معنی اسم حَبه

حَبه : (عربي) ۱- دانه‌ي بعضي از ميوه‌ها و گياهان؛ ۲- (به مجاز) پول بسيار اندك.

%d8%ad%d9%8e%d8%a8%d9%87

اسم حبه در لغت نامه دهخدا

حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) دانه. (دهار). حب. دان. چینه. || یک دانه. (ترجمان جرجانی ). یک حب ّ. یک تخم. || دانه ٔ میان انگور. || شش یک دانگ. سدس سدس مثقال، و یا ربع تسع مثقال. (مفاتیح العلوم خوارزمی ص ۴۱). سدس ثمن درهم. چهل وهشت یک درهم، و دو حبه یک طسوج است. و صاحب غیاث اللغات گوید: یک سرخ که به هندی رتی گویند و به نزد بعضی وزن جو متوسط -انتهی. مقدار یک جو میانه. (منتهی الارب ). || شعیرتان. دو شعیر. دو شعیره. شش یک دانق. دو جو. (زمخشری ) (ادیب نطنزی ). ثمن دانگ. نصف تسو یعنی هشتم حصه ٔ دانگ. و صاحب بحر الجواهر مینویسد:دو جو و یک جو نیز گفته اند. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بفتح حاء مهملة و تشدید باء موحدّة، مقدار وزن دو دانه جو باشد و در لفظ مثقال این معنی ذکر شد و گاه اطلاق شود بر ثلث طسوج و بر شش یک عشر دینار، چنانکه در ذکر معنی لفظ دینار گفته آید -انتهی. || یک حبه یا دو حبه، مقداری سخت قلیل. هیچ : احمد ینالتکین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۸).
حبه ٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین برنزند جز اثر حُب تو حَب.
سنائی.
آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار.
سنائی.
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه ای نیرزد.
نظامی.
هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو.
نظامی.
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود.
مولوی.
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
سعدی (گلستان ).
اگر حبه ای زر ز دندان گاز
بیفتد بشمعش بجویند باز.
سعدی (بوستان ).
حبر بطاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی.
سعدی (بدایع).
چو نان در خانه باشد کدخدا را
ز سرمایه نباشد حبه ای کم.
سعدی (غزلیات ).
مده شان قرض و مستان نیم حبه
فأن القرض مقراض المحبة.
جامی.
قندیل کعبه را بفروشم بحبه ای
تا در چراغ بتکده روغن درآورم.
شانی تکلو.
– حبه را قبه کردن ؛ سخت اغراق آوردن. یک کلاغ چل کلاغ کردن.
|| حبه ٔ خرنوب شامی ؛ وزنی است معادل چهار جو. (مفاتیح العلوم خوارزمی ). || حاجت. (منتهی الارب ). || پاره ای از چیزی. ج، حبات. حَب ّ.
حبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) هسته ٔ انگور. خسته ٔ انگور.
حبة. [ ح ُب ْ ب َ ] (ع اِ) دوست. اختر حبتک و محبتک ؛ بگزین آنکه را که دوست داری. || آنچه خواهی بتو داده شود. آنچه خواهی از آن تو باشد. (اقرب الموارد). || دوستی. یقال : نعم حبة و کرامة. || خسته ٔ انگور. تخم انگور. ج، حبب. || زن محبوبة و مرغوبة. || خواسته.
حبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) دانه ٔ انگور. دانه ٔ خرما. ج، حُبی ̍.
حبة.[ ح ِب ْ ب َ ] (ع اِ) تأنیث حب. حبیبة. دوست (زن ).
حبة. [ ح ِب ْ ب َ ] (ع اِ) حبةالبقل است که پخش کنند. ازهری گوید: شنیدم که در آخر تابستان می گویند: رعینا الحبة، وقتی که زمین خشک شده و خوشه ها خشکیده ودانه ها پخش شده باشد، و در این هنگام اگر چارپایان در چراگاهها چرند، فربه شوند. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب ). || بزرهای نباتی که خوراکی نباشد و گویند بزر علف و گویند بزر هر گونه نبات باشد. ابل نجرة؛ شتر تشنه از خوردن حبه. (منتهی الارب ).
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ناحیتی در راه موصل به بغداد. رجوع به اخبار الراضی چ ۱۹۳۵ م. ص ۲۲۷ شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) در اساطیر عرب نام زنی که معشوقه ٔ جنی به نام منظور بوده است، و به تعلیم آن جن معالجه ٔ بیماران می کرده است (!)
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن ابی حبة. تابعی است.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ](اِخ ) ابن بَعکَک، مکنی به ابوسَنابِل قرشی عامری. ابن عبدالبر و ابوموسی او را در عداد صحابه شمرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج ۱ ص ۲۵۰ و الاصابة ج ۱ ص ۱۳۶ و ج ۲ ص ۶۹۳ و ابوالسنابل و بعکک در همین لغت نامه شود. وی در موقع فتح مکه اسلام آورد. (قاموس الاعلام ترکی ).
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جریر. (و ظاهراً تصحیف جوین باشد). رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۳۱۸ و حبةبن جوین شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جویر. رجوع به حبةبن جوین شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جُوَین بن علی بن عبد تمیم بن مالک بن غانم بن مالک بجلی عرنی، مکنی به ابی قدامة عُرَنی. ابن داود در رجال خود به جای جوین «جویه » آورده است. و در برخی نسخه های رجال شیخ طوسی «جویر» آمده و در قاموس نیز چنین است. و در اصابة «حبةبن جریر» آمده و ظاهراًصاحب ترجمه مراد است و نسبت او به عرینةبن عرین بن بدربن قسر است. شیخ در رجال خود گاهی او را در عداد اصحاب علی و گاهی از اصحاب حسن شمرده است. در محاسن برقی و خلاصة الاقوال علامة، از اصحاب علی و در رجال ابن داود در عداد صحابه ٔ علی و حسن شمرده شده. ابن حجر گوید: صدوق بود ولیکن اغلاطی دارد و غالی در تشیع بود. به سال ۷۶ یا ۷۷ هَ. ق. وفات یافت، و صحبت نیافت.در میزان الاعتدال نیز او را غالی شمرده. او حدیث غدیر را روایت کرده است و ابوالعباس و ابوموسی آن را از وی نقل کرده و دومی گفته است که در آن زمان حبة مشرک بود، و این روایت او صحیح نیست چه در حجةالوداع (در سال ۱۶ هَ. ق.) مشرکی با پیغمبر مسافرت نکرده است. و از سال نهم اصولا مشرکین از حج ممنوع شدند. رجوع به تنقیح المقال ج ۱ ص ۲۵۰ شود. طبرانی گوید: گویند او پیغمبر را دریافته. ابن عقدة در کتاب الموالاة داستان غدیر خم را روایت کرده ولی همه او را تضعیف کرده اند، به جز عجلی که او را توثیق کرده. صالح جزره گوید: متوسطالحال است. ساوجی گوید: در ضعف او کافی است که گفته است در صفین هفتاد نفر بدری با علی شرکت داشتند. او روایتهایی نیز از پیغمبر دارد و اگر راست بگوید بایستی صحابی باشد و حال آنکه او را از صحابه نشمرده اند. (الاصابة ج ۲ ص ۵۷ و ۵۸) (قاموس الاعلام ترکی ).
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن جویه. رجوع به حبةبن جوین شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن حابس تمیمی. ابن ابی عاصم او را چنین یاد کرده و روایتی از او از پیغمبر نقل کرده. ولیکن صحیح حَیّة است. (الاصابة ج ۲ ص ۷۴). رجوع به حبةبن عابس شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن خالد. برادر سوأبن خالد خزاعی. ابن عبدالبر و ابن مندة و ابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج ۱ ص ۲۵۰ و ۲۵۱). عسقلانی گوید: ساکن کوفه بود. ابن ماجه حدیث او آورده. رجوع به الاصابة ج ۱ ص ۳۱۸ و الاستیعاب ج ۱ ص ۱۳۴ شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن سلمة برادرشقیق بن سلمة. تابعی است. رجوع به حبةبن مسلم شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن عابس. برخی او را در عداد صحابه شمرند و برخی حَیّة آورده اند. مجهول است.(تنقیح المقال ج ۱ ص ۲۵۰). رجوع به حبةبن حابس شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) ابن مسلم. ابن مندة و ابن عبدالبر وابونعیم او را در عداد صحابه شمرده اند. (تنقیح المقال ج ۲ ص ۲۵۱). عبدان او را یاد کرده و حدیثی راجع به حرمت شطرنج از او از پیغمبر نقل کرده. ابن حزم نیز او را آورده. ابن قطان گوید: مجهول است و برخی او را همان حبةبن سلمة برادر شقیق دانسته اند. (الاصابة ج ۲ ص ۷۴). عسقلانی در لسان المیزان او را به حبةبن سلم خوانده گوید: برخی او را حبةبن سهل گفته اند. رجوع به لسان المیزان ج ۲ ص ۱۶۶ و ۱۶۷ و قاموس الاعلام ترکی شود.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) دختر مطلب بن ابی وداعة است، مادر وی حبیبة دختر عقبةبن الحجاج سهمی است. با عبدالرحمان بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب ازدواج کرد. زبیربن بکار او را یاد کرده است. (الاصابة ج ۸ ص ۵۰).
حبة. [ ] (اِخ ) بنت قحطان. مادر اُدَد یکی از اجداد سیدالمرسلین است.
حبة. [ ح َب ْ ب َ ] (اِخ ) عُرَنی بن جویر. تابعی است. (منتهی الارب ). رجوع به حبةبن جوین شود.
حبه. [ ح َب ْ ب َ ] (ع اِ) در تداول فارسی هر یک از کبسولهای انگور که به خوشه متصل است و آن را خورند، و آن را وَسگله و غژب و غژم و غجمة نیز خوانند، و عوام گله گویند: یک گِله ؛ یک دانه . حبه کردن ؛ دان کردن. جدا کردن انگور و مانند آن را از یکدیگر. حب کردن .

اسم حبه در فرهنگ فارسی

حبه
یک دانه, دانه, یک حب, شش یک عشردینار, شش یک دانگ
( اسم ) ۱ – یک دانه دانه یک حب . جمع : حبات . ۲ – مقدار کم اندکی قلیلی : (( یک حبه خیانت نکرده. )) ۳ – واحد وزن و آن مقدار یک جو و ربع قیراط است ( رسال. مقداریه. فرهنگ ایران زمین . ۴ – ۱ :۱ ص ۴۱۳ ). توضیح در رسال. مزبور حبه برابر نیم تسو ( طسوج ) محسوب شده در صورتیکه در برخی از ماخد تسو معادل وزن چهار جوست . یا حب. دل . حبه القلب .
بنت قحطان مادر ادد یکی از اجداد سید المرسلین است
حبه الاثل
( اسم ) حب الاثل
حبه البراکه
( اسم ) حب السودائ
حبه الحلاوه
( اسم ) ۱ – دانه گیاه انیسون ۲ – تخم شبت .
انیسون شبث
حبه الحلوه
( اسم ) دانه گیاه انیسون حبه الخرنوب . ( اسم ) ۱- تخم خرنوب ۲- وزنی است معادل یک قیراط .
حبه الحوله
انیسون اندلسی است
حبه الخرنوب
تخم خرنوب وزنی معادل یک قیراط
حبه الخضرائ
( اسم ) چاتلانقوش
بوکلک بوی کلک
حبه السمنه
( اسم ) حب السمنه
حبه السودائ
( اسم ) حب السودائ
نانخواه سیاه دانه
حبه القلب
( اسم ) ۱- درون دل سویدائ : (( و ازسبک روحی و محبوبی چون حبه القلب در پرده همه دلها گنجیدی .)) ۲- خال و نقطه سیاه دل . ۳- خون لخته شده در قلب که پس از ذبح گوسفند و دیگر دامها در حفره های بطنی قلب آنها دیده میشود سیاهی دل ثمره القلب حبه دل .
خون دل دانه دل
حبه المبارکه
( اسم ) حبه السودائ
سیاه تخمه سیاه دانه
حبه الملوک
( اسم ) حب الملوک
ماهودانه
حبه الهبید
( اسم ) هندواونه ابوجهل
حبه خضرائ
گیاه بنگ
حبه دل
دانه دل نقطه سیاه دل
حبه هان
هل تخم گل یسر
ابن حبه
نان
ابو حبه
کنیت جماعتی از محدثین
یک حبه
خردترین و کوچکترین جزئ

اسم حبه در فرهنگ معین

حبه
(حَ بِّ) [ ع . حبة ] (اِ.) ۱ – یک دانه، یک حب . ج . حبات . ۲ – مقدار کم، اندکی . ۳ – یک ششمِ دانگ .

اسم حبه در فرهنگ فارسی عمید

حبه
۱. یک دانه؛ یک حب.
۲. [قدیمی] واحد اندازه گیری وزن به مقدار وزن یک یا دو جو.
۳. [قدیمی] شش یک عشر دینار.
۴. [قدیمی] شش یک دانگ.
* حبهٴ دل: [قدیمی] = سویدا: بدان خردی که آمد حبهٴ دل / خداوند دوعالم راست منزل (شبستری: ۸۹).

اسامی مشابه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز