معنی اسم روشن

روشن :    ۱- داراي نور، تابنده، درخشان؛ ۲- (به مجاز) آگاهِ با بصيرت، بينا؛ ۳- شاد، مسرور؛ ۴- درستكار، معتمد.

 

 

اسم روشن در لغت نامه دهخدا

روشن. [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) تابناک. نورانی. منور. درخشان. تابان. (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن. (فرهنگ نظام.). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ. مقابل تاریک. (یادداشت مؤلف ) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روزخورشید روشن مباد.
فردوسی.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر مهی.
منوچهری.
شدم آبستن ازخورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
منوچهری.
آنکه با خاطر زدوده ٔ او
تیره باشد ستاره ٔ روشن.
فرخی.
چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز، تیره شود گرچه روشن است قمر.
عنصری.
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی.
(ویس و رامین ).
ستاره ٔ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۳۸). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۵۵).
از این روغن در این هاون طلب کن
که بی روغن چراغت نیست روشن.
ناصرخسرو.
روز و شب روشن و تاریم زاد
زین جسدم تاری و جان روشن است.
ناصرخسرو.
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است.
معزی.
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم چو داسش روشن است.
سنائی.
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم.
خاقانی.
روز روشن ندیده ام ماناک
همه عمرم بچشم درد گذشت.
خاقانی.
به آب تیره توان کردنسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن بآب تیره چه ماند.
خاقانی.
خاقانیی که هست سخن پروری چنانک
روشن ز نظم اوست گهرپرور آفتاب.
خاقانی.
این خردها از مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است.
مولوی.
– روشنان فلک (فلکی ) ؛ کنایه از ستارگان باشد. (از برهان قاطع). رجوع به همین ترکیب شود.
– ناروشن ؛ بیفروغ.بی نور :
ناروشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نافرخا همای ظفر کز تو بازماند.
خاقانی.
– نیم روشن ؛ حالتی بین ظلمت و نور. مکانی با نوری ضعیف :
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار.
نظامی.
|| مقابل خاموش. (یادداشت مؤلف ). برافروخته. شعله ور :
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد برتن تو جوشن است.
رودکی.
|| صافی. صاف. زلال. مقابل تیره و کدر :
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه.
بهرامی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران.
فردوسی.
می روشن و چهره ٔ شاه نو
جهان گشت روشن سر ماه نو.
فردوسی.
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بروبوم او چون بهار.
فردوسی.
می روشن آورد و رامشگران
هم اندرخورش باگهر مهتران.
فردوسی.
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان.
فردوسی.
چو اندر آب روشن روی پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همسر بر در رمله.
فرخی.
روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم.
فرخی.
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و شنیدن چنگ.
فرخی.
در ریگ جوشان چشمه ٔ روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی کو را بود یزدان معین.
فرخی.
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه ٔ قرقوبی وز نافه ٔ تاتاری.
منوچهری.
باده خوریم روشن تا روزگار باشد
خاصه که ماهرویی اندر کنار باشد.
منوچهری.
در سبزه نشین و می روشن می خور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو.
خیام.
باغبان روزی دید [ خم عصیر انگور را ] صافی و روشن شده، چون یاقوت سرخ می تافت. (نوروزنامه ).
با خسان درساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
خاقانی.
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکرة الاولیاء).
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش.
مولوی.
ایمان بس بزرگ آب است و روشن آب است و بی پایاب است. (کتاب معارف ).
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش.
نظامی.
|| پاک و بی آلایش. منزّه :
به روشنترین کس ودیعت شمار
که از آب روشن نیاید غبار.
نظامی.
|| سپید. (یادداشت مؤلف ) :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کنند.
عنصری.
راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی ). || بینا. بیننده. (یادداشت مؤلف ) :
برآن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را ندید.
فردوسی.
بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده.
خاقانی.
از پی آن تا کنم نقش تو بر هر یکی
همچو فلک میخورم دیده ٔ روشن هزار.
خاقانی.
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم.
سعدی.
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.
جامی.
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل.
منوچهری.
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
بکام دوستان و رغم دشمن.
سعدی.
– چشم کسی روشن شدن ؛ بینا و پرنور گشتن.
– || بمجاز، مسرور و شادمان شدن : بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی ).
آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش.
ناصرخسرو.
|| ظاهر. معلوم. بین. (برهان قاطع). مجازاً، واضح. مثل : مطلب روشن. (فرهنگ نظام ). واضح. آشکار. هویدا. ظاهر. (ناظم الاطباء). عیان. پیدا. نمایان. هویدا. بارز. نمودار:
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است.
فردوسی.
بگویم ترا هرکجا بیژن است
بجام این سخن مر مرا روشن است.
فردوسی.
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو.
فردوسی.
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشن است و مبرهن.
فرخی.
ولیکن روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۹۲). خردمندان اگر استخراج کنند تا بر این دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار… عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی ). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم. (تاریخ بیهقی ). پس این دلیل روشن است که آسمانها را پیش از زمین بیافرید. (قصص الانبیاء ص ۱۲). هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق در این کتاب ننوشتم. (قصص الانبیاء ص ۳). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه ). به استرآباد بخدمت پدر رسید و برائت ساحت خویش از آن تهمت روشن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص ۳۸).
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر راوی است بر من نیست.
نظامی.
روشن است اینکه تو خورشیدی و حاجت نبود
که ز خورشید کسی طالب احسان باشد.
سلمان ساوجی.
فرمودند احوال که در رفتن و آمدن بر تو گذشته است تو بیان میکنی یا من ،گفتم همه برحضرت شما روشن است. (انیس الطالبین ).
– چو روز روشن شدن ؛ واضح و آشکار شدن بکمال :
امروزچو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم.
مجیر بیلقانی.
|| صیقل دار. جلادار. (ناظم الاطباء). صیقلی. مصقول. زدوده. براق :
چو روشن شد وپاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.
فردوسی.
تیغت روشن و کاری بدشمن.
(نوروزنامه ).
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر تا ساق.
خاقانی.
آیینه ٔ بزرگ روشن در دست ایشان بود. (انیس الطالبین ص ۲۰۴). || مقابل سیر و تند در رنگها. باز. صبغ خفیف. کم رنگ : قهوه ای روشن. سبز روشن. (یادداشت مؤلف ). || خوش. مسرور. مبتهج. شادمان. سَرِحال :
چو دیدم ترا روشن و تندرست
نیایش کنم پیش یزدان نخست.
فردوسی.
همه شاد و روشن به بخت توایم
برافراخته سر بتخت توایم.
فردوسی.
همه شاد و روشن به چهر تواند
بنادیده یکسر بمهر تواند.
فردوسی.
چو بیدار شد روشن و تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
|| صائب. بابصیرت.ثاقب. مصیب. بصیر. سلیم. دقیق. تیزبین. و رجوع به روشندل و روشن ضمیر و روشن فکر شود :
چو اندیشه ٔ روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت سوی گراز.
فردوسی.
دل روشن من چو برگشت ز اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی.
فردوسی.
گرایدون که روشن شود رای شاه
از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه.
فردوسی.
هر بنده ای که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا دادبتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی ). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت. (تاریخ بیهقی ). در مهمات ملکی که داریم با رأی روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی ).
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کزو دل روشن است و چشم بیدار.
ناصرخسرو.
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازآن فشانم.
ناصرخسرو.
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن بسوی عالم روشن.
ناصرخسرو.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
سنگ در بر می دود گیتی چو آب
کآب عیسی با دل روشن کجاست.
خاقانی.
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت.
سعدی (بوستان ).
|| مشهور. معروف. نامدار. (ناظم الاطباء) :
نوشته سراسر بخط من است
که خط من اندر جهان روشن است.
فردوسی.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من.
فردوسی.
|| (اِ) روشنایی و فروغ. (برهان قاطع).
روشن. [ رَ ش َ ] (معرب، اِ) روزن. (دهار) (منتهی الارب ). کُوَّة. ج، رَواشِن. (از اقرب الموارد).مضوی. (یادداشت مؤلف ) : دود غم و اندوه از موقد دل او به روشن چشم او برآمد. (تاج المآثر).
روشن. [ رَ ش ِ ] (اِخ ) یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است. (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیه ٔ ص ۱۵۹).
روشن. [ رَ ش َ ] (اِخ ) دهی است واقع در ۲۰۵۰۰گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در ۶۴ درجه و ۲۴ دقیقه و ۱۴ ثانیه طول شرقی و ۳۱ درجه و ۴۲ دقیقه عرض شمالی. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج ۲).

اسم روشن در فرهنگ فارسی

روشن
رفتن، تابان، تابناک، درخشان، افروخته، ضدتاریک، واضح و آشکار، روش وروشان هم گفته اند
۱ – تابناک درخشان منور نورانی مقابل تاریک . یا روشنان فلک ستارگان . ۲ – آشکار ظاهر مقابل پنهان . ۳ – جایی که نور بدان بتابد . ۴ – درجهای از تابش نور همجوار سایه مقابل سایه .
دهی است واقع در بیست هزار و پانصد گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان .
[bright] [فیزیک- اپتیک] ویژگی سطحی که به نظر می رسد مقدار زیادی نور گسیل می کند
روشن چشم شدن
قره . کنایه از مسرور و شاد شدن
روشن خاطر
وقاد . هوشیار
روشن خاطری
هوشیاری
روشن خرد
خردمند . بینا دل
روشن درون
چیزی که داخل آن روشن باشد
روشن دماغ
روشن قیاس . روشن رای . کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد .
روشن دیده
روشن بین . روشن نظر . که دیده بینا دارد .
روشن رای
کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد . روشن بین .
روشن رایی
صفت روشن رای . داشتن تدبیر درست
روشن روان
( صفت ) آنکه دارای دل و روانی روشن است روشن ضمیر دانا آگاه .
صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست .
روشن روانی
روشن ضمیری دانایی آگاهی .
روشن روی
وضیئ نیکو روی روشن تابان
روشن رویی
صفت روشن روی .
روشن سازی
[clarification] [مدیریت-مدیریت پروژه] هرگونه ارتباط و تعامل فروشنده و خریدار کالا یا خدمات برای ابهام زدایی و توضیح جزئیات کار
روشن سواد
با وقوف و دانای در خواندن خط
روشن سینه
روشن ضمیر . روشندل
روشن شدن
تابان گشتن . درخشان شدن .
روشن ضمیر
( صفت ) آنکه دارای دل و روانی روشن است روشن ضمیر دانا آگاه .
از گویندگان استاد و دانشمندان زبان فارسی و تازی و هندی و از موسیقی دانان نامی در هند بود .
روشن ضمیری
روشن ضمیری دانایی آگاهی .

اسم روشن در فرهنگ معین

روشن
(رَ شَ) [ په . ] (ص .) ۱ – درخشان، تابان . ۲ – آشکار، واضح .
(رَ وِ شْ) [ په . ] ۱ – (اِمص .) حرکت، گردش . ۲ – (اِ.) طرز، روش .
روشن فکر
( ~. فِ) [ ع – فا. ] (ص مر.) ۱ – دارای اندیشه های روشن . ۲ – متجدد.
روشن قیاس
( ~.) [ فا – ع . ] (ص مر.) تیزفهم، زیرک .
روشن گری
( ~. گَ) (حامص .) رفع ابهام، ایضاح .
روشن بین
(رَ شَ)(ص فا.)۱ – دانا. ۲ – روشنفکر.
روشن بینی
( ~.) (حامص .) ۱ – دانایی . ۲ – روشنفکری .
روشن چراغ
( ~. چِ) (اِمر.) نوایی است از موسیقی قدیم .
تاریک و روشن
(کُ رُ شَ) (ص .) دارای روشنایی اندک .
سایه روشن
( ~. رُ شَ) (اِمر.) ۱ – تاریکی، روشنی . ۲ – فضایی که بخش هایی از آن تیره یا تاریک و بخش های دیگرش روشن است . ۳ – خط ها و سایه هایی که برآمدگی ها و فرورفتگی های اشیاء و چگونگی تابش نور بر آن ها را در یک تصویر نشان دهد (نقاشی ). ۴ – زمانی که روشنایی روز ی

اسم روشن در فرهنگ فارسی عمید

روشن
= رَفتن
۱. تابان، تابناک، درخشان.
۲. افروخته.
۳. [مقابلِ تاریک] جایی که نور به آن می تابد.
۴. [مجاز] واضح و آشکار، روش، روشان.
۵. [مجاز] آگاه، بصیر: شب مردان خدا روز جهان افروز است / روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست (سعدی۲: ۶۳۶).
روشن دل
۱. روشن ضمیر، زنده دل، آگاه و دانا.
۲. نابینا، کور.
روشن رای
آن که دارای عزم، تدبیر، و اندیشۀ روشن است، روشن فکر.
روشن روان
۱. = روشن دل
۲. شاد و خوشحال.
روشن ضمیر
= روشن دل
روشن فکر
۱. دانا، باهوش.
۲. آن که متجدّدانه و بر پایۀ تعقّل فکر می کند.
روشن قیاس
زیرک، تیزفهم، بافراست.
روشن نهاد
خوش طینت، پاک طینت.
روشن بین
بینا، دانا، هوشیار.
روشن بینی
بینایی، دانایی.
روشن چراغ
از الحان قدیم ایرانی.
تاریک روشن
تاریک وروشن، اول سپیده دم که هنوز هوا خوب روشن نشده، صبح کاذب، دم گرگ.
راست روشن
= راست روش
سایه روشن
۱. تاریکی و روشنایی، حالت میان تاریکی و روشنایی.
۲. قسمتی از تصویر یا منظره که در آن سیاهی سایه و روشنایی نور در هم آمیخته باشد.

اسم روشن در اسامی پسرانه و دخترانه

روشن
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: ro (w) šan) دارای نور، تابنده، درخشان، (به مجاز) آگاهِ با بصیرت، بینا، شاد، مسرور، درستکار، معتمد – تابان، درخشان
روشن چهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آن که چهره ای روشن و تابان دارد
روشن رخ
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: روشن چهر
روشن مهر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: خورشید درخشان
روشنا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: ro (w) šanā) روشن، جای روشن، روشنایی، (در کردی) روشن، آشنا – نور، روشنایی
روشنک
نوع: دخترانه
ریشه اسم: یونانی
معنی: (تلفظ: ro (w) šanak) (اوستایی) روشن، (در گیاهی) نام گیاهی است (شاتل )، (در اعلام) در روایات ایرانی نام دختر دارا (داریوش سوم) که اسکندر با او ازدواج کرد [دکتر معین معتقد است که در این نام خلطی شده، و آن این اینکه دختر داریوش سوم که زن اسکندر شد استاتیرا/Stātirā/ نام داشت، و آریان (کتاب ۷ فصل ۲ بند۲) نام او را برسین (Barsine) نوشته اسکندر بار دوم که به شوش آمد (۳۲۵ قم) با او ازدواج کرد اما رکسانه = روشنک، زن دیگر اسکندر، دختر یکی از بزرگان بلخ (Baxtri) به نام اوخشتره) یونانی (oxyastes بود اسکندر در زمستان سال ۳۲۹ ـ ۳۲۸ قم در شهر بلخ ماند، و در بهار آن سال چند دژ در آن سرزمین به دست وی افتاد خاندان اوخشتره و در میان آنان روشنک به دست دشمن گرفتار شدند اسکندر در سال ۳۲۷ روشنک را به همسری گرفت یکی از دژهای آن ناحیه که به دست اسکندر افتاد سوسیمیثرش (Sysimithres) یاد شده که پدر روشنک فرماندار آن دژ بود، و آن در سر پل سنگین در جنوب فیض آباد کنونی بدخشان واقع بود (نقل از اعلام معین ذیل روشنک) ] – از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر داراب و همسر اسکندر مقدونی

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز