معنی اسم حُرمت

حُرمت : (عربي) ۱- احترام؛ ۲- (در قديم) اطاعت و فروتني در برابر اوامر الهي، دوري از زشتي‌ها و به جاي آوردن حقوق كه رعايت آنها واجب دانسته شده است.

%d8%ad%d9%8f%d8%b1%d9%85%d8%aa

 

اسم حرمت در لغت نامه دهخدا

حرمت. [ ح ُ م َ ] (ع مص ) حُرمة. ناروائی. نامباحی. ناروا شدن. (دهار). حرامی. حرام شدن. حرام گردیدن. ناشایستگی. مقابل حِلّیّت. رجوع به حُرمة شود. || بزرگداشت. احترام. آزرم. (محمودبن عمر ربنجنی ).
حرمت.[ ح ُ م َ ] (ع اِمص، اِ) حُرمة. اسم از احترام. شکوه. (محمودبن عمر ربنجنی ). حشمت. آب رو. منزلت. قدر. مرتبت. عز. شرف. بزرگی. عظمت. ج، حُرُمات :
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی.
معروفی.
من در این روزها جز آن یک روز
می نخوردم بحرمت یزدان.
فرخی.
آمد ای سید احرار شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت بسیار بود.
منوچهری.
از آزادمردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. (تاریخ بیهقی ). هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید. (تاریخ بیهقی ص ۳۳۹). صدر به وی دادند و ویرا حرمت بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی ص ۳۶۵). خواجه بانگ بر او [ بر بوسهل ] زد و گفت این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست. (تاریخ بیهقی ص ۱۸۱). بونصر گفت : زندگانی خداونددراز باد. عبداﷲ را امیرمحمد فرمود تا بدیوان آوردند حرمت جدش را، وی برنائی خویشتن دار و نیکوخط است. (تاریخ بیهقی ص ۱۴۰). امیر رحمه اﷲ حرمت وی نگاه میداشت. (تاریخ بیهقی ص ۶۰۹). عبدالجبار پسر خود را با خوددارد که چون حرمت بارگاه بیابد… بازگردد. (تاریخ بیهقی ص ۳۷۴). گفت [ مسعودبن محمود سبکتکین ] آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری تو را و حق حرمت او را. (تاریخ بیهقی ص ۱۲۲). ابومطیع… به درگاه آمده بود… مردمان او را حرمت نگاه داشتندی. (تاریخ بیهقی ). البته به قلیل و کثیر از من هیچ پیغام ندهی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ). ویرا بزرگتر دارید و حرمت وی نگاه دارید و از او گردن نکشید. (تاریخ بیهقی ). گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای، مجلس وزیر ما راحرمت و حشمت بایست داشت. (تاریخ بیهقی ). پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی بحرمت خدمتهای گذشته. (تاریخ بیهقی ص ۱۰۷). چشمت از دیرباز [ خطاب محمودبن سبکتکین به برادر خود یوسف ] بر این طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی تو را مالشی سخت تمام رسیدی. (تاریخ بیهقی ص ۲۵۳).
لکن چو حرمت تو ندارد تو از گزاف
مشکن ز بهر حرمت اسلام حرمتش.
ناصرخسرو.
تشنه کشته شد و نگرفت دست
حرمت و فضل و شرف مصطفاش.
ناصرخسرو.
اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی
نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر.
ناصرخسرو.
نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ
بنده گشته ست ترا فرخ و پیروزه جماش.
ناصرخسرو.
فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیرخیر امید چه داری به رحمتش.
ناصرخسرو.
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند.
ناصرخسرو.
حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر.
مسعودسعد.
لاجرم جاه و حق حرمت او
چون شهیدان کربلا باشد.
مسعودسعد.
بخدمت بخت هم زانو نشستت
بحرمت فتح در پیش ایستادت.
مسعودسعد.
سخن بحرمت… گوی. (کلیله و دمنه ). و فائده در تعلیم حرمت ذات و عزت نفس است. (کلیله و دمنه ). هرکه بر درگاه پادشاهان… آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داد… پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم. (کلیله و دمنه ). و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه ٔ آن گردانیده. (کلیله و دمنه ).
فریضه شد از جان و دل داشتن
حق حرمت ماه با احترام.
سوزنی.
حرمت ما بر تو بود چنانک
حرمت پوستین به تابستان.
جمال الدین عبدالرزاق.
هم رد مکنش که رادمردان
حرمت دارند مادران را.
خاقانی.
و گر حرمت ندارندم به اَبخاز
کنم زآنجا براه روم مبدا.
خاقانی.
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این
بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند.
خاقانی.
کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او
کوه قاف و نقطه ٔ فا هر دو یکسان دیده اند.
خاقانی.
هرکه آرد حرمت آن حرمت بَرَد
هرکه آرد قند لوزینه خورد.
مولوی.
تیغ حرمت می ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را.
مولوی.
شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند
ور برانند بجورش پدر و مادر خویش.
(گلستان ).
قدم من بسعی پیشتر است
پس چراحرمت تو بیشتر است.
(گلستان ).
دوان هر دو کس را فرستاد و خواند
بهیبت نشست و بحرمت نشاند.
(بوستان ).
|| آنچه شکستن آن روا نباشد. آنچه حرام باشد تعرض کردن به آن از نفس و مال و عرض و آنچه نشاید شکستن آن. (ترجمان عادل ). ج، حرمات. آنچه حرام بود گذاشتن آن. (مهذب الاسماء). آنچه حرام بود گذاشتن وی. آنچه کردن او و شکستن حرمت او روا نباشد. || عهد. پیمان. || مهابت. || بهره ٔ چیزی. || حرمت مرد؛ حرم و اهل او. || رودربایستی : قال لی احمدبن یحیی البلاذری کانت بینی و بین عبیداﷲبن یحیی بن خاقان حرمة منذ ایام المتوکل، و ماکنت اکلفه حاجةً لاستغنائی عنه، فنالتنی فی ایام المعتمد اضاقة فدخلت الیه و هو جالس للمظالم فشکوت تأخر رزقی و ثقل دینی و قلت ان عیباً علی الوزیر اعزه اﷲ حاجة مثلی فی ایامه و غض ّ طرفه عنی فوقع لی ببعض ما اردت و قال این حیاؤک المانع لک من الشکوی. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج ۲ صص ۱۳۱-۱۳۲).
– بحرمت ِ… ؛ بحق ِّ…: بحرمت ِ پنج تن ؛ سوگندی است مر شیعیان را.
– بی حرمت ؛ سبک. نامحترم :
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که دانش نیست بیحرمت نشستن.
سعدی.
– بی حرمتی ؛ هتک حرمت. حرمت شکستن :
حرمت مدار چشم ز بدخو جهان از آنک
بی حرمتی است عادت ناخوب بدخوان .
ناصرخسرو.
به لطافت چو برنیاید کار
سر به بیحرمتی کشد ناچار.
(گلستان ).
دست در گریبان دانشمندی زده و بیحرمتی همی کرد. (گلستان ).
– حرمت جستن به صحبت کسی ؛ تحرم. (تاج المصادر بیهقی ).
– حرمت داشتن ؛ احترام. (تاج المصادر بیهقی ). تحرم.
– حرمت کسی بردن ؛ حرمت کسی شکستن. انتهاک. اهتتاک.
– حرمت گرفتن ؛ احرام.
– هتک حرمت ؛ بی حرمتی کردن :
اگر تو پرده بر آن زلف و رخ نمی پوشی
به هتک حرمت صاحبدلان همی کوشی.
سعدی.
– امثال :
حرمت امامزاده با متولی است ، نظیر:
چه نیکو زده ست این مَثَل برهَمَن
بود حرمت هرکس از خویشتن.
(بوستان ).
حرمت. [ ح ُ م َ ] (اِخ ) (به معنی خراب ) سِفْرِ داوران ۱:۱۷ و آن شهری میباشد در طرف جنوبی کنعان که یوشع بر آن دست یافت و در سابق آنرا صفاة میگفتند. بعضی بر آنند که شهر مذکور در تنگه ای که تخمیناً ۴۰ میل بطرف شرقی بئر شبع مسافت دارد واقع است و آنرا صفا گویند. و اما حرمت در قسمت سبط شمعون واقع بود. (سِفرِ یوشع ۱۹:۴). و بلجر و دریک بر آنندکه موقعش همان سبیطه میباشد که مسافت ۲۰ میل به چشمه ٔ قادش مانده واقع است و دارای آثار کنیسه ها و برجها و حوض و کوچه ها میباشد و بعد از آنکه در وقت مفتوح گشتن انهدام پذیرفت مجدداً آباد گشت. (اول سموئل ۳۰:۳۰ و اول تواریخ أیام ۴:۳۰). (قاموس کتاب مقدس ).
حرمة. [ ح ِ م َ ] (ع مص ) بازداشتن. بی بهره گردانیدن. بی بهرگی. (منتهی الارب ). || (اِمص ) نومیدی. یأس. || غلبه ٔ شهوت آرامش. (منتهی الارب ).
حرمة. [ ح َ رَ م َ ] (ع مص ) گشن خواه شدن میش و بز و جز آن. (منتهی الارب ).
حرمة. [ ح ُ م َ ] (ع اِمص، اِ) احترام. رجوع به حرمت شود. || (اِ) زن. پردگی.
حرمة. [ ح َ رَم ْ م َ ] (ع اِ) پشته های خرد که در آن هیچ نبات نروید.
حرمة. [ ح َ م َ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک حمای ضریه نزدیک نِسار. (معجم البلدان ).

اسم حرمت در فرهنگ فارسی

حرمت
آبرو و ارجمندی, ذمه, مهابت, آبرو, ارجمندی, آنچه شکستن آن روا, نباشد, محترم داشتن آن واجب است, حرم وحرمات جمع
۱ – ( اسم ) آبرو عزت احترام . ۲ – آنچه که حفظ آن واجب بود . ۳ – (مصدر) حرام بودن . ۴ – نهایت تعظیم و فروتنی در مقابل او امر و نواهی است که موجب امتثال اوامر حق است . جمع : حرم حرمات .
سفر داوران و آن شهری است در طرف جنوبی کنعان که یوشع بر آن دست یافت و در سابق آن را صفاه می گفتند
حرمت بردن
سبک کردن بی احترامی کردن
حرمت داری
حرمت داشتن
حرمت داشت
( مصدر ) ۱ – ارجمند بودن احترام داشتن توفیر . ۲ – حرام بودن .
حرمت داشتن
( مصدر ) ۱ – ارجمند بودن احترام داشتن توفیر . ۲ – حرام بودن .
محترم شمردن
حرمت دان
مقام شناس
حرمت شکستن
بی احترامی کردن
حرمت گذاشتن
احترام کردن حرمت داشتن
حرمت نگاهداشتن
حرمت داشتن حرمت کردن
حرمت کردن
احترام گذاشتن
بی حرمت
بی ادب ۰ بی آبرو
هتک حرمت
شکستن حرمت دریدن حرمت

اسم حرمت در فرهنگ معین

حرمت
(حُ مَ) [ ع . حرمة ] (اِ.) ۱ – آبرو، عزت . ۲ – آن چه که محترم داشتن و نگه داشتن آن واجب باشد.

اسم حرمت در فرهنگ فارسی عمید

حرمت
۱. احترام؛ عزّت.
۲. حرام بودن.
۳. [قدیمی] احترام و فروتنی در برابر اوامر و نواهی الهی.
۴. [قدیمی] انجام دادن امور حرام.
* حرمت داشتن: (مصدر متعدی) احترام داشتن؛ ارجمند داشتن.

اسم حرمت در اسامی پسرانه و دخترانه

حرمت
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: احترام
حرمت علی
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: آن که شأن و حرمتی چون علی(ع) دارد یا به حرمت علی(ع) متولد شده است

اسامی مشابه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز