معنی اسم بَدرالزمان

بَدرالزمان :    (عربي) ۱- ماه زمانه، ماه روي روزگار؛ ۲- (به مجاز) زيباروي زمانه.

%d8%a8%d9%8e%d8%af%d8%b1%d8%a7%d9%84%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86

اسم بَدرالزمان در لغت نامه دهخدا

بدر. [ ب ِ دَ ] (اِ مرکب ) بیرون. (شرفنامه ٔ منیری ). بیرون در. (ناظم الاطباء). بدور :
هم شرفوان ببینمش لکن
حرف علت از آن میان بدر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۶۸).
جنس این علم ز دیباچه ٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان بخراسان یابم.
خاقانی.
– بدرافتادن ؛ بیرون افتادن. (یادداشت مؤلف ) : آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد. (نوروزنامه ).
– بدرانداختن ؛ بیرون انداختن :
گر ز شروان بدرانداخت مرا دست وبال
خیروان بلکه شرفوان به خراسان یابم.
خاقانی.
– بدربردن ؛ بیرون کردن. خارج ساختن. بدرکردن. بیرون کشیدن :
خواب از سر خفتگان بدربرد
بیداری بلبلان اسحار.
نظامی.
گفت آن گلیم خویش بدرمی برد ز موج
وین جهد می کند که بگیرد غریق را.
سعدی.
وگر پهلوانی و گر تیغزن
نخواهی بدربردن الا کفن.
سعدی (بوستان ).
– بدر رفتن ؛ بیرون رفتن :
شیرین بدرنمی رود از خانه بی رقیب
داند شکر که دفع مگس بادبیزن است.
سعدی.
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی.
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را.
حافظ.
– بدرزدن ؛ بیرون رفتن و گریختن.(آنندراج ). پیش رفتن و سبقت گرفتن و فرار کردن. (ناظم الاطباء).
– بدرشدن ؛ بیرون رفتن. بدررفتن.
– امثال :
با شیر اندرون شد و با جان بدرشود
(عشق تو در درونم و مهر تو در دلم ).
سعیدا (از امثال و حکم دهخدا ج ۱ ص ۳۶۴).
– || کنایه از مردن. درگذشتن :
بدین بزرگی قدر و به عزّ و جاه و شرف
به سال شصت وسه شد او ازین دیار بدر.
ناصرخسرو.
– بدرگشتن ؛ بیرون رفتن :
بتنگی دل، غم نگردد بدر
برین نیست پیکار با دادگر.
فردوسی.
رجوع به بدر آمدن و بدر کردن شود.
بدر. [ ب َ ] (ع مص ) کامل و تمام گردیدن غلام. (آنندراج ): بدر الغلام بدراً؛ کامل و تمام گردید.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تمام و کامل شدن همچون ماه تمام. (از ذیل اقرب الموارد). || رسیده شدن خرما. (آنندراج ): بدر التمر؛ رسیده شد خرما. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بدر. [ ب َ ] (ع ص، اِ) مهتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آقا. سرور. (از ذیل اقرب الموارد). || غلام تمام در جوانی. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). غلام مبادر. (از ذیل اقرب الموارد). || تمام از هر چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || طبق. || پوست بزغاله.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). || همیان هزار یا ده هزار درهم یا همیان هفت هزار دینار. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج، بُدور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بدره شود. || ماه تمام زیرا که پیشی می گیرد آفتاب را در طلوع خود بر غروب آن یا بدان جهت که کامل وتمام است. (منتهی الارب ). ماه تمام. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). حالتی از نیمکره ٔ روشن ماه (چون همواره یک طرف ماه بوسیله ٔ اشعه ٔ خورشید روشن است ) که تمامی آن را اهل زمین رؤیت کنند. ماه شب چهارده. پرماه. گردماه. ماه دوهفته. (فرهنگ فارسی معین ). گردمه. تِم ّ. ماه پر. امتلأقمر . ماه خرگاهی. ماه خرگهی. (یادداشت مؤلف ) :
چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد آن بدر در غمام.
خاقانی.
دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چون سهات جویم.
خاقانی.
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد.
خاقانی.
شبم روشن شده است و من ز خوبی
ندانم بدر خوانم یا هلالت.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری از افق سعادت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص ۱۷۹).
چو بدر از جیب گردون سر بر آورد
زمین عطف هلالی بر سرآورد.
نظامی.
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال.
نظامی.
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی (بوستان ).
گر دلم دیوانه شد در عشق تو عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست.
سعدی.
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال.
سعدی (بوستان ).
بوالعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
می نمایند بانگشت و تو خود بدر تمامی.
سعدی (طیبات ).
– بدرالظﱡلَم ؛ بدر تاریکیها. ماه تمام که در تاریکیها بدرخشد. (فرهنگ فارسی معین، ج ۴: ترکیبات خارجی ) :
از بر اهل زمین وز بر تخت پدر
هست چوشمس الضحی هست چوبدر الظلم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۶۰).
دیده قبله ز چراغی چه کند
تاش محراب ز بدرالظلم است.
خاقانی.
– بدرالملک ؛ ماه تمام کشور. موجب رونق و روشنی مملکت. (فرهنگ فارسی معین، ج ۴: ترکیبات خارجی ).
– || لقبی است رجال مملکت را. (فرهنگ فارسی معین، ج ۴: ترکیبات خارجی ).
– بدر تمام شدن ؛ ماه تمام شدن. ماه دوهفته گشتن :
دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم.
سعدی (طیبات ).
– بدرسان ؛ بدرمانند. مانند ماه دوهفته :
دف چون هلالی بدرسان گرد هلالش اختران
هرسو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۳۸۳).
– بدرشب ؛ شب ماه چهاردهم. (آنندراج ). شب چهاردهم و پانزدهم ماه قمری. (ناظم الاطباء).
– بدر شفق مغرب ؛ کنایه از شراب است به اعتبار فرورفتن در لب و دهان معشوق. (انجمن آرا).
– بدرشکل ؛ بشکل بدر. بصورت ماه تمام. دایره شکل :
دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته.
خاقانی.
– بدر قدح و جام و دن ؛ کنایه از شراب است. (انجمن آرا).
– بدر گشتن ؛ بدر تمام شدن. پرماه شدن. ماه دوهفته شدن :
این همه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید گردد ملتقا.
سنایی.
بر فلک چون بدر گردد کاستن گیرد فلک.
امیرمعزی.
– بدر منور ؛ ماه تمام نورانی.
– || کنایه از روی زیبا و زیباروی :
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هرزه بدادی بدره ای زر.
نظامی.
– بدر منیر ؛ ماه تمام نورانی :
عروس خاک اگر بدر منیر است
بدست باد کن امرش که پیر است.
نظامی.
وگر بر وی نشستن ناگزیراست
نه شب زیباتر از بدر منیر است.
نظامی.
– || کنایه از روی زیبا و زیباروی :
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر.
سعدی.
– بدروار ؛ مانند بدر. مانند ماه دوهفته :
دیده نه ای روز بدر کان شه دین بدروار
راند سپه در سپه سوی نشیب از عقاب.
خاقانی.
و رجوع به ماه وهلال و قمر و اهله ٔ ماه شود.
بدر. [ ب َ ] (اِخ ) غزوه ٔ معروف رسول اکرم با کفار، و اصلاً نام چاهی است میان مکه و مدینه. در جنوب غربی مدینه، در فاصله ٔ ۲۸ فرسنگی آن و در پایین وادی الصفراء و گویند منسوب به بدربن یخلدبن نضربن کنانه است. در همین محل است که نخستین جنگ میان مسلمانان و مشرکان (در رمضان سال دوم هجری ) روی داد و به غزوه ٔ بدر یا بدرالکبری یا بدرالقتال یا بدرالاولی مشهور شد. ریاست مشرکان قریش در جنگ با ابوسفیان بود و او در این هنگام با کاروانی از شام بازمی گشت. جنگ به شکست مشرکان انجامید و قریب ۷۰ تن از آنان بقتل رسیدند و ۷۰ تن نیز به اسارت درآمدند. در غزوه ٔ احد که در سال سوم هجرت روی داد و به شکست مسلمانان خاتمه پذیرفت ابوسفیان باز وعده ٔ جنگ بسال دیگر کرد در همین محل بدر. سال بعد یعنی در سال چهارم هجرت مسلمانان و مشرکان آماده ٔ کارزار شدند اما جنگی واقع نشد و این حادثه بدرالصغری یا بدرالموعد یا غزوة السویق نامیده شد. و رجوع به معجم البلدان و امتاع الاسماع و عیون الاخبار و طبقات ابن سعد و تاریخ طبری چ مصر ج ۲ ص ۲۶۷ ببعد و عقدالفرید و سیرة ابن هشام و حبیب السیر شود : و لقد نصرکم اﷲ ببدر و انتم اذلة. (قرآن ۱۲۳/۳).
آنرا که همچو سنگ سر مرّه روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش.
ناصرخسرو.
آنرا که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.
ناصرخسرو.
ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر
زن و فرزند کرا بود چو زهرا و شبیر.
ناصرخسرو.
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش.
ناصرخسرو.
بدرستی که خدای شما را نصرت کرد در غزو بدر و شما در چشم دشمن سست و خواربودید از ناساختگی. (کشف الاسرار میبدی ج ۲ ص ۲۶۳).
صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکنی از بهر کین.
خاقانی.
دیده نه ای روز بدر کان شه دین بدروار
راند سپه در سپه سوی نشیب از عقاب.
خاقانی.

اسم بَدرالزمان در فرهنگ فارسی

بدر
چاهی است میان مکه و مدینه و پایین وادی الصفرائ که ۲۸ فرسنگ از مدینه فاصله دارد . در آنجا نخستین جنگ میان مسلمانان و مشرکان در ماه رمضان سال دوم ه. ق . / ۲۳ م . روی داد و مسلمانان پیروز شدند و آنانرا بدر الکبری و بدر القتال و بدر الاولی می نامیدند . پس از شکست احد ابو سفیان و عده جنگ به سال دیگر نهاد در همان موضع . سال بعد با آنکه مشرکان مکه به قصد حمله بر ندینه از مکه خارج شدند و مسلمانان نیز آماده کار زار بودند حربی واقع نگشت و این وقع را بدر الصغری یا بدر الموعد و غزوه السویق می نامند و آن به سال چهارم هجرت بود ۰
ماه تمام, ماه شب چهارده, ماه قمری, جمع بدره
( اسم ) حالتی از نیمکر. روشن ماه ( چون همواره یک طرف ماه بوسیل. اشع. خورشید روشن است ) که تمامی آنرا اهل زمین رویت کنند بدر تمام ماه شب چهارده پر ماه گرد ماه ماه دو هفته : چهر. او مانند بدر می تافت .
بدر آباد
دهی از بخش ویسیان شهرستان خرم آباد است .
بدر آمدن
بیرون آمدن خارج شدن .
بدر الدین
لولو صاحب موصل از اتابکان موصل یا خاندان زنگی ( جل. ۶۳۱ ه. ق . / ۱۲۳۳ م . ف. ۶۵۷ه. ق . / ۱۲۵۹ م . ) وی در ۶۳۱ تسلیم مغول شد و ۵۰ سال پادشاهی و ۹۶ سال عمر کرد .
بدر اهوازی
از شاعران و نویسندگان بوده است .
بدر رفته
تیره ازایل ممزایی ایل چهار لنگ بختیاری .
بدر زبان
براعه الطلب : ( اسم ) طلب کردن چیزی است از کسی با الفاظ نعز و دل انگیز که در مخاطب تاثیر کند صورت الحاح و خواهش نداشته باشد حسن طلب ادب السول .
بدر شروانی
ملک الشعرای شاهان شروان در قرن نهم بود و بقول دولتشاه سمرقندی سالها در شروان و مضافات آن سر آمده شاعران بوده و با کاتبی مشاعره و معارضه داشته است .
بدر شین
نوعی لباس بلند که کشیشان در کلیسا پوشند بطرشین .
بدر کردن
بیرون کردن راندن .
ابوبکر بن بدر
از اطبای ماه هفتم هجریست و در بیطره نیز مهارت داشت
خاک بدر
غمگین و دردمند. مرده
در بدر
( صفت ) کسی که از خاندان و خانه خود آواره شده . بی خانمان آواره سرگردان خانه بدوش .
سیزده بدر
رسم تفرج و گردش که روز سیزدهم فروردین ایرانیان راست .
علی بدر
وی معاصر امیر تیمور گورکانی و از جمله شعرای دارالسلطنه هرات بود و در سال ۷۹۱ قمری که میرزا امیرانشاه فرزند تیمور جهت دفع فتنه حاجی بیک جونی قربانی به هرات آمده و در باغ زاغان منزل کرده بود مولانا علی بنزد او رفت و قصیده ای در مدح وی سرود که مورد پسند میرزانشاه واقع شد
غزوه بدر
یا غزوه بدرالقتال یا بدر الکبری
گوش بدر
منتظر انتظار کش : تن چون نی و بر چو نیل و رخساره چو کاه انگشت بلب گوش بدر دیده براه . ( کیکاوس بن اسکندر )

اسم بَدرالزمان در فرهنگ معین

بدر
(بَ) [ ع . ] ( اِ.) ماه شب چهارده، ماه کامل .
گوش بدر
(بِ دَ) (ص مر.) منتظر، انتظارکش .

اسم بَدرالزمان در فرهنگ فارسی عمید

بدر
ماه تمام؛ ماه شب چهارده؛ نیمۀ روشن ماه.
= بدره

اسم بَدرالزمان در اسامی پسرانه و دخترانه

بدرالدین
نوع: پسرانه
ریشه اسم: عربی
معنی: ماه دین
بدری
نوع: دخترانه
ریشه اسم: عربی
معنی: منسوب به بدر، ماه تمام

اسم بَدرالزمان در لغت نامه دهخدا

زمان. [ زَ ] (اِ) بمعنی فوت و موت و مرگ باشد. (برهان ). بمعنی مرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). موت. مرگ. اجل. (ناظم الاطباء). زمانه :
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روان من این روشن است.
فردوسی.
ز توران بسیجیده آمد دمان
به زوبین گودرزبودش زمان.
فردوسی.
زمان چون ترااز جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
زمان کینه ورش هم بزخم کینه ٔ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان آمدن ؛ فرا رسیدن مرگ :
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست.
فردوسی.
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان.
فردوسی.
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت، کو را نیامد زمان.
فردوسی.
منجمان گفتند ترا زمان به چشمه ٔ سبز آید به طوس خراسان. (مجمل التواریخ و القصص ).
– زمان رسیدن ؛ زمان آمدن. رسیدن اجل. مرگ فرا رسیدن :
زمان من اینک رسد بی گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان.
نظامی.
رجوع به زمانه شود.
|| در عربی، مقدار حرکت فلک اعظم. (برهان ). گفته اند زمان عربی است و ازمنه جمع آن می آید بلی دمان پارسی است، چنانکه در فرهنگ دساتیر گفته دمان بر وزن و معنی زمان است و مقداری است ازحرکت فلک نهم. مؤلف گوید: زمان از لغات مشترک است میان عرب و عجم. (انجمن آرا) (آنندراج ). نزد حکما مقدار حرکت فلک اطلس است. (از تعریفات جرجانی ). زمان ترازویی بود که جنبش (حرکت ) را بدان سنجند. وگرنه زمان بودی تمیز سبکی حرکت از گرانی حرکت یعنی زودی آن ازدیریش میسر نشدی. (باباافضل، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنابه تعریف قدما مقدار حرکت فلک یعنی جمیع دهر و بعض آن. ج، ازمنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است. (اساس الاقتباس، یادداشت ایضاً). خواجه نصیرالدین طوسی در ذیل «مقوله متی » آرد:… زمان نوعی بود از کم متصل و آن مقدار حرکتست و متی نسبت متزمن است با زمان…(اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص ۵۱). نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته می شود بوسیله ٔ آن امر، متجدد موهومی. چنانکه گفته شود مثلاً موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم، رفع ابهام می گردد. (فرهنگ فلسفی تألیف سجادی ) (از تعریفات جرجانی ). در میان حکما در تعریف ماهیت و حقیقت زمان اختلاف است، جمهور حکما عقیده ٔ ارسطو را پذیرفته اند که گوید زمان مقدار حرکت فلک و افلاک است. نظریات مختلف در مورد زمان بقرار زیر است :
الف – بعضی گفته اند: زمان امری است موهوم یعنی موجود به وجود وهمی است.
ب – بعضی دیگر از فلاسفه بطور مطلق منکر وجود زمان شده اند.
ج – عده ٔ دیگر گویند زمان عبارت از فلک الافلاک است.
د – عده ٔ دیگر گویند: زمان عبارت از حرکت است.
هَ – بعضی گفته اند: زمان عبارت از آنات متتالیه است.
و – مشاهیر فلاسفه گویند: زمان مقدار حرکت بوده و موجودی است غیر قارالوجود و متقوم بحرکت و حرکت حامل آن است.
ز – بعضی گفته اند زمان امری است مادی و موجود در ماده، بواسطه ٔ حرکت و از لحاظ وجودی ضعیف تر از حرکت است.
کسانی که گفته اند زمان عبارت از آنات متتالیه است، چون «آن » ظرف و واسطه است و ظرف امری است عدمی، نتیجه این میشود که زمان امری است غیر موجود بالذات. بعضی از متکلمان قائل بنوعی دیگر از زمان شده و برای تصویر آن گفته اند که میان موجودات عالم و حق تعالی فاصله هست به حکم آنکه «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ» و این فاصله میان ذات حق و موجودات دیگر زمان متوهم است و این امر غیر از زمانی است که مقدار حرکت است و آن زمان متوهم را که فاصله ای از میان ذات خدا و موجودات عالم است وعاء عالم قرار داده و جهان را حادث به حدوث زمانی متوهم پنداشته اند.
ح – میرداماد می گوید: نسبت متغیر به متغیر زمان است که وعاء متجددات و سیالات است و معلول دهر است و دهر به نوبه ٔ خود معلول سرمد است.
ط – ابوالبرکات می گوید: زمان مقدار وجود است و بلکه نفس وجود است.
ی – صدرا می گوید: زمان مقدار حرکت سیلانی درجواهر است و به عبارت دیگر مقدار طبیعت متجدده ٔ سیاله است.
ک – بعضی گفته اند: زمان ذات واجب الوجود است، چنانکه بیان شده اکثر حکماء زمان را مقدار حرکت فلک الافلاک میدانند و متکلمان مقدار موهوم دانسته اند. ارسطو زمان را مقیاس حرکت میداند و گوید: اگر حرکتی نمی بود زمانی نبود. و نیز گوید: عقل مقیاس زمان است و اگر انسانی نبود که احساس زمان کند، زمانی نبود. عده ای از فلاسفه ٔ اروپا گویند که زمان و مکان، دو امری هستند که در ذهن از وجدان هیچ حادثه منفک نمی شوند و جزء ذهن انسان اند و از خود وجودی ندارند، چنانکه همه ٔ چیزها در زمان و مکان دیده می شوندو اما زمان و مکان خودشان دیده نمی شوند و ذهن آنها را از خود میسازد و ضمیمه ٔ تأثیرات خارجی می کند. برکسون گوید: به زمان به دو قسم می توان نظر کرد یکی تطبیق آن با مقدار و یکی دیگر به ادراک آن در نفس. اول کمیت است و دومی کیفیت به این معنی که هر گاه زمان را مثلاً در مدت یک شبانه روز در نظر گیریم چه میکنیم جز آنکه به ذهن می آوریم که خورشید از مشرق دمیده و فضای آسمان را پیموده و در مغرب فرورفته است و دوباره از مشرق سر درآورده است و اگر درست دقت شود، این نیست مگر مقارنه ٔ خورشید با نقاط مختلف فضا یعنی تصوربعدی معین. و از این نظر است که زمان یک شبانه روز را کمیت می دانیم، لکن چشم خود را ببندیم و ذهن را ازجمیع امور مادی خالی کنیم و بدرون نفس رجوع نمائم وآنچه در حال ادراک می کنیم، حقیقت زمان است و آن خودآگاهی است که کیفیت است و استمرار محض است. علامه ٔ حلی می گوید: زمان مقدار حرکت است و چنانکه اشاره شد صدرا گوید: زمان میزان و مقیاس متحرکات است از جهت آنکه متحرکات اند و کسانی که گفته اند زمان مقدار وجود و بلکه خود وجود است سخت در اشتباه اند. حاجی سبزواری گوید: زمان مقدار حرکت قطعی است ولکن مشهور این است که مقدار تجدد وضعی فلکی است و تحقیق این است که مقدار تجدد در طبیعت فلکی است بنابر حرکت جوهری. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص ۱۴۹ – ۱۵۲) :
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان ص ۲۷).
آن بی تن و جان چیست کو روانست
که شنید روانی که بی روانست…
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بی کران است
هموار بر آن خط هفت نقطه
گردان پس یکدیگر روان است
با هر کس ازو بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیریا جوان است…
نشگفت کزو من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو (دیوان ص ۷۱).
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت سوی چون زاید
هر کسی جز خدای در عالم
گر بجای زمان بود شاید.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۳۸).
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو (دیوان ص ۱۹۶).
رجوع به اساس الاقتباس، کشاف اصطلاحات الفنون، نسبیت، بعد چهارم و دایرة المعارف فارسی شود. || وقت اندک بود یا بسیار. ج، ازمنه. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ج، ازمان، ازمن. (ناظم الاطباء). به این معنی مشترک پارسی و تازی است. پهلوی «زمان » (وقت )، ارمنی دخیل «ژمنک » از ایران باستان «جمانه » کلمه ٔ آرامی «جمن « » زیمنه »، سریانی «زبنا» «زمنا» ، عبری «زمان » ، آرامی دخیل، عربی زَمان نیز در پهلوی «ژمان » …(حاشیه ٔ برهان چ معین ). وقت. هنگام. مدت. (ناظم الاطباء). وقت. (غیاث ). مشترک فارسی و عربی… وقت. هنگام. (فرهنگ فارسی معین ). گه. دقیقه. گاه. وقت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون برون کرد زو هماره «؟» و هنگ
در زمان در کشید محکم تنگ.
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
پس به تیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن.
آغاجی.
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان بودم از روزگار.
فردوسی.
یکی موبدی داستان زد به ری
که هر کس که دانا بود نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرّد سوی آسمان
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
خرد تیره و، مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.
فردوسی.
به گنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت وتاج شاهانه آر.
فردوسی.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
لبیبی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فرو آرمد.
طیان.
آنگاه یکی ساتکنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد.
منوچهری.
چند پایه که برفتی [ امیر محمود ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی ). چون خواجه از من بشنود، سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی ). چون غلامان دیدند یک زمانی حدیث کردند تا مقدمان… (تاریخ بیهقی ).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم.
خاقانی.
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی.
نظامی.
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی وبایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی.
این زمان پنج پنج می گیرد
عبید زاکانی.
|| (اصطلاح دستوری ) وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی، حال و مستقبل است. (فرهنگ فارسی معین ).
– زمان استقبال ؛ هنگام آینده. (از ناظم الاطباء).
– زمان پیشین ؛ هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان حال ؛ الان و همین هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان ماضی ؛ هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
– زمان مرکب ؛ آن است که به معاونت فعل دیگر. (فعل معینی ) صرف شود: رفته است، رفته بودم، خواهم رفت. (فرهنگ فارسی معین ).
– زمان مفرد ؛ آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم، می روم، می رفتم. (فرهنگ فارسی معین ).
|| ساعت. (غیاث ). ساعت. قسمت. بهره. پاس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت.
فردوسی.
به پایین کُه شاه خفته به ناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
فردوسی.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان.
فردوسی.
بادتان صد سال عمر و روز هر یک صد زمان
هر زمانش در روش چون روز محشرصدهزار.
سنائی.
– زمان به زمان ؛ زمان تازمان. ساعت به ساعت. بطور توالی. پشت سر هم :
کاروان بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان.
فرخی.
رجوع به ترکیبهای بعدی شود.
– زمان تا زمان ؛ ساعت به ساعت :
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
هر آنگه که بی شاه یابند بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم.
فردوسی.
ز بر گشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو.
فردوسی.
زمان تا زمان گردشان بردمد
به کنعان یکی کاروان برچمد.
شمسی (یوسف زلیخا).
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل بدل و تن بتن و جان بجان.
نظامی.
به جوبیار از آن است سرفرازی سرو
که فیض ابر زمان تا زمانش آب دهد.
رفیع لنبانی.
– زمان زمان ؛ لحظه به لحظه وساعت به ساعت. (آنندراج ). ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام. (ناظم الاطباء) : از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۴).
زمان زمان اثر نور او زیاد شود.
(آنندراج ).
|| لحظه. آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه زمانی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیاساید از تاختن یک زمان.
فردوسی.
ابی تو مبادا جهان یک زمان
نه اورنگ شاهی و تاج کیان.
فردوسی.
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۳۰۵).
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش.
اسدی.
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار ترا بهانه بایستی.
خاقانی.
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد.
خاقانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کی باشد آن زمان که پر جان برآورم
سیمرغ وار زین قفس خاک برپرم.
خاقانی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی (بوستان ).
هر زمان که دریابی نان گرم وبورانی
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
بسحاق اطعمه.
– اندر زمان ؛ در حال. بی درنگ. فوراً. علی الفور. فی الحال. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اندر زمان و ترکیب بعد شود.
– به زمان ؛ در زمان. اندر زمان. رجوع به همین ترکیب شود.
– در زمان ؛اندر زمان. رجوع به ترکیب قبل و «در» بمعنی فور و استعجال شود.
– یک زمان ؛ یک لحظه.
|| روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار). زمانه و روزگار. (غیاث ). زمانه. روزگار. جهان. (ناظم الاطباء). زمانه. روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بدانگونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان.
فردوسی.
بمردی نباید شدن در گمان
که بر ما دراز است دست زمان.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همان شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده ست از دشمنانت.
ناصرخسرو (دیوان ص ۸۴).
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو، دشمنی است منصور…
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش.
ناصرخسرو.
تو شاد باد و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد.
مسعودسعد.
در شبستان چون زمانی خوش بوید
آن شبیخون زمان یاد آورید.
خاقانی.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحه ٔ زمان نجنبد.
خاقانی.
|| عصر. (از اقرب الموارد). عهد. (غیاث ). دور. عهد. (ازفرهنگ فارسی معین ). عهد. عصر. (ناظم الاطباء). عصر. عهد. دوره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آن قوم کافتخار زمانند و اصل دین
اصحاب عز و ایمنی و ملک بی زوال.
ناصرخسرو.
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید.
مولوی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر کس به زمان خویش بودند
من سعدی آخرالزمانم.
سعدی.
– آخرزمان ؛ آخرالزمان. قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد. رجوع به آخرالزمان شود.
– امام زمان ؛ ولی عصر. رجوع به مهدی (اِخ ) شود.
– پادشاه زمان ؛ پادشاه عصر. (ناظم الاطباء).
|| فرصت. (غیاث ) (ناظم الاطباء). مهلت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هر آنچه خواهند از من همان زمان گویم
زمان نخواهم وز هردری سخن نچنم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان خواستن ؛ مهلت خواستن. استمهال. تقاضای فرصت و مهلت کردن. مهلت طلبیدن :
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دمان.
فردوسی.
زمان خواهم از کردگار زمان
که چندان بماند دلم شادمان.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که چندان زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری تو زین دست باز
به زر و به سیمت نیاید نیاز.
فردوسی.
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم.
فردوسی.
– زمان دادن ؛ کنایه ازمهلت دادن و فرصت و نوبت دادن است. (آنندراج ). مهلت دادن. فرصت دادن. امهال. تمهیل : و سه روززمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هارون آن شب که بمرد خواست که خیشوع را بکشد، گفت : یا امیرالمؤمنین مرا زمان ده اگر فردا بهتر و خوشتر نشوی مرا بکش و آنچه خواهی بکن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). عبداﷲبن عبداﷲ گفت : چه کنید از دور نشسته اید واو (ملک سند) را زمان همی دهید تا همه ٔ جهان را بر خویشتن گرد آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هندوان راسر بسر ناچیز کرد
رومیان را داد یک چندی زمان.
فرخی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود از روزگاریابد مار.
مسعود رازی.
گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت : انا للّه و انا الیه راجعون . اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
یکنفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان نخواهد داد.
خاقانی.
تقدیراو را زمان نداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۴۱).
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
نظامی.
به قصابی بگذشت، گوشت فربه داشت، گفت : از این گوشت بستان، گفت : سیم ندارم. گفت : ترا زمان دهم. گفت : من خویشتن را زمان دهم، نکوتر از آنکه تو مرا زمان دهی.(تذکرة الاولیای عطار).
ای فلک در فتنه ٔ آخر زمان
تیز می گردی بده آخر، زمان.
مولوی.
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو زمان می ندهد دور زمان را.
سیدحسن اشرفی (از آنندراج ).
– زمان یافتن ؛ فرصت یافتن. مهلت یافتن :
از کف ایام امان کس نیافت
از روش دهر زمان کس نیافت.
خاقانی.
|| آسمان. (ناظم الاطباء). و هر گاه که لفظ زمان به مقابله ٔ زمین واقع شود بمعنی آسمان باشد. (آنندراج ) :
منم شهریار زمان و زمین
بود بنده ٔ من زمان وزمین.
فردوسی.
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فردوسی.
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد.
فردوسی.
ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.
منوچهری.
– زمان و زمین را بهم دوختن ؛ زمان و زمین را بهم پیوستن. منتهای جهد و تلاش کردن.
– امثال :
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| عالم. (ناظم الاطباء) :
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در زمان.
فردوسی.
|| عمر.زندگانی. (ناظم الاطباء). عمر. حیات. زندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت هوم، ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان.
فردوسی.
اگر مانده باشد مر او را زمان
بماند به گیتی تو با او بمان.
فردوسی.
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود.
فردوسی.
– زمان بر کسی سر آمدن ؛ بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او :
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان.
فردوسی.
– زمان را بر کسی سر آوردن ؛ پایان دادن عمر او. کشتن او :
بر آنگونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بر ایشان زمان.
فردوسی.
می ترسی کآن زمان درآید
کآرند به سر زمان ما در.
خاقانی.
– زمان کسی بسر آمدن ؛ عمر او پایان یافتن. فرارسیدن مرگ :
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی به گفتار جوید هنر.
فردوسی.
– زمان کسی را سر آمدن ؛ عمر او بپایان رسیدن :
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سر آمد زمان.
فردوسی.
– زمان یافتن ؛ عمر یافتن. نمردن. فرصت زندگی بدست آوردن :
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کزمعالیش گذربان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| درنگ. توقف. مکث. سکون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– زمان جستن ؛ توقف کردن. درنگ کردن :
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم بر جنگ ایشان زمان.
فردوسی.
برفتند با خنده و شادمان
بره برنجستند جایی زمان.
فردوسی.
چو برخیزد آواز کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
– زمان ساختن ؛ توقف کردن. مکث کردن :
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم، نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
– زمان کردن ؛ درنگ کردن. آرام گرفتن. انتظار بردن. صبر کردن. توقف کردن : باز عبدالرحمن گفت : سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان ).
اگر زمانی کنی آنجا بخدمت آمد نیست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
– بی زمان ؛ بی درنگ :
بجایی توان مرد کآید زمان
بیاید زمان بی زمان، یک زمان.
فردوسی.
|| بخت و نصیب. || سرنوشت. قضا و قدر. (ناظم الاطباء). || حاکم. (تعریفات جرجانی در ذیل اصطلاحات صوفیه ص ۱۸۱).
زمان. [ زُم ْ ما ] (ع ص، اِ) صاحب منتهی الارب در ذیل «ز م م » آرد: زمان کرمان گیاه بالیده و بلند. ولی ظاهراً زمام است که تحریف شده است. رجوع به زُمّام شود.
زمان. [ زِم ْ ما ] (اِخ ) نام جد الفند زمانی و نام الفند سهل بن شیبان بن ربیعةبن زمان بن مالک بن صعب بن علی بن بکربن وائل یا زمان بن تیم اﷲبن سهل است و از ایشان است : عبداﷲ زمانی بن سعید تابعی است و اسماعیل زمانی بن عباد و محمدزمانی بن یحیی بن فیاض از محدثانند. (از منتهی الارب ). ابن مالک بن صعب. جدی است جاهلی از بنی بکربن وائل و فندالزمانی از اولاد اوست. (از اعلام زرکلی ).
زمان. [ زِم ْ ما ] (اِخ )ابن کعب بن أود. جدی است جاهلی. (از اعلام زرکلی ).

اسم بَدرالزمان در فرهنگ فارسی

زمان
وقت, هنگام, روزگار, اجل ومرگ نیزگفته اند, عصر, وقت, وقت اندک یابسیار, ازمنه جمع
( اسم ) ۱ – وقت هنگام . ۲ – دور عهد . ۳ – وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی حال مستقبل است . یا زمان مفرد آنست که بی معاونت فعل دیگر صرف شود : رفتم میروم میرفتم . یا زمان مرکب آنست که به معاونت فعل دیگر ( فعل معین ) صرف شود : رفته است رفته بودم خواهم رفت .
ابن کعب بن اود جدی است جاهلی
زمان آباد
دهی از دهستان آجرلو در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است .
زمان آباد محمد آباد
دهی از دهستان آور زمان شهرستان میر است .
زمان آقا
یکی از استادان معروف قلمدان ساز در عهد ناصر الدین شاه قاجار ( اواخر قر . ۱۳ و اوایل قر . ۱۴ ه . )
زمان حقیقی
آن زمانی بود که دو طرف آن مطابق حال حدوث و فنا متزمن باشد مانند بودن مردم در مدت عمر خود .
زمان خانلو
تیره از ایل نفر از ایات خمسه فارس است .
زمان خواستن
( مصدر ) مهلت خواستن
زمان سیر
کنایه از سریع السیر است مسافر شتاب زده و تندرو .
زمان صوفی
دهی از دهستان سملقان در بخش مانه شهرستان بجنورد واقع است .
آخر زمان
( اسم ) ۱- دور. آخر. ۲ – قسمت واپسین از دوران روزگار که بقیامت متصل گردد آخر الزمان . یا پیغمبر آخر زمان . محمد مصطفی ( ص ) یا مهدی آخر زمان . مهدی موعود ( ع ).
قسمت واپسین از دوران که بقیامت پیوندد
آن زمان
آنگاه در آن وقت .
ابنائ زمان
مردم روزگار
اسم زمان
در عربی : اسم زمان و مکان اسمی است که برای دلالت بر وقت یا جایی که فعل واقع شده از ریشه آن فعل مشتق شود چون مجلس از جلوس و آن از الفاظ مشترک است که برای زمان و مکان فعل استعمال شود این صیغه از بابهایی که مضارع آن مفتوح یا مضموم العین باشد مفعل میاید مانند مذهب از باب ذهب یذهب و مانند مقتل از باب قتل بقتل و مانند مشرب از باب شرب یشرب و مانند مسجد و مغرب نادر و استثنائی است و در آنها نیز فتح جایز است و از بابهایی که عین الفعل مضارع آنها مکسور باشد همیشه بر وزن مفعل آید چون مجلسی .
اندر زمان
در همان زمان . در همان دم فورا . بی درنگ .
پیر زمان
دهی از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل
تتمه دور زمان
حضرت رسالت ماب صلی الله علیه و سلم . رحمت عالمیان و صوفت آدمیان و تتمه دور زمان .
جز و زمان
این عصر این دوره این زمان
چراغ زمان
چراغ زمانه ۰کنایه از خورشید و آفتاب ۰ یا مجازا بمعنی چراغ عمر و چراغ زندگی کنایه از مردن و فور نشستن چراغ عمر است .
چم زمان
دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد .
حاجی زمان
شاعری از مردم شیراز وی شغل کفاشی داشت
در زمان
( اسم ) رشته و ریسمان تافته که در سوزن کشند .
صاحب زمان
( صفت ) ۱ – حجتی که عصر و زمان به وجود او قایم است صاحب العصر صاحب الزمان . ۲ – امام دوازدهم شیعیان .
قلعه میر زمان
دهی است از دهستان اشیان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در ۱۸ هزار گزی جنوب فلاورجان و یک هزار گزی شوسه فلاورجان به سفید دشت . موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است .
گشت زمان
گردش روزگار
نادر زمان
( صفت ) آنچه که در زمان نباشد: [ نه در مکان و نه در نامکان و نه در زمان و نه نادر زمان .] [ ونه ناموصوف و نه نادر زمان و نه نادر مکان .]
نادره زمان
یکتای روزگار یگانه دهر .
همان زمان
۱- آن زمان . ۲- همان دم
واحد زمان
واحدیست که برای سنجش زمان بکار میرود

اسم بَدرالزمان در فرهنگ معین

زمان
(زَ) [ په . ] (اِ.) ۱ – وقت، هنگام . ۲ – دور، عهد. ۳ – مدت، فصل . ۴ – مهلت . ؛~ گرینویچ مرجع مقایسه ای زمان مناطق مختلف کرة زمین بر مبنای نصف النهار گرینویچ که در حمل و نقل بین المللی و پرواز هواپیماها به کار رود و ۵/۳ ساعت عقب تر از زمان در تهران اس
زمان خواستن
( ~. خا تَ) (مص ل .) مهلت خواستن .
کر زمان
(کَ) (اِمر.) آسمان، عرش، سپهر.

اسم بَدرالزمان در فرهنگ فارسی عمید

زمان
۱. وقت؛ هنگام.
۲. روزگار؛ عصر.
۳. [قدیمی، مجاز] اجل؛ مرگ: تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴: ۲۵۰۴). δ کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هردو از آرامی مٲخوذ است.
* زمان خواستن: (مصدر لازم) وقت خواستن؛ مهلت خواستن.
* زمان دادن: (مصدر لازم) وقت دادن؛ مهلت دادن.
هم زمان
۱. هم روزگار؛ معاصر؛ هم دوره؛ هم عصر.
۲. دارای زمان یکسان.

اسم بَدرالزمان در اسامی پسرانه و دخترانه

زمان
نوع: پسرانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: جریانی پیوسته، بی آغاز، و بی انجام که در طی آن حوادثی برگشت ناپذیر از گذشته به حال تا آینده رخ می دهد، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند فرخ زمان
زمانه
نوع: دخترانه
ریشه اسم: فارسی
معنی: روزگار، چرخ

اسامی مشابه

بعدی
قبلی

اسم های پسرانه بر اساس حروف الفبا

اسم های دخترانه بر اساس حروف الفبا

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز