معنی اسم شادی

برای مشاهده با کیفیت بیشتر، روی تصویر کلیک کنید

 تصویر و معنی اسم شادی

شادی :    ۱- وضع و حالت شاد، شاد بودن، خوشحالي، سرور؛ ۲- (در قديم) جشن؛ ۳- (در عرفان) بسطي كه پس از قبض براي سالك حاصل مي‌شود.

%d8%b4%d8%a7%d8%af%db%8c

اسم شادی در لغت نامه دهخدا

شادی. (حامص ) شادمانی. خوشحالی. بهج. بهجت. استبهاج. بشاشت. مسرت. نشاط. طرب. ارتیاح. وجد. انبساط. سرور. فرح. سراء. (ترجمان القرآن ). مرحان. (منتهی الارب ). خوشدلی. شادمانی. رامش. مقابل اندوه و غم. مقابل سوگ. مقابل تیمار. کروز. کروژ :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا بایدکه بخسانی.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
رودکی.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی بارنج و درد اعدا.
دقیقی.
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی.
دقیقی.
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی.
فردوسی.
تهمتن چو گرز نیا رابدید
دو لب کرد خندان و شادی گزید.
فردوسی.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس.
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قبان.
صفار.
هر روزشادیی نو بنیاد و رامشی.
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
فرخی.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
بشادی داردل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی.
(ویس و رامین ).
خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شادشود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۹). و در علم غیب رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادی و خرمی. (ایضاً ص ۹۲).
که خوانند بر طایل او را بنام
جریری همه جای شادی وکام.
اسدی.
گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو
گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر.
ناصرخسرو.
جان اسکندر ز شادی سر بگردون بر برد
گر تو نعل اسب خویش از تاج اسکندر کنی.
ناصرخسرو.
عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ.
عمعق.
وقت شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمارایستد.
سید حسن غزنوی.
ای خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم.
خاقانی.
در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است.
نظامی.
چون نظر عقل بغایت رسید
دولت شادی بنهایت رسید.
نظامی.
برآمدهمی بانگ شادی چو رعد.
سعدی (بوستان ).
با آوردن و رسانیدن و کردن و گستردن و گشودن و نمودن صرف شود. رجوع به شادی آوردن، شادی رسان، شادی کردن، شادی گستر، شادی گشای و شادی نمودن، شود.
– بشادی ؛ بخرمی. بانشاط. باشادمانی. بخوشی. بمبارکی : امیر گفت بسم اﷲ بشادی و مبارکی خرامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۸۳).
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی.
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
مظفری (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).
بمبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را.
(دیوان شمس ).
– شادی و غم گفتن ؛ درد دل گفتن : باوی [ احمد بوعمرو] خلوتها کردی [ سبکتگین ] و شادی و غم و اسرار گفتی. (تاریخ بیهقی ). با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۲۳).
– شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.
رودکی.
یکی خوردبر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
(گرشاسب نامه ص ۸۶).
مگر شادی قدت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سرو است.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد.
حافظ.
نغز گفت آن بت ترسابچه ٔ باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.
حافظ.
بر جهان تکیه مکن چون قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان.
حافظ.
– امثال :
شادی آن شادی است کز جان رویدت .
مرحوم ادیب (از امثال و حکم ).
شادی امروز را بفردا مفکن .
مرحوم ادیب (از امثال وحکم ).
شادی بی غم دراین بازار نیست .
مولوی (از امثال و حکم ).
شادی دل رهن صفه و بار نیست
خوش بیابان کش در و دیوار نیست.
مرحوم ادیب (از امثال و حکم ).
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم .
سنائی (از امثال و حکم ).
|| جشن. طرب :
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.
اسدی.
|| لهو. نشاط : گفت تو هنوزخردی و کودکی ترا باری شادی و بازی باید کردن چنانک کودکان را وقت ادب آموختن بود بیاموزی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). || (اِ) میمون. (برهان قاطع). بلهجه ٔ طبری بوزینه. حمدونه. کپی. قرد. (یادداشت مؤلف ).
شادی. (ع ص ) نعت از شَدْو. راننده. (منتهی الارب ). شَدا الابل ؛ ساقها او حدا لها. ج، شادون و شداة.(اقرب الموارد). || شعرخواننده. (منتهی الارب ). بآواز خواننده ؛ شداالرجل ؛ انشد بیتاً او بیتین ماداً صوته به کالغناء. (اقرب الموارد). || سرودگوی. (منتهی الارب ). مغنی. خنیاگر. شَدالشعر؛ غنی به و ترنم. (اقرب الموارد). || آنکه بعض از ادب آموخته باشد. (منتهی الارب ). شدا فلان ؛ اخذ طرفاً من الادب کانه ساقه او جمعه و شدا من العلم شیئاً؛ اخذ. (اقرب الموارد). || قصد کننده. (منتهی الارب ). شدا شدوه ؛ نحا نحوه. (اقرب الموارد).
شادی. (اِخ ) دیهی است از دهستان مشهد زیره میان ولایت باخرز، بخش طیبات از شهرستان مشهد، واقع در ۴۲هزارگزی شمال باختری طیبات، در دامنه ٔ کوه. آب و هوای آن معتدل، سکنه ٔ آن ۶۴ تن است. آب آن از قنات و محصولات عمده ٔ آن غلات، ریزه و شغل اهالی آن زراعت است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
شادی. (اِخ ) از شعرای هرات. در علم رمل نهایت مهارت داشته و گاهی نیز شعر می گفته از اوست :
تو بجایی ننشینی که رقیبت بنشست
جز دل من که تو جا کردی و او بیرون ماند.
(آتشکده ٔ آذر چ مؤسسه نشر کتاب ص ۱۵۴).
شادی. (اِخ ) پدر خاندان بلی (گروهی از قبیله ٔ منسوب به قضاعة)؛ از قحطانیه که مسکن ایشان در بالای اخمیم در صعید مصر بوده است. (زرکلی ج ۲ ص ۴۰۳).
شادی. (اِخ ) رجوع به شادانی (خواجه ابوبکر) و تاریخ سیستان ص ۳۷۸ شود.
شادی. (اِخ ) شاعری ایرانی است و کنیت وی ابونصر از اشعار او در حدایق السحر ابیات زیر آمده است :
بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد
دانش و آزادگی و دین و مروت
این همه را خادم درم نتوان کرد
قانع بنشین و آنچه یابی بپسند
کایزدی وبندگی بهم نتوان کرد.
(حدایق السحر ص ۸۲).
شادی. (اِخ ) ابن ایوب. پدر خاندان سلاطین ایوبی. جد ملوک مصر پدر نجم الدین ایوب که آل ایوب به وی منسوبند. وی از اعاظم اعیان اکراد بود و نسبش بقول بعضی از مورخان به عدنان میرسد و درزمان سلطان مسعود سلجوقی یکی از نواب مسعود که مجاهدالدین نیکروز نام داشت او را کوتوال قلعه ٔ تکریت ساخت. پس از وفات او پسر بزرگترش نجم الدین ایوب بجای پدر نشست. (از حبیب السیر چ خیام ج ۲ ص ۵۸۴، ۵۸۵).
شادی. (اِخ ) ملقب به سپرباز، نام یکی از کسانی است که در توطئه ٔ فرزندان امیر مبارزالدین محمد علیه پدرش شرکت داشتند و چشم امیر مبارزالدین محمد را میل کشیدند. رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ص ۱۹۵ شود.
شادی. (اِخ ) ملقب به فراش. نام یکی از دلیران اسفزار، از معتمدان ملک قطب الدین اسفزاری (پسر ملک فخرالدین کرت از آل کرت ). رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ص ۴۹۱ شود.
شادی. (اِخ ) (هزاره ٔ…) نام طایفه ای است. رجوع به هزاره ٔ شادی و تاریخ گزیده ص ۶۶۶ و ۶۶۷ و ۶۶۹ شود.

اسم شادی در فرهنگ فارسی

شادی
شعبه ای از لهجه کرمانجی .
۱ – خوشحالی شادمانی مسرت . ۲ – به سلامتی ( بهنگام نوشیدن باده به یاد عزیزی یا دوستی گویند ) : نغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد . ( حافظ ) ۳ – فرح . یا شادی ستاره . فرح کوکب . ۴ – ( اسم ) میمون بوزینه .
نام طایفه ای است
شادی آباد
موضعی است در تبریز و مولد قطران شاعر معروف قرن پنجم هجری است .
شادی آبادی
محمد بن داود العلوی معاصر ناصر الدین خلجی شارح دیوان های انوری و خاقانی است وی پیرو مذهب سنت و جماعت بود .
شادی آر
( صفت ) آن که تولید شادی کند کسی که موجب نشاط گردد .
شادی آور
( صفت ) آن که تولید شادی کند کسی که موجب نشاط گردد .
شادی آوردن
تولید شادی کردن ایجاد طرب کردن
شادی افزایی
شادی افزودن شادی افزا بودن
شادی انگیزان
در حال شادی انگیختن
شادی بار
نعت از شادی باریدن شادی آور
شادی بخش
بخشنده شادی شاد کننده
شادی بردن
شاد بودن شاد شدن
شادی بیک
از اولاد و احفاد جوجی خان پسر ارشد چنگیز خان از خانان دشت قبچاق .
شادی پذیر
نعت از شادی پذیرفتن پذیرنده شادی
شادی خان
از خانان دشت قبچاق در حدود سال ۸۰۸ هجری .
شادی ده
نعت از شادی دادن شادی دهنده
شادی رسان
نعت از شادی رسانیدن رساننده شادی
شادی سرشت
شادی سرشته سرشته از شادی
شادی فزا
یا شادی فزای مخفف شادی افزای
شادی فزایی
شادی افزایی
شادی گرا ی
( صفت ) طرب جوی اهل عیش و عشرت .
شادی گزیدن
شادی اختیار کردن شاد شدن
شادی گستر
نعت از شادی گستردن شادی پراکندن
شادی گشای
نعت از شادی گشودن گشاینده راه شادی
شادی گورگان
داماد سلطان احمد و جد او از جمله امرای چنگیز خان بوده است .
شادی مبارک
کلامی است مشهور که در وقت تهنیت عروسی و ولادت و امثال آن گویند .
شادی مرگ
موتی که بسبب شادی بسیار که یکبارگی در طبیعت در آید پیدا می گردد .
شادی نمودن
شادی کردن ابتهاج
شادی کردن
( مصدر ) خوشحالی کردن استبشار .
شادی کنان
۱ – در حال شادی کردن . ۲ – شادی کنندگان خوشحالان .
اشک شادی
اشکی که از غایت فرح و از گریه شادی بریزد .
گریه شادی
گریه که از روی شوق کردن
کاروان شادی
کارناوال

اسم شادی در فرهنگ فارسی عمید

شادی
۱. شادمانی؛ خوشحالی؛ خوش دلی.
۲. (اسم) [قدیمی] جشن.
شادی آور
ویژگی آنچه سبب شادی و نشاط می شود؛ شادی آورنده.
شادی بخش
ویژگی آنچه به انسان شادی و نشاط بدهد؛ بخشندۀ شادی.
شادی فزا
شادی افزا؛ افزایندۀ شادی و نشاط.
شادی گرای
گراینده به شادی و نشاط؛ اهل عیش و عشرت: بخفتند شادان دو شادی گرای / جوانمرد هزمان بجستی ز جای (فردوسی: ۵/۳۳).
شادی گستر
شادی گسترنده؛ ویژگی آنچه یا آن که سبب شادی و نشاط همگان شود.
شادی مرگ
۱. مرگ از غایت شادی؛ مرگی که به سبب شادی مفرط ناگهان عارض شود.
۲. (صفت) ویژگی کسی که ناگهان از شادی بسیار بمیرد: من که از تلخی دشنام شدم شادی مرگ / چه توقع کنم از لعل شکر خای کسی (صائب: لغت نامه: شادی مرگ).
شادی کنان
در حال شادی کردن: مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادی کنان (سعدی: ۱۲۸).

اسم شادی در اسامی پسرانه و دخترانه

شادی
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: خوشحال، شادمانی
شادیا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بانوی شاد، دختر شاد و سرخش، منسوب به شادی
شادیار
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: شاد و خوشحال
شادیان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از روی شادی، بر اساس شادی، آهنگ و نوای شادی آور
شادیانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: از روی شادی، بر اساس شادی، آهنگ و نوای شادی آور

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز