معنی اسم ماهناز

ماهناز :    (ماه + ناز = قشنگ، زیبا) ماهروی زیبا.

 

 

اسم ماهناز در اسامی پسرانه و دخترانه

ماهناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ناز و زیبا مانند ماه

اسم ماهناز در لغت نامه دهخدا

مات. (ص، اِ) به اصطلاح شطرنج بازان، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است. ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ٔ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت ؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). گرفتاری شاه شطرنج. (ناظم الاطباء). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرکت بازماند :
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظاره ٔ احوال دان ماست.
خاقانی.
اگرچه شاه شوی مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهماتست.
عطار.
– برد و مات ؛ برد و باخت. پیروزی و شکست :
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات.
مولوی.
|| مولوی توسعاً در نرد نیز استعمال کرده است :
شش جهت بگریز زیر این جهات
ششدر است و ششدره مات است مات.
مولوی.
|| حیران. سرگردان. سراسیمه. سرگشته. مشوش. مضطرب. مغلوب. منهزم. بیچاره. (ناظم الاطباء). مدهوش. متحیر. مبهوت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
– مات بردن کسی را ؛ حیران شدن. سرگردان شدن.خیره ماندن.
– مات به کسی نگاه کردن یا مات مات به کسی نگاه کردن ؛ با نگاهی ثابت به تعجب در کسی دیدن. نگه کردن با چشمانی که هیچ نشان ندهد. نگاه کردن بی آنکه شخص سخنی گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
– مات جمال کسی شدن ؛ محو جمال او گشتن. مبهوت شدن در زیبائی کسی.
– مات زدن به روی کسی ؛مات مات به کسی نگاه کردن.
مات. (ص ) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست. || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مات. (از ع، اِمص ) (مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت ) مردن. رجوع به موت شود.
– مات و فات . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
ماه. (اِخ ) قمر. (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ). بمعنی نیر اصغر است که عربان قمر خوانند. (برهان ). قمر را گویند و به زبان دری و تبری مونک و مانک گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). و اضافت ماه به طرف فلک و مترادفات آن حقیقت است و این از جهت اظهار خصوصیت فلک و شأن و جلالت ماه بود… و تابان، شب گرد، ناشسته رو، مهرپرور از صفات و شمع، چراغ، مشعله، شعله، نقره چنبر، دایره، شیشه، ساغر، پیمانه، قرص، ترنج، سیب، نسرین، صندل، پنبه ،گوی، کف، پنجه از تشبیهات اوست. (آنندراج ). سیاره ٔ مطیع زمین که بر دور آن می چرخد و در مدت شب آن را روشن می کند و به تازی قمر و نیر اصغر و به فارسی ماج وماص و مج و مهیر نیز گویند. (ناظم الاطباء). ماه =مانگ. در اوستا و پارسی باستان، مانگه . سانسکریت، ماس (ماه، قمر). کردی، مه (قمر، شهر [ عربی ]) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). خانه ٔ او سرطان است و شرف او در ثور است. (مفاتیح العلوم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نیر اصغر. قمر و به عقیده ٔقدما جای او در فلک اول است و یکی از کواکب یا سیارات سبعه است (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جَیلَم. ابوالوضی، حاسن. (یادداشت ایضاً). به لاتین «لونا» جسمی است آسمانی که بدور زمین می گردد و از خورشید نور می گیرد و پرتو خود را به زمین منعکس می سازد. ماه در گردش خود به دور زمین مداری بیضی شکل را بمدت ۲۹ شبانه روز و ۱۲ ساعت و ۴۴ دقیقه طی می کند که آن مدت رایک ماه قمری گویند و دوازده ماه قمری را یکسال قمری نامند که از ۳۵۴ روز تشکیل می یابد. از طرف دیگر مدت زمان حرکت انتقالی ماه (بدور محور مایل به ۸۳ درجه و ۳۰ دقیقه ) درست برابر مدت زمان حرکت وضعی آن است از این روی همیشه یک سطح نیمکره ٔ ماه بطرف زمین است. حجم آن ۵۰ بار کمتر از زمین است و بطور متوسط در فاصله ٔ ۳۵۳۶۸۰ کیلومتری آن است و شعاعش ۱۷۳۶ کیلومتر است. نیروی جاذبه ٔ ماه تقریباً یک ششم نیروی جاذبه ٔ زمین است معذلک همین نیروی جاذبه بر روی زمین مؤثر است و از آن جمله جزر و مد دریاها و اقیانوسها است که بر اثر تأثیر متقابل نیروی جاذبه ٔ ماه و خورشید بوجود می آید. چگالی ماه چهار پنجم چگالی زمین است. مدارحرکت انتقالی ماه خطی است مارپیچ که دور حرکت انتقالی زمین پیچیده باشد و فاصله ٔ دو هلال متوالی ماه را یک ماه قمری نام گذاشته اند. محاق موقعی است که ماه بین زمین و آفتاب واقع گردد و در این حالت ماه دیده نمی شود زیرا طرف روشن آن به طرف خورشید است و جانب تاریک آن به سوی زمین. بدر موقعی است که ماه در سیر خود بدور زمین نسبت به آفتاب در نیمه ٔ بیرون مدار خود واقع شود یعنی زمین بین خورشید و ماه قرار گیرد و دراین وقت طرف روشن آن مواجه با زمین است و بصورت قرص منور دیده می شود، حالت بدر ماه را مقابله و استقبال و ماه تمام نیز گویند.
تربیعات : ماه در طی مدار حرکت انتقالی خود چهار حالت پیدا می کند که از آنها به محاق ، تربیع اول، بدر و تربیع ثانی تعبیر کنند، چون ماه از محاق درآید در شب اول، ماه اندکی از کنار آن دیده شود و آن را ماه نو گویند و به کمانی شبیه است و شب به شب قوت گیرد و پس از یک هفته نصف قرص ماه منور می نماید که آن را تربیع اول گویند و پس از هفته ٔ دیگر روشنائی بر تمام قرص احاطه کند که آن را بدر گویند و در آخر هفته ٔ سوم حرکت انتقالی خود باز نیمی از قرص منور می نماید که در این حالت آن را تربیع ثانی خوانند و از ابتدای هفته ٔ چهارم ببعد کم کم ماه در محاق رود و در انتهای یک دور حرکت انتقالی خود دوباره تجدید هلال نماید. فاصله زمان بین تربیعات و بدر را تثلیث گویند. خسوف یا ماه گرفتگی زمانی است که ماه در حالت بدر باشد و زمین بین خورشید و ماه حایل شود و ماه در مخروط ظل زمین قرار گیرد، خسوف نیز کلی و جزیی تواند بود و بسته به آن است که تمام قرص ماه در سایه ٔ زمین واقع شود یا قسمتی از آن. وزن مخصوص ماه ۳/۳ است و جرم آن در حدود۱۸۱ جرم کره زمین است. در سطح ماه گودالهائی به ابعاد مختلف و دشتها و کوههائی مشاهده می شود که ارتفاع آنها از مرتفعترین بلندیهای زمین متجاوز است ولی در ماه جوی وجود ندارد. خاک ماه اولین بار در سال ۱۹۶۹ مورد بررسی قرار گرفت و پروازهای آپولوی ۱۱ و نیز آپولوی ۱۲ (ژوئیه و نوامبر) به آمریکائیها فرصت داد که نمونه هائی از خاک ماه را به زمین آورند و مورد آزمایشهای علمی قرار دهند. و رجوع به لاروس و فرهنگ اصطلاحات علمی شود :
نه ماه سیامی نه ماه فلک
که اینت غلام است و آن پیشکار
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
زماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
بوشکور.
بسان سرو سیمین است قدش
ولیکن بر سرش ماه منور
دقیقی.
درخت سبز تازه شام و شبگیر
که ماه از برهمی تابد بر او بر.
دقیقی.
چراکه نور فرونگذرد ز شمس به ماه
چو آبگینه که بیرون گذشت نور از نار.
ابوالهیثم.
که دیده ست مشک مسلسل زره سا
که دیده ست ماه منور زره ور.
امینی نجار (از لباب الالباب ج ۲ ص ۴۱).
فلک خواندمش زان کجا بودتابان
رخانش چو ماه و کمر چون دو پیکر.
امینی نجار (از لباب الالباب ج ۲ ص ۴۲).
منگر به ماه، نورش تیره شود ز رشک
مگذر به باغ، سرو سهی پاک بشکنی.
منجیک.
به ماه ماندی اگر نیستیش زلف سیاه
به زهره ماندی اگر نیستیش مشکین خال.
استغنائی نیشابوری.
دستش از پرده برون آمدچون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسائی.
می چون میان سیمین دندان او رسید
گویی کران ماه به پروین درون نشست.
عماره ٔ مروزی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه.
فردوسی.
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ٔ ماه و ناهید و مهر.
فردوسی.
بداندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده ٔ هور و ماه.
فردوسی.
نیستان شد از نیزه آوردگاه
ز نیزه نه خورشید پیدا نه ماه.
فردوسی.
جام می آورد بامداد و به من داد
آنکه مرا بالبانش کار فتاده ست
گفتم مهر است ؟ گفت مهرش پرورد
گفتم ماه است گفت ماهش زاده ست.
غضائری.
گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه.
فرخی.
چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله نداردماه.
فرخی.
گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه.
فرخی.
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ
نشود تیره و افروخته باشد به میان.
فرخی.
اسب گردون است از او، گر شیر بر گردون رود
خانه بستان است از او، گر ماه در بستان بود.
عنصری.
تا جهان بوده ست کس بر ماه نفشانده ست مشک
زلف او خود هر شبی بر ماه مشک افشان بود.
عنصری.
به ماه مانی آنگه که تو سوار شوی
چگونه ای عجبی ماه را سوار که کرد.
عنصری.
ولیکن ماه دارد قصد بالا
فروشد آفتاب از کوه بابل.
منوچهری.
من و تو غافلیم و ماه خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
غریب از ماه والاتر نباشد
که روز و شب همی برد منازل.
منوچهری.
وز ابر چو سر برون زند نورش
چون ماه بر آسمان زند خرمن.
عسجدی.
چنان از حسرت دل برکشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه.
(ویس و رامین ).
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیست بی مقدار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تراز ماهی شیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
آفتاب دیدار سلطان بر ماه افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۲).
شب است و همه راه تاریک و چاه
کلیچه میفکن که نرسی به ماه.
اسدی.
پیشانی و قفای تو ای ترک دلستان
این زهره ٔ زمین است آن ماه آسمان.
کمالی.
ماه دوان هم گران رکاب نباشد
باش که چندان سبک عنان بنماند.
سعید طائی.
ماهکی سر و قد و سیم تن و لاله رخ است
ماه کی نوش لب و ناربر و جعدور است.
روزبه نکتی (از لباب الالباب ج ۲ ص ۵۷).
در پیش من مشکل رهی با سهم و هیبت مهمهی
ماه اندر او مانده مهی مانند اشتر در وحل.
لامعی.
تیز آتشی فگنده سوی مه همی شهاب
سیمین کشیده ماه به روی اندرون مجن.
لامعی.
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درخشان و ماه تابان را.
ناصرخسرو.
گربر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را.
(منسوب به خیام ).
در ماه چه روشنی که در روی تو نیست
در خلد چه خرمی که در کوی تو نیست.
مسعودسعد.
نشسته بودم کآمد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن.
مسعودسعد.
ماه روز ای به روی خوب چو ماه
باده ٔ لعل مشکبوی بخواه.
مسعودسعد.
گفتم قران ماه و ستاره بهم کجاست
گفتا به بزمگاه وزیر خدایگان.
امیرمعزی.
گفتم فروغ روی تو افزون به شب بود
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان.
امیرمعزی.
پدید کرد ثریاو ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لؤلؤ از مرجان.
ازرقی.
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار زیر لاله ستان.
ازرقی.
ز شرع است این نه از تن تان درون جانتان روشن
ز خورشید است نز چرخ است جرم ماه نورانی.
سنائی.
ای امیری که بر سپهر جمال
آفتاب است و ماه رایت تو.
سنائی.
چون گردش آسمان نکوخواه من است
دیدم رخ او که بر زمین ماه من است.
ادیب صابر.
ماه است ترا چهره و مشک است ترا زلف
سرو است ترا قامت و سیم است ترا بر.
ابوالمعالی رازی.
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه.
؟ (شهریارنامه ٔ مختاری غزنوی ).
چو دید ماه به عادت بگفت آنک ماه
به شرم گفتمش ای ماه چهره، ماه کجاست ؟
عمعق.
نگاه کردم نی ماه دیدم و نه فلک
براینکه گفتم و گویی همی خدای گواست.
عمعق.
دوش در کوی خرابات مرا ناگاهی
یار پیش آمد سروی و به رخ چون ماهی.
کافی همدانی.
سروند ولیکن همه چون ماه تمامند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند.
کافی همدانی.
گر گویم حاشا که چو ماهند و چو سروند
واﷲ که به مطلق نه چنین و نه چنانند.
کافی همدانی.
ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یک جا نپاید. (مقامات حمیدی ).
با آفتاب و ماه و ستاره ست آسمان
گویی که نسخت رخ تو آسمان گرفت.
قوامی رازی.
ماهی تو و نیکوان ستاره
این فخر من و ترا تمام است.
قوامی رازی.
ناگاه ماه از افق مشرق برآمد و زرسوده بر زمین ریخت. (تاریخ بیهق ). گفتند هریکی از ما باید که در تشبیه این ماه بر مقدار فهم و وهم خویش اوصافی لازم شمرد. (تاریخ بیهق ). این ماه ماننده است به سبیکه ٔ زر خالص که از بوته بیرون آید. (تاریخ بیهق ).
چو سرو و ماه خرامان به نزد من باز آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن.
سوزنی.
رونق ماه رخ افروز زخط شبرنگ
شود آری زشب تیره فزون رونق ماه.
شرف الدین شفروه.
ماه گردون زخجالت چو به رویت نگرد
از نزاری چو سر موی شود هر سر ماه.
شرف الدین شفروه.
ز پرنیان عذار چو آفتاب تو ماه
همان کشید که توزی ز ماهتاب کشید.
شرف الدین شفروه.
با رای توچو ماه سپر ماه آسمان
با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار.
وطواط.
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و کید مشتری.
انوری.
گفتم که از خط تو فغان است خلق را
گفت از خسوف ماه بود خلق را فغان.
انوری.
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بربسیط کره از خوید زره پوشد تل.
انوری.
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری.
انوری.
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تونه
سرو یکتاست ولی چون قد یکتای تو نیست.
مجیرالدین بیلقانی.
شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار.
جمال الدین عبدالرزاق.
مهر را بیم خسوف و ماه را ننگ محاق
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار.
جمال الدین عبدالرزاق.
ماهی و خون را دیت شاه دهد زانکه هست
عاقله ٔ دور ماه شاه ولی النعم.
خاقانی.
ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی.
ظهیر فاریابی.
ماه در مشک نهان کرده که این رخسار است
شکر از پسته روان کرده که این گفتار است.
رضی الدین نیشابوری.
پریدختی، پری بگذار، ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی.
نظامی.
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل وجان فتنه بر زلف سیاهش.
نظامی.
به هر چشمه شدن هر صبحگاهی
برآوردن مقنعوار ماهی .
نظامی.
زود در مالید آن خورشید راه
دست ببریده به رای همچو ماه.
عطار.
هرچه از ماه تا به ماهی هست
هیچ از خود جدا نمی دانم.
عطار.
زماه مشعله ٔ قدسیان برافروزد
ز رای مهر ممالک فروز صبح ضمیر.
شمس طبسی.
خورشید فتاد پیش رویت
بر خاک چنانکه ماه تابان.
بدر جاجرمی.
کرده چو سایه روی به دیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب.
کمال الدین اسماعیل.
این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت.
مولوی.
ماه گردون چون در این گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است.
مولوی.
ماه با احمد اشارت بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود.
مولوی.
گل با وجود او چوگیاه است پیش گل
مه پیش روی او چو ستاره ست پیش ماه.
سعدی.
معانی است در زیر حرف سیاه
چو در پرده معشوق و در میغ ماه.
سعدی.
از رشک آفتاب جمالت برآسمان
هر ماه، ماه دیدم چون ابروان تست.
سعدی.
شهنشهی که زمین از فروغ طلعت او
منور است چنان کاسمان به طلعت ماه.
سعدی.
هرکه در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عید است مگر یا شب نوروز امشب.
خواجوی کرمانی.
ماهی نتافت چون رخت از برج نیکویی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن.
حافظ.
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان.
حافظ.
کافر مبیناد این غم که دیده ست
از قامتت سرو، از عارضت ماه.
حافظ.
زهی سعادت و طالع که او شبی چون ماه
به کلبه ٔ من بی خان و مان فرود آید.
کمال خجندی.
– گرفتن ماه ؛ خسوف. رجوع به خسوف شود.
– ماه برآمدن ؛ طلوع کردن آن. پدیدار و نمایان گشتن آن. نمایان شدن آن از پس افق :
ای ز عکس رخ تو آینه ماه
شاه حسنی و عاشقانت سپاه
هرکجا بنگری دمد نرگس
هرکجا بگذری برآید ماه.
کسائی.
– ماه بر دو هفته ؛ ماه شب چهارده :
ترک هزاران به پای پیش صف اندر
هریک چون ماه بر دو هفته درفشان.
رودکی.
– ماه تمام ؛ ماه کامل، بدر. ماه دوهفته. ماه چهارده شبه. ماه شب چهاردهم. پرماه. گردماه :
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی.
منوچهری.
چون ببریدی شود هریک از آن ده ماه نو
ورنبری گردد اندر ذات خود ماهی تمام.
عسجدی.
سروند ولیکن همه چون ماه تمامند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند.
کافی همدانی.
بزرگان و سادات چون انجمند
وی اندر میان همچو ماه تمام.
سوزنی.
بود مردی به مصر ماهان نام
منظری خوبتر زماه تمام.
نظامی.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام.
حافظ.
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار.
حافظ.
و رجوع به ترکیب ماه چهارده شبه و ماه دو هفته شود.
– ماه چارده ؛ قمر چارده شبه. بدر. ماه دو هفته :
سیاه چشما ماها من این ندانستم
که ماه چارده را غمزه از غزال بود.
خسروانی.
– ماه چو (چون ) شاخ گوزن ؛ کنایه از ماه باریک و خمیده است که ماه شب اول و شب دویم و شب سیم باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
– ماه چهار (چار) هفته ؛ ماهی است که بعد از بیست وهشت روز از غایت کاهیدگی باریک شود. (آنندراج ) :
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید
تا چارماهه روزه گشایم به شکرش.
خاقانی (از آنندراج ).
– || نابود و معدوم و ناچیز. (ناظم الاطباء).
– ماه خرگاهی (خرگهی ) ؛ ماهی را گویندکه در هاله باشد چه هاله را نیز خرگاه گویند. (برهان ). ماه هاله نشین، چه خرگاه در جهانگیری به معنی هاله آمده. (آنندراج ). ماه هاله دار. (ناظم الاطباء) :
زدند آتش غیرت به ماه خرگاهی
ز سنبلی که ز اطراف یاسمن بستند.
شانی تکلو (از آنندراج ).
– ماه درست ؛ ماه وقتی که تمام روشن باشد. ماه تمام. بدر. پر ماه. گردماه. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما
تافت زچرخ هفتمین در وطن خراب ما.
مولوی.
ماه درست پیش او قرص شکسته بسته ای
برشکرش نباتها چون مگسی است زحمتی.
مولوی.
– ماه در عقرب ؛ به وقت بودن ماه در اخیر برج عقرب، کردن کار نیک ممنوع است. (غیاث ) (آنندراج ).هنگام بودن قمر در برج عقرب که آن را نحس پندارند واز اقدام به کارها خودداری کنند. (فرهنگ فارسی معین ).
– ماه درفش ؛ ماهچه ٔ علم. چیزی به شکل ماه از فلزی که بر سر درفش کردندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ماه منیر صورت ماه درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست.
فرخی.
و رجوع به ماهچه و ترکیبهای آن شود.
– ماه دو هفته ؛ بدر. ماه تمام. ماه چهارده شبه. پرماه.گردماه :
خیره گشت از خد او ماه دوهفته برفلک
طیره شد از قد او سرو سهی در بوستان.
یمینی.
آن ماه دوهفته در نقاب است
یا حوری دست در خضاب است.
سعدی.
و رجوع به ترکیب ماه چهارده شبه و ماه تمام شود.
– ماه ده و چار ؛ پرماه. گردماه. ماه شب چهارده. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
اختران را شب وصل است و نثار است و نثار
چون سوی چرخ عروسی است زماه ده و چار.
مولوی.
– ماه سی روزه ؛ به معنی ماه بسیار باریک و هلال یک شبه. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
– || کنایه از معشوق بیمار و ضعیف هم هست. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
– ماه سی شبه ؛ به معنی ناچیز شده و محوگردیده و برطرف گشته باشد. (برهان ) (آنندراج ).
– ماه شب چهارده، بدر. گرد ماه. ماه تمام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی در وجود آمدی پسری چون ماه شب چهارده. (قصص الانبیاء ص ۹۰). پسری بدیدند چون ماه شب چهارده. (قصص الانبیاء ص ۹۱).
بربود جمالت ای مه نو
از ماه شب چهارده ضو.
سعدی.
– ماه شکسته ؛ بمعنی هلال، و خلخال ولعل و ابرو از تشبیهات اوست. (آنندراج ) (بهار عجم ) :
جام شراب مرهم دلهای خسته است
خورشید مومیایی ماه شکسته است.
صائب (از آنندراج ).
– ماه کامل ؛ ماه تمام. بدر. گرد ماه. پرماه.
– ماه مستنیر ؛ ماه که کسب نور می کند. ماه نور گیرنده :
رخسار آن نگار به گل بر ستم کند
و آن روی را نماز برد ماه مستنیر.
منجیک.
– ماه مصنوعی ؛ قمر مصنوعی. رجوع به «ماهواره » شود.
– ماه منیر ؛ ماه (قمر) تابنده (در حقیقت ماه مستنیر است ). (فرهنگ فارسی معین ) :
ماه منیر صورت ماه درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست.
فرخی.
پیشکار ضمیر و رای تواند
جرم مهر مضی ٔ و ماه منیر.
سوزنی.
منظر ماه منیر بر سر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه به مشکین کمند.
سوزنی.
– || نامی است از نامهای زنان.
– ماه نو کردن ؛ کنایه از ماه نو دیدن. (آنندراج ) :
می زند سی روزه شامش خنده ها بر صبح عید
ماه را هرکس به روی دلربایی نو کند.
مخلص کاشی (از آنندراج ).
– ماه هفت و هشت ؛ ماه شب پانزدهم. (فرهنگ نوادرلغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید.
مولوی.
– ماه یکشبه ؛ همان ماه شکسته که گذشت. (آنندراج ). هلال. ماه نو. و رجوع به ترکیب ماه نو و ماه شکسته شود.
– ماه یمانی ؛ یعنی روی سرور کاینات صلی اﷲ علیه و آله و سلم. (فرهنگ رشیدی ). اشاره بر رخسار منور سرور کاینات (ص ). (برهان ) (از ناظم الاطباء). چهره ٔ حضرت محمد (ص ) :
شب به سر ماه یمانی در آر
سر چو مه از برد یمانی برآر .
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص ۲۶).
– مثل ماه شب چهارده ؛ چهره ٔ بسیار زیباو درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
– مثل ماه نو ؛ انگشت نما. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لاغر و نزار و ضعیف و باریک.
– امثال :
از ماه تا به ماهی ؛ تمام دنیا. نظیر: از ثری به ثریا. (امثال و حکم ج ۱ ص ۱۴۸).
از ماه نمام تر؛ نظیر: از مشک غمازتر. (امثال و حکم ج ۱ ص ۱۴۸).
به ماه می گوید تو درنیا که من درآیم ؛ تعبیری است که عامیان از کمال زیبائی کسی کنند. (امثال و حکم ج ۱ ص ۴۶۳).
ماه از طشت آب جستن ؛ راه غیرمتعارف پیمودن. از حقیقت به مجاز روی آوردن به عمدیا به جهل :
از حقیقت روی، صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما.
صائب (از آنندراج ).
ماه از کدام طرف درآمده ؛ یعنی آمدن شما به دیدار من پس از غیبتی طویل جای بسی شگفتی است. اظهار محبت کنونی او بعد از زمانی دراز که ابراز بی مهری می کرد درخور استغراب است. نظیر: آفتاب از کدام طرف درآمده. (امثال و حکم ج ۳ ص ۱۳۴۹ و ج ۱ ص ۳۶).
ماه و ستاره پریدن از پیش چشم ؛ کنایه از سیاه شدن پیش چشم و گیج شدن است براثر خوردن ضربه و اصابت سر به چیزی ؛ چنان یارو توی گوش من زد که جلوی چشمم ماه و ستاره پرید. در حقیقت نیز در چنین مواقع اشکالی شبیه ماه و ستاره به رنگهای مختلف از جلو چشم انسان رد می شوند. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
ماه و کتان . رجوع به ماهتاب وکتان ذیل ترکیبهای ماهتاب شود.
ماه همیشه زیر ابر نماند ؛ حقیقت هرچند دیر، آشکار شود. (امثال و حکم ج ۳ ص ۱۳۹۵).
مثل ماه ؛ چهره ٔ بسیار نیکو. (امثال و حکم ج ۳ ص ۱۴۸۵). دارای چهره ٔ سخت زیبا. عظیم جمیل. نهایت شکیل و قشنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل ماه سپر ؛ صورتی بی معنی. (امثال و حکم ج ۳ ص ۱۴۸۵) :
با رای تو چو «ماه سپر» ماه آسمان
با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار.
رشید وطواط.
|| (اِ) هر ستاره ای که بدور یکی از سیارات بگردد. قمر. (فرهنگ فارسی معین ). || هلال. ماه یکشبه :
ای ماه چو ابروان یاری گویی
یا نی چو کمان شهریاری گویی
لعلی زده از زر عیاری گوئی
در گوش سپهر گوشواری گویی.
امیرمعزی.
– ماه علم ؛ هلال مانندی که بر سر درفش نصب کنند. ماه درفش. و رجوع به ترکیب ماه درفش و ماهچه و ترکیبهای آن شود.
– ماه گریبان ؛ قواره ٔ جیب و از تسمیه ٔ حال به محل آنچه دیده شود ازنحر در گریبان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در غم ماه گریبانت مرا
هر شبی دامن پر از پروین مکن.
انوری (یادداشت ایضاً).
– ماه منجوق چتر ؛ قبه زرینه را گویند که بر سر چتر نصب کنند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
|| کنایه از معشوق هم هست. (برهان ). معشوق و معشوقه. (ناظم الاطباء). معشوقه ٔ نیکو روی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که رویی چون ماه درخشان و دل انگیز دارد :
سیاه چشما ماها من این ندانستم
که ماه چارده را غمزه از غزال بود.
خسروانی.
نگاری سمن بوی و ماهی سمن بر
لبش جای جان و رخش جای آذر.
منطقی رازی.
نگه کرد خندان لب اردشیر
جوان بر دل ماه شد جای گیر.
فردوسی.
زکشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را.
فردوسی.
سپهبد شگفتی بماند اندر او
بدو گفت کای ماه پیکارجو.
فردوسی.
نشستند بر گاه بر، ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه وماه.
عنصری.
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد به نزدیک رخشنده ماه.
عنصری.
کنون کاین ماه را ایزد به من داد
نخواهم کو بود در ماه آباد.
(ویس و رامین ).
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگهدارش ز چشم و دست بدخواه.
(ویس و رامین ).
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را.
(منسوب به خیام ).
آن سرو که نیستش کسی همسر
و آن ماه که نیستش کسی همتا.
مسعودسعد.
بر یاد تو بی تو این جهان گذران
بگذاشتم ای ماه و تو از بی خبران.
رشیدی سمرقندی.
یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان
سروی به لب چون ناردان ماهی به قد چون نارون.
امیرمعزی.
گفتم مرا سه بوسه ده ای ماه دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان.
امیرمعزی.
ایا ماه گل چهر دلخواه من
دراز از توشد عمر کوتاه من.
عیوقی.
منم شاه گردنکشان جهان
تو شاه ظریفانی و ماه من.
عیوقی.
ز ماه روزه به ماه من اندر آمد تاب
برفتش آتش رخسار تابناک به آب.
مختاری (از آنندراج ).
چو سرو و ماه خرامان به نزد من باز آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن.
سوزنی.
بر وعده مرا هر شب در بند روا داری
ای ماه چنین آخر تا چند روا داری.
فتوحی مروزی.
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان.
نظامی.
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه.
نظامی.
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو بسی ای ماه و مه یکتا خوش است.
عطار.
ببریدم از ماهی چنان با ناله و آهی چنان
و آنگاه من راهی چنان شبهای دیجور آمدم.
اوحدی
مست آمدم امشب که سر راه بگیرم
یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم.
اوحدی.
ماهم این هفته شد از شهر و به چشمم سالی است
حال هجران، تو چه دانی که چه مشکل حالی است.
حافظ.
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت.
گرد خط او چشمه ٔ کوثر بگرفت.
حافظ.
ماهی که قدش به سرو می ماند راست
آیینه به دست و روی خود می آراست.
حافظ.
آه و فریاد که از چشم حسود مه و چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد.
حافظ.
– ماه خانگی ؛ از اسمای محبوب. (آنندراج ). زنی زیبا که در خانه دارند. زن محبوب :
ز ماه خانگی آن را که دیده روشن نیست
جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است.
صائب (از آنندراج ).
– ماه خرگاهی ؛ کنایه از شاهد مهوش هم هست. (برهان ) (از ناظم الاطباء). کنایه از معشوق است. (آنندراج ). معشوقی که شایسته ٔ سراپرده شاهان است. زیباروی سراپرده نشین :
زین حکایت چو یافت آگاهی
کس فرستاد ماه خرگاهی.
نظامی.
– ماه قصب پوش ؛ کتان پوش ؛ کنایه است از شاهد کتان پوش، چه قصب، جامه ٔ کتان باریک را می گویند. (برهان ) (آنندراج ). ماه قصب دوخته و شاهد و معشوق کتان پوشیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بعد شود.
– ماه قصب دوخته ؛ بمعنی ماه قصب پوش است که کنایه از شاهد کتان پوش است. (برهان ) (آنندراج ).
– ماه کاشغر ؛کنایه از خوبان و ماه وشان ترک هم هست. (برهان ) (آنندراج ). و رجوع به همین ماده شود.
– ماه کامل ؛ کنایه از چهره ٔ زیبا و درخشان :
کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه.
مولوی.
– ماه کنعان ؛ زیباروی کنعان که مراد حضرت یوسف است. رجوع به همین کلمه (اِخ ) شود.
– ماه کنعانی ؛ زیبا روی منسوب به کنعان. محبوبی که از دیار کنعان باشد. محبوبی که چون یوسف زیبا و ماهرو باشد :
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را.
حافظ.
|| کنایه از روی زیبا و درخشان. چهره ٔ پر نور و تابان :
به گرد ماه بر، از غالیه حصار که کرد
به روی روز بر، از تیره شب نگار که کرد.
عنصری.
ز بادام بر ماه، مرجان خرد
گهی ریخت گاهی به فندق سترد.
اسدی.
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
اسدی.
زلف نگار گفت که از قیر چنبرم
شب صورت و شبه صفت و مشک پیکرم
یا در میان ماه بود سال و مه تنم
یا بر کران روز بود روز و شب سرم.
کمالی.
بر دانه ٔ لعل است ترا نقطه ٔ عنبر
بر گوشه ٔ ماه است ترا خوشه ٔ سنبل.
عبدالواسع جبلی.
زلف تو چو زاغی است در آویخته هموار
از ماه به منقارو زخورشید به چنگل.
عبدالواسع جبلی.
آن معنبر خط مشکین تو پیرامن ماه
کرد پر خون جگر سوخته ٔ مشک سیاه.
شرف الدین شفروه.
تاکشد او خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه ٔ جان می کشد.
ظهیر فاریابی.
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی.
نظامی (خسرو و شیرین ص ۵۱).
گرد ماه از مشک تا خرمن زدی
آفتابت خوشه چینی دیگر است.
امامی هروی.
|| کماج و فلکه و بادریسه ٔ خیمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خیمه ٔ عمر او هزار طناب
ماه خیمه ش برابر مهتاب.
سنائی (یادداشت ایضاً).
|| ماهچه. ماهچه ٔ درفش. ماهچه ٔ رایت :
شد اندر زمان روح چرخ بنفش
پر از مه زبس ماه روی درفش.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص ۲۴۷).
چو برزد سر از که درفش بنفش
مه نو شدش ماه روی درفش.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص ۱۱۰).
و رجوع به ماهچه شود.
|| لحنی از سی لحن باربد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز لحن ماه چون گوهر فشاندی
زبانش ماه و هم اختر فشاندی.
نظامی (یادداشت ایضاً).
|| ترجمه ٔ شهر هم هست و آن از دیدن هلالی تا دیدن هلال دیگر است که یک حصه از دوازده حصه ٔ سال باشد و آن گاهی سی روز و گاهی بیست ونه روز می باشد. (برهان ). مدت عدد ایام از رؤیت هلال تا رؤیت هلال دیگر که آن را ماه قمری گویند و مدت ماندن آفتاب در هر برج که آن را ماه شمسی گویند. (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). یک قسمت از دوازده قسمت سال که شهر نیز گویند و از دیدن هلالی تا دیدن هلال دیگر. (ناظم الاطباء). مدتی معادل یک دوازدهم سال (تقریباً). شهر : و گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری ).
تا پنج ماه یاد نکرد ایچ گونه زو
از روی زیرکی و خرد همچنین سزید.
بشار مرغزی.
بپوشیده لباس فرودینی
بیفکنده لباس ماه آذر.
دقیقی.
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف کبود ردا کرده و ازار.
کسایی.
سر آمد کنون قصه ٔ یزدگرد
به ماه سپندارمذ روز اِرد.
فردوسی.
گفتا زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم خدای ناصر او باد سال و ماه.
فرخی.
من ز درگاه توای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه.
فرخی.
ماه فروردین به گل چم ماه دی بر بادرنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه.
منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان.
قطران.
مرمرا هست اسد طالع و از مادر خویش
روز آدینه به ماه رمضان زادم من.
لامعی.
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ.
(منسوب به خیام ).
آذر ماه، به زبان پهلوی آذر آتش بود و هوا در این ماه سرد گشته باشد و به آتش حاجت بود. (نوروزنامه ).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
گفتم ای جان برمن باشی روزی مهمان
گفت بسم اﷲ اگر خواهی باشم ماهی.
کافی همدانی.
ماه گردون ز خجالت چو به رویت نگرد
از نزاری چو سر موی شود هر سر ماه.
شرف الدین شفروه.
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل کباب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم بدانکه نه نانم بود نه آب.
ظهیر فاریابی.
از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست.
سعدی.
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد.
حافظ.
– ماه روزه ؛ رمضان. ماه صیام :
زماه روزه به ماه من اندر آمد تاب
برفتش آتش رخسار تابناک به آب.
مختاری (از آنندراج ).
– ماه شمسی (خورشیدی ) ؛ یک قسمت از دوازده قسمت سال که هر قسمت مطابق با بودن آفتاب در برجی از بروج دوازده گانه است. (ناظم الاطباء). یک ماه از سال شمسی است. در قدیم تعداد روزهای ماههای شمسی چنین بوده است. ماه اول و دوم و چهارم و پنجم و ششم ۳۱ روز و ماه سوم ۳۲ روز و ماههای هفتم و هشتم و یازدهم و دوازدهم سی روز و ماه نهم و دهم ۲۹ روز است که در نصاب الصبیان چنین آمده است :
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶
لا و لا، لب، لا و لا لا شش مه است
۳۱ ۳۱ ۳۲ ۳۱ ۳۱ ۳۱
۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲
لل کط وکط لل شهور کوته است.
۳۰ ۳۰ ۲۹ ۲۹ ۳۰ ۳۰
از سال ۱۳۰۴ هَ.ش. برطبق تصویب مجلس شورای ملی روزهای ماههای شمسی بدین طریق محاسبه گردید: شش ماه اول را هریک ۳۱ روز و ۵ ماه بعد را هریک ۳۰ روز و ماه آخر (اسفند)را ۲۹ روز و هر ۴ سال یکبار ماه آخر را ۳۰ روز حساب کنند. ماههای سال شمسی – که مطابق برجهای دوازده گانه است – از این قرارند:
ماه فروردین برابر با برج حمل
” اردیبهشت ” ” ثور
” خرداد ” ” جوزا
” تیر ” ” سرطان
” مرداد ” ” اسد
” شهریور ” ” سنبله
” مهر ” ” میزان
” آبان ” ” عقرب
” آذر ” ” قوس
” دی ” ” جدی
” بهمن ” ” دلو
” اسفند ” ” حوت
اسامی این ماهها در نصاب الصبیان بدین ترتیب آمده :
ز فروردین چو بگذشتی مه اردیبهشت آید
بمان خرداد و تیر آنگاه مردادت همی آید
پس از شهریور و مهر و آبان و آذر و دی دان
که بر بهمن جز اسفندارمذ ماهی نیفزاید.
و نامهای بروج دوازده گانه در نصاب الصبیان چنین آمده است :
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل، ثور است و جوزا باز سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب، قوس و جدی و دلو و حوت.
– پا به ماه بودن ؛ ماه بار نهادن زن آبستن، رسیده بودن. در ماهی بودن زن آبستن که در آن ماه زاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
– ماه صیام ؛ ماه روزه. رمضان :
ز فردوس اعلا و دارالسلام
به دنیا خرامیده ماه صیام.
سوزنی.
– ماه قمری ؛ مدت زمانی است که از رؤیت هلال ماه آغاز و به رؤیت هلال در دفعه ٔ بعد ختم می گردد. روزهای ماههای قمری متغیر است و هر ماه ۲۹ روز یا ۳۰ روز دارد. ماههای قمری از این قرار است : محرم، صفر، ربیعالاول، ربیعالثانی، جمادی الاولی، جمادی الثانیه، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذی االقعده، ذی الحجه. این اسامی در نصاب الصبیان چنین آمده :
ز محرم چو گذشتی چه بود ماه صفر
دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر
رجب است، از پی شعبان رمضان و شوال
پس به ذی قعده و ذی حجه بکن نیک نظر.
– ماه نو ؛ ماهی (شهری ) که به نوی در آن در آمده ایم. ماهی که تازه می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
– || ماه آینده، شهر قادم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
– || نام ماه اول از سال ملکی. (برهان ) (ناظم الاطباء).
– ماههای رومی (یهودی ) ؛ ابتدای سال از فصل خزان است و ماهها به این ترتیب قرار دارند: ایلول، تشرین اول، تشرین آخر،(پاییز)، کانون اول، کانون آخر، شباط (زمستان )، آذار، نیسان، ایار (بهار)، حزیران، تموز، آب (تابستان ) (از فرهنگ فارسی معین ). ابونصر فراهی اسامی آنها را در دو بیت زیر آورده :
دوتشرین و دو کانون و پس آنگه
شباط و آذر و نیسان ایار است
حزیران و تموز و آب و ایلول
نگه دارش که از من یادگار است.
– ماههای عربی ؛ ماههایی که در اسلام معمول عرب بوده است. ماه قمری. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب ماه قمری شود.
– || ماههای عرب در دوره ٔ جاهلیت از این قرار بوده است. (این ماهها نیز قمری بوده اند): مؤتمر، ناجر، خوان، وبصان ،حنین، ربی، اصم، عاذل، ناتق، وعل، ورنه، برک. (التفهیم ص ۲۲۹). و رجوع به التفهیم شود.
– ماههای فرنگی ؛ ماههایی که اروپاییان و آمریکاییان به کاربرند و آغاز سال، ثلث دوم دی ماه است. اسامی این ماهها از این قرار است : ژانویه، فوریه، مارس، آوریل، مه، ژوئن، ژوئیه، اوت، سپتامبر، اکتبر، نوامبر، دسامبر .
|| گاهی ماه گویند و فصل خواهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
المنة ﷲ که این ماه خزان است
ماه شدن و آمدن راه رزان است.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
|| نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی. (برهان ) (ناظم الاطباء).نام روز دوازدهم بود از ماه شمسی فرسیه. (انجمن آرا) (آنندراج ). روز دوازدهم هرماه را بمناسبت تقدیس اسم ماه و فرشته ٔ نگهبان او بدین نام خوانده اند و بیرونی در فهرست روزهای ایرانی این روز را «ماه » و در سغدی «ماخ » و در خوارزمی «ماه » یاد کرده، زرتشتیان نیزاین روز را ماه خوانند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
می خور کت باد نوش برسمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خور و ماه و باد .
منوچهری (دیوان چ ۱ ص ۱۸ چ دبیرسیاقی ).
ماه روز ای به روی خوب چو ماه
باده ٔ لعل مشکبوی بخواه
گشت روشن چو ماه بزم که گشت
نام این روز ماه و روی تو ماه.
مسعودسعد.
|| فاصله ای از زمان که واقع باشد در مابین تاریخی از شهر تاهمان تاریخ از شهر آینده. (ناظم الاطباء) :
به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان به سال.
عنصری.
پس اطبا دست به معالجت او برگشادند چنانکه خواجه ابوعلی می فرمود،یک ماه را به صلاح آمد و صحت یافت. (چهارمقاله ). || (اِخ ) نامی از نامهای ایرانی، زوطی بن ماه نام جد امام ابوحنیفه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماه. (اِ) به زبان پهلوی شهرو مملکت را گویند که عربان مدینه خوانند. گویند حذیفه بعد از فتح همدان به نهاوند آمد و چون نهاوند کوچک بود و گنجایش سپاه او را نداشت، فرمود که آنچه لشکر بکوفه بود به دینور و هرچه سپاه بصره بود به نهاوند فرود آمد و چون ماه به زبان پهلوی شهر و مملکت را گویند، نهاوند را ماه بصره و دینور را ماه کوفه می گفتند لهذا عربان هم این دو شهر را ماهین می خوانند. (برهان ). شهر و مملکت چنانکه در تاریخ طبری گوید که چون ماه به زبان فارسی شهر و مملکت باشد نهاوند را ماه بصره و دینور را ماه کوفه می گفتند و عربان هر دو راماهان گویند… لیکن در قاموس به معنی بلده و قصبه آورده، ظاهراً معرب کرده اند. (فرهنگ رشیدی ). به زبان تازی شهر و مملکت را ماه گویند… (از آنندراج ) (از انجمن آرا) :
از دیار فرنجه یک مه راه
هست ماهی و مردمانش چو ماه.
امیرخسرو (از آنندراج ).
ورجوع به ماه (اِخ ) بعد شود.
ماه.(ع اِ) آب. ماء . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و نسبت بدان را ماهی ّ گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماء شود. || رجل ماه الفؤاد؛ مرد بددل و جبان یا کندخاطرگویا در آب فرورفته. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (معرب، اِ) قصبه ٔ شهر و ماهان دینورو نهاوند که یکی از هر دو را ماه الکوفه و دیگری راماه البصره نامند… (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مأخوذ از فارسی، شهر و مدینه. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
ماه. (اِخ ) نواحیی را که ما امروز همدان و کرمانشاه و دینور و نهاوند و پیشکوه گوییم در قدیم کشور ماه می نامیدند و در ویس و رامین این لفظ استعمال شده است. این باقی مانده ٔ «ماد» و «مای » قدیم است که مرکزمملکت مادی باشد. عرب بعد از فتح این قسمت از ایران این لفظ را به کار بردند منتهی دو ماه قائل شدند و برای ماه نیز معنای دیگری که بعد در کتب جغرافیا معمول گردید تصور کردند و گفتند ماه الکوفه و ماه البصره و مجموع را «ماهات » نام نهادند. از ماه کوفه مرادشان دینور و کرمانشاهان تاحلوان بود و از ماه بصره مرادشان نهاوند و صیمره بود. (از سبک شناسی ج ۱ ص ۲۶). مسکن قوم ماد را نیز «ماد» می نامیدند و همین کلمه است که در پهلوی و پارسی (و نیز در تعریب ) «ماه » شده. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر (ص ۲۰۵) نوشته : ماه عبارت است از زمین جبل و «ماهین » عبارت است از ماه بصره که دینور باشد و ماه کوفه که نهاوند باشد و اغلب به آن دو «ماه سبذان » را افزایند و جمله را «ماهات » نامند و بسا نهاوند را به «ماه دینار» یاد کنند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). کلمه ٔ ماه صورت تغییر یافته ٔ «ماد» اسم قوم و مملکت غربی ایران بوده است. در کتاب پهلوی کارنامک اردشیر بابکان این کلمه به همان ترکیب قدیم خود «مادیک »=«ماد» آمده اما معمولاً در پهلوی ماه می گفته اند. در کتب مورخان و جغرافی دانان ایرانی و عرب غالباً به اسم ماه برمی خوریم ولی از دایره ٔ وسعت آن کاسته و به برخی از نواحی غربی ایران اطلاق می شده است مثل «ماه نهاوند» و «ماه دینار» و «ماه شهریاران » و جز آنها. در داستان ویس و رامین که از متنی پهلوی به نظم فارسی درآمده مکرراً به کشور ماه و بوم ماه و ماه آباد و زمین ماه که از همه یک کشور اراده شده برمی خوریم زیرا که ویس دختر شاه قارن و ملکه ٔ شهرو، خواهر ویرو و زن شاه موبد و معشوقه ٔ رامین برادرشاه موبد از کشور ماه بود و شاه قارن در سرزمین ماه پادشاهی داشت. (از یشتها ج ۲ ص ۲۱۶ و ۲۱۷) :
به شوهر بود شهرو را یکی شاه
بزرگ و نامور از کشور ماه.
(ویس و رامین ).
ترا دارم چو جام خویشتن شاد
زمین ماه را همواره آباد.
(ویس و رامین ).
زمین ماه یکسر باد ویران
چو دشت ریگ و چون شور بیابان.
(ویس و رامین ).
وگر نه بوم ماه از کین شودپست
پس آنگه چون توانی زین گنه رست.
(ویس و رامین ).
و رجوع به ماده ٔ قبل و «ماه البصره » و «ماه الکوفه » و «ماهات » و «ماهین » ویشتها ج ۲ ص ۲۱۶-۲۱۷ و معجم البلدان ذیل ماه و ماه دینار و نهاوند شود.
ماه. (اِخ ) نام فرشته ای است که موکل است بر جرم قمر یعنی قرص ماه و تدبیر و مصالح روز ماه که روز دوازدهم بود از ماه شمسی به او تعلق دارد. (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). ماه در ایران باستان، علاوه بر اطلاق به جرم قمر، به فرشته ای (ایزد کره ٔ ماه ) اطلاق می شده و او مانند خورشید ستوده و مورد تعظیم و تکریم بوده است… در تیر یشت (یشت ۸) بند۱ و مهریشت بند ۱۴۵ و غیره مخصوصاً ماه مورد تعظیم قرار گرفته است. غالباً ماه تشکیل دهنده ٔ تخمه و نژاد ستوران شناخته شده است (یسنا ۱ بند ۱۱ و یسنا ۱۶ بند ۴ و غیره ) و نیز در اوستا مربی گیاه و رستنی خوانده شده (ماه یشت بند ۴) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).

اسم ماهناز در فرهنگ فارسی

ماه
در آئین زردشتی یکی از ایزدان موکل بروز دوازدهم هر ماه شمسی که موسوم به ماه است .
( اسم ) مسکن قوم ماد را – که عراق عجم و آذربایجان بود – در ایران باستان ماد مینامیدند . همین کلمه است که در پهلوی و پارسی ( ونیز در تعریب ) بصورت ماه در آمده . ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر ( ص ۲٠۵ ) نوشته : ماه عبارتست از زمین جبل وماهین عبارتند از ماه بصره – که دینور باشد – و ماه کوفه که نهاوند باشد – واغلب بان دوماه سبذان را افزایند و جمله راماهات نامند و بسانها و ند را به ماه دینار یاد کنند . ماههای مذکور معسکر سپاهیان عرب بود ولی بعدها ماه را بمعنی شهر و ناحیه گرفتند .
نواحیییی را که ما امروز همدان و کرمانشاه و دینور و نهاوند و پیشکوه گوییم
[Moon] [نجوم] تنها قمر زمین به قطر حدود ۳۵۰۰ کیلومتر که جوّ ندارد و سطح آن از برخورد سنگ های آسمانی آبله گون است
ماه پیکر
کسی که پیکرش مانند ماه زیبا باشد معشوق زیبا .
ماه پیکر درفش
(اسم) ۱- درفشی که بر آن نقش ماه ( قمر ) باشد : یکی ماه پیکر درفش از برش بابراندر آورده تابان سرش . ( شا. بخ ۲ ) ۷۸۶ : ۳- شب .
ماه جبهت
که پیشانی وی مانند ماه تابان باشد
ماه جبین
کسی که پیشانیش مانند ماه (قمر) درخشان باشد معشوق زیبا روی : خورشید نماینده بتی ماه جبینی کافور بنا گوش مهی مشک عذاری . ( سنائی . چا . مصف.۳۲۴ )
ماه جلالی
مه شمسی
ماه چاه کش
ماهی است که حکیم بن عطا مشهور به [ مقنع ] از سیماب و دیگر چیزها ساخت و هر شب از چاهی در بالای قلعه نخشب در کوه سیام به آسمان بر می آورد و تا چهار فرسنگ نورش میرسید جهان را روشن میکرد و پرتوش بهمه جا میتافت همه چیز و همه کس را در میگرفت و دوباره بجایگاه نخستین در بن چاه بازمیگشت . این ماه تا دو ماه هر شب از چاه سیام بر می آمد و بیش از هزار و دویست سال وصف آن در زبان مردم ایران گشته و بسا شاعران که خوبرویان را بدان مانند کرده اند : [ نه ماه آئینه سیماب داده چو ماه نخشب از سیماب زاده ] . ( نظامی )
ماه چاهکش
همان ماه کاشغر که ماه سیام باشد
ماه چهر
کسی که دارای چهره و صورتی مانند ماه باشد زیبا روی ماهرخ ماهرو .
ماه چهره
ماه چهر
ماه چهری
دارای صورتی چون ماه بودن زیبا رویی ماهرخی ماهرویی .
ماه خانم
نامی از نامهای زنان
ماه خد
ماه چهر ماهرو
ماه خدای
نام فرشته
ماه خورکشند
[lunisolar tide] [اقیانوس شناسی، ژئوفیزیک] اجزای کِشَندی هماهنگ که بخشی از آنها حاصل اثر گرانش ماه یا خورشید است و بخشی دیگر که چهارده روز یک بار روی می دهد حاصل مجموع کِشَند آنهاست
ماه داد
اردشیر او را به مقام موبدان برگزید
ماه دیدار
آنکه صورتش در زیبایی قمر را ماند : نگه کن که آن ماه دیدار کیست سیاوش مگر زنده شد یا پریست . ( شا . بخ ۱٠۷۶ : ۴ )
ماه دینار
شهر نهاوهند را گویند
ماه رخسار
ماهرخ
ماه رخساره
ماه رخسار

اسم ماهناز در فرهنگ معین

ماه
(اِ.) ۱ – قمر زمین، سیارة کوچکی که به دور خود و دور زمین می گردد و از خورشید نور می گیرد. ۲ – ماه نهم بارداری یا زمان زایمان . ۳ – در ایران قدیم روز دوازدهم از هر ماه شمسی . ۴ – (کن .) معشوق زیباروی . ۵ – زیبا، قشنگ .
ماه روزه
(زِ) (اِمر.) حساب سال و ماه و روز، تاریخ .
ماه طلعت
(طَ عَ) [ فا – ع . ] (ص مر.) ماه چهر.
ماه گرفتگی
(گِ رِ تِ) (اِ.) ۱ – خسوف . ۲ – لکة سرخی در پوست بدن به ویژه صورت، بر اثر رشد بیش از حد مویرگ های پوست .
ماه گرفتن
(گِ رِ تَ) (مص ل .) ۱ – افتادن سایة زمین بر روی ماه . ۲ – خسوف .
ماه نخشب
( ~ نَ شَ) (اِمر.) ماهی که مقنع قرن دوم ه . ق . تا مدت چهار ماه هر شب از چاهی که پایین کوه سیام بود برمی آورد و چهار فرسخ در چهار فرسخ روشنایی می داد. این ماه را ماه کش و ماه کاشغر و ماه مقنع و ماه مُزوَّز نیز گفته اند.
پا به ماه
(بِ) (ص مر.) = پا به زا: (عا.) زنی که در ماه آخر آبستنی باشد و زادن او نزدیک است .
روز ماه
(اِمر.) حساب روز و ماه و سال .

اسم ماهناز در فرهنگ فارسی عمید

ماه
۱. (نجوم) از کرات آسمانی که در هر ۲۹ روز و ۱۲ ساعت و۴۴ دقیقه یک بار به دور زمین می گردد و از خورشید کسب نور می کند، قمر.
۲. واحد اندازه گیری زمان برابر با یک دوازدهم سال.
۳. (صفت) [عامیانه، مجاز] زیبا.
۴. در گاه شماری ایران قدیم، روز دوازدهم از هر ماه شمسی.
۵. [مجاز] زیبا، دل انگیز (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ماه پیکر، ماه منظر.
۶. در آیین زردشتی، ایزد روز دوازدهم از هر ماه.
۷. روز دوازدهم از هر ماه خورشیدی، ماه روز: ماه روز ای به روی خوب چو ماه / بادۀ لعل مشک بوی بخواه ـ گشت روشن چو ماه بزم که گشت / نام این روز ماه و روی تو ماه (مسعودسعد: ۵۴۸).
* ماه برکوهان: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی گانۀ باربد: چو لحن ماه برکوهان گشادی / زبانش ماه برکوهان نهادی (نظامی۲: ۲۰۳).
* ماه به ماه:
۱. ماهیانه، ماهانه، هر ماه.
۲. از این ماه به آن ماه.
* ماه تمام: ماه شب چهاردهم از تقویم قمری، بدر.
* ماه روزه: رمضان.
* ماه قمری: مدت بین رؤیت هلال ماه تا هلال دیگر، تقریباً برابر با ۵/۲۹ شبانه روز.
* ماه مبارک: رمضان.
* ماه نو: ماه شب اول از تقویم قمری، هلال.
ماه پیکر
آن که پیکری زیبا مانند ماه دارد.
* ماه پیکر درفش: [قدیمی] درفش و بیرقی که بر آن نقش ماه باشد: یکی ماه پیکردرفش از برش / به ابر اندرآورده تابان سرش (فردوسی: ۳/۲۰).
ماه زده
دیوانه.
ماه آب
آبان، ماه آبان.
ماه پاره
زن خوشگل و زیبا مانند ماه.
ماه گرفتگی
= خسوف
ماه وش
ماه مانند، خوشگل و زیبا، مانند ماه.
پابه ماه
ویژگی انسان یا حیوانی آبستن که در ماه آخر بارداری باشد.
سال ماه
= سال مه

اسم ماهناز در اسامی پسرانه و دخترانه

ماه آذر
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از ماه + آذر (آتش )، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سه برادر انوشیروان پادشاه ساسانی
ماه آفرید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریده ماه، آفریده شده چون ماه، از شخصیتهای شاهنامه، نام زنی زیباروی، همسر ایرج پسر فریدون پادشاه پیشدادی
ماه آفرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آفریننده ماه، نام یکی از پهلوانان هم زمان با بابک خرم دین، نام همسر فتحعلی شاه قاجار
ماه بانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زنی که چون ماه می درخشد
ماه برزین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای شکوهی چون ماه
ماه بنداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام یکی از بزرگان زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
ماه به
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بهتر از ماه
ماه بی بی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,ترکی
معنی: ماه (فارسی) + بی بی (ترکی) بانویی که چون ماه زیبا و نورانی است
ماه پرن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا و لطیف چون ماه و پرند
ماه پری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا چون ماه و پری
ماه پیکر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که پیکرش چون ماه زیبا و دل انگیز است
ماه تابان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماه درخشان و نورانی
ماه جبین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + جبین (عربی )، مه جبین
ماه جهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماه دنیا، زیبای جهان
ماه چهره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماهچهر، آن که چهره اش چون ماه تابان و درخشان است، زیبارو
ماه خاتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانویی که چون ماه زیباست
ماه خانم
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,ترکی
معنی: ماه (فارسی) + خانم (ترکی) بانویی که چون ماه زیباست
ماه خدای
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام فرشته ای
ماه رخسار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماهچهر
ماه روی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماهچهر
ماه زیور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیور و زینت ماه
ماه سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + سیما (عربی) آن که سیما و چهره او چون ماه زیباست
ماه شاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب ازماه + شاد (خوشحال)
ماه شید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: روشنی و درخشش ماه
ماه صنم
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + صنم (عربی) دلبر و معشوقی که چون ماه و چون طلا باارزش است
ماه طلعت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + طلعت (عربی )، ماه سیما
ماه فرزین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پدر به آفرید
ماه گشسپ
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
ماه لقا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + لقا (عربی )، مه لقا مه لقا
ماه منظر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + منظر (عربی) ماهرو، ماهچهر
ماه منیر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + منیر (عربی) ماه نورانی، ماه درخشان
ماه مهر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از ماه + مهر (محبت یا خورشید )، نام پدر ماهیار در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
ماه نسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی,عربی
معنی: ماه (فارسی) + نسا (عربی) ان که در بین زنان چون ماه می درخشد
ماهان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhān) (در اعلام) نام پسر کیخسرو، پسر اردشیر، پسر قباد، نام یکی از شهرهای استان کرمان و نام دشت بزرگی در مغربِ تبریز – روشن و زیبا چون ماه، نام شهری در استان کرمان، نام پدر سهل از بزرگان مرو بنا به بعضی از نسخه های شاهنامه
ماهانداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: اوستایی-پهلوی
معنی: داده ماه، بخشیده ماه، نام یکی از دادوران نامدار در زمان ساسانیان
ماهانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دختر ارمنشاه شاه ماچین در داستان سمک عیار
ماهایا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ارمنی
معنی:
ماهبد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhbod) (ماه + بُد /، bod/ (پسوند محافظ یا مسئول) ) نگهبان ماه، (به مجاز) خوش سیما، (در اعلام) نامِ ابن بدخشان، یا سلمان فارسی بوده قبل از قبول اسلام – مرکب از ماه + بد (پسوند اتصاف)
ماهپاره
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای زیبایی ای چون زیبا یی ماه
ماهتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhtā) همتای ماه، لنگه ماه، (به مجاز) زیبا رو – مهتا، مانند ماه
ماهتاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhtāb) پرتو ماه، شعاع ماه، نور ماه، مهتاب – مهتاب
ماهتاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که تاج او چون ماه می درخشد
ماهتیسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماه تنها، اسمی است مازندرانی – در گویش مازندران ماه تنها
ماهچهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماه چهره، آن که چهره اش چون ماه تابان و درخشان است، زیبارو
ماهد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: māhed) گسترنده، گستراننده، نامی از نامهای باری تعالی – گستراننده و پهن کننده
ماهداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: داده ماه، نام شخصی که اردشیر پادشاه ساسانی او را به مقام موبدان موبدی برگزید
ماهدخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دختر زیبا چون ماه
ماهدیس
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که مانند ماه زیباست
ماهرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māh rox) (= ماه چهر )، ماه چهر – ماهچهر
ماهرو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māh ru) (= ماه چهر )، ماه چهر – بانوی زیبا رو، دختری که چهره اش مانند ماه زیبا و درخشان است
ماهزاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زاده ماه، زیبا
ماهگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ان که چون ماه و گل زیباستف زیبا روی
ماهناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ناز و زیبا مانند ماه
ماهناک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: روشنی ماه و مهتاب
ماهنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چون ماه زیبا و چون عسل شیرین است
ماهنی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ترکی
معنی: (تلفظ: māhni) (ترکی) نغمه، آواز، ترانه، تصنیف – ترانه
ماهو
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام حاکم سیستان در زمان یزگرد پادشاه ساسانی
ماهور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhvar) (ماه + وَر (پسوند دارندگی) )، دارای ویژگی و صفت ماه، (به مجاز) زیبا رو، ]چنانچه این نام ماهور/mahur/ تلفظ شود به معنای تپه های به هم پیوسته ی دامن کوه و نام یکی از هفت دستگاه موسیقی ایرانی می باشد[ – نام یکی از دستگاههای موسیقی ایرانی
ماهوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مانند ماه
ماهونداد
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام پدر دستور آذرباد از موبدان
ماهویه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ماهوی
ماهک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhak) (ماه + ک /، ak/ (پسوند تصغیر و تحبیب) ) به معنی خوبروی کوچک، معشوقک زیبا روی و یا خوبروی دوست داشتنی و زیبا روی محبوب – ماه کوچک، نام یکی از پادشاهان سکائی
ماهکان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhakān) (ماهک + ان (پسوند نسب) ) منسوب به ماهک، ماهک – منسوب به ماه کوچک، دختری کوچک و زیبا، این اسم در مناطق بلوچ نشین رایج است
ماهی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: جانوری مهره دار، آبزی معروف
ماهیار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māh yār) (در اعلام) نام دستور [وزیر] دارا و کُشنده ی او، ]چون دارا از اسکندر شکست خورد و گریزان شد به دست دو دستور خود ماهیار و جانوسپار به قتل رسید[ – دوست و یاور ماه، از شخصیتهای شاهنامه، نام زرگری در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
ماهین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: māhin) (ماه + ین (پسوند نسبت) )، منسوب به ماه، (به مجاز) زیبا رو – منسوب به ماه، مانند درخشان و نورانی

اسم ماهناز در لغت نامه دهخدا

ناز. (اِ) نعمت.رفاه. آسایش. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). تنعم.کامرانی. (آنندراج ). نعیم. (ترجمان القرآن ). نعیم. نعمت. (مهذب الاسماء) (محمودبن عمر). تن آسانی. شادکامی. عز. عزت. بزرگی. احترام. رامش. رخاء :
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.
رودکی.
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.
فردوسی.
برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.
فردوسی.
هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.
فردوسی.
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
فردوسی.
خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست.
فرخی.
هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.
عنصری.
خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.
منوچهری.
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری.
منوچهری.
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
منوچهری.
که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم.
(ویس و رامین ).
چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی.
(ویس و رامین ).
که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.
اسدی.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج.
اسدی.
بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.
قطران.
آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ناصرخسرو.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش.
ناصرخسرو.
این نیابد همی برنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند.
مسعودسعد.
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم بناز دارد و گه به نیاز.
مسعودسعد.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
نیازدیده بتو باز کرد دیده ازآنک
نیازدیده نئی پروریده ٔ نازی.
سوزنی.
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم.
سوزنی.
رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر.
انوری.
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم وناز و نیاز.
انوری.
موکب عالی دستور جهان آمد باز
بسعادت بمقر شرف و عزت و ناز.
انوری.
سموم وحشت غربت بدان تنعم و ناز
که داشتم بوطن، اختیار فرمودم.
ظهیر فاریابی.
تو مرا می کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم.
خاقانی.
وآنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز.
نظامی.
چو از شغل ولایت بازپرداخت
دگر باره به نوش و ناز پرداخت.
نظامی.
چودرویش بیند توانگر به ناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی.
هزار چون من اگر محنت بلا بینند
ترا از آن چه که در نعمتی و در نازی.
سعدی.
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش.
حزین.
راحت طلبی به داده ٔ دهر بساز
آزرده مشو در طلب نعمت و ناز.
شاهی.
– بناز پروردن ؛ در ناز ونعمت و فراوانی و آسایش پروردن :
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید.
بپرورده بودم تنش را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
هم آن را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
فردوسی.
همی پروریدش بناز و برنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج.
فردوسی.
– بناز داشتن کسی را ؛ گرامی و عزیز داشتن. بناز و نعمت پروراندن :
چو فرزند باید که داری بناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
بدشواری از شیرکردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار.
اوحدی.
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی.
گرچه داری بناز کژدم را
بگزد هر کجات یابد زود.
ابونصر طالقانی.
– بناز زیستن ؛ تنعم. (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). به نعمت و راحت زیستن. تن آسانی. آسودگی. عیش و نوش.
– ناز و نعمت ؛ آسایش و رفاه و وسایل زندگانی :
رفیقان من با می و نازو نعمت
منم آرزومند یک ناز خوار.
ابوشکور.
چه خوش بناز و نعمتم گذشت روزگارها.
قاآنی.
– ناز و نوش ؛ عیش و نوش. خوشگذرانی :
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال.
قطران.
|| عزت. احترام. پادشاهی.
– تخت ناز :
چو شیروی بنشست بر تخت ناز
بسر برنهاد آن کئی تاج آز.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن گراز
ببینی رگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی.
|| فاخر.
– جامه ٔ ناز :
شما نیز دیده پر از خون کنید
ز تن جامه ٔ ناز بیرون کنید.
فردوسی.
|| کرشمه. (فرهنگ اوبهی ) (حفان ). غنج. کشی. (زمخشری ). غنج. دلال. شیوه. (شعوری ). دلفریبی. کرشمه. غمزه. شیوه. غمزه ٔ شهوت انگیز. غمزه و دلفریبی که عاشق به معشوق خود می کند و از آن نوازش می خواهد. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر محبوب دانستن بجاآورنده نزد مخاطب باشد. (از فرهنگ نظام ) . دلال. (دهار) (حفان ) (محمودبن عمر) (از منتهی الارب ). غُنج. عشوه. ادا. اطوار. قر و غربیله. غنجاره :
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.
ناصرخسرو.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوب
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای.
خاقانی.
چون قصه ٔ زلف تو درازست چه گویم
چون شیوه ٔ چشمت همه نازست چه گویم.
عطار.
گفتا ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنش که بیش مرنجانم آرزوست.
مولوی.
چشم اگر اینست و ابرو این و نازو عشوه این
الوداع ای صبر و تقوی الوداع ای عقل و دین.
کمال خجندی.
بنده ٔ آن چشم مخمورم که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغا ازوست.
قاسم انوار.
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز در این شهر چه غوغا افتد.
هلالی.
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم.
هلالی.
گفتم که در برابر ناز تو جان دهم
با من در این معامله چشم تو ناز کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
بجانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه.
وحشی.
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک.
وحشی.
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز.
وحشی.
تعلیم ناز چند دهی چشم مست را
دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت.
اختری یزدی.
ز خاکساری خود چون هدف بدین شادم
که تیر ناز تو ما را ز خاک بردارد.
امید همدانی.
مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست
ناز خوبان بزبان مژه گویا باشد.
نظام الملک هندی.
جلوه ٔ ناز ترا دلهای محزون در جلو
حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب.
جناب اصفهانی.
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد
هر تخم که ناز تو بباغ دل ما ریخت.
حزین.
سیاه کرد بخون هزار دل شده چشم
ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید.
اهلی خراسانی.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی.
امیدی تهرانی.
بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی.
اهلی شیرازی.
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم بازدارد.
وصال.
خراب ناز و پامال اداها می کند ما را
خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را.
منعم هندوستانی.
اجل هم جان بمنت می گرفت از کشته ٔ نازت
گر از چشم تو می آموخت کافرماجرائی را.
اسیر.
گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی
هر آنچه می کنی ای نازنین خوشاینداست.
زرگر اصفهانی.
شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم.
صبوحی.
قامتت در چمن حسن درختی است بلند
که همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است.
فخری قاجار.
– ناز و دلال :
عشق لیلی نه به اندازه ٔ هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
سعدی.
– ناز و عشوه . ناز و غمزه. ناز و کرشمه.
|| امتناع. استغنا نشان دادن معشوق به عاشق. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). استغنای معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد بر انگیزانیدن شوق. (برهان ). استغنا. (شعوری ) (کازیمیرسکی ). قهر و عتاب و استغنائی که معشوق کند. منت گذاشتن. مقابل نیاز عاشق :
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
بهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالی.
فرخی.
چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت او بود که تا کی این ناز احمد؟ نه چنانست که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند اینک یکی قاضی شیراز است. (تاریخ بیهقی ). و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی ).
جهانا همانا ازین بی نیازی
که ما جای آزیم و توجای نازی.
؟ (از تاریخ بیهقی ).
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
ناز را روئی بباید همچو ورد
گر نداری گرد بدخوئی مگرد.
سنائی.
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد.
سنائی.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز.
سوزنی.
عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست
کاین قاعده ٔ ناز تو جنگ است نه بازی.
فلکی.
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب.
انوری.
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار.
انوری.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
نظامی.
عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد چند کنی ناز امشب.
عطار.
مکن ای شمع خوبان ناز چندی
که شمع عمر خوبان زودمیر است.
عطار.
کجا زاو بر تواند خورد عاشق
کزو نازست و از عاشق نیاز است.
عطار.
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند هر بنده را از چشم شاه.
مولوی.
ریش خود را خنده زاری کرده ای
ناز کم کن چونکه ریش آورده ای.
مولوی.
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد.
مولوی.
گفت می دانم که نازی می کنی
یا ز ناموس احترازی می کنی.
مولوی.
لازم است آنکه دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز.
سعدی.
چه عجب گر چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
خوب رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران بغایت کار مشکل ساختند.
هلالی.
ای که چشمت فتنه جوی و عشوه سازست اینهمه
چشم می دارم نگاهی کن چه نازست این همه.
مستغنی تاجیکستانی.
چوخلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار.
وحشی.
نیازی هست هر جاهست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی.
وحشی.
گشته ست از روی گل آوازه ٔ بلبل بلند
بر نیاز ما چه منت ها بود ناز ترا.
امیرهمدانی.
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا بند قبا بازکنی صبح دمیده ست.
بیدل کرمانشاهی.
ازپی درمان نشد منت کش ناز طبیب
هر نفس ممنون استغنای آزاد خودم.
جودت هندی.
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
بلب رسید مرا جان و جان نداد مرا.
صائب.
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همانست.
حزین.
تنگی سینه دلم را بفغان می آرد
ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست.
حزین.
که ای نازت نیازآموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان.
وصال.
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس.
وصال.
آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت
شکوه کردیم جوابی نشنیدیم و برفت.
وصال.
بدامنت نرسد دست کس که جلوه ٔ ناز
ترا ببام فلک برد و نردبان برداشت.
شاپور تهرانی.
– ناز و شرم ؛ شرم و ناز :
کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
چو خرم بهاری سپینوز نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام.
فردوسی.
|| فخر کردن. (فرهنگ نظام ). فخر. (غیاث اللغات ). تفاخر. (حاشیه برهان قاطع چ معین ). فخر. افتخار. تکبر.خودمنشی. لاف. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر غرور بجاآورنده باشد. (از فرهنگ نظام ). عجب. نخوت. (از منتهی الارب ). بالش. فخر. افتخار. بطر. کبر. استکبار. منعت :
یکی مهتری بود نامش گراز
کزاو بود ماهوی را نام و ناز.
فردوسی.
نخواهم که رومی شود سرفراز
بما بر کنند اندرین جنگ ناز.
فردوسی.
چو نازش به اسب گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر.
فرخی.
ای خداوندی کز همت و از بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر.
فرخی.
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر.
فرخی.
گل با دوهزار کبر و ناز وصلف است.
منوچهری.
نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی
خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری.
منوچهری.
نازت به طریق علم و دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی.
ناصرخسرو.
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
سوزنی.
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است.
جمال الدین عبدالرزاق.
نازیست ترا در سر کمتر نکنی دانم
دردیست مرا در دل باور نکنی دانم.
خاقانی.
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام.
مولوی.
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز.
مولوی.
شاه را بر گدا چه ناز رسد
چون گدا نیز شاه نان خواهیست.
ابن یمین.
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گوبگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست.
حافظ.
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی.
حافظ.
سرو سهی که خاست به طرف چمن ز ناز
چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست.
شاهی سبزواری.
اﷲاﷲ کیست مست باده ٔ ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین.
جامی.
هرکسی را برگرفت از خاک ره دامنکشان
چون بخاک من رسید از نازدامن برگرفت.
میرزا جعفر قزوینی.
از سر ناز بگلشن چو درآئی بخرام
سرو آزاد حریف قد رعنای تو نیست.
جرأت گیلانی.
کی به آرایش ویرانه ٔ ما می آید
آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند.
ملا اوجی نظیری.
عشق را صدناز و استکبار هست
عشق آسان کی همی آید بدست.
میرحسین سادات.
– به ناز رفتن ؛ خرامیدن. خرامان رفتن. بدلبری وطنازی رفتن. به تفاخر و استکبار رفتن.
|| ملایمت. نرمی. (ناظم الاطباء). نوازش. تلاطف. تلطف. ملاطفت. دلجوئی :
کنون شاد گشتم به آواز تو
بدین چرب گفتار با ناز تو.
فردوسی.
رسید اندر آن جای بیژن فراز
گرفتش مر آن سیم تن را بناز.
فردوسی.
همچو طفل نازنین از باب ومام مهربان
سائلان و زایران از لفظ او یابند ناز.
سوزنی.
تو خوش بمسند نازی بخواب ناز چه دانی
ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد.
مشفقی تاجیکستانی.
کجا از خواب ناز آن فتنه ٔ دور قمر خیزد
مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که برخیزد.
؟
گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم
حذر کنید در فتنه گشت باز از هم.
صبوحی.
|| ریا. تزویر. حیله و بهانه از روی تزویر و امتناع. بهانه. (ناظم الاطباء) :
ز ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
|| بهانه ای که کودک از مادر و پدر خود می گیرد و از آنها تسلا و دلنوازی می خواهد. (ناظم الاطباء) : گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان ). || زیبائی. ظرافت. جمال. خوبی. (ناظم الاطباء) :
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
فردوسی.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
فرخی.
|| ناز و نوز، نوائی است از موسیقی. (فرهنگ رشیدی ). || نزد صوفیه، قوت دادن معشوق است مر عاشق حزین و غمگین را، کذا فی کشف اللغات. || درختی که عربان صنوبر خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از شمس اللغات ). سرو کوهی. صنوبر. شمشاد. (ناظم الاطباء). سرو و صنوبر. (غیاث اللغات ). صنوبر. (شعوری ). رجوع به ناژ شود.
– سرو ناز ؛ گونه ای سرو که به زیبائی و بالندگی مشهور است :
ای سرو ناز بر سر کوی که می روی
من می روم ز خود تو به سوی که می روی.
مشفقی تاجیکستانی.
دو پستانش زچاک پیرهن دیدم بخود گفتم
تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیموئی.
؟
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم.
وصال.
زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما
کوته مساز رشته ٔ عمر دراز ما.
هدایت.
رجوع به سرو ناز شود.
|| (ص ) نوخیز. نورُسته . (برهان قاطع) (آنندراج ). نورسته. (غیاث اللغات ). جوان تر و تازه. نورسته. نوخیز. (ناظم الاطباء).
– گل ناز ؛ یک قسم گل الوانی که در آفتاب شکفته می گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از خرفه است گلهای خوش رنگ گوناگون دهد نهایت لطیف. (یادداشت مؤلف ).
|| آرام. خوش. نوشین.
– خواب ناز ؛ خواب آرام. خواب خواش. خواب نوشین :
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست.
وحشی
– امثال :
ناز عروس به جهازاست ، نظیر:
زنی که جهاز ندارد این همه ناز ندارد.
ناز دیگرست و جنگ دیگر.
ناز ناز است و جنگ جنگ :
دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازبهر آنک
گفته اند اندر مثل جنگ است جنگ و ناز ناز.
برهان الدین بزاز.
ناز بر آن کن که خریدار تست .
از ناز شکر هم نمی خورد.
از تو نازی از ما نیازی .

اسم ماهناز در فرهنگ فارسی

ناز
فخر، کرشمه، عشوه، لطف
( اسم ) ۱ – استغنای معشوق نسبت بعاشق و امتناع وی : خواجه بابنده پری رخسار چون در آمد ببازی و خنده . نه عجب گر چو خواجه حکم کند وین کشد بار ناز چون بنده . ( گلستان ) مقابل نیاز ۲ – کرشمه غنج و دلال عشوه شیوه : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز . ( رودکی ) ۳ – فخر تفاخر بزرگ منشی : یکی مهتری بود نامش گراز کزاو بود ماهوی را نام و ناز … ( شا. ) ۴ – نعمت رفاه آسایش شاد کامی ۵ – نوازش ملاطفت دلجویی : کنون شاد گشتم باواز تو بدین چرب گفتار با ناز تو . ( شا.) ۶ – ریا و تزویر : و ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه و کبر و طراری و غمازی ( ناصرخسرو ) ۷ – بهانه گیری برای نوازش یافتن : [ گفت ای پادشاه . ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند ] ۸ – زیبایی جمال : تنش بدهمه ناز بر ناز بر برو غبغبش ماز بر ماز بر . ( شا.) ۹ – سرو ناز ۱٠ – درخت کاج صنوبر ۱۱ – قوت و نیرو دادن معشوق بعاشق حزین ۱۲ – ( صفت ) قشنگ زیبا نازنین : [ چه دختر نازی است ] یا خواب ناز . خواب خوش خواب نوشین . یا گل ناز . گل ناز توضیح [ گل ناز پر پر ۳ رنگ ] در عهد ناصر الدین شاه قاجار در ایران متداول گردید . یا ناز شست ( شصت ) ۱ – انعامی که بکسی بپاداش هنر نمایی وی دهند جایزه ۲ – پیشکشی که نزدیکان شاه و امیر بوی تقدیم کنند هنگامی که وی هدف یاشکاری را با تیر زند یا درنده ای را بدست خود بکشد ۳ – بر خلاف حق چیزی از کسی گرفتن باج سبیل . یا ناز شست کسی . آفرین بر او . زه . یا ناز شستم . نوش جانم . مزد دستم . خوب کردم . یا ناز نوروز . نام نوایی است از موسیقی . یا ناز و گوز . ناز و ادا و اطوار در صورتیکه با لحن اعتراض و تحقیر و تمسخر از آن تعبیر شود : ناز خرکی : [ چقدر ناز و گوز داری . ] یا ناز و نعمت . رفاه و آسایش و نعمت : [ با اینکه بناز و نعمت رسیده بود از راحت طلبی گریزان بود . ] یا به ناز بر آوردن . در نعمت و آسایش تربیت کردن : [ فی الجمله پسر را بناز و نعمت بر آوردند و استاد ادب بتربیت او نصب کردند . ] یا به ناز پروردن . یا به ناز داشتن کسی چیزی را. گرامی داشتن وی او را عزیز داشتن احترام کردن : [ حجر و شادروان ( کعبه ) بیرون او کندند و خانه با یک در آوردند بناز داشتن را تاگذرگاه نباشد در آن . ] یا به ناز رفتن . با دلبری و طنازی رفتن خرامیدن . یا به ناز زیستن . در نعمت و راحت زیستن تنعم . یا ناز شست ( شصت ) داشتن کاری . قابل انعام و جایزه بودن آن .یا نازشست ( شصت ) گرفتن . ۱ – پاداش هنر نمایی خود را گرفتن . ۲ – باج سبیل گرفتن .
ناز بالش
( اسم ) بالش که در زیر سر نهند ناز بالین
ناز بالین
( اسم ) ناز بالش
ناز برتاب
( صفت ) عاشق ناز کش که توان و تاب ناز کشیدن دارد : مجنون رمیده دل چو سیماب با آن دو سه یار ناز برتاب ( گنجینه گنجوی )
ناز بردار
( صفت ) ۱ – کسی که ناز دیگری را بکشد ۲ – عاشق . ۳ – متملق تملق گوی .
ناز بستر
( اسم ) بستر لطیف و نرم و راحت : گه چوب آستان تو ام ناز بالش است گه خاک بارگاه توام ناز بستر است ( اثیراخسیکتی لغ. )
ناز پرور
۱ – ( صفت ) پرورنده ناز . ۲ – ( صفت ) ناز پرورده در نعمت و رفاه پرورش یافته : بخاک پای تو ای سرو ناز پرور من . که روز واقعه پا وامگیر از سر من . ( منسوب به حافظ )
ناز پرورد
( صفت ) ۱ – کسی که در نعمت و رفاه پرورش یافته ۲ – کسی که او را بناز و نعمت بار آورده باشند و تحمل سختی و مشقات ندارد : ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد . ( حافظ )
ناز پروردی
صفت و حالت ناز پرورد .
ناز پری
از شخصیتهای منظومه هفت پیکر نظامی که دختر پادشاه خوارزم و زن بهرام گوراست . توضیح دخت خوارزم شاه نازپری کش خرامی بسان کبک دری ( نظامی )
نام دختر پادشاه خوارزم است که در حباله بهرام گور بود .
ناز جان شیرین کار
آفرینی است که مرشد به پهلوانی که عملی از اعمال ورزشی را خوب انجام دهد گوید .
ناز خاتون
دختر امیر کردستان بود و ضیاع و عقار فراوان داشت .
ناز شست
پیش کشی است که نزدیکان پیشگاه شهریاری هنگامی می گذرانند که پادشاه بدست و تیر خود نشان یا شکاری را می زند بدانگونه که شایسته آفرین و ستایش باشد .
ناز شست داشتن
در تداول : ناز شست داشتن کاری : قابل انعام و جایزه و احسنت و آفرین بودن آن کار .
ناز شست گرفتن
در ازای هنر نمائی یا کاری فوق العاده پاداش و انعام گرفتن .
ناز شصت
ناز شست .
ناز مکان
دهیست از دهستان بویر احمد گرمسیری بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان .
ناز ناز
دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان رضائیه .
ناز نازان
از روی نازبناز:[ناز نازان راه میرفت]: هر طرف که کاروانی ناز نازان می رود عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر. ( دیوان کبیر )
ناز نوروز
نام نوائیست از موسیقی .

اسم ماهناز در فرهنگ معین

ناز
(اِ.) ۱ – فخر، افتخار. ۲ – غمزه، کرشمه .
ناز خریدن
(خَ دَ) (مص ل .) ناز کشیدن، ناز و کرشمة معشوق را تحمل کردن .
ناز و نوز
(زُ) (اِمر.) (عا.) ادا و اطوار، قر و غمیش .
ناز کردن
(کَ دَ) ۱ – (مص ل .) از روی عشوه و ناز خودداری کردن . ۲ – کرشمه آمدن . ۳ – به خود بالیدن و فخر کردن .
ناز کشیدن
(کِ دَ) (مص ل .) ناز و کرشمة معشوق را تحمل کردن .

اسم ماهناز در فرهنگ فارسی عمید

ناز
۱. عشوه، کرشمه، لطف.
۲. (صفت) [عامیانه] زیبا، خوشگل.
۳. فخر.
۴. (اسم مصدر) نوازش.
۵. (اسم مصدر) رفاه، آسایش.
* ناز شست: [عامیانه، مجاز]
۱. پولی که کسی به سبب هنری که نشان داده از کسی بگیرد.
۲. پولی که در قدیم مٲمور دولت برای کاری که انجام داده بود از کسی می گرفت.
* ناز نوروز: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی گانۀ باربد: چو در پرده کشیدی ناز نوروز / به نوروزی نشستی دولت آن روز (نظامی۱۴: ۱۸۰).

اسم ماهناز در اسامی پسرانه و دخترانه

ناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کرشمه، غمزه
نازآفرید
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz āfarid) (= ناز آفرین )، ناز آفرین – آفریده ناز و زیبا
نازآفرین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz āfarin) (= نازآفریننده) (به مجاز) معشوقی که ناز بسیار به کار برد، آن که نعمت و رفاه و خوشی پدید آورد، نازآفریده، پدید گشته از ناز و فخر و تکبر، به لطف و نرمی آفریده شده – مرکب از ناز (زیبا) + آفرین (آفریننده )، نام همسر فتحعلی شاه قاجار
نازان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: فخرکننده، نازکننده
نازانتا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: آشوری
معنی: عشوه گر، طناز
نازبانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانوی زیبا و عشوه گر
نازبو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz bu) (در گیاهی) شاهسپرم، ریحان، ریحان – ریحان
نازپری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz pari) (در اعلام) نام دختر پادشاه خوارزم است که همسر بهرام گور بود – آنکه مانند پری زیباست، نام دختر پادشاه خوارزم و همسر بهرام گور پادشاه ساسانی
نازجهان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz (e) jahān) نازِ همه ی دنیا، موجب افتخار و مباهات در دنیا – موجب نازش و مباهات جهان
نازخاتون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانوی زیبا، نام دختر امیر کردستان در زمان پادشاهای الجایتو
نازدار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که رفتاری خوشایند و جذاب دارد، ملوس
نازدانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: فرزند محبوب پدر و مادر، دردانه
نازدخت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz doxt) (ناز + دخت = دختر )، ویژگی دختری که ناز دارد و رفتارش خوشایند و جذاب است، دختر دارای کرشمه و غمزه، دختری که باعث افتخار و مباهات است، دختر لطیف – دختر زیبا و ناز
نازدلبر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: معشوق زیبا و جذاب، نام دختری در منظومه ویس و رامین
نازرخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای روی زیبا و لطیف
نازگل
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دختری که مانند گل زیبا و لطیف و ناز است
نازگوهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای گوهر زیبا، گوهر و سنگ زیبا و قیمتی
نازگیتی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz giti) (= ناز جهان )، ناز جهان – موجب نازش و مباهات گیتی
نازلی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: ناز (فارسی) + لی (ترکی) دارای ناز و عشوه، نام یکی از شهرهای ترکیه
نازمهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāz mehr) مهرِ نازنین، (به مجاز) زیبا روی مهربان – مهرناز، زیبا چون خورشید
نازنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا و شیرین
نازنین
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāzanin) بسیار دوست داشتنی، عزیز و گرامی، زیبا، ظریف، (به مجاز) گرانمایه، با ارزش، (در قدیم) (به مجاز) معشوق و دلبر، (در قدیم) شخص زیبا و ظریف، (در قدیم) نازکننده، نازنده – بسیار دوست داشتنی، عزیز و گرامی، زیبا و ظریف
نازنین چهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دارای صورتی ظریف، زیبا و دوست داشتنی
نازک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نازنین و زیبا
نازی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāzi) (ناز + ی (پسوند نسبت) ) منسوب به ناز، (در گفتگو) نازدار، آن که بسیار ناز کند، پر ناز، (به مجاز) زیبا – منسوب به ناز
نازیاب
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از زنان شاعر بهرام گور پادشاه ساسانی
نازیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: یار زیبا
نازیلا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: nāzilā) (فارسی ـ ترکی) با ناز و کرشمه، با ناز – دختر طناز و عشوه گر
نازینه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: منسوب به ناز
نازیک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: ارمنی
معنی: (تلفظ: nāzik) (در ترکی) نازک، باریک، ظریف، لطیف – نازی، منسوب به ناز

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز