معنی اسم دلنیا

دلنیا :    (کردی) ۱- آسوده خاطر، مطمئن، فارغ البال؛ ۲- اطمینان، تضمین.

 

 

اسم دلنیا در لغت نامه دهخدا

دل. [ دَل ل ] (ع مص ) ناز نمودن زن بر شوهر خود. (از منتهی الارب ). ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). جرأت نشان دادن زن بر شوهر خویش با غنج و ناز، گویی که با او مخالفت می کند در حالی که قصد مخالفت ندارد. و اسم از آن دَلال است. (از اقرب الموارد). دَلل. دَلال. و رجوع به دلل و دلال شود.
دل. [ دَل ل ] (ع اِ) ناز. (منتهی الارب ) (دهار). || روش نیکو و سیرت. (منتهی الارب ). حالتی که انسان دارد از سکون و وقار و حسن سیرت. (از اقرب الموارد). || (اِخ ) از اعلام است. (از منتهی الارب ).
دل. [ دَل ل ] (ص، ق ) دل و دل. دلادل. پر چنانکه ظرفی ازمایع. پر، چنانکه از سر بخواهد شدن [ مایع ظرف ]. پر تا لبه. مالامال. و رجوع به دلادل و دل و دل شود.
دل. [ دَ ] (اِ) در همدان اِشَنَک را گویند، که نوعی صنوبر است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به اشنک شود.
دل. [ دَ ] (اِ) در لهجه ٔ گناباد خراسان، سگ ماده.
دل. [ دَ ] (اِ) به هندی دریا را گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
دل. [ دُ ] (اِ) گرهی چند که در امعاء و شکم از قبض بعد از بیماری بهم رسد. و بعضی گویند مرضی است مانند گره که در شکم بهم میرسد و مهلک می باشد. (برهان ). مرضی است که چون گرهی در درون شکم عارض شود و گویند مهلک است. (آنندراج ). گرهی چند که در شکم و روده بواسطه ٔ یبوست و قبض شکم و یا جز آن عارض شود. (ناظم الاطباء).
دل. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنه ٔ آن ۷۷۵ تن. راه آن مالرو. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
دل. [ دِ ] (اِ) قلب و فؤاد. (آنندراج ). قلب که جسمی است گوشتی و واقع در جوف سینه و آلت اصلی و مبداء دَوَران خون است. (ناظم الاطباء). عضو داخلی بدن بشکل صنوبری که ضربانهایش موجب دوران خون می گردد. (از فرهنگ فارسی معین ). رباط. نیاط. (منتهی الارب ). در تداول امروز فارسی زبانان به این معنی عادةً در مورد حیوانات بکار رود، چون دل گاو،دل بره، دل و قلوه. و رجوع به قلب شود :
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ باغ.
اسدی.
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان.
سنائی.
سفال است این جهان ریحان او غم
سفال دل چو ریحان تازه گردان.
خاقانی.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفگند که یاقوت احمرم.
؟ (از سندبادنامه ص ۱۳).
جأش ؛ دل مردم و اضطراب آن از بیم. (منتهی الارب ). جأش، روع ؛ آنچه بطپد از دل چون بهراسد. (دهار). قلب ؛ بر دل زدن. (دهار).
– برطپیدن دل ؛ اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
– جَستن دل ؛ جهیدن دل. پیشینیان اختلاج هر عضوی را به فالی گرفته و اختلاج دل را علامت زیان میدانسته اند :
دلم می جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام.
نظامی.
– حبه ٔ دل ؛ حبة القلب. نقطه ٔ سیاه دل. خون بسته ٔ سیاهی که در درون دل است. رجوع به حبه ٔ دل در ردیف خود شود.
– خون دل ؛ خون که در قلب و عضو صنوبری وسط سینه قرار دارد یا اختصاص دارد :
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.
منوچهری.
بریزند خون دلش بر زمین
بکابند مغز سرش بر کمر.
میرمعزی (از آنندراج ).
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافه ٔ مشک افشان دل گشت جگرخوارش.
عطار.
نه زخم خورد که خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد.
کلیم (از آنندراج ).
و رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
– || خون دل (با فک اضافه )؛ دل خون. خونین دل. رجوع به خون دل در ردیف خود شود.
– خون دل خاک ؛ کنایه از گل و ریاحین.
– || کنایه از لعل و یاقوت. رجوع به خون دل خاک در ردیف خود شود.
– خون دل خوردن ؛ کنایه ازغم و اندوه بسیار بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خون دل خوردن در ذیل خون شود.
– خون دل دادن ؛ کنایه از رنج فراوان دادن. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
– دانه ٔ دل ؛ میان دل. سیاهی دل. سویداء. (از دهار). جلجلان. (از منتهی الارب ).رجوع به دانه ٔ دل ذیل دانه شود.
– دل خونابه بودن ؛ در غم و زبونی بودن :
دل شه چون ز عجز خونابه ست
او نه شاهست نقش گرمابه ست.
سنائی.
– دل در گریبان افکندن ؛ زنان ولایت جهت رفع بدخویی اطفال دل گوسپند در گریبان اطفال اندازند و این از عنایات است. (آنندراج ) :
طفلی که بدخویی کند از مهر سوزد دایه اش
دل در گریبانش فکن شاید که تیمارش کند.
مخلص کاشی (از آنندراج ).
– دل و جگر چیزی را بیرون آوردن ؛ آنرابهم زدن. نامرتب و مخلوط کردن آن.
– دل و قلوه ؛ احشاء گاو و گوسفند، اعم از جگر و دل و قلوه و دنبلان و نظایر آن.
– || طعامی از جگر و قلوه و دل خرد کرده بروغن سرخ کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– دل و قلوه ای ؛ آنکه دل و قلوه فروشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– رگ دل ؛ عمود السحر. ابهر. (از منتهی الارب ). وتین. (مهذب الاسماء). و رجوع به رگ شود.
– زدن دل ؛ طپیدن دل.
– طپیدن دل ؛ زدن دل. ضربان قلب :
دل می طپد اندر بر سعدی چو کبوتر
زین رفتن و باز آمدن کبک خرامان.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل طپیدن شود.
– طپیدن گرفتن دل ؛ ضربان گرفتن قلب. جهیدن دل. به تپش درآمدن دل. آغاز تپیدن کردن آن :
شبی پای عمرش فروشُد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل.
سعدی.
– نافه ٔ دل ؛ مجازاً، خون دل :
هر طرف نافه ٔ دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی کرد.
صائب (از آنندراج ).
– نقطه ٔ دل ؛ حبه ٔ دل :
بر نقطه ٔ دل است چو پرگار سیر من
این مرغ قانع است به یکدانه آشنا.
صائب (از آنندراج ).
رجوع به حبه ٔ دل شود.
|| مرکز عواطف و احساسات که قدما آنرا در مقابل مغز که مرکز عقل است می آوردند. و این معنی را به مجاز بر همه جلوه های عواطف بشری چون مهر و کین و عشق و همه ٔ تمایلات گوناگون اطلاق می کردند و به دل شخصیتی خاص می بخشیدند وآنرا مخاطب می ساختند. در قاموس کتاب مقدس، دل چنین تعریف شده است : محل و مرکز جمیع امید و اراده ٔ دوست و دشمن و نیز مرکز بصیرت عقلی است، و دارای تمام طبایع روحانیه ٔ بنی نوع بشر می باشد – انتهی. محل قوت حیوانیست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). به عقیده ٔ قدما محل روح حیوانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). درون. ضمیر. باطن. مَخبر. خاطر. تأمور. جائشة. (منتهی الارب ). جنان. (دهار). خَلَد. (منتهی الارب ). دیل. (برهان ). خلیل.(دهار). روع. سِرب. صَفَر. طَویة. غُرّة. (منتهی الارب ). گِش. (برهان ) :
عطات باد چو باران، دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا آتش چگونه پاید.
رودکی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
بوشکور.
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت.
دقیقی.
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگِشت شود بیشک در دست من انگشت.
دقیقی.
بتی که غمزه اش سندان کند گذاره
دلم به مژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی.
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
به تن ژنده پیل و بجان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست.
فردوسی.
چنان باید اکنون که خاقان چین
کند از دل خود بدین به گزین .
فردوسی.
نباید که یابندیک تن رها
دل مرد بددل ندارد بها.
فردوسی.
وگرْتان همی سوی ایران هواست
دل هر کسی برتنش پادشاست.
فردوسی.
دلی کو ز درد برادر شخود
دوای پزشکان بدو نیست سود.
فردوسی.
دل از عیب صافی و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام.
فردوسی.
زچنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی (از اسدی ).
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان.
فرخی.
گرترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگی است اندر سر.
فرخی.
دل مردم به نکوکار توان برد ز راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان.
فرخی.
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد بدْهم که سزاست.
فرخی.
خواجه عبداللَّه بِن ْ احمدبِن ْ لکشن کوست
میریوسف را همچون دل و دستور و ندیم.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
گوئی اندر دل پنهانْت همی دارم دوست
بِه ْ بود دشمنی از دوستی پنهانی.
منوچهری.
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل و نیت او قصد عنای تو کند.
منوچهری.
این سماع خوش و این ناله ٔ زیر و بم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود.
منوچهری.
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن وچون جان منند.
منوچهری.
دلی کز مهر باشد بی شکیبا
نه از گرما بترسد نه ز سرما.
(ویس و رامین ).
یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفندبه هر وقتی و بیشتر در شراب میژکید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۵۰). با تنی درست و دلی شاد… به نشابور آمد و اینجا قرار گرفت. (تاریخ بیهقی ص ۳۶۴). با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر… مگر این وسوسه از دل من دور شود. (تاریخ بیهقی ).
بلا بی دل بلا بی دل بلا بی
گنه چشمان کرد دل مبتلا بی
اگر چشمان نکردی دیده بونی
چه ذونه دل که خوبان در کجابی.
باباطاهر.
دلم از دست خوبان گیج و ویجه
مژه بر هم زنم خونابه ریجه
دل عاشق بسان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه.
باباطاهر.
خمار آلوده با جامی بسازد
دل عاشق به پیغامی بسازد.
باباطاهر.
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان.
اسدی.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
دل از آز گیتی چه پر کرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای.
اسدی.
به رادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست.
اسدی.
دل شاه ایمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست.
اسدی.
در کوی وفا دو کعبه دارد منزل
یک کعبه ٔ صورتست و یک کعبه ٔ دل
تا بتْوانی زیارت دلها کن
کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل.
خواجه عبداﷲ انصاری.
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ایمنی ایمن چو دامن پاک گشت و دل قوی.
ناصرخسرو.
دل به حورالعین حکمت کی رسد
تا نگردد خالی از دیو لعین.
ناصرخسرو.
دلْت چون بحر گه معصیت و نرم چو موم
سنگ خاره ست گه معذرت و تنگ چو میم.
ناصرخسرو.
بر گنج نشسته ست گرد حجت
جان کرده منقا و دل مصفا.
ناصرخسرو.
حجت به عقل گوی و مکن در دل
با خلق خیره جنگ و معادا را.
ناصرخسرو.
دل کان است و خرد گوهر وقلم زرگر. (نصیحة الملوک غزالی ). معنی چنین باشد که گریختن را در دل دشمن خود دوست گردان. (کلیله و دمنه ). هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا به نظر بصیرت بیند… و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه ).
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.
؟ (از کلیله و دمنه ).
دل صادق بسان آینه است
رازها پیش اومعاینه است.
سنائی.
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
گر دل به دل رود ز دل خویش بازپرس
تا بی هوای تست که را زین دیار دل.
سوزنی.
کار دل از هجر روی دوست بجانست
تا چه شود عاقبت که کار در آنست.
انوری.
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
خاقانی.
بصورت دو حرف کژآمد دل اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی.
خاقانی.
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
خاقانی.
دل از آن دلستان به کس نرسد
بر از آن بوستان به کس نرسد.
خاقانی.
تشنه ٔ دل به آب می نرسد
دیده جز بر سراب می نرسد.
خاقانی.
دل گفت حدیث بوسه میکن
اکنون که کنار برنیامد.
خاقانی.
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد.
خاقانی.
دل زنده شدم به بوی بویت
کآن بوی ز دل نهان مبینام.
خاقانی.
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم.
خاقانی.
از دل به دلت رسول کردیم
وز دیده زبان راز بستیم.
خاقانی.
بی وصل تو کَاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام.
خاقانی.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم.
خاقانی.
به دل در خواص بقا می گریزم
بجان زین خراس فنا می گریزم.
خاقانی.
گویم همه دل منی وجانی
مانم به تو و به من نمانی.
خاقانی.
مرغ دل را که در این بیضه ٔ خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم.
خاقانی.
دل در بلا فتاده ز نادیدن تو شاه
آری همیشه دل بود اندر بلای چشم.
ظهیر.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
؟ (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
باغی کجاست اهل هنر را کنون بگو
نزهت سرای خاطر و دل ساحت درش.
دقایقی مروزی.
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه و دلم این دل ندارد.
؟ (از سندبادنامه ص ۳۲۴).
در این گرما که باد سرد باید
دل آسان است با دل درد باید.
نظامی.
قدر دل و پایه ٔ جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن.
نظامی.
تا سخن آوازه ٔ دل درنداد
جان تن آزاده به گل درنداد.
نظامی.
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس.
نظامی.
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را به وعده دل دادند.
نظامی.
هر کجا ویران بود آنجا امید گنج هست
گنج حق را می نجوئی در دل ویران چرا.
مولوی.
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور.
مولوی.
طالب دل باش تا باشی چو گل
تا شوی شادان و خندان همچو مل
دل نباشد آنچه مطلوبش گل است
این سخن را روی بر صاحب دل است.
مولوی.
آن دل چون سنگ ما را چند چند
پند گفتیم و نمی پذرفت پند.
مولوی.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است.
سعدی.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بر غم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی.
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری.
سعدی.
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست خلوت نشین دل با خلق.
اوحدی.
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اوحدی.
دل شود چون به علم بیننده
راه جوید به آفریننده.
اوحدی.
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
علم حاصل کن ای پسر در دین
دل بی علم کی رسد به یقین.
اوحدی.
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد.
اوحدی.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است.
اوحدی.
دل چو درست است زبان رابهل
نام زبان از چه بری سوی دل.
خواجو.
دل چو غنی شد ز فقیری چه غم
روز رهایی ز اسیری چه غم.
خواجو.
دل گفت و صالش به دعا بازتوان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت.
حافظ.
قرةالعین من آن میوه ٔ دل یادش باد
گرچه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد.
حافظ.
شمع دل عشاقان بنشست چو او برخاست
افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست.
حافظ (از آنندراج ).
ما خانه ٔ دل جای تمنای تو کردیم
در خانه چراغ از رخ زیبای تو کردیم.
دیدیم دل و عقل زخود دور به صد گام
زآن روز که از دور تماشای تو کردیم.
کمال خجندی.
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینه دار طلعت اوست.
شاه نعمةاﷲ ولی.
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
دل فارغ ز درد عشق دل نیست.
جامی.
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
جامی.
اگر طفل دلم را دایه حور آید وگرمریم
به هنگام مکیدن زهرمی ریزد ز پستانش.
عرفی (از آنندراج ).
بر سنگ کوی عشق شکستم سبوی دل
آمد بکار خاک زهی آبروی دل.
ظهوری (از آنندراج ).
دل نی ترنج آبله داری است در برم
وین طرفه کاین ترنج من از ناردان پراست.
طالب آملی (از آنندراج ).
آبروی رشته از بسیاری گوهر بود
خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست.
صائب (از آنندراج ).
می توانی تار آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته ٔ مشق هوس کردن چرا.
صائب (از آنندراج ).
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری.
صائب (از آنندراج ).
این دل سرگشته ٔ از خود تهی پر از گداز
بر سر چاه زنخدان کوزه ٔ دولاب بود.
خان آرزو (از آنندراج ).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسرد و شود.
؟ (از امثال و حکم ).
این دیده ٔ شوخ می کشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
؟
عیاب ؛ کنایه از دلهااست. (منتهی الارب ). مشتاق ؛ دلی که از بهر چیزی آرزوبرد. (دهار).
– آتش دل ؛ سوز دل :
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم.
خاقانی.
– آرام دل ؛مایه ٔ تسلی خاطر. مایه ٔ امید.
– || معشوق. معشوقه :
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.
سعدی.
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را.
سعدی.
و رجوع به آرام دل در ردیف خود شود.
– آزاددل از… ؛ مستخلص از :
سپه را همه سربسر داد دل
شدند از غمان یکسر آزاددل.
فردوسی.
و رجوع به آزاد شود.
– آزاددل گشتن از… ؛ فارغ دل شدن از :
همی باد تا جاودان شاددل
ز رنج و زغم گشته آزاددل.
فردوسی.
و رجوع به آزاد شود.
– آزاد گردیدن دل ؛ مستخلص شدن دل :
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
رجوع به آزاد شود.
– آزاده دل و گردن ؛ فارغ بال. آسوده خاطر :
زایران را هم ازو نعمت و هم دانش
وآنگه از منت آزاده دل و گردن.
فرخی.
رجوع به آزاده و آزاده دل در ردیفهای خود شود.
– آزرده دل ؛ رنجیده دل. آزرده جان :
دل می رود به روی من از غصه ٔ رقیب
هرگه که یاد شانی آزرده دل کنم.
شانی تکلو (از آنندراج ).
رجوع به آزرده و آزرده دل درردیفهای خود شود.
– آزرده شدن دل ؛ افسرده شدن آن :
مرا به هر چه کنی دل نخواهد آزردن
که هر چه دوست پسندد بجای دوست، رواست.
سعدی.
– آزرده دلی ؛ چگونگی و صفت آزرده دل. رنجیده دل بودن. آزرده دل بودن. و رجوع به آزرده دل و آزرده دلی در ردیفهای خود شود.
– آسوده دل ؛ فارغ البال. بی رنج. بدون اضطراب. رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
– آسوده دل شدن ؛ فارغ البال شدن. آسوده خاطر شدن :
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان.
نظامی.
و رجوع به آسوده دل در ردیف خود شود.
– آسوده دلی ؛ فراغ بال. فراغت بال. آسوده خاطری. رجوع به آسوده دلی در ردیف خود شود.
– آشفته دل ؛ پریشان خاطر. رجوع به آشفته و آشفته دل درردیف خود شود.
– آشفته دلی ؛ پریشان خاطری. و رجوع به آشفته دل و آشفته دلی در ردیفهای خود شود.
– آگاه دل ؛ دل آگاه. صاحبدل. و رجوع به آگاه و آگاه دل در ردیفهای خود شود.
– آماده دل ؛ حاضردل. مهیا :
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد به هر کار آماده دل.
فردوسی.
و رجوع به آماده شود.
– آهن دل ؛ قسی ّ. قاسی. سنگدل. قسی القلب :
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بدگوهر آشفته رنگ.
نظامی.
چو ابر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
ولیکن با تو آهن دل دلم گیرا نمی باشد.
سعدی.
و رجوع به آهن دل شود.
– آهن دلی ؛ قسوت. قساوت. سنگدلی :
ز سر تا قدم زیر آهن نهان
به سختی و آهن دلی چون جهان.
نظامی.
و رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
– آهن دلی کردن ؛ قساوت کردن. سنگدلی کردن. سخت دلی :
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی.
سعدی.
رجوع به آهن دلی در ردیف خود شود.
– آهنین دل ؛ آهن دل. قسی. بی رحم. سنگدل. نامهربان :
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پری رخ زبان برگشود.
سعدی.
به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کآهن
به سعی آیینه ٔ گیتی نما و جام جم گردد.
سعدی.
و رجوع به آهنین دل در ردیف خود شود.
– آهودل ؛ ترسنده. بزدل. رجوع به آهودل در ردیف خود شود.
– آهودلی ؛ صفت و چگونگی آهودل. آهودل بودن. ترسنده بودن. رجوع به آهودلی در ردیف خود شود.
– از بهر دل کسی ؛ برای دل کسی. برای رضا و خشنودی دل او : گفت از بهر دل من جوانمردی بکن. (تاریخ برامکه ).
– از ته دل ؛ از طوع و رغبت. (آنندراج ). از صمیم قلب :
نفس آن روز بر آرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
سلمان (از آنندراج ).
رجوع به ته دل در ردیف خود شود.
– از چشم و دل دور ماندن ؛ از یاد رفتن : چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. (تاریخ بیهقی ).
– از حال رفتن دل ؛ گرفتار دل غشه شدن. دستخوش ضعف و نیمه بیهوشی شدن، چنانکه مثلاً گویند: وقتی جراحت پای او را دیدم دلم از حال رفت. (از فرهنگ عوام ).
– از دل ؛ از صمیم قلب. با صدق. با رضا. با صمیمیت. بِطوع. برغبت. (یادداشت مرحوم دهخدا). با رضایت. از بن دندان. از صمیم دل. از ته دل :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل به تو بر افدستا
دقیقی.
خدمت میر همی کرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آنکو برتر.
فرخی.
و پس از آن آمدن به درگاه عالی از دل و بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی… بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. (تاریخ بیهقی ). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم. (تاریخ بیهقی ). بوسعید به روزگار گذشته وی را… خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی ).
سوزنی خوش طبع، بادا با ملیح خوش مزاح
خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.
سوزنی.
– از دل آمدن ؛ روائی دادن دل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– || گواهی دادن دل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– || از دل نیامدن ؛ اجازه ندادن شفقت یا رأفت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– از دل به دل راه (رهگذر، روزنه ) است ؛ محبت محبت می آورد.القلب یهدی اًلی القلب :
در دل من این سخن زآن میمنه ست
زآنکه از دل جانب دل روزنه ست.
مولوی.
تافت زآن روزن که از دل تا دل است
روشنی کو فرق حق و باطل است.
مولوی.
موج می زد بر دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه.
مولوی.
نی ولیکن یار ما زین آگهست
زآنکه از دل سوی دل پنهان ره است.
مولوی.
بلی داند دلی کآگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد.
جامی.
آری دل آنکه هست آگاه
داند که ز دل به دل بود راه.
صاعدا (از لیلی و مجنون ).
مثل است اینکه گویندبه دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد.
؟ (از امثال و حکم ).
تو مگو چون ز دل به دل راه است
کآنکه دل دارد از دل آگاه است.
؟ (از امثال و حکم ).
دل را به دل رهی است در این گنبد سپهر
ازسوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
در حدیث آمده ست کز دل دوست
به دل دوست رهگذر باشد.
تاج الدین آبی.
و رجوع به ترکیب دل به دل رفتن در همین ترکیبات شود.
– از دل برآمدن ؛ روا داشتن. دل دادن. رضا دادن از سر صدق : خدای تعالی با حجاج سخن گفت و ترا از دل برنمی آید که با خلق خدا سخن گوئی. (مجالس سعدی ص ۲۰).
– از دل برآوردن ؛ از یاد بردن. فراموش کردن. از دل بیرون کردن. (آنندراج ) :
از آن زمان که تو ما را ز دل برآوردی
مسافریم بهر خاطری که می گذریم.
حسن بیک رفیع (از آنندراج ).
– از دل بیمار بودن ؛ ناپاک دل بودن. رجوع به این ترکیب ذیل بیماردل شود.
– از دل راندن ؛ از دل دور کردن :
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را.
نظامی.
– از دل رفتن ؛ از دل بیرون شدن. کنایه از فراموش شدن :
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در مجیب.
سعدی.
– امثال :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت ، نظیر: هر که از دیده رود از دل رود. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
– ازدل گذاردن ؛ فراموش کردن :
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار
اندک شمر ار دوست ترا هست هزار
ور دشمن تو یکی است بسیار شمار.
یوسفی.
– از دل گذشتن ؛ از پیش ملهم گونه ای شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از دلم گذشت که این کاسه را می شکند.
– از دل ماندن ؛ آزرده شدن. (آنندراج ) :
دل چو رویش دید جان را دربباخت
خاطر خواجو ازین از دل بماند.
خواجوی کرمانی (از آنندراج ).
– از دل نگریستن ؛ از صمیم دل اعتنا کردن. بسیار اهمیت دادن. با صدق توجه کردن. به رغبت التفات کردن :
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا تو پی بسپری.
فردوسی.
– از دل و جان ؛ رجوع به ترکیب دل و جان شود.
– از دل و دماغ ؛ رجوع به ترکیب دل و دماغ شود.
– از طاق دل افتادن ؛ خوار و بی اعتبار شدن. رجوع به این ترکیب ذیل طاق شود.
– از گوشه ٔ دل نهادن ؛ از دل فراموش ساختن. (آنندراج ) :
بر گوش نهاده ای سر زلف
وز گوشه ٔ دل نهاده ما را.
انوری (از آنندراج ).
– از همه دل خواستن ؛ به کمال خواستن. به تمام علاقه خواستن :
هر که ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل.
سنائی.
– اشتردل ؛ کینه دار. کینه ور.
– || بی دل. ترسنده. جبان. رجوع به اشتردل در ردیف خود شود.
– افسرده شدن دل ؛ غمگین شدن دل. اندوهگین شدن دل.
– امثال :
دل که افسرده شد از سینه برون باید کرد.
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
و رجوع به افسرده و افسرده دل در ردیفهای خود شود.
– اندر دل افکندن ؛ به دل کسی خطور دادن. الهام. و رجوع به «در دل افکندن » در همین ترکیبات شود.
– اندر دل داشتن ؛ در ضمیر داشتن. بر آن بودن. نیت آن داشتن.
– || در باطن داشتن. نهان داشتن :
همی داشت اندر دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روزگار.
فردوسی.
– اهل دل ؛ صاحب دل. اهل ذوق ومکاشفه. بامعرفت و باذوق :
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم.
خاقانی.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کوکه ز دل نشان ندیدم.
خاقانی.
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند.
نظامی.
نور حق ظاهر بود اندر ولی
نیک بین باشی اگر اهل دلی.
مولوی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. (گلستان سعدی ).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلانست در شب تاری.
سعدی.
حمل بی صبری مکن بر گریه ٔ صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
سعدی.
من ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دلی آنجایند.
سعدی.
رفتی و صدهزار دل و دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز توشکیب.
سعدی.
و رجوع به اهل دل در ردیف خودشود.
– با دل گفتن ؛ اندیشیدن.فکر کردن :
دگر گفت با دل که از چند گاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.
فردوسی.
برنجید و پس با دل خویش گفت
نرنجم حقست آنچه درویش گفت.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «به دل گفتن » درهمین ترکیبات شود.
– بازآمدن دل ؛ به حال طبیعی برگشتن. قرار یافتن دل :
چو باز آمدش دل به جاماسب گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت.
فردوسی.
– بر در دلها نشسته بودن ؛ به مصیبت دیدگان مهربان و غمخوار بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : درویشی را شنیدم که درآتش فاقه می سوخت… کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد… میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلهانشسته. (گلستان ).
– بر دل خوردن ؛ بی دماغ کردن و رنجانیدن.
– بر دل گذاردن ؛ قبول کردن. روا شمردن : زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگوئی که تقصیر در نماز جایز است. (منتخب قابوسنامه ص ۱۷).
– بر دل گرفتن ؛ ناخوش شدن.
– || بی صبر شدن.
– برده دل ؛ عاشق. (از آنندراج ). رجوع به برده و دل بردن در ردیف خود شود.
– بر سر و دل کسی بودن ؛ بار خاطر و مایه ٔ رنج او بودن : و سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی [ پسر کاکو ] باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۶۵).
– برنادل ؛ جوان دل. که دل برنا و جوان دارد. رجوع به برنا شود.
– بغض کسی در دل بودن ؛ کینه ٔ او رادر دل داشتن :
هر آنکس که در دلْش بغض علی ست
از اوخوارتر در جهان زار کیست.
فردوسی.
– به دل ؛ اندر دل. در ضمیر. در عقیده. در باطن. در نهان. باطناً :
بپوئید کاین مهتر آهرمن است.
جهان آفرین را به دل دشمن است.
فردوسی.
امیر اسماعیل از آمدن بخارا پشیمان بود… و معلوم نبودش که اهل بخارا به دل با وی چگونه اند. (تاریخ بخارای نرشخی ص ۹۳). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت و حمیت از روی محال بنشاند. (تاریخ بیهقی ).
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد بردترسا.
ناصرخسرو.
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش.
سعدی.
– || قلباً. باطناً. از صمیم دل : تا… منوچهربن قابوس… شرایط آن عهد را که او را بسته است… نگاه دارد من دوست او باشم به دل و با نیت و اعتقاد. (تاریخ بیهقی ).
– به دل آمدن ؛ به خاطر گذشتن :
آید به دلم کز خدا امین است
بر حکمت لقمان و ملکت جم.
ناصرخسرو.
– به دل افتادن ؛ به دل گذشتن. الهام گونه شدن. برات شدن به دل.
– به دل برگذشتن ؛ به دل افتادن. خیال کردن. الهام گونه ای شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شبی سر فروشُد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی.
– به دل بینا شدن ؛ آگاه شدن. رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
– به دل درآمدن ؛ خطور کردن در دل. به یاد آمدن. به خاطر گذشتن :
ز شاهیش چون سال بگذشت چل
غم روز مرگ اندرآمد به دل.
فردوسی.
– به دل گرفتن ؛ نیت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «در دل گرفتن »شود.
– || یاد داشتن. (آنندراج ).
– به دل گرفتن گفتار (کردار) ناملایم کسی را ؛ اورا خوش نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از آن سخن یا کردار رنجیدن :
فلک به عمر خود از هر که یافت آزاری
به دل گرفت و به عهد تو انتقام کشید.
حسن بیگ (از آنندراج ).
– به دل گفتن ؛ با خود گفتن. در دل گفتن. اندیشیدن. در دل گذراندن. در باطن تصور کردن :
به دل گفت گر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
به دل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کس این زور و دم.
فردوسی.
ز کینه به دل گفت شاه یمن
که بد زآفریدون نیامد به من.
فردوسی.
به دل گفت ناکاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر.
فردوسی.
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم
به پیکار او سرخروئی کنم.
عنصری.
به دل گفت آن به که شیری کنم
درین ترسناکان دلیری کنم.
نظامی.
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود.
نظامی.
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر.
سعدی.
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر عیب یا مادرم.
سعدی.
به دل گفت بانگ سگ اینجا چراست
درآمد که درویش صالح کجاست.
سعدی.
به دل گفتم از مصر قندآورم
بر دوستان ارمغانی برم.
سعدی.
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی.
رجوع به این ترکیب ذیل گفتن، و ترکیب «با دل گفتن » شود.
– به دل و دیده پذیرفتن ؛ با منت پذیرفتن : عبداﷲ گفت همچنان است که میگوید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشتی به دل و دیده پذیرفتم و منتی سخت بزرگ داشتم. (تاریخ بیهقی ).
– به گوش دلش شدن ؛ الهام شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– بی چاره شدن دل ؛ درمانده شدن آن. عاجز شدن آن.
– امثال :
دل که شد بیچاره او را چاره کردن مشکل است . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به بیچاره شدن ذیل بیچاره شود.
– بیداردل ؛ عاقل و هوشیار. رجوع به بیداردل در ردیف خود شود.
– بیداردلی ؛ بیداردل بودن. حالت و چگونگی بیداردل. عاقلی. بصارت. بینایی. هشیاری. رجوع به بیداردلی در ردیف خودشود.
– بی دل ؛ بی رحم. ظالم. (ناظم الاطباء).
– || بدون مرکز حواس و عاطفه. متحیر. سرگردان. که عقل و هوش خود از دست داده است. بی اراده. بی اختیار. دل از دست داده :
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
سعدی.
– بی دل و یار ؛ بیکس و بی غمخوار :
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل و یار به شروان چه کنم.
خاقانی.
– بیدلی ؛ بی دل بودن. دل ازدست دادگی :
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان.
خاقانی.
چاره ٔ آن دل عطای بیدلیست.
مولوی.
رجوع به بیدلی در ردیف خود شود.
– بیماردل ؛ که قلب وی رنجور باشد. رجوع به بیماردل در ردیف خود شود.
– بینادل ؛ روشن ضمیر. هوشیار. رجوع به این ترکیب ذیل بینا شود.
– بینا شدن دل ؛ استبصار. (از منتهی الارب ). رجوع به بینا شدن و بینادل شدن ذیل بینا شود.
– پاک بودن دل ؛ بی غل و غش بودن آن.
– امثال :
دل که پاک است زبان بی باک است ، نظیر: آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. (فرهنگ عوام ). رجوع به پاک در ردیف خود و پاکیزه بودن دل در همین ترکیبات شود.
– پاکدلی ؛ پاکدل بودن. پاک درونی. رجوع به پاکدلی در ردیف خود شود.
– پاکیزه بودن دل ؛ پاک بودن آن. بی غل و غش بودن آن.
– امثال :
دل که پاکیزه بود جامه ٔ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
؟ (امثال و حکم دهخدا).
رجوع به پاکیزه در ردیف خود و پاک بودن دل در همین ترکیبات شود.
– پاکیزه دل ؛ که دل پاک دارد. پاک دل. که اعتقاد پاک دارد. رجوع به پاکیزه دل در ردیف خود شود.
– پاکیزه دلی ؛ پاکیزه دل بودن. رجوع به پاکیزه دلی در ردیف خود شود.
– پراکنده دل ؛ پریشان خاطر. پراکنده خاطر. رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
– پراکنده بودن دل ؛ پریشان بودن دل. آشفته بودن خاطر :
که بازار چندانکه آکنده تر
تهیدست را دل پراکنده تر.
سعدی.
تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی.
سعدی.
رجوع به پراکنده و پراکنده دل در ردیفهای خود شود.
– پراکنده دل گشتن ؛ آشفته خاطر شدن. رجوع به پراکنده دل در ردیف خود شود.
– پردرد گشتن دل ؛ سخت اندوهگین شدن :
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
فردوسی.
– پر زدن دل برای چیزی (کسی ) ؛ سخت خواهان وعظیم آرزومند او بودن. سخت مشتاق و طالب چیزی بودن.آرزوی دیدار کسی را در منتهای شدت داشتن. (از فرهنگ عوام ). رجوع به پر زدن در ردیف خود شود.
– دل کسی مثل کبوتر پر زدن ؛ کنایه است از هول و اضطراب داشتن وی. (از فرهنگ عوام ).
– پرکین دل ؛ دارای دل پرکینه. دارای دل حقود. پرحقد :
زینگونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم.
ناصرخسرو.
– پریشان دل ؛ پریشان خاطر. آشفته دل :
کسانی که با ما درین منزلند
نبینم که چون ما پریشان دلند.
سعدی.
رجوع به پریشان دل در ردیف خود شود.
– پژمرده بودن دل ؛ افسرده بودن. اندوهگین بودن :
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
فردوسی.
رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
– پژمرده دل ؛ افسرده.خسته دل. رجوع به پژمرده در ردیف خود شود.
– پشت و دل شکسته ؛ مقهور و مغلوب و پریشان خاطر.
– پوشیده دل ؛ کوردل. رجوع به پوشیده دل در ردیف خود شود.
– پیچان دل ؛غمناک. بی آرام. رجوع به پیچان دل در ردیف خود شود.
– پیچیدن دل ؛ اضطراب و پریشانی دل :
پی پیچیدن دل بس بود یک تار زلف او.
شیدای هندی (از آنندراج ).
– پیش دل آمدن ؛ به دل خطور کردن. بخاطر آمدن. آنچه پیش دل آید از تدبیری یا کاری. (دهار).
– تاب زدن دل ؛ تافتن دل :
بشر از آن سو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب.
نظامی.
– تازه دل ؛ آنکه دارای دل جوان باشد. رجوع به تازه دل در ردیف خود شود.
– تازه گردیدن دل ؛ خرم شدن آن :
به سبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم.
سعدی.
– تافته دل ؛ آزرده دل. غمگین. دل نگران.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
– تافته دلی ؛ دل آزردگی. برافروختگی بسبب قهر و غضب. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
– تباه گشتن دل ؛ مشتاق و شیفته شدن. رجوع به تباه گشتن شود.
– ترکیدن دل کسی ؛ در اصطلاح عامیانه، از تنهائی یا از خبری بدل سخت ترسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب دل ترکاندن در همین ترکیبات و به ترکیدن در ردیف خود شود.
– تفته دل ؛ تنگدل و غمناک. دل فگار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
– تنک دل ؛ تنک حوصله :
تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گرز خار برگردد.
سعدی.
رجوع به تنک دل در ردیف خود شود.
– تنگ داشتن دل را ؛ اندوهگین کردن دل را :
کنون هیچ دل را مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ.
فردوسی.
– تنگدل ؛ اندوهگین. غمگین. رجوع به تنگدل در ردیف خود شود.
– تنگدل داشتن ؛ افسرده و غمگین ساختن. رجوع به تنگدل داشتن در ردیف خود شود.
– تنگدل شدن ؛ غمگین و افسرده شدن :
یکی تنگدل شد یکی روفراخ.
نظامی.
سیاه اندرون باشد وسنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل.
سعدی.
رجوع به تنگدل شدن در ردیف خود شود.
– تنگدل کردن ؛ افسرده و غمگین و مکدر کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
– تنگدل گشتن ؛ افسرده و ملول گشتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
– تنگدلی ؛ دل فگاری. اندوهگینی :
تا سحرگه نخفت از آن خجلی
دیده بر هم نزد ز تنگدلی.
نظامی.
رجوع به تنگدلی در ردیف خود شود.
– تنگدلی کردن ؛ زاری کردن. غم خوردن. رجوع به تنگدلی کردن در ردیف خود شود.
– توانگردل ؛ بلندطبع. کریم. رجوع به توانگردل در ردیف خود شود.
– توانگردلی ؛ بزرگواری. سخاوت. رجوع به توانگردلی در ردیف خود شود.
– توسن دل ؛ سخت دل. رجوع به توسن دل در ردیف خود شود.
– توسن دلی ؛ سخت دلی. رجوع به توسن دلی در ردیف خود شود.
– ته دل ؛ درون دل. رجوع به ته دل در ردیف خود شود.
– ته دل روشن بودن ؛ امید قوی داشتن به اینکه کاری بروفق مراد است.
– || ثروت و مالی نهان داشتن.
– تهی دل ؛ بدون کینه. رجوع به تهی دل در ردیف خود شود.
– تیره دل ؛ بدرای. ناراست. نادرست. تیره رای. رجوع به تیره دل در ردیف خود شود.
– جان و دل ؛ مایه ٔ هستی و حیات.
– || عزیز. گرامی.
– || با جان و دل ؛ از روی میل و رغبت. خالصاً و مخلصاً. (ناظم الاطباء).
– || به جان و دل ؛ با کمال میل. از صمیم قلب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– جوشیدن دل ؛ اضطراب دل. تشویش خاطر: دلش مثل سیر و سرکه می جوشد؛ تشویش و شتاب بسیاردارد. (از فرهنگ عوام ).
– چشم دل ؛ دیده ٔ دل. چشم باطن. رجوع به چشم دل در ردیف خود شود.
– || به چشم دل دیدن ؛ معناً دانستن نه صورةً.
– چشم ودل پاک ؛ عفیف و پاکدامن. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
– چشم ودل سیر؛ بی نیاز. بی طمع. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
– چشم ودل سیری ؛ بی نیازی. بی طمعی. رجوع به به همین ترکیب در ردیف خود شود.
– حال آمدن دل ؛ خوشدل شدن. شاد شدن. تشفی حاصل کردن. (فرهنگ عوام ).
– خانه ٔ دل ؛ کنایه از کعبه ٔ معظمه. (انجمن آرا). رجوع به خانه ٔ دل در ردیف خود شود.
– خراشیدن دل ؛ آزردن دل.
– خرم دل ؛ مشعوف. خوشدل. رجوع به خرم دل در ردیف خود شود.
– خرم دلی ؛ خرم دل بودن. دلشادی. مشعوفی. رجوع به خرم دلی در ردیف خود شود.
– خسته دل ؛ دل فگار. دلخسته. غمناک. رجوع به خسته دل در ردیف خود شود.
– خسته دل بودن ؛ غمگین بودن. دلتنگ بودن. رجوع به خسته دل در ردیف خود شود.
– خسته دلی ؛ غمناکی. غصه داری : گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفت زیادتی که به وقت مفارقت خسته دلی باشد، نبود. (گلستان سعدی ). رجوع به خسته دلی در ردیف خود شود.
– خلیده دل ؛ مجروح دل.
– || کنایه از دلشکسته.رجوع به خلیده دل در ردیف خود شود.
– خندان دل ؛ خوشحال. شادان. رجوع به خندان دل در ردیف خود شود.
– خنک دل ؛ راحت. خوشدل. رجوع به خنک دل در ردیف خود شود.
– خنک شدن دل ؛ در اصطلاح عامیانه، در نتیجه ٔ انتقام گرفتن و خالی کردن دل از کینه تشفی خاطر برای کسی حاصل آمدن، گویند: دلم خنک شد. (از فرهنگ لغات عامیانه ).
– خنک کردن دل به چیزی ؛ کنایه از افسرده شدن (از آنندراج ) :
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسیم سحر کنند.
صائب (از آنندراج ).
– خوبدل ؛ خوش قلب. رجوع به خوبدل در ردیف خود شود.
– خوش بودن دل ؛ شاد بودن. مسرور بودن :
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست
دلم خوشست که نامم کبوتر حرم است.
محتشم.
– امثال :
کجا خوش است ؟ آنجا که دل خوش است. (امثال و حکم دهخدا).
دلم خوشست زن بگم، اگرچه کمتر از سگم . (امثال و حکم دهخدا).
– خوشدل ؛ بانشاط.شادمان. رجوع به خوشدل در ردیف خود شود.
– خوشدل بودن ؛ راضی بودن :
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه.
سعدی.
– خوشدل شدن ؛ شاد شدن. رجوع به خوشدل شدن شود.
– خوشدل کردن ؛ شاد کردن. رجوع به خوشدل کردن شود.
– خوشدل نشستن ؛ حالت خوش داشتن. رجوع به خوشدل نشستن شود.
– خوشدلی ؛ دلخوشی. شادی. شادمانی :
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند.
نظامی.
رجوع به خوشدلی در ردیف خود شود.
– خوشدلی کردن ؛ نشاط کردن. رجوع به خوشدلی کردن در ردیف خود شود.
– خون شدن دل کسی ؛ کنایه از بی تاب و بی قرار شدن کسی : دل کوه از تاب سخای او خون شد. (سندبادنامه ص ۱۳).
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی.
مولوی.
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش ازگریه در گل بماند.
سعدی.
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست.
سعدی.
خون شد دل من ندید کامی
الا که برفت نام با ننگ.
سعدی.
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کُشی به تیغ هجرش نه به وصل می رسانی.
سعدی.
رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
– خون در دل افتادن ؛ خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
– خون کردن دل کسی ؛ کنایه از آزردن بسیار کسی را. رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
– خون گرفتن دل ؛ خون شدن دل. رجوع به این ترکیب ذیل گرفتن شود.
– خونین دل ؛ با دل خونین. با دل پرخون. رجوع به خونین در ردیف خود شود.
– داغ از دل ستاندن ؛ دفع غم و اندوه کردن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
– داغ به دل برافکندن ؛ در دل غمی داشتن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
– داغ خویشاوندی (نزدیکی )در دل کسی ماندن ؛ از مرگ وی بسیار متأثر شدن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
– داغ دل ؛ دارای دلی داغدار. رجوع به داغ دل در ردیف خود شود.
– داغ ِ دل ؛ درد دل. اندوه دل. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
– دانادل ؛ که دلی دانا دارد. رجوع به دانادل در ردیف خود شود.
– دانادلی ؛ دانادل بودن. خردمندی. دل آگاهی. رجوع به دانادلی در ردیف خود شود.
– در دل آمدن ؛ در خاطر خطور کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).الهام شدن. چیزی در خاطر وارد شدن. چیزی به دل برات شدن. احساس واقعه ای اعم از بد یا نیک کردن. (فرهنگ لغات عامیانه ) :
در دلم آمد که سال آن مه من چند
هفته ٔ دیگر بر آن شمار برآمد.
سوزنی.
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یارعزیز از نظر بیفکندی.
سعدی.
در دلم آمد که این عروس نکوروی
خاطر داماد را پسند نیفتاد.
سروش اصفهانی.
خطور؛ در دل آمدن اندیشه. (دهار).
– در دل [ کسی ] افتادن ؛ ملهم شدن. خطور کردن. الهام شدن. رجوع به در دل افکندن در همین ترکیبات و افتادن در ردیف خود شود.
– در دل افکندن ؛ الهام. ایزاع. (دهار). رجوع به اندر دل افکندن در همین ترکیبات شود.
– در دل انداختن ؛ ایزاع. (از منتهی الارب ).
– در دل را باز کردن ؛ هرچه در دل داشتن گفتن. راز خود را فاش کردن : در دلش را مثل صحرای مورچه خوار باز کرد. (امثال و حکم دهخدا).
– در دل بودن ؛ در دل داشتن :
آن بندگی که بودش در دل نکرد از آنک
یک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت.
مسعودسعد.
– در دل [ کسی ] جا دادن خود را ؛ خویشتن را محبوب او ساختن :
خویش را در دل او جا دادم
غرق در آهن و پولاد شدم.
؟
– در دل داشتن ؛ اضمار. (دهار). باطناً بر آن بودن. در باطن تصمیم گرفتن :
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
ناصرخسرو.
مضمر؛ در دل داشته. (دهار).
– در دل رفتن ؛به دل نشستن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
– در دل قرار دادن ؛ اعتقاد. (دهار).
– در دل کردن ؛ نیت کردن. قصد کردن. تصمیم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : من بهمه حال در دل کرده ام که دست او را از این شغل کوتاه کنم. (آثار الوزراء عقیلی ). این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۶۸). و ما در دل کرده بودیم که اگر به امیر [ مسعود ] به بدی قصدی باشد شوری بپا کنیم. (تاریخ بیهقی ص ۱۲۸). وجه کار آن است کی… در دل کنی کی چون پیروز آیی این بدعت برداری. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص ۸۸). نه در دل کرده ام و خواهان آنکه هرگز ارادت نمایم. (تاریخ طبرستان ).
– در دل گذشتن ؛ خطور کردن :
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
ز عدل تست بهم باز و صعوه را پرواز
ز حکم تست شب و روز را بهم پیوند.
(منسوب به رودکی ).
هجس ؛ آنچه در دل گذرد. (منتهی الارب ). گذشتن چیزی در دل. (دهار).
– در دل گرفتن ؛ بخاطر سپردن :
از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت.
فردوسی.
– || غمگین شدن.
– || نیت کردن. عزم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تصمیم گرفتن.
– || اعتقاد. (منتهی الارب ) (دهار). رجوع به ترکیب به دل گرفتن در همین ترکیبات شود.
– در دل گرفتن بیم ؛ استشعار. (از دهار).
– در دل گرفتن گفتار (کردار) ناملایم کسی را ؛ او را خوش نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
صاف چون آیینه می باید شدن با نیک و بد
هیچ چیز از هیچکس در دل نمی باید گرفت.
صائب.
– در دل گرفتن کینه ٔ کسی را ؛ کینه ٔ او را بدل گرفتن و درصدد انتقام برآمدن.
– در دل گرفتن گره ؛ عقده در دل داشتن :
یا نمی باید از آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت.
صائب.
– در دل گنجیدن ؛ باور داشتن. مورد قبول واقع شدن سخنی : در دل دوستان نمی گنجید. (راحة الصدور ص ۵۰۰).
– در دل نشستن ؛ مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن : سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم در دل. (امثال و حکم دهخدا).
– در دیده و دل نشستن ؛ مورد قبول واقع شدن. مؤثر شدن :
به هر نکته ای حجتی بازبست
که چون نور در دیده و دل نشست.
نظامی.
– درد دل ؛ اندوه دل. غم دل :
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست.
سعدی.
تن بی درد دل جز آب و گل نیست.
دل فارغ ز درد عشق دل نیست.
جامی.
گفتمش درد دل خویش دلش درد نکرد
این همه مهر و محبث اثری کرد نکرد.
سیدعبداﷲ عالی (از آنندراج ).
– درد دل به جان رسیدن ؛ به نهایت رسیدن. تا حد هلاکت رسیدن :
عاقبت درد دل بجان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.
سعدی.
رجوع به جان در ردیف خود شود.
– درد دل پیش کسی بردن ؛ غم دل با او گفتن :
روز بیچارگی و درویشی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی.
– درد کردن دل ؛ رحم آوردن و رقت کردن. (از آنندراج ) :
گفتمش درد دل خویش دلش درد نکرد
این همه مهر و محبث اثری کرد نکرد.
سیدعبداﷲ عالی (از آنندراج ).
– دریادل ؛ صاحب جود. (لغت محلی شوشتر، خطی ) :
چو دارای دریادل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت…
نظامی.
– دریادلی ؛ بذل و بخشش :
ز دریادلی شاه دریاشکوه
نوازش بسی کرد با آن گروه.
نظامی.
– دریا شدن دل ؛ احاطه یافتن :
شمس چون پیدا شود آفاق از او روشن شود
مرد چون دانا شود، دل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
– دریا کردن دل ؛ جود و سخا زیاده از مقدور کردن. (از آنندراج ) :
تو دریا کن دل ای ساقی و خُم را در میان آور
سر ما گرم ازین پیمانه ٔ کم کم نمی گردد.
صائب (از آنندراج ).
– دست برآوردن از دل ؛ اقدام و آهنگ و عزم کردن از روی صدق نیت :
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل.
سعدی.
– دست و دل کسی بکار نرفتن ؛ در اصطلاح عامیانه، علاقه و اشتیاق به کار نداشتن.
– دل آب دادن ؛ کنایه ازمتلذذ و محظوظ شدن از تماشا و جز آن، از عالم [ از قبیل ] چشم آب دادن. (آنندراج ).
– دل آب شدن ؛ عظیم ترسیدن. سخت هراسیدن.رجوع به آب شود.
– || در اصطلاح عامیانه ،بی تاب شدن. در انتظار فراوان ناشکیبا شدن. بسیار مشتاق چیزی بودن و در انتظار آن نشستن. طاق شدن و به انتها رسیدن طاقت و تاب و توان، گویند: بچه برای غذا دلش آب شد. (فرهنگ لغات عامیانه ). و رجوع به آب شود.
– دل [ کسی را ] آب کردن ؛ کسی را در آتش انتظار سوزاندن. یا در راه مطلوبی بی طاقت کردن. (فرهنگ عوام ). و رجوع به آب کردن شود.
– دل آراستن ؛مصمم شدن. تصمیم گرفتن :
ابا ژنده پیلان و با خواسته
که خونی به کینه دل آراسته.
فردوسی.
– دل آراسته ؛ آراسته دل. آماده. مصمم :
از آنجا بیامد دمان و دنان
دل آراسته سوی شهر زنان.
فردوسی.
– دل آراسته شدن ؛ نظم و ترتیب یافتن :
فرستاد بهرام را خواسته
وز آن خواسته شد دل آراسته.
فردوسی.
– دل آراسته گردیدن از چیزی ؛ بدان بازیور شدن :
دلی کز خرد گردد آراسته
چو گنجی بود پر زر و خواسته.
فردوسی.
– دل آرام یافتن ؛ آرامش یافتن خاطر. برآسودن خاطر. و رجوع به آرام یافتن شود.
– دل آرامیدن ؛ اطمینان یافتن. آسوده خاطر شدن. آسودن دل : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی ). خدمت و بندگی نمود [ منوچهر ] و دل او بیارامید. (تاریخ بیهقی ). و رجوع به آرامیدن شود.
– دل آزاد ؛ آزاددل. دلشاد. از غم رسته.
– دل کسی را آزردن ؛ او را رنجانیدن. ملول کردن. ایذاء و اذیت وی کردن :
دگر ره نیازارمش سخت دل
چو یاد آیدم سختی کار گل.
سعدی.
بر بنده مگیر خشم بسیار
جورش مکن و دلش میازار.
سعدی.
– امثال :
دل دوستان آزردن مراد دشمنان برآوردن است . (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به آزردن شود.
– دل آسان گذار ؛ دل سمح. و رجوع به آسان گذار شود.
– دل آسمان ؛ باطن و درون آن :
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد.
خاقانی.
– دل آمدن کسی را ؛ موافق شدن وی با امری. روا داشتن. انصاف دیدن. (از فرهنگ عوام ). طاقت داشتن و به چیزی تن دردادن و وجدان خود را برای انجام دادن کاری راضی کردن، چنانکه گویند: دلم نیامد سر حیوان را ببرم. یا: چطور دلت آمد که این بچه ٔ یتیم را کتک بزنی ! (فرهنگ لغت عامیانه ).
– || دل نیامدن ؛ انصاف ندیدن. روا ندیدن :
با لب آماده ٔ فریاد هر شب بر درت
آیم و دیگر دلم ناید که بیدارت کنم.
سنجر کاشی (از آنندراج، ذیل دل دادن ).
نباشد دور گر قاصد جواب نامه دیر آرد
کسی را دل نمی آید که از کوی تو برگردد.
سالک یزدی (از آنندراج، ذیل دل دادن ).
– دل از جا کنده شدن ؛ یکباره ترسیدن.
– دل از جان شستن ؛ دل از جان برداشتن. مصمم به مرگ شدن. رجوع به این ترکیب ذیل شستن شود.
– دل از جای برآمدن ؛ بیمناک شدن.مضطرب و پریشان گشتن :
ز بس ناله ٔ بوق و هندی درای
همه مرد را دل برآمد ز جای.
فردوسی.
خروش آمد و ناله ٔ کرّنای
همی کوه را دل برآمد ز جای.
فردوسی.
چو آوای کوس آمد و کرّنای
فرامرز را دل برآمد ز جای.
فردوسی.
– دل از جای بردن ؛دل ربودن. رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
– دل از جای بیرون شدن ؛ شوری خاص در دل پیدا شدن. دل فروریختن. معادل آنچه امروز می گوئیم دلش تکان خورد. (فرهنگ لغات مثنوی ) :
این بگفت و گریه درشد های های
تا دل داود بیرون شد ز جای.
مولوی.
– دل از جای رفتن ؛ مضطرب شدن. بشدت و بی اندازه ترسیدن :
گفت کو پایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت.
مولوی.
و رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
– دل از جای شدن ؛ آشفته و بی قرار شدن :
دل از جای شد لشکر روم را
چو از کوره ٔ آتشین موم را.
نظامی.
و رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
– دل از دست دادن ؛ عاشق شدن. مضطرب شدن. فریفته شدن :
چون دل از دست بدادی مثل کره ٔ توسن
نتوان بازگرفتن به همه خلق عنانش.
سعدی.
– دل ازدست داده ؛ عاشق. مضطرب. پریشان :
ما بی غمان مست دل ازدست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم.
حافظ.
– دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن. فریفته گشتن :
حکیم بین که برآورد سر به شیدائی
حکیم را که دل از دست رفت شیدائیست.
سعدی.
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ.
و رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
– دل ازدست رفته ؛ کنایه از عاشق صادق. (آنندراج ). رجوع به این ترکیب ذیل رفته شود.
– دل از راستی شکستن ؛ دل از راستی برکندن. رجوع به این ترکیب ذیل شکستن شود.
– دل از راه بردن کسی را ؛ اضلال کردن او را. گمراه کردن. از راه بدرکردن. راه او را زدن. بر او راه زدن :
جوان را ره و رای گردان بود
دلش بردن از راه آسان بود.
سعدی.
– دل از راه گوش بیرون شدن ؛ عاشق شدن از راه شنیدن :
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن شد که هوش می بشود.
خاقانی.
– دل از کار بردن ؛ پریشان و مضطرب کردن :
دلم از کار به لبهای شکربار برد
زآنکه شیرینی بسیار دل از کار برد.
مسیح کاشی (از آنندراج ).
– دل از کسی مانده بودن ؛رنجیده دل بودن از وی :
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که از من به نوعی دلش مانده بود.
سعدی.
– دل ازکف افتادن ؛ دل از دست دادن. دل دادن. رجوع به افتادن در ردیف خود شود.
– دل از کف داده ؛ کنایه از عاشق صادق. (آنندراج ) :
به هر جا قامتش چون من دل ازکف داده ای دارد
به رنگ نقش پا در هر قدم افتاده ای دارد.
محمدعلی طائف (از آنندراج ).
– دل از (ز) کف رفتن ؛ عاشق شدن :
مرا سالها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود.
سعدی.
– دل از کین دور داشتن ؛ ترک کینه کردن :
دل خویش گر دور داری ز کین
مِهان و کِهانت کنند آفرین.
فردوسی.
– دل از مهر کسی برگسلیدن ؛ مهر او را از دل بیرون کردن :
دلت را ز مهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل.
فردوسی.
– دل افتادن از کسی ؛ بیزاری یافتن از او. رجوع به «افتادن دل از» در ردیف خود شود.
– دل اندر خانه نهادن ؛ تغافل کردن در کاری. فروگذاشتن کاری : لختی از اجزاء تصانیف خود فرا من داد و گفت این را اندر جیحون افکن. چون بیرون آمدم نگاه کردم همه طرف لطایف بود، دلم اندر خانه نهادم. (کشف المحجوب هجویری ص ۳۰۲).
– دل [ کسی ] با خود نبودن ؛ پریشان حواس بودن : هامان گفت ای شاه ! مرا دل با خود نیست از غم شاهزاده. (سمک عیار ج ۱ ص ۲۱).
– دل باز جای آمدن ؛ آرام شدن. دل بجای آمدن. آرامش یافتن. رجوع به باز جای آمدن شود.
– دل باز شدن ؛ برطرف شدن غم و اندوه. (فرهنگ عوام ). خوشحال شدن. آرامش یافتن. و رجوع به باز شدن شود.
– دل باز کردن پیش کسی ؛ دل گشودن. غمها یا رازهای خود را به او گفتن.
– دل [ کسی را ] بازیافتن ؛ نوازش و مهربانی کردن تا دل و قلب او را بدست آوردن. رجوع به دل بازیافتن ذیل بازیافتن شود.
– دل با کسی بودن ؛ توجه به او داشتن :
ورت مال و جاه است و زرع و تجارت
چو دل با خدایست خلوت نشینی.
سعدی.
– دل بد داشتن ؛ نگران بودن. بیمناک بودن : نباید که ترا صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی می کنم تا دل بد نداری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۶۹).
– دل بد کردن ؛ اعتقاد گردانیدن. بدگمان شدن. عاصی شدن : بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر وی با وی دل بد کرده اند و با امیر حمید راست شده اند. (تاریخ بخارای نرشخی ص ۱۱۴).
– || نگران و مضطرب شدن. ترسیدن :
چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت ازین خواب دل بد مکن.
فردوسی.
فرودآمد از کوه و دل بد نکرد
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد.
فردوسی.
دل بد مکن که حال تو و فرزندان تو نزدیک من همانست که بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۲۶).
این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید بسامان غم مخور.
حافظ.
– دل به آب صابری شستن ؛ صبر و شکیبایی پیشه کردن :
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفتی نیک جستم.
(ویس و رامین ).
– دل به باد دادن ؛ دل از دست دادن : چنان افتاد از قضا که بونعیم ندیم مگر به حدیث این ترک دل به باد داده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۱۷).
– دل به تنگ آمدن ؛ عاجز و ملول شدن دل :
گر از دلبری دل به تنگ آیدت
وگر غمگساری به چنگ آیدت.
سعدی.
و رجوع به «بتنگ آمدن » شود.
– دل به جان آمدن ؛ سخت بستوه آمدن :
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی به جان آمد خدا را همدمی.
حافظ.
و رجوع به «به جان آمدن » ذیل جان شود.
– دل به جانب کسی بودن ؛ طرفدار او بودن.حامی او بودن. پشتیبان او بودن : صاحب فاضل… بر این نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل مابه جانب ویست. (تاریخ بیهقی ).
– دل به جان رسیدن ؛ تا حد مردن آمدن. رجوع به همین ترکیب ذیل جان شود.
– دل به جای آمدن ؛ آرامش یافتن.آسوده شدن :
ملک را دل رفته آمد بجای
بخندید و گفت ای نکوهیده رای…
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
– دل به جای (بر جای ) داشتن ؛ آرام داشتن. قرار داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خونسرد بودن. بر خود نلرزیدن. آرام و مطمئن بودن. جمع بودن حواس. متمرکز بودن فکر و عقل :
کی دل به جای داری در پیش آن دو چشم
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب.
شهید بلخی.
بدو گفت کاین دل ندارد به جای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای.
فردوسی.
به قلب اندرون بود مهران بپای
که در کینه او داشتی دل به جای.
فردوسی.
و رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
– دل [ کسی ] به جای ماندن ؛ آرامش و اطمینان وی بر جای ماندن :
دل هیچ مادر نماند بجای
که فرزند زو گشت خواهد جدای.
فردوسی.
– دل به جایها شدن ؛ اندیشه به هر جانب رفتن. نگران شدن : امیر محمد… چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت دلش به جایها شدکوتوال را گفت تا از حاجب بازپرسند تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمی آید. (تاریخ بیهقی ).
– دل به جایی افتادن ؛ قرار و انس گرفتن دل به آنجا. رجوع به «افتادن دل به جایی » در ردیف خود شود.
– دل به جایی رفتن ؛توجه بدانجا کردن. حواس به آن سوی معطوف کردن :
چو هر ساعت از تو بجایی رود دل
به تنهایی اندر، صفایی نبینی.
سعدی.
– دل به حلق آمدن ؛ از دیری کار یا از درنگی و آهسته کار بودن کسی سخت بیزار شدن.
– دل به داغ داشتن ؛ غمین بودن. رجوع به این ترکیب ذیل داغ شود.
– دل به درد آژده بودن ؛ مهر وعطوفت و غمخواری داشتن :
نه مردم شمر بل زدیو و دده
دلی کو نباشد به درد آژده.
فردوسی.
– دل به دریا افکندن (فکندن ) ؛ دل به دریا زدن. تصمیم گرفتن و در کاری بی پروا داخل شدن :
گر به طوفان می سپارد ور به ساحل می برد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده ایم.
سعدی.
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وَاندر این کار دل خویش به دریا فکنم.
حافظ.
– دل به دریا انداختن ؛ هر چه بادا گویان. دل به دریا کردن. (از آنندراج ) :
اشرف از گردون نیابی گوهرمطلوب را
تا نیندازی در این ره دل به دریا چون حباب.
سعید اشرف (از آنندراج ).
و رجوع به دل به دریا زدن و دل به دریا کردن شود.
– دل به دریا زدن ؛ هر چه بادا باد گفتن. خطر کردن.به امری که عاقبت آن معلوم نیست قیام کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). با خطر و بیم هلاک مصمم کاری شدن. بی باکانه وارد مرحله ٔ اجرای امری شدن. بدون هراس به کاری صعب پرداختن. (فرهنگ عوام ). با شهامت و بدون ملاحظه ٔ خطر به کاری اقدام کردن. تصمیم گرفتن و در کاری بی پروا داخل شدن. و رجوع به این ترکیب ذیل زدن شود.
– دل به دریا کردن، دل را دریا کردن، دل دریا کردن ؛ هرچه بادابادگویان بر در توکل زدن و به رسوخ همت به کار خطرناک کمر بستن و آماده ٔ هلاک خود شدن که بیم جان داشته باشد. (آنندراج ) :
در محیط آفرینش از حبابی کم مباش
کز نظر واکردنی دل را به دریا کرد و رفت.
صائب (از آنندراج ).
چون حباب از هر شکستی دل به دریا می کنم
ناخن موجم گره از کار خود وامی کنم.
سالک قزوینی (از آنندراج ).
– || کنایه از سخاوت فوق المقدور. (غیاث ) (آنندراج ). جود و سخا زیاده از مقدور کردن :
تو دریا کن دل ای ساقی و خم را در میان آور
سر ما گرم ازین پیمانه ٔ کم کم نمی گردد.
صائب (از آنندراج ).
و رجوع به دل به دریا زدن شود.
– دل [ کسی را] به دست آوردن ؛ کسی را با نیکی و محبت از خود خشنود ساختن. (فرهنگ عوام ). او را خرسند کردن. به او مهربانی کردن. کنایه از بخشش و جود و انجاح مطالب و قضای حوائج. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). تألیف. (از منتهی الارب ). تألف. (از دهار) (از تاج المصادر بیهقی ). استمالت. استعطاف : اگر بر آب روی خسی باشی، و اگر بر هوا پری مگسی باشی، دل به دست آر تا کسی باشی. (خواجه عبداﷲ انصاری ).
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری.
سعدی.
سعدیا گر به جان خطاب کند
ترک جان گیر و دل به دست آرش.
سعدی.
بدست آوردن دنیا هنر نیست
کسی را گر توانی دل به دست آر.
سعدی.
دلش بر جوانمرد مسکین بخست
که باری دل آورده بودش به دست.
سعدی.
خواهرش را دل آورید به دست
مهر ازین برگرفت ودر وی بست.
سعدی.
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
سعدی.
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پیشگان شکست آور.
اوحدی.
– امثال :
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
دل بدست آور که حج اکبر است .
؟ (امثال و حکم دهخدا).
– دل به دست کردن ؛ دل به دست آوردن :
دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای.
سعدی.
– دل به دل ؛ دوستی و محبت از طرفین و مبادله ٔ خاطرها. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب «از دل به دل راه است » در همین ترکیبات شود.
– دل به دلدونش رسیدن، دلش به دلدونش رسیدن ؛ به مقصود رسیدن (و آن با تمسخر و استهزا یا با تغیر و تشدد گفته شود)، مثلاً گویند: حالا که پولهایت را قمار کردی و باختی دلت (یا دل ) به دلدونت رسید. (از فرهنگ عوام ).
– دل به دل رفتن ؛ دوستی و دشمنی از دو سوی بودن. (از امثال و حکم دهخدا) :
گر دل به دل رود ز دل خویش بازپرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل.
سوزنی.
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «از دل به دل راه است » در همین ترکیبات شود.
– دل به راهی مایل بودن ؛ میل به آن سوی کردن :
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دلست.
فردوسی.
– دل به روی دویدن ؛ کنایه از خون گریستن. (آنندراج ) :
چو در گوش خواهر شد آن گفتگوی
همه بردویدش دل از تن به روی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دل می دود به روی من از غصه ٔرقیب
هرگه که یاد شانی آزرده دل کنم.
شانی تکلو (از آنندراج ).
– دل به صد جا رفتن ؛ گمان به هر کس و هر چیز بردن و آن در حالت بدگمانی می باشد. (از آنندراج ) :
جائی نمیروی که دل بدگمان من
تا بازگشتن تو به صد جا همی رود.
صائب (از آنندراج ).
جان من هرگه که جایی میروی
عاشقان را دل به صد جا میرود.
امیر شاهی (از آنندراج ).
– دل به صد راه رفتن ؛ در امری گمانهای گوناگون بردن. (از امثال و حکم دهخدا).
– دل به غم بازبستن ؛ مشغول کردن :
دل را به غم تو بازبستیم
جان را کمر نیاز بستیم.
خاقانی.
– دل به هزار راه رفتن ؛ در حال تشویش خاطر، تصورات مختلف کردن. (فرهنگ عوام ). در امری گمانهای گوناگون بردن. (امثال و حکم دهخدا).
– دل بر چیزی بودن ؛ متوجه و مراقب آن بودن. علاقه و مهر بدان داشتن :
همان نیز با میسره میمنه
بکوشند و دلها همه بر بنه.
فردوسی.
دل بر آن به که باشد از خانه
پشک تو به که مشک بیگانه.
سنائی.
– دل بر چیزی شدن ؛ بر سر آن شدن :
بر آن دل شد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد.
نظامی.
– دل برخاستن ؛ به هیجان آمدن. رجوع به برخاستن شود.
– دل بر دریا زدن ؛ دل به دریا زدن :
رهروان عقل ساحل را به جان دل بسته اند
ما دل خود را به راه عشق بردریا زدیم.
ظهیر.
و رجوع به ترکیب «دل به دریا زدن » در همین ترکیبات شود.
– دل بر ره بودن ؛ چشم به راه بودن. سخت متوجه آن بودن. در انتظار کسی بودن :
زِانتظارم دیده و دل بر رهست
زین غمم آزاد کن گر وقت هست.
مولوی.
– دل بر سر زبان داشتن ؛ مافی الضمیر بر سر زبان آوردن. (آنندراج ) :
چون کنم راز عشق را خس پوش
من که دل بر سر زبان دارم.
طالب آملی (از آنندراج ).
– دل بر کسی بودن ؛ علاقه به وی داشتن. متمایل به وی بودن :
دیدم دل خاص و عام بر وی
من نیز دلاوری نمودم.
سعدی.
– دل بر کف دست داشتن ؛ صدیق و بی حیله بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب «دل در کف دست داشتن » در همین ترکیبات شود.
– دل بر لب دویدن ؛ کنایه از گریه ٔ خونی کردن. (غیاث ). خون گریستن. (آنندراج ) :
زبان کردی اگر در ناله اهمال
دلش بر لب دویدی همچو تبخال.
ناظم هروی (از آنندراج ).
– دل بزرگ ؛ مغرور ومطمئن. دل گنده : چون مطلوب دیرینه ٔ او بحصول پیوست و… دل بزرگ و متکبر شد. (رشیدی ). و رجوع به دل گنده در ردیف خود شود.
– دل به هم برآمدن ؛ شوریدن دل. متأثر شدن. تَبغثر : سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. (گلستان سعدی ). شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت، پدر را دل به هم برآمد. (گلستان ).
– دل بی تاب ؛ دل ناشکیبا :
دانم که بی قراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بی تاب می کشد.
صائب (از آنندراج ).
– دل پاره گشتن ؛ سخت متأثر شدن :
دید بنوعی که دلش پاره گشت
برزگری پیر در آن ساده دشت.
نظامی.
– دل پایین ریختن، دل یک هو پایین ریختن ؛ وحشت کردن. ترسیدن. دل فروریختن. (فرهنگ عوام ).
– دل پر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
– دل پر از چیزی بودن ؛ مملو از آن بودن :
برفتند با او دو فرزند اوی
پر از آب رخ دل پر از پند اوی.
فردوسی.
– دل پر از خشم بودن ؛ سخت خشمگین بودن :
که با کین شاهان نباید که چشم
نباشد پر از آب و دل پر ز خشم.
فردوسی.
– دل پر از درد بودن ؛ سخت اندوهناک بودن. سخت غمگین بودن :
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.
فردوسی.
دل مرد طامع بود پر ز درد
به گرد طمع تا توانی مگرد.
فردوسی.
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
– دل پر از درد گشتن ؛ سخت غمگین شدن :
شکست اندرآید بدین رزمگاه
پر از درد گردد دل نیکخواه.
فردوسی.
– دل پر از غم بودن ؛ سخت اندوهگین و غمناک بودن :
فرستاده برگشت و شد بادرم
دل کفشگر زآن درم پر ز غم.
فردوسی.
– دل پر از غم کردن ؛ سخت اندوهگین و غمناک ساختن :
چنین گفت من با تو آیم بهم
دل من مکن زین سخن پر ز غم.
فردوسی.
– دل پر از کین ؛ سخت انتقامجو :
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر زکین و سری پر ز جنگ.
فردوسی.
– دل پرخون داشتن ؛ اندوه فراوان به دل داشتن.
– || کینه داشتن به کسی. و رجوع به این ترکیب ذیل خون شود.
– دل پرغریو شدن ؛ پر اندیشه و غوغا و آشفته شدن :
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش چشم و دل پرغریو.
فردوسی.
– دل پرهراس بودن ؛ بیمناک بودن :
به یزدان نباید بُدَن ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس.
فردوسی.
– دل پرداختن دل پرداختن از کسی ؛ دل خالی کردن از وی. قطع علاقه کردن از او. از یاد بردن وی :
توان از کسی دل بپرداختن
که دانی که بی او توان ساختن.
سعدی.
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت.
سعدی.
جماعتی که بپرداختند دل از ما
دل از محبت ایشان نمی توان پرداخت.
سعدی.
مذهب اگر عاشقی است سنت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن.
سعدی.
– دل پرداختن به کسی ؛ مشغول کردن دل به کسی. به وی دل بستن. دلبسته شدن به کسی. علاقه مند شدن به وی :
کسی که روی تو دیده ست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند.
سعدی.
– دل پیش بین ؛ عقل آینده نگر :
دلم دید میری که بنمود زَاول
به حیدر دل پیش بین محمد.
ناصرخسرو.
– دل پیوستن در چیزی ؛ دل بستن به آن :
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشاید گر بپیوندد دل اندر خدمت سلطان.
میرمعزی (از آنندراج ).
– دل [ کسی ] تباه شدن ؛ بدگمان شدن : صاحب رفت تا دل خواجه بازیابد… تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی ).
– || پریشان دل و مشغول شدن.
– || مشتاق و شیفته شدن. رجوع به تباه شدن شود.
– دل ترکاندن ؛ از ترس مردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– دل تنگ کردن ؛ افسردگی و ناشکیبایی نشان دادن. ناصبوری کردن. مضطرب و پریشان شدن : ایوب… هفت سال در آن رنج بماند که هیچ دل تنگ نکرد و صابر بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
دل تنگ مکن که پتک و سندان
پیوسته درم زنند ودینار.
سعدی.
وز غم اوتنگ مکن نیز دل
صبر همی کن که شب آبستنست.
سعدی.
– دل تو دل نداشتن ؛ سخت مضطرب بودن در انتظار خبری که ترسند بد باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– || سخت خوشحال و هیجان زده بودن.
– دل تو ریختن ؛ در اصطلاح عامیانه، اضطراب و وحشت و دلهره ٔ ناگهانی براثر شنیدن خبر بد و بی آرام کننده. رجوع به ترکیب دل تو ریختن ذیل ریختن و رجوع به فرهنگ لغات عامیانه شود.
– دل توی دلش نبودن ؛ سخت ترسو بودن. (فرهنگ عوام ).
– || سخت خوشحال و هیجان زده بودن.
– دل ته دریا کردن ؛ به معنی دل به دریا انداختن است. (از آنندراج ). رجوع به ترکیب دل به دریا کردن درهمین ترکیبات شود.
– دل تهی شدن ؛ خالی شدن از چیزی. (آنندراج ).
– دل تهی کردن ؛ دل خالی کردن. اظهار درد مافی الضمیر کردن. (آنندراج ) :
دل چون تهی از درد و غم یار توان کرد
این ظلم چنان بر دل افگار توان کرد.
صائب (از آنندراج ).
و رجوع به ترکیب تهی کردن دل ذیل تهی شود.
– دل تهی گشتن از ؛ خالی شدن آن از… :
دل نگردید شب وصل تهی از گله ها
طی شد این وادی و هموار نشد آبله ها.
صائب (از آنندراج ).
– دل جُستن ؛ بدست آوردن دل. بر طبق آرزوی کسی عمل کردن. و رجوع به ترکیب دل جستن ذیل جستن شود.
– دل خالی داشتن ؛ دل تهی داشتن (از بدیها) :
آینه ٔ پاک دار دل خالی
که نظرگاه خاص حضرت اوست.
شاه نعمةاﷲ ولی.
– دل خالی شدن ؛ کشیده شدن انتقام و داغ دلی :
شد زین دو سه روزه رنجش تو
ازمن دل روزگار خالی.
؟ (از ابدع البدایع).
– دل خالی کردن ؛ از رنج و تعب دشمن شاد شدن. با گفتارهای سخت یا دشنام، کین خود ستدن. (امثال و حکم ). و رجوع به خالی کردن شود.
– || دق دل خالی کردن.
– || ترسانیدن.
– || درد دل گفتن.
– دل خائیدن ؛ کنایه از غم و غصه خوردن. (از آنندراج ) :
در خم طره ٔ تو شیوه ٔ ماست
دل به دندان شانه خائیدن.
طالب آملی (از آنندراج ).
– دل خراب گشتن ؛ تباه شدن آن. ضایع گشتن آن :
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب می نرسد.
خاقانی.
– دل خوردن دل خود خوردن ؛ کنایه از غم و غصه خوردن. (از آنندراج ) :
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویش
به آب خشک محال است آسیا گردد.
صائب (از آنندراج ).
دل را به ره بیهده کامی نتوان خورد
این میوه عزیز است به خامی نتوان خورد.
وحید (از آنندراج ).
دل خود می خوری دانش ز محتاجی نمی دانی
که ربطی هست پنهان با کریمان بینوایان را.
دانش (از آنندراج ).
– || کسی را دچار غم و اندوه ساختن :
به مراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بربخوری.
فرخی.
از فزونی که ز بهر تو بگریم صنما
هر زمان گوید خواجه که دلم بیش مخور.
فرخی.
– دل ِ خوش ؛ قانع و راضی و خشنود :
تدبیر صواب از دل خوش باید جست
سرمایه ٔ عافیت کفافست نخست.
سعدی.
– دل خوش بودن ؛ خوش بودن دل. راضی بودن دل :
بر مرگ دل خوش است درین واقعه مرا
کآب حیات در لب یاقوت فام اوست.
سعدی.
– دل خوش کردن ؛ قانع و راضی ساختن دل : دل خوش می کردند که احوال جهان یکسان نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۵۳).
– || خود را خوشدل ساختن :
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کوربخت و خجل.
سعدی.
– دل [ کسی ] خوش کردن ؛ شادمان کردن او را :
درِ مهرماه است آتش کنیم
دل نامداران به می خوش کنیم.
فردوسی.
دلتان خوش کرده ست دروغی که بگویند
این بیهده گویان که شما از فضلائید.
ناصرخسرو.
دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی.
ابلاء؛ دل کسی خوش کردن به سوگند.(دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
– دل خوش کردن با کسی ؛ با وی مهربان شدن : دیگر روز از بهر فردوسی صدهزار درهم بفرستاد و گفت هر بیتی از هجو سلطان به هزار درهم بخریدم، آن صد بیت هجا به من فرست و با محمود دل خوش کن.(تاریخ طبرستان ).
– دل خوش کردن بر کسی ؛ با او مهربانی کردن. خشنود شدن از او : یکی از وزراء معزول شد و به حلقه ٔ درویشان درآمد… و جمعیت خاطرش دست داد، ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود، قبول نکرد و گفت نزد خردمندان معزولی به که مشغولی. (گلستان سعدی ).
– دل خوش گشتن ؛ خوشدل شدن. شاد شدن. مسرور شدن :
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا.
ناصرخسرو.
– دل در آب گذاردن ؛ دل به آب زدن. دل به دریا زدن : پلی را که جهت عبور لشکر بر آب بسته بودند فرمود تا فرا آب دادند تا لشکر دل در آب گذارند و تردامنی نکنند و آب از کار نبرند. (جهانگشای جوینی ج ۲ ص ۷۷).
– دل در انتظار بودن ؛ چشم داشتن. ترقب و توقع :
بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزیزان وقت و ساعت می شمارند.
سعدی.
– دل در تق و لرز ؛ تق به معنی تک است که حرکت به اضطراب باشد، و کنایه از خوف و هراس و غمخواری به کسی است.(لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). ولی متداول، دل در تب و لرز و دل در تب و تاب است.
– دل درجایی گرفتن ؛ قرار گرفتن دل در آنجا. رجوع به افتادن دل به جایی در ردیف خود شود.
– دل در سنگ شکستن ؛ خاموشی گزیدن. پایداری کردن. مقاومت کردن. رجوع به این ترکیب ذیل سنگ شود.
– دل در کف دست داشتن ؛ بر فوت چیزی مضطرب و ترسان بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب دل بر کف دست داشتن در همین ترکیبات شود.
– دل در کمند قبول آوردن ؛ دل بدست آوردن. کسی را متقاعد کردن :
وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی.
سعدی.
– دل دریایی ؛ کنایه از دل مشوش و پریشان. (آنندراج ) :
پریشان خاطری چون زلف یار بی وفا دارم
دل دریاییی چون کشتی بی ناخدا دارم.
میرنجات (از آنندراج ).
– دل دگرگون کردن ؛ دل بد کردن. اعتقاد بگردانیدن. رجوع به این ترکیب ذیل دگرگون کردن شود.
– دل دل را کشیدن، نظیر: دل به دل راه داشتن . (از فرهنگ عوام ).
– دلش دلش را خوردن ؛ حسد و یا عجله داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– دل دوختن به چیزی ؛ متوجه کردن دل به آن. (از غیاث ). دل بستن. (از آنندراج ) :
دل دوختن به وعده ٔ معشوق بی وفا
جز آرزوی خام و خیال محال نیست.
قدسی (از آنندراج ).
– دل دور داشتن از چیزی ؛ بسمت آن نرفتن :
دل و مغز را دور دار از شتاب
خرد با شتاب اندر آید به خواب.
فردوسی.
– دل دونیم ؛ خونین دل و غمناک. سخت غمین در مرگی و مصیبتی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سخت نگران به هنگام انتظار :
بلای چشم در راهی عظیم است
همیشه چشم بر ره دل دونیم است.
نظامی.
– || مردد و مشکوک. دودل. دودله :
یکی کوه زرین یکی کوه سیم
نشسته تو اندر میان دل دونیم.
فردوسی.
– دل دونیم کردن ؛ دو رأی متضاد را پذیرفتن :
بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز
نتوانست کسی کرد دل خویش دونیم.
ناصرخسرو.
– دل [ به ] دونیم ماندن ؛ سخت در غم و اندوه بودن :
گفت نی گفتمش چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه دل به دونیم.
ناصرخسرو.
– دل راست داشتن با کسی ؛ با اویکرنگ و موافق بودن. رجوع به این ترکیب ذیل راست داشتن شود.
– دل [ کسی ] راضی نشدن ؛ راضی نگشتن. رضایت ندادن.
– دل راه ندادن ؛ گواهی ندادن.اجازه ندادن. راضی نبودن. (از امثال و حکم دهخدا).
– دل [ کسی ] ربودن ؛ وی را فریفته و شیفته ٔ خود کردن :
کس نیست به گیتی که بر او شیفته نبود
دلها ز خوی نیک ربایند نه زِاستم.
فرخی.
– دل رفتن ؛ از دست شدن دل :
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم.
خاقانی.
– دل زُفت ؛ دل بخیل و ممسک :
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تیره چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
– دل زیر آتش بودن ؛ سخت در غم و اندوه بودن :
پوشی کتان کاهی و من چون کتان کاه
دل گاه زیر آتش و تن گاه زیر آب.
خاقانی.
– دل سرگشته ؛ دل شوریده :
نمیگردد دل سرگشته ظرف کبریای تو
شکوه بحر کی در خلوت تنگ حباب آید.
؟ (از بهار عجم ).
– دل [ خود را ] سفره کردن ؛ تمام رازها یا غمها یا حوادث خود را گفتن. هر چه در دل داشتن گفتن.
– امثال :
دل سفره نیست که آدم پیش همه کس باز کند ؛ دردها و آلام خویش را به همه کس نشاید گفت. (امثال و حکم دهخدا). راز خود را با همه کس نتوان گفت. با همه کس نباید درددل کرد. (فرهنگ عوام ).
– دل سنگین ؛ دل سخت. دل که بی مهر و رحم باشد :
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه ٔ شبگیر ما.
حافظ.
و رجوع به این ترکیب ذیل سنگین شود.
– دل سیاه کردن ؛ ایجاد غم کردن. شادی از دل بردن : مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد که دل را سیاه کند مگر دفع ملال. (سعدی ).
– دل سیر بودن ؛بی اعتنا بودن به چیزهایی که بسیار دیده یا خورده اند. بی طمع بودن، گویند: فلان مرد دلسیری است ؛ یعنی بی طمع است، و اغلب «چشم و دل سیر» گفته میشود. (فرهنگ عوام ).
– دل شاد ؛ مسرور. فرح القلب.
– دل شادآوردن ؛ شاد کردن دل :
سخنهای دیرینه یاد آورم
دل شه به گفتار شاد آورم.
فردوسی.
– دل شادمان داشتن ؛ شادکردن دل :
اگر دل توان داشتن شادمان
جز از شادمانی مکن یک زمان.
فردوسی.
– دل شادمان شدن ؛ شاد شدن دل :
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار.
فردوسی.
– دلش طاقچه نداشتن ؛ نهایت رک گو و صریح لهجه بودن. (از امثال و حکم دهخدا). صاف و ساده و یک لخت است.
– || رازنگاهدار نبودن. حرف را نگاه داشتن نتوانستن. آنچه در دل است به زبان آوردن. (از فرهنگ عوام ).
– دل شوریده ؛ دل شیدا. رجوع به این ترکیب ذیل شوریده شود.
– دل صافی شدن ؛ پاک و منزه شدن آن :
دل چو صافی شد حقیقت را شناسا می شود
از صفا آئینه منظور نظرها میشود.
ظهیر.
– دل طاق کردن ؛ کنایه از یگانه شدن و مجرد گشتن از علائق و عوایق و محبت غیر. (ناظم الاطباء).تجرد گرفتن و ترک نطق کردن. (آنندراج ) :
خط در خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی و برطاق نه اسباب.
خاقانی.
– دل غمگین داشتن ؛ در غم و اندوه بودن :
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی ّ کار.
اسدی.
– دل فرمودن ؛ امر کردن دل :
آه دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید درمان چه کنم.
خاقانی.
– دل فروریختن ؛ دل افشردن. (آنندراج ).
– دل فروگیر ؛ مکانی که دل در آنجا قرار گیرد. (آنندراج ):
به تماشای خیال تو مرا جایی نیست
دل فروگیرتر از گوشه ٔ کاشانه ٔ چشم.
قدسی (آنندراج ).
– دل قائمی، دل قایمی ؛ اطمینان. دل قرصی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– دل قرص ؛ مطمئن. دل قائم.
– دل قرصی ؛ اطمینان. دل قائمی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– دل قوی داشتن ؛آسوده خاطر شدن. مطمئن شدن : صاحب فاضل… بر این نامه اعتماد کند و دل قوی دارد که دل ما به جانب ویست. (تاریخ بیهقی ).
– دل کافر ؛ دل ِ سیاه. دل ِ سخت :
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و سیاه چون دل کافر.
مسعودسعد.
– دل [ چون ] کباب بودن ؛ کنایه است از تأثر شدید بسبب غم و اندوه یا مصیبت سخت :
مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتش دل خصم از او چون کباب.
سعدی.
– دل گران داشتن [ به کسی ] ؛ دلتنگ بودن از او. رنجیده بودن از او. بر او خشم داشتن :
چنین گفت پس ای هنرگستران
مدارید دلها به من بر گران.
شمسی (یوسف و زلیخا).
– دل گران کردن بر کسی ؛ رنجیده گشتن از وی. آزردن از وی. کینه و آزار و کدورت به دل گرفتن از کسی :
نه ما گفتیم ما را میهمان کن
پس آنگه دل چنین بر ما گران کن.
(ویس و رامین ).
ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکریست [ آلتونتاش ] مطیع… از وی خطا نرفته است که مستحق آن است که بر وی دل گران باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۷۸). دل گران کرده بود برآل برمک. (تاریخ بیهقی ص ۴۲۴).
این پنج روز مهلت دنیا بهوش باش
تا دل شکسته ای نکند بر تو دل گران.
سعدی.
– دل گرم کردن با کسی ؛ مأنوس شدن با وی. ابراز محبت کردن با او :
چو با عاشق کند معشوق دل گرم
نبینی در میان جز رفق و آزرم.
نظامی.
– دل گروبودن در دست کسی ؛ گرفتار او بودن :
یکی را چو من دل به دست کسی
گرو بود و می برد خواری بسی.
سعدی.
و رجوع به گرو شود.
– دل گرو کردن در جایی ؛ پیمان بستن بدان جای :
هم در آن باغ دل گرو کردند
خرمی تازه عیش نو کردند.
نظامی.
– دل گم کردن ؛ دل از دست دادن. فریفته شدن.شیفته شدن :
در پری خوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم.
مولوی
– دل مومین (موم ) بودن ؛ نرم بودن آن :
دلش موم است ارچه نیست مؤمن
بر آهن نام او حیدر نویسم.
خاقانی.
– دل ناشکیب شدن ؛ صبر و طاقت از دست رفتن :
دل دمخسینوس شد ناشکیب
که در کار عذرا چه سازد فریب.
عنصری.
– دل [ کسی را ] نگاه داشتن ؛موافق میل او رفتار کردن. بر طبق خواهش و آرزوی او کار کردن : من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۸۶۵). خداوندچنانکه از همت عالی وی سزید دل بنده در باب حصیری نگاه داشت. (تاریخ بیهقی ). وی [ مسعود ] چون رقعت وزیر بخواند گفت ناچار دل وی نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی ص ۱۶۱). حارث گفت گرسنه بودم خواستم که دل تو نگاه دارم، لکن… هرچند که کوشیدم فرونرفت. (تذکرة الاولیاء عطار).
– دل نگاه داشتی ؛ دل نگاه داشتن. رعایت خاطر و میل. ملاحظه ٔ حال : لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. (فیه مافیه چ فروزانفر ص ۹). (در مورد ترکیب مذکور در تعلیقات فیه مافیه بنقل از افادات مرحوم دهخدا چنین آمده است : ترکیبی است نادر چه قیاس در این موارد مقتضی است که یاء مصدری به آخر ترکیبی متصل گردد که متضمن معنی فاعلی باشد مانندتیمارداری و نکوخواهی و دل جویی و نظایر آن، اما نگاه داشت خود اسم مصدر است و الحاق یاء مصدری بدان از جهت افاده ٔ معنی مصدری ضرورت ندارد. رجوع به فیه مافیه ص ۲۴۴ شود).
– دل نگه داشتن، دور کردن وسواس . حفظ ظاهر کردن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
دل نگه دارید ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان.
مولوی.
– دل و جان ؛ خرد و جان. روح و روان.
– || کنایه ازدندان و ناخن. (ناظم الاطباء).
– || از دل و جان. با کمال میل. از صمیم قلب. از ته دل.
– دل و جان را از چیزی شستن ؛ خالی کردن دل و روح از آن چیز. رجوع به این ترکیب ذیل شستن شود.
– دل و جان را یکی کردن ؛ کمال اهتمام در کاری کردن. (غیاث اللغات ).
– دل وجانی ؛ خالصانه و مخلصانه. (ناظم الاطباء).
– دل و حوصله داشتن ؛ آمادگی انجام کاری را داشتن، و حاضر بودن برای کاری، مثلاً گویند: من دیگر دل و حوصله ٔ درس خواندن و تحصیل کردن را ندارم. (از فرهنگ لغات عامیانه ).
– دل و دست راست بودن ؛ دست و دل پاک بودن :
بر آن بنده حق نیکوئی خواسته ست
که با او دل و دست زن راستست.
سعدی.
– دل و دست شستن از چیزی ؛ از آن چیز منصرف شدن و روی برگرداندن. رجوع به این ترکیب ذیل شستن شود.
– || توانگردل ودست ؛ بخشنده. بذال :
غلامش بدست کریمی فتاد
توانگردل ودست و نیکونهاد.
سعدی.
– دل و دماغ ؛ هوی و هوس. (ناظم الاطباء). حوصله :
به بی دماغی مجنون مصاحبی خواهم
که حرف پرسم و گوید دل و دماغ کجاست.
سالک یزدی (از آنندراج ).
دماغ برفلک و دل بزیر پای بتان
ز من چه می طلبی دل کجا دماغ کجا.
کلیم (از آنندراج ).
– || نخوت و غرور و تکبر. (ناظم الاطباء).
– || عظمت و بزرگواری و جلال. (ناظم الاطباء).
– || نشاط و شور و اشتیاق. دل و حوصله و آمادگی برای کاری، و آن بیشتر در موارد مربوط به تفریح و خوشگذرانی و مسافرت و لهو و لعب و نظایر آن بر زبان می آید. (فرهنگ لغات عامیانه ).
– دل و دماغ داشتن (نداشتن )؛ حوصله داشتن (نداشتن ). (از یادداشت مرحوم دهخدا).گویند: فلانی دل و دماغ ندارد. (آنندراج ).
– دل و دماغ نماندن برای کسی ؛ حال و حوصله نبودن او را، گویند: حالا دیگر دل و دماغی برای مردم نمانده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– || از دل و دماغ افتادن ؛ در اصطلاح عامیانه، از هوی و هوس افتادن. افسرده شدن. (فرهنگ فارسی معین ). بی ذوق و حال شدن.
– || بی دل ودماغ ؛ مهموم. مغموم. دلتنگ. رجوع به بی دل ودماغ در ردیف خود شود.
– دل و دیده از شرم شستن ؛ شرم و حیا را از خود دور کردن. رجوع به این ترکیب ذیل شستن شود.
– دل و دیده به راه بودن ؛ منتظر بودن. رجوع به این ترکیب ذیل راه شود.
– دل و دین زدن ؛ دل و دین بتاراج بردن. (آنندراج ) :
دل و دین را زدند مغبچگان
دو سه ساغر زدیم رندانه.
سعدی (از آنندراج ).
– دل و زبان ؛ کنایه از ظاهر و باطن.
– دل و زبان یکی بودن ؛ ظاهر وباطن یکسان بودن و نفاق نداشتن. (از آنندراج ).
– دل هراسان بودن ؛ نگران بودن :
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود.
فردوسی.
– دل یکتا کردن ؛ مجرد کردن دل :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشه ٔ اوباش جسمانیت یکتا کن.
سنائی.
– دل [ کسی با کسی ] یکی بودن ؛ همفکر و هم عقیده بودن (با کسی ): دل من و شما یکی بود؛ در آن واحد یک گفته بر زبان من و شما جاری شد. (امثال و حکم ).
– دل یکی داشتن با کسی ؛ با کسی یکدل و یک زبان بودن.
– دل یکی کردن ؛ اتفاق کردن دو کس در امری. (آنندراج ). متفق و متحد شدن. یکدل شدن : پس همه مردمان را بخواند و بنواخت… باز همه دل یکی کردند. (تاریخ سیستان ).
– دود دل ؛ آه دل. کنایه از غم و اندوه :
کآنچه ازروزن او می گذرد دود دلست.
(گلستان ).
برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت
زآنهمه آتش نگفت دود دلی برشود.
سعدی.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
– دودل ؛ متردد و مشکوک و بی ثبات :
دگرآنکه دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دودل و خویش کام.
فردوسی.
رجوع به دودل در ردیف خود شود.
– ده دلی ؛پریشان خاطری : جهد کرده آید تا بناهای افراشته را افراشته تر کرده آید… تا… دشمنان به کوری و ده دلی روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی ).
– دیودل ؛ که دلی چون دیو دارد. رجوع به دیودل در ردیف خود شود.
– راز دل آب ؛ کنایه از رطوبت و برودت. رجوع به این ترکیب ذیل راز شود.
– راز دل زمانه ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب. رجوع به این ترکیب ذیل راز شود.
– راست دل ؛ که دلی راست دارد. پاکدل.
– || ساده دل. رجوع به راست دل در ردیف خود شود.
– راست دلی ؛ حالت راست دل. پاکدلی. صفا. رجوع به راستدلی در ردیف خود شود.
– راست کردن دل ؛ یکی کردن دل. موافق ساختن دل. هماهنگ ساختن دل. رجوع به دل راست کردن ذیل راست کردن شود.
– راه دل زدن ؛ فتنه گری کردن. رجوع به این ترکیب ذیل زدن شود.
– رحیم دل ؛ نازکدل. مهربان. رقیق القلب. رجوع به رحیم دل در ردیف خود شود.
– رفتن دل برای چیزی ؛سخت خواهان آن شدن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
– رفتن دل در پی چیزی و خشنود شدن از آن ؛ هفو. (از منتهی الارب ).
– رمیدن دل از چیزی ؛ نفرت کردن از آن. بیزار شدن از آن.
– || گریختن. مضطرب شدن :
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت.
سعدی.
رجوع به دل رمیدن ذیل رمیدن شود.
– رمیده دل ؛ آشفته دل. پریشان دل. مضطرب و مغموم دل :
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گربه پای درآیم به دربرند به دوشم.
سعدی.
– رمیده بودن دل ؛ آشفته و پریشان بودن آن :
دلم رمیده ٔ لولی وشی است شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز.
حافظ.
– رنجیدن دل ؛ آزردن دل. دلتنگ شدن. دل آزرده شدن. آزردگی خاطر یافتن :
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است
شیشه ٔ بشکسته را پیوند کردن مشکل است.
؟ (امثال وحکم دهخدا).
– روائی دادن دل ؛ اجازه دادن وجدان، گویند: دلم روائی نمی دهد؛ وجدانم اجازه نمی دهد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– روشن بودن دل ؛ دانا بودن. پاکدل بودن :
دلش روشن و دعوتش مستجاب.
سعدی.
– روشندل ؛ کسی که خاطر وی صاف باشد ومکدر نبود :
چنین گفت روشندل پارسی
که بگذشت سال از برش چارسی.
فردوسی.
قوی رای و روشندل و نغزگوی.
نظامی.
سخنگوی و روشندل آزاده ای.
نظامی.
– || کور. نابینا. رجوع به روشندل در ردیف خود شود.
– روشندلی ؛ روشندل بودن. دانایی. رجوع به روشندلی در ردیف خود شود.
– روی دل ؛ متواضع و متبسم. رجوع به روی دل در ردیف خود شود.
– روی دل گشادن ؛ باز کردن و گشودن سینه. رجوع به همین ترکیب ذیل روی شود.
– روی دل نگریستن ؛ برحسب هوی و هوس و میل خود به چیزی نگاه کردن : فرمودیم تا حجتی که مناسب شرع و راستی باشد از قضاةاسلام بستانند تا هیچکس روی دل ننگرد و نیز جماعت قوی دستان بر ایشان الحاح نتوانند کرد. (تاریخ مبارک غازانی ص ۲۲۲).
– روی دل نمودن ؛ جوانمردی و سخاوت داشتن. رجوع به این ترکیب ذیل روی شود.
– زبان با دل راست داشتن ؛ هرچه در دل است بر زبان راندن. رجوع به این ترکیب ذیل راست داشتن شود.
– زبان دل ؛ زبان معنی. زبان حال. رجوع به زبان دل در ردیف خود شود.
– زنده بودن دل به چیزی (به کسی ) ؛ شاد بودن و آرامش خاطر داشتن از او. رجوع به زنده شود.
– زنده داشتن دل ؛ شاد گردانیدن آن. رجوع به زنده داشتن شود.
– زنده دل ؛ شاد و مسرور. مقابل افسرده دل و مرده دل :
زنده دلامرده ندانی که کیست
آنکه ندارد به خدا اشتغال.
سعدی.
سخن زنده دلان گوش کن از کشته ٔ خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی.
سعدی.
رجوع به زنده دل در ردیف خود شود.
– زنده دلی ؛ زنده دل بودن. نشاط. رجوع به زنده دلی در ردیف خود شود.
– زنده شدن دل ؛ شاد و خرم شدن آن :
دل زنده شدم به بوی بویت
کآن بوی ز دل نهان مبینام.
خاقانی.
رجوع به زنده شدن شود.
– زنده کردن دل ؛ شادمان و خرم گردانیدن آن : نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه ). و رجوع به زنده کردن شود.
– زیارت دل کردن ؛ دریافتن مقام دل :
تا بتوانی زیارت دلها کن
کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل.
خواجه عبداﷲ انصاری.
رجوع به زیارت کردن در ردیف خودو عمارت دل کردن در همین ترکیبات شود.
– ساده دل ؛ صادق و بی نفاق. ساده لوح. رجوع به ساده دل در ردیف خود شود.
– ساده دلی ؛ ساده دل بودن. ساده بودن. سلیم دلی. رجوع به ساده دلی در ردیف خود شود.
– سبکدل ؛ کنایه از ظریف. رجوع به سبکدل در ردیف خود شود.
– سبکدل کردن ؛ سرخوش کردن. رجوع به سبکدل کردن در ردیف خود شود.
– سبکدل گشتن ؛ ظریف خاطر گشتن. رجوع به سبکدل گشتن درردیف خود شود.
– سبک شدن دل ؛ ترسیدن :
از هول زخم او دل گیتی سبک شود
گر در مصاف دست به گرز گران کند.
مسعودسعد.
– سبک گرداندن دل ؛ پاک کردن دل. خالی کردن دل از کین یا غم :
دل سبک گردان ز کین تا قابل نیکان شوی
باغبان بیرون کند از خاک گلشن سنگ را.
اقامت صفاهانی (از آنندراج ).
– سخت دل ؛ بی مهر. سنگدل. ظالم. رجوع به سخت دل در ردیف خود شود.
– سخت دل شدن ؛ قساوة. قسوة. (دهار).
– سخت دلی ؛ سنگین دلی. قساوة. قسوة. (دهار). رجوع به سخت دلی در ردیف خود شود.
– سرد کردن کسی را بر دل کسی ؛ ناخوش و بی مزه گردانیدن. او را از نظر وی انداختن. رجوع به سرد کردن، و بر دل سرد کردن در ردیف های خود شود.
– سر رفتن دل ؛ تنگ حوصله شدن. (فرهنگ عوام ). رجوع به سر رفتن در ردیف خود شود.
– سرگشته دل ؛ دل سرگشته. دل شوریده :
سرگشته دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش.
خاقانی.
– سگ دل ؛ سخت دل. رجوع به سگ دل در ردیف خود شود.
– سگ دلی ؛ سخت دلی. رجوع به سگ دلی در ردیف خود شود.
– سلیم دل ؛ ساده دل. بی فکر. بی ریا. رجوع به سلیم دل در ردیف خود شود.
– سلیم دلی ؛ ساده دلی. بلاهت. رجوع به سلیم دلی در ردیف خود شود.
– سندان دل ؛ سخت دل. دل سخت. رجوع به سندان دل در ردیف خود شود.
– سندان دلی ؛ حالت سندان دل. سخت دلی. آهن دلی. رجوع به سندان دلی در ردیف خود شود.
– سنگ بر دل زدن ؛ کنایه از دل از هوس بریدن. رجوع به این ترکیب ذیل زدن شود.
– سنگ بر دل نهادن ؛ کنایه از حوصله و صبر کردن. رجوع به این ترکیب ذیل سنگ شود.
– سنگ صبر بر دل بستن ؛ خاموشی گزیدن. سکوت کردن. رجوع به این ترکیب ذیل سنگ شود.
– سنگدل ؛ سخت دل. بی رحم.جفاکار :
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل.
سعدی.
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری.
سعدی.
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.
سعدی.
عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند ازو تنگدل.
سعدی.
شنید این سخن خواجه ٔ سنگدل
که برگشت درویش ازو تنگدل.
سعدی.
و رجوع به سنگدل در ردیف خود شود.
– سنگدلی ؛ بی رحمی. سخت دلی. رجوع به سنگدلی در ردیف خود شود.
– سنگین دل ؛ سنگدل. سخت دل. بی رحم. قسی القلب :
برخسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته نبخشاید.
سعدی.
تو با این لطف طبع و دلربائی
چنین سنگین دل و سرکش چرائی.
سعدی.
گَرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گِل.
سعدی.
عجب داشت سنگین دل تیره رای.
سعدی.
رجوع به سنگین دل در ردیف خود شود.
– سنگین دلی ؛ حالت سنگین دل. سخت دلی. رجوع به سنگین دلی در ردیف خود شود.
– سوختن دل ؛در رنج قرار گرفتن آن :
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگِشت شود بی شک در دست من انگشت.
دقیقی.
– سوختن دل را ؛ در رنج قرار دادن آن :
دل بی گناهان کابل مسوز
کزین تیرگی اندرآید بروز.
فردوسی.
رجوع به دل سوختن در ردیف خود شود.
– سوختن دل بر کسی ؛ متألم گردیدن بر او. رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود.
– سوخته دل ؛ اندوهگین. غمناک. محنت دیده. رجوع به سوخته دل در ردیف خود شود.
– سوز دل ؛ سوزش دل. اضطراب. پریشان حالی :
کسی روز محشر نگردد خجل
چو شبها به درگه برد سوز دل.
سعدی.
– سیاه دل ؛ بدخواه. بداندیش.بدطینت. رجوع به سیاه دل در ردیف خود شود.
– سیاه دلی ؛قساوت قلب. بدطینتی. بدخواهی. رجوع به سیاه دلی در ردیف خود شود.
– سیاه شدن دل کسی ؛ قساوت یافتن. تیره شدن. سخت شدن.
– سیاه گشتن دل از چیزی ؛ سیر شدن دل از آن.
– || سخت قسی شدن نسبت به آن. رجوع به این ترکیب ذیل سیاه شود.
– سیه دل ؛ بدخواه. بداندیش. بدکردار.
– || سخت دل. قسی القلب.
– || تیره :
خبر شد به مدین پس از روز بیست
که ابر سیه دل بر ایشان گریست.
سعدی.
رجوع به سیه دل در ردیف خود شود.
– شاداب دل ؛ شادمان. خوشدل. رجوع به شاداب دل در ردیف خود شود.
– شادان دل ؛ دلشاد. شادمان. شاددل. آسوده خاطر :
همه گنج من سربسر پیش تست
تو جاوید شادان دل و تندرست.
فردوسی.
رجوع به شادان دل درردیف خود شود.
– شاد بودن دل ؛ خوشحال و مطمئن بودن :
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب.
فرخی.
– شاددل ؛ خوش طبع. خوشحال. رجوع به شاددل در ردیف خود شود.
– شاددلی ؛ شاددل بودن. حالت شاددل. رجوع به شاددلی در ردیف خود شود.
– شتردل ؛ اشتردل. بددل. کینه ور. رجوع به شتردل در ردیف خود شود.
– شتردلی ؛ اشتردلی. حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. رجوع به شتردلی در ردیف خود شود.
– شخوده دل ؛ دلریش. خراشیده دل. رجوع به شخوده در ردیف خود شود.
– شدن دل ؛ آمدن نگرانی و اضطراب. رجوع به این ترکیب ذیل شدن شود.
– شستن دل ؛ پاک و طاهر کردن آن. رجوع به این ترکیب ذیل شستن شود.
– شفا دادن دل ؛ بهبود بخشیدن آنرا :
جواب سرد فرستی شفای دل ندهد
شفا چگونه دهد چون جلاب باشد سرد.
خاقانی.
– شکستن دل کسی ؛ آزرده خاطر ساختن او را. رجوع به این ترکیب ذیل شکستن، و دل شکستن در ردیف خود شود.
– شکسته دل ؛ پریشان خاطر. ملول.
– شکسته دل شدن، شکسته شدن دل ؛ پریشان خاطر گشتن.
– شکسته دل کردن ؛ پریشان و دل شکسته کردن.
– شکسته دل گشتن ؛ شکسته دل شدن. رجوع به این ترکیبات ذیل شکسته شود.
– شکسته دلی ؛ شکسته دل بودن. حالت و صفت شکسته دل. رجوع به شکسته دلی در ردیف خود شود.
– شکیبادل ؛ که دلی آرام وباآرامش داشته باشد. رجوع به شکیبادل ذیل شکیبا شود.
– شکیبا کردن دل ؛ خوشدل شدن. اطمینان یافتن. رجوع به دل شکیبا کردن ذیل شکیبا شود.
– شور افتادن دل ؛ در تداول، مضطرب شدن. رجوع به این ترکیب ذیل شور افتادن شود.
– شور زدن دل ؛ هیجان و آشفتگی یافتن. رجوع به شور زدن شود.
– شوریدن دل ؛ دل بهم خوردن. تهوع. رجوع به این ترکیب ذیل شوریدن شود.
– شوریده داشتن دل ؛ تیره داشتن آن. مضطرب داشتن. به حال طغیان داشتن آن :
پدر گفتش ای نازنین چهر من
که شوریده دل داری از مهر من.
سعدی.
– شوریده دل ؛ شیدا. عاشق. آشفته احوال. رجوع به شوریده دل در ردیف خود شود.
– شیرین کردن دل ؛ کنایه از خوش کردن. (از آنندراج ) :
بدان شیرین کنم باری دل ریش
که ریزم بر شکر شور دل خویش.
امیرخسرو (از آنندراج ).
– شیرین کردن (گردانیدن )چیزی (کسی ) را در دل کسی (چیزی ) ؛ مطلوب و مرغوب کردن آن. دلپسند و خوش آیند کردن آن. رجوع به این ترکیب ذیل شیرین و شیرین کردن شود.
– شیشه دل ؛ نازک مزاج. مقابل سنگدل. رجوع به شیشه دل در ردیف خود شود.
– شیشه ٔ دل به سنگ زدن ؛ شکستن آن :
چندین هزار شیشه ٔ دل را به سنگ زد
افسانه ای است اینکه دل یار نازک است.
صائب (از آنندراج ).
رجوع به شیشه شود.
– شیفته دل ؛ شوریده دل. عاشق. دلداده. رجوع به شیفته دل در ردیف خود شود.
– صاحبدل ؛ آگاه. بینا. عارف. صاحب حال :
دو صاحبدل نگه دارند مویی.
سعدی (گلستان ).
که صاحبدلی بر پلنگی نشست.
سعدی.
رجوع به صاحبدل در ردیف خود شود.
– صاحبدلی ؛ صفت صاحبدل. صاحب دل بودن. رجوع به صاحبدلی در ردیف خود شود.
– صافی دل ؛ ساده دل. صافی ضمیر. روشندل :
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروش.
سعدی.
رجوع به صافی دل در ردیف خود شود.
– صید شدن دل ؛ عاشق و گرفتار شدن. (از ناظم الاطباء).
– ضعف رفتن دل برای کسی (چیزی ) ؛ سخت خواهان او شدن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
– || احساس گرسنگی شدید کردن.
– فارغ دل ؛ آسوده خاطر. آسوده دل : امروز که من دشمن ندارم فارغ دل می زیم. (تاریخ بیهقی ). تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل بروی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۹۹).
یکی روز فارغ دل و شادبهر
برآسوده بود از هوسهای دهر.
نظامی.
رجوع به فارغ دل در ردیف خود شود.
– فارغ دلی ؛ فراغت دل. آسودگی خاطر :
به فارغ دلی چون برآسود شاه
سوی خوریان زد در بارگاه.
نظامی.
– فراخ بودن دل ؛ وسعت داشتن آن. کنایه از بذل و بخشش داشتن :
مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمان دادن و بخشیدن بدان کردار.
فرخی.
– امثال :
دل میانجی فراخ است ؛ موقعی که دو نفر با یکدیگر جدال و جوش و خروش میکنند میانجی با آرامش خاطر بکار خود مشغول است. (فرهنگ عوام ). رجوع به گشاد بودن دل در همین ترکیبات، و فراخ در ردیف خود شود.
– فراخ شدن دل ؛ گشاده شدن آن. شاد شدن آن.
– فراخ گشتن دل ؛ شاد شدن.
– فراغت دل ؛ آسودگی خاطر : رسول فرستادیم نزدیک برادر… که اندر دل آن صلاح ذات البین بود… و فراغت دل هزارهزار مردم. (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار… چون… بروند فرزندان ایشان… بر جایهای ایشان نشینند و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی ). رجوع به فراغت شود.
– فراغ دل ؛ فراغ خاطر. آسودگی خاطر : دوستان ما… دانند که روزگار با من و فراغ دل کرانه خواهد کرد. (تاریخ بیهقی ). گفت [ مسعود ]… آنچه… به فراغ دل بازگردد بباید نبشت. (تاریخ بیهقی ).
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گوئی بزن.
سعدی.
رجوع به فراغ شود.
– فرزانه دل ؛ با دلی خردمند.عاقل و هوشمند :
ز گفتار فرزانه دل مرد پیر
سخن بشنو و یک بیک یادگیر.
فردوسی.
– فسرده دل ؛ دل افسرده. دل مرده. غمگین. افسرده خاطر. رجوع به فسرده دل در ردیف خود شود.
– قرار گرفتن دل ؛ آرام گرفتن آن. آسوده گشتن دل : از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۵۹).
– || توقف کردن و آرام گرفتن : دلش قرار (یا آرام ) نمی گیرد؛ نمی تواند در یک جا توقف کند. پریشان حواس است. (فرهنگ عوام ).
– قرص بودن دل ؛ در اصطلاح عامیانه، مطمئن بودن.
– قوت دل ؛ ذمآء. (منتهی الارب ). به مجاز، شجاعت. دلاوری.
– قویدل ؛ مطمئن. نیرومند :
قوی دل است به عدل تو کهتر و مهتر
توانگر است ز جود تو بنده و آزاد.
مسعودسعد.
– || بی رحم. ظالم :
قویدل مشو گرچه دستت قویست.
نظامی.
رجوع به قوی دل ذیل قوی شود.
– کار کردن غم در دل ؛ تأثیر کردن آن در دل :
که این غم در دل من کار کرده ست
تنم چون نرگس بیمار کرده ست.
نظامی.
رجوع به کار کردن در ردیف خود شود.
– کافردل ؛ سیه دل. سیاه دل. بی رحم. رجوع به کافردل در ردیف خود شود.
– کافردلی ؛ سیه دلی. بیرحمی.سنگدلی. رجوع به کافردلی در ردیف خود شود.
– کام دل ؛ مطلوب نفس. هوای نفس :
نایافتن کام دلت کام دل تست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید.
خاقانی.
رجوع به کام دل ذیل کام شود.
– کام دل اندر کام شکستن، کام دل برآوردن از کسی، کام دل برگرفتن، کام دل جستن، کام دل خواستن، کام دل روا بودن، کام دل یافتن، کام و هوای دل، بکام دل، بکام دل بودن، بکام دل دیدن، بکام دل راندن، بکام دل رسیدن، بکام دل شدن، بکام دل کردن، بکام دل یافتن . رجوع به این ترکیبات ذیل کام شود.
– کباب از دل درویش خوردن ؛ کنایه از ربودن مال بی نوا به ستم ْ نفعِ خویش را. رجوع به این ترکیب ذیل کباب شود.
– کباب شدن (بودن ) دل ؛ سوختن دل. متأثر بودن (شدن ) :
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب.
فرخی.
رجوع به کباب در ردیف خود شود.
– کشیدن دل ؛ ربودن آن. جذب کردن دل :
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست.
حافظ.
– کعبه کردن دل ؛ کنایه از توجه کردن به دل. (از برهان ) (از آنندراج ).
– کفیده دل ؛ شکافته دل :
کفیده دل و بر لب آورده کف
دهن باز کرده چو پشت کشف.
نظامی.
– کندن دل از کسی (چیزی ) ؛ دست کشیدن از آن :
یک روز صرف بستن دل شد به آن و این
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت.
کلیم.
– کوردل ؛ نادان که دور از حقیقت و معنی باشد :
کآن کور دل نیارد پذرفتن
پند سوار دلدل شهبا را.
ناصرخسرو.
– کوردلی ؛ نادانی. دوری از حقیقت و معنی :
زی گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد
کز کوردلی شیفته بر دار فنااند.
ناصرخسرو.
– کین دردل داشتن ؛ در اندیشه ٔ دشمنی و انتقام بودن :
بر آن برنهادند یکسر سخن
که در دل ندارند کین کهن.
فردوسی.
– کینه از دل بشستن ؛ زدودن کینه از دل :
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او کینه از دل بشست.
فردوسی.
– گرد آوردن دل ؛ دل به کاری گماشتن. جمعیت خاطر داشتن. رجوع به گرد آوردن شود.
– گرفتگی دل ؛ اندوه و غم داشتن. رجوع به این ترکیب ذیل گرفتگی شود.
– گرم داشتن دل کسی را ؛ دلجوئی کردن از او. مهر ورزیدن به وی. تسلّی دادن به او. رجوع به این ترکیب ذیل گرم داشتن و گرم کردن شود.
– گرم دل ؛ کنایه از عاشق سوخته. رجوع به گرم دل در ردیف خود شود.
– گرم کردن دل کسی را ؛ با اومهر ورزیدن. دوستی کردن. رجوع به این ترکیب ذیل گرم کردن شود.
– گسسته دل ؛ آزرده دل. رجوع به گسسته دل در ردیف خود شود.
– گشاد بودن دل ؛ فراخ بودن آن. با بذل و بخشش بودن. رجوع به فراخ بودن دل در همین ترکیبات شود.
– || مقید نبودن : دل حاشیه نشین گشاد است. رجوع به این ترکیب در «فرهنگ عوام » شود. دل کرایه نشین گشاد است ؛ کرایه نشین در هر خانه رفت و منزل گرفت حاضر به ترک آن منزل نیست، یا در پرداخت اجاره بها دائماً تعلل می کند. (فرهنگ عوام ).
– گشادن دل ؛ شاد شدن دل. غم دل رفتن : چون خوابی نیکو که دیده آید… دل بگشاید… (کلیله و دمنه ).
همچو آن قفل که از حرف کلیدش باشد
دایم از حرف گشایان بگشاید دل من.
وحید (از آنندراج ).
رجوع به دل گشادن ذیل گشادن شود.
– گشاده دل ؛ دلباز. با انبساط خاطر. رجوع به گشاده دل در ردیف خود شود.
– گم کرده دل ؛ کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است. رجوع به این ترکیب ذیل گم کرده شود.
– گواهی (گوائی ) دادن دل ؛ شهادت دادن دل. احساس کردن و دریافتن کاری پیش از وقوع آن :
همی داد گفتی دل من گوائی
که باشد مرا روزی از تو جدائی
بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهدپیشتر زآن گوائی.
فرخی.
رجوع به گوائی دادن شود.
– گوش دل گشودن ؛ از ته دل گوش دادن. رجوع به این ترکیب ذیل گشودن شود.
– مرده دل ؛ پژمرده. افسرده. بی ذوق. بی خبر از حقیقت و معنی. موتان الفؤاد. (دهار) :
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب ).
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن مرده دل گر بمیرد چه باک.
سعدی.
رجوع به مرده دل در ردیف خود شود.
– مشغول بودن دل ؛ نگران بودن : گفت ابوبکر دبیر بسلامت رفت… و دلم از جهت وی مشغول بود فارغ شد. (تاریخ بیهقی ).
– مشغول کردن دل ؛ سرگرم کردن خویش :
دل به بیهوده ای مکن مشغول
که فلان ژاژخای می خاید.
ناصرخسرو.
– مشغول گشتن دل ؛ نگران شدن : شاه دیر از آب بیرون آمد اراقیت را دل مشغول گشت. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
– موبددل ؛ که دلی چون دل موبد دارد. رجوع به موبددل در ردیف خود شود.
– موم شدن دل ؛ نرم شدن آن :
ز رحمت دل پارسا موم شد
که آن دزد بیچاره محروم شد.
سعدی.
رجوع به موم شدن شود.
– میان دل ؛ اسود. سوداء. (دهار).سویداء. صمیم. حبةالقلب.
– میانه ٔ دل ؛ سوداء. سویدا. (دهار).
– نازک بودن دل ؛ مهربان بودن آن. حساس بودن آن :
هرکه نازک بود دل یارش
گو دل نازنین نگه دارش.
سعدی.
چندین هزار شیشه ٔ دل را به سنگ زد
افسانه ای است اینکه دل یار نازک است.
صائب (از آنندراج ).
رجوع به نازک شود.
– نازکدل ؛ دل نازک. رقیق القلب. زودرنج. رجوع به نازک دل در ردیف خود شود.
– نازک دلی ؛ نازک دل بودن. رقت قلب. مهربانی. رجوع به نازک دلی در ردیف خود شود.
– نرم دل ؛ رحیم دل. رقیق القلب. مقابل سخت دل. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود.
– نرم دل شدن ؛ رام شدن. به رحم آمدن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود.
– نرم دلی ؛ نرم دل بودن. ترحم. رحم دلی. رجوع به نرم دلی در ردیف خود شود.
– نرم دلی کردن ؛ ترحم نمودن. رجوع به نرم دل در ردیف خود شود.
– نزدیک بودن دل به کسی ؛ مهر و محبت به وی داشتن : دل نزدیک باشد؛ بعد مکانی در دوستی زیان و خلل نیارد. (امثال و حکم دهخدا).
– نکودل ؛ نیکدل. نکوطینت. نیکوضمیر. رجوع به نکودل در ردیف خود شود.
– نیک دل ؛ نکودل.نیکوضمیر. نکوطینت :
همی بار کردند و چیزی نماند
سبک نیکدل کاروانها براند.
فردوسی.
رجوع به نیکدل در ردیف خود شود.
– نیکودل ؛ نیکدل. نیکوضمیر. نکوطینت. رجوع به نیکودل در ردیف خود شود.
– هشیاردل ؛ بیدار. دانا. هوشمند. رجوع به هشیاردل در ردیف خود شود.
– هشیاردلی ؛ هشیاردل بودن. هشیاری. بیداردلی. رجوع به هشیاردلی در ردیف خود شود.
– همدل ؛ رفیق و متفق الرأی :
هین غذای دل طلب از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی.
مولوی.
رجوع به هم دل در ردیف خود شود.
– همدلی ؛ وفاق. یکدلی. رجوع به همدلی در ردیف خود شود.
– یکتادل ؛ یکدل. رجوع به یکتادل در ردیف خود شود.
– یکدل ؛ متفق. متحد. همرای : چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد. (تاریخ بیهقی ).
ز یاران یکدل بلندی رسد.
نظامی.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان سعدی ).
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر دست برفشانی.
سعدی.
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم بجان.
سعدی.
– یکدل بودن ؛ همرای و همداستان بودن : و همان آلتونتاش یگانه راست یکدل می باشد. (تاریخ بیهقی ).
مرا نصرت ایزدی حاصلست
که رایم قوی لشکرم یکدلست.
نظامی.
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.
سعدی.
– یکدل شدن ؛ صمیمی شدن. متحدو همراه شدن :
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن.
سعدی.
– یکدلی ؛ صمیمیت.خلوص نیّت. اتحاد. یگانگی : در همه حالها راستی و یکدلی و خداپرستی خویش اظهار کرده است. (تاریخ بیهقی ). چون از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد است و هواخواهی بوده است… و ما خجل می باشیم. (تاریخ بیهقی ). ما [ مسعود ] که از وی [ آلتونتاش ] به همه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست اعتقاد ما به نیکوداشت. (تاریخ بیهقی ).
|| روح. جان. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان و روان و روح. (ناظم الاطباء) :
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباهست و تن تباه و تبست.
آغاجی.
هرکه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل.
سنائی.
|| نفْس. تن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– ای دل ؛ ای نفْس من ! ای من ! (یادداشت مرحوم دهخدا). خطاب شاعران به دل مبتنی بر این عقیده است که انسان از ماده و روح تشکیل یافته و انسان واقعی روح و تمام مظاهر آن است و «من » یا «خود» یا «دل » همه تعبیر از انسان واقعی است که روح و عواطف و دیگر نیروهای روح است :
ای دل خواهی که در دلارام رسی
بی تیماری بدان مه تام رسی.
(از قابوسنامه ).
|| گاه تکیه گاه آوازخوانان در ضمن خواندن اشعار غزل است که بصورت «ای دل ای دل » تکرار می شود، مرادف : دل ای دل (دلی دلی ):
به داد تو رسیده ای دل ای دل
وگرنه کار شعرت بود مشکل.
ایرج میرزا.
– دلا ؛ ای دل :
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا .
فرالاوی.
دلا تا بزرگی نیاید بدست
بجای بزرگان نشاید نشست.
نظامی.
دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.
حافظ.
|| میل. خواهش. هوی :
صد گونه سبب طی شد و یک دل نشکستی.
امشب که دل بر سر ناز آمدنت نیست.
عرفی (از آنندراج ).
– به دل خود ؛ به میل خود. سرخود : هر کس که به دل خود سکه سازد و بر سنگ نهد گناهکار و کشتنی باشد. (تاریخ مبارک غازانی ص ۲۸۹). در بازارهای اوردو و شهرها هر کس جهت مصلحت و منفعت خود وزنی از سنگ و کلوخ و آهن و غیره می سازند و به هر وقت به دل خود زیادت و نقصان می کنند. (تاریخ مبارک غازانی ص ۲۸۸).
– دل کردن ؛ رغبت کردن. (آنندراج ):
جای به دل نشینی آنجا ندیده است
کی دل کند خدنگ تو کز دل گذر کند.
تأثیر (از آنندراج ).
|| فکر. قریحه. طبع. اندیشه. جان. نهیه. خرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). بال. هوش. عقل. هَرِم. (منتهی الارب ):
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش، از تو تن و زبان.
رودکی.
کجا شد دل و هوش و آیین تو
توانائی و اختر و دین تو.
فردوسی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه ٔ تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
منوچهری.
دهاد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل.
منوچهری.
گفت [ عبداﷲ ] ای مادر من هم بر آنم که تو می گویی اما رای و دل تو خواستم جویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۸۷). خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کار و خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۶۵).
– دل جُستن ؛ رای جستن. دل و عقیده ٔ کسی خواستن.رجوع به دل جستن ذیل جستن شود.
– رفتن دل و عقل ؛ دَلَه ْ. (از منتهی الارب ).
|| نیت. عزم. قصد. امید. قصد و خیال. (آنندراج ) :
بر آن دل که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند.
نظامی.
نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم
به مهمان خاقان چین آمدیم
بدان دل که از راه فرمانبری
کند میهمان را پرستشگری.
نظامی.
بدین دل کز کدامین در درآیم
کدامین گنج را سر برگشایم.
نظامی.
– بر آن دل ؛ بر آن عزم. بر آن اراده. رجوع به همین ترکیب ذیل «بر» شود.
|| عزیز. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
– چشم و دل ؛ عزیز.نیازی :
که فغفور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه.
فردوسی.
– دل و دیده ؛ عزیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدیشان سپرد آن دل و دیده را
جهان جوی گرد پسندیده را.
فردوسی.
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی پور پسندیده را.
فردوسی.
|| شجاعت. جرأت. شهامت. تهور. گستاخی. دلیری. زَهره. جگر :
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی.
شهید بلخی.
ازویست پیروزی و فرهی
دل و داد و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
سوی میسره بود شاه چگل
که در جنگ ازو خواستی شیردل.
فردوسی.
کجات آن همه زور و مردانگی.
سلیح ودل و گنج و فرزانگی.
فردوسی.
به دل نره شیری به تن ژنده پیل
به آورد خشت افکنی بر دو میل.
فردوسی.
دل و گرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگهدار کس.
فردوسی.
ترا فر و برز است و فرزانگی
نژاد و دل و بخت و مردانگی.
فردوسی.
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
دلیری و کردار و آهنگ من.
فردوسی.
تو دادی مرا زور و آیین و فر
سپاه و دل و اختر و پای و پر.
فردوسی.
به دژ درشد و در ببستند زود
دریغآن دل و نام جنگی فرود.
فردوسی.
بدو داد یکدست از آن لشکرش
که شیری دلش بود و پیلی برش.
فردوسی.
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
به نهاد و خرد و دل به پدر ماند راست
پسر آنست پدر را که بماند به پدر.
فرخی.
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی.
فرخی.
کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست ترین لفظ شد این شعر تو آئین.
فرخی.
به چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب
گر جهان گردد یکرویه ترا زیر نگین.
فرخی.
ور هنر باید و دل باید و بازوی قوی
بیشتر زآنکه ترا داده خداوند مخواه.
فرخی
نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پای
نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر.
فرخی.
همه دل است و همه زَهره وهمه مردی
همه هش است و همه دانش و همه فرهنگ.
فرخی.
نبینی دل و جنگ او هیچکس را
تو بنمای گر هیچ دیدی و دانی.
فرخی.
آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همه ٔ جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان ).
سواری که در چینْش همتا نبود
به زور و دلش کوه و دریا نبود.
اسدی.
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران.
معزی.
نی دل که به شوی برستیزم
نی زهره که از پدر گریزم.
نظامی.
– بادل ؛ شجاع. جسور. باشهامت [ : سیمجور ] مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۶۴). شیر… آهنگ امیر کرد، پادشاه بادل و جگردار به دو دست بر سر و روی شیر زد چنانکه شیر شکسته شد. (تاریخ بیهقی ).
– بازدل ؛ آنکه دلی بمانند دل باز دارد. شجاع. دلاور. رجوع به بازدل در ردیف خود شود.
– بددل ؛ ترسنده. ترسناک. بیمناک. جبان :
هنر خود دلیریست بر جایگاه
که بددل نباشد سزاوار گاه.
فردوسی.
ز پیکار بددل هراسان بود
به نظاره بر جنگ آسان بود.
اسدی.
شاه را در دماغ و بازوی چیر
حزم بددل به است و عزم دلیر.
سنائی.
در ره مردی ز مردن غم مخور
مرد بددل هم بمیرد چون دلیر.
ابن یمین.
– امثال :
دلیر تیغ را کار فرماید و بددل زبان را. (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند). رجوع به بددل در ردیف خود شود.
– بددلی ؛ جبن. ترس. ترسندگی. رجوع به بددلی در ردیف خود شود.
– بزدل ؛ ترسو و جبان. رجوع به بزدل در ردیف خود شود.
– بزدلی ؛ جبن و ترسوئی.رجوع به بزدلی در ردیف خود شود.
– بی دل ؛ جبان و ترسو. (ناظم الاطباء). منتخب. هبت. (دهار). رجوع به بیدل در ردیف خود شود.
– پردل ؛ دلیر. شجاع. پرجرأت. دلاور. رجوع به پردل در ردیف خود شود.
– پردلی ؛ پردل بودن. جسارت. دلیری. رجوع به پردلی در ردیف خود شود.
– تیزدل ؛ بی باک و سخت دل. رجوع به تیزدل در ردیف خود شود.
– تیزدلی ؛ شهامت. رجوع به تیزدلی در ردیف خود شود.
– چیره دل ؛ قوی دل. پردل. رجوع به چیره دل در ردیف خود شود.
– دل از جای بردن ؛ ترسیدن : رابط الجأش ؛ دلاور که دل از جای نبرد. (از منتهی الارب ).
– دل با کسی نبودن ؛ سخت درهراس و وحشت بودن : همگان به درگاه آمدند که با کس دل نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۲۹).
– دل به جای بودن ؛ قوی دل بودن. نترسیدن. رجوع به این ترکیب ذیل جای شود.
– دل جنگ بودن کسی را؛ جرأت جنگیدن داشتن :
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست.
فردوسی.
– دل شیر ؛ شجاعت شیر. دلیری شیر :
ایزد او را از پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین.
فرخی.
– دل شیر داشتن ؛ بسیار دلیر و شجاع بودن. (فرهنگ عوام ).
– دل کسی را نگاه داشتن ؛ آرامش بخشیدن. جرأت دادن. دلداری دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بیغو بهزیمت شد بی لشکر و بی سلاح و امیر ابوالفضل دل وی نگاه داشت و با وی برفت و به هری شد که آنجا لشکر جمع کند و بحرب آید. (تاریخ سیستان ).
– دل مصاف بودن کسی را ؛ جرأت مصاف دادن داشتن :
ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران.
فرخی.
– دل وجرأت ؛ جسارت و نیروی برابری با حوادث.
– دل و زور ؛ جرأت و نیرو :
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز ازمیان برکشید.
فردوسی.
چو شیده دل و زور خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
– دل و زَهره ؛ دلیری و شجاعت :
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ.
اسدی.
شجاعت و دل و زهره اش [ مسعود ] این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی ). پادشاهی چیزی باشد که به دل و زهره و قوت شاید کردن. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
– زور دل ؛ شجاعت. قوت قلب. رجوع به این ترکیب ذیل زور شود.
– سپهبددل ؛ که در دل و جرأت صاحب مقامی چون سپهبد را ماند. رجوع به سپهبددل در ردیف خود شود.
– سیماب دل ؛ بی دل. ترسنده. لرزنده. رجوع به سیماب دل در ردیف خود شود.
– شیردل ؛ شجاع. دلیر. باجرأت :
ز غسانیان طائر شیردل
که دادی فلک را به شمشیر دل.
فردوسی.
برق جه، بادگذر، یوزدو و کوه قرار
شیردل، پیل قدم، گورتک، آهوپرواز.
منوچهری.
شه از مردی آن سوار دلیر
گمان برد کآن شیردل بود شیر.
نظامی.
رجوع به شیردل در جای خود شود.
– صاحبدل ؛ دلاور. شجاع. باجرأت. (از ناظم الاطباء). رجوع به صاحبدل در ردیف خود شود.
– غَردل ؛ ترسنده. آهودل. واهمه ناک. بیدل. رجوع به غردل در ردیف خود شود.
– فراخ دل ؛ پردل. بی باک. دل گنده. رجوع به فراخ دل در ردیف خود شود.
– قحبه دل ؛ غردل.
– کلنگ دل ؛ ترسو. مرغ دل. رجوع به کلنگ دل در ردیف خود شود.
– کم دل ؛ ترسو.
– کنارنگ دل ؛ قوی دل. پردل :
کدام است گرد کنارنگ دل
به مردی سیه کرده در جنگ دل.
فردوسی.
رجوع به کنارنگ شود.
– گاودل ؛ ترسنده. بددل. مرغ دل :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر به گل.
نظامی.
رجوع به گاودل در ردیف خود شود.
– گنجشک دل ؛ ترسو. بددل. رجوع به گنجشک دل شود.
|| مایه ٔ شجاعت. مایه ٔ پشت گرمی. مایه ٔ دلگرمی. مایه ٔ دلداری. قوت قلب. زهره. مدد :
دل شهریاران و پشت کیان
به فریاد هر کس کمر بر میان.
فردوسی.
دل و پشت گردان ایران تویی
بچنگال و نیروی شیران تویی.
فردوسی.
سری که خلق جهان را دل است و پشت و پناه
امین دین اله است و سعد ملکت شاه.
سوزنی.
|| (اصطلاح صوفیه و عرفا) بگفته ٔ صاحب شرح گلشن راز، دل نفس ناطقه است و محل تفصیل معانی و به معنی مخزن اسرار حق است، که همان قلب باشد و محل ادراک حقایق و اسرار معارف است :
دل چه باشد مخزن اسرار حق
خلوت جان بر سر بازارحق
دل امین بارگاه محرمی است
دل اساس کارگاه آدمی است.
کاشانی گوید مراد از دل بزبان اشارت آن نقطه است که دایره ٔ وجود از دور حرکت آمد و بدو کمال یافت و سر ازل و ابد بهم پیوست و مبتدای نظر در وی به منتهای بصر رسید و جمال و جلال وجه باقی بر او متجلی شد و عرش رحمان و منزل قرآن و فرقان و برزخ میان غیب و شهادت و روح و نفس و مجمعالبحرین ملک و ملکوت و ناظر و منظورشد. و آنرا خلوتخانه ٔ محبت خدا دانند که هرگاه از آلودگیهای طبیعت پاک و منزه شود انوار الهی در آن تجلی کرده متجلی به جلوات محبوب گردد. (از فرهنگ مصطلحات عرفا، از شرح گلشن راز) (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از اصطلاحات صوفیه ). صاحب آنندراج در این مورد گوید:دل لطیفه ٔ ربانی و روحانی و او حقیقت انسان است و مدرک و عالم و عارف و عاشق و مخاطب و معاتب همان است.هرکه دل را دریافت خدا را دریافت و هر که به دل رسید به خدا رسید. دانی که دل چیست و کجاست، دل منظر خداست و مظهر جلال و جمال کبریاست و منظور لطف الهی است، و چون قالب رنگ دل گیرد و همرنگ دل شود قالب نیز منظور الهی باشد – انتهی. لطیفه ٔ ربانی که به زبان درنیاید همچو «آن ». (برهان ). || میان. وسط. درون. داخل. باطن. مغز. لُب ّ. جوف. شکم. اندرون. وسطهر چیز. (برهان ). میانه ٔ هر چیزی. (شرفنامه ٔ منیری ). لَحم. (منتهی الارب ). مرکز. (ناظم الاطباء). میانه ووسط اشیاء و اجسام به مناسبت واقع شدن دل در اواسط بدن. میانه ٔ هر چیز و هر جسم، و همچنین هر زمان و گاه و وقت و هنگام :
دل سنگ خارا همی بردرید
کسی روی خورشید تابان ندید.
فردوسی.
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ.
فردوسی.
وگر تیغ تو هست سندان شکاف
سنانم بدرّد دل کوه قاف.
فردوسی.
سپه برده اندر دل کافرستان
خطر کرده در روزگار جوانی.
فرخی.
بر امید آنکه صاحب برنهد روزی بسر
زرّ سرخ اندر دل خارا همی گوهر شود.
فرخی.
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری.
منوچهری.
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ ماغ.
اسدی.
اشک راندم ز دیدگان چندان
کز دل سنگ بردمید گیا.
مسعودسعد.
در دل خم خون شده جان پری
با تن مردم چو جان آمیخته.
خاقانی.
گر گشاد ازدل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجزه این سان به خراسان یابم.
خاقانی.
در دل سنگ کثیف جواهر معادن وفلزات بیافرید. (سندبادنامه ص ۲).
زهره ٔمیغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.
نظامی.
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرودآمد چو باده در دل جام.
نظامی.
کآنکه این بت را سجود آرد برست
ور نیارد در دل آتش نشست.
مولوی.
اگر یک قطره را دل برشکافی
برون آید از او صد بحر صافی
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست
هزاران آدم اندر وی هویداست
درون حبه ای صد خرمن آمد
جهانی در دل یک ارزن آمد
بدان خردی که آمد حبه ٔ دل
خداوند دوعالم راست منزل.
شبستری.
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم.
حافظ.
دل هر ذره ای که بشکافی
آفتابیش در میان بینی.
هاتف.
– دل آسمان ؛ وسط آسمان. (برهان ). میان آسمان. (انجمن آرا). باطن و درون آن.
|| ستاره و کوکب. || زمین . (برهان ) (از ناظم الاطباء). || سبزه. (انجمن آرا). || کنایه از مرکز ودرون زمین. (برهان ). درون زمین. (آنندراج ).
– دل خاک ؛ داخل و درون خاک. زیر خاک :
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
منوچهری.
کاش از پی صدهزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی
خیام.
خاک تو آمیخته ٔ رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست.
نظامی.
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست.
نظامی.
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک.
نظامی.
رستنی سر برون زد از دل خاک
زنگ خورشید گشت از آینه پاک.
نظامی.
|| کنایه از قبر و گور. || کنایه از گاو و ماهی، که زمین بر پشت آن است . || کنایه از انبیاء و اولیاء. (از برهان ) (از آنندراج ).
– دل ِ دل ؛ مرکزدل :
دل ِ دل هم تو بودی تا به امروز
وزین پس نیز جان ِ جان تو می باش.
خاقانی.
– دل روز ؛ نصف روز. (برهان ). میانه ٔ روز. (آنندراج ). نیمروز. (انجمن آرا). وسط روز. (ناظم الاطباء).
– || کنایه از آفتاب. (از برهان ) (از انجمن آرا).
– || دل زمین ؛ داخل زمین. دل خاک. || کنایه از گور که مرده را در آن نهند. (آنندراج ). دل خاک. قبر : طریق آن است که به حیلت در پی کار او ایستم تا… در دل زمین منزل گیرد. (کلیله و دمنه ). رجوع به دل خاک در همین ترکیبات شود.
– دل شب ؛ نصف شب. (برهان ). میانه ٔ شب. (آنندراج ). نیم شب. (انجمن آرا). وسط شب. (ناظم الاطباء). نیمه ٔ شب. میان شب. منتصف اللیل :
مرا تا صبح نشکافد دل شب
نیابد دل ز رنج آرام و هالی.
ناصرخسرو.
هرگاه ثریا با دل شب برآید وقت رسیدن و باز کرد وی [ حنظل ] باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
زاده ٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایه ٔ زرین غراب.
خاقانی.
دوش در حلقه ٔ ما قصه ٔ گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ٔ موی تو بود.
حافظ.
درین دو وقت اجابت گشاده پیشانی است
دل شب ار نتوانی سپیده دم برخیز.
صائب (از آنندراج ).
– || تاریکی شدید. (لغت محلی شوشتر، خطی ).
– || زنگی بسیار سیاه. (لغت محلی شوشتر، خطی ).
رجوع به شب در ردیف خود شود.
|| مغز. (ناظم الاطباء). مغز سر. (فرهنگ فارسی معین ). || مغز درخت. (ناظم الاطباء).
– دل خرما (خرمابن ) ؛ مغز آن. ماده ٔ سپید و نرم و لذیذ چون شیری بسته و منجمد که در سر خرمابن است. قسمتی از نخل که بر سر آن جای دارد چون توده ٔ پنیر تر و شیرین است و آنرا بیرون کرده و خورند لیکن پس از برون کردن آن نخل خشک شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیه خرما. جامورة. جبذة. جَذَب.جذبة. جمار. جماری. شحمةالنخل. فِتاق. (از مهذب الاسماء). قُلب، کَثَر، تجمیر؛ دل خرما بریدن. (تاج المصادر بیهقی ). قلب ؛ دل خرما کشیدن. (دهار).
– دل درخت ؛ چیزی چون پنبه که به درازی درخت در درون اوست. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| تنه ٔ درخت. (ناظم الاطباء). || توی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سه دله ذیل دله شود. || در تداول عامیانه، شکم. معده. احشاء. امعاء. جهاز گوارش. حشا. (ملخص اللغات حسن خطیب ).
– امثال :
آب در دل تکان نخوردن ؛ سخت آهسته کار و دیرجنب بودن. رجوع به آب در همین لغت نامه شود.
دلت را شاه کن وزیرش را قلوه هات ؛ به مزاح، در این امر مصمم شو و از دیگران استشارت مکن (قلوه در استعمال عامه به معنی کلیه باشد). (امثال و حکم دهخدا).
– از کار بردن دل ؛ دلزده کردن :
دلم از کار به لبهای شکربار برد
زآنکه شیرینی بسیار دل از کار برد.
مسیح کاشی (از آنندراج ).
– خالی بودن دل ؛ خالی بودن شکم. ناشتا بودن. دیری چیزی نخورده بودن. گرسنه بودن.
– خانه ٔ دل ؛ جوف دل. داخل شکم. رجوع به خانه ٔ دل در ردیف خود شود.
– دل و اندرونه ؛ در تداول عامیانه، احشاء و امعاء. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل اندرونه.
– دل و روده ؛ احشاء و امعاء. دل و اندرونه.
– دل و روده بالا آمدن ؛ به حال تهوع افتادن. منش گردا رسیدن کسی را. اق گرفتن کسی رااز دیدن زشتی یا پلیدی یا عمل نابهنجار کسی.
– || نفرت دست دادن.
– دل و روده بهم خوردن ؛ بحال تهوع افتادن.
– دل و روده ٔ چیزی را درآوردن (بیرون آوردن ) ؛ اسباب و اثاثه ٔ درون چیزی را در آوردن و بر هم زدن. (فرهنگ عوام ). نامرتب و مخلوط کردن آن. آنرا بهم زدن.
– دلی از عزا درآوردن ؛ عمل گرسنه ای که به غذا و خوراکی فراوان برسد و به فراوانی بخورد. (فرهنگ عوام ).
– || به خوشی و راحتی ساعتی یا وقتی گذراندن. (فرهنگ عوام ).
– ریسه رفتن دل ؛ نوعی مالش در شکم شبیه حالت گرسنگی. رجوع به این ترکیب ذیل ریسه شود.
– زیر دل زدن ؛ تهوع آوردن. به تهوع افتادن. رجوع به این ترکیب ذیل زیر شود.
– زیر دل کسی زدن ِ خوشی (راحت ) ؛ عدم لیاقت او به داشتن رفاه و شادمانی : مگر راحتی زیر دلت می زند؛ از چه وضع نیک خود را به وضعی بدبدل کنی ! (امثال و حکم دهخدا). رجوع به این ترکیب ذیل زیر شود.
– ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ مالش رفتن دل از نخورده بودن غذا. سخت گرسنه بودن. رجوع به این ترکیب ذیل رفتن شود.
– فراخ دل ؛ شکم باره. پرخور. رجوع به فراخ دل در ردیف خود شود.
|| یکی از صور ورق بازی. ورقی از اوراق بازی که شکل دل یعنی قلب بر آن منقوش است. ورقی ازاوراق قمار که خالهای آن بشکل دل است. خال سرخ شبیه به دل در بعضی اوراق بازی : خال دل، دولوی دل، ده لوی دل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
صاحب آنندراج کلمات زیر را جزو صفات دل (قلب ) و معانی وابسته به آن آورده است : آب کرده، آبله فرسود، آتشین، آتشین مزاج، آرمیده، آزاده، آسوده، آشفته، آشوب گستر، آگاه، آواره، اشکبار، افتاده، افسرده، الفت خیز، امیدوار، اندوه پرست، اندوه پرور، باخته، بادپیمای، بدگمان، بریان، بلاکش، بی آرام، بی آرزو، بی انفعال، بی باک، بی تاب، بی حاصل، بی حوصله، بیدادمند، بیدار، بیدارمغز،بی درد، بی رحم، بی صبر، بی طاقت، بی طالع، بی غش، بی قرار، بی قید، بیگانه خوی، بی گناه، بی مدعا، بی معرفت، بی نوا، پاک گوهر، پرآرزو، پراضطراب، پُرتاب، پرجوش، پرخروش، پرخون، پررشک، پرشکوه، پرشور، پرغم، پریشان، پیکان پسند، پیوندبر، تاریک، تمام عیار، تنگ، تیره، تیره فام، جمع، چاک چاک، حادثه پرور، حاضرجواب، حسرت پرست، حیران، حیرت زده، حیرت نظاره، خاکسار، خام، خام طمع، خراب، خسته، خودپسند، خودرای، خودسر، خوش، خوش عنان، خوش مشرب، خون چکان، خون شده، خون کرده، خون گشته، خونابه بار، خونین، داغدار، داغ داغ، دردفرسوده، دردمند، دردمنش، دونیم، دیوانه خوی، دیوانه ٔ در خون طپیده، راحت، رم دیده، رم کرده، رمیده، روشن، ریش، زار، زخم خورده، زده، ساده، ستم زده، سرد، سرکش، سرگشته، سوخته، سودائی، سودازده، سوزان، سوزنده، شادمان، شب زنده دار، شده، شکسته، شیدا، صاف، صدپاره، صدچاک، عاشق مصیبت، غفلت پرست ،غم آشام، غم افزوده، غم پرست، غمدیده، غم زده، غم سرشته ،غم کش، غمناک، فرزانه، کامیاب، گداخته، گرفتار، گرفته، گرم، لخت لخت، لذت شناس، مبتلی، مجروح، محزون، مشکل پسند، معمور، منیر، مومین، نادیده، نازک، ناشاد، نرم، وارسته، والانژاد، وحشت گرای، ورق ورق، ویران، هجران کشیده، هرجایی، هوشیار، یک پرده تنک تر از حباب، یک پرده نازکتر از کتان. و نیز کلمات ذیل را جزو تشبیهات آن آورده است : پیمانه، ترنج، جوی، خانه، خوشه، دانه ،سبوی، سفال، سفینه، سنگ، سوزن، سیماب، شمع، شیشه، صفحه، طفل، عروس، غنچه، قفل، کوزه ٔ دولاب، گره، گوی، لوح، نافه، نقطه. || چشم. (ناظم الاطباء). || رمز و معما. (ناظم الاطباء). || باژگونه. (برهان ). قلب و واژگونه. (شرفنامه ٔ منیری ).

اسم دلنیا در فرهنگ فارسی

دل
۱ – ( مصدر ) ناز کردن . ۲ – ناز کرشمه . ۳ – روش نیکو سیرت نیک ٠
دهی است از دهستان اورامان بخش زراب شهرستان سنندج .
دل آرا ی
( صفت ) ۱ – کسی یا چیزی که سبب نشاط و سرور انسان گردد ۲ ٠ – معشوق زیبا محبوب ٠
دل آرائی
دلارائی . دل آرایی . دل آرا بودن .
دل آرام
( صفت ) ۱ – آرامش بخشنده دل آنکه موجب آرامش خاطر باشد ۲ ٠ – معشوقه زیبا دلبر ٠
دل آرایی
دل آرایی . حالت و چگونگی دلارا .
دل آزار
( صفت ) ۱ – آنچه موجب آزردن خاطر باشد ۲ – معشوق ستمگر . ۳ – بیرحم ٠
دل آزاری
۱ – آزرده خاطر کردن . ۲ – ستمگری بیرحمی ٠
دل آزردگی
۱ – آزرده خاطر بودن رنجش . ۲ – اضطراب بی آرامی ۳ ٠ – ( اسم ) درد رنج ٠
دل آزرده
( صفت ) ۱ – آزرده خاطر رنجیده . ۲ – ملول محزون . ۳ – ناراحت ٠
دل آزمایی
آزمایش دل . آزمودن دل .
دل آسا ی
( صفت ) ۱ – آنچه دل را آسایش دهد آنچه که موجب تسکین خاطر گردد ۲ – تسلی دهنده . ۳ – ( اسم ) تسلی ٠
دل آسائی
دلاسائی . دلداری . غمخواری .
دل آسودگی
عدم اضطراب . اطمینان .
دل آسوده
آسوده دل . خاطر جمع .
دل آشفته
آشفته دل . عاشق .
دل آشنا
که با دل آشنایی دارد .
دل آشوب
( صفت ) ۱ – آنچه که موجب آشوب و ناراحتی دل گردد . ۲ – درختی است که برگهای آن پنج شاخ است پنج انگشت .
دل آشوبی
حالت و چگونگی دل آشوب . نگرانی .
دل آگاه
آگاه دل . دانا و هوشیار و بیدار دل .
دل آگنده
( صفت ) غمین غمگین دل پر .

اسم دلنیا در فرهنگ معین

دل
(دِ) [ په . ] (اِ.) ۱ – از اندام های درونی بدن جانداران که ماهیچه ای بوده و با حرکتی یکنواخت و پیاپی، خون را در بدن به گردش درمی آورد. ۲ – (عا.) شکم . ۳ – خاطر، ضمیر. ۴ – دلیری، شهامت . ،~ دادن و قلوه گرفتن کنایه از: گرم گفتگوی دوستانه یا عاشقانه بودن
(دَ لّ) [ ع . ] ۱ – (مص ل .)ناز کردن . ۲ – (اِ.) ناز، کرشمه . ۳ – روش نیکو، سیرت نیک .
باختن (دِ. تَ) (مص ل .) شیفته شدن، عاشق شدن .
دل آشوب
(دِ) (ص فا.) ۱ – آن چه یا آن که موجب آشوب و ناراحتی گردد. ۲ – درختی است که برگ های آن پنج شاخه است .
دل افگار
(دِ. اَ) (ص مر.) آزرده، دلتنگ .
دل پیچه
(دِ. چِ) (اِمر.) ۱ – احساس درد و پیچش در روده ها. ۲ – اسهال، شکم روش .
دل تنگ
( ~. تَ) (ص .) اندوهیگن، آزرده، ناخوشایند، افسرده .
دل تُنُک
(دِ. تُ نُ) (ص .) کم حوصله، کم – ظرفیت .
دل جویی
( ~.) (حامص .) ۱ – تسلی . ۲ – مهربانی، نوازش . ۳ – مرغوبیت .
دل خراش
( ~. خَ) (ص فا.) آن چه شخص را آزرده و رنجیده سازد.
دل خسته
( ~. خَ تِ) (ص مر.) ۱ – غمگین، اندوهناک . ۲ – دل آزرده . ۳ – بیمار.
دل خواه
( ~. خا) (ص مف .) ۱ – هرچیز که مطلوب باشد. ۲ – آرزو.
دل دادن
( ~. دَ) ۱ – (مص ل .) عاشق شدن . ۲ – توجه بسیار کردن . ۳ – (مص م .) دلیر ساختن . ۴ – دلداری دادن .
دل نمودگی
(دِ. نِ دِ)(اِمص .) شفقت، مهربانی .
دل و دماغ
(دِ لُ دَ) (اِمر.) حوصله و شوق . ،از ~ افتادن بی حوصله و دلسرد شدن .
دل کشیدن
( ~. کِ دَ) (مص ل .) میل داشتن، جذب شدن .
دل کندن
( ~. کَ دَ) (مص ل .) قطع علاقه کردن، ترک کردن .
دل بستن
(دِ. بَ تَ) (مص ل .) انس گرفتن، علاقمند شدن .
دل پر
(دِ پُ) (ص مر.) ۱ – بسیار غمگین، اندوهگین . ۲ – خشمگین، غضبناک .
دل گرفتن
(دِ. گِ رِ تَ) (مص ل .) کنایه از: شجاع شدن، روحیه گرفتن .
دل مرده
( دِ . مُ دِ)(ص مر.) افسرده، بی انگیزه .
آزرده دل
( ~. دِ) (ص مر.) رنجیده، ملول، آزرده خاطر.

اسم دلنیا در فرهنگ فارسی عمید

دل
۱. (زیست شناسی) = قلب
۲. [مجاز] خاطر و ضمیر.
۳. [مجاز] شکم.
۴. [مجاز] درون و میان چیزی.
* دل آزردن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را رنجاندن، آزرده ساختن.
* دل باختن: (مصدر لازم) [مجاز] عاشق کسی یا چیزی شدن، عاشق شدن، فریفته شدن.
* دل برداشتن: (مصدر لازم) [مجاز] از چیزی صرف نظر کردن، دل کندن و قطع علاقه کردن از کسی یا چیزی: نباید بستن اندر چیز و کس دل / که دل برداشتن کاری ست مشکل (سعدی: ۱۴۳).
* دل بردن: (مصدر لازم) [مجاز] دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن.
* دل برکندن: (مصدر لازم) [مجاز] دل کندن، از کسی یا چیزی قطع علاقه کردن.
* دل بستن: (مصدر لازم) [مجاز] به کسی یا چیزی علاقه مند شدن، عشق و محبت پیدا کردن.
* دل پردرد: دل پرغم ورنج، دل بسیار اندوهگین.
* دل دادن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. عاشق شدن، فریفته شدن، دل بسته به چیزی شدن، علاقه پیدا کردن.
۲. توجه کردن.
۳. دقت کردن.
۴. (مصدر لازم) جرئت دادن، دلیر ساختن: روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را / باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم (دانش: لغت نامه: دل دادن).
* دل شب: [مجاز] نیم شب.
* دل شکستن: (مصدر لازم) رنجاندن، آزرده ساختن، ناامید کردن.
* دل کندن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. از کسی یا چیزی دست برداشتن، قطع علاقه کردن.
۲. صرف نظر کردن.
* دل نهادن (مصدر لازم) [مجاز]
۱. به کسی یا چیزی دل بستن، دل بستگی پیدا کردن.
۲. به کسی یا چیزی علاقه مند شدن.
دل آزار
۱. کسی یا چیزی که مایۀ رنجش و آزردگی خاطر باشد.
۲. معشوق ستمگر.
دل آزردگی
دل آزرده بودن، رنجیدگی.
دل آزرده
آزرده دل، رنجیده.
دل آسا
آسایش دهنده به دل، آنچه باعث آسایش قلب و آرامش خاطر شود.
دل آشوب
۱. [مجاز] آنچه باعث آشوب و به هم خوردگی دل شود و از آن حالت تهوع به انسان دست دهد.
۲. (اسم) (زیست شناسی) [قدیمی] = پنج انگشت
دل آگاه
دانا و هوشیار، عاقل و دوراندیش.
دل افروز
کسی یا چیزی که دل را شاد و روشن سازد، روشن کنندۀ دل.
دل افسرده
افسرده دل، غمناک، اندوهگین، دل تنگ.
دل افگار
دل آزرده، آزرده دل، دل ریش، دل خسته، غمناک.
دل پسند
پسندیده، مرغوب، آنچه انسان بپسندد و از آن خوشش بیاید.
دل پیچه
بیماری اسهال و شکم روش با احساس درد و پیچش در روده ها.
دل تنگ
تنگ دل، اندوهگین، غمناک، افسرده.
دل تنگی
افسردگی، تنگ دلی، اندوهگینی.
دل چسب
دلپذیر، دل پسند، دل نشین، چیزی که انسان آن را بخواهد و بپسندد.
دل خراش
خراشندۀ دل، چیزی که دل را بیازارد، امری که انسان از آن رنجیده و اندوهگین شود.
دل خسته
خسته دل، دل آزرده، دل خون، دل شکسته، دل ریش، اندوهگین.
دل خواسته
دلخواه، مطابق آرزو و خواهش دل.
دل خوش
خوش دل، خوشحال، مسرور، شادمان، خشنود.
دل خوشی
خوشحالی، خشنودی.

اسم دلنیا در اسامی پسرانه و دخترانه

دل آرا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: موجب آرامش و شادی دیگران، محبوب، معشوق، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر روشنک همسر داراب ‏در زمان اسکندر مقدونی
دل آرام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: آرامش دهنده قلب، تسکین دهنده دل – موجب آرامش و آسایش خاطر، محبوب، معشوق
دل آسا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: موجب تسکین و آسایش دل
دل آویز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا، دلنشین، محبوب
دل افروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: موجب شادی و خوشی دل، شاد وخرم، محبوب و معشوق، از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
دل انگیز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: پسندیده، خوب و زیبا
دل بهار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که قلبش مانند بهار سبزو زنده است
دلارا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: دل آرا
دلارام
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: delārām) (به مجاز) موجب آرامش خاطر، محبوب، معشوق، با آسودگی خاطر – دل آرام
دلاور
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del āvar) (به مجاز) شجاع و جنگجو، (در قدیم) گستاخ – شجاع
دلبان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: محافظ و نگهدارنده دل
دلبر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del bar) (به مجاز) دارای زیبایی، جذابیت و توانایی جلب عشق و علاقه ی دیگران، معشوق – زیبا، جذاب، معشوق
دلپذیر
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del pazir) (به مجاز) پسندیده، مطبوع – مطبوع، پسندیده
دلپرور
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: بسیار مطبوع، پرورش دهنده دل
دلجو
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del ju) (به مجاز) خوب، زیبا پسندیده، (در قدیم) تسلی دهنده ی دل، غم خوار، عاشق، معشوق – زیبا و پسندیده، غمخوار، تسلی دهنده دل، معشوق
دلدار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del dār) (به مجاز) معشوق و محبوب، (در قدیم) مهربان، با محبت، (در تصوف) حق، خداوند – معشوق، محبوب، شجاع، مهربان، با محبت
دلربای
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: زیبا، جذاب، معشوق، محبوب، نام نوعی عتیق که دارای دانه های ریز براق است
دلستان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: delsetān) (به مجاز) دل ربا، بسیار زیبا و جذاب، معشوق، محبوب، نوعی عقیق – دلربا
دلشاد
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del šād) خوشحال و شادمان، در حال شادمانی – خوشحال، شاد
دلفروز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del foruz) (در قدیم) (به مجاز) مایه شادی دل، زیبا، پسندیده و گرامی – موجب شادی دل، زیبا و پسندیده
دلگشا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del gošā) شادی آفرین و فرحبخش، (در موسیقی ایرانی) رِنگی در دستگاه سه گاه، (در تصوف) صفت فیاضی و فتاحیِ خداوند که در مقام انس، دل سالک با آن آرامش می یابد – خوش منظره، با صفا، شادی بخش، فرح بخش، نام باغی زیبا در شیراز
دلگون
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: مرکب از دل+ گون (مانند)
دلناز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del nāz) (دل + ناز = نوازش )، نوازشِ دل، دلنواز – موجب فخر و مباهات دل، زیبا، مطبوع
دلنواز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del navāz) (به مجاز) مایه ی آرامش دل، آرامش بخش، (در قدیم) نوازشگر، مهربان و دلسوز، محبوب و معشوق – آرامش بخش، مهربان و دلسوز، محبوب ومعشوق، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
دلنوش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: گوارای دل، مطبوع
دلنیا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: مطمئن
دلوار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام شهری در استان بوشهر، محل تولد رئیس علی دلواری مبارز و وطن پرست شجاع ایرانی
دلووان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: مهربان، دختر مهربان، بانوی با محبت
دلکش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: جذاب، خوب، و زیبا، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
دلیار
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: del yār) [دل = جایگاه عواطف و احساسات در انسان، قلب + یار (پسوند دارندگی) ] دارای عواطف و احساسات، (به مجاز) دلدار، معشوق و محبوب – یار دل، مونس جان
دلیر
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: dalir) (به مجاز) شجاع، دارای جرأت و جسارت، (در قدیم) گستاخ، بی پروا – شجاع
دلیله
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عبری
معنی: (تلفظ: dalile) (عربی) راهنما، هدایت کننده – معشوقه، نام زنی که سبب گرفتار شدن شمشون شد
دلینا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: مطمئن، آرام دل، آسوده

 

 

اسم دلنیا در لغت نامه دهخدا

نیا. (اِ) پدر پدر و پدر مادر. (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) (صحاح الفرس ) (غیاث اللغات ). به معنی جد مطلقا، خواه پدر پدر و خواه پدر مادر. (از برهان ). جد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (غیاث اللغات ) (اوبهی ) (صحاح الفرس ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). پدربزرگ. بابابزرگ. نیاک.ج، نیاکان. رجوع به نیاک و نیاکان شود :
نبیره که جنگ آورد با نیا
هم از ابلهی باشد وکانیا .
فردوسی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت مؤلف ).
چو شد سرکش و گرد و ده ساله گشت
بزور از نیا و پدر برگذشت.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزد نیا
پر از جنگ و از چاره و کیمیا.
فردوسی.
آنکه به دین اندرناید خر است
گرچه مر او را چو تو آدم نیاست.
ناصرخسرو.
گیا را پدر دان درست ای پسر
و گر من پدرتم گیا خود نیاست.
ناصرخسرو.
تنْت فرزند گیاه است و گیا بچه ٔ خاک
زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش.
ناصرخسرو.
ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن.
سوزنی.
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهترز نیائی.
خاقانی.
به کم مدت از تاجداران اکنون
نبیره نبینی نیائی نیابی.
خاقانی.
از کیومرث کاولین ملک است
هر نیاییش بر زمین ملک است.
خاقانی.
سوی کشور خویشتن کرد رای
که رسم نیا را برآرد بجای.
نظامی.
زبان را روز و شب خاموش می داشت
نمودار نیا را گوش می داشت.
نظامی.
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهانتاب.
نظامی.
|| عم. عمو. (یادداشت مؤلف ). || برادر مادر. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). خالو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خال. دایی. (یادداشت مؤلف ). || برادر بزرگ. (برهان قاطع). برادر بزرگتر. (ناظم الاطباء). || قدر و عظمت هرچیز. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). توانائی. (ناظم الاطباء) : و آنچه مطلوب جهانیان است از عزّ و نیا بیافت. (کلیله و دمنه ). || نیام. غلاف. (ناظم الاطباء)؟

اسم دلنیا در فرهنگ فارسی

نیا
نیاک، جد، پدربزرگ، پدرپدر، پدرمادر، نیاکان
(اسم) جد (اعم از پدر پدر یا پدر مادر): (( نبیره که جنگ آورد بانیا هم از ابلهی باشد و کاینا ( ابلهی است و کانائیا . دهخدا ) . )) ( شا. لفا اق. ۶ ) جمع : نیاکان .
پدر پدر و پدر مادر ٠ به معنی جد مطلقا خواه پدر پدر و خواه پدر و مادر ٠ جد ٠ پدر بزرگ ٠ بابا بزرگ نیاک ٠ جمع نیاکان
نیا کردن
( مصدر ) ۱ – تحفه دادن درویش . ۲ – ادا کردن نذر .
نیا کو
دهی است از دهستان حوم. بخش آستانه شهرستان لاهیجان . در جلگه معتدل هوای مرطوبی واقع است محصولش برنج و ابریشم و کنف است .
آپو لو نیا
شهری قدیم درایلیری ( آلبانی ) مرکز فرهنگی در عهد یونان و رم .
پری نیا
جنسی از طیور پاسرو دانتی رستر

اسم دلنیا در فرهنگ معین

نیا
(اِ.) جد، پدر بزرگ .

اسم دلنیا در فرهنگ فارسی عمید

نیا
جد، پدربزرگ، پدر پدر، پدر مادر.

اسم دلنیا در اسامی پسرانه و دخترانه

نیاتور
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نیاطوس، از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر قیصر روم از یاران سپاه خسروپرویز پادشاه ساسانی
نیاز
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: niyāz) حالتی که در آن برای انجام دادن کاری یا برآوردن منظوری، چیزی یا کسی مورد تقاضا، مناسب یا سودمند است، احتیاج، ضروری، لازم، (در قدیم) اظهار محبت، چنان که از سوی عاشق در مقابلِ ناز، (در قدیم) (به مجاز) محبوب، معشوق، (در عرفان) اظهار ناچیزی در برابر معشوق، قبول این که بنده به حق نیاز دارد – حاجت، احتیاج
نیاسا
نوع: دخترانه و پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: کسی که مانند نیاکان خود است، مرکب از نیا (جد پدری یا مادری) + سا (پسوند تشابه)
نیاسان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: niyāsān) (نیا + سان (پسوند شباهت) )، شبیه به نیاکان، مانند اجداد، همانند نیاکان – شبیه به نیاکان، مانند پدران، پسری که شبیه اجداد و نیاکان خود است
نیاطوس
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نیاتور، از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر قیصر روم از یاران سپاه خسروپرویز پادشاه ساسانی
نیالا
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: نام روستایی اطراف ساری
نیان
نوع: دخترانه
ریشه اسم: کردی
معنی: رفیق، شریک زندگی
نیاوش
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: niyāvaš) (نیا + وش (پسوند شباهت) )، (= نیاسان )، نیاسان – پسری که شبیه احداد و نیاکان خود است، مرکب از نیا و پسوند مشابهت، همچنین یکی از توابع سردشت مهاباد
نیاوند
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: niyāvand) (نیا + وند (پسوند نسبت) )، منسوب به نیا، (به مجاز) از نژاد نیاکان، از نسل اجداد – از نسل نیاکان، ادامه نسل اجداد
نیاک
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: پسری که خلق و خوی او مانند اجداد و نیاکانشان است
نیایش
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: (تلفظ: niyāyeš) دعا همراه با تضرع و زاری به درگاه خداوند، پرستش و احترام به کسی – دعا به درگاه خداوند، ستایش، عبادت، پرستش و احترام نسبت به کسی

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز