معنی اسم شَرف‌نسا

شَرف‌نسا :    (عربي) موجب آبرو،‌ حرمت و اعتبار زنان.

 

 

اسم شرف نسا در لغت نامه دهخدا

شرف. [ ش َ ] (اِ) آستانه ٔ در. (ناظم الاطباء). || تخته ای که در پیش در نصب سازند. (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آواز آهسته مانند آواز پای مردم. (از ناظم الاطباء).
شرف. [ ش َ ] (ع مص ) چیره شدن به کسی به بزرگی و یا در حسب. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلبه کردن به شرف. (تاج المصادر بیهقی ). || کنگره ساختن برای حائط. (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شرف. [ ش َ رَ ] (ع مص ) بزرگ و بلندقدر شدن و عالی مرتبه گردیدن. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بزرگوار شدن. (المصادر زوزنی ) (برهان ) (دهار). شرافة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به شرافت و شرافة شود. || دوام کردن بر خوردن کوهان. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || بلند شدن گوش و کتف. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رسیدن کسی بر امر بزرگی از خیر و یا شر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
شرف. [ ش َ رَ ] (ع اِ) بلندی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || جای بلند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکان مرتفع.(فرهنگ فارسی معین ). || بزرگی آبایی. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بزرگی ذاتی و بلندی حسب. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرتبه و قدر. (منتهی الارب ). علو و مجد. (اقرب الموارد). || تقوی و پرهیزکاری. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کوهان شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || بینی. (از اقرب الموارد). || تک اسب. (ناظم الاطباء). تک اسب که یک غایت جری آن است یا مقدار یک گروه. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مقدار یک میل مسافت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || رسیدگی بر امر بزرگ خواه خیر باشد و یا شر. (ناظم الاطباء).
– علی شرف ؛ بر طرف و کناره ٔ چیزی. (ناظم الاطباء).
– || بر نقطه ٔ چیزی. (ناظم الاطباء).
|| (ص ) ج ِ شَریف. (از یادداشت مؤلف ) (از ناظم الاطباء). ج ِ شریف یا مفرد به معنی شریف. (از اقرب الموارد). || (اِمص ) بزرگی و بزرگواری و جاه و جلال و درجه و مرتبه. (ناظم الاطباء). بلندی و جای بلند و در فارسی با لفظ یافتن و داشتن و کردن مستعمل. (از آنندراج ). بزرگواری. (دهار) (از مهذب الاسماء). بلندی. علو. مکان عالی. مجد.بزرگی. بلندی قدر. علو حسب. رفعت. قدر. منزلت. سیادت. فضل. بزرگواری. سرافرازی. بزرگی قدر. نبل. مأثرة. سورة. (یادداشت مؤلف ). حرمت و آبرو و مجد و افتخار و حشمت و عظمت و عزت. (ناظم الاطباء). آبرو. عرض. (فرهنگ فارسی معین ) :
چو دانا شود مرد بخشنده کف
مر او را رسد بر حقیقت شرف.
ابوشکور بلخی.
زین گرفته ست ازو دین شرف و دوده فخار.
منوچهری.
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد درین ره یکی چهار کند.
ناصرخسرو.
چه چیز است چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد سحر حلال.
ناصرخسرو.
ز بوی و لذت خوش میوه ها را
شرف باشد چنانک از عقل ما را.
ناصرخسرو.
شرف چیز بهنگام پدید آید ازو
چون پدیدآمد تشریف علی روز غدیر.
ناصرخسرو.
از شرف مدح تو در کام من
گرد عبیر است و لعابم گلاب.
ناصرخسرو.
بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش
سنگ از شرف به ماه و به خورشید برشود.
مسعودسعد.
رفتن بر درجات شرف بسیار مؤنت است. (کلیله و دمنه ). زمانه عز و شرف آن را انقیاد آورده است. (کلیله و دمنه ). شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود. (کلیله و دمنه ). این شرف من بنده را بر روی روزگار باقی و مخلد ماند. (کلیله و دمنه ). شرف سعادت خویش در اطاعت و متابعت او شناختند. (از کلیله و دمنه ).
هر آینه شرف سر فزون بود ز افسر.
ادیب صابر.
ای ناصر دین سید اولاد پیمبر
ای عالم جاه و شرف و دانش و تمییز.
سوزنی.
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دوپیکر اندازد.
خاقانی.
این پرده کآسمان جلال آستان اوست
ابری است کآفتاب شرف در عنان اوست
یا رب به تازگی شرف جاودانش ده
کاسلام تازه از شرف جاودان اوست.
خاقانی.
سفیدروی ازل مصطفی است کز شرفش
سیاه گشت به پیرانه سر سر دنیا.
خاقانی.
مهد شرف به صفه ٔ شاه اخستان رسید
صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۴۶).
فرزندی که در صدف لطف و شرف قصر شرف شاه است به دست نهنگ تلف ندهد. (سندبادنامه ص ۲۳۵). سلطان از بهر شرف دین و عز اسلام بدین مصالحت راضی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۲۹۳).
گر شرف عقل نبودی ترا
نام که بردی که ستودی ترا؟
نظامی.
مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف ازین روی به زندان نشست.
نظامی.
صورت خدمت صفت مردمی است
خدمت کردن شرف آدمی است.
نظامی.
شرف مرد به جود است و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود.
سعدی.
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
حافظ.
– باشرف ؛ با آبرو وحرمت :
باشرف ملکت را سیرت خوب تو کند
بابها دولت را فر و بهای تو کند.
منوچهری.
– بی شرف ؛ که شرافت ندارد. دشنامی است توهین آمیز.
– شرف افزودن ؛ فزونی یافتن افتخار و عظمت کسی. آبرو و حرمت بسیار بدست آوردن :
بحر ارجیش فزود از قدم من زآنسانک
برج برجیس ز یونس شرف افزود شرف .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۹۶).
– شرف الزمان ؛ موجب بزرگی عصر و روزگار. (فرهنگ فارسی معین ).
– شرف تحسین ؛ افتخار بواسطه ٔ پسندیده شدن و تحسین نمودن. (ناظم الاطباء).
– شرف خدمت ؛ افتخار بواسطه ٔ خدمتگزاری و طاعت. (ناظم الاطباء).
– شرف صدور ارزانی داشتن ؛ افتخار صادر شدن بخشیدن.
– شرف صدور یافتن ؛ افتخار صدور به دست آوردن : اگر امراء و ارکان… متقاعد نگردند به خدمت بندگان قبله ٔ عالمیان عرض و بدانچه امر اقدس شرف صدور باید از آن قرار معمول دارد. (تذکرة الملوک ص ۶).
– شرف کردن ؛ افتخار کردن. آبرو کسب کردن :
گرچه به خاندانش سلاطین شرف کنند
این بانوی جهان شرف خاندان اوست.
خاقانی.
جمال من ازو نوری به کف کرد
که مه با نور خور از وی شرف کرد.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).
– شرف ملازمت ؛ افتخار بواسطه ٔ ملازمت در خدمت و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء).
– شرف نفاذ؛ دارای افتخار نفاذ. افتخار رواج دارنده : جای او که می ایستد آن است که در صف قورچیان یراق، در پهلوی قورچی صدق که مهردار مهر «شرف نفاذ» نیز بوده ایستاده می شد. (تذکرة الملوک ص ۲۷).
– شرف نفاذ یافتن ؛ افتخار نفاذ یافتن. صادر شدن : بابتی که فرمان همایون شرف نفاذ یافت. (تذکرةالملوک ص ۲۴).
– شرف نهادن کسی را بر دیگری ؛ آن کس را از وی برتر داشتن : عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزه بزرگ است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۷۱).
– مهر شرف نفاذ ؛ مهر اضافی کوچکی بود (از مهرهای سلطنتی دوره ٔ صفویه ) که با مهر یک باهم بکار می رفت یحتمل این مهر بشکل بیضی به ابعاد ۱/۴*۲/۲ سانتی متر و رقم آن «لااله الا اﷲ الملک (اﷲ) الحق المبین » بود. قبل از این مهر توقیع «حسب الامر…» نوشته شده است و مهر ثبت زیر آن است. (از سازمان حکومت صفویه ص ۲۶۹).
|| فضیلت. || (اصطلاح هیأت ) بلندی و ارتفاع. (ناظم الاطباء). بیت شرف الکوکب بیت صعود آن است. محل خانه ٔ قوت آن کوکب، مثلاً حمل آفتاب، ثور قمر، سرطان مشتری. (منتهی الارب ). خداوندان احکام نجوم بجای قدر، شرف گویند. (التفهیم ). در اصطلاح علمای احکام نجوم به معنی قدر است. نزد دیگر منجمان : سماک اعزل از شرف اول است. مقابل هبوط در احکام نجوم. شرف هر سیاره درجه ای است در برجی که منسوب بدوست و برای هریک از سبعه ٔ سیاره شرفی است : شرف زحل در میزان، شرف مشتری در سرطان، شرف مریخ در جدی، شرف شمس در حمل، شرف زهره در حوت، شرف عطارد در سنبله، شرف قمر در ثور، شرف رأس در جوزا، وشرف ذنب در قوس است. قدر عظم. (یادداشت مؤلف ) : علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع وخوامس و هبوط و وبال، و اوج و شرف و… بنوشت. (سندبادنامه ص ۶۴). ذات شریف او در شرف موازی سماک و در رفعت مساوی افلاک. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۳۹۶). هلال چون ماهچه بر شرف برجش و زحل چون کوکبی بر آستانه ٔ قصرش. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۲۰۰).
– بیت الشرف (در علم احکام نجوم ) ؛ برجی که در آن یکی را از هفت ستاره ٔ سیاره سعادت و شرف حاصل شده چنانچه شرف آفتاب در برج حمل است و شرف مشتری در سرطان. (غیاث اللغات ).
– شرف آفتاب ؛ یا شرف خورشید یا شمس، بودن خورشید است در نوزدهم درجه ٔ برج حمل. (از غیاث اللغات ) (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) :
شرف شمس تا بود به حمل
خانه ٔماه تا که سرطان است.
سوزنی.
خورشیدرا به برج حمل چون بود شرف
آن را شرف زیادت از آن دان هزار بار.
سوزنی.
به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید
به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر.
انوری.
در آن وقت آفتاب اندر شرف بود
پر از مرجان زمین همچون صدف بود.
نظامی.
– شرف ذنب ؛ در سه درجه ٔ قوس است. (ناظم الاطباء).
– شرف راس ؛ در سه درجه ٔ جوزا است. (ناظم الاطباء).
– شرف زحل ؛ در ۲۱ درجه ٔ برج میزان است. (از یادداشت مؤلف ) (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
– شرف زهره ؛ در ۲۴ درجه ٔ برج دلو است. (از ناظم الاطباء). شرف زهره در بیست و هفتمین درجه ٔ حوت است. (یادداشت مؤلف ).
– شرف عطارد ؛ در ۱۵ درجه ٔ سنبله است. (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (آنندراج ).
– شرف ماه ؛ در درجه ٔ سوم برج ثور است. (غیاث اللغات ) (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
– شرف مریخ ؛ در ۲۸ درجه ٔ برج جدی است. (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء).
– شرف مشتری ؛ در ۱۵ درجه ٔ برج سرطان است. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ).
شرف. [ ش ُ ] (ع ص ) ماده شتر کلانسال. (ناظم الاطباء).
شرف. [ ش ُ رُ ] (ع اِ) فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء). || بناهایی که دارای کنگره ها باشند. (از اقرب الموارد). || (ص ) ج ِ شارِف. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شارف و شَرَف شود.
– بر شرف زوال یا هلاک بودن یا شدن ؛ در آستانه ٔ مرگ و نابودی قرار گرفتن : و گرنه شما بر شرف هلاکید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۵۰). بر شرف هلاک شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۷). ملک خویش بر شرف زوال دید و اعوان و انصار خود را طعمه ٔ سباع یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۲۶). دلی غمناک و چشمی نمناک و جانی بر شرف هلاک. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۶۸).
– در شرف ؛ نزدیک به. در حال ِ: این ساختمان در شرف خراب شدن است. (فرهنگ فارسی معین ).
– در شرف کاری ؛ نزدیک آن : در شرف حرکت ؛ در جناح حرکت. در شرف موت بودن ؛ در آستانه ٔ مرگ بودن.
شرف. [ ش ُرْ رَ / ش ُ رُ ] (ع ص ) ج ِ شارِف. (ناظم الاطباء). رجوع به شارف شود.
شرف. [ ش ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ شُرَفَة. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ِ شَرفَة. (یادداشت مؤلف ) (دهار). ج ِ شرفة به معنی کنگره ها. (آنندراج ) (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص ۲) :
قصر و جاه و شرف و عمر تو بادا معمور
تا به فردوس برین برشده در ساو و شُرف.
سوزنی.
رجوع به شرفة شود.
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) کوهی است نزدیک کوه شریف، و در کوه شرف است حمای ضریه وربده. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از معجم البلدان ). || موضعی است به اشبیلیه. || محله ای است به مصر. (منتهی الارب ).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بنارویه ٔ بخش جویم شهرستان لار. سکنه ٔ آن ۱۲۵۷ تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی.راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان ناهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنه ٔ آن ۲۲۵ تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول عمده ٔ آنجا غلات دیم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) ابن عثمان غزی. متوفای ۷۷۹ هَ. ق. او راست : ۱- مدینة العلم. ۲- شرح بسیطی بر منهاج نووی قریب به ده جلد. ۳- مختصر روضه ٔ نووی. (یادداشت مؤلف ).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) ابن مؤید مجدالدین خوارزمی بغدادی. (یادداشت مؤلف ). رجوع به مجدالدین بغدادی شود.
شرف. [ ش َ رَ] (اِخ ) ابن محمد معافری. محدث است. (منتهی الارب ).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) یا شرف برسوی. او راست : کتاب «مفاتیح النجوم و مصابیح العلوم » که از کتاب کفایة التعلیم غزنوی ملخص نموده است. (یادداشت مؤلف ).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) خیابانی. از معاصران امیر علیشیر نوایی و به گفته ٔ او مردی درویش و نامراد است و همیشه بر سر تاج نمد نهاده قورچق می پیچید. ابیات زیر از خمسه ٔ اوست :
به نزد کسی کاو به دانش مهست
ز مجرم کشی جرم بخشی بهست.
خواهم که چوب تیر شوم تا که گاه گاه
بر حال من به گوشه ٔ چشمی کنی نگاه.
بی هنری مایه ٔ صد غم بود
صد هنر از آدمیی کم بود.
(از مجالس النفائس صص ۱۱-۱۲). رجوع به فهرست همان مأخذ شود.
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) شیخ علی. او راست : ریاض الجنان. چ ۱۳۱۲ هَ. ق. بمبئی. و در آن کتاب از سیرت نبوی بحث کرده و در پایان آن از خلفای فاطمی ذکری بمیان آورده است. (از معجم المطبوعات مصر).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) عبدالمحسن برکمانی. یکی از اشراف مکه. او راست : الرحلة الیمانیة. چ چاپخانه ٔ السعادة ۱۹۱۲ م. (از معجم المطبوعات مصر).
شرف. [ ش َ رَ ] (اِخ ) قزوینی. اسمش میرزا شرف جهان و فضایل و کمالات و درجاتش مستغنی از توصیف و خود از سادات حسینی و خلف الصدق قاضی جهان نواده ٔ سیف الصدق بوده که در زمان سلطان اولجایتو محترم بوده و خود در خدمت نواب شاه طهماسب صفوی کمال اعتبار داشت ولی آخرالامر گوشه نشینی اختیار کرد. از اشعار اوست :
می دمد باد مشکبار بهار
ساقیا خیز و جام باده بیار
خوش بود باده خاصه موسم گل
خوش بود عیش خاصه فصل بهار
منم آن رند لاابالی مست
منم آن عاشق قلندروار
که برد در حریم میخانه
چون شوم گرم باده و مزمار
ساقی از من به جرعه ای خرقه
مطرب از من به نغمه ای دستار
چار تکبیر گفته بر ناموس
بر سر چارسوی این بازار
در ضمیرم همه محبت دوست
برزبانم همه حکایت یار…
کس نداند که را گرفتم دوست
کس نداند که را گرفتم یار
ای شرف مست عشقی و ترسم
که کنی راز خویشتن اظهار
چند گویی سرود این پرده
پرده ٔ خویش می دری هش دار.
(از آتشکده ٔ آذر چ شهیدی صص ۲۳۰-۲۳۱).
رجوع به مجمعالخواص ص ۱۳۹ و فرهنگ سخنوران شود.

اسم شرف نسا در فرهنگ فارسی

شرف
بزرگوارشدن، بلندقدرشدن، بلندمرتبه، علو، مجد، کسانی که بزودی شریف وبزرگوارشوند، جمع شارف
( صفت ) ۱ – کسی که به زودی مشهور گردد. ۲ – قدیم کهن : سهم شارف خمر شارف جمع : شرف شرف شروف و شرف .
یا شرف
شرف آباد
دهی است جزو دهستان دیزمار شرقی بخش ورزقان شهرستان اهر۱۶ کیلومتری شمال غربی ورزقان ۵۸۱ تن سکنه. آب از چشمه محصول غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری است .
شرف الدوله
ابو شجاع ارسلان خان ثانی از پادشاهان ایلک خانی ترکستان ( از حدود ۴۲۱ تا ۴۲۴ ه.ق .)
شرف الدین
عیسی معظم بن سیف الدین ابوبکر سومین از سلسله ایوبیان دمشق ( جل. ۶۱۵ ه.ق ./ ۱۲۱۸ م . -ف. ۶۲۴ ه.ق ./ ۱۲۲۷ م .)
شرف بخش
افتخار دهنده و بزرگی بخشنده و سرافراز کننده .
شرف خان
بدلیسی اوراست : کتاب تاریخ امرای اکراد و آل عثمان و صفویه تا سال ۱٠٠۵ ق . به فارسی .
شرف داشتن
آبرو و عزت داشتن دارای حرمت و ناموس بودن . بزرگواری و مرتبت داشتن .
شرف ریز
بر طرف کننده شرافت و افتخار و بزرگی
شرف یافتن
افتخار یافتن به فخر و مباهات رسیدن
ابن شرف
یکی از فحول شعرای اندلس
بستان رود شرف
دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در ۱۵ هزار گزی خاور سرداب دوره و ۳ هزار گزی شمال راه شوسه خرم آباد به کوهدشت در جلگه قرار دارد هوایش معتدل با ۱۵٠ تن سکنه آبش از چشمه محصولش : غلات حبوب لبنیات پشم شغل مردمش : زراعت گله داری صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی و راهش مالرو است ساکنان از طایفه شرف و چادر نشینند .
قلعه شرف
دهی از دهستان دولت خانه بخش حومه شهرستان قوچان واقع در ۲۸ هزار گزی شمال خاوری قوچان و یکهزار گزی جنوب کشف رود – موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است .
کاکا شرف
دهی است از دهستان سرکانه بخش پاپی شهرستان خرم آباد
عالی شرف
( صفت ) آن که دارای شرف عالی است .
نامش میرزا محمد حسین خلف صدق میرزا محمد کلانتر سابق فارس و از اجله سادات آن سامان است .

اسم شرف نسا در فرهنگ معین

شرف
(شَ رَ) [ ع . ] (اِمص .) ۱ – ارجمندی، بزرگواری . ۲ – بلندی نسب . ۳ – آبرو، عرض . ۴ – قوت کوکب در برج و درجه ای از فلک .
بی شرف
(شَ رَ) [ فا – ع . ] (ص مر.) ۱ – بی – آبرو، بی عزت . ۲ – بی ناموس .

اسم شرف نسا در فرهنگ فارسی عمید

شرف
= شُرفه
* در شرف چیزی بودن: [مجاز] در آستانۀ چیزی بودن، نزدیک بودن به چیزی.
۱. بزرگوار شدن، بلندقدر شدن، بلندمرتبه شدن.
۲. علو، مجد، بزرگواری، بلندی قدر و مرتبه، بلندی حسب و نسب.
۳. آبرو.
۴. (اسم) (نجوم) [مقابلِ هبوط] محلی در منطقه البروج که سیاره در آن تٲثیری قوی دارد.
بی شرف
۱. بی عزت.
۲. بی آبرو.
۳. بی ناموس.

 

اسم شرف نسا در اسامی پسرانه و دخترانه

شرف
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: šaraf) (عربی) حرمت و اعتباری که از رعایت کردن ارزش های اخلاقی بوجود می آید، بزرگواری، افتخاری که از امری نصیب شخص می شود، برتری، (در احکام نجوم) محل یک سیاره در منطقه البروج که سیاره در آن محل تأثیری قوی دارد – بزرگواری، برتری
شرف الدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: موجب آبروی دین و آیین
شرف الزمان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: موجب بزرگی عصر و روزگار

 

اسم شرف نسا در لغت نامه دهخدا

نسا. [ ن َ ] (اِ) جائی که بر آن آفتاب نتابد یا در بعضی اوقات سال بتابد. (فرهنگ نظام ). موضعی را گویند از کوه و غیر آن که در آنجا آفتاب هرگز نتابد یا کمتر برسد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از جهانگیری ) (از انجمن آرا). مقابل بتو که جای آفتاب تاب است. (انجمن آرا). جائی که در آن شعاع خورشید هرگز نتابد. (ناظم الاطباء). مخفف نسار است و مقابل آفتابگیر و بتو [ مبدل بتاب ]. (از فرهنگ نظام ). || مرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل زنده. (برهان قاطع). در اوستا نسو به معنی لاشه و مردار و آنچه فاسد و گندیده شده باشد خواه از انسان و خواه از جانور. غالباً گویند «دروج نسو» و از آن دیو مردار و لاشه اراده می کنند. نسو در تفسیر پهلوی به نساک گردانیده شده و هنوز هم این کلمه در ادبیات زردشتیان به شکل نسا باقی است و نساسالار کسی است که مرده را از در دخمه به درون دخمه می گذارد. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از یشتهای پورداود ج ۱ ص ۱۵۳).
نسا. [ ن َ ] (ع اِ) رگی است از برسوی ران تا شتالنگ، و آن را عِرق النسا نیز گویند . (منتهی الارب ). رگی است از ورک تا کعب. (از اقرب الموارد). نسا نام آن رگ است که از سرین با شتالنگ و انگشت خوردک [ ظ: خردک ] فرودآمده است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). عِرقی است از وَرَک تا کعب کشیده. (از بحر الجواهر) (از المنجد) (از اقرب الموارد). و آن را به اضافت عِرق [ عِرق النسا ] گویند تبیین را، مانند اضافه ٔ شجر به اراک، و فصیح تر آن است که نسا گویند نه عرق النسا. (از بحر الجواهر). ج، انساء. اصمعی گوید: رگی است که از برسوی ران برون آید پس درون رانها رود و به پی پاشنه گذرد تا به سم رسد. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به اقرب الموارد شود.
نسا. [ ن ِ ] (اِ) به لغت زند و پازند، گوشت و استخوان مرده را گویند از آدمی و سایر حیوانات. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از انجمن آرا) (از جهانگیری ). و آن را به اضافه ٔ راء [ نسار ] نیز گفته اند. (آنندراج ). واین معنی از زند مرقوم شد. (جهانگیری ) :
میالای آن را به خون نسا
که تا از تو خشنود گردد خدا.
زراتشت بهرام (از جهانگیری ).
رجوع به نَسا و نسار شود.
نسا. [ ن ِ ] (از ع، اِ) در عربی، زن. مقابل مرد. (برهان قاطع). مخفف نساء، به معنی زنان. (از فرهنگ نظام ).
نسا. [ ن ِ / ن َ ] (اِخ ) در اوستا و پارسی باستان : نی سایه ، در یونانی و رومی : نی سه ئیه ، در پارسی نسا به فتح و کسر اول [ ن َ / ن ِ ] هر دو آمده و آن در اصل به معنی آباد و آباده بوده چنانکه اکنون نام بسیاری از دیه ها مختوم به آباد است (جعفرآباد، حسن آباد، علی آباد)، در سابق نسا به کار برده می شد. این کلمه از دو جزو مشتق است : نی (پیشوند به معنی : فرو، پائین ) +سی (در نهادن، نشستن، آسودن )، پس نسا به معنی نشستگاه، فرودگاه، زیستگاه، آبادی است. بسیاری از شهرهای ایران بدین اسم نامبردار شدند: ۱- نسا واقع میان شهر مرو و بلخ، پایتخت تیرداددومین پادشاه اشکانی (۲۱۴-۲۴۸ م.). شاهنامه دو بار از این شهر نام برده. به قول سایکس انگلیسی این شهر در ده میلی جنوب اسک آباد (عشق آباد حالیه ) واقع بوده است. ۲- نسا واقع در ماد، که داریوش در کتیبه ٔ بهستان از آن نام می برد. همین شهر است که به داشتن اسبان نیک نژاد مشهور بوده است. ۳- نسا در بم. ۴- نسا در کرمان. ۵- نسا در فارس که همان شهر بیضا (بیضای عهد اسلامی ) است. ۶- نسا در میانه (میانک ) از شهرهای خراسان که مارکوارت آن را همان شهر «یهودان » که در قرون وسطی نامبردار بوده می داند و امروز آن را میمند گویند، در حوالی سرحد ترکستان و افغانستان. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از یادداشتهای پورداود در فرهنگ ایران باستان ج ۱ ص ۲۸۰ به بعد). و رجوع به مدخل بعد شود.
نسا. [ ن ِ ] (اِخ ) نام شهری است در خراسان. (برهان قاطع) (آنندراج ). شهری است [ به خراسان ]بر دامن کوه نهاده اندر میان کوه و بیابان با نعمت بسیار و هوای بد و آبهای روان. (از حدود العالم ). شهری است از خراسان نزدیک سرخس و ابیورد و بانی آن فیروزبن یزدجرد است جد انوشیروان و لهذا شهر فیروز میگفته اند و آن شهری است خوش آب وهوا و کثیرالفواکه لیکن عرق مدنی که رشته گویند در آن بسیار می شود، حتی در تابستان کمتر کسی است که بدین بلا مبتلا نبود. و نسائی که امام حدیث است از آنجاست. (از فرهنگ نظام از سراج ). و قصبه ٔ آن تفتازان است و با ابیورد نزدیک است. (انجمن آرا) (از آنندراج ). شهری است در خراسان، بین آن و سرخس دو روز و بین آن و مرو پنج روز و بین آن و ابیورد یک روز و تا نیشابور بر شش یا هفت روز راه است، و سخت وباخیز است. (از معجم البلدان ) :
ز گرگان بیامد به شهر نسا
یکی رهبری پیش او پارسا.
فردوسی.
سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند به هرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد. (تاریخ بیهقی ص ۳۴).

اسم شرف نسا در فرهنگ فارسی

نسا
( اسم ) ۱ – لاشه مردار( انسان و حیوان ) ۲ – آنچه فاسدوگندیده شده : نساوپلیدی بدانجابرند که مردم بران راه برنگذرند. ( زرتشت بهرام .زراتشت نامه .بیت ۶۷۴ )
درازی عمر . طول عمر . یا نسائ القوم . آخر آن قوم . یا پس انداختن . یا باز پس انداختن . تاخیر کردن .
نسا سالار
( صفت واسم ) ( زردشتیان ) کسی است که مرده را ازدردخمه بدرون دخمه میگذارد.
اذنف نشائ یا نف نسا
نام زن حام ابن نوح

اسم شرف نسا در فرهنگ معین

نسا
(نَ) (اِ.) نک . نسر.
( ~.) [ په . ] (اِ.) لاشه، مردار.

اسم شرف نسا در فرهنگ فارسی عمید

نسا
لاشه، مردار: نسا و پلیدی بدانجا برند / که مردم بر آن راه برنگذرند (زراتشت بهرام: معین: نسا).
۱. چهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۷۶ آیه.
۲. [قدیمی] زنان.
= نَسَر

اسم شرف نسا در اسامی پسرانه و دخترانه

نسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: (تلفظ: nesā) (عربی، نساء )، سوره ی چهارم از قرآن کریم، دارای صد و هفتاد و شش آیه، (در قدیم) زنان – زنان، نام سوره ای در قرآن کریم
نساک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام همسر سیامک پسر کیومرث پادشاه پیشدادی

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز