معنی اسم صاحبه

صاحبه :    (عربي) (مؤنث صاحب)، ( صاحب ۱- ، ۳- ، ۴- و ۵-

%d8%b5%d8%a7%d8%ad%d8%a8%d9%87

اسم صاحبه در لغت نامه دهخدا

صاحب. [ ح ِ ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبة و صحابة. یار. ج، صَحْب، صُحبة، صُحْبان، صِحاب، صَحابة، صِحابة. ج ِ فاعل بر فَعالة جز در این مورد نیامده است. (منتهی الارب ). ج، اَصحاب ،صَحب، صَحابة، صِحاب، صُحبة، صَحبان. || همراه. (ربنجنی ). || همسفر. (دستورالاخوان ). ملازم. رفیق. قرین. جلیس. دمساز. انیس :
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
صاحبا در شب سعادت خواب
مکن وروز تنگ را دریاب.
اوحدی.
|| خداوند چیزی. (دستورالاخوان ). مالک و خداوندگار. (غیاث اللغات ). خداوند. (مقدمة الادب ) (ربنجنی )(برهان قاطع): احتراف ؛ صاحب پیشه شدن. اِسْباع ؛ صاحب رمه ٔ گرگ درآمده شدن. استشرار؛ صاحب گله ٔ بزرگ از شتران شدن. اِسْداس ؛ صاحب شتران سِدْس شدن. اِسْراع ؛ صاحب ستور شتاب رو شدن. اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن. اِشْدان ؛ صاحب بچه ٔ توانا شدن آهوی ماده. اِشْراب ؛ صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن. (منتهی الارب ). اِعْریراف ؛ صاحب یال شدن اسب. (کنز اللغات ). اِقْناف ؛ صاحب لشکر بسیار گردیدن. (منتهی الارب ). تجسّد، تجسّم ؛ صاحب تن شدن چیزی. ثَوّاب ؛ صاحب جامه. (کنز اللغات ). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. سِمّیر؛ صاحب افسانه. سَیّاف ؛ صاحب تیغ. شدیدالکاهل ؛ صاحب شوکت و قوت. شَیْذارة؛ مرد صاحب غیرت. عَطّار؛ صاحب عطر. کسری ̍؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم ؛ صاحب شتران فربه. مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی ؛ صاحب نیزه. مَکیث ؛ صاحب وقر. مَلاّح ؛ صاحب نمک. منسوب ؛ صاحب نسب.نابِل ؛ صاحب تیر. نَسیب ؛ صاحب نژاد. (منتهی الارب ) : سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بنده ٔ خداست. (تاریخ بیهقی ص ۳۱۵). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص ۳۱۶). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش. (تاریخ بیهقی ص ۳۰۹).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند.
سعدی.
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر.
ابن یمین.
|| وزیر. (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) :
شیخ العمید صاحب سید که ایمن است
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
و بوالقاسم بوالحکم که صاحب و معتمد است آنچه رود بوقت خویش اِنها میکند. (تاریخ بیهقی ص ۲۷۰).
ای صدر ملک و صاحب عالم ثنای تو
از هرکسی نکوست ز چاکر نکوتر است.
خاقانی.
صاحبا نوبنو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست.
خاقانی.
گر حیاتش را فروغی یا نسیمی مانده است
از ثنای صاحب مالک رقاب است آنهمه.
خاقانی.
صاحب صاحبقران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.
خاقانی.
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.
مولوی.
|| خلیفه : به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما می کنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۳۹۸). || مخاطبتی بوده است مانند جناب و غیره : صاحب فلان بداند که مطالعه ٔ او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (نامه ٔ سنجر به وزیر خلیفه، انشاء مؤیدالدین منتجب الملک کاتب سنجر). و در تداول مردم عصر قاجاریه بجای مسیو، مستر، هِر و گاسپادین بکار میرفت : بزرگترین دوربینی که از این قبیل ساخته شده است دوربین رودس صاحب است. (کتاب انتشار نور و انعکاس نور و ظلمت چ طهران ۱۳۰۴ هَ. ق. ص ۹۵). فیز صاحب که مخترع این قاعده ٔ بزرگ شد بجهت عمل خویش محل چرخ وآئینه را سورن و من مارتر قرار داد. (همان کتاب ص ۹۰). و امروز نیز نوکرهای ایرانی و همچنین باجی ها به آقای اروپائی و امریکائی خود بجای آقا صاحب خطاب میکنند و گویا این اصطلاح امروزی تقلیدی از هندیان باشد. || (اِخ ) اسپی بود از نسل حرون. (منتهی الارب ). || و گاهی صاحب گویند و مقصود صاحب بن عباد است :
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامه ٔ صابی با نامه ٔ تو خوار و سئیم.
فرخی.
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن.
فرخی.
اندر کفایت صاحب دیگر است
و اندرسیاست سیف بن ذوالیزن.
فرخی.
ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی : اء هذا خط قابوس ام جناح طاوس. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۲۳۷).
– صاحب اختیار؛ آنکه حل و عقد به دست اوست.
– صاحب اشتهار ؛ نامی.
– صاحب اعتبار ؛ آبرومند. دارای عزّت.
– صاحب اغراض ؛ مغرض.
– صاحب اقتدار ؛ توانا. قادر. زورمند.
– صاحب ُالبیت ؛ خداوند خانه. خانه خدا. ابوالاضیاف. ابوالبیت. ابوالمثوی. ابوالمنزل.
– صاحب ُالرمح ؛ نیزه دار. خداوند نیزه. نیزه ور.
– صاحب ُالسِرّ ؛ رازدار.
– صاحب ُالسرداب ؛ امام دوازدهم. رجوع به مهدی… شود.
– صاحب بأس ؛ صاحب قوت و دلیری در حرب.
– صاحب پیشانی ؛ خوش اقبال.
– صاحب ثبات ؛ پابرجا.
– صاحب ثروت ؛ دولتمند. مالدار. دارا.
– صاحب جاه ؛ خداوند مقام و رتبه.و رجوع به صاحب جاه شود.
– صاحب دوات ؛ دواتی. دوات دار. دویت دار.
– صاحب دیده ؛ بصیر.
– صاحب راز ؛ صاحب السر. رازدار. رازنگاهدار. امین. معتمد.
– صاحب سرداب . رجوع به صاحب السرداب شود.
– صاحب سررشته بودن ؛ تخصص داشتن. کارآزموده بودن. و رجوع به سررشته دار شود.
– صاحب سواد ؛ باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
– صاحب صفین ؛ علی علیه السلام.
– صاحب صیت ؛ نامی. شهیر.
– صاحب طنطنه ؛ مطنطن. شکوه مند.
– صاحب عائله ؛ معیل. عیال وار. عیالبار.
– صاحب عُجب ؛ خودپسند. متکبر.
– صاحب ِ عزّ ؛ خداوند عزت و جلال.
– صاحب عزت نفس ؛ بزرگوار.
– صاحب عزم ؛ بااراده. باعزم. پابرجا.
– صاحب عصر ؛ صاحب الزمان. رجوع به صاحب العصر شود.
– صاحب عطوفت ؛ مهربان. رؤوف.
– صاحب عقل ؛ دانا. عاقل. خردمند.
– صاحب علقه ؛ علاقه مند.
– صاحب عیال ؛ عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
– صاحب فراست ؛ زیرک. شهم.
– صاحب فراش بودن ؛ بستری بودن.
– صاحب قول بودن ؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن.وفا به وعد کردن.
– صاحب کار ؛ آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
– صاحب مال ؛دارا.
– صاحب مجد ؛ دارای شرف. جلالت مآب.
– صاحب مکانت ؛ ارجمند. محترم.
– صاحب مهابت ؛ هیبتناک.
– صاحب مهارت ؛ استاد.
– صاحب نجدت ؛ دلیر. دارای مردانگی. قوی. سخت.
– صاحب نخوت ؛ متکبر.
– صاحب نکری ؛ حیله گر. نیرنگ باز.
– صاحب وجاهت ؛ وجیه. آبرومند.
– صاحب وسعت ؛ متمکن. باوسع. مالدار.
– صاحب وقار ؛ آهسته و بردبار.
– صاحب همت ؛ عالی طبع. و رجوع به صاحب همت شود.
– صاحب ید طولی ̍ ؛ ورزیده. مجرب.
– امثال :
صاحبش از صد دینار دوم محروم است .
صدقه راه به خانه ٔ صاحبش میبرد. (جامعالتمثیل ).
غلام میخرم که مراصاحب گوید.
مگر صاحبش مرده است .
صاحب. [ ح ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کل تپه ٔ فیض اﷲبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، ۲۲هزارگزی خاوری سقز، کنار شوسه ٔ سقز-سنندج. دشت، سردسیر، سکنه ۶۰۰ تن، کردی زبان، آب آن از چشمه و رودخانه، محصول آن غلات، توتون، تنباکو، لبنیات، صیفی، شغل اهالی زراعت، گله داری. دبستان، پاسگاه ژاندارمری و دو قهوه خانه کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵).
صاحب. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی. وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت. علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج ۹ ص ۳۴۴).
صاحب. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام…). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است. و درباره ٔ او من گفته ام :
لقد صحب العلم الرصین و اهله
لذلک سمیناه فی الناس صاحبا.
آنگاه دو رساله ٔ خود را که به صاحب نوشته است، نقل می کند. در نزهةالارواح و ترجمه ٔ آن صاحب ابومحمد بخاری را ذکر کرده و گوید فیلسوفی ماهر و متبحر در علوم اوائل و اواخر است و در بسیاری قوه ٔ حافظه مشهور. رجوع به ابومحمد بخاری شود. و در کشف الظنون (ج ۱ ص ۱۲۶) ذیل عنوان الاغراض الطبیة و المباحث العلائیة آرد: مؤلف کتاب زین الدین اسماعیل بن حسین حسینی جرجانی متوفای ۵۳۵ هَ. ق. در کتاب خویش گوید که چون کتاب مختصری درطب تألیف و به نصرالدین آتسزبن خوارزمشاه اهدا کرده است، وزیر او مجدالدین ابومحمد صاحب بن محمد بخاری از وی خواست تا آن را بسط و شرح دهد. پس زین الدین کتاب الأغراض را که تلخیصی از ذخیره ٔ اوست بنام وی نوشت.
صاحب. [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال ۷۰۷ هَ. ق. درگذشت. (حسن المحاضرة ص ۱۷۷).
صاحب. [ ح ِ ](اِخ ) فتح الدین عبداﷲ. رجوع به عبداﷲبن محمد شود.

اسم صاحبه در فرهنگ فارسی

صاحب
علی آبادی محمد تقی بن میرزا محمد زکی مازندرانی از رجال دربار فتحعلی شاه قاجار ( ف. ۱۲۵۶ ه.ق .) در اوایل جوانی ده سال وزارت عبدالله میرزا حاکم خمسه و سهرورد و سجاس را داشت و بسال ۱۲۳۴ بتهران احضار شد و پادشاه ویرا مقام [ منشی الممالک ] داد . وی شاعر بود و دیوان او در حدود ۵۵۰۰ بیت دارد. در اشعار خود صاحب و صاحبدیوان تخلص میکرد.
ملازم, معاشر, یار و دوست, هم صحبت, درفارسی بیشتربه معنی صاحب وخداوندچیزی میگویند
۱ – معاشر همصحبت همنشین یار جمع اصحاب صحاب غ صحابه صحبان صحب . ۲ – همراه همسفر . ۳ – خداوند چیزی مالک : صاحب ملک صاحب خانه . ۴ – وزیر خواجه . ۵ – عنوانی که در ممالک اطراف ایران به انگلیسیان معنون و سپس بخارجیان داده اند . توضیح این کلمه با بسیاری از کلمات دیگر ترکیب اضافی شود و غالبا به فک اضافه آید . یا صاحب احداث . رئیس نظمیه رئیس شهربانی . یا صاحب جزیره . ( اسماعلیان ) رئیس دعوت اسماعلیه در هر جزیره . یا صاحب جوزا . عطارد ( زیرا برج جوزا خانه اوست ) .
تاج الدین محمد بن صاحب فخرالدین محمد بن وزیر بهائ الدین علی بن محمد بن حنا
صاحب آباد
ده از دهستان نیگنان بخش بشرویه شهرستان فردودس
صاحب اختیار
۱ – ( صفت ) مختار . ۲ – عنوان و لقبی بود در عهد قاجاریان .
صاحب اسرار
( صفت ) راز دار نگاهدار سر .
صاحب افسر
( صفت ) دارنده تاج تاجدار . یا صاحب افسر گردون . عیسی ع .
صاحب افسر گردون
کنایه از حضرت عیسی علیه السلام است
صاحب اقتدار
( صفت ) ۱ – دارای قدرت و قوت . ۲ – عالی شان ارجمند .
صاحب البحر
آذری طوسی آنرا لقب برادر زردشت گفته و در جواهر الاسرار در شرح قصیده معروف خاقانی
صاحب الجلاله
عنوان پادشاهان عرب کنونی مانند اعلی حضرت در ایران
عنوان رسمی پادشاهان عرب کنونی است مانند اعلیحضرت در ایران
صاحب الجیش
فرمانده قشون سپهسالار : طلحه به سیستان آمد ( بامیری ) و بردارش عمر صاحب الجیش او بود .
سپهسالار
صاحب الحال
و صاحب الشامه یکی از امرائ خود را صاحب الحال نام نهاده بجانب بعلبک فرستاد و صاحب الحال بعلبک را گرفته در آن دیار قتل عام کرد
صاحب الحد
مرزدار مرزبان
مرزبان
صاحب الحصاه
بنقل صدوق وی بخدمت امام عصر مشرف و بر معجزه ان حضرت واقف گشته است و مشخصات دیگری از او موجود نیست
صاحب الحضر
مجمل التواریخ ارد که چون بلاش بن خسرو خبر یافت که رومیان به شهر پارسیان سپاه خواهند آورد از ملوک طوایف یاوری خواست و هر کسی او را مال و سپاه بی اندازه فرستاد و قوی گشت
صاحب الحقنه
لقب ابوالحسین بن کشکر ایاست
صاحب الحوت
لقب یونس پیغمبر ص
صاحب الدار
صاحب سرای خداوند خانه : خانه خدا کدخدا
کدخدا
صاحب الدعوه
لقب ابو مسلم خراسانی است .
۱- آنکه دعوتی مذهبی یا سیاسی دارد . ۲- عنوان ابومسلم مرزوی خراسانی
صاحب الرای
خداوند اندیشه و تدبیر . یا صاحب الای الکلمات . خداوند اندیشه و هنرها : رات شریف …. صاحب الرای و الکمالات …….است .
صاحب الزمان
۱- خداوند زمان صاحب عهد و دوران . ۲- ( اسم ) لقب مهدی ابن حسن .
در کشاف اصطلاحات الفنون گوید که در اصطلاحات صوفیه است که صاحب الزمان و صاحب الوقت و صاحب الحال کسی است که متخقق باشد بجمعیت برزخیت اولی و مطلع بر حقایق اشیائ و خارج از حکم زمان و تصرفات گذشته و آینده الی الابد
صاحب الزمانی
( سید ) حسن بن سید جعفر دانشمند ( و. ۱۲۸۸ ه.ق. – ف. ۱۳۵۵ ه.ق ./ ۱۳۱۵ ه.ش .) وی اصلا اهل یزد بود ولی در تهران تحت تربیت و نعلیم حاج شیخ هادی نجم آبادی و ابو الحسن جلوه و شیخ فضل الله نوری و حسن آشتیانی قرار گرفت . او در علوم متداول از حکمت و کلام و فقه و حدیت و تفسیر متبحر بود. وجه شهرت او به صاحب الزمانی این بود که وی در آغاز جوانی بتحریک شیخ احمد کرمانی این شخص جز شیخ احمد روحی لزومی کرمانی معروف است – در حدود همدان و کرمانشاهان ادعا کرد که صاحب الزمان موعود شیعه است و چون علاوه بر سیادت منظری خوش و هیئتی مطبوع و شبیه بتصاویر خیالی که نقاشان از بعضی امامان میکشند داشت جمعی کثیر بدو گرویدند. از طرف دولت او را با شیخ احمد مزبور توقیف و روانه تهران کردند و پس از ورود بدین شهر بزندان افکندند . شیخ احمد در زندان در گذشت ولی سید حسن بوساطت یکی از اعیان دولت مستخلص شد و از دعاوی پیشین توبه کرد. در اواخر عمر در مشهد توطن داشت .
صاحب الزنج
در زمان خلافت معتمد عباسی شخصی بنام علی خروج کرد(خروج سال ۲۵۵ ه.ق.- مقت.۲۷۰ ه.ق .). وی ابتدا با بعض اطرافیان منتصر متصل بود و ایشان را مدح میگفت و صله میستد. سپس در سال ۲۴۹ ه.ق . از سامرا ببحرین رفت و خود را علی ین عبدالله بن محمد بن فضل بن حسن بن عبیدالله بن عباس بن علی بن ابی طالب خواند و در [ هجر ] مردم را بطاعت خود دعوت کرد و جمعی کثیر او را متابعت کردند و میان ایشان دو دستگی پدید شد. مردم بحرین ویرا چون پیغمبری دانستند و او از ایشان خراج گرفت و فرمان وی در آنجا ناقذ شد چنانکه با اصحاب سلطان بجنگ برخاست و از مردم بحرین گروه بسیار کشته شدند . صاحب الزنج ناجار با حسائ رفت و نزد بنی شماس – طایفه ای از بنی سعد بن تمیم اقامت جست و تنی چند از بحرینیان با او بودند . وی گروهی را بفریفت و به رم – ناحیه ای از بحرین – حمله برد و جنگی سخت کرد ولی شکست یافت و بسیاری از یاران وی کشته شدند و او به بصره نزد بنی ضبیعه رفت و جماعتی در آنجا پیرو وی شدند . چون ورود او ببصره مصادف با جنگ دو طایفه بلالیه و سعدیه گشت وی در یکی از این دو طایفه طمع بست و کس نزد ایشان فرستاد . اما مردم دعوت او نپذیرفتند و ابن رجائ بطلب او برخاست و او با تنی چند به بغداد گریخن . چون صاحب الزنج و یاران وی بزمین بطیحه رسیدند عمیر بن عمار مامور آن ناحیه ایشانرا گرفت نزدمحمد بن عوف عامل واسط فرستاد ولی صاحب حیله ای کرد و از چنگ او رهایی یافت و با یاران خود ببغداد شد و یک سال در آن شهر بماند و در آنجا خود را محمد بن عیسی بن زند خواند. درین اثنا محمد بن رجائ از ولایت بصره معزول شد و بزرگان بلالیه و سعدیه زندانها بگشودند و زندانیان را رها ساختند که از آن جمله زنان و فرزندان صاحب بودند . وی جون این خبر شنید در رمضان ۲۵۵ بهمراهی چند تن از یاران ببصره رفت و غلامان زنگی بصره را بکیش خود خواند . چون عده سپاهیان بسیار شد قایدانی از طرف خود برایشان گماشت و قریه جعفریه را غارت کرد و مردم آنرا بکشت و بعضی ها را اسیر کرد و با لشکر بصره نبرد نمود و آنرا شکست داد. رئیس بصریان که عقیل نام داشت با کشتی بگریخت و صاحب الزنج بدینال او برفت و کشتی های وی بگرفت و قریه مهلبیه را غارت کرد و بسوزانید و سپس در کنار نهر ریان با یکی از سران ترک بنام ابو هلال که ۴۰۰۰ جنگجو با خود داشت روبرو شد و جنگی سخت در گرفت . زنگیان بر علمدار ترک حمله کردند و او را از پای در آوردند . ابو هلال و لشکریان او بگر یختند و گروهی کثیر ار ایشان کشته شدند . سپس چون صاحب شنید که زینبی برای مقاتله او آماده میشود و بلالیه و سعدیه مهیا میکردند علی بن ابان را با صد تن بفر ستاد تاخبر گیرد . علی با گروهی از ایشان روبرو شد و آنانرا شکست داد و غلامان ایشان به علی پیوستند و او دسته دیکر را روانه ساخت تا بموضعی رفتند که ۱۹۰۰ کشتی بامستحفظان در آنجا بودند. نگاهبانان چون سیاهان را بدیدند بگریختند و زنگیان کشتیهارا گرفتند و زند صاحب خویش بردند . بتدریج کا او بالا گرفت و مکرر با بصریان و لشکر یان خلیفه بجنگید و گاهی مغلوب و غالبا غالب میشد و بسیاری از شهرهای خوز- ستان و بین النهرین را بتصرف در آورد.موفق خلیفه عاقبت لولو را بجنگ صاحب الزنج فر ستاد . او آماده جنگ شد و با ابوالعباس فرزند موفق از چند سو بزنگیان حمله برد. صاحب که شکست خود را مشاهده کرد بگریخت و لولو از پی او شتافت و سرانجام صاحب بقتل رسید ( ۲۷۰ ه.ق .) و فتنه او بپایان آمد .
صاحب الستر
پرده دار : او با پرده دار – که ایشان صاحب الستر میگویند – بگفت .
پرده دار
صاحب السنه
خداوند سال : سال خداه را بتازی رب السنه و صاحب السنه میگویندو علمای نجوم درین باره اقوال مختلف نقل کرده اند : گروهی از پارسیان گویند که سال خداه خداوند برج انتهاست هنوان سال خداه را خداوند ساعت گویند . نزد رومیان کوکب مبتزاست در طالع . نزد بعضی خداوند اول نه بهر از برج انتهائ سال . و نزد طایفه ای قابل تدبیر است و نزد برخی قابل تدبیر قمر و نزد گروهی از پارسیان خداوند طالع سال نزد هرمس نخستین کوکبی است که شکل او در طالع سال بدل گردد بنقل از برجی ببرجی یا از جهت عرض بدیگری و نزد جماعتی صاحب نوبت است از طالع قران . اصح و اشهر اقوال آنست که بیرونی در التفهیم گوید : سال خداه کوکبی است که در تحویل سال عالم در طالع باشد یا یکی اوتاد دیگر و باشهادت اندر موضع خویش .
سال خدا
صاحب السواک
لقب عبدالله بن مسعود خادم رسول ص است چه وی سواک رسول ص داشتی
صاحب العصر
لقب مهدی بن حسن ۴ ( ه.م .) دوازدهم شیعیان است .
۱ – خداوند عهد صاحب زمان . ۲ – ( اسم ) مهدی بن حسن ع
صاحب الغدا
از صدوق آرند که وی از مردم بغداد است و بخدمت امام عصر ع رسیده است
صاحب الف دینار
صدوق ویرا از کسانی شمرده است که درک خدمت امام عصر ع کرده و بر معجزه آن حضرت واقف شده است و از مردم مرو باشد
صاحب الفیوح
آنکه پیکان از او طلبند
صاحب القران
صاحب قران : وز در دری نثار ساز است شروانشه صاحب القران را .
صاحب القسط
می فروش است و خمار در اصطلاح مردم طائف
صاحب المائ
گویا لقبی بوده است مرادف کلمه دریادار
صاحب المخزن
خزانه دار خزینه دار : امیر المومنین بود با تنی چند از خاصگیان چون استاذالدار و حاجب الباب و صاحب المخزن …
خزانه دار
صاحب المصلی
شاید مقصود سجاده دار است
صاحب المعز
ممسک الاعنه صورتی از صور فلکی
صاحب المنطق
لقب ارسطوست
صاحب الوقت
۱- خداوند زمان صاحب عهد و دوران . ۲- ( اسم ) لقب مهدی ابن حسن .
صاحب امتیاز
( صفت ) کسی که امتیاز کارخانه شرکت و مانند آن را دارد . یا صاحب امتیاز روزنامه ( مجله ) . آنکه امتیاز نشر روزنامه ( مجله ) را دارد و مسئول مطالب مندرج آن است .
صاحب امضائ
کنایه از وزیر و نویسندگان باشد
صاحب بالجنب
رفیق سفر
صاحب برید
( صفت ) رئیس پیکان که مامور اعلام وقایع شهر بسلطان بود .
صاحب بلخی
مولانا در فن شعر ماهر بود و در علم ادوار و موسیقی کامل و نادر
صاحب بودن
داشتن دارا بودن
صاحب تایید
( صفت ) دارای تایید الهی ورجمند دارنده فره ایزدی : پادشاه صاحب تایید .
صاحب تجزیه
( صفت ) با تجربه مجرب کار آزموده .
صاحب ترجمه
( صفت ) آن که شرح حال وی مورد بحث و تحقیق است .
صاحب تصرف
۱ – آن که در امری حق تصرف و دخالت دارد مالک . ۲ – مرشدی که بتواند حالتی را از مرید بگیرد یا بدهد .
صاحب تمییز
( صفت ) آن که نیک را از بد تمییز دهد خردمند با شعور .
صاحب توجیه
( صفت ) شغلی که شاغل آن تحت امر مستوفی الممالک انجام وظیفه ( ثبت و ممیزی یک رشته امور می کرد ( صفویان ) .
صاحب ثعلب
محمد بن عبدالواحد مطرز
صاحب جاه
( صفت ) ۱ – خداوند مقام صاحب منصب . ۲ – ارجمند .
صاحب جاهی
مقام صاحب جاه بلند مرتبگی .
صاحب جزیره
باطنیان را بهر ناحیتی کسی است که خلق را بدین مذهب دعوت کند و ان کس را صاحب جزیره خوانند و از دست وی بهر شهری داعیان باشند
صاحب جلال
( صفت ) دارنده جلال دارای شکوه .
صاحب جمال
( صفت ) خوش قیافه زیبا خوشگل .
صاحب جمع
( صفت اسم ) ۱ – مامور تشخیص مالیات و جمع آوری آن ( مغول ) ۲ – کسی که مسئول ضبط و تحویل نوعی از اموال دیوانی بود ( صفویان ) یا صاحب جمع بیوتات . مباشر بیوتات سلطنتی ( صفویان ) . یا صاحب جمع فراشخانه . مباشر و متصدی فراشخانه ( صفویان ) .
صاحب جمعی
عمل و شغل صاحب جمع .
صاحب جوزا
کوکب عطارد را گویند چه برج جوزا خانه اوست
صاحب جیش
( صفت ) سپهسالار لشکر فرمانده قشون .
صاحب چیز
( صفت ) متمول ثروتمند مالدار .
صاحب حالت
( صفت ) ۱ – آن که عشقی و حرارتی دارد . ۲ – دارای جذبه و شور و شوق .
صاحب حدیث
( صفت ) آن که حدیث داند محدث .
صاحب حس
( صفت ) ۱ – دارنده حس . ۲ – آن که احساس باطنی قوی دارد . ۳ – آن که حس خیر خواهی نسبت به هم نوع دارد .
صاحب حیات
( صفت ) زنده جاندار .
صاحب خانه
( صفت ) ۱ – مالک خانه خانه خدا . ۲ – میزبان .
صاحب خبر
۱ – مطلع آگاه . ۲ – آنکه اخبار را به مخدوم رساند خبر نگار منهی ۳ – حاجب . ۴ – نقیب . ۵ – معرف . ۶ – ایلچی سفیر .
صاحب خراج
۱ – خراج ستان . ۲ – شاه سلطان .
صاحب خرد
( صفت ) عاقل خردمند .
صاحب خطر
( صفت ) پادشاه سلطان .
صاحب خطران
کنایه از ملوک و سلاطین و امرا و مشاهیر باشد
صاحب خیر
( صفت ) آن که کار خیر کند نیکوکار .
صاحب داد
دهی است از دهستان شوریچه بخش سرخس شهرستان مشهد
صاحب دخل
( صفت ) دخیل صاحب تصرف .
صاحب دده
وی از شعرای پیرو طریقت مولویه و از مردم بروسه است پس از مدتی سیر و سیاحت عزلت گزید و بسال ۱۱۴۰ در گذشت
صاحب درب
( صفت ) حاکم مرزبان .
صاحب درد
( صفت ) ۱ – آنکه دردی دارد دردمند . ۲ – مصیبت زده . ۳ – آن که جذبه و شوقی دارد .
صاحب درنگ
صبور شکیبا
صاحب دعوت
ابومسلم خراسانی
صاحب دلق
عمربن خطاب بیار محرم غار و بمیر صاحب دلق
صاحب دولتی
( صفت ) ۱ – نیکبختی خوشبختی . ۲ – توانگری دولتمندی مالداری .
صاحب دیوان
دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو
صاحب رصد
آنکه از رصد آگاه باشد
صاحب زاده
شیخ اسعد افندی از بزرگان طریقت نقشبندیه او راست بیان هام العالم الاسلام
صاحب زمان
( صفت ) ۱ – حجتی که عصر و زمان به وجود او قایم است صاحب العصر صاحب الزمان . ۲ – امام دوازدهم شیعیان .
صاحب زنج
در زمان خلافت معتمد عباسی شخصی بنام علی خروج کرد(خروج سال ۲۵۵ ه.ق.- مقت.۲۷۰ ه.ق .). وی ابتدا با بعض اطرافیان منتصر متصل بود و ایشان را مدح میگفت و صله میستد. سپس در سال ۲۴۹ ه.ق . از سامرا ببحرین رفت و خود را علی ین عبدالله بن محمد بن فضل بن حسن بن عبیدالله بن عباس بن علی بن ابی طالب خواند و در [ هجر ] مردم را بطاعت خود دعوت کرد و جمعی کثیر او را متابعت کردند و میان ایشان دو دستگی پدید شد. مردم بحرین ویرا چون پیغمبری دانستند و او از ایشان خراج گرفت و فرمان وی در آنجا ناقذ شد چنانکه با اصحاب سلطان بجنگ برخاست و از مردم بحرین گروه بسیار کشته شدند . صاحب الزنج ناجار با حسائ رفت و نزد بنی شماس – طایفه ای از بنی سعد بن تمیم اقامت جست و تنی چند از بحرینیان با او بودند . وی گروهی را بفریفت و به رم – ناحیه ای از بحرین – حمله برد و جنگی سخت کرد ولی شکست یافت و بسیاری از یاران وی کشته شدند و او به بصره نزد بنی ضبیعه رفت و جماعتی در آنجا پیرو وی شدند . چون ورود او ببصره مصادف با جنگ دو طایفه بلالیه و سعدیه گشت وی در یکی از این دو طایفه طمع بست و کس نزد ایشان فرستاد . اما مردم دعوت او نپذیرفتند و ابن رجائ بطلب او برخاست و او با تنی چند به بغداد گریخن . چون صاحب الزنج و یاران وی بزمین بطیحه رسیدند عمیر بن عمار مامور آن ناحیه ایشانرا گرفت نزدمحمد بن عوف عامل واسط فرستاد ولی صاحب حیله ای کرد و از چنگ او رهایی یافت و با یاران خود ببغداد شد و یک سال در آن شهر بماند و در آنجا خود را محمد بن عیسی بن زند خواند. درین اثنا محمد بن رجائ از ولایت بصره معزول شد و بزرگان بلالیه و سعدیه زندانها بگشودند و زندانیان را رها ساختند که از آن جمله زنان و فرزندان صاحب بودند . وی جون این خبر شنید در رمضان ۲۵۵ بهمراهی چند تن از یاران ببصره رفت و غلامان زنگی بصره را بکیش خود خواند . چون عده سپاهیان بسیار شد قایدانی از طرف خود برایشان گماشت و قریه جعفریه را غارت کرد و مردم آنرا بکشت و بعضی ها را اسیر کرد و با لشکر بصره نبرد نمود و آنرا شکست داد. رئیس بصریان که عقیل نام داشت با کشتی بگریخت و صاحب الزنج بدینال او برفت و کشتی های وی بگرفت و قریه مهلبیه را غارت کرد و بسوزانید و سپس در کنار نهر ریان با یکی از سران ترک بنام ابو هلال که ۴۰۰۰ جنگجو با خود داشت روبرو شد و جنگی سخت در گرفت . زنگیان بر علمدار ترک حمله کردند و او را از پای در آوردند . ابو هلال و لشکریان او بگر یختند و گروهی کثیر ار ایشان کشته شدند . سپس چون صاحب شنید که زینبی برای مقاتله او آماده میشود و بلالیه و سعدیه مهیا میکردند علی بن ابان را با صد تن بفر ستاد تاخبر گیرد . علی با گروهی از ایشان روبرو شد و آنانرا شکست داد و غلامان ایشان به علی پیوستند و او دسته دیکر را روانه ساخت تا بموضعی رفتند که ۱۹۰۰ کشتی بامستحفظان در آنجا بودند. نگاهبانان چون سیاهان را بدیدند بگریختند و زنگیان کشتیهارا گرفتند و زند صاحب خویش بردند . بتدریج کا او بالا گرفت و مکرر با بصریان و لشکر یان خلیفه بجنگید و گاهی مغلوب و غالبا غالب میشد و بسیاری از شهرهای خوز- ستان و بین النهرین را بتصرف در آورد.موفق خلیفه عاقبت لولو را بجنگ صاحب الزنج فر ستاد . او آماده جنگ شد و با ابوالعباس فرزند موفق از چند سو بزنگیان حمله برد. صاحب که شکست خود را مشاهده کرد بگریخت و لولو از پی او شتافت و سرانجام صاحب بقتل رسید ( ۲۷۰ ه.ق .) و فتنه او بپایان آمد .
صاحب سر
( صفت ) راز نگهدار سر نگهدار محرم اسرار .
صاحب سری
رازداری
صاحب سریر
پادشاه خداوند تخت
صاحب سفران افلاک
کنایه از سبعه سیاره است که زحل مشتری مریخ آفتاب زهره عطارد و ماه باشد
صاحب سلیقه
خوش ذوق
صاحب سماع
سماع دارنده
صاحب سنگ
کنایه از مردم با وقار و صاحب قدر و تمکین باشد
صاحب شرط
رئیس شرطه
صاحب شرع
پیغمبر
صاحب شریعت
۱ – آن که شریعتی آورده پیغمبر . ۲ – پیغمبر اسلام محمد ص .
صاحب شکوه
با جلالت
صاحب صابی
نام مردی بوده که فطرت و فطانت عالی داشته و ستاره پرستی را او بهم رسانیده است
صاحب صره مختومه
لقب مردی است که بنقل صدوق بحضور امام غائب رسیده است
صاحب طرف
مرزبان سرحددار
صاحب طلسم
جادوگر
صاحب عادل
وزیر ابو کالیجار مرزبان بن سلطان الدوله بود
صاحب عزا
( صفت ) آن که یکی از خویشاوندان نزدیکش فوت کرده عزادار .
صاحب علی آباد
محمد تقی بن میرزا محمد زکی مازندرانی
صاحب عمل
دارنده کار
صاحب عیار
محمد بن علی ملقب به قوام الدین (خواجه) از رجال دوره مظفری ( مقت. ۷۶۴ ه.ق .). امیر مبارز او را در سال ۷۵۰ بوزارت و ملارمت و تربیت پسرش شاه شجاع انتخاب کرد و او در ۷۵۲ بعنوان شاه شجاع در ۷۵۵ بعنوان نایب السلطنه معرفی شد . و در ۷۵۶ بسمت قائم مقامی شاه شجاع فرمانفرمای کرمان گردید. پس از جلوس شاه شجاع وی صاحب عیار را بوزارت برگزید . هنگامی که شاه یحیی برادرزاده شاه شجاع بیزد رفته طغیان نمود شاه شجاع با صاحب عیار و لشکری فراوان از شیراز بقصد یزد حرکت کرد و خود در ابرقو بماند و خواجه را محاصره یزد فرستاد. وزیر شاه شجاع شهر را در حصار گرفت و چون کار بر مردم و شاه یحیی تنگ شد شاه یحیی مراسلاتی پیش عم خود بابرقو فرستاد و از در عذر خواهی و عجز و الحاح در آمد و شاه شجاع او را بخشود و خواجه قوام الدین را باز خواند و بشیراز برگشت . در مراجعت بشیراز جمعی از مخالفان خواجه قوام الدین که از حشمت و ترقی او در حسد بودند او را پیش شاه شجاع بنفاق متهم کردند . شاه هم ویرا بقتل رسانید و وزارت خود را در عهده امیر کمال الدین رشیدی قرار داد. مجموعا وی ۵ سال وزارت داشت . خواجه حافظ این امیر محتشم را ستوده است .
آنکه صحت عیار مسکوکات دولتی را نگاه دارد
صاحب عیال
( صفت ) آنکه دارای زن و فرزند باشد کدخدا .
صاحب عین دبران
کنایت از برج ثور است که برج دوم باشد از جمله دوازده برج فلک
صاحب غار
لقب ابوبکر بن ابی قحافه است
صاحب فتوت
جوانمرد کریم
صاحب فخ
حسین بن علی بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب
صاحب فر
فرمند
صاحب فراست
۱ – آنکه دارای فراست است با هوش زیرک . ۲ – دانای فن قیافه قیافه شناس .
صاحب فراستی
۱ – با هوشی . زیرکی . ۲ – قیافه شناسی.
صاحب فراش
مریض و بیمار بستری
صاحب فصل الخطاب
داود پیغمبر
صاحب فضل
فاضل دانشمند
صاحب فطنت
زیرک باهوش
صاحب فن
دی فن
صاحب فیض
بخشنده
صاحب قبله
لقبی است که مسلمانان هند به بزرگان مذهب خود دهند
صاحب قلم
( صفت ) منشی کاتب نوسینده .
میرزا آقا افشار از مردم رضائیه
صاحب قیاس
صاحب رای و تدبیر
صاحب گرای
از خانمهای قرم است
صاحب گناه
گناهکار
صاحب گیسو
علوی سید
صاحب گیسویی
سیادت علوی بودن
صاحب مال
مالدار توانگر
صاحب مایه
مایه ور
صاحب مجلس
( صفت ) صاحب خانه میزبان .
صاحب مرتبه
خداوند مقام
صاحب مرده
وصف است مال یا چیزی را که خداوند آن مرده باشد
صاحب مروت
جوانمرد
صاحب مظالم
رئیس دیوانخانه
صاحب معانی
دانای امور
صاحب منزل
خانه خدا
صاحب منصب
( صفت اسم ) ۱ – کسی که دارای رتبه و مقامی دولتی باشد ( اعم از کشوری و لشکری ) : منظر انیق و وجه جمیل در هیبت و حشمت صاحب منصب بیفزاید … ۲ – کسی که دارای درجه و منصب نظامی باشد افسر .
صاحب منظر
( صفت ) ۱ – آن که دارای منظر نیکوست خوش صورت . ۲ – باریک بین روشندل آگاه بصیر با هوش .
صاحب نسق
( صفت اسم ) ماموری دولتی که موظف به تنظیم فهرست قیمتهای جاری و مسکوکات قلب بود ( صفویان ) .
گویا لقبی بوده است مانند کدخدا و داروغه و امثال آن
صاحب نظر
( صفت ) آن در امر یا اموری دارای نظر صایب است . ۲ – دیندار متدین . ۳ – عارف .
صاحب نظری
حالت و کیفیت صاحب نظر .
صاحب نواز
کسی که برغبت خدمت صاحب کند
صاحب نیاز
نیازمند
صاحب همت
صاحب عزم
صاحب هنر
هنرمند
صاحب هوس
بوالهوس
صاحب وجود
( صفت ) ۱ – آنکه دارای وجود است . ۲ – قادر توانا زور آور .
صاحب وقت
( صفت ) مردی بزرگ که در عهد و زمان بوجود او متبرک است صاحب زمان .
صاحب ولایت
پیر مرشد
صاحب کار
( صفت ) ۱ – کارفرما . ۲ – مباشر .
صاحب کافی
وزیر کافی و لقب صاحب بن عباد
صاحب کرامت
دارای بزرگواری
صاحب کرم
بخشنده
صاحب کف بیضا
موسی ۴ .
صاحب کلاه
پادشاه تاجدار
صاحب کلاهی
پادشاهی تاجداری
صاحب کمال
فاضل کامل
صاحب کمر
دارای کمربند
صاحب ید بیضا
موسی ۴ .
بی صاحب
۱ – آنکه صاحب ندارد آنکه مالک ندارد ۲ – بی یار و یاور .
خانه صاحب
صاحبخانه بلهجه مردم گیلان خدای خانه
گله صاحب
( اسم ) صاحب گلهخداوند گلهرمه دار : دگر ره پدیدار گشت از نهفت گله صاحبش برزد آواز و گفت … ( نظامی )
نانا صاحب
دان دوپانت معروف به نانا صاحب از رهبران انقلاب و شورش هندیان بر علیه انگلستان است .

اسم صاحبه در فرهنگ معین

صاحب
(حِ) [ ع . ] (اِفا.) ۱ – معاشر. ۲ – هم – صحبت، همراه . ۳ – مالک .
مرده ( ~ . مُ دِ) (ص مر.) ۱ – بدون صاحب، آن که یا آن چه صاحبش مرده باشد. ۲ – بدون صاحب نوعی نفرین به معنی کاش دارنده اش می مرد.
شریعت ( ~ . شَ عَ) [ ع . ] (ص مر.) ۱ – آن که شریعتی آورده، پیغمبر. ۲ – پیغمبر اسلام .
منصب ( ~ . مَ صَ) [ ازع . ] (اِمر.) کسی که دارای رتبه و مقامی دولتی باشد (اعم از کشوری و لشکری )، افسر.
صاحب الزمان
( ~ُ . زَّ) [ ع . ] ۱ – (ص مر.) خداوند زمان، صاحب عهدودوران . ۲ – لقب امام دوازدهم شیعیان حضرت مهدی ابن حسن (ع ).
صاحب الستر
( ~ُ . سِّ) [ ع . ] (ص مر.) پرده دار.
صاحب امتیاز
( ~ . اِ) [ ازع . ] (اِ.) کسی که پروانة شرکت، کارخانه، روزنامه یا… به نام اوست .
صاحب برید
( ~ . بَ) [ ع – فا. ] (اِمر.)فرستندة پیک و قاصد. کسی که وقایع هر جایی را که در آن بوده می نوشت و برای پادشاه می فرستاد.
صاحب تصرف
( ~ . تَ صَ رُّ) [ ع . ] (ص مر.) ۱ – مالک . ۲ – مرشدی که بتواند در احوال تصرف کند.
صاحب جمع
( ~ . جَ) [ ازع . ] (اِ. ص .) ۱ – در دورة مغول مأمور تشخیص مالیات و جمع – آوری آن . ۲ – در دورة صفویه کسی که مسئول ضبط و تحویل نوعی ازاموال دیوانی بود.
صاحب جیش
( ~ . جِ یا جَ) [ ازع . ] (ص مر.) فرمانده قشون .
صاحب چراغ
( ~ . چِ) [ ع – فا. ] (اِمر.) مجازاً عنوانی برای ائمه یا امام زاده ها.
صاحب حالت
( ~ . لَ) [ ازع . ] (ص مر.)کسی که شور و شوق و عشقی دارد.
صاحب خانه
( ~ . نِ) [ ع – فا. ] (ص مر.) ۱ – مالک خانه . ۲ – میزبان .
صاحب خبر
( ~ . خَ بَ) [ ازع . ] (ص مر.)۱ – مطلع، آگاه . ۲ – خبرنگار. ۳ – پرده دار. ۴ – جاسوس . ۵ – نقیب . ۶ – فرستاده، سفیر.
صاحب دل
( ~ . دِ) [ ع – فا. ] (ص مر.) ۱ – دارای قریحة هنری و حساس . ۲ – اهل حال، عارف (تصوف ).
صاحب دولت
( ~ . دَ یا دُ لَ) [ ازع . ] (ص مر.) ۱ – نیکبخت . ۲ – توانگر.
صاحب دیوان
( ~ .) [ ع – فا. ] (ص مر.) عهده – دار خزانه و امور مالی دولت .
صاحب عزا
( ~ . عَ) [ ع . ] (ص مر.) آن که یکی از خویشاوندان نزدیکش فوت کرده، عزادار.
صاحب قران
( ~ . قِ) [ ازع . ] (ص مر.) = صاحب القران : نیک طالع، خوش اقبال، کسی که در هنگام نطفه بستن یا به دنیا آمدنش، سیاراتی در قِران بوده باشند.
صاحب نسق
( ~ . نَ سَ) [ ازع . ] (ص مر. اِمر.) ماموری دولتی که موظف به تنظیم فهرست قیمت های جاری و مسکوکات بود.
صاحب نظر
( ~ . نَ ظَ) [ ع . ] (ص مر.) ۱ – آن که در امر یا اموری دارای نظر صایب است . ۲ – دیندار، متدین . ۳ – عارف .
صاحب وقت
( ~ . وَ قú) [ ازع . ] (ص .) عارف .
صاحب کار
( ~ .) [ ع – فا. ] (اِمر.) کارفرما.

اسم صاحبه در فرهنگ فارسی عمید

صاحب
۱. مالک.
۲. ملازم؛ معاشر؛ یار و دوست؛ هم صحبت.
صاحب اختیار
داری اختیار؛ مختار. [منسوخ] در دورۀ قاجار، از القاب احترام آمیز.
صاحب اسرار
حافظ اسرار؛ نگهدار سر؛ رازدار.
صاحب افسر
صاحب تاج؛ دارای افسر؛ تاجدار.
* صاحب افسر گردون: [قدیمی، مجاز] حضرت عیسی.
صاحب الجیش
فرماندۀ قشون؛ سپهسالار.
صاحب الزمان
لقب محمدبن حسن عسکری، امام دوازدهم شیعه؛ مهدی منتظر.
صاحب امتیاز
۱. کسی که اجازۀ چاپ و نشر روزنامه و نشریه به او داده می شود.
۲. کسی که از طرف دولت اجازۀ بهره برداری از معدن یا یک امر انحصاری به او داده شده است.
صاحب برید
۱. فرستندۀ پیک و قاصد.
۲. کسی که وقایع یک شهر را می نوشت و به وسیلۀ پیک برای پادشاه می فرستاد.
صاحب تجربه
باتجربه؛ کارآزموده.
صاحب تصرف
۱. آن که در امری حق تصرف دارد؛ مالک؛ متصرف.
۲. (تصوف) مرشد و پیری که در احوال مرید تصرف کند و حالت تازه ای به او دهد یا حالتی را از او سلب کند.
صاحب تمیز
عاقل؛ خردمند؛ آن که بد و نیک را از هم تمیز بدهد.
صاحب جاه
دارای مقام و منصب؛ صاحب قدر و منزلت؛ ارجمند.
صاحب جاهی
بلندمرتبگی؛ مقام صاحب جاه: خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای / دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی (حافظ: ۹۷۴).
صاحب جمال
خوشگل؛ زیبا؛ خوب روی.
صاحب جمع
۱. در دورۀ مغول، مٲمور جمع آوری مالیات که مالیات رعایا را به اقساط وصول می کرد.
۲. در دورۀ صفویه تا قاجار، کسی که مسئول ضبط و نگهداری نوعی اموال دیوانی بود: صاحب جمع آبدارخانه، صاحب جمع جباخانه، صاحب جمع خزانه.
صاحب حالت
کسی که شوروشوق و عشق و هیجان دارد.
صاحب خانه
دارای خانه؛ مالک خانه.
صاحب خبر
۱. مطلع؛ آگاه: ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی / تا راهرو نباشی کی راهبر شوی (حافظ: ۹۷۲)، از پی صاحب خبران است کار / بی خبران را چه غم روزگار (نظامی۱: ۷۵).
۲. خبرگزار؛ خبرنگار.
صاحب خرد
خردمند؛ عاقل: بِه است از دد انسان صاحب خرد / نه انسان که در مردم افتد چو دد (سعدی۱: ۶۲).
صاحب درد
دردمند؛ مصیبت زده: گر بُوَد در ماتمی صد نوحه گر / آه صاحب درد را باشد اثر (عطار: ۳۷۸).
صاحب دعوت
۱. کسی که مردم را به امری مذهبی یا سیاسی دعوت کند.
۲. لقب ابومسلم خراسانی.
صاحب دل
۱. دارای دل و جرئت؛ دلیر.
۲. (تصوف) عارف؛ خداشناس: غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲: ۱۱۸)، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱: ۶۱).
۳. داری عشق، شوق، و عاطفه.
صاحب دلق
۱. ژنده پوش.
۲. صوفی ای که خرقه بر تن کند.
صاحب دولت
۱. صاحب اقبال؛ نیک بخت: که از بی دولتان بگریز چون تیر / بُنه در کوی صاحب دولتان گیر (نظامی۲: ۲۴۲).
۲. [قدیمی] توانگر: طریق و رسم صاحب دولتان است / که بنوازند مردان نکو را (سعدی۲: ۶۸۳).
۳. (تصوف) عارف؛ عارف واصل.
صاحب دیوان
ناظر خزانه و مالیۀ دولت؛ عهده دار عایدات ممکلت؛ کارپرداز لشکریان. δ صاحب دیوانی در قدیم شغلی بوده معادل با وزارت دارایی امروزی. رئیس دبیرخانۀ پادشاهی را صاحب دیوان رسالت می گفتند.
* صاحب دیوان رسالت: [قدیمی] رئیس دبیرخانۀ پادشاهی.
صاحب رای
دارای رٲی و تدبیر درست.
صاحب سخن
سخنور؛ ناطق؛ گوینده.
صاحب سر
مَحرم اسرار؛ رازدار؛ رازنگهدار.
صاحب سریر
صاحب تخت پادشاهی؛ پادشاه.
صاحب سنگ
باوقار.
صاحب شرع
۱. صاحب شریعت؛ شارع؛ قانون گذار.
۲. پیغمبر؛ پیغمبر اسلام.
صاحب عزا
کسی که یکی از خویشان نزدیکش فوت شده و مجلس سوگواری ترتیب داده است؛ عزادار.
صاحب عنوان
کسی که مقام، منزلت، و عنوانی دارد.
صاحب عیال
عیالمند؛ دارای زن و فرزند.
صاحب غار
۱. یار غار.
۲. لقب ابوبکر که همراه حضرت رسول به غار رفت.
صاحب غرض
دارای غرض؛ مغرض؛ کسی که قصد و غرضی دارد: ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کاربندی پشیمان شوی (سعدی۱: ۵۰).
صاحب فراش
بیمار بستری.
صاحب قران
۱. کسی که در وقت انعقاد نطفه یا هنگام تولد او در بعضی سیارات سعد، مانند زحل و مشتری، قران صورت گرفته باشد: تا بگردون در کواکب را قران باشد همی / او بُوَد در دین و دنیا بی قرین صاحب قران (امیرمعزی: ۵۰۲).
۲. [قدیمی، مجاز] صاحب طالع نیک؛ نیک بخت؛ خوش اقبال. δ در قدیم منجمان این قران را به فال نیک می گرفته اند.
۳. [قدیمی، مجاز] عظیم الشٲن.
۴. [قدیمی] = صاحب قرانی
صاحب قرانی
۱. صاحب قران بودن.
۲. [مجاز] فرمانروایی.
۳. (اسم) نام عمومی سکه هایی که از زمان صفویه تا ناصرالدین شاه قاجار ضرب شده و بر روی آن ها ابیاتی نقش می شده که کلمۀ «صاحب قران» یا «صاحب قرانی» در آن ابیات وجود داشته، مانندِ «به گیتی سکۀ صاحب قرانی / زد از توفیق حق عباس ثانی» و یا «هست سلطان بر سلاطین جهان / شاهِ شاهان نادر صاحب قران»؛ صاحب قران.
صاحب قلم
نویسنده.
صاحب قیاس
صاحب رٲی؛ صاحب نظر.
صاحب مال
مالدار؛ توانگر.
صاحب مرده
۱. [عامیانه، مجاز] هنگام عصبانیت یا ناراحتی شدید گفته می شود.
۲. [قدیمی] چیزی که صاحب آن مرده باشد.
صاحب مظالم
رئیس دیوان مظالم؛ رئیس دیوان خانه.
صاحب منصب
۱. دارای منصب و شغل عالی.
۲. کسی که دارای رتبه و مقام دولتی، کشوری، یا لشکری باشد.
۳. (نظامی) افسر ارتش از ستوان سوم به بالا.
صاحب نسق
مٲمور حفظ نظم و امنیت؛ داروغه.
صاحب نظر
۱. کسی که دارای نظر و رٲی صائب است؛ آگاه؛ بینا.
۲. باریک بین.
۳. عارف.
۴. [قدیمی] بلندنظر؛ بلندهمت.
۵. کسی که جمال و زیبایی را دوست دارد و با نظری پاک از مشاهدۀ آن لذت می برد: هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است / عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است (سعدی۲: ۳۴۱).
صاحب نفس
۱. آن که نفسی گیرا دارد.
۲. کسی که دعایش اجابت می شود: با زنده دلان نشین و صاحب نفسان / حق دشمن خود مکن به تدبیر خسان (سعدی: لغت نامه: صاحب نفس).
صاحب نیاز
نیازمند؛ محتاج.
صاحب همت
دارای عزم و اراده؛ دارای همت.
صاحب هنر
هنرمند؛ هنرور: اگر هست مرد از هنر بهره ور / هنر خود بگوید نه صاحب هنر (سعدی۱: ۱۵۶).
صاحب ولایت
پیشوا؛ مرشد؛ ولی.
صاحب کار
۱. کارفرما.
۲. مباشر.
صاحب کرم
خداوند کرم؛ بخشنده: طمع را نباید که چندان کنی / که صاحب کرم را پشیمان کنی (؟: لغت نامه: صاحب کرم).
صاحب کلاه
۱. دارای کلاه.
۲. [مجاز] تاجدار؛ پادشاه.
صاحب کلاهی
تاجداری؛ پادشاهی: جهان را بگیریم و شاهی کنیم / همه ساله صاحب کلاهی کنیم (نظامی۵: ۹۶۴).
صاحب کمال
دارای فضل و کمال؛ دارای علم و ادب: صاحب کمال را چه غم از نقص مال وجاه / چون ماه پیکری که بر او سرخ و زرد نیست (سعدی۲: ۶۸۸).
صاحب کمر
پادشاه: پرستش نمودش به آیین شاه / که صاحب کمر بود و صاحب کلاه (نظامی۵: ۹۲۲).

اسم صاحبه در اسامی پسرانه و دخترانه

صاحبه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: دارنده، مالک، دارا،سرور،همنشین، یار

 

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز