شود.
– ملک یمین ؛ (اصطلاح فقه ) به معنی کنیز و غلام چه یمین در لغت به معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبه ٔ اسلام می آیند… مجازاً غلام و کنیز زرخرید رانیز ملک یمین گویند. (غیاث ) (آنندراج ). عبد. اَمَة.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح منطق ) یکی از مقولات عشرو آن هیأتی است که حاصل شود هرچیزی را به سبب نسبت چیزی که محیط باشد بدو و منتقل شود به انتقال او. (نفایس الفنون ). هیأتی است عارض بر شی ٔ به سبب چیزی که محیط بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را جِدَه و قنیه نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). یکی از مقولات نه گانه ٔ عرض است و هیأتی است حاصل برای جسم به سبب احاطه ٔ جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال جسم محاط مانند هیأتی که حاصل می شود برای جسم به سبب تقمص و تعمم. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ). و رجوع به جده و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح فقه ) در اصطلاح فقها ملک بر چهار قسم است : ۱- ملک عین. ۲- ملک منفعت. ۳- ملک انتفاع. ۴- ملک ملک که ملک ان یملک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ). و رجوع به همین مأخذ شود. || راه راست. (غیاث ) (آنندراج ). || هیأتی که از جامه پوشی حاصل شود و گاهی مجازاً به معنی جامه آید. (غیاث ) (آنندراج ). || (مص ) مالک چیزی شدن. (غیاث ).
ملک. [ م ِ / م ُ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (از ناظم الاطباء). دارائی. هستی. آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج، املاک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چیزی که ملک من است… یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر… یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ… از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۱۵).
ای جوادی که کوه و دریا را
با عطای تو ملک و مال نماند.
ابوالفرج رونی.
هر مال که داشت در یسارش
ملک دگران شد از یمینش.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۳۴).
هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۹۱).
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمان است.
ادیب صابر.
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی.
خاقانی.
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر.
نظامی.
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.
مولوی.
از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص.(گلستان ).
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات صرف می شود… و آب این کاریزها و رود همه ملک است الا کاریز زاهد… و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است. (نزهةالقلوب ).
– در ملک ؛ در اختیار. در تصرف : جز ضیعتی که به گوزگانان دارد… هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۵۸).
– ملک ریزه ؛ ملک کوچک :
جمعی اقاربم طمعخام بسته اند
در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است.
ابن یمین.
– ملک طِلْق ؛ ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد :
ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است.
ابن یمین.
ملک. [ م ُ ] (ع اِ) پادشاهی. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم. (حدیث ).
که را بویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی.
دقیقی.
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
امیرمحمد را در مدت ملکش ممکن نگشت که این وصیت را به جای آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۴۳). چون روزگار ملک، او را به سر آمد… (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۴۱۷). چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک نشست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۵ و ۷).
دانش به از ضیاع و به ازجاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
سلم را دیدم در روم، که بنشست به ملک
تور را دیدم بر تخت شهی در توران.
جوهری هروی.
این همه در سال بیست وهشتم بود از ملک او .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۱۰۴).
ز شرح قصه ٔ روز نشستن تو به ملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۳۶۶).
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد.
مسعودسعد.
نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشدمزور.
امیرمعزی.
وگر ایمانت هست و تقوی نی
خاتم ملک بی سلیمان است.
ادیب صابر.
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه ٔ گذران.
ادیب صابر.
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است.
سنائی.
گفته اند وقتی پادشاهی بود، عمر اندر ملک و ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر برده. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص ۲۸۸).
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری.
ظهیر فاریابی.
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق.
خاقانی.
گر پدر از تخت ملک شداینک
بر زبر تخت احترام برآید.
خاقانی.
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر ملک ابد خواهی این دار که من دارم.
خاقانی.
مدت ملک و سلطنت آل سامان به خراسان… صد و دو سال و شش ماه و ده روز بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۳۵).
– ملک و ملک ؛ پادشاهی و کشور و دارایی :
هر آفریده ای که نه در ملک و ملک تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۱۰).
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمان است.
سوزنی.
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی.
خاقانی.
– امثال :
الملک عقیم ؛ پادشاهی سترون باشد. (امثال و حکم ج ۱ ص ۲۷۳).
چون دهد ملک خدا باز هم او بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
آن شنیدستی که الملک عقیم
ترک خویشی جست ملکت جو ز بیم.
مولوی.
|| مملکت و ولایت و کشور. (ناظم الاطباء) :
کنون کار برساز و زین پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو.
فردوسی.
بخل، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم.
روحی ولوالجی.
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود
وزیر باید،ملک هزارساله چه سود.
منجیک.
چو ملک کرشود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک.
وزیر نو ستدی کو ز رأی بی معنی
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود.
منجیک.
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر.
عنصری.
ملکی کان را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این
کو نشود هیچگونه بسته به انسان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مرد شهم کافی محتشم بایدملک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۸۶). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۳۱). ازآن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۴۰). معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۷۰۲). چون ملکی و بقعتی بگیرد… مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۹۰). چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به زیادت تر باشد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص ۱۷). و اگر به روزگار بعضی از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده است به هیچ وقت از دل مشغولی… خالی نبوده است. (سیاست نامه ایضاً ص ۱۳). عم بر من خروج کرد و با او مصاف کردم… و دیگر باره ملک به شمشیر بگرفتم. (سیاست نامه ایضاً ص ۴۲).
نهاد گویی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.
پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۲۴).
اقبال تو پیرایه ٔ ملک عجم آراست
شمشیر تو مشاطه ٔ دین عرب آمد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۵۴).
هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای.
عثمان مختاری ایضاً ص ۵۱۲).
ز هرسویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.
مسعودسعد.
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.
مسعودسعد.
یک جرعه ٔ می ز ملک کاووس به است
وز تخت قباد و ملکت طوس به است.
(منسوب به خیام ).
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا.
امیرمعزی.
بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا.
امیرمعزی.
شهی کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۵۶).
بهار است ای بهار ملک و عید است ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد.
عمعق (ایضاً ص ۱۳۹).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم.
عمعق (ایضاً ص ۱۸۲).
لحظه ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت
درکفارت ملکتی بایست چون ملک صبا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۷).
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان.
سنائی.
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا.
سنائی.
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد.
سنائی.
ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳).
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان.
سنائی.
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را به ایشان واگذار.
قوامی رازی.
ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک مبتلی باشند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص ۱۷).
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری.
انوری.
بی عدل نیست کنگره ٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعده ٔ عدل پایدار.
رشید وطواط.
مر ملک را به عدل ثبات است و انتظام
مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار.
رشید وطواط.
من ارسلان شه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای.
مجیرالدین بیلقانی.
کثرت جیشت فزون ز حد شمار است
عرصه ٔ ملکت برون ز حد گمان است.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص ۵۴).
ملک بخش است برعبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۹۵).
بادش کمال دولت تا هردم از کمانش
در ملک آل سامان، سامان تازه بینی.
خاقانی.
ملک بود باغ خلد تحت ظلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم.
خاقانی.
مباد کزپی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۸۶).
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خاقانی.
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته ای
وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته ای.
خاقانی.
به زلزله ٔ حوافر کوه پیکران، گرد از اساس آن ملک برآریم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص ۲۰۲). من چون صحیفه ٔ احوال تو مطالعه کردم قاعده ٔ ملک تو مختل یافتم. (مرزبان نامه ایضاً ص ۱۵). زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت آسوده مانند. (مرزبان نامه ایضاً ص ۱۴). مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک… با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص ۱۴). خبر رسید که ایلک خان به بخاراآمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۴۰). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص ۲۳۷). شاهنشاه بهاءالدوله… ملک بگرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ملک دل کردی خراب از تیر ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز.
امیرخسرو دهلوی.
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال.
اوحدی.
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است.
خواجوی کرمانی.
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل اﷲ است کش نتواند کسی برید.
ابن یمین.
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید.
ابن یمین.
تا در پناه دولت بیدار توست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید.
ابن یمین.
حکما گفته اند که زوال و خلل ملک وقتی باشد که کسان لایق اشغال را از کار دور کنند و نالایق را کار فرمایند. (تاریخ غازان ص ۳۱۹).
از تنم چون جان ودل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست.
کاتبی.
– ملک راندن ؛ اداره کردن کشور. پادشاهی کردن. سلطنت کردن :
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار.
خاقانی.
– ملک فربه کردن ؛ کنایه از زیاد کردن ملک. (برهان ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء).
|| بزرگی. (منتهی الارب ). بزرگی و فر و عظمت. (ناظم الاطباء). عظمت و سلطه. (از اقرب الموارد). || ماسوااﷲ از ممکنات موجوده ومقدوره. (غیاث ) :
ما همه فانی و بقابس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست.
(از تاریخ گزیده ).
و رجوع به معنی بعد شود.
– امثال :
ملک خدا تنگ نیست ، نظیر ارض اﷲ واسعة. (امثال و حکم ج ۴ ص ۱۷۳۳).
|| در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق. (غیاث ) (آنندراج ). عالم شهادت. (تعریفات جرجانی ). عالم شهادت. (ابن العربی ). عالم محسوسات طبیعی. (تاریخ تصوف در اسلام تألیف غنی ص ۶۵۶). عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر، عالم ملک گویند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی ). عالم شهادت است از محسوسات غیرعنصریه مانند عرش کرسی. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی ) :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.
حافظ.
و رجوع به معنی قبل و بعدشود.
|| (اصطلاح فلسفه ) عالم اجرام. (رسالة فی اعتقاد الحکماء للشیخ شهاب الدین السهروردی ص ۲۷۰). و رجوع به ملکوت شود.
ملک. [ م ُ / م ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ مِلاک. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملاک شود.
ملک. [ م ُل ْ ل َ ] (ع ص، اِ) ج ِ مالک.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مالک شود.
ملک. [ م َ ل ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای صفات الهی. خدای تعالی. خدای متعال. ملک العرش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار.
منوچهری.
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بد و طعن حاسد وعاذل.
سوزنی.
خار آفرید و نار ملک تا حسود تو
دوزد به خار دیده و سوزد به نار دل.
سوزنی.
به زهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.
سوزنی.
ملک. [ م ُ ] (اِخ ) سوره ٔ شصت و هفتمین از قرآن، مکیه و آن سی آیت است، پس از تحریم و پیش از قلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملک. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرم است که در بخش ترک شهرستان میانه واقع است و ۴۷۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
ملک. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلیبر است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و ۲۱۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).

اسم ملک زمان در فرهنگ فارسی

ملک
( اسم ) ۱ – بزرگی عظمت . ۲ – سلطه تسلط . ۳ – پادشاهی : [ کسی که او را شناخت ملک دو جهان یافت . ] ( کشف الاسرار ۴ ) ۵۵٠:۲ – کشور مملکت ولایت : [ پیش از آن هر فوج بتاختنی ملکی گرفته و بحمله ای لشکری شکسته .. ] ( المعجم . چا . دانشگاه .۵ ) ۵ – عالم شهادت ( ابن العربی ) یعنی عالم محسوسات طبیعی ( تاریخ تصوف . دکتر غنی .۶۵۶ ) یا ملک و ملکوت . ۱ – عالم سفلی و عالم مجردات . ۲ – ظاهر جهان و باطن جهان
جمع ملاک
ملک الشعرای کاشانی
محمود خان فرزند محمد حسین خان ملک – الشعرا متخلص به عندلیب و نوه فتحعلی خان ملک الشعرا متخلص به صبا است . این شاعر و معاصر اواخر سلطنت فتحعلیشاه و محمد شاه و ناصرالدین شاه بوده است . سال تولدش را ۱۲۲۸ ه. ق . و سال فوتش را ۱۳۱۱ ه.ق .ذکر کرده اند دیوان اشعارش در حدود ۲۵٠٠ بیت شعر دارد . محمود خان در هنر نقاشی و منبت کاری و مجسمه سازی نیز مهارت داشت و در حکمت و ریاضی نیز متبحر بود . از آثار نقاشی وی نیز در کاخ گلستان موجود است. ابیات ذیل از یکی از قصاید او است : [ در آوردند گوئی نوعروسان نگارین پای در سیمینه جورب ] [ بتکرارند زاغان بریکی حرف چوزنگی بچگان در درس مکتب ]
ملک الظافر
عامر بن عبد الوهاب بن داود بن طاهر القرشی العمری آخرین سلطان از سلاطین بنی طاهر یمن است که به عمران و آبادی علاقه وافر داشت و آثار و ابینه بسیاری از خود به یادگار نهاد .
ملک العرش
پادشاه عرش . خداوند عرش .
ملک الغرب
پادشاه غرب . فرمانروای غرب .
ملک المتکلمین
حاجی میرزا نصرالله ملک المتکلمین از خانواده بهشتی ( و. اصفهان رجب ۱۲۷۷ ه.ق . مقت. ۱۳۲۶ ه.ق ) پدرش میرزا محسن بهشتی است . پس از تحصیلات نزد آخوند ملاصالح فریدنی در ۲۲ سالگی بزیارت مکه مشرف شد و در بازگشت بهندوستان رفت و مدت دو سال در آنجا اقامت کرد. در هندوستان کتابی بنام من الخلق الی الخلق برای بیداری مسلمانان تصنیف کرد. پس از انتشار این کتاب انگلیسها از هندوستان تبعیدش کردند و بایران آمد و در نهضت مشروطیت با خطابه های خود مردم را بیدار کرد. وی از وعاظ و خطبای مشهور دوره انقلاب مشروطیت است . روزیکه مجلس بامر محمد علی شاه به توپ بسته شد ملک المتکلمین دستگیر گردید و بفرمان شاه در باغشاه بقتل رسید .
ملک الملوک
( اسم ) ۱ – پادشاه پاشاهان شاهنشاه . ۲- خدای تعالی : ودر آن مواضع که بروزگار پادشاهان گذشته ملک الملوک را جلت اسماوه و عمت نعماوه ناسزا می گفتند امروز هموراه عبادت می کنند .
ملک الملک
( اسم ) ۱ – پادشاه ۲ – خدای تعالی . یا ملک الملک قدیم . خدای تعالی که قدیم است : آن خدای است تعالی ملک الملک قدیم که تغیرنکند ملکت جاویدانش .
پادشاه مملکت . ملک کشور
ملک الموت
عزرائیل
ملک النحاه
ابونزار حسن بن صافی بغدادی از شعرا و نحویان قرن ششم هجری بود بسال ۵۶۸ هجری در گذشت . اوراست : کتاب عمده کتاب مقصد کتاب حاوی .
ملک الهند
پادشاه هندوستان .
ملک الوزرائ
( اسم ) مهتر وزیران مقدم وزرائ : ذات شریف … ملک الوزرائ الغ قتلغ ….
ملک الکامل
( ال ملک الکامل ) ناصرالدین محمد ثانی از ملوک ایوبی مصر از ۶۱۵ تا ۶۳۵ ه.ق . حکومت کرد .
ملک انگیز
ملک آور . پیروزی رسان .
ملک بان
نگهبان ملک حافظ مملکت . کشور دار .
ملک بانو
بانوی ملک .
ملک بخش
ملک بخشنده . که ملک بخشد .
ملک پرست
پرستنده ملک . پرستار شاه .
ملک پرور
پرونده ملک . آباد و پر رونق کننده مملکت .
ملک پروری
حالت و چگونگی ملک پرور . مملکتداری .

اسم ملک زمان در فرهنگ معین

ملک
(مَ لَ) [ ع . ] (اِ.) فرشته . ج . ملایک، ملایکه .
(مَ لِ) [ ع . ] (اِ.) پادشاه، صاحب ملک . ج . ملوک .
(مُ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – پادشاهی . ۲ – بزرگی، عظمت .
(مِ) [ ع . ] ۱ – (اِ.) آنچه در تصرف شخص باشد. ۲ – زمین متعلق به شخص .
ملک الموت
(مَ لَ کُ لْ مَ) [ ع . ] (اِ.) عزراییل، فرشته ای که جان انسان را می گیرد.

اسم ملک زمان در فرهنگ فارسی عمید

ملک
فرشته.
= خلر
۱. خداوند.
۲. دارای قدرت و سلطه، پادشاه.
آنچه در قبضه و تصرف شخص باشد، زمین یا چیز دیگر که مال شخص باشد.
۱. سرزمین، مملکت.
۲. (اسم مصدر) پادشاهی.
۳. شصت وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، ساعة، منجیة، واقیة، مانعة، تبارک.
۴. [مقابلِ ملکوت] جهان محسوسات، عالم شهادت.
۱. خال یا نقطۀ سفید که گاه بر روی ناخن پیدا شود.
۲. ریشه های کنار ناخن.
ملک الملوک
۱. پادشاه پادشاهان.
۲. خدای تعالی.
ملک الملک
۱. پادشاه.
۲. خدای تعالی.
ملک الموت
فرشته ای که جان مردم را می گیرد، عزرائیل.
ملک دار
دارای مِلک، دارای آب و زمین.
مملکت دار، پادشاه، فرمانروا.
ملک داری
داشتن مِلک، دارای آب و زمین بودن.
مملکت داری، پادشاهی، فرمانروایی.
ملک ران
پادشاه، فرمانروا.
ملک رانی
سلطنت، پادشاهی.
ملک زاده
فرزند پادشاه، شاهزاده.
ملک آرا
آن که موجب آرایش و رونق مملکت است.
ملک التجار
رئیس و بزرگ بازرگانان در یک شهر.
ملک الشعرا
عنوانی برای هریک از شاعران درباری که نسبت به شعرای دیگر بالاترین مقام را داشته است.
ملک ستان
مملکت گیر، کشورستان، ملک گیر.
ملک ستانی
مملکت گیری، کشور گشایی.

اسم ملک زمان در اسامی پسرانه و دخترانه

ملک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: فرشته
ملک آفرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ملک (عربی) + آفرین (فارسی) مرکب از ملک (سرزمین) + آفرین (آفریننده)
ملک بانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ملک (عربی) + بانو (فارسی) شاه بانو
ملک تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ملک (عربی) + بانو (فارسی) شاه بانو
ملک سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: دارای چهره ای زیبا چون چهره فرشتگان زیبا روی
ملک ناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: ملک (عربی) + ناز (فارسی) فرشته زیبا
ملکا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: آرامی
معنی: پادشاه، نام مردی مجتهد در مسیحیت
ملکان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عبری
معنی: (تلفظ: malakān) (در اعلام) نام پدر حضرت خضر پیغمبر (ع) که از فرزند زادگان سام بن نوح است و الیاس عموی اوست – نام پدر خضر (ع)
ملکه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: همسر پادشاه، شهبانو

 

 

اسم ملک زمان در لغت نامه دهخدا

زمان. [ زَ ] (اِ) بمعنی فوت و موت و مرگ باشد. (برهان ). بمعنی مرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). موت. مرگ. اجل. (ناظم الاطباء). زمانه :
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روان من این روشن است.
فردوسی.
ز توران بسیجیده آمد دمان
به زوبین گودرزبودش زمان.
فردوسی.
زمان چون ترااز جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
زمان کینه ورش هم بزخم کینه ٔ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان آمدن ؛ فرا رسیدن مرگ :
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست.
فردوسی.
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان.
فردوسی.
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت، کو را نیامد زمان.
فردوسی.
منجمان گفتند ترا زمان به چشمه ٔ سبز آید به طوس خراسان. (مجمل التواریخ و القصص ).
– زمان رسیدن ؛ زمان آمدن. رسیدن اجل. مرگ فرا رسیدن :
زمان من اینک رسد بی گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان.
نظامی.
رجوع به زمانه شود.
|| در عربی، مقدار حرکت فلک اعظم. (برهان ). گفته اند زمان عربی است و ازمنه جمع آن می آید بلی دمان پارسی است، چنانکه در فرهنگ دساتیر گفته دمان بر وزن و معنی زمان است و مقداری است ازحرکت فلک نهم. مؤلف گوید: زمان از لغات مشترک است میان عرب و عجم. (انجمن آرا) (آنندراج ). نزد حکما مقدار حرکت فلک اطلس است. (از تعریفات جرجانی ). زمان ترازویی بود که جنبش (حرکت ) را بدان سنجند. وگرنه زمان بودی تمیز سبکی حرکت از گرانی حرکت یعنی زودی آن ازدیریش میسر نشدی. (باباافضل، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنابه تعریف قدما مقدار حرکت فلک یعنی جمیع دهر و بعض آن. ج، ازمنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است. (اساس الاقتباس، یادداشت ایضاً). خواجه نصیرالدین طوسی در ذیل «مقوله متی » آرد:… زمان نوعی بود از کم متصل و آن مقدار حرکتست و متی نسبت متزمن است با زمان…(اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص ۵۱). نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته می شود بوسیله ٔ آن امر، متجدد موهومی. چنانکه گفته شود مثلاً موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم، رفع ابهام می گردد. (فرهنگ فلسفی تألیف سجادی ) (از تعریفات جرجانی ). در میان حکما در تعریف ماهیت و حقیقت زمان اختلاف است، جمهور حکما عقیده ٔ ارسطو را پذیرفته اند که گوید زمان مقدار حرکت فلک و افلاک است. نظریات مختلف در مورد زمان بقرار زیر است :
الف – بعضی گفته اند: زمان امری است موهوم یعنی موجود به وجود وهمی است.
ب – بعضی دیگر از فلاسفه بطور مطلق منکر وجود زمان شده اند.
ج – عده ٔ دیگر گویند زمان عبارت از فلک الافلاک است.
د – عده ٔ دیگر گویند: زمان عبارت از حرکت است.
هَ – بعضی گفته اند: زمان عبارت از آنات متتالیه است.
و – مشاهیر فلاسفه گویند: زمان مقدار حرکت بوده و موجودی است غیر قارالوجود و متقوم بحرکت و حرکت حامل آن است.
ز – بعضی گفته اند زمان امری است مادی و موجود در ماده، بواسطه ٔ حرکت و از لحاظ وجودی ضعیف تر از حرکت است.
کسانی که گفته اند زمان عبارت از آنات متتالیه است، چون «آن » ظرف و واسطه است و ظرف امری است عدمی، نتیجه این میشود که زمان امری است غیر موجود بالذات. بعضی از متکلمان قائل بنوعی دیگر از زمان شده و برای تصویر آن گفته اند که میان موجودات عالم و حق تعالی فاصله هست به حکم آنکه «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ» و این فاصله میان ذات حق و موجودات دیگر زمان متوهم است و این امر غیر از زمانی است که مقدار حرکت است و آن زمان متوهم را که فاصله ای از میان ذات خدا و موجودات عالم است وعاء عالم قرار داده و جهان را حادث به حدوث زمانی متوهم پنداشته اند.
ح – میرداماد می گوید: نسبت متغیر به متغیر زمان است که وعاء متجددات و سیالات است و معلول دهر است و دهر به نوبه ٔ خود معلول سرمد است.
ط – ابوالبرکات می گوید: زمان مقدار وجود است و بلکه نفس وجود است.
ی – صدرا می گوید: زمان مقدار حرکت سیلانی درجواهر است و به عبارت دیگر مقدار طبیعت متجدده ٔ سیاله است.
ک – بعضی گفته اند: زمان ذات واجب الوجود است، چنانکه بیان شده اکثر حکماء زمان را مقدار حرکت فلک الافلاک میدانند و متکلمان مقدار موهوم دانسته اند. ارسطو زمان را مقیاس حرکت میداند و گوید: اگر حرکتی نمی بود زمانی نبود. و نیز گوید: عقل مقیاس زمان است و اگر انسانی نبود که احساس زمان کند، زمانی نبود. عده ای از فلاسفه ٔ اروپا گویند که زمان و مکان، دو امری هستند که در ذهن از وجدان هیچ حادثه منفک نمی شوند و جزء ذهن انسان اند و از خود وجودی ندارند، چنانکه همه ٔ چیزها در زمان و مکان دیده می شوندو اما زمان و مکان خودشان دیده نمی شوند و ذهن آنها را از خود میسازد و ضمیمه ٔ تأثیرات خارجی می کند. برکسون گوید: به زمان به دو قسم می توان نظر کرد یکی تطبیق آن با مقدار و یکی دیگر به ادراک آن در نفس. اول کمیت است و دومی کیفیت به این معنی که هر گاه زمان را مثلاً در مدت یک شبانه روز در نظر گیریم چه میکنیم جز آنکه به ذهن می آوریم که خورشید از مشرق دمیده و فضای آسمان را پیموده و در مغرب فرورفته است و دوباره از مشرق سر درآورده است و اگر درست دقت شود، این نیست مگر مقارنه ٔ خورشید با نقاط مختلف فضا یعنی تصوربعدی معین. و از این نظر است که زمان یک شبانه روز را کمیت می دانیم، لکن چشم خود را ببندیم و ذهن را ازجمیع امور مادی خالی کنیم و بدرون نفس رجوع نمائم وآنچه در حال ادراک می کنیم، حقیقت زمان است و آن خودآگاهی است که کیفیت است و استمرار محض است. علامه ٔ حلی می گوید: زمان مقدار حرکت است و چنانکه اشاره شد صدرا گوید: زمان میزان و مقیاس متحرکات است از جهت آنکه متحرکات اند و کسانی که گفته اند زمان مقدار وجود و بلکه خود وجود است سخت در اشتباه اند. حاجی سبزواری گوید: زمان مقدار حرکت قطعی است ولکن مشهور این است که مقدار تجدد وضعی فلکی است و تحقیق این است که مقدار تجدد در طبیعت فلکی است بنابر حرکت جوهری. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص ۱۴۹ – ۱۵۲) :
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان ص ۲۷).
آن بی تن و جان چیست کو روانست
که شنید روانی که بی روانست…
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بی کران است
هموار بر آن خط هفت نقطه
گردان پس یکدیگر روان است
با هر کس ازو بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیریا جوان است…
نشگفت کزو من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو (دیوان ص ۷۱).
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت سوی چون زاید
هر کسی جز خدای در عالم
گر بجای زمان بود شاید.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۳۸).
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۹۶).
رجوع به اساس الاقتباس، کشاف اصطلاحات الفنون، نسبیت، بعد چهارم و دایرة المعارف فارسی شود. || وقت اندک بود یا بسیار. ج، ازمنه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ج، ازمان، ازمن. (ناظم الاطباء). به این معنی مشترک پارسی و تازی است. پهلوی «زمان » (وقت )، ارمنی دخیل «ژمنک » از ایران باستان «جمانه » کلمه ٔ آرامی «جمن « » زیمنه »، سریانی «زبنا» «زمنا» ، عبری «زمان » ، آرامی دخیل، عربی زَمان نیز در پهلوی «ژمان » …(حاشیه ٔ برهان چ معین ). وقت. هنگام. مدت. (ناظم الاطباء). وقت. (غیاث ). مشترک فارسی و عربی… وقت. هنگام. (فرهنگ فارسی معین ). گه. دقیقه. گاه. وقت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون برون کرد زو هماره «؟» و هنگ
در زمان در کشید محکم تنگ.
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
پس به تیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن.
آغاجی.
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان بودم از روزگار.
فردوسی.
یکی موبدی داستان زد به ری
که هر کس که دانا بود نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرّد سوی آسمان
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
خرد تیره و، مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.
فردوسی.
به گنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت وتاج شاهانه آر.
فردوسی.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
لبیبی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فرو آرمد.
طیان.
آنگاه یکی ساتکنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد.
منوچهری.
چند پایه که برفتی [ امیر محمود ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی ). چون خواجه از من بشنود، سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی ). چون غلامان دیدند یک زمانی حدیث کردند تا مقدمان… (تاریخ بیهقی ).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم.
خاقانی.
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی.
نظامی.
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی وبایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی.
این زمان پنج پنج می گیرد
عبید زاکانی.
|| (اصطلاح دستوری ) وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی، حال و مستقبل است. (فرهنگ فارسی معین ).
– زمان استقبال ؛ هنگام آینده. (از ناظم الاطباء).
– زمان پیشین ؛ هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان حال ؛ الان و همین هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان ماضی ؛ هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان مرکب ؛ آن است که به معاونت فعل دیگر. (فعل معینی ) صرف شود: رفته است، رفته بودم، خواهم رفت. (فرهنگ فارسی معین ).
– زمان مفرد ؛ آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم، می روم، می رفتم. (فرهنگ فارسی معین ).
|| ساعت. (غیاث ). ساعت. قسمت. بهره. پاس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت.
فردوسی.
به پایین کُه شاه خفته به ناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
فردوسی.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان.
فردوسی.
بادتان صد سال عمر و روز هر یک صد زمان
هر زمانش در روش چون روز محشرصدهزار.
سنائی.
– زمان به زمان ؛ زمان تازمان. ساعت به ساعت. بطور توالی. پشت سر هم :
کاروان بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان.
فرخی.
رجوع به ترکیبهای بعدی شود.
– زمان تا زمان ؛ ساعت به ساعت :
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
هر آنگه که بی شاه یابند بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم.
فردوسی.
ز بر گشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو.
فردوسی.
زمان تا زمان گردشان بردمد
به کنعان یکی کاروان برچمد.
شمسی (یوسف زلیخا).
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل بدل و تن بتن و جان بجان.
نظامی.
به جوبیار از آن است سرفرازی سرو
که فیض ابر زمان تا زمانش آب دهد.
رفیع لنبانی.
– زمان زمان ؛ لحظه به لحظه وساعت به ساعت. (آنندراج ). ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام. (ناظم الاطباء) : از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۴).
زمان زمان اثر نور او زیاد شود.
(آنندراج ).
|| لحظه. آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه زمانی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیاساید از تاختن یک زمان.
فردوسی.
ابی تو مبادا جهان یک زمان
نه اورنگ شاهی و تاج کیان.
فردوسی.
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۳۰۵).
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش.
اسدی.
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار ترا بهانه بایستی.
خاقانی.
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد.
خاقانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کی باشد آن زمان که پر جان برآورم
سیمرغ وار زین قفس خاک برپرم.
خاقانی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی (بوستان ).
هر زمان که دریابی نان گرم وبورانی
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
بسحاق اطعمه.
– اندر زمان ؛ در حال. بی درنگ. فوراً. علی الفور. فی الحال. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اندر زمان و ترکیب بعد شود.
– به زمان ؛ در زمان. اندر زمان. رجوع به همین ترکیب شود.
– در زمان ؛اندر زمان. رجوع به ترکیب قبل و «در» بمعنی فور و استعجال شود.
– یک زمان ؛ یک لحظه.
|| روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار). زمانه و روزگار. (غیاث ). زمانه. روزگار. جهان. (ناظم الاطباء). زمانه. روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بدانگونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان.
فردوسی.
بمردی نباید شدن در گمان
که بر ما دراز است دست زمان.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همان شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده ست از دشمنانت.
ناصرخسرو (دیوان ص ۸۴).
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو، دشمنی است منصور…
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش.
ناصرخسرو.
تو شاد باد و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد.
مسعودسعد.
در شبستان چون زمانی خوش بوید
آن شبیخون زمان یاد آورید.
خاقانی.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحه ٔ زمان نجنبد.
خاقانی.
|| عصر. (از اقرب الموارد). عهد. (غیاث ). دور. عهد. (ازفرهنگ فارسی معین ). عهد. عصر. (ناظم الاطباء). عصر. عهد. دوره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آن قوم کافتخار زمانند و اصل دین
اصحاب عز و ایمنی و ملک بی زوال.
ناصرخسرو.
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید.
مولوی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر کس به زمان خویش بودند
من سعدی آخرالزمانم.
سعدی.
– آخرزمان ؛ آخرالزمان. قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد. رجوع به آخرالزمان شود.
– امام زمان ؛ ولی عصر. رجوع به مهدی (اِخ ) شود.
– پادشاه زمان ؛ پادشاه عصر. (ناظم الاطباء).
|| فرصت. (غیاث ) (ناظم الاطباء). مهلت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هر آنچه خواهند از من همان زمان گویم
زمان نخواهم وز هردری سخن نچنم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان خواستن ؛ مهلت خواستن. استمهال. تقاضای فرصت و مهلت کردن. مهلت طلبیدن :
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دمان.
فردوسی.
زمان خواهم از کردگار زمان
که چندان بماند دلم شادمان.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که چندان زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری تو زین دست باز
به زر و به سیمت نیاید نیاز.
فردوسی.
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم.
فردوسی.
– زمان دادن ؛ کنایه ازمهلت دادن و فرصت و نوبت دادن است. (آنندراج ). مهلت دادن. فرصت دادن. امهال. تمهیل : و سه روززمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هارون آن شب که بمرد خواست که خیشوع را بکشد، گفت : یا امیرالمؤمنین مرا زمان ده اگر فردا بهتر و خوشتر نشوی مرا بکش و آنچه خواهی بکن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). عبداﷲبن عبداﷲ گفت : چه کنید از دور نشسته اید واو (ملک سند) را زمان همی دهید تا همه ٔ جهان را بر خویشتن گرد آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هندوان راسر بسر ناچیز کرد
رومیان را داد یک چندی زمان.
فرخی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود از روزگاریابد مار.
مسعود رازی.
گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت : انا للّه و انا الیه راجعون . اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
یکنفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان نخواهد داد.
خاقانی.
تقدیراو را زمان نداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۴۱).
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
نظامی.
به قصابی بگذشت، گوشت فربه داشت، گفت : از این گوشت بستان، گفت : سیم ندارم. گفت : ترا زمان دهم. گفت : من خویشتن را زمان دهم، نکوتر از آنکه تو مرا زمان دهی.(تذکرة الاولیای عطار).
ای فلک در فتنه ٔ آخر زمان
تیز می گردی بده آخر، زمان.
مولوی.
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو زمان می ندهد دور زمان را.
سیدحسن اشرفی (از آنندراج ).
– زمان یافتن ؛ فرصت یافتن. مهلت یافتن :
از کف ایام امان کس نیافت
از روش دهر زمان کس نیافت.
خاقانی.
|| آسمان. (ناظم الاطباء). و هر گاه که لفظ زمان به مقابله ٔ زمین واقع شود بمعنی آسمان باشد. (آنندراج ) :
منم شهریار زمان و زمین
بود بنده ٔ من زمان وزمین.
فردوسی.
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فردوسی.
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد.
فردوسی.
ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.
منوچهری.
– زمان و زمین را بهم دوختن ؛ زمان و زمین را بهم پیوستن. منتهای جهد و تلاش کردن.
– امثال :
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| عالم. (ناظم الاطباء) :
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در زمان.
فردوسی.
|| عمر.زندگانی. (ناظم الاطباء). عمر. حیات. زندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت هوم، ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان.
فردوسی.
اگر مانده باشد مر او را زمان
بماند به گیتی تو با او بمان.
فردوسی.
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود.
فردوسی.
– زمان بر کسی سر آمدن ؛ بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او :
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان.
فردوسی.
– زمان را بر کسی سر آوردن ؛ پایان دادن عمر او. کشتن او :
بر آنگونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بر ایشان زمان.
فردوسی.
می ترسی کآن زمان درآید
کآرند به سر زمان ما در.
خاقانی.
– زمان کسی بسر آمدن ؛ عمر او پایان یافتن. فرارسیدن مرگ :
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی به گفتار جوید هنر.
فردوسی.
– زمان کسی را سر آمدن ؛ عمر او بپایان رسیدن :
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سر آمد زمان.
فردوسی.
– زمان یافتن ؛ عمر یافتن. نمردن. فرصت زندگی بدست آوردن :
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کزمعالیش گذربان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| درنگ. توقف. مکث. سکون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان جستن ؛ توقف کردن. درنگ کردن :
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم بر جنگ ایشان زمان.
فردوسی.
برفتند با خنده و شادمان
بره برنجستند جایی زمان.
فردوسی.
چو برخیزد آواز کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
– زمان ساختن ؛ توقف کردن. مکث کردن :
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم، نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
– زمان کردن ؛ درنگ کردن. آرام گرفتن. انتظار بردن. صبر کردن. توقف کردن : باز عبدالرحمن گفت : سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان ).
اگر زمانی کنی آنجا بخدمت آمد نیست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– بی زمان ؛ بی درنگ :
بجایی توان مرد کآید زمان
بیاید زمان بی زمان، یک زمان.
فردوسی.
|| بخت و نصیب. || سرنوشت. قضا و قدر. (ناظم الاطباء). || حاکم. (تعریفات جرجانی در ذیل اصطلاحات صوفیه ص ۱۸۱).
زمان. [ زُم ْ ما ] (ع ص، اِ) صاحب منتهی الارب در ذیل «ز م م » آرد: زمان کرمان گیاه بالیده و بلند. ولی ظاهراً زمام است که تحریف شده است. رجوع به زُمّام شود.
زمان. [ زِم ْ ما ] (اِخ ) نام جد الفند زمانی و نام الفند سهل بن شیبان بن ربیعةبن زمان بن مالک بن صعب بن علی بن بکربن وائل یا زمان بن تیم اﷲبن سهل است و از ایشان است : عبداﷲ زمانی بن سعید تابعی است و اسماعیل زمانی بن عباد و محمدزمانی بن یحیی بن فیاض از محدثانند. (از منتهی الارب ). ابن مالک بن صعب. جدی است جاهلی از بنی بکربن وائل و فندالزمانی از اولاد اوست. (از اعلام زرکلی ).
زمان. [ زِم ْ ما ] (اِخ )ابن کعب بن أود. جدی است جاهلی. (از اعلام زرکلی ).

اسم ملک زمان در فرهنگ فارسی

زمان
وقت، هنگام، روزگار، اجل ومرگ نیزگفته اند، عصر، وقت، وقت اندک یابسیار، ازمنه جمع
( اسم ) ۱ – وقت هنگام . ۲ – دور عهد . ۳ – وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی حال مستقبل است . یا زمان مفرد آنست که بی معاونت فعل دیگر صرف شود : رفتم میروم میرفتم . یا زمان مرکب آنست که به معاونت فعل دیگر ( فعل معین ) صرف شود : رفته است رفته بودم خواهم رفت .
ابن کعب بن اود جدی است جاهلی
[ورزش] ← وقت
زمان تشکیل جست
[gust formation time] [علوم جَوّ] بازۀ زمانی بین آغاز باد جَستی و بیشینۀ سرعت آب
زمان تغذیه
[intake timing] [قطعات و مجموعه های خودرو] مدت زمان باز ماندن دریچۀ هوا در موتورهای دوزمانه
زمان تقسیم
[TDMA] [مهندسی مخابرات] ← دسترسی چندگانۀ زمان تقسیم
زمان تمام قرمز
[all-red interval] [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] مدت زمانی که تمامی چراغ های یک تقاطع برای حصول اطمینان بیشتر از تخلیۀ کامل آن تقاطع قرمز باشد
زمان توالی
[offset time] [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] فاصلۀ زمانی بین روشن شدن چراغ های سبز دو تقاطع متوالی
زمان جبران
[pad time, make up time, premium time] [حمل ونقل درون شهری-جاده ای] نوعی زمان مجاز بیکاری که در آن راننده حتی اگر کار نکرده باشد، حداقل دستمزد را دریافت می کند
زمان حال گسترده
[extended present] [آینده پژوهی و آینده نگری] گستره ای زمانی فراتر از برهۀ کنونی که با توجه به موضوع ممکن است یک بازۀ زمانی مشخص از گذشته تا آینده را در برگیرد متـ . حال گسترده
زمان حقیقی
آن زمانی بود که دو طرف آن مطابق حال حدوث و فنا متزمن باشد مانند بودن مردم در مدت عمر خود .
زمان خانلو
تیره از ایل نفر از ایات خمسه فارس است .
زمان خروج
[check-out time] [گردشگری و جهانگردی] آخرین مهلت تخلیۀ اتاق و تصفیۀ حساب در روز خروج مهمانان از مهمان خانه
زمان خشک شدن
[drying time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمانی که لازم است تا فیلم (film) اعمال شده به مرحلۀ مطلوب پخت، به سفتی یا غیرچسبناکی برسد
زمان خشکی تماسی
[dry to touch time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمان لازم برای خشکی تماسی
زمان خشکی سنباده خور
[مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] ← زمان سنباده خوری
زمان خشکی عمقی
[dry through time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمان لازم برای خشک شدن پوشش به صورتی که براثر فشار انگشت شست و چرخاندن نوددرجه ای آن، هیچ تغییر شکلی در پوشش مشاهده نشود
زمان خشکی کامل
[dry-hard time] [مهندسی بسپار ـ علوم و فنّاورى رنگ] مدت زمان لازم برای خشک شدن پوشش چنان که اثر ناشی از فشار زیاد انگشت شست بر آن را بتوان به راحتی با کشیدن پارچۀ نرمی از بین برد
زمان خواستن
( مصدر ) مهلت خواستن
زمان خورشیدی
[solar time] [نجوم] زمانی که براساس موقعیت خورشید در آسمان، به دو صورت زمان خورشیدی ظاهری و زمان خورشیدی متوسط، سنجیده می شود
زمان خورشیدی ظاهری
[apparent solar time] [نجوم] زمانی که براساس جابه جایی خورشید در روز سنجیده می شود؛ ازآنجاکه سرعت جابه جایی ظاهری خورشید در آسمان به دلیل انحراف محور چرخش زمین و بیضوی بودن دور زمین ثابت نیست، این زمان با زمان خورشیدی متوسط کمی اختلاف دارد
زمان خورشیدی متوسط
[mean solar time] [نجوم] زمانی که براساس سرعت متوسط جابه جایی خورشید در آسمان سنجیده می شود، به طوری که به جای خورشید، جابه جایی خورشید متوسط در نظر گرفته می شود که سرعتی ثابت دارد و برخلاف زمان خورشیدی ظاهری، نسبت به ساعت اتمی بین المللی ثابت می ماند

اسم ملک زمان در فرهنگ معین

زمان
(زَ) [ په . ] (اِ.) ۱ – وقت، هنگام . ۲ – دور، عهد. ۳ – مدت، فصل . ۴ – مهلت . ،~ گرینویچ مرجع مقایسه ای زمان مناطق مختلف کرة زمین بر مبنای نصف النهار گرینویچ که در حمل و نقل بین المللی و پرواز هواپیماها به کار رود و ۵/۳ ساعت عقب تر از زمان در تهران اس
زمان خواستن
( ~. خا تَ) (مص ل .) مهلت خواستن .
کر زمان
(کَ) (اِمر.) آسمان، عرش، سپهر.

اسم ملک زمان در فرهنگ فارسی عمید

زمان
۱. وقت، هنگام.
۲. روزگار، عصر.
۳. [قدیمی، مجاز] اجل، مرگ: تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴: ۲۵۰۴). &delta، کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هردو از آرامی مٲخوذ است.
* زمان خواستن: (مصدر لازم) وقت خواستن، مهلت خواستن.
* زمان دادن: (مصدر لازم) وقت دادن، مهلت دادن.
هم زمان
۱. هم روزگار، معاصر، هم دوره، هم عصر.
۲. دارای زمان یکسان.

اسم ملک زمان در اسامی پسرانه و دخترانه

زمان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zamān) جریانی پیوسته، غیر قابل انقطاع، رونده، و بی آغاز و بی انجام که در طی آن، حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ می دهد، روزگار، زمانه فلک، وقت، هنگام، گه، گاه، (به مجاز) آسمان – جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ می دهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
زمانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: zamāne) روزگار، دوره، دور، عهد، (در قدیم) مدت زندگی، عمر – روزگار، چرخ

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز