معنی اسم قمرسیما

(عربي) ۱- ويژگي آن كه چهره‌اش مثل ماه مي‌باشد؛ ۲-(به مجاز) زيبارو.

 

%d9%82%d9%85%d8%b1%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%a7

اسم قمر سیما در لغت نامه دهخدا

قمر. [ ق َ ] (ع مص ) مراهنه و قمار کردن. (اقرب الموارد). درباختن وغالب آمدن در باختن است. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قمر. [ ق َ م َ ] (ع مص ) برکنده شدن پوستک برونی سقاء یا آن چیزی است که میرسد سقاء را از قمر مانند احتراق. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || محترق شدن کتان از ماه. (از اقرب الموارد). || خیره شدن چشم از دیدن برف. (تاج المصادر بیهقی ). خیره شدن چشم از برف. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || شدت یافتن سفیدی چیزی. (اقرب الموارد). || بیخواب شدن در شب ماه. || سیراب شدن شتران. || بسیار شدن گیاه و آب. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قمر. [ ق َ م َ ] (ع اِ) ماه از شب سوم تا آخر ماه و آن را قمر نامند برای سفیدی آن. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ماهتاب. (مهذب الاسماء). ج، اقمار. (اقرب الموارد). صبح الاعشی آرد: قمر یکی از سیارات هفتگانه از قُمَره که بمعنی سفیدی است گرفته شده و ماه را عرب برای سپیدیش بدین نام خواند. فلک آن نزدیکترین افلاک است به زمین از آن به آسمان دنیا تعبیر میشود و دور آن ۱۱۸۵ می__ل اس__ت و آن ۱۳۹ زمین است. (صبح الاعشی ج ۲ ص ۱۴۹). قمر هر سیاره ٔ خرد که به گرد سیاره ٔ دیگر که مجذوب آفتابی است گردد. (یادداشت مؤلف ). ج، اقمار. خانه ٔ قمر، سرطان است :
دو رخسار زیباش [ فرنگیس ] همچون قمر
دو چشمش ستاره به وقت سحر.
فردوسی.
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
ببند یک نفس ای آسمان دریچه ٔ صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم.
سعدی.
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا درجهانی بزشتی سمر.
سعدی.
– قمرالشتاء ؛ برای تباه شدن بدان مثل زنند و گویند: اضیع من قمر الشتاء؛ چه کسی به زمستان در روشنائی ماه ننشیند. (از اقرب الموارد).
– قمرالمقنع ؛ ماه نخشب. (منتهی الارب ).
|| در اصطلاح کیمیاگران کنایه از سیم است. (مفاتیح ). نقره. (غیاث اللغات ).
قمر. [ ق َ ] (اِ) پرده ٔ قمر آهنگی است در موسیقی. رجوع به قمری و آهنگ در همین لغت نامه شود.
قمر. [ ق َم َ ] (اِخ ) سوره ٔ پنجاه وچهارمین از قرآن، مکی است وپنجاه و پنج آیت است، پس از نجم و پیش از الرحمن.
قمر. [ ق ِ م ِ ] (اِ) لبن خیل است که به ترکی کمتر نامند چون ترش شود متغیر و بدطعم گردد و سکر آورد. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به قِمِزّ شود.
قمر. [ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ قُمریّه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قمریه شود. || ج ِ اقمر بمعنی سخت سفید و از این جهت است که قمری پرنده ٔ معروف را قمری گویند. (از معجم البلدان ).
قمر. [ ق ُ ] (اِخ ) موضعی است بر پشت بلاد زنگ و از آنجا آرند ورق قماری که برگ درختی است تندبوی و خوشمزه. (منتهی الارب ). جزیره ای است در میان دریای زنج که در این دریا جزیره ای بزرگتر از آن نیست. در این جزیره چند شهر است و بر هر یک شاهی حکومت میکند و هر یک با دیگری مخالفند. در سواحل این جزیره عنبر و برگ قماری که خوشبو است و آن را برگ تانبل خوانند و شمع یافت میشود. (از معجم البلدان ). (جبال…) شمال این جبال در زیر خط استوا قرار دارد. (حبیب السیر چ خیام ج ۴ ص ۶۱۹). رجوع به قمار شود.
قمر. [ ق ُ ](اِخ ) شهری است در مصر که در سپیدی مانند گچ است. ابن فارسی گوید که قمری منسوب است به این شهر. گروهی از راویان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان ).
قمر. [ ق َ م َ ] (اِخ ) لقب عبدمناف جد پیغمبر است. حبیب السیر آرد: حامل نور محمدی عبدمناف بود که موسوم به مغیره است و مکنی به عبدشمس و عبدمناف را از غایت حسن و جمال قمر نیز میگفتند. (حبیب السیر چ خیام ج ۱ ص ۲۸۵).
قمر. [ ق َ م َ ] (اِخ ) قمر بنی هاشم ؛ لقبی است که روضه خوانها به عباس بن علی دهند.
قمر. [ ق َ م َ ] (اِخ ) رجوع به قمری مازندرانی، ابن عمر جرجانی شود.

اسم قمر سیما در فرهنگ فارسی

قمر
• قمر الملوک وزیریبانوی آواز خوان ه ش.) وی در خانواده ای متوسط در کاشان متولد شد و تحت حمایت مادر بزرگش که زنی مومنه بود پرورش یافت . مادر بزرگ او بجهت روضه خوانی بمجالس زنانه میرفت و قمر نیز پای منبرش مرثیه میخواند . بعدها بر اثر تعلم نزد استادان موسیقی خواننده ای مشهور شد. صفحات متعدد از آواز او پر شده . قمر در اواخر عمر بکسالت قلبی مبتلی گردید و به همین بیماری در گذشت ودر مقبره ظهیرالدوله ( بین تجریش و در بند ) مدفون گردید .
• ماه، کره ماه
• قمر بنی هاشم لقبی است که روضه خوانها به عباس ابن علی دهند .
• ۱. ماه ۲. ماهواره
• [نجوم] هر جسم طبیعی که به دور سیاره یا سیارکی در گردش باشد
• ماه
قمر الزمان
• نام پسر ملک [ شهرمان ] از اشخاص هزارو یکشب ( الف لیله و لیله ) . قمر الزمان بعلت سرپیچی از امر پدر در ازدواج به برجی که مسکن پریی ( جنیه ) بود – بزندان افکنده شد . پری مذکور -که میمونه نام داشت و دختر دمریاط پادشاه جنیان – عاشق وی گشت .
قمر السلطنه
• تاج ماه خانم ( و. ۱۲۴۴ – فو ۱۳٠۹ ه ق.) دختر عباس میرزا وزن حاجی میرزا حسین خان سپهسالار . وی بسن ۶۵ سالگی در تهران در گذشت .
قمر الملوک
• قمر الملوک وزیریبانوی آواز خوان ه ش.) وی در خانواده ای متوسط در کاشان متولد شد و تحت حمایت مادر بزرگش که زنی مومنه بود پرورش یافت . مادر بزرگ او بجهت روضه خوانی بمجالس زنانه میرفت و قمر نیز پای منبرش مرثیه میخواند . بعدها بر اثر تعلم نزد استادان موسیقی خواننده ای مشهور شد. صفحات متعدد از آواز او پر شده . قمر در اواخر عمر بکسالت قلبی مبتلی گردید و به همین بیماری در گذشت ودر مقبره ظهیرالدوله ( بین تجریش و در بند ) مدفون گردید .
قمر باز
• قمار باز
قمر نکودر
• از سرداران التون خان پادشاه ختای
قمر وزیر
• نام یکی از اشخاص داستان [ امیرارسلان ] و دومین وزیر پادشاه فرنگ . او مثل بد- جنسی و شرارت است مق. شمس وزیر . توضیح هر شخص بد ذات را [ قمر وزیر ] گویند : [ تو قمر وزیر را در این گونه کارها دست کم مگیر . علی الخصوص که شمس وزیر نیز همراهش باشد . ] ( شام . ۷۱۲ )
قمر کندی
• دهی از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در ۲٠ هزار گزی شمال باختری قره آغاج و ۶ هزار گزی جنوب شوسه مراغه بمیانه . موقع جغرافیائی آن کوهستانی و معتدل است – آب آن از قنات و محصول آن غلات نخود بزرک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است – راه مالرو دارد .
حجر قمر
• ملحی که مشتق از اسید سلینو است
خرگاه قمر
• کنایه از هاله باشد و آن دایره ایست که بعضی اوقات در بخار بهم رسد چنانچه ماه مرکز آن دایره می گردد .
خرگه قمر
• خرمن ماه هاله
خرمن قمر
• کنایه از هاله دور ماه است خرمن مه
سلک دور قمر
• کنایه از دنیا و روزگار است یاکنایه از شب و روز .
ننه قمر
• ننه خانی شله پز .

اسم قمر سیما در فرهنگ معین

قمر
(قَ مَ) [ ع . ] (اِ.) ماه . ج . اقمار. ، ~در عقرب بودن کنایه از: بد یا آشفته بودن وضع .

اسم قمر سیما در فرهنگ فارسی عمید

قمر
۱. (نجوم) اجرام سماوی که بر گرد سیارات می گردند، ماه.
۲. پنجاه وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۵ آیه، اقتربت.
۳. [قدیمی، مجاز] زن زیبا.
* قمر مصنوعی: = ماهواره

اسم قمر سیما در اسامی پسرانه و دخترانه

قمر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: ماه، نام سوره ای در قرآن کریم
قمرالدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که در دین چون ماه می درخشد
قمرالزمان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که در زمان خود چون ماه می درشد
قمرالملوک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که میان پادشاهان چون ماه می درخشد
قمرتاج
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: قمر(عربی) + تاج(فارسی) تاج ماه
قمرسیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که چهره ای نورانی و زیبا چون ماه دارد
قمرناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی,فارسی
معنی: قمر(عربی) + ناز(فارسی) آن که چون ماه زیباست
قمری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: نام پرنده ای کوچکتر از کبوتر، یاکریم

اسم قمر سیما در لغت نامه دهخدا

سیما. (ع اِ)نشان و علامتی که شناخته شود بدان خیر و شر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نشان. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص ۶۰). نشان. علامت. (منتهی الارب ) :
اگر تو راست میگویی که فعل مرد و زن باشد
چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد.
ناصرخسرو.
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده ام.
خاقانی.
مردی مصلح مینمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه ٔ تو پیداست. (سندبادنامه ص ۳۰۲).
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد.
نظامی.
هر که سیمای راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد.
سعدی.
|| قیافه. چهره. صورت :
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوفست همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
بر دعوی آنکه چون تویی نیست
سیمای تو میدهد گواهی.
سیدحسن غزنوی.
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه رنگ کینه به سیما برآورم.
خاقانی.
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنایی دادش از دور.
نظامی.
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی.
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تیر ماهان برگ زرین کیمیای زر شود
وز نهیب دی حصار سیمگون سیما شود.
ناصرخسرو.
|| مجازاً، به معنی پیشانی مستعمل است چرا که علامت خیر و شر در پیشانی مفهوم میشود. (غیاث ) (آنندراج ) :
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است.
مولوی.
ز مهرش صبح می زد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.
سلمان ساوجی.
سیما. [ سی ی َ ] (ع ق مرکب ) خاصه و خاص. (غیاث ) (آنندراج ). لاسیَّما. مخصوصاً. علی الخصوص. بویژه.

اسم قمر سیما در فرهنگ فارسی

سیما
• مخصوصا بویژه : هر آنج بشنود و طبیعت او را موافق و ملایم آید زود بقبول آن مسترسل شود سیما که نظمی نیکو ..دارد .
• خاصه و خاص
• ۱. چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، صورت، عارض، عذار، قیافه ۲. علامت، نشان، هیئت
• چهره، رخسار
ابراهیم بن سیما
• یکی از امرای موسی بن بغا
بهشت سیما
• بهشتی روی . بهشت رو . از اسمای محبوب است .
خطوط سیما
• خطوط موجود در صورت چین و چروک صورت
خوب سیما
• خوش صورت خوب صورت
خورشید سیما
• خوش سیما آفتاب منظر
خوش سیما
• ( صفت ) زیبا خوشگل .
دیو سیما
• دیو چهر .
سمن سیما
• سمن پیکر چهره او در سپیدی چون گل یاسمن است .
سیمین سیما
• آنکه سیمای مانند سیم دارد . نقره گون سیما . سپید چهره .
ماه سیما
• ماه چهر : بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی . ( حافظ .۳۴۹ )
ملک سیما
• خوشگل و پری چهر . فرشته روی .
مه سیما
• ماه سیما: آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو . ( حافظ )
نکو سیما
• خوش سیما . نکو دیدار . زیبا روی .
نیکو سیما
• خوش سیما . زیبا منظر .

اسم قمر سیما در فرهنگ معین

سیما
(اِ) ۱ – چهره، قیافه . ۲ – علامت، هیئت .

اسم قمر سیما در فرهنگ فارسی عمید

سیما
۱. روی، چهره، صورت.
۲. [قدیمی] ناصیه، پیشانی.
۳. [قدیمی] علامت، هیئت.
= لاسیما
خوش سیما
خوش رو، خوب رو، خوشگل.

اسم قمر سیما در اسامی پسرانه و دخترانه

سیما
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چهره، صورت

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز