معنی اسم عینا

عینا :    (عربي، عیناء)، زن فراخ چشم، زن زیبا چشم.

 

 

اسم عینا در لغت نامه دهخدا

عینا. [ ع َ ] (ع ص ) تلفظی است از «عیناء». زنی فراخ چشم. (دهار) : و حورا و عینای فرادیس اعلی را از خطر تلبیس ایشان مطلقه ٔ ثلاث گردانیده. (سندبادنامه ص ۹۴). رجوع به عیناء شود. || (اِ) عینان، که در حال اضافه نون آن حذف شده باشد. دو چشم.
– عیناالعود ؛ دو چشم عود. دو سوراخی است که بر صورت عود است. (یادداشت مرحوم دهخدا).

اسم عینا در فرهنگ فارسی

عینا
درست ماننده نظیر : این دختر عینا مثل پدرش است . عینا مانند استادش رفتار می کند .
تلفظی است از عینا زنی فراخ چشم

 

اسم عینا در لغت نامه دهخدا

عین. (ع اِ) گاو وحشی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بقرالوحش. (اقرب الموارد). || ج ِ عِیان. (منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عینة. رجوع به عینة (ع اِ) شود. || (ص، اِ) ج ِ عَیون. رجوع به عیون شود. || ج ِ أعین. رجوع به أعْیَن شود. || ج ِ عَیناء. رجوع به عیناء شود : و عندهم قاصرات الطرف عین (قرآن ۴۸/۳۷)؛ و نزد ایشانست زنان فروهشته چشم فراخ حدقه. || کلمه ٔ عین در جمع افعل وصفی ِ مؤنث یعنی عیناء، در تداول فارسی غالباً بمعنی مفرد به کار رفته است :
نعیم خطه ٔ شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را.
سعدی.
– حورالعین، حور عین ؛ زنان سپیدپوست فراخ چشم. (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ حورالعین شود : و حور عین. کامثال اللؤلؤ المکنون (قرآن ۲۲/۵۶ – ۲۳)؛ و حوران فراخ چشم چون مروارید در پرده ها نگاه داشته شده. زوجناهم بحور عین (قرآن ۵۴/۴۴ و ۲۰/۵۲)؛ ازدواج دادیم آنان را با حوران فراخ چشم. این ترکیب چنانکه اشاره شد در تداول فارسی بمعنی مفردبکار رود :
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.
کسائی.
حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین.
منوچهری.
قرین محمد که بود آنکه جفتش
نبودی مگر حور عین محمد.
ناصرخسرو.
ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین.
خاقانی.
حور عین میگذرد در نظرسوختگان
یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی (کلیات چ فروغی ص ۷۹۸).
عین. (اِخ ) جایگاهی است در حجاز. (از معجم البلدان ).
عین. [ ع َ ] (ع مص ) چشم کردن و چشم زخم رسانیدن و بر چشم زدن. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).چشم زدن. (از اقرب الموارد). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || روان گردیدن آب و اشک. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). جاری شدن آب و اشک. (از اقرب الموارد). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || به چشمه رسیدن به کندن چاه و جز آن. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء): حفرت حتی عنت ؛ حفر کردم تا به چشمه ها رسیدم. || بسیار شدن آب چاه. (از اقرب الموارد). || مایل شدن ترازو. || دیده بان شدن قوم را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). «عین » شدن برای قوم. (از اقرب الموارد).
عین. [ ع َ ] (ع اِ) حرفیست از حروف هجا حلقیة و مجهورة، و لازم است که آشکار کردن آن نرم باشد و در آن مبالغه نگردد، چه آن را مکروه دانند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام حرف هجدهم از الفبای عربی (ابتثی ) و حرف شانزدهم از الفبای ابجدی و حرف بیست ویکم از الفبای فارسی. و آن را عین مهمله و عین غیرمنقوطه نیز گویند. ج، عُیون. (از ناظم الاطباء). و رجوع به «ع » شود :
ماه نو در سایه ٔ ابر کبوترفام راست
چون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۹۲).
عید افسر است بر سر اوقات بهرآنک
شبهی است عین عید ز نعل تکاورش.
خاقانی.
بر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرین
هان عین عید اینک ببین، بر چرخ دوار آمده.
خاقانی.
در روش خط ثلث، عین بر سه قسم است : منعّل (نعلی )، فم الاسد و فم الثعبان. (از تعلیقات سجادی بر دیوان خاقانی ). و رجوع به عین منعل شود.
– کتاب العین ؛ نام کتاب خلیل بن احمد است در لغت عرب. رجوع به مقدمه ٔ همین لغت نامه شود.
|| (اصطلاح صرف ) وسط و میان کلمه. (از تاج العروس ). حرف دوم از حروف اصلی کلمه، مانند راء در ضرب و نون در اجتنب و حاء در دحرج. و آن را عین الکلمه و عین الفعل نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ورجوع به عین الفعل شود. || چشم (مؤنث آید). (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باصرة. (اقرب الموارد). دیده. ج، أعیان، أعیُن، عیون [ ع ُ /عیو ]. جج، أعیُنات. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مصغر آن عُیَینة. (از اقرب الموارد): نَعِم َ اﷲ بک عیناً؛ چشم بخشد خدای تو را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و کتبنا علیهم فیها أن النفس بالنفس و العین بالعین (قرآن ۴۵/۵)؛ ونوشتیم بر ایشان در آن اینکه نفس به نفس است و چشم به چشم. فرجعناک اًلی امک کی تقر عینها (قرآن ۴۰/۲۰)؛ پس بازگردانیدیم تو را به مادرت تا بیاساید چشمش.فرددناه اًلی امه کی تقر عینها (قرآن ۱۳/۲۸)؛ پس بازگردانیدیم او را به سوی مادرش تا بیاساید چشمش.
– أسودالعین ؛ کوهی است. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کوهی است به نجد. رجوع به ماده ٔ اسودالعین شود.
– العین الجاحظة ؛ چشم بیرون خزیده. رجوع به جاحظ و جاحظة شود.
– به عین رضا ؛ به دیده ٔ خشنودی. (فرهنگ فارسی معین ). به چشم رضا.
– خروج عین ؛ (اصطلاح چشم پزشکی ) برجستگی و خارج بودن چشمها از حدقه است. بیرون بودن چشم از کاسه ٔ آن. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به جاحظ و جاحظة شود.
– ذوالعین ؛ لقب قتادةبن نعمان صحابی بود. رجوع به ذوالعین و آنندراج شود.
– رأس عین، رأس العین ؛ شهری است میان حران و نصیبین، و نسبت بسوی آن رَسعَنی آید. (منتهی الارب ). رجوع به رأس العین و رسعنی شود.
– طَرْف عین ؛ چشم بر هم زدن :
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین.
سعدی.
رجوع به طرف شود.
– عین رضا ؛ دیده ٔ رضا. چشم رضامندی. نگاه خشنودی و رضا :
دیده ٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاه را.
خاقانی.
از وی طلب عهد و ز من لفظ بَلی ̍ بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود.
خاقانی.
– عین عنایت (به عین عنایت ) ؛ دیده ٔ عنایت (به چشم عنایت ) : صاحب نعمت دنیابه عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ.(گلستان سعدی ). به عین عنایت نظر کرده و تحسین بلیغفرموده. (گلستان سعدی ).
– قرةالعین، قرة عین ؛ آنچه بدان خنکی چشم دست دهد. (ناظم الاطباء). فرزند انسان. (از تاج العروس ) : و قالت امراءة فرعون قرة عین لی و لک (قرآن ۹/۲۸)؛ و گفت زن فرعون آسایش چشم است [ موسی ] مر مرا و مر تو را.
ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین.
خاقانی.
رجوع به قرةالعین شود.
– نصب عین ؛ در نظر بودن و آویزه ٔ چشم بودن :
فقر کن نصب عین پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است.
خاقانی.
رجوع به نصب عین شود.
|| بر حدقه نیز اطلاق شود، و گاهی مجموع پلک و آنچه را از حدقه در آن است نیز «عین » نامند. (از اقرب الموارد). || چشمه. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چشمه ٔ آب. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ج، أعیُن، عُیون. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : حتی اًذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فی عین حمئة (قرآن ۸۶/۱۸)؛ تا چون رسید به جای غروب کردن آفتاب یافت آن را که غروب میکند در چشمه ٔ لای دار. فیها عین جاریة (قرآن ۱۲/۸۸)؛ در آن است چشمه ٔ روان. تسقی من عین آنیة (قرآن ۵/۸۸)؛ آشامانیده میشود از چشمه ای که به منتهای گرمی رسیده است.
عین ابوزیا، عین ازرق، عین الشهداء، عین تُخَنَّس، عین جدید، عین خیف، عین غوراء، عین فاطمة، عین قشیری، عین مروان، نام چشمه هاست. (از منتهی الارب )
– عین البلاغة ؛ نام کتاب عهد کسری انوشروان به پسر خویش. (از الفهرست ابن الندیم ).
– عین جاریة ؛ چشمه ٔ روان : فیها عین ٌ جاریة. (قرآن ۱۲/۸۸).
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه.
مولوی.
|| چشم زانو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرورفتگی دو کنار زانو. (ناظم الاطباء). حفره ٔ زانو. لکل رکبة عینان ؛ هر زانو رادو حفره است در جلو آنها نزدیک ساق. (از اقرب الموارد). و رجوع به عین الرکبة شود. || چشمه ٔ آفتاب. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آفتاب یا شعاع آن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خورشید یا شعاع آن. (از اقرب الموارد). || چشمه ٔ ترازو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کفه ٔ ترازو، و هر دو کفه را عینان گویند. || زبانه ٔ ترازو. (از تاج العروس ). || باشندگان شهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساکنین شهر. (ناظم الاطباء). اهل بلد: بلد قلیل العین ؛ شهر اندک ساکن. (از اقرب الموارد). || مقیمان سرای. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساکنین خانه. (ناظم الاطباء). اهل دار. (اقرب الموارد). || مردم. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انسان. (اقرب الموارد): بلد قلیل العین ؛ شهری کم مردم. (از منتهی الارب ). ما بها عین ؛ در آن کسی نیست. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دیده بان و جاسوس. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): بعثنا عیناً؛ فرستادیم جاسوس را تا خبر آرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || پوست که در آن گلوله ٔ کمان اوفتد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پوستی که در آن گلوله ٔ کمان اوفتد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قوت حاسه ٔبینائی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حاسه ٔ بصر: هو قوی العین، یعنی بصرش قوی است. (از اقرب الموارد). || موجود از هر چیزی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حاضر از هر چیزی : بعته عیناً بعین ؛ آن را موجود و حاضر به موجود فروختم. (از اقرب الموارد). || حقیقت قبله. || بهترین و برگزیده ٔ هر چیزی. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درست. (منتهی الارب ). || مال پیدا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پول حاضر: اشتریت بالعین أو بالدَّین ؛ به پول نقد خریدم یا به نسیه. (از اقرب الموارد). نقد. (تاج العروس ). || شخص و نفس هر چیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات و نفس شی ٔ. (از اقرب الموارد). شخص. (تاج العروس ). خود هر چیزی و ذات و حقیقت آن. (از ناظم الاطباء): هو هو عینا، هو هو بعینه، لاآخذ اًلا درهمی بعینه ؛ یعنی او خود آن است و نمیگیرم مگر خود درهم را. و در اینصورت «عین » از مؤکدات خواهد بود. (از اقرب الموارد). و رجوع به عیناً و عینه و بعینه شود : هرچه خداوند اندیشیده است همه فریضه و عین صوابست. (تاریخ بیهقی ). عین صواب بر وی پوشیده نماند. (کلیله و دمنه ).
هنری عین دهاقین که خداوند هنر
بجز او را به خداوندی تعیین نکند.
سوزنی.
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه.
خاقانی.
نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزانست از این بهار چه خیزد.
خاقانی.
در کوی حیرتی که همه عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم.
خاقانی.
چون بقای این جهان عین فناست
آخر از پیشان بقائی پی برم.
عطار.
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود.
مولوی.
آنکه از حق یابد او وحی و خطاب
هرچه فرماید بود عین صواب.
مولوی.
آنکه گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار.
مولوی.
حسن ظن بزرگان در حقم برکمال است و من در عین نقصان. (گلستان ). اینکه تو گفتی عین حق است ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان ). آنچه خداوند دام ملکه فرموده عین صواب است. (گلستان ).
پند حکیم محض صوابست و عین خیر
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید.
حافظ.
درعین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
وَاکنون شدم به مستان چون ابروی تو مائل.
حافظ.
– العین الثابتة ؛ حقیقتی است در حضرت علمیة و در خارج موجود نیست بلکه آن در علم خداوند معدوم و ثابت است. (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به «اعیان ثابتة» شود.
– عین خیالش نیست ؛ در اصطلاح عامه، اهمیتی نمیدهد. (فرهنگ فارسی معین ). پروای چیزی را ندارد. به فکر حادثه ای که اتفاق افتاده، نیست. بی رگ و خونسرد و مقاوم در برابر حوادث و شدائد است. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
– عین موقوفة ؛(اصطلاح فقه ) مالی است که وقف میشود. رجوع به وقف شود.
– عین موهوبة ؛ (اصطلاح فقه ) مالی است که هبه شود. رجوع به هبه شود.
– فرض عین ؛ واجب عینی. رجوع به «فرض عینی » و «واجب عینی » شود.
|| ربا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || مهتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سیّد. (اقرب الموارد). || بزرگترین ِ قوم. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بزرگ قوم. (از اقرب الموارد). || شریف و گرامی قوم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج، أعیان. (منتهی الارب ). || ابر و سحاب. (از تاج العروس ). || ابر، از کرانه ٔ قبله یا از ناحیه ٔ قبله ٔ عراق، یا از جانب قبله : نشأت السحابة من قبل العین ؛ ابر از جانب راست قبله ٔ عراق برآمد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || مهیا و موجود از شتر . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آماده شده از مال. (از اقرب الموارد). || عیب . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). || مال. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || جای ریزش آب کاریز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مصب آب قنات. (از اقرب الموارد). || باران چندروزه که نایستد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای پریشان شدن آب چاه. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای انفجار و برآمدن آب چاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نظرگاه ومنظر مرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و از آن است گفته ٔ حجاج : لعینک أکبر من أمدک ؛ یعنی چهره ومنظره ٔ تو بزرگتر از سنّت میباشد. (از اقرب الموارد). || مَیل ترازو و ناراستی آن. گویند: فی المیزان عین ؛ هرگاه مستوی و برابر نباشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کرانه. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کنار. (آنندراج ). ناحیه. (اقرب الموارد). || نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نصف دانق از هفت دینار. (از اقرب الموارد). || نگاه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نظر. (اقرب الموارد). || برادر مادرپدری. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). واحد «اعیان » است که آن برادران از یک پدر و یک مادر می باشد. (از اقرب الموارد). || چند دایره ٔ تنگ است بر پوست و آن از عیوب پوست باشد. (ازمنتهی الارب ) (از آنندراج ). دایره های کوچکی که در پوست پدید آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): بالجلد عین ؛ بر پوست «عین » است. (از منتهی الارب ). || مرغی است. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام مرغی است. (ناظم الاطباء). طائری است. (از اقرب الموارد). || چشم زخم و اصابت چشم : بِه ِ عین ٌ؛ او را چشم زخم و اصابتی است. (از اقرب الموارد). || دینار. (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || زر. (از تاج العروس ). زر و طلای مسکوک، برخلاف ورق. (از اقرب الموارد). پول نقد و دینارهای مسکوک. (ناظم الاطباء) : و هذا کله یشتری من بلاد هرم بالوَدَع و هو عین البلاد. (أخبار الصین و الهند ص ۱۴). والذی ینفق فی بلاده [ بلاد هرم ] الوَدع، و هو عین البلاد، یعنی ماله. (أخبار الصین و الهند ص ۱۳). و معاملتهم [ معاملة اهل الصین ] بالفلوس و خزائنهم کخزائن الملوک و لیس لاحد من الملوک فلوس سواهم و هی عین البلاد. (أخبار الصین و الهند ص ۱۶).
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین.
مولوی (مثنوی دفتر ۱ بیت ۱۷۶۵).
ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا.
مولوی.
|| رئیس و سرکرده ٔ سپاه. || طلیعه ٔ سپاه. || مکاشف و برهنه کننده و آشکارکننده. || شکاف در توشه دان، و آن تشبیه به چشم است از جهت شکل. || عافیت. || صورت و شکل. || ضرر و زیان در چشم. || سنام. || عزت. || علم. (از تاج العروس ). || حقیقت شی ٔ: جاء بالامر من عین صافیة؛ حقیقت و کنه آن امر را آورد. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || خالص و واضح : جاء بالحق بعینه ؛ حق را بطور خالص و واضح آورد. || شاهد. || خاصه از خواص خداوندتعالی، و از آن جمله است حدیث : أصابته عین من عیون اﷲ. || قطره ٔ آب. || کثرت و افزونی آب چاه. || جریان اشک از چشم. || نفیس. (از تاج العروس ). || اول هر چیزی. (ناظم الاطباء). || هو عبد عین و صدیق عین و أخو عین ؛ به کسی گویند که ریاکارانه به شخص خدمت کند و با وی دوستی کند.(از اقرب الموارد). هو عبد عین ؛ یعنی در نظر مثل بنده است (منتهی الارب )، یعنی مادام که او را ببینی چاکر توست و چون نبینی نیست. (ناظم الاطباء). || فعلته عمد عین ؛ یعنی به یقین و کوشش و اراده کردم او را، و کذا فعلته عمداً علی عین ؛ یعنی بیشتر هر چیزی. (منتهی الارب ). فعله علی عین و عینین و عمد عین و عمد عینین و عمداً علی عین ؛ یعنی از روی جد و یقین در آن کار تعمد کرد. (از اقرب الموارد). || در مثل گویند: اًن الجواد عینه فراره (از منتهی الارب ) یعنی اسب جواد منظر و شخص آن بی نیاز میکند تو را از اینکه دندانهای آن را ببینی و سال آن را معین کنی. و این مثل را درباره ٔ کسی گویند که ظاهرش دلالت بر باطنش کند. (ناظم الاطباء). || لااطلب اثراً بعد عین ؛ یعنی سپس ِ دیدن طلب نشان نمی کنم. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). لاتطلب اثراً بعد عین ؛ یعنی پس از مشاهده و معاینه، اثری طلب مکن، و آن مثلی است در مورد کسی که آنچه را دیده است ترک گوید و پس از از بین رفتن عین آن، بدنبال اثر آن رود. و نیز گویند: «صار خبراً بعد عین ». (از اقرب الموارد). || نظرت البلادُ بعین أو بعینین ؛ رویید گیاه آن شهرها (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از شرح قاموس )، یعنی گیاه در زمینی رویید که چارپایان، بدون توانایی و استمکان، آن را می چرند. (از اقرب الموارد). || أنت علی عینی ؛ تو بر چشم منی، و این کلمه را در وقت تعظیم و حفظ مراتب گویند. (منتهی الارب ). یعنی جای تو بر چشم من است در گرامی بودن و در نگاه داشتن. (شرح قاموس ). و از آن جمله است گفته ٔ خداوند : «و لتصنع علی عینی ». (قرآن ۳۹/۲۰). (از منتهی الارب ). عرب گویند: علی عینی قصدت زیداً، که منظور اشفاق و مهر بر اوست (از اقرب الموارد)؛ یعنی به چشم و دل قصد زید را کردم. || ها هو عَرَض عین، و هو منی عین عُنّه ؛ هر دو بمعنی نزدیک وقریب است. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || فلان عین علی فلان ؛ بر او ناظر است. || بعین ما أرینّک ؛ به چیزی توجه مکن، گویی که من تو را مینگرم. آن را به کسی گویندکه او را به جایی گسیل دارند و وی را به شتاب وادارند. || لقیته عین َ عُنّةَ؛ او را آشکارا وعیاناً دیدم و او مرا ندید. (از اقرب الموارد). یعنی به چشم دیدم وی را و او من را ندید. (ناظم الاطباء). || لقیته أول عین ؛ اول شی ٔ با او برخوردم. (از اقرب الموارد). یعنی پیشتر از هر چیزی دیدم آنرا. (ناظم الاطباء). || فقا عینه ؛ وی را سیلی زد یا در گفتار با او درشتی نمود. || لأضربن ّ الذی فیه عیناک ؛ خواهم زد بر آنچه دو چشم تو در آن است، یعنی سر. || عین جلیة؛ خبر صادق و درست. (از اقرب الموارد از تاج العروس ). || (اصطلاح فلسفه ) بمعنی خارج است. موجود عینی یعنی موجودی که در خارج از ذهن و اعتبار تقرر دارد. وبالجمله ظرفی است که آثار وجودی مخصوص اشیاء منوط به وجود اشیاء در آن ظرف است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ). آنچه در خارج وجود دارد، و آن در مقابل ذهن است. || (اصطلاح نحو) اسم عین اسمی است که بر معنایی دلالت کند که به نفس خود قائم باشد، مانند زید. و اسم معنی اسمی است که بر معنایی دلالت کند که قائم به نفس خود نباشد، خواه وجودی باشد مانند «عِلم » و خواه عدمی مانند «جهل ». و هر یک از آنها یا مشتق است مانند راکب و مفهوم، یا غیرمشتق است مانند رجل و علم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ذات. اسم ذات. رجوع به ذات و اسم ذات شود. || آنچه به یکی از حواس ظاهر ادراک شود، مانند زید و لون. و آن را «صورة» نیز نامند. و آن در مقابل «معنی » میباشد که به حواس ظاهری درک نشود، چون صداقت و عداوت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || ذات هر چیز. نفس شی ٔ. (فرهنگ فارسی معین ). در مقابل غیر. || ماهیت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || مقابل دَین. || بمعنی صورت علمیة. || بمعنی عین ثابت است که ارباب عقول آن را ماهیت گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به عین ثابتة و اعیان ثابتة شود. || جوهر، که نام یکی از مقولات است، و این نام را ابن مقفع به جوهر میداد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
عین. [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد هذیل. (منتهی الارب ). جایگاهی است در بلاد هذیل، و نام آن در شعر ساعدةبن جؤیه ٔ هذلی آمده است. رجوع به معجم البلدان شود.
عین. [ ع َ ] (اِخ ) دهی به یمن در روستای سنحان. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ).
عین. [ ع َ ] (اِخ ) در عراق به عین التمر اطلاق میشود. (از معجم البلدان ). رجوع به عین التمر شود.
عین. [ ع َ ] (اِخ ) دهی به شام در پائین کوه لکام. (منتهی الارب ) (آنندراج ). قریه ای است زیر جبل لُکّام در نزدیکی مرعش. درب العین به این مکان منسوب است که از آنجا به «هارونیة» راه دارد، و آن شهری است لطیف و زیبا در ثغور مصیصة. (از معجم البلدان ).
عین. [ ع َ ] (اِخ ) شهرکیست به عربستان، خرم و آبادان. (حدود العالم ).
عین. [ ع َ ی َ ] (ع مص ) فراخ گردیدن سیاهی چشم. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).خوب چشم شدن. (آنندراج ). عَینة. رجوع به عینة شود.
عین. [ ع َ ی َ ] (ع اِ) باشندگان شهر. (منتهی الارب ). ساکنان در شهر. (ناظم الاطباء). اهل بلد. (اقرب الموارد). || اهل سرای. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جماعت. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جماعت و گروه. (ناظم الاطباء): جاءفلان فی عین ؛ فلان با جماعتی آمد. (از منتهی الارب ).
عین. [ ع َی ْ ی ِ / ع َی ْ ی َ ] (ع ص ) سقاء عین ؛ مشک آبریز و مشک نو. (منتهی الارب ). مشک نو و مشکی که آب آن برود. (ناظم الاطباء). مشکی که آب آن جاری شود. || رجل عین ؛ مرد سریعالبکاء که زود می گرید. (از اقرب الموارد).
عین. [ ع ُ ی ُ ] (ع اِ) ج ِ عیان. (منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عَیون. (منتهی الارب ). رجوع به عیون شود.

اسم عینا در فرهنگ فارسی

عین
چشموبمعنی چشمه، وبه معنی ذات ونفس، ذات هرچیز، هرچیز آماده وحاضر، برگزیده چیزی، بزرگ ومهترقوم
( اسم ) حرفی است از حروف عربی و فارسی اندر عین و عین افتادن چشم . کلا پیسه شدن چشم .
جمع عیان جمع عیون
عین السلور
چشمه ایست که بحیره آن بنام یغرا میباشد و آن نزدیک انطاکیه واقع شده هر دو از آن مسلمه بن عبدالملک است
عین السنور
ابوریحان بیرونی گوید که کندی عین السنور را جزئ مسبوکات و فلزات ذکر کرده و آنرا بنفش رنگ دانسته است
عین الشمس
بنت احمد بن ابی الفرج اصفهانی زنی فقیه بود و حدیث را از جدش مطهر بن عبدالواحد و از اسماعیل بن اخشید شنید
عین الصواب
راه راست و مناسب دریافت و ادراک راست و درست
عین العقاب
چشمه ایست در هندوستان که قدما عقیده داشتند عقابان چون پیر شوند به هندوستان میروند و در آن چشمه غوطه میخورند در نتیجه بجای پرهای کهنه پرهای نو بیرون آرند
عین الفعل
( اسم ) حرف دوم از کلمات سه حرفی (ثلاثی )
حرف دوم از حروف اصلی کلمه که در مقابل حرف عین کلمه فعل که میزان سنجش کلمان سه حرف است قرار گیرد
عین القضات
عبدالله ابن محمد بن علی میانجی همدانی مکنی به ابوالمعالی و ملقب به عین القضاه از بزرگان مشایخ صوفیه و از دانشمندان اوایل قرن ششم هجری بود
عین القضاه
همدانی ابوالمعالی عبدالله بن محمد بن علی میانجی همدانی از بزرگان مشایخ صوفیه و دانشمندان ربع اول قر. ۶ ه. ( و. همدان ۴۹۲ ه.ق ./ ۱٠۹۸ م.مقت. همدان ۵۲۵ ه.ق .). وی شافعی مذهب و در طریقت شاگرد احمد غزالی بود همچنین از محضر شیخ برکه همدانی استفاده کرده . استفاده عین القضاه از صحبت بابا طاهر که بعضی نوشته اند درست نیست زیرا بابا تا زمان او زنده نبود. وی بتحصیل حکمت و عرفان و کلام و ادب عربی پرداخت و نظر غزالی مع الواسطه شاگرد او نیز محسوب میشود . احمد غزالی با آن همه عظمت مقام در مکتوبهای خود بدو او را [ قره العین ] خطاب میکرد . وی بیشتر اطلاعاتی خود را از راه تحقیق و تتبع شخصی فراهم آورد. افکار و عقاید او در عمر کوتاهش مبین کمال نبوغ اوست . از آثار اوست : یزدان شناخت در مسایل حکمت الهی و علوم طبیعی که در سه باب بنام عزیزالدین مستوفی نوشته شده رساله جمالی در بیان مذهب سلف خود که بنام جمالالدین شرف الدوله از شاهزادگان معاصر خویش تالیف کرده تمهیدات در تمهید ده اصل تصوف که دارای انشایی است مقرون بغلبه شوق و عشق و بسیار گیراست زبده الحقائق رسالهای مختصر راجع بعلم ذات و صفات خداوندی و ایمان به نوبت و قیامت لوایح رساله ای مشتمل بر ۲٠۱ فصل در حقایق عشق و احوال و اعراض آن شکوی الغریب عن الاوطان الی علمائ البلدان بزبان عربی ( عین القضاه آنرا بهنگام حبس خود از بغداد بعلمای همدان نوشته ) در شکایت مولف از محنتهایی که برای او پیش آمده و باتهام بی دینی از همدان دور شده و در بغداد بزندان افتاده .مکاتیب که شامل نامه های اوست ( نسخه های کتابخانه مراد منلا ( ترکیه ) و کتابخانه ملی ایران ). وی رباعیاتی عرفانی هم بزبان فارسی سروده . عزیزالدین از مستوفیان سلاجقه با عین القضاه دوستی کامل داشت . از سوی دیگر عزیزالدین بدشمنی با ابوالقاسم درگزینی وزیر سلطان محمود ابن محمد و سلطان سنجر برخاست . وزیر اخیر که بسیاری از رجال و بزرگان علم را بحیله و تزویر نابود کرده و خود نیز در پایان بپاداش اعمال زشت خویش بدار کشیده شد . نقشه قتل عین القضاه را طرح کرد و با دسته ای از عوام الناس – که حسودان و بدخواهان عین القضاه بودند – نوطئه چید و محضری ترتیب داد و وی را بکفر و دعوی الوهیت متهم کرد و پس ویرا مقید ببغداد فرستادند و از آنجا مجددا به همدان باز گردانیدند و در شب ۷ جمادی الخری ۵۲۵ ه.ق. بر دار کشیدند . نوشته های فارسی وی مشحون از تعبیرات نغز صوفیانه است . کلام او پر سوزو گداز است . تصنع و تکلف در آثار او دیده نمیشود و در تعبیین مسایل عرفانی بتمثیل می پردازد.
عین القط
( اسم ) گیاهی است از تیره سیزاب ها جزو دولپه ییهای پیوسته گلبرگ که بنام سیزاب نیز مشهور است . برگهای آن طعم بلخ و تند و محرک دارد و دارای تثر ضد اسکوربوت و نیز مدر است . این گیاه در اکثرنقاط ایران میروید سیزاب . ۲- باقسام مختلف بابونه اطلاق می شود. ( بابونه ) ۳- گونه ای بابونه که آنزا بابونه صحرایی گویند .
عین القطر
( اسم ) روغن سیاه بدبویی است که برشتران گر مالند قطران : هیکلی که صخر الجن از طلعتش برمیدی و عین القطراز تغلش بگندیدی
نام روغنی سیاه و بدبو که بر شتران خارش دار مالند و بعضی گویند چشمه گوگرد است
عین القیاره
چشمه ایست در موصل که از قار بیرون میاید
عین الله
چشم خدای حفظ خدای
عین المستاجر
مال مورد اجاره را گویند عین موجره
عین الملح
چشم نمکین
عین الملک
حسین ابن شرف الملک رضی الدین ابی بکر اشعری ملقب به عین الملک و فخر الدین از اولاد ابو موسی اشعری وی ابتدا وزیر ناصر الدین قباجه ( ۶۲۵ – ۶٠۲ قمری ) بود و بسال ۶۲۵ که ناصر الدین قباجه با شمس الدین التتمش ( ۶۳۳ – ۶٠۷ قمری ) مصاف داد و مغلوب شد و خود را در آب سند غرق نمود خزاین و بقایای حشم او که از جمله ایشان عین الملک و برادرش بهائ الملک حسن و عوفی مصنف کتاب لباب الالباب بود بخدمت شمس الدین التتمش پیوستند
عین النبی
نام چشمه در مدینه منوره چشمه ای که پیغمبر اکرم وقت هجرت از آن وضو ساخت
عین الهدهد
چشم هدهد اسم مغربی آذان الفار رومی است و در افریقیه بجهت عرق النسائ استعمال می نمایند
عین الهر
( اسم ) قسمی عقیق که برنگهای قهوه یی روشن و زرد و قهوه یی تیره دیده میشود و در زینت مورد استعما ل دارد و چون در داخل آن ذرات میکا فراوان است برق این ذرات جلوه مخصوصی بسنگ میدهد دلربا عقیق میکادار ( عقیق چشم گربه یی )
چشم گربه سنگی است مشهور در طب نفعی برای آن ذکر نکرده اند جوهری است قیمتی و معروف که بچشم گربه مشابهت دارد و بهندی لهسنیا نامند و فارسیان به تخفیف استعمال نمایند
عین الهم
قصبه کوچکی است و آن بندر گاه آمل بود که رودخانه هراز در آنجا بدریای خزر وارد میشود نام آنرا معمولا اهلم نوشته اند

اسم عینا در فرهنگ معین

عین
(ع ) (اِ.) بیست و یکمین حرف از الفبای فارسی .
(عَ یا ع ) [ ع . ] (اِ.) ۱ – چشم . ۲ – چشمه . ۳ – زر. ۴ – ذات و نفس هر چیز. ،~ خیال کسی نبودن هیچ اهمیت ندادن .
عین الیقین
(عَ نُ لْ یَ قِ) [ ع . ] (اِمر.) ۱ – پی بردن به ماهیت چیزی یا دیدن آن چیز. ۲ – نزد اهل تصوف مرحلة دوم از یقین که صرفاً به سبب خلوص باطن سالک بسیاری از اسرار بر او هویدا می شود.

اسم عینا در فرهنگ فارسی عمید

عین
۱. [مجاز] ذات و نفس، ذات هر چیز.
۲. [جمع: عیون] [قدیمی] چشم.
۳. [جمع: اعیُن و عیوان] [قدیمی] چشمه.
۴. [قدیمی] هر چیز آماده و حاضر.
۵. [جمع: اعیان] [قدیمی] بزرگ و مهتر قوم.
۶. [جمع: اعیان] [قدیمی] مرد بزرگ و شریف.
نام حرف «ع».
عین القطر
روغنی سیاه و بدبو، قطران، مادۀ روغنی بدبو از مشتقات نفت.
عین الهر
نوعی عقیق به رنگ زرد یا قهوه ای، عقیق چشم گربه ای.
عین الکمال
نگاه به چیزی زیبا که به آن ضرر می رساند، چشم زخم.
عین الیقین
۱. (تصوف) مرحلۀ دوم یقین، پس از علم الیقین که سالک به سبب صفای باطن به کشف بسیاری از اسرار جهان نائل می شود.
۲. [قدیمی] یقین به کیفیت و ماهیت چیزی با دیدن آن به چشم، یقین داشتن بر ماهیت امری یا چیزی که به چشم دیده شده، چنان که از دیدن آفتاب به وجود آن یقین کنند.
عین البقر
گل مینا.
عین الثور
گاوچشم، بابونه.
عین الحیات
چشمۀ زندگی، آب حیات، آب زندگانی.
عین الدیک
= چشم * چشم خروس

اسم عینا در اسامی پسرانه و دخترانه

عین الدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم دین، عزیز در دین
عین الزمان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم خداوند
عین الله
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم خداوند
عینعلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: چشم علی، نام یکی از امامزادگان که مزار شریفش در تهران است

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز