معنی اسم مَلک‌جهان

مَلك‌جهان :    (عربي ـ معرب) ۱- فرشته جهان؛ ۲- (به مجاز) زيباروترين.

 

 

اسم ملک جهان در لغت نامه دهخدا

ملک جهان. [ م ُ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شاندرمن است که در بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش واقع است و ۲۱۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲).

اسم ملک جهان در لغت نامه دهخدا

ملک. [ م ُ ] (اِ) کلول باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۵۳). دانه ای باشد بزرگتر از ماش و آن را پزند و خورند و به عربی جلبان خوانند. (برهان ) نوعی از غله باشد بزرگتر از ماش که حیوانات را فربه کند و به گاو دهند و به عربی جلبان گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). دانه ای سیاه بزرگتر از ماش و مأکول که به تازی جلبان گویند. (ناظم الاطباء). دانه ای است چون ماش و بعضی کلول خوانند. در مهذب الاسماء جلبان عربی را به ملک فارسی ترجمه کرده و ظاهراً ملک همان است که امروز خلر می گوییم. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۵۳). قسمی خلر فرومایه. گاودانه. حب البقر. جلبان. سنگنک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیابد از ملکی.
بوالمؤید (از لغت فرس چ اقبال ص ۲۵۴).
فقها جمله زین غذا بردند
هرچه باقی شد این خران خوردند
گر بدانستی این نظام الملک
می ندادی به وقف یک من ملک.
سنائی (از آنندراج ).
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار (از آنندراج ).
به مشتی ملک پرکردن شکم را
جوی انگاشتن ملک و حشم را.
عطار (از آنندراج ).
همه ملک تو و این ملک یکسر
ز ملکی نه ز گاورسی است کمتر.
عطار.
ملک. [ م ِ ] (اِ) سپیدی بن ناخن باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۹۷). سفیدیی راگویند که در بن ناخنها پدید آید، و بعضی گویند نقطه های سفید است که بر ناخن افتد. (برهان ) (از آنندراج ). سپیدی مانند هلال که در بن ناخنها می باشد و نقطه های سپیدی که بر ناخن افتد. (ناظم الاطباء) :
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص ۲۹۷).
ملک. [ م َ ل ِ / م َ ] (ع اِ) پادشاه. ج، ملوک. املاک . (منتهی الارب ). پادشاه.(آنندراج ). پادشاه… و بعضی نوشته که به زمانه ٔ قدیم امیر را نیز می گفتند. (غیاث ). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه. (ناظم الاطباء). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد. (از اقرب الموارد). خسرو. ملیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ایران و متعلقات آن، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقله ٔ دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک » می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه ٔ فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان » بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافه ٔ بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان » خواند، به شرحی که درکتب تواریخ مذکور است، سلطان محمود غزنوی بوده است، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه ودیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید. (قزوینی از چهارمقاله چ معین ص ۱۲ مقدمه ). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً (بلکه همیشه ) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله ٔ مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی ٔ بوده است به خدیوهای مصر… یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس » حالیه. ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است. در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود. (یادداشتهای قزوینی ج ۷ ص ۱۳۱) :
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.
دقیقی.
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده یمانی.
دقیقی.
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک.
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جردان وزجردان تا ککری.
فرخی.
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند به ملک و به تبار.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
عنصری.
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضایری.
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال.
غضائری.
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال.
غضایری.
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.
منوچهری.
مسعود ملک آنکه نبوده ست ونباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی.
منوچهری.
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار.
عسجدی.
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۸۳).
تا بگویند که سلطان شهید از همت
بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۸۴).
این ملک در هر کاری آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۴۴). طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۹۳). چنین گویند که چون قباد ملک فرمان یافت نوشیروان… به جای اوبنشست. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص ۴۱).
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی (چ چاپکین ص ۱۴۴).
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
شاها ملکا جمله ٔ آفاق تو داری
شد دیده ٔ دین از ظفر و فتح تو بینا.
امیرمعزی.
شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او
نه در قراب راحت داردنه در قرار.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۶۶).
گفت مژده ترا که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش وسیم.
عمعق (ایضاً ص ۱۸۰).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم .
عمعق (ایضاً ص ۱۸۲).
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب.
سنائی.
نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به مساعدت ذات ومساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه ). ثواب وثنا بر آن ایام میمون ملک را مدخر شود. (کلیله و دمنه ). کلیله گفت انگار به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه ). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه ).
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص ۲۸۱). ملک گفت این چه زندگانی و این چه دنأت همت است. (تاریخ بیهق ایضاً ص ۲۸۸). حالی به پیغمبر آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تنبیه کن. (تاریخ بیهق ایضاً ص ۲۸۹). ملک رفته و اتابیک خفته بل اتابیک مرده ملک آب کار برده. (عقدالعلی از امثال و حکم ص ۱۷۳۴).
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته اند.
خاقانی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمی ارزد.
خاقانی.
دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص ۱۱۴). ملک به چشم حدس وفراست آن نقش از صفحات حال اشتر خوانده بود. (مرزبان نامه ایضاً ص ۲۵۷). چون ملک هند آهنگ دیار اسلام کردناصرالدین سبکتگین به مدافعت او برخاست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۳۸). ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص ۳۲۱). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص ۳۴۹).
از ملکانی که وفا دیده ام
بستن خود بر تو پسندیده ام.
نظامی.
تا ملک این است و چنین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
نظامی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
(بلبل نامه ٔ منسوب به عطار از امثال و حکم ص ۱۷۳۳).
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک.
مولوی.
گر وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی.
سعدی (گلستان ).
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
سعدی.
خلف دوده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای.
سعدی (کلیات چ فروغی قصاید ص ۶۶).
هرکسی را به قدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.
اوحدی.
زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم.
اوحدی.
– الملک الاعلی ؛ خداوند تبارک و تعالی. ملک ذوالجلال. ملک القدوس. ملک مالک الملک. ملک متعال. ملک ودود.(ناظم الاطباء).
– ملک القدوس ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
– ملک ذوالجلال ؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
– ملک ماران ؛ رجوع به شاه مار شود.
– ملک مالک الملک ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
– ملک متعال ؛ رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
– ملک نیمروز ؛ کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود. (برهان ) (آنندراج ).
– || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله نیز هست به این اعتبار که تا نیم روز بهشتی را به بهشت و دوزخی را به دوزخ می فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت ایمان آورد. (برهان ) (آنندراج ) :
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز .
نظامی (مخزن الاسرار ص ۱۴).
– || کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه سیستان بود. (برهان ) (آنندراج ).
– || حاکم سیستان را نیز گویند چه سیستان را نیمروز هم می گویند به سبب آنکه چون سلیمان علیه السلام به آنجا رسید زمین را پر آب دید دیوان را فرمود خاک بریزید، در نیم روز پر خاکش کردند و وجوهات دیگر هم دارد. (برهان ) (آنندراج ). لقب فرمان فرمای سیستان. (ناظم الاطباء) :
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.
سعدی (گلستان ).
– ملک ودود. رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
|| صاحب ملک. (از اقرب الموارد).
ملک. [ م َ ل َ ] (ع اِ) فرشته. ج، ملائکة. املاک. (مهذب الاسماء). فرشته. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرشته. ج، ملائکة. ملائک. (ناظم الاطباء). سروش. فرشته. فریشته. فرسته. روح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم لطیف نورانی که به اشکال گوناگون متشکل می شود. (از تعریفات جرجانی ). اجسامی هوائیه و لطیفه و توانا بر تشکل به اشکال مختلفه و در آسمانها مقیم باشند و این قول اکثر مسلمانان است و… (از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
شنیدم که کاوس ازآن بر فلک
همی رفت تا بگذرد از ملک.
فردوسی.
ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص ۸۷).
دولتش را بطبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم.
ابوالفرج رونی.
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص ۱۴۴).
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود.
ابوالفرج رونی.
کز فلک هرساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد.
مسعودسعد.
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.
سنائی.
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را.
انوری.
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۶۹).
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ تو ملک از بن دندان برد
چرخ از این روی کرد پشت دوتا تا مگر
قوت خرد زین دهد قوت ملک زآن برد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص ۸۸).
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۹۰).
تا که اسرار قدر در تتق پرده ٔ غیب
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است
باد جان تو ز تیر حدثان ایمن و هست
که غژاکندتو حفظ ملک قیوم است.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۶۵).
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۵۰).
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق.
خاقانی.
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحه ٔ پروین نشان خواهم فشاند.
خاقانی.
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش که الامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
از کائنات به ز ملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست.
ظهیر فاریابی.
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم به ریش او نمک.
مولوی.
ز فر شاه شمس الدین شده تبریز صد چون چین
ملک نیز آمد از رضوان سلام آورد مستان را.
مولوی.
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.
مولوی.
گر نبودی امیدِ راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص ۸۰).
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
خلف دیده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک گشای.
سعدی (کلیات چ مصفا ص ۷۳۴).
طبع تو گلدسته ٔ باغ فلک
رای تو آیینه ٔ روی ملک.
خواجوی کرمانی (روضةالانوار چ کوهی کرمانی ص ۹).
فوج ملک بیدق خیل تو شاه
اوج فلک مطلعمهر تو ماه.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص ۱۰).
لطف ملک ز سگ صفتان آرزو مبر
کاندر نهادگرگ شبانی میش نیست.
ابن یمین.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم.
حافظ.
روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر. (حبیب السیر چ خیام ج ۱ ص ۸).
– چار ملک ؛ چهار ملک مقرب. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل :
چارملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب.
خاقانی.
چار ملک بلبل بستان تو
هفت فلک صحن شبستان تو.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص ۷).
– ملک نقاله ؛ فرشته ای که تن مردگان را از مدفن خود به جای دیگر نقل می کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذیل نقاله شود.
|| آب را مَلَک گویند. یقال : الماء ملک امر؛ زیرا چون آب با کسی باشد مالک حکم خود خواهد بود و بدان امر وی قائم وبرپا می باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
ملک. [ م ُ / م ِ / م َ ] (ع مص ) خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی ). خداوند چیزی شدن. (ترجمان القرآن ). ملک خود گردانیدن و فراگرفتن چیزی را به اختیار خود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). به قدرت و استبداددر اختیار خود گرفتن چیزی را. ملکة. مملکة. (از اقرب الموارد). || سیر کردن آب کسی را. و گویند: ملکنا الماء. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). || به زنی آوردن. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ملک فلان المراءة ملکا؛ به ازدواج خود درآوردفلان، زن را. (از اقرب الموارد). || (اِ) آب. و گویند: لیس لهم ملک ؛ نیست آنها را آبی. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بندگی. و گویند: طال ملکه ؛ یعنی به طول انجامید بندگی او. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بندگی. (آنندراج ). || اعطانی من ملکه ؛ یعنی داد مرا از آنچه بر آن قادر و متصرف بود. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ملک الطریق ؛ میانه ٔ راه یا حد وپایان آن. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه در قبضه ٔ تصرف باشد. و گویند: هذا ملک یمینی ؛ این ملک رقبه ٔ من است. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هذا الشی ٔ ملک یمینی ؛ این چیز در قبضه ٔ تصرف من است. (ناظم الاطباء) :
گرچه سخن ملک یمین من است
ملک سخن زیر نگین من است.
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی کرمانی ص ۱۸).
خاتم جمشید نگین تو شد
روی زمین ملک یمین تو شد.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص ۵۰).
ملک. [ م َ / م ِ / م ُ / م َ ل َ ] (ع اِ) آبخور و چراگاه و شتر با چاه که بکنند و بگذارند در وادی. (منتهی الارب ): ما له فی الوادی ملک ؛ یعنی مر او را در وادی آبخور و چراگاه و مال و شتر و چاهی که برای خود کنده باشد نیست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملک. [ م ُ / م َ / م ِ / م َ ل َ / م ُ ل ُ ] (ع اِ) ما له ملک ؛ دارای چیزی که مالک باشد نیست. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملک. [ م َ ] (ع مص ) بازداشتن ولی زن را از نکاح. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیر سخت و نیکو کردن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نیک سرشتن آرد. (المصادر زوزنی ): ملک العجین ملکاً؛ نیکو خمیر شد و سخت خمیر گردید. (ناظم الاطباء). || توانا گردیدن و قادر شدن بچه آهو بر پیروی مادر. (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): ملک ولد الظبی امه ؛ توانا گردید بچه آهو و قادر شد بر پیروی مادر خود. (ناظم الاطباء). || ملک علی الناس امرهم ؛ پادشاه مردم شد و متولی امور ایشان گشت. (ناظم الاطباء). ملک علی فلان امره ؛ مستولی بر امر فلان گردید. (از اقرب الموارد).
ملک. [ م َ / م ُ ] (ع اِ) لاذهبن فاما ملک و اما هلک ؛ یعنی هرآینه می روم یا بزرگی و عظمت است در آن و یا هلاکت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
ملک. [ م ِ ](ع اِ) ملک [ م ُ / م ِ ]. رجوع به همین کلمه شود.
– ملک یمین ؛ (اصطلاح فقه ) به معنی کنیز و غلام چه یمین در لغت به معنی غلبه است و غلام و کنیز از غلبه ٔ اسلام می آیند… مجازاً غلام و کنیز زرخرید رانیز ملک یمین گویند. (غیاث ) (آنندراج ). عبد. اَمَة.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح منطق ) یکی از مقولات عشرو آن هیأتی است که حاصل شود هرچیزی را به سبب نسبت چیزی که محیط باشد بدو و منتقل شود به انتقال او. (نفایس الفنون ). هیأتی است عارض بر شی ٔ به سبب چیزی که محیط بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را جِدَه و قنیه نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). یکی از مقولات نه گانه ٔ عرض است و هیأتی است حاصل برای جسم به سبب احاطه ٔ جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال جسم محاط مانند هیأتی که حاصل می شود برای جسم به سبب تقمص و تعمم. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ). و رجوع به جده و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح فقه ) در اصطلاح فقها ملک بر چهار قسم است : ۱- ملک عین. ۲- ملک منفعت. ۳- ملک انتفاع. ۴- ملک ملک که ملک ان یملک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی ). و رجوع به همین مأخذ شود. || راه راست. (غیاث ) (آنندراج ). || هیأتی که از جامه پوشی حاصل شود و گاهی مجازاً به معنی جامه آید. (غیاث ) (آنندراج ). || (مص ) مالک چیزی شدن. (غیاث ).
ملک. [ م ِ / م ُ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (از ناظم الاطباء). دارائی. هستی. آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج، املاک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر چیزی که ملک من است… یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر… یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ… از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۱۵).
ای جوادی که کوه و دریا را
با عطای تو ملک و مال نماند.
ابوالفرج رونی.
هر مال که داشت در یسارش
ملک دگران شد از یمینش.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۳۴).
هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۹۱).
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمان است.
ادیب صابر.
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی.
خاقانی.
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر.
نظامی.
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.
مولوی.
از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص.(گلستان ).
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات صرف می شود… و آب این کاریزها و رود همه ملک است الا کاریز زاهد… و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است. (نزهةالقلوب ).
– در ملک ؛ در اختیار. در تصرف : جز ضیعتی که به گوزگانان دارد… هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۵۸).
– ملک ریزه ؛ ملک کوچک :
جمعی اقاربم طمعخام بسته اند
در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است.
ابن یمین.
– ملک طِلْق ؛ ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد :
ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است.
ابن یمین.
ملک. [ م ُ ] (ع اِ) پادشاهی. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم. (حدیث ).
که را بویه ٔ وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی.
دقیقی.
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
امیرمحمد را در مدت ملکش ممکن نگشت که این وصیت را به جای آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۴۳). چون روزگار ملک، او را به سر آمد… (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۴۱۷). چون دانست که کار راست شد به شهر آمد و بر تخت ملک نشست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۵ و ۷).
دانش به از ضیاع و به ازجاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
سلم را دیدم در روم، که بنشست به ملک
تور را دیدم بر تخت شهی در توران.
جوهری هروی.
این همه در سال بیست وهشتم بود از ملک او .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۱۰۴).
ز شرح قصه ٔ روز نشستن تو به ملک
همه ملوک شکسته دلند و بسته دهان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۳۶۶).
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد.
مسعودسعد.
نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشدمزور.
امیرمعزی.
وگر ایمانت هست و تقوی نی
خاتم ملک بی سلیمان است.
ادیب صابر.
مال و ملکی که بر گذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن
گر همی ملک بی گذر طلبی
دل منه بر زمانه ٔ گذران.
ادیب صابر.
دین بی لطف شاخ بی بار است
ملک بی قهر گنج بی مار است.
سنائی.
گفته اند وقتی پادشاهی بود، عمر اندر ملک و ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر برده. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص ۲۸۸).
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری.
ظهیر فاریابی.
مدام در حق ملکت دعای خاقانی
قبول باد ز حق بالعشی والاشراق.
خاقانی.
گر پدر از تخت ملک شداینک
بر زبر تخت احترام برآید.
خاقانی.
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر ملک ابد خواهی این دار که من دارم.
خاقانی.
مدت ملک و سلطنت آل سامان به خراسان… صد و دو سال و شش ماه و ده روز بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۳۵).
– ملک و ملک ؛ پادشاهی و کشور و دارایی :
هر آفریده ای که نه در ملک و ملک تست
از آسمان بر او ننهادند اسم شی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۱۰).
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمان است.
سوزنی.
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی.
خاقانی.
– امثال :
الملک عقیم ؛ پادشاهی سترون باشد. (امثال و حکم ج ۱ ص ۲۷۳).
چون دهد ملک خدا باز هم او بستاند
پس چرا گویند اندر مثل الملک عقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
آن شنیدستی که الملک عقیم
ترک خویشی جست ملکت جو ز بیم.
مولوی.
|| مملکت و ولایت و کشور. (ناظم الاطباء) :
کنون کار برساز و زین پس برو
به ملکی که نشناسدت کس برو.
فردوسی.
بخل، ضحاک و من فریدونم
مکرمت ملک و من سلیمانم.
روحی ولوالجی.
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود
وزیر باید،ملک هزارساله چه سود.
منجیک.
چو ملک کرشود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک.
وزیر نو ستدی کو ز رأی بی معنی
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود.
منجیک.
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر.
عنصری.
ملکی کان را به درع گیری و زوبین
دادش نتوان به آب حوض و به ریحان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این
کو نشود هیچگونه بسته به انسان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مرد شهم کافی محتشم بایدملک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۸۶). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۳۳۱). ازآن جهت که همباز او شود در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۴۰). معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم می رفت و این کودک مشغول به خوردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۷۰۲). چون ملکی و بقعتی بگیرد… مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۹۰). چون دعای خلق به نیکویی پیوسته گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به زیادت تر باشد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص ۱۷). و اگر به روزگار بعضی از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده است به هیچ وقت از دل مشغولی… خالی نبوده است. (سیاست نامه ایضاً ص ۱۳). عم بر من خروج کرد و با او مصاف کردم… و دیگر باره ملک به شمشیر بگرفتم. (سیاست نامه ایضاً ص ۴۲).
نهاد گویی چون مهر در کنار نگین
سپهر ملک زمین در کنار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.
پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۲۴).
اقبال تو پیرایه ٔ ملک عجم آراست
شمشیر تو مشاطه ٔ دین عرب آمد.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۵۴).
هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب
هزار شهر بگیر و هزار سال بپای.
عثمان مختاری ایضاً ص ۵۱۲).
ز هرسویی سپهی بس گران فرستادی
که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد.
مسعودسعد.
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.
مسعودسعد.
یک جرعه ٔ می ز ملک کاووس به است
وز تخت قباد و ملکت طوس به است.
(منسوب به خیام ).
بمان همیشه به ملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا.
امیرمعزی.
بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش به دست غوغا.
امیرمعزی.
شهی کاندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۵۶).
بهار است ای بهار ملک و عید است ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد.
عمعق (ایضاً ص ۱۳۹).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم.
عمعق (ایضاً ص ۱۸۲).
لحظه ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت
درکفارت ملکتی بایست چون ملک صبا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۷).
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان.
سنائی.
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا.
سنائی.
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد.
سنائی.
ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳).
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان.
سنائی.
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت
با بدان منشین و دوزخ را به ایشان واگذار.
قوامی رازی.
ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک مبتلی باشند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص ۱۷).
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی افسری.
انوری.
بی عدل نیست کنگره ٔ ملک مرتفع
بی علم نیست قاعده ٔ عدل پایدار.
رشید وطواط.
مر ملک را به عدل ثبات است و انتظام
مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار.
رشید وطواط.
من ارسلان شه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
سینه مکن به بستن دل زآن قبل که تو
دل بسته ای نه ملک خراسان گشاده ای.
مجیرالدین بیلقانی.
کثرت جیشت فزون ز حد شمار است
عرصه ٔ ملکت برون ز حد گمان است.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص ۵۴).
ملک بخش است برعبید و خدم
ملک خاقان و خان همی بخشد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۹۵).
بادش کمال دولت تا هردم از کمانش
در ملک آل سامان، سامان تازه بینی.
خاقانی.
ملک بود باغ خلد تحت ظلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم.
خاقانی.
مباد کزپی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۸۶).
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن رانی مسلم شد مرا.
خاقانی.
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته ای
وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته ای.
خاقانی.
به زلزله ٔ حوافر کوه پیکران، گرد از اساس آن ملک برآریم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص ۲۰۲). من چون صحیفه ٔ احوال تو مطالعه کردم قاعده ٔ ملک تو مختل یافتم. (مرزبان نامه ایضاً ص ۱۵). زیردستان و رعایا در اطراف و زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت آسوده مانند. (مرزبان نامه ایضاً ص ۱۴). مثال داد تا چند معتبر از کفات و دهات ملک… با ملک زاده و وزیر به حضرت آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص ۱۴). خبر رسید که ایلک خان به بخاراآمد و ملک بستد و معظم سپاه را در قید اسار کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۴۰). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص ۲۳۷). شاهنشاه بهاءالدوله… ملک بگرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ملک دل کردی خراب از تیر ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز.
امیرخسرو دهلوی.
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تخت را به گردون یال.
اوحدی.
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است.
خواجوی کرمانی.
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل اﷲ است کش نتواند کسی برید.
ابن یمین.
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید.
ابن یمین.
تا در پناه دولت بیدار توست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید.
ابن یمین.
حکما گفته اند که زوال و خلل ملک وقتی باشد که کسان لایق اشغال را از کار دور کنند و نالایق را کار فرمایند. (تاریخ غازان ص ۳۱۹).
از تنم چون جان ودل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست.
کاتبی.
– ملک راندن ؛ اداره کردن کشور. پادشاهی کردن. سلطنت کردن :
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار.
خاقانی.
– ملک فربه کردن ؛ کنایه از زیاد کردن ملک. (برهان ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء).
|| بزرگی. (منتهی الارب ). بزرگی و فر و عظمت. (ناظم الاطباء). عظمت و سلطه. (از اقرب الموارد). || ماسوااﷲ از ممکنات موجوده ومقدوره. (غیاث ) :
ما همه فانی و بقابس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست.
(از تاریخ گزیده ).
و رجوع به معنی بعد شود.
– امثال :
ملک خدا تنگ نیست ، نظیر ارض اﷲ واسعة. (امثال و حکم ج ۴ ص ۱۷۳۳).
|| در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق. (غیاث ) (آنندراج ). عالم شهادت. (تعریفات جرجانی ). عالم شهادت. (ابن العربی ). عالم محسوسات طبیعی. (تاریخ تصوف در اسلام تألیف غنی ص ۶۵۶). عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر، عالم ملک گویند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی ). عالم شهادت است از محسوسات غیرعنصریه مانند عرش کرسی. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی ) :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند.
حافظ.
و رجوع به معنی قبل و بعدشود.
|| (اصطلاح فلسفه ) عالم اجرام. (رسالة فی اعتقاد الحکماء للشیخ شهاب الدین السهروردی ص ۲۷۰). و رجوع به ملکوت شود.
ملک. [ م ُ / م ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ مِلاک. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملاک شود.
ملک. [ م ُل ْ ل َ ] (ع ص، اِ) ج ِ مالک.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مالک شود.
ملک. [ م َ ل ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای صفات الهی. خدای تعالی. خدای متعال. ملک العرش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار.
منوچهری.
ز جاه صاحب عادل ملک بگرداناد
گزند چشم بد و طعن حاسد وعاذل.
سوزنی.
خار آفرید و نار ملک تا حسود تو
دوزد به خار دیده و سوزد به نار دل.
سوزنی.
به زهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.
سوزنی.
ملک. [ م ُ ] (اِخ ) سوره ٔ شصت و هفتمین از قرآن، مکیه و آن سی آیت است، پس از تحریم و پیش از قلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ملک. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرم است که در بخش ترک شهرستان میانه واقع است و ۴۷۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
ملک. [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلیبر است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و ۲۱۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
فرهنگ فارسی
ملک
( اسم ) ۱ – بزرگی عظمت . ۲ – سلطه تسلط . ۳ – پادشاهی : [ کسی که او را شناخت ملک دو جهان یافت . ] ( کشف الاسرار ۴ ) ۵۵٠:۲ – کشور مملکت ولایت : [ پیش از آن هر فوج بتاختنی ملکی گرفته و بحمله ای لشکری شکسته .. ] ( المعجم . چا . دانشگاه .۵ ) ۵ – عالم شهادت ( ابن العربی ) یعنی عالم محسوسات طبیعی ( تاریخ تصوف . دکتر غنی .۶۵۶ ) یا ملک و ملکوت . ۱ – عالم سفلی و عالم مجردات . ۲ – ظاهر جهان و باطن جهان
جمع ملاک
ملک الشعرای کاشانی
محمود خان فرزند محمد حسین خان ملک – الشعرا متخلص به عندلیب و نوه فتحعلی خان ملک الشعرا متخلص به صبا است . این شاعر و معاصر اواخر سلطنت فتحعلیشاه و محمد شاه و ناصرالدین شاه بوده است . سال تولدش را ۱۲۲۸ ه. ق . و سال فوتش را ۱۳۱۱ ه.ق .ذکر کرده اند دیوان اشعارش در حدود ۲۵٠٠ بیت شعر دارد . محمود خان در هنر نقاشی و منبت کاری و مجسمه سازی نیز مهارت داشت و در حکمت و ریاضی نیز متبحر بود . از آثار نقاشی وی نیز در کاخ گلستان موجود است. ابیات ذیل از یکی از قصاید او است : [ در آوردند گوئی نوعروسان نگارین پای در سیمینه جورب ] [ بتکرارند زاغان بریکی حرف چوزنگی بچگان در درس مکتب ]
ملک الظافر
عامر بن عبد الوهاب بن داود بن طاهر القرشی العمری آخرین سلطان از سلاطین بنی طاهر یمن است که به عمران و آبادی علاقه وافر داشت و آثار و ابینه بسیاری از خود به یادگار نهاد .
ملک العرش
پادشاه عرش . خداوند عرش .
ملک الغرب
پادشاه غرب . فرمانروای غرب .
ملک المتکلمین
حاجی میرزا نصرالله ملک المتکلمین از خانواده بهشتی ( و. اصفهان رجب ۱۲۷۷ ه.ق . مقت. ۱۳۲۶ ه.ق ) پدرش میرزا محسن بهشتی است . پس از تحصیلات نزد آخوند ملاصالح فریدنی در ۲۲ سالگی بزیارت مکه مشرف شد و در بازگشت بهندوستان رفت و مدت دو سال در آنجا اقامت کرد. در هندوستان کتابی بنام من الخلق الی الخلق برای بیداری مسلمانان تصنیف کرد. پس از انتشار این کتاب انگلیسها از هندوستان تبعیدش کردند و بایران آمد و در نهضت مشروطیت با خطابه های خود مردم را بیدار کرد. وی از وعاظ و خطبای مشهور دوره انقلاب مشروطیت است . روزیکه مجلس بامر محمد علی شاه به توپ بسته شد ملک المتکلمین دستگیر گردید و بفرمان شاه در باغشاه بقتل رسید .
ملک الملوک
( اسم ) ۱ – پادشاه پاشاهان شاهنشاه . ۲- خدای تعالی : ودر آن مواضع که بروزگار پادشاهان گذشته ملک الملوک را جلت اسماوه و عمت نعماوه ناسزا می گفتند امروز هموراه عبادت می کنند .
ملک الملک
( اسم ) ۱ – پادشاه ۲ – خدای تعالی . یا ملک الملک قدیم . خدای تعالی که قدیم است : آن خدای است تعالی ملک الملک قدیم که تغیرنکند ملکت جاویدانش .
پادشاه مملکت . ملک کشور
ملک الموت
عزرائیل
ملک النحاه
ابونزار حسن بن صافی بغدادی از شعرا و نحویان قرن ششم هجری بود بسال ۵۶۸ هجری در گذشت . اوراست : کتاب عمده کتاب مقصد کتاب حاوی .
ملک الهند
پادشاه هندوستان .
ملک الوزرائ
( اسم ) مهتر وزیران مقدم وزرائ : ذات شریف … ملک الوزرائ الغ قتلغ ….
ملک الکامل
( ال ملک الکامل ) ناصرالدین محمد ثانی از ملوک ایوبی مصر از ۶۱۵ تا ۶۳۵ ه.ق . حکومت کرد .
ملک انگیز
ملک آور . پیروزی رسان .
ملک بان
نگهبان ملک حافظ مملکت . کشور دار .
ملک بانو
بانوی ملک .
ملک بخش
ملک بخشنده . که ملک بخشد .
ملک پرست
پرستنده ملک . پرستار شاه .
ملک پرور
پرونده ملک . آباد و پر رونق کننده مملکت .
ملک پروری
حالت و چگونگی ملک پرور . مملکتداری .

اسم ملک جهان در فرهنگ معین

ملک
(مَ لَ) [ ع . ] (اِ.) فرشته . ج . ملایک، ملایکه .
(مَ لِ) [ ع . ] (اِ.) پادشاه، صاحب ملک . ج . ملوک .
(مُ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – پادشاهی . ۲ – بزرگی، عظمت .
(مِ) [ ع . ] ۱ – (اِ.) آنچه در تصرف شخص باشد. ۲ – زمین متعلق به شخص .
ملک الموت
(مَ لَ کُ لْ مَ) [ ع . ] (اِ.) عزراییل، فرشته ای که جان انسان را می گیرد.

اسم ملک جهان در فرهنگ فارسی عمید

ملک
فرشته.
= خلر
۱. خداوند.
۲. دارای قدرت و سلطه، پادشاه.
آنچه در قبضه و تصرف شخص باشد، زمین یا چیز دیگر که مال شخص باشد.
۱. سرزمین، مملکت.
۲. (اسم مصدر) پادشاهی.
۳. شصت وهفتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۳۰ آیه، ساعة، منجیة، واقیة، مانعة، تبارک.
۴. [مقابلِ ملکوت] جهان محسوسات، عالم شهادت.
۱. خال یا نقطۀ سفید که گاه بر روی ناخن پیدا شود.
۲. ریشه های کنار ناخن.
ملک الملوک
۱. پادشاه پادشاهان.
۲. خدای تعالی.
ملک الملک
۱. پادشاه.
۲. خدای تعالی.
ملک الموت
فرشته ای که جان مردم را می گیرد، عزرائیل.
ملک دار
دارای مِلک، دارای آب و زمین.
مملکت دار، پادشاه، فرمانروا.
ملک داری
داشتن مِلک، دارای آب و زمین بودن.
مملکت داری، پادشاهی، فرمانروایی.
ملک ران
پادشاه، فرمانروا.
ملک رانی
سلطنت، پادشاهی.
ملک زاده
فرزند پادشاه، شاهزاده.
ملک آرا
آن که موجب آرایش و رونق مملکت است.
ملک التجار
رئیس و بزرگ بازرگانان در یک شهر.
ملک الشعرا
عنوانی برای هریک از شاعران درباری که نسبت به شعرای دیگر بالاترین مقام را داشته است.
ملک ستان
مملکت گیر، کشورستان، ملک گیر.
ملک ستانی
مملکت گیری، کشور گشایی.

اسم ملک جهان در اسامی پسرانه و دخترانه

ملک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: فرشته
ملک آفرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ملک (عربی) + آفرین (فارسی) مرکب از ملک (سرزمین) + آفرین (آفریننده)
ملک بانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ملک (عربی) + بانو (فارسی) شاه بانو
ملک تاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ملک (عربی) + بانو (فارسی) شاه بانو
ملک سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: دارای چهره ای زیبا چون چهره فرشتگان زیبا روی
ملک ناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: ملک (عربی) + ناز (فارسی) فرشته زیبا
ملکا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: آرامی
معنی: پادشاه، نام مردی مجتهد در مسیحیت
ملکان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عبری
معنی: (تلفظ: malakān) (در اعلام) نام پدر حضرت خضر پیغمبر (ع) که از فرزند زادگان سام بن نوح است و الیاس عموی اوست – نام پدر خضر (ع)
ملکه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: همسر پادشاه، شهبانو

اسم ملک جهان در لغت نامه دهخدا

جهان. [ ج َ ] (اِ) عالم از زمین و کرات آسمانی. دنیا. گیتی. گیهان. عالم ظاهر. (برهان ) :
بت پرستی گرفته ام همه عمر
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شادمان وگه ناشاد.
کسائی.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
جهان جانگزایست و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای
جهان جفت غم دارد او جفت ناز
جهان عمر کوته کند او دراز.
اسدی.
جهان را پرستی تو این نارواست
پرستش خدای جهان را سزاست.
؟
– آن جهان ؛ آخرت. عقبی.
– از جهان بیرون شدن ؛ کنایه از مردن : جهان به خرمی بگذاشت وبه نام نیک از جهان بیرون شد. (نوروزنامه ).
– این جهان ؛ دنیا :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی.
– جهان آزموده ؛ مجرب. سردوگرم دیده. کارکشته :
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک یک بپاسخ زبان.
فردوسی.
– جهان آشوب ؛ بهم زننده ٔ جهان :
چون عقیق آبدار و چون کمند تاب دار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار.
میرمعزی (از آنندراج ).
– جهان آفرین ؛ آفریننده. خدا. خالق.
– جهانبان ؛ جهاندار.
– جهانبانی ؛ جهانداری و سلطنت.
– جهان بانو :
جهان بانوَش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه.
نظامی.
– جهانبخش :
در آن رزمها یار من رخش بود
همان تیغ تیزم جهانبخش بود.
فردوسی.
– جهان بین . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
– جهان پادشاه، جهان پادشا ؛ پادشاه جهان :
جهان پادشا چون شود دیرسال
پرستنده را زو بگیرد ملال.
نظامی.
– جهان پادشاهی ؛ سلطنت جهان :
خدایا جهان پادشاهی تراست
ز ما خدمت آید خدایی تراست.
نظامی.
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی بمن بازگشت.
نظامی.
– جهان پرستی ؛ پرستیدن دنیا. دنیادوستی :
ای نظامی جهان پرستی چند
بر بلندی درآی، پستی چند.
نظامی.
خاک تو شده جهان هستی
چون خاک مکن جهان پرستی.
نظامی.
– جهان پرور.
– جهان پناه ؛ پناه جهان. رجوع بهمین کلمه در ردیف خود شود.
– جهان پناهی . رجوع بهمین کلمه شود.
– جهان پهلوان :
ذات جهان پهلوانْش صبح جهان است
کز افق چرخ احتشام برآمد.
خاقانی.
دلت تازه بادا و دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان.
نظامی.
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
شنیده سخن کرد با او روان.
نظامی.
– جهان خرامی :
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالایی او تمامی اوست.
نظامی.
– جهان خسرو :
چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست
چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست.
خاقانی.
ملک فرّه و ملکتش بی کرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی.
فرخی.
– جهان خسروی :
درآن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی.
نظامی.
– جهانخوار :
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور
با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
منوچهری.
– || متمتع و بهره مند از جهان :
بماناد این خداوند جهاندار
بنام نیک همواره جهانخوار.
منوچهری.
– جهانخواری ؛ تمتع و بهره مندی از جهان :
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری عمری به جهانخواری.
منوچهری.
– جهان داور ؛ داور جهان. خدا :
چونست که امروز نمانده ست از آن قوم
جز حق نبود قول جهانداور اکبر.
ناصرخسرو.
مقهور بحکمت شوداین خلق جهان پاک
زیرا که حکیم است جهان داور قهار.
ناصرخسرو.
تو بادی جهان داور و دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی.
فرخی.
بنام جهان داور آغاز کرد
که از تیره شب روز را باز کرد.
(گرشاسبنامه ).
– جهان درنگی ؛ در بیت زیر از نظامی، دیر متولد شدن. دیر بجهان آمدن :
وآگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص ۵۸).
– جهان دگر، جهان دیگر :
ای دل بخرابات حقیقت نظری کن
خود را بدو پیمانه جهان دگری کن.
صائب.
بادپیما را بهر جا عز و شان دیگر است
پر چو شد پیمانه اش شاه جهان دیگر است.
قبول (ازآنندراج ).
– جهان رو :
پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب.
خاقانی.
– جهان سالار :
جهان سالار خسرو هرزمانی
بچربی جستی از شیرین زبانی.
نظامی.
جهان سالار با او کرد پیوند
که دید او را بشاهی بس خردمند.
(ویس و رامین ).
– جهان ستان :
جهان ستانی شاهنشهی جهانگیری
که کرد کار جهان را بداد دین آباد.
مسعود.
شیر جهان ستانی و تا هست مرغزار
صحن زمین تمام ترا مرغزار باد.
مسعود.
– جهان ستانی ؛ جهانگیری. (آنندراج ).
– جهان سروری ؛ سروری جهان :
جهاندار یزدان کند داوری
دهد بر سرانت جهان سروری.
فرخی.
– جهان سنج :
بمیزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج میزان بود.
خاقانی.
– جهان سوز ؛ سوزنده ٔ جهان.
– جهان شور :
از خنده جهانسوزی و از غمزه جهان شور
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار.
سنائی.
– جهانشوی :
غزو است مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهانشوی.
فرخی.
– جهان شهریار :
کیانی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
فردوسی.
بجم گفت شه کای جهان شهریار
ز من بنده بر، بدگمانی مدار.
(گرشاسب نامه ).
منم پور نوذر جهان شهریار
ز تخم فریدون منم یادگار.
فردوسی.
– جهان طلب :
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگه صفا.
خاقانی.
– جهان طبع :
الاای نیک رای نیک تدبیر
جوانمرد جهان طبع و جهانگیر.
سعدی.
– جهان فروز ؛ فروزنده ٔ جهان.
– جهان فروزی :
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی.
نظامی.
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی.
نظامی.
– جهان کدخدا ؛ پادشاه :
جهان کدخدایی که از عقل و جودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی.
ابوالفرج رونی.
– جهان کدخدای :
یکی تخت زرین بلورینْش پای
نشسته بر او بر جهان کدخدای.
فردوسی.
– جهان کردگار ؛ خالق جهان :
از این بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار.
فردوسی.
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدایی نگار.
(گرشاسبنامه ).
– جهان کندن، جهان سیاه کردن ؛ کنایه ازخراب و ویران کردن ملک. (آنندراج ).
سلطان دی بلشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور صرصر دی چون جهان کن است.
انوری (از آنندراج ).
– جهان کِهین ؛ آدمی.
– جهانگشا؛ جهاندار. (آنندراج ).
– جهان گشادن ؛ تسخیر کردن جهان.
– جهان گشته ؛ دنیادیده :
جهانگشته و دانش اندوخته
سفرکرده و صحبت آموخته.
سعدی.
– جهان مرزبان :
جهان مرزبان کارفرمای دهر
درآورد لشکر بنزدیک شهر.
نظامی.
جهان مرزبان شاه گیتی نورد
برافروخت کاین داستان گوش کرد.
نظامی.
جهان مِهین ؛ عالم. ماسوی اﷲ.
– دوجهان ؛ دنیا و عقبی. دنیا و آخرت.
|| آنچه ماتحت فلک قمر است. (برهان ). || مال و اسباب دنیوی. خواسته ٔ دنیا. || کنایه از مردم جهان :
جهان دل نهاده بدین داستان
همه بخردان و همه راستان.
فردوسی.
جهان سربسر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی.
فردوسی.
|| مجازاً بمعنی حیات. زندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
بر او تیره شد روی روز سپید.
فردوسی.
جهان. [ ج َ / ج ِ ] (نف، ق ) در حال جَستن. || جهنده. (برهان ) :
به پیش اندر آمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
بیامد بتخت کیان برنشست
گرفت این جهان جهان را بدست.
فردوسی.
همه سربسر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد مسپرید.
فردوسی.
عاشق از معشوق کی باشد جهان
چون به او بیند همه کون و مکان ؟
مولوی.
بگفت احوال ما برق جهان است
گهی پیدا و دیگر دم نهان است.
سعدی.
جهان. [ ج َ ] (اِخ ) تخلص زبیده دختر فتحعلیشاه قاجار که از شاعران است. (ریحانة الادب ).
جهان. [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، دارای ۵۹۴ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).

اسم ملک جهان در فرهنگ فارسی

جهان
جهیدن، گیتی، دنیا، عالم، کیهان، کره زمین
( اسم ) ۱- عالم از زمین و کرات آسمانی دنیا گیتی . ۲- آنچه تحت فلک قمراست. ۳- کر. ارض زمین . یا جهان آبگون . دنیای روشن عالم درخشان .یا جهان امتحان . دنیای آزمایش عالم مادی . یا جهان پیچ پیچ . ۱- دنیای پر مشقت و رنج عالم مادی . ۲- دنیای کثرت و تعدد. یا جهان جستجو .دنیای امتحان عالم کشش و کوش عالم مادی و ظاهری. یا جهان راستان . دنیای نیکو کاران عالمی که انبیا و اولیا در آن میزیند عالم امر. یا جهان زنده. دنیای باقی عالم امر عالم ملکوت . یاجهان ساده . دنیای بدون رنگ عالم ارواح عالم معنی . یا جهان کهین . انسان بشر عالم صغیر عالم اصغر. یا جهان مرگ . دنیای نیستی عالم مادی . یا جهان مهین . عالم دنیا انسان کبیر.
دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار و دارای ۵۹۴ تن سکنه .
جهان آب و گل
کنایه از قالب آدمی زاد یا عالم دنیا
جهان آباد
دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد جلگه و معتدل است سکنه آن ۴۴٠ تن .
جهان آبگون
دنیا روشن عالم درخشان
جهان آرا ی
( صفت ) ۱- زینت دهند. جهان آرایش کنند. دنیا. ۲- ماه ششم از ماههای فلکی .
جهان آرای
جهان آراینده آرایش کننده جهان
جهان آزمای
آزماینده جهان تجربه گیرنده از جهان
جهان آفرین
( صفت ) آفرینند. دنیا خدا.
جهان آفریننده
جهان آفرین خالق گیتی
جهان ارغیان
دهی است از ولایت اسپراین بالای شهر سبزوار که بطراوت هوا و غزارت ماه و سرسبزی و خرمی معروف است .
جهان اطلاعاتی
[information universe] [علوم کتابداری و اطلاع رسانی] دنیایی آرمانی برآمده از فنّاوری های نوین که در آن اطلاعات به صورت آزاد و یکسان در دسترس همگان باشد
جهان افروز
( صفت ) روشن کنند. عالم جهانتاب . توضیح صفتی است برای خورشید.
جهان افق
[world horizon] [فیزیک] مرز فضایی پیرامون یک نقطه از عالم که علامت های نور گسیل شده در بیرون آن به علت عمر محدود عالم نمی تواند به آن نقطه برسد
جهان امتحان
دنیای آزمایش عالم مادی
جهان اول
[First World] [جغرافیای سیاسی] اصطلاحی سیاسی ـ اقتصادی برای توصیف کشورهای پیشرفتۀ صنعتی جهان در دوران جنگ سرد
جهان بیگلو
ایلی کرد که صفویان آنانرا از ارزروم باستراباد ( کتول و فندرسک ) انتقال دادند و آنان در آنجا املاکی تهیه کردند . آقا محمد خان قاجار این ایل را از استر آباد بمازندران ( سواحل جنوب بحر خزر حدود فرح آباد قاجار خیر گل نشین ) کوچ داد و وظیفه مرز داری بعهده آنان بود . شرح خدمات روسای این ایل در تتمه روضه الصفا آمده .
جهان بین
( صفت ) ۱- بینند. جهان آنکه یا آنچه دنیا را ببیند .۲- چشم عین . ۳- چشم باطنی . ۴- فرزند. ۵- گردش کننده در اقطار عالم سیاح جهانگرد. ۶- روحی که در باطن آدمی نهفته است .
جهان پناه
پناه جهان
جهان پناهی
اسم مصدر از جهان پناه بمعنی پناه جهان .
جهان پهلوان
( صفت اسم ) بزرگترین پهلوان دنیا قهرمان گیتی .
از اتابکان آذربایجان که بسال ۵۶۸ ه. ق . بحکومت رسید .

اسم ملک جهان در فرهنگ معین

جهان
(جَ) [ په . ] (اِ.) ۱ – عالم، دنیا. ۲ – زمین .
(جَ یا جِ) (ص فا.) جهنده .
جهان بین
( ~.) (اِمر.) کنایه از: چشم، دیده .
جهان پهلوان
( ~. پَ لَ) (ص مر.) (اِمر.) بزرگترین پهلوان، قهرمان دنیا.
جهان وطنی
( ~. وَ طَ) (اِمر.) مکتبی که هواداران آن خواهان از میان برداشتن مرزهای ملی و تشکیل یک حکومت جهانی هستند، انترناسیونال .
جهان گشا
(ی ) ( ~. گُ) (ص فا.) کشورگیر.
جهان گشایی
( ~. گُ) (حامص .) جهانگیری .
جهان نما
(ی ) ( ~. نَ یا نُ یا نِ) (اِمر.) نقشة جغرافیا که زمین را به صورت دو نیمکرة شمالی و جنوبی نشان می دهد.
آن جهان
(جَ)( اِ.)آخرت، جهان پس از مرگ .
آرایش جهان
(یِ ش ِ جَ) (اِمر.) لحن هفدهم ازالحان باربد. لحن خورشید هم گفته اند.

اسم ملک جهان در فرهنگ فارسی عمید

جهان
۱. =جهاندن
۲. (صفت، قید) در حال جهیدن، جهنده.
۱. گیتی، دنیا، عالم، کیهان.
۲. کرۀ زمین.
۳. [مجاز] مردم دنیا.
۴. [قدیمی، مجاز] حیات، زندگی: سیاوش چو گشت از جهان ناامید / بر او تیره شد روی روز سپید (فردوسی۱: ۴۰۲).
* جهان سوم: (سیاسی) مجموع کشورهای درحال توسعه. &delta، جهان اول، کشورهای بزرگ صنعتی غرب و جهان دوم، کشورهای بزرگ صنعتی کمونیست، پیش از فروپاشی شوروی سابق بوده است.
جهان آرا
۱. زینت دهندۀ جهان.
۲. [مجاز] زیبا.
۳. آرایندۀ جهان، نظم دهنده به جهان.
جهان آفرین
آفرینندۀ جهان، پروردگار، خدای بزرگ.
جهان افروز
روشن کنندۀ جهان.
جهان بین
۱. بینندۀ جهان: چشم جهان بین.
۲. (اسم) [قدیمی، مجاز] چشم.
جهان بینی
مجموعۀ عقاید، باورها، و تصورات یک مکتب دینی، فلسفی، یا سیاسی که دربارۀ پدیده ها، جهان، انسان و جایگاه او در جهان هستی و یا در جامعه و در تقابل با مسائل اجتماعی ارائه می دهد.
جهان پناه
ملجٲ و پناهگاه مردم جهان: پادشاه جهان پناه.
جهان پهلوان
پهلوان بزرگی که از تمام پهلوانان جهان دلیرتر و پرزورتر باشد.
جهان تاب
تابنده و روشن کنندۀ جهان، عالم تاب: آفتاب جهان تاب.
جهان جو
۱. جوینده و طالب جهان.
۲. [مجاز] پادشاه بزرگ و کشورگشا.
جهان دار
۱. خداوند.
۲. دارندۀ جهان، نگهبان جهان.
۳. [مجاز] قدرتمند.
۴. پادشاه عادل و عاقل که مملکت خود را خوب اداره کند.
جهان داری
پادشاهی.
جهان دیده
کسی که به دلیل عمر طولانی یا سفر بسیار و دیدن شهرهای زیاد تجربه اندوخته است، جهان دیده.
جهان سوز
برپاکنندۀ فتنه در جهان، جبار، ستمگر.
جهان گشا
پادشاه دلیر، فاتح، و کشورگیر.
جهان گشایی
تصرف و گرفتن کشورهای دیگر، جهان گیری، کشورستانی.
جهان گیر
۱. بین المللی، جهانی.
۲. = جهان گشا
۳. کسی یا چیزی که شهرتش به همۀ نقاط جهان برسد.
جهان گیری
= جهان گشایی
جهان نما
۱. ویژگی آنچه تصاویری از جهان نشان می دهد، مانند تلویزیون.
۲. (اسم) نقشۀ جغرافیا که زمین را به صورت دو نیمکره نشان می دهد.
۳. نشان دهندۀ جهان
جهان نورد
جهانگرد، سیاح.

اسم ملک جهان در اسامی پسرانه و دخترانه

جهان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: jahān) کیهان، عالم، گیتی، دنیا، (به مجاز) فرهنگ، حیطه، نمادی برای بزرگی و عظمت، مردم دنیا و زندگی – کیهان، عالم، گیتی، به صورت پسوند و پیشوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند ملک جهان، جهان آفرین
جهان آذر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از جهان (عالم، گیتی) + آذر (آتش)
جهان آسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: موجب آسایش و آرامش مردم جهان
جهان آفرین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریننده جهان
جهان آوا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از جهان (عالم، گیتی) + آوا (صدا، بانگ)
جهان افروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: روشن کننده جهان
جهان بانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانوی جهانیان
جهان بخش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که جهان تحت سلطه اوست و می تواند آن را به کسی ببخشد
جهان خاتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: خاتون جهانیان، بانوی جهانیان، شاعره ایرانی در قرن هشتم
جهان فر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: شکوه جهان
جهان ماه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که در جهان چون ماه می درخشد، زیبا
جهان مهر
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که در جهان چون خورشید می درخشد، زیبا
جهان ناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که موجب فخرو مباهات جهان است
جهانبان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نگهبان جهان، خداوند
جهانتاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: روشنایی دهنده به جهان، روشن کننده عالم
جهاندار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: jahāndār) جهان دارنده، نگهبان جهان، پادشاه، مدبرِ امور جهان، (به مجاز) بزرگ و قدرتمند، (در قدیم) خداوند – خداوند، نگهبان جهان، پادشاه
جهاندخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از جهان (عالم، گیتی) + دخت (دختر)
جهانرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از جهان (عالم، گیتی) + رخ (چهره، صورت)
جهانسوز
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: فتنه و آشوب به پا کننده در جهان، بی اعتنا به جهان و هر چه در آن است
جهانشاد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که مردم جهان از او شادند
جهانشید
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نور و روشنایی عالم
جهانشیر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دلاور در جهان
جهانفر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که جهانیان به او افتخار کنند، مایه شکوه و عظمت جهان
جهانگشای
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: تسخیرکننده جهان، فاتح
جهانگیر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: jahāngir) جهان گشا، بسیار مشهور در همه ی جهان، فراگیرنده ی عالم – فتح کننده جهان
جهانیار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یاور و یاور مردم جهان

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز