معنی اسم شانلی

شانلی :    ( تركي) ۱- افتخار آميز؛ ۲- مشهور.

%d8%b4%d8%a7%d9%86%d9%84%db%8c

اسم شانلی در لغت نامه دهخدا

شان. (اِ) خانه ٔ زنبور که در آن شهد بود و آن را شانه و کواره و لانه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). خانه ٔ زنبور عسل است و آن را شانه و کواره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). خانه ٔ زنبور عسل را گویند که در آن عسل باشد. (برهان قاطع). خانه ای که زنبور عسل سازد و شهد در آن کند. (فرهنگ رشیدی ) (سراج اللغات ). عبارت از خانه ٔ زنبور عسل است. در فارسی خانه ٔ زنبوران که در آن عسل باشد. (غیاث اللغات بنقل از فرهنگ سروری ). خانه ٔ زنبور عسل. (انحمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). خانه ٔ زنبور که در آن شهد بود. (مؤید الفضلاء). خانه ٔ زنبور که در آن عسل نهد. (ناظم الاطباء). کندوی زنبور عسل که آن را شانی و شانی موم نیز گویند. (اشتنگاس ). عبارت از خانه ٔ زنبور عسل است و بعضی خانه ٔ عسل غیرمصفی را نامند. (فهرست مخزن الادویه ) :
ز آب شور نقره و ریگ عسیله زاعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی.
کعبه شان شهد و کان زر درستست ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده.
خاقانی.
ز بد گر نیکویی ناید تو عذرش زآفرینش نه
که معذور است مار، ار نیست چون نحل ازعسل شانش.
خاقانی.
زانکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه
آب چون آیینه شان انگبینی گشت از صفا.
خاقانی.
خلق تو از ابتدا تربیت نحل کرد
یافت از آن تربیت شان عظیم انگبین.
سلمان ساوجی.
|| و بعضی عسل غیرمصفی را نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
شان. (اِ) جامه ٔ سفید بود که از هندوستان می آرند. (تحفة الاحباب اوبهی ). جامه ای باشد سفید که از دیار هندوستان بیاورند. (فرهنگ جهانگیری ). نوعی از پارچه ٔ سفید است که از هندوستان آرند. (برهان قاطع). جامه ٔ سپید که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی ).نوعی از پارچه ٔ سفید. (غیاث اللغات ). جامه ٔ سفید که از هند آرند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). یک نوع لباس هندی است. (اشتنگاس ). || برگ گل ظریفی که در عید نوروز بیکدیگر هدیه دهند. (ناظم الاطباء از اشتنگاس ). || ترتیب و تمشیت عروسی. (ناظم الاطباء). || حکم و فرمان. (ناظم الاطباء). || قالب کفشدوزی. (ناظم الاطباء از اشتنگاس ). || سنگ چاقو. (اشتنگاس ).سنگ فسان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مبدل سان است. || معما. لغز. چیستان. (اشتنگاس ). || علم. دانش. (اشتنگاس ). || وکالتنامه. (اشتنگاس ). معانی ذکر شده از ناظم الاطباء و اشتنگاس در جای دیگر یافت نشد. این معنی جای دیگر دیده نشد.
شان. (از ع، اِ) مأخوذ از شأن عربی. بجای باره استعمال شود چنانگه گویند: این در شان آن منزل است. (ازشرفنامه ٔ منیری ). گاهی بجای لفظ حق هم گفته میشود چنانکه گویند این آیه در شان او نازل شده است یعنی درحق او. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج ). حق و باره. (فرهنگ نظام ) :
ای آنکه در صحیفه ٔ حسن آیتی شدی
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی.
خاقانی.
بخدائی که فرستاداز عرش
آیت عاطفه در شان اسد.
خاقانی.
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار.
نظامی.
از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطف است که در شان تو نیست.
سعدی.
خدایگان سلاطین امیر شیخ اویس
که مردمی و کرم آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).
|| رسم و قاعده ٔ کار :
جهان را چنین است آیین و شان
همیشه بما راز دارد نهان.
فردوسی.
جهان را چنین است آیین و شان
یکی روز شادی و دیگر غمان.
فردوسی.
|| قدر و مرتبه و شکوه. (آنندراج ). رتبه. (فرهنگ جهانگیری ). قدر و مرتبه. (فرهنگ نظام ) :
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان.
فرخی.
و هر روز او را شانیست غیر شان سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۱۰).
بودآنجا که ذکر خامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری ).
و رجوع به شأن شود.
– عظیم الشان ؛ عظیم الشأن. بزرگ پایگاه : در آن دودمان عظیم الشان مصیبتی در غایت صعوبت اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ تهران ص ۳۲۳ ج ۳ جزو ۴). || در اصطلاح عرفا، صور عالم است در مرتبت تعین اول. (کشاف ). رجوع به عظیم الشأن و شأن شود.
شان. (پسوند) چون : باشان. برخشان. بدخشان. جیشان. خبوشان. خرشان. مشان. خیشان. دیشان. کوشان. کاشان. قاشان. (یادداشت مؤلف ).
شان. (ضمیر) مرکب است از: «ش » به اضافه ٔ«ان » پسوند جمع» نظیر: مان، تان. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) . از الفاظ ضمیر متصل شخصی سوم شخص جمع در حالت مفعولی و اضافه است. || مخفف ایشان هم هست که ضمیر جمع غایب باشد. (برهان قاطع). مخفف ایشان که جمع غایب است. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). ضمیر جمع غایب است بمعنی آنهاو ایشان و واحدش «ش » مثل : گفتمش. گاهی به اول لفظ شان «ای » و «او» ملحق کنند «ایشان » و «اوشان » میشود اما معنی همان ضمیر غایب جمع است. (فرهنگ نظام ). مخفف ایشان که جمع غایب است. (سراج اللغات ) :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سموریشان کلاه.
رودکی.
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.
بوشکور(از لغت فرس اسدی ).
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده بتابوت و زنبر.
دقیقی.
حوضی ز خون ایشان پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
ببخشید اگر چندشان بُد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار.
فردوسی.
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود.
فردوسی.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ٔ جانهاشان.
منوچهری.
دیگر چاکران خود را بهانه جستی تا چیزی شان بخشدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۲۵).
ور گاو و خر شدند پلنگان روزگار
همواره شان بدین و بدنیا همیدرند.
ناصرخسرو.
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خزو لاد.
ناصرخسرو.
بیرون کن شان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانه ٔ آباد.
ناصرخسرو.
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده.
خاقانی.
در جهان سه نظامییم ای شاه
که جهانی زما به افغانند
من شرابم که شان چو دریابم
هر دو از کار خود فرومانند.
نظامی عروضی.
گر نمی آید بلی زایشان ولی
آمدنشان از عدم باشد ولی.
مولوی.
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان.
مولوی.
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان.
مولوی.
شأن. [ ش َءْن ْ ] (ع اِ) کار و حال. (منتهی الارب ). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن ۲۹/۵۵)؛ ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال : ما شأنک ؛ ای ما امرک او حالک. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغة). کار و بار. (برهان ). ج، شُؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (صراح اللغة). || آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک ؛ ای ما خطبک. (از اقرب الموارد). ج، شُؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد). || خوی. سرشت. و طبیعت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا؛ ای من طلبه و طبعه و خلقه. (اقرب الموارد). خوی طبیعی. (ناظم الاطباء). ج، شؤون و شئان و شئین. || آبراهه ٔ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس )(از صراح اللغة) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحة الی شُؤون راسه ؛ ای ملتقی قبائله.(ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب ). || محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانه ٔ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس ). || رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغة) (منتهی الارب ). رگ اشک چشم. (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه ؛ اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج، أشؤن و شؤون. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج، شُؤن. (اقرب الموارد). || حاجت. (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک ؛ ای حوائجک. (از اقرب الموارد). || ریگ دراز با اندک خاک. (منتهی الارب ). ج، شؤون.
شأن. [ ش َءْن ْ ] (ع مص ) قصد کردن. (منتهی الارب ). بطرف مقصود رفتن. شأن شأنه ؛ اذا قصد قصده. (اقرب الموارد). || کردن کاری را که موجب خوبی و رونق حال و کار باشد. یقال شأن شأنه ؛ ای عمل ما یحسنه. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خبر دادن : لاشأنن خبرهم ؛ ای لاخبرنهم. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تباه و فاسد کردن. یقال : لاشأن شأنهم ؛ ای لاُفسدنهم. (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). || از حالی به حال دیگر گشتن. یقال :شأن بعدک ؛ ای صار له شأن. (از منتهی الارب ). || اطلاع و علم پیدا کردن و دانستن، ما شأنت ُ شأنه ؛ اطلاع به او نیافتم. (از اقرب الموارد). جست و جوی و دریافتن. ما شأن شأنه ؛ یعنی نه دریافت آنرا.(منتهی الارب ). || پروا کردن. (منتهی الارب ). ما شأن شانه ؛ یعنی پروا نکرد از او. (از منتهی الارب ). بیم داشتن از چیزی. (برهان قاطع). باک و فکر داشتن از چیزی. (فرهنگ جهانگیری ). بیم و ترس. (ناظم الاطباء). || (اِ) توجه و اهمیت. یقال : ما شَأن شأنه ُ؛ یعنی احساس بوجود او ننمود و یا آنکه او را مورد اعتنا و توجه قرار نداد. (از اقرب الموارد). تعظیم و تکریم. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح صوفیه، صور عالم است در تعین اول. چه برای عالم سه مرحله تعیین کرده اند، تعین اول و تعین ثانی یا اعیان ثابته و سوم تعین در خارج که آن را اعیان خارجیه خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص ۷۸۷). || اثر می و شراب که در رگها بدود. (از ذیل اقرب الموارد). || در تداول فارسی زبانان بمعنی حق آمده است چون : این آیه در شأن او نازل شده است یعنی در حق او آمده است. (از برهان قاطع).
– شأن نزول ؛ در مورد آیات و سور قرآن باشد، بمعنی آنکه در چه مورد و در حق چه کسی نازل شده است : گفتی ان أنکر الاصوات در شأن اوست. (گلستان سعدی ). || در تداول فارسی زبانان قدر و مرتبه و شوکت و عظمت باشد. (از برهان قاطع). قدر و مرتبه و شکوه. (انجمن آرا).
– رفیعالشأن ؛ بلندپایه. بلندمرتبه. والامقام.
– عالی شأن ؛ بلندپایه و بزرگ : مورخان عالیشأن بر این منوال مسطور گردانیده. (حبیب السیر چ تهران ص ۱۲۲). رجوع به عالی شأن شود.
– عظیم الشأن ؛ بلندمرتبه و عالیشأن : با وجود این نویینان عظیم الشأن. (حبیب السیر چ تهران ص ۱۲۴). رجوع به عظیم الشأن شود.

اسم شانلی در فرهنگ فارسی

شان
شان ومرتبه, خانه زنبورعسل, کندو, شانه هم گفته اند
( اسم ) شان قدر مرتبه .
قصد کردن بطرف مقصود رفتن
شان باف
مخفف شان بافت شانه بافت
شان سی
ایالتی در چین شمالی ۱۸۰۰۰۰۰۰ تن سکنه کرسی آن تی – بوان – در قسمت تحت الارضی شان سی مقدار معتنی به زغال سنگ وجود دارد
شان عسل
آشیانه زنبوران که در آن شهد و موم میباشد .
شان موم
بمعنی شان عسل باشد
شان و شوکت
مرتبه و توانایی و قدرت
تیان شان
کوههایی در آسیای مرکزی ( چین و اتحاد جماهیر شوروی ) مرتفعترین نقطه آن خان – تنگری ( ۶۹۹۵ متر ) و قله پوبیدا ( ۷۴۳۹ متر ) است .
ذی شان
صاحب شان و شرافت ( در عنوان بزرگان نویسند : خدمت ذی شرافت …)
شکر شان
شکر سان شان شکر
عالی شان
( صفت ) ۱ – دارای مقام و مرتبه بلند ۲ – از عناوین شاه .
گاو شان
دهی در کرمانشاه
گله شان
دهی است از دهستان حومه بخش شاهپور شهرستان خوی

اسم شانلی در فرهنگ معین

شان
۱ – (اِ.) خانة زنبور عسل . ۲ – (ضم .) ضمیر متصل در دو حالت مفعولی «گفتشان »، اضافی «قلمشان ».

اسم شانلی در فرهنگ فارسی عمید

شان
۱. کار.
۲. حال.
۳. ارزش؛ اهمیت.
۴. قدر؛ مرتبه؛ شوکت.
۱. ایشان؛ آن ها: زمینشان، کتابشان.
۲. آن ها را؛ ایشان را: خوردمشان، دیدمشان.
۳. به آن ها: گفتمشان.
= شٲن
خانۀ زنبور عسل؛ کندو.
ذی شان
صاحب شٲن و شوکت.
عالی شان
دارای مقام و مرتبۀ بلند.
گربه شان
۱. محیل و مکار.
۲. چاپلوس.
هم شان
هم رتبه؛ هم طراز؛ هم درجه.

اسم شانلی در اسامی پسرانه و دخترانه

شانا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: باد ملایم
شاندیز
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام روستایی در نزدیکی مشهد
شانلی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی,ترکی
معنی: شان(عربی) + لی( ترکی)، پرافتخار، مشهور، شایان تحسین
شانو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نمایش، خودنمایی، نشان دادن، تئاتر خیابانی
شانیا
نوع: پسرانه
ریشه اسم: هندی
معنی: کسی که در تصمیم و نظر خود پابرجاست – مصمم

قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • وب بود ولی کاش بیشتربود.